ازون روزایی بود که مغزم فرمان نمیداد.
دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت.😑😥
یادم نیست چی شده بود ولی احتمالا مثل همیشهی این جور وقتها چند تا اتفاق با هم باعث این حالم شده بود.
یکیش این بود که باید تا غروب 🌄 متنی که میخواستم بذارم تو صفحه مادران شریف رو آماده میکردم، که همون #قسمت_آخر #تجربیات_تخصصی من بود.
یه پیشنویس داشتم ولی به دلم نمیچسبید و حرف دلم نبود!😪
نمیتونستم روش فکر و تمرکز کنم و ساعت خواب زهرا هم نبود!
از اینکه فقط چند ساعت وقت مونده بود تا موعد انتشار مطلب، گروه منتظر بودن و روی متن من برای اون روز حساب کرده بودن، #استرس 😱 گرفتم و #مستاصل شدم.😟
تو یه لحظه تصمیمم این شد که #تلوزیون روشن کنم📺 و طفلکم رو میخکوب کنم جلوش که زمان بخرم برای خودم ⏳ و بتونم روی متنم فکر کنم.
اما یهو شیطون درون 😈 با فرشتهی درونم 😇 دعواشون شد:
- میخوای بچهی یک سالهت رو رها کنی جلوی تلویزیون که بتونی برای #مادران_شریف مطلب مادرانه بنویسی؟!😔😒
-- به حرفش گوش نکن! تو قول دادی به دوستات، میخوای آبروی مادران شریف بره و امروز مطلب نداشته باشه؟!👿
- منم میدونم قول داده!😒
ولی خب الان کار و بچهت برای هم #مزاحمت ایجاد کردن! کدوم اولویته؟!🤔
اصلا با نیم ساعتِ بدون تمرکز میشه کار درست و درمونی کرد؟
خیر سرت میخوای بگی کار با بچه و اولویت با #خانواده! #زنبور_بی_عمل!🐝
(شیطون در حالی که داشت محو میشد و صداش کم و کمتر میشد: )
-- نه نه تلوزیون روشن کن به کارت برس.😜😈
توکل به خدا، گوشی رو برداشتم و زنگ زدم به یکی از مامانها، گفتم اوضاع رو... و خدا از زبونِ اون دوست راهگشایی کرد برام.💡
گفت حالا که تصمیم خوبی گرفتی خودم برات مسیرو باز میکنم.😊
تلفن رو که قطع کردم تصمیم جدیدم این شد که لباس بپوشیم بریم پیاده روی.🚶♀️
زهرا تازه راه افتاده بود و عاشق راه رفتن با کفشاش.👟❤
از تصمیمم و لطف خدا و اینکه طفلکم هم به عشقش رسید حال خودمم خوب شد و ساعتی بعد یه مادر پر انرژی و یک دختر خسته به خونه برگشتن.💪🏻👼🏻💤
پ ن: پیش میاد با هدف پخش صدای اذان توی خونه و یا پیگیری اخبار تلویزیون روشن بشه ولی بیهدف یا با هدفِ آسایش خودم، روشن بودنش رو خالی از اشکال نمیدونم.
از نظر #پزشکی و #تربیتی دیدن این تصاویر نورانی متحرک برای همه به خصوص بچههای زیر دو سال مضر و حتی ممنوعه.
ان شاءالله در مطالب آینده مادران شریف در این باره گفتوگو میشه و چون موضوع این پست تلویزیون نبود توضیح بیشتری نمیدم.
#ف_جباری
#فیزیک۹۲
#اولویت
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#پ_بهروزی
#قسمت_پنجم
از مرحلهی تصمیم گیری عبور کردم، گام بعدی تحمل حرف و حدیثها بود که سختتر از اصل تصمیم گیری نبود.
با تمام قوا مادری رو شروع کردم.
از ۱۲ روزگی محمد رفتم خونه خودمون. روزهای اول تمام وقتم برای رسیدگی به محمد میگذشت، فقط غذا درست میکردم که گرسنه نمونم.😊
با اینکه تجربه نداشتم، ولی مطالبی که قبل تولد محمد خونده بودم باعث شد گام مادری رو با موفقیت بیشتری نسبت به خانهداری طی کنم.😁💪🏻
ماههای اول از کتاب «من و کودک من» دکتر فیض هم خیلی کمک گرفتم.
هر وقت نیاز به بغل داشت، بغلش میکردم...(بدون ترس از بغلی شدن)
وقتی دلش درد میکرد و با راه رفتن آروم میشد، با هم راه میرفتیم.
سه ماه و نیمه بود که موعد سفرهای راهیان نور رسید،خیلی نیاز به همچین سفری داشتم، نیاز به تجدید قوا در محضر شهدا.
مردد بودم، با خودم گفتم اگر بخوام با بچه خودمو محدود کنم و از علایق و نیازهام بگذرم خیلی زود خسته میشم و از ادامهی راه باز میمونم، ضمن اینکه الان محمد شیر میخوره و میخوابه، ولی سال بعد راه افتاده و کنترلش سختتره و سال بعدتر دو تا هستن و این داستان ادامه دارد😜...
صندلی ماشین بچه رو گذاشتیم تو اتوبوس و رفتیم... با جماعتی که الحمدلله همه بچه داشتن و و ما کم سر و صداترین خانوادهی بچهدار بودیم.😅😂اولین سفر سه تایی با کلی خاطره خوب سپری شد خدا رو شکر.
هر روز با هم کتاب میخوندیم، تمرین تقویت نیمکره راست، تمرینهای ورزشی مناسب سن، بازیهای مخصوص هر سن...و از چهارماهگی، مواد غذایی که باید میخورد...
همه چی طبق برنامه و عالی پیش میرفت.(ناگفته نماند پیگیریهای مجدانه👊🏻😁 همسر در انجام این برنامهها تاثیر فراوانی داشت)
خسته میشدم، غرغرو میشدم، اما همین که میخوابید و منم میخوابیدم،یا حرم میرفتیم و خودمو میسپردم به بانوی قم،😇دوباره سرحال و پرقدرت ادامه میدادم.
مامانم میگفتن من ازت دورم و نمیتونم کمکت کنم، اما هر روز از حضرت زهرا میخوام که برات مادری کنن😓😓 و من شرمندهی لحظه لحظهی مادریِ بانوی دو عالم هستم...حالا هم هر وقت کم میارم، از تسبیحات حضرت زهرا مدد میگیرم...
و این روزها😔...و روضه مادر😥😢.. برای محمد از حضرت زهرا میگم و از امام علی...و آدم بدایی که حرف پیامبر خدا یادشون رفت، در خونهی امام علی رو آتیش زدن، و چادر مادر خاکی شد.
میگه مامان چه آدم بدای بی تربیتی!چرا امام علی رو ناراحت کردن؟میگم چون بی تربیت هستن دیگه،ما هم باید خودمونو بسپاریم دست حضرت زهرا تا خوب تربیت بشیم.
#پ_بهروزی
#ریاضی۹۱
#مادران_شریف
#تجربیات_تخصصی
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
داشتم آماده میشدم که بریم هیئت
شب شهادت حضرت زهرا بود و میخواستم برم مسجد دانشگاه🕌
قرار بود سخنرانی حاجآقا قاسمیان، ساعت ۸ شروع بشه و من خیلی دوست داشتم حتما از اول سخنرانی برسم مسجد.
با خودم برنامه ریخته بودم⏰ که ساعت ۷ تا ۷.۵ به محمد غذا بدم🍝 و ۷.۵ تا ۸ با تاکسی خودمو برسونم دانشگاه🚕
غذا دادن به محمد رو تا حدود همون ۷.۵ به پایان رسوندم✅
اما امان از حاضر شدن...😓
با اینکه مرتب به محمد میگفتم میخوایم بریم پیش بابا🧔🏻
بریم مسجد🕌
بریم بیرون🤗
و با اینکه محمد خیلی بیرون رفتن رو دوست داره...
ولی هرکاری میکردم نمیذاشت براش لباس بپوشونم😞
میگفتم بیار جواراباتو بپوشونم🧦
جوراباشو برمیداشت و فرار میکرد.
میگفتم بیا دراز بکش شلوارتو بپوشونم👖
جیغ میکشید و میخزید و از دستم فرار میکرد...
اگه هم میگرفتمش، گریه میکرد و داد میزد...😫
منم نمیخواستم زورکی و با گریه بپوشونمش😖
وگرنه فعلا زورم بهش میرسه!
گفتم بذار خودم کامل حاضر شم و برم بیرون، ببینه که جدیام؛ دلش بخواد و اونم راضی شه حاضرش کنم👌🏻
اما هر بار وانمود کردم میخوام برم، گریه کرد😭
و تا اومدم لباسشو بپوشونم، دوباره فرار کرد و رفت.
از دستش مستأصل شده بودم😞
یه نگاهی به ساعت انداختم.
یه ربع به هشت بود😢
کاش حداقل میتونستم بخشی از سخنرانی رو برسم.
این دفعه رفتم؛ درم پشت سرم بستم. گریه کرد😭
شدید...
دلم براش سوخت😢
برگشتم؛ ولی بازم نمیذاشت بپوشونم.
یکم فکر کردم.
برا چی میخوام برم هیئت؟!😞
اگه به خاطر خداست که حالا به دست آوردن دل این بچه، خواستهی خداست...
شاید اینطوری بیشتر از رفتن به هیئت به خدا نزدیک بشم...
مگه اصلا هدف #رضایت_خدا نیست؟!
گفتم مامانی میخوای نریم؟ گفت: هع😢
داشتم لباسامو در می آوردم که گفت نه نه!!
گفتم میخوای بریم؟ گفت: هع...
این دفعه دیگه آروم تو بغلم نشست و من لباساشو پوشوندم❤️
و ساعت ده دقیقه به ۸ از خونه رفتیم بیرون
دیدم پول کافی همرام نیست.
از کارت خوان پول برداشتم.
یکمی هم تاکسی دیر گیرم اومد😞
و ۸.۵ رسیدم دانشگاه.
قاعدتاً باید تا الان نصف سخنرانی گذشته باشه😔
تا رسیدم مسجد، دیدم ای خدای مهربان😃
حاج آقا رو منتظر گذاشتی تا من برسم.😇
همون لحظه که وارد مسجد شدم، تازه سخنرانی شروع شد😄
چقدم خداروشکر، هیئت اون شب چسبید❤️
پ.ن: توی مسجد، پس از اون همه #چالش، محمد آروم و ناز تو بغلم نشسته بود و با ذوق نینی کنار دستمونو بهم نشون میداد و میگفت مامانیییی...
و من دلم از صداش غنج میرفت😍😍
#ه_محمدی
#برق۹۱
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#پ_بهروزی
#قسمت_ششم
اون روزها، یعنی روزهایی که من مادر محمد آقا بودم و دانشگاه هم نمیرفتم، آفتی که خیلی محتمل بود دچارش بشم، #تنبلی و #روزمرگی بود.
اینکه کلا درگیر کارهای خانهداری و بچهداری بشم،
هدفم رو فراموش کنم،
به مسیر و آیندهم فک نکنم،
و بالتبع بیانگیزه و بیحوصله بشم،
تحمل سختیهای طبیعی زندگی برام مشکل بشه،
غرغرو بشم،
مامان بد اخلاق،
همسر ناسازگار،
و خلاصه زندگی رو به کام خودم و خانوادم تلخ کنم.
راستشو بخواید اینهایی که گفتمو همشو تجربه کردم.😓
ولی... قبل از اینکه غرق بشم تو باتلاق بیهدفی نجات پیدا میکردم.😇
- مگه نمیخوای معلم بشی؟
-- میخوام.
- بیا این دورهی مجازی تربیت مربی... تو خونه فیلمهارو میبینی و آزمون میدی.
-- ایول، ولی خب بچهی کوچیک دارم، نمیتونم پای لپتاپ بشینم و فیلم ببینم، تماشای صفحه برای بچه ضرر داره.
(تلاش آخر جناب ابلیس👿)
- یه سیلی بزن تو گوش شیطان رجیم و وقتی بچه خوابید، یا مشغول بازی با پدرشه به کارت برس. مجازیه دیگه، زمان و مکانش دست خودته 💪🏻😊
...و بعدش دوره مجازی روش تدریس ریاضی، روش تدریس فارسی،
ئه؟ دورهی مطالعاتی کتب تربیتی😍
چه فرصتای خوبی😉 و یکی پس از دیگری با این دورهها و مطالعات خودم رو به هدفم نزدیک میکنم، درحالیکه اهداف خانوادگیمون هم سرجاشه.😅
انگاری فسقلی دوم خوش روزیتره.😍
هنوز یک ماه از حضور بالقوه این وروجک نگذشته که پیشنهاد سفر به نجف و کربلا بهمون دادن.
کِی؟!
ماه مبارک رمضان
چند روزه؟
یک ماهه😮
سفر علمی-زیارتی آقای همسر و رفقا، ولی اصلا معلوم نیست شرایط اسکان چطور باشه.😕 پیشنهاد وسوسه کننده هست... نیت میکنیم اگر قسمت بشه نجف بریم، کوچولو رو «علی» بنامیم.😍
سفر سخت و جذاب، همزمانی این سفر با ویار بارداری شرایط رو برام دشوار کرده بود، البته همین حال بد باعث شده بود که رو ویلچر بشینم و محمد به بغل بریم زیارت😅 چهارتایی با ویلچر خیلی راحت میرفتیم تا زیر قبه😍 تشرف خانوادگی تا خود ضریح.😅😍
رنج داشت، ولی از اون رَنجای خوب.😍
مگه میشد نرفت؟
اصلا مگه خودمون رفتیم؟😇
از صدقه سر این طفل معصومها قسمت ما هم شد. روزیِ محمدم بود که شبهای ماه رمضان تا صبح تو حرم مولا بدو بدو کنه، تو بینالحرمین سینه بزنه و نوبتی به اربابمون و علمدارشون سلام بده، تقدیر علی جانم رو شب نوزدهم توحرم مولا نوشتند و شبهای بعد تو حرم ارباب امضا کردند.
و مگه من میتونستم تغییری تو رزق این بچهها ایجاد کنم؟
و علی آقا ۷ ماه بعد درحالیکه داداش محمد دوسال و یک ماهه بود بدنیا اومد.😍
#پ_بهروزی
#ریاضی۹۱
#تجربیات_تخصصی
#قسمت_ششم
#مادران_شریف
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
بسم الله
سلام دوستان عزیز😊
حالتون خوبه؟
امروز قصد داریم یه مقدار بیشتر درباره اهداف و دغدغههای مادران شریف، براتون بگیم.
درباره اینکه ما با چه انگیزه و فکر مشترکی دور هم جمع شدیم و میخوایم به کجا برسیم در آینده؟😇
مرامنامه جمعیت مادران شریف ایران زمین رو بخونید، و اگر باهاش موافق بودید، و دوست داشتید شما هم عضو این جمعیت باشید، اسمتون رو بهمون بگید 😊
انشاءالله بتونیم با کمک همدیگه، در آینده کارهای بزرگی انجام بدیم و به هم کمک کنیم برای رسیدن به اهداف مشترکمون.💪💪
پ.ن :
خیلی مشتاقیم تجربیات و خاطرات شما مامانهای عزیز رو بشنویم، و ازشون استفاده کنیم.
وقتی تعداد تجربیات افراد در شرایط مختلف زیاد بشه، افراد زیادی میتونن ازش استفاده کنن انشاءالله.
لذا از همه شما دعوت میکنیم خاطراتتون رو برای کانال مادران شریف بنویسید، و بفرستید تا با اسم خودتون منتشر کنیم.
اگر قصد دارید برامون بنویسید، در یکی از پیام رسانهای بله، ایتا و سروش، به آیدی زیر پیام بدید تا نکات مربوط به تجربهنگاری رو براتون ارسال کنن.
@hm255
#مادران_شریف
#مرامنامه
#تجربه_نگاری
#تجربه_شما
#عضویت
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#پ_بهروزی
#قسمت_هفتم
این دو برادر از همون ابتدا یه گردان تشکیل دادن و سنگر رو با قدرت💪🏻 حفظ میکردن.😁
یکی که میخوابید، اون یکی بیدار میشد و نگهبانی میداد.
وقتی هم هر دو بیدار بودن محمدآقا لحظهای از داداش کوچولو غافل نمیشد، لذا در اون مواقع هم من باید نگهبانی میدادم که علی آقا آسیبی نبینه.😅
خواب که یک رویا بود برای من.
برنامهی درسی آقای همسر هم حسابی تحتالشعاع حضور عضو جدید قرار گرفت.
چند ماهی شرایط خیلی سخت بود و ما سرخوشانه آرمان زندگی تو خونهی مستقل حیاطدار رو در سر میپروراندیم.😅
داشتن چند تا بچه و تلاش برای تربیت صحیح تو آپارتمان، اگر نگم ناممکن، باید بگم خیلیییییی دشواره.
نتیجه بررسیهای انجام شده این بود که در فاصلهی ۱۳ کیلومتری مجتمعی که ساکن بودیم، میشد تو یه خونهی مستقل حیاطدار زندگی کنیم.😮😀😜
راضی کردن خانوادههای به شدت مخالف،😒
جمع کردن اسباب و وسایل به کمک محمد و علی،😫
آماده کردن خونه نیمه کاره،🏡🔨
طبق معمول مشکل مالی،💰
دو تا بچه فسقلی،👶🏻👦🏻
روزه ماه رمضان،😇
و گرمای طاقت فرسای قم،🌞💥
همه رو پشت سر گذاشتیم،
و رفتیم تو خونهی باصفای روستاییمون و زندگی رو از سر گرفتیم.
البته خونه هنوز نیمه کارهست😁 ولی وقتی مقایسه میکنم با وقتی که هنوز آب، برق، گاز وصل نبود، آشپزخونه نداشتیم و کولر و آبگرمکن نبود😅 به وضع موجود امیدوار میشم.😍
یه روز تموم میشه بالاخره.😀
بعد از هر سختی که پشت سر میذاریم، احساس میکنم که بزرگتر میشم، هرچقدر هم تو کتابا بخونم، تا تو زندگی با این رنجها دست و پنجه نرم نکنم، قوی نمیشم.💪🏻
البته ابلیس ملعون هم بیکار ننشسته، در قالبهای مختلف جلومون سبز میشه.👿(سبز که نه، بهتره بگم جلومون قرمز میشه😆)
در قالب حرفهای مردم، یا با دردسرهای بچهها، یا بزرگ جلوه دادن مشکلات موجود و کمرنگ کردن قشنگیهای زندگی...
گاهی متوقفم میکنه و گاهی حتی به عقب میبره.😣
اما خدایی دارم که به خاطر حضور این فرشتهها نگاهم میکنه،
با هر بوسهای که به بچهها میزنم، بوی بهشت رو بهم هدیه میده.😍💞
خدایی که من رو مادر آفریده، فطرتم رو هم طوری قرار داده که با مادری کردن آرامش داشته باشم،
و بعد برای همین مادری کردنم کلی پاداش قرار داده.😍😘
هر وقت شیطان میاد که غالب بشه و کارو خراب کنه، تلنگرهای کتاب «طعم شیرین خدا» رو برا خودم تجویز میکنم...هر روز یه درس از این کتابو با یه فنجون بادرنجبویه مینوشم.😍
و به زندگی ادامه میدم...
#پ_بهروزی
#ریاضی۹۱
#تجربیات_تخصصی
#قسمت_هفتم
#مهاجرت_معکوس
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ط_اکبری
"اوصیکم بتقوی الله و نظم امرکم"
عجیبه ها واقعا!
امام علی (ع) چرا انقدر روی نظم تاکید داشتن بین اینهمه فضائل؟!
اونم تو وصیتنامه! یعنی حرف آخر✋🏻
ترم اول درس خوندن🤓 با دوتا بچه کوچولو👦🏻👶🏻 تموم شد و آخرین پروژه رو هم ارائه کردم.
ترم تابستون برنداشتم یه کم نفس بکشم (بکشیم!👶🏻👦🏻🧕🏻🧔🏻👵🏻👴🏻)
البته بیکار که نبودم.😃
ماشاءالله دوتا وروجک و برنامهی سراسر بازی و ریخت و پاش و بشششور بسسساب و بپز و بخورون و...
یه هفته نگذشت که احساس بدی بهم غالب شد!
- باز چته؟!🤨
از چی ناراضی ای؟!
از در و دیوار؟
نمیتونی بیرون بری دلت گرفته؟!
-- نمیدونم شاید!
الحمدلله خونه حیاط داره😃 خب بریم بازار گل،🌸🌼🌻🌺🌹
چقدر خوبه😍
یه هفته بعد...😑
مرضم اون نبود.🙊
یک ماهی طول کشید تا فهمیدم ای بابا من برنامهی منظم و هدفمندی ندارم.🤔
دچار روزمرگی شدم.😞
به بعضی کارهای اولویتدار نمیرسیدم،😑
یه کارایی یادم میرفت،
خصوصا در مورد کفش و لباس بیرون که همیشه موقع بیرون رفتن یادشون میافتم🙈 (شستشو، دوخت و دوز و...)
بعضی روزا یه کارای بدون اولویت یا حتی غیرضروری جای کارهای مهمو گرفته بود!
به بعضی کارهای مهم اصلا فکر نکرده بودم!
چه برسه عمل!🙊
به بهانهی اینکه بچهها که نظم تو کارشون نیست، منم خودمو زدم به کوچهی عمر چپ😅
سرم شلوغه خب نمیرسم!😒
واقعا نمیشد برسم؟!🤔
با جناب همسر صحبت کردم.
(الهی که این در گفتگو برای همه زوجین، همیشه، باز بمونه)
مروری هم روی برنامهها و اولویتها از نگاه ایشون کردم...
دوباره رفتم سراغ دفتر برنامه😃 که در گوشهی پستو، مدتی چشم انتظار من بود.☺️
دفتر برنامه!
و ماادراک ماالدفتر برنامه🤨
توضیحات کاربردی در پست بعدی😊
#ط_اکبری
#هوافضا90
#روزنوشت_های_مادری
#روزمرگی
#تجربه
#دفتر_برنامه
#مادران_شریف
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#پ_بهروزی
#قسمت_پایانی
یه کم خونه سر و سامون گرفت.
انگار این امتحان زندگی هم به پایان رسید و حالا خدا برای فرجه بین امتحانات یه پیشنهاد هیجان انگیز داشت.😁
استخر🌊
مردد بودم که علیِ شش ماهه رو میشه تنها بذارم و برم؟!
محمد رو زیر یک سال اصلا تنها نمیذاشتم، ولی حالا حساسیتم کمتر شده😁 چون هم دیگه مامان اولی نیستم،
و هم اینکه انگار حضور محمد باعث میشه علی کمتر یاد من بیفته.👶💕👦
پس میریم که بعد دوسال و نیم از شروع مادری لحظاتی رو بدون حضور بچهها داشته باشیم.💪🏻😀
روزهای زوج همسر و روزهای فرد من.😍
فرجهی خیلی خوبی بود واقعا و من برای بار چندم تصمیم گرفتم ورزش رو وارد برنامه ثابت زندگیم کنم.😁
(ولی انگار ورزش هنوز نمیخواد وارد برنامهی ثابت زندگیم بشه😒😕)
قبل بچهدار شدن نهایت فعالیت روزانم، ناهار و شامِ دست و پاشکسته و نهایتا مطالعهی کتاب بود... و تازه آخر شب خونه مرتب نبود.😯
(واقعا برام سواله خونه بدون بچه چجوری ممکنه نامرتب بشه؟!)
حالا چطور میرسم این همه کار انجام بدم؟!
رسیدگی به این دو تا فرشته کللللیییی زمان میبره،👼👼
غذا و نظافت و کارهای معمول خونه که هست،
رسیدگی به خودم،👩
وقت گذاشتن برای همسر،👫
مطالعه و گاها ورزش و دوره های مجازی و دورهمی دوستانه و...
عمیقأ احساس میکنم با هر بچه «من» #بزرگتر میشم...
همهی «من»، حتی وقتِ من #کش میاد انگار...
و انگار وقتی «مادریِ من» با کارهای دیگه ترکیب میشه، اون کارها هم بزرگ میشن، عمیق میشن و پربرکت...
مادرِ خانهدار، مادرِ دانشجو، مادرِ پزشک، مادرِ معلم، مادرِ ورزشکار...
این روزهای من، ترافیکش سنگینه، درست مثل ترافیک ماشینهای محمد.😅
سومین دورهی تربیت مربی مجازی به نیمه رسیده، ترم چهار دوره مطالعاتی شروع شده، چند تا کتاب هم خودم گذاشتم تو برنامه و دارم میخونم.
محمد به سن لجبازی رسیده و داره برای صبور شدن من تلاش میکنه.😅
علی راه افتاده و هی زمین میخوره و داره برای بالا رفتن سرعت عمل من تلاش میکنه.😂
آقای همسر سه هفته است مریضه و بنده خدا خودش داره برای بهبودی خودش تلاش میکنه😆
و من این روزها بیشتر از هروقت دیگهای از همهی کائنات سپاسگزارم که در راه رشد و تعالی من تمام تلاششون رو میکنن.😍😅
و الحمدلله رب العالمین...
و العاقبه للمتقین😍
#پ_بهروزی
#ریاضی۹۱
#قسمت_پایانی
#مادری
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
سلام دوستان😊
در پستی که راجع به نماز خوندنمون به همراه بچه، نوشته بودیم، بعضی از دوستان تذکر دادن که بنا به فتوای مقام معظم رهبری، نمیشه تو نماز، بچهای رو که پوشکش تمیز نیست، بغل کرد.
به این دلیل، ما از سایت ایشون، این موضوع رو استفتاء کردیم،و متوجه شدیم که:
اگه یقین داشته باشیم پوشک بچه کثیفه، بنابر احتیاط واجب، نمیتونیم بغلش کنیم.
البته اگه بچه، خودشو بهمون چسبوند (مثل اینکه در سجده سوار گردن و پشتمون شد، یا در تشهد بغلمون نشست)، اشکالی به نماز وارد نمیشه.
اگه هم یقین نداشته باشیم پوشکش تمیزه یا کثیف، بغل کردنش اشکالی نداره.😊
و برای اونایی که تا حالا این حکم رو نمیدونستن، نمازای قبلیشون صحیحه.
با تشکر از دوستانی که تذکر داده بودن😊
☘☘☘
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ف_جباری
زهرا توی محل اسکانمون پیش باباش موند و من بعد از مدتها بدون دغدغهی بچه به قصد زیارت، به سمت #باب_الجواد روونه شدم.😊
حالا که زهرا پیشم نبود و خیالم ازش راحت بود، چشمام یه برقی زدن که بهبه چه مغازههای رنگارنگی داره این مسیر.🤩💸🧦👚
اما زود نظرم عوض شد که ببین معلوم نیست دوباره کی #فرصت زیارت درست و درمون پیدا کنی،
بیا و طبق باب #آداب_الزیاره "وقت رفتن به روضهی مقدسه گامها را کوتاه بردار و سر به زیر انداخته و بدون التفات به بالا و اطراف" 😌😅 در راه حرم علیابنموسیالرضا "زبان را به ذکر تکبیر و تحمید و تسبیح و صلوات مطهر نما"📿 که در زیارات بعدی باید شلنگ تخته بیندازی و بچه رو از زیر دست و پای جماعت زائرا بیرون بکشی و زبان رو به ذکر 👈🏻 تو رو خدا بیا بشین توی کالسکهت😩 الهی قربون قدمهای کوچولوت بشه مادر 😍👉🏻، مطهر کنی.
اینجوری شد که با یه حال نسبتا معنوی، خودم رو به حرم #امام_رئوف رسوندم و الحمدلله زیارتی کردم بهتر از همیشه.🙏🏻😇
اون لحظهای که تصمیم گرفتم بیخیال مغازه و خرید بشم، یه جرقهای افتاد به جونم،⚡
اگه مامان نبودم (که وجود بچه محدودیتهایی رو برام داشته باشه)، انقدر فرصت رو برای یه زیارت خوب #غنیمت میدونستم؟
قبل از زهرا هیچوقت لحظهها برام انقدر #ارزشمند نبودن!
دیدین اینایی که تو یه اتفاقی یه جورایی مرگ رو تجربه میکنن؟!
سریالای ماه رمضونیش زیاد ساخته شده،
بعد از این تجربه بدو بدو دنبال #توشه جمع کردن و رتق و فتق امورشون میافتن.🏃🏻♂
جرقهه از این جنس بود!
به دنیا اومدن زهرا نابودی من نبوده! 👶🏻💕
دقیقا از جنس همون تولد دوباره بوده که منو به بدو بدو و بهترین استفاده رو از لحظههای زندگی داشتن، دعوت کرده!
وقتی خوابه بیدار باشم و کتاب بخونم،
وقتی هست از وجودش نهایت لذت رو ببرم،
وقتی کار خونه میکنم صوت گوش بدم،
وقتی...
وقتی...
و وقتی فرصت زیارت پیش میاد بخوام که بهترین زیارت رو داشته باشم.
خلاصه که
نایبالزیاره همهی مامانها بودم🌹
تو راه برگشت آقای همسر زنگ زدن که بچه به هر پیر و جوونی میگه مامان و زود باش بیا که دلتنگه، سریع رفتم و از فروشگاه آستان برای زهرا چند جلد #کتاب خریدم.📚
کتابهای انتشارات #به_نشر و #جمکران عموما در عین اینکه محتوای بومی سازی شده خوبی دارن، مستقیم و تصنعی هم معارف رو به بچه انتقال نمیدن.👌🏻
#ف_جباری
#فیزیک۹۲
#روزنوشت_های_مادری
#تولد_دوباره
#اعمل_لدنياك_كأنك_تعيش_أبدا
#اعمل_لاخرتك_كأنك_تموت_غدا
#امیرالمومنین
#علی_بن_موسی_الرضا
#مادران_شریف
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#پ_وصالی
#قسمت_اول
من ۲۴ سالمه،
دختری بودم پر هیجان، که حال و هوای شعر و شاعری در سر داشت.😁
شعر تنها قسمت لاینفک زندگی من بود، البته حافظ قرآن هم بودم؛ ولی جز سال کنکور، هیچ وقت درس برام اولویت نداشت.😂
یادش بخیر!
لای کتاب جغرافیا، کتاب لیلی و مجنون رو قایم میکردم، تا شب امتحان، درس مانع شعر خوندنم نشه!!😅😆
سال ۹۳ وارد #دانشگاه امام صادق شدم،
پر از شور و شوق و پر سروصدا!!😁
با اون همه خنده و جوابهای از سر شوخی که تو مصاحبه میدادم، قبولی امام صادق مثل معجزه بود.😆
و حتی رضایت پدرم برای اینکه برم تهران.😅
به خاطر شیطنتهام، تموم بچههای خوابگاه و دانشگاه منو میشناختن.😄
طی فرآیندهای پیچیده، قدرت خدا و جستوجوهای متوالی در جهت پیدا کردن #بچههای_شر_و_شلوغ_خوابگاه، پنج تا دوست شیطونتر از خودم پیدا کردم.
پیدا کردن بچههای شیطون، بین بچههای عاقل و آروم امام صادق، مثل شکستن شاخ غول بود.😆
ولی بالاخره #اکیپ مورد علاقهام جور شد😁😄💪🏻
یادمه ماه رمضونا، تا سحر بیدار میموندیم و با اکیپ دوستام، که معروف بودیم به #اخراجیها😂، سربهسر سرپرست خوابگاه میذاشتیم.🙈
یا زبون روزه، دم افطار تو حیاط با کلی جیغ و داد😁، وسطی بازی میکردیم.😃
برا بچهها فال آب (یه فال مندرآوردی😆) میگرفتم.
یه بار اسممو توی گوشی دوست صمیمیم، همراه اول سیو کردم و بهش پیام دادم صد گیگ اینترنت برنده شدی😂 ، مشخصات بده.
و حدود یه هفته سرکارش گذاشتم.😂
آخ که چه روزایی داشتیم...
یه خلاقیت جالب هم داشتیم، که با اکیپ اخراجیها، #نقاشی میکشیدیم و به بچهها و استادای دانشگاه میفروختیم😊
#بازاریابش هم خودم بودم.😉
با پول #فروش نقاشیها🏞، که اون موقع حدود سه میلیون شد، کلی #شیر_خشک و #پوشک و #شیشهشیر🍼 و #پستونک، برای بچههای نیازمند خریدیم.😇
اسم گروهمون شد art for life،
که کلی توی دانشگاه مطرح شد؛ از بس که نقاشیها، از دعای نینیها👶🏻، بین بچهها و اساتید محبوب بود.😄
حتی بعضی اساتید برای نوههاشون، نقاشی درخواستی سفارش میدادن😁 و به بقیه همکاراشون، ما رو معرفی میکردن.😄
یه بار یکی از استادام، نقاشی خرید و بعدش یه مقدار برگه و کلاسور، برای کمک بهمون داد.😍 و در گوشم گفت: «من میخوام برای گروهتون بستنی بخرم که خستگی از تنتون دربیاد😍»
هنوز که هنوزه مزهی اون #بستنی زیر زبون منه.😍😋🍦
ترم دوم بودم که #ازدواج کردم.😊
هیچکس باورش نمیشد که دختری به اون شیطنت، بتونه نقش همسری رو ایفا کنه😅
#علوم_تربیتی۹۳_امام_صادق
#تجربه_شما
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
دیروز شاخ غول کالسکه بردن تو مترو برام شکسته شد.💪🏻
باید یه همایشی رو میرفتم؛ از صبح تا شب.
قبلا هم با محمد #همایش رفته بودم؛ ولی چون مجبور بودم برای خوابش برم تو نمازخونه، نتونسته بودم خوب استفاده کنم.😕
برا همین، این بار تصمیم گرفتم کالسکه ببرم.
جابهجاییش توی پلههای مترو، به همراه یه بچه و یه ساک پر، سخت بود؛ ولی میارزید.
فاصله مترو تا محل همایش، یه کم پیادهروی داشت و سالن همایش، جای راحتی برای خواب بچه نداشت.
کالسکه رو جمع کردم و دستم گرفتم؛ ساک رو روی دوشم انداختم؛ دست محمد رو گرفتم، و مثل یه شیرزن از پلهبرقی پایین رفتم.😁
راحت بود.😄 رفتنی همهجا پلهبرقی داشت، یا پلههاش کم بود.
ولی وقتی به متروی مقصد رسیدم، چه حالی کردم.😄
کالسکه رو باز کردم، محمد رو نشوندم توش، همهی وسایل هم از کالسکه آویزون کردم؛ و مثل یک مادر خوشحال، روندم به سمت همایش.😄
قبلا همین مسیر رو بچه بغل رفته بودم،
و باعث شد این دفعه حسابی از کالسکه سواری، لذت ببرم.😍
وقتی وارد حیاط محل همایش شدم، محمد یهو تشنهش شد.😅
بلهههه!
حوض آب دیده با چند تا فوارهی کوچیک...😂
از تو ساک بهش آب دادم؛
بعد رفتیم کنار حوض، تا لحظاتی رو از صدای آب لذت ببریم...💦😍😙
تو سالن همایش، بعد یکی دو ساعت ورجه وورجه، تو بغلم خوابید.😌
آروم گذاشتمش تو کالسکه؛
و تازه لذت واقعی از آوردن کالسکه رو درک کردم.❤️
یکی دو ساعتی آروم خوابید،😍
منم تو اون مدت، تونستم خوب به ارائهها گوش بدم،📝
با چند نفر صحبت کنم،👥
کتاب بخرم،📚
و دمنوش بخورم.😍
برگشتنی با مترو، یکم سختتر از اومدن شد. کلی پله، بدون پله برقی رو باید میرفتم پایین؛
با یه کالسکه جمع شده،
یه ساک سنگینتر از صبح،
کیف دستی کتابهایی که خریده بودم.
و محمدی که بغل میخواست.🤱🏻
به زور قانعش کردم که دستمو بگیره و آروم آروم بیایم پایین.😌
تا اینکه یه نفر، خدا خیرش بده، کمک کرد و محمد رو برام پایین برد.😀
یکی هم کالسکهمو از پلهبرقی برد پایین.
تو مترو هم یه خانمی، صندلیشو داد به من.
یه نفر هم تو پلههای مقصد، کالسکه رو رسوند بالای پلهها.❤️
خیلی خوشحال شدم. جایی که قرار بود، یکم سختی بکشم هم خدا نخواست😍
و چقدر من از این رفتار انساندوستانهی اون آدمها لذت بردم؛
چقدر خوبه که مردمانی داریم، اینقدر خونگرم و مهربان.😇
دیروز هم گذشت و روز ماندگاری شد. با خاطرههای خوب🤩 و تجربهی اولین سفر با #کالسکه و #مترو😃🚝
.
#ه_محمدی
#برق_۹۱
#مادر_با_بچه_در_همایش
#مادر_با_مترو
#مردم_مهربان
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#پ_وصالی
#قسمت_دوم
همسرم یه مرد فوقالعاده جدی و اهل کار و مطالعه بود.👓📚💼
با اینکه هر دو متولد ۷۴ بودیم، ولی هرکس که ما رو با هم میدید، چه از لحاظ ظاهری، چه از نظر فکری، ده سال تفاوت سنی احساس میکرد.😅
دنیاهای متفاوت ما دوتا، برای همه جالب بود.
همسرم هم دانشجو بودن🎓
هر دو توی تهران و خوابگاهی.
یه #ازدواج کاملا دانشجویی!🤓🤓
دو هفته یه بار، دو نفری با اتوبوس، همدان میاومدیم، و دوباره برمیگشتیم و کار و درس...
همسرم غرق کار و مطالعه،
و من غرق کلاس آشپزی و #شیطنتهای_خوابگاهی، که بعد ازدواجم بیشتر شد و کمتر نشد.😂
سال آخر دانشگاه بود که عروسی گرفتیم.
تو #جهیزیه، سادهترین چیزها رو خریدیم.
تموم وسایل برقی ایرانی بود.
تلوزیون نخریدم💪🏻، و تلویزیون قدیمی و دست دوم مادرشوهر جان رو آوردیم که اونم سالی یه بار روشن نمیشه.😆
حتی آینه و شمعدون نخریدم؛ چون خونه کوچیک بود و جا نداشتم براش.😏
همسرم چون خیلی درسخونتر بود، و صد البته واحدهای کمتری داشت، همدان موند، و من تنها راهی تهران شدم.😭
سه شنبهها ک میاومدم همدان، برام بهترین روزها بود،
و جمعهها با اشک و گریه سوار اتوبوس میشدم.
با اینکه از دانشجوهای متوسط کلاس بودم، اما عاشق کار #پژوهش و مقاله نوشتن بودم.📃
پروژههای دانشگاه ما، دونفری بود و به شدت سختگیرانه.
با این حال، همراه با یکی از دوستام که عاقلترین عضو اکیپ اخراجیها😆 بود،
#پایاننامه_برتر شدیم.☺️
درسها که تموم شد، تا من اومدم، همسرم رفت سربازی،😭
البته به مدت دو ماه.
من میرفتم خونهی مادرم و باهاشون زندگی میکردم، تا چهارشنبهها همسرم بیاد.
فقط دو روز توی هفته، خونه خودمون بودیم؛ همراه یه همسر که از شدت خستگی ناشی از سربازی فقط خواب بود.😅
بعد سربازی هم یه دوره اجباری درسی شروع شد و دوتایی رفتیم قم؛
و زندگی در شهر قم شروع شد.😊
همراه با غربت و دوری از خانواده،😔
اما شیرین و دو نفره.😍
بعد از کلاسهای همسرم، هر دو سوار پراید خوشرکابمون، بستنیفروشیهای قم رو کشف میکردیم😋🍦
بهمن ماه بود که فهمیدم باردارم و زندگی قشنگتر شد.😍
همسرم بیشتر از همیشه حواسش بهم بود.😇
همزمان، برای #آزمون_ارشد هم درس میخوندم.😀
شش ماهه بودم که رفتم آزمون ارشد دادم و رشتهی روانشناسی تربیتی همدان قبول شدم.🤩
بعد از هفته ۳۴ بارداری اومدیم همدان؛ و من مجبور بودم شبها تنها بمونم تا همسرم برن قم و تهران برای درس ارشد.
بالاخره امیرعلیمون، مهرماه به دنیا اومد.😃👶🏻
#علوم_تربیتی۹۳_امام_صادق
#تجربه_شما
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif