eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
7.3هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
121 ویدیو
25 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_sharif_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
📣 پویش کتاب مادران شریف برگزار می‌کند: 📚 هم‌خوانی رمان «جین ایر»، نوشته شارلوت برونته ماجرای دختر یتیمی که تصمیم می‌گیره روی پای خودش بایسته، معلم سر خونه میشه و توی این مسیر با چالش‌های عجیبی مواجه می‌شه. ⏱️شروع: از شنبه ۲۸ مرداد 📙مقرری: روزی بین ۱۵ تا ۳۰ دقیقه از کتاب صوتی (تعطیلی جمعه‌ها و تعطیلات رسمی) ✅ اگر دوست دارید در این هم‌خوانی شرکت کنید، تشریف بیارید توی کانال پویش کتاب مادران شریف در پیام‌رسان ایتا عضو بشید. اونجا روش تهیهٔ کتاب با تخفیف و روش عضویت در گروه هم‌خوانی رو توضیح دادیم👇🏻👇🏻 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف: 🔗 @madaran_sharif_pooyesh_ketab
سلام خانوما 🥰 دو تا خبر خوب و جذاب براتون داریم. 👈🏻 خیلی‌هاتون گفته بودید کاش هم‌خوانی مجموعه کتاب‌های «من‌دیگرما» دوباره برگزار بشه.😊 👈🏻 از طرفی تصمیم گرفتیم یه هم‌خوانی تفریحی متفاوت و جدید برگزار کنیم. یک رمان جذاب که نویسنده‌ش یه خانوم معتقد مسیحیه و شخصیت اصلی داستانش هم یه دختر جوانه.😍 پس حالا؛ این شما و این دو تا هم‌خوانی جذاب🤩👆🏻 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف: 🔗 @madaran_sharif_pooyesh_ketab
«۳. قاچاقی چادر می‌پوشیدم!» (مامان ۱۲، ۸، ۵، ۲ساله) به خاطر حساسیتی که دربارهٔ تحصیل و تربیت ما داشتند، با زحمت و سختی، خانهٔ دوست‌داشتنی بچگی‌ام را فروختند و به محله‌ای در مرکز شهر رفتیم تا دسترسی بهتری به مدرسه‌های خوب و مسجد و کتابخانه داشته باشیم. این جابه‌جایی هم‌زمان با تولد برادر کوچکم بود! در واقع این رشد خانواده به برکت قدم چهارمین فرزند خانواده و رزق بچه‌ای بود که همه می‌گفتند اگر بیاید خانواده به سختی و تنگنا می‌افتد!😌 پدر و مادرم خیلی حواسشان به دوستی‌های ما بود. تقریباً خارج از مدرسه، دوست صمیمی نداشتم و بیشتر وقتم را با درس و کتاب و کارهای هنری پر می‌کردم. لباس‌های ما را مادرم می‌دوختند و من همیشه از اینکه چطور چند تکه پارچه یا مقداری کاموا تبدیل به لباس‌های قشنگ می‌شود، شگفت زده می شدم.😅 اگر چه مادرم آن موقع نمی‌گذاشتند ما دست به پارچه و کاموا بشویم و مدام ما را تشویق به درس خواندن می‌کردند، ولی دیدن آن صحنه‌ها اثر خودش را داشت. بعدها من و خواهرم خیاطی هم یاد گرفتیم.👌🏻 ذهن کودکانه‌ام پر از سوال بود و دنبال جواب! معلم کلاس چهارم، آخر سال تحصیلی، کتاب ختم نبوت شهید مطهری را به من هدیه دادند! طبیعتاً آن موقع هیچ درکی از این کتاب نداشتم، ولی همیشه منتظر روزی بودم که بتوانم این کتاب را بخوانم و بفهمم و جواب پرسش‌هایم را پیدا کنم.☺️ با اینکه بیرون از مدرسه چادری بودم، ولی در مدرسه مادرم اجازه نمی‌دادند چادر بپوشیم. چون زود به زود خاکی می‌شد و نیاز به شستن پیدا می‌کرد!😄 از طرفی پوشش فرم مدرسه را برای ما کافی می‌دانستند. در دورهٔ راهنمایی عضو بسیج مدرسه شدم، یک روز با بچه‌های بسیج به نماز جمعه رفتیم، آنجا باید چادر می‌پوشیدم. بعد از آن دیگر کوتاه نیامدم و گفتم: «من دیگه بزرگ شدم، زشته بدون چادر برم مدرسه» خواهرم که همیشه و در هر کاری با هم همراه بودیم، هم می‌خواست چادر بپوشد! ولی هنوز ابتدایی بود و اجازه نداشت! چادر را در کیفش قایم می‌کرد و وقتی از در خونه بیرون می‌رفت می‌پوشید. موقع برگشت به خانه هم، توی کوچه چادرش را در می‌آورد و در کیفش جاساز می‌کرد‌.😁 یک روز که در مدرسه جایزه گرفته بود، یادش رفت که عملیات مخفی کردن چادر را انجام بدهد! با شادی و سروصدا و البته چادر به سر وارد خانه شد! و همین اتفاق مجوز چادر پوشیدنش شد.😇 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
۴-ریاضی، انسانی یا حوزه علمیه؟! (مامان ۱۲، ۸، ۵، ۲ساله) دوران راهنمایی من با دوران اصلاحات و شعارهای آزادی و گفت‌وگوی تمدن‌ها و... هم‌زمان بود. من که مدام دنبال خواندن و شنیدن حرف‌های نو بودم، بیشتر کتاب‌های کتابخانهٔ پدرم را خواندم. کتاب‌های اعتقادی دههٔ شصت، کتاب‌های دکتر شریعتی‌، شهید مطهری و نهج‌البلاغه و اصول کافی بود. چند تا دبیر خوب و دلسوز داشتیم که کم‌کم تحت تاثیر آن‌ها مسیر فکری و مطالعاتی‌ام شکل درستی پیدا کرد، البته همچنان خورهٔ مطالعه بودم و اگر یک کتاب یا مجلهٔ جدید به دستم می‌رسید، تا تهش را درنمی‌آوردم رهایش نمی‌کردم. پدرم تمام مجلاتی که برای کودکان و نوجوانان منتشر می‌شد برای ما می‌خریدند. در دوران امتحانات، مطالعهٔ غیردرسی ممنوع بود. مجله و کتاب می‌خریدند، اما ضبط می‌شد تا پایان امتحانات. هر چند من کتاب‌های تازه را در سرویس بهداشتی و حمام و گوشهٔ کمدِ تنها اتاق خواب خانه جاساز می‌کردم و قاچاقی بخشی از آن‌ها را می‌خواندم.😅 در تمام تشکل‌ها و فعالیت‌های مدرسه حضور فعال و پرشوری داشتم؛ از گروه سرود و فرزانگان تا بسیج و انجمن اسلامی و برنامه‌های صبحگاه و مناسبت‌ها. آن روزها در یک محفل مذهبی با خانم طلبهٔ جوانی آشنا شده بودم که خیلی خوش برخورد بودند. تا آن زمان نمی‌دانستم که خانم‌ها هم می‌توانند به حوزه بروند و مبلغ بشوند. جرقه‌ای در ذهنم ایجاد شد.👌🏻 آن زمان انتخاب رشته در پایان سال اول دبیرستان انجام می‌شد. تمایلم به ادامهٔ تحصیل در حوزه را مطرح کردم. ولی پدرم اجازه ندادند و گفتند اول دیپلم بگیر، بعد راجع‌به به اینکه حوزه بروی یا دانشگاه تصمیم بگیر. من هم که بعد از حوزه علمیه عاشق فلسفه و ادبیات بودم، انتخابم رشتهٔ انسانی بود. اما نتیجهٔ آزمون هدایت تحصیلی برای من رشتهٔ ریاضی بود!🤦🏻‍♀️ مدیر، مشاور، پدر و مادرم و به خصوص پدرم اصرار داشتند که من باید ریاضی بخوانم. از طرفی مدرسهٔ ما که یکی از بهترین دبیرستان‌های شهر بود، رشتهٔ انسانی نداشت😏 و اساساً این تصور اشتباه وجود داشت که رشتهٔ انسانی مخصوص بچه‌هایی است که ضعف درسی دارند و از پس ریاضی و فیزیک و شیمی و... برنمی‌آیند. بعد از اصرارهای زیاد من، پدرم تسلیم شدند و اجازه دادند که من بروم انسانی.😍 این یعنی مدرسه‌ام را باید عوض می‌کردم. مدرسهٔ جدید فضای جالبی نداشت، چادری‌ها انگشت‌شمار بودند و سطح درسی بچه‌ها هم ضعیف بود.🥴 هر چند اکثر دبیرها مهربان و مذهبی بودند و از نظر علمی توانمند. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
سلام دوستان😃 یادتونه گفتیم به امید خدا قراره یه هیئت مخصوص مادران داشته باشیم؟ حالا جزئیات و زمان و مکانش مشخص شده. منتظرتون هستیم👇🏻
اینجا هیئتی مادرانه است؛ هیئت ما و شما... 🔆 منتظر حضورتان هستیم 💚 زمان: شنبه و یکشنبه ۲۸ و ۲۹ مرداد ۱۴۰۲ / ساعت ۱۵ تا ۱۷ 💙 مکان: فاطمیه بزرگ تهران / تقاطع خیابان کارگر شمالی و فاطمی / دسترسی: مترو کارگر، اتوبوس، خارج از محدوده طرح 💟 لطفاً جهت مشارکت در مواسات پذیرایی (لقمه‌های طیب نان و پنیر که به دست مادران هیئت با عشق به حسین و محبین حسین علیه‌السّلام پیچیده شده اند، سیب‌های کوچکی که با مهر به کودکان عاشورایی شسته شده اند) با آیدی زیر هماهنگ بفرمایید. @moh255 ✅ لطفاً درصورت تمایل به شرکت در مراسم، فرم زیر را برای کمک به ما درجهت ارزیابی نسبی شرکت کنندگان عزیز پر کنید https://survey.porsline.ir/s/jcdoAN4s ✅ حسینیه کودک فراهم است. ✅ از آوردن پسران بالای ۶ سال خودداری فرمایید. قاری، مداح، سخنران و جمیع خادمین خانم هستند. 🏴 در مجلس حضرت مادر، مادران جمع‌اند؛ مادران شهر را خبر کنید... (👈 نشر پوستر با شما) شماره کارت کمک به برپایی مراسم ۶۰۳۷ ۶۹۷۶ ۳۵۹۶ ۴۵۹۳ موحدی نیا
«۵. جرقه‌ای که شعله‌ور شد...» (مامان ۱۲، ۸، ۵، ۲ساله) مدرسهٔ جدید من یک کتابخانهٔ متروکه داشت که درش بسته بود و کتاب‌هایش خاک گرفته بود. از مدیر مدرسه اجازه گرفتیم و با دو سه نفر از بچه‌های پایه، کتابخانه را حسابی تمیز کردیم.😍 کتاب‌های فرسوده را به خانه می‌بردم و با کمک پدرم، تعمیرشان می‌کردم. با پارچه و چسب چوب و کاغذ، جلد نو برایشان درست می‌کردم. با این کار کتاب‌ها می‌توانستند دوباره به آغوش گرم کتابخانه برگردند.☺️ پس از مرتب و شماره‌گذاری کردن کتاب‌ها، شروع به عضوگیری کردیم و حتی مسابقهٔ کتابخوانی هم برگزار کردیم. در کنار درس و کتابخانه، کارهای فرهنگی و بسیج و اردو و حتی آموزش نظامی😅 و گاهی پیاده‌روی‌های طولانی اوقات نوجوانی‌ام را پر کرده بود. من که به رشتهٔ مورد علاقه‌ام رسیده بودم و از طرفی می‌خواستم پیش پدر سربلند باشم، تمام تلاشم را می‌کردم. تا جایی که همیشه شاگرد اول مدرسه بودم. حتی سال سوم دبیرستان در المپیاد ادبی شرکت کردم و جزء نفرات برتر استان شدم و آزمون مرحلهٔ کشوری هم شرکت کردم. اما در مرحلهٔ کشوری، به این نتیجه رسیدم که همه چیز به استعداد و پشتکار و تلاش نیست، آموزش تخصصی هم جای خود را دارد. از همان جا تصمیم گرفتم که اگر می‌خواهم چیزی را یاد بگیرم باید سراغ سرچشمه‌اش بروم و از بهترین استادها استفاده کنم.👌🏻 جرقه‌ای که قبل از انتخاب رشته در ذهنم شکل گرفته بود (ادامهٔ تحصیل در حوزه)، دوباره شعله‌ور شد. پس تصمیم گرفتم برای ادامهٔ تحصیل به قم بروم. جلب رضایت پدر و مادرم کار ساده‌ای نبود!🤦🏻‍♀️😅 به سال کنکور رسیده بودم و پدرم توقع داشتند سد کنکور را با موفقیت پشت سر بگذارم! با تعداد زیاد داوطلبان دههٔ شصتی و تعداد کم صندلی‌های رشته‌های پرطرفدار در دانشگاه‌های دولتی خوب.🫢 بازار کتاب‌های تست و کلاس‌های کنکور هم حسابی گرم بود، ولی من عادت کرده بودم به خودخوان و مستقل بودن. به ویژه که به خاطر رونق چرخ‌های توسعه در دههٔ هفتاد🤦🏻‍♀️، کارخانهٔ محل کار پدرم ورشکست شده بود. خشکسالی هم اوضاع کشاورزی را از خراب کرده بود! پدرم برای پیشرفت علمی من حاضر بودند به خودشان زحمت بدهند ولی من دلم نمی‌خواست به آن‌ها فشار بیاورم. سال پیش‌دانشگاهی دوباره فشار اطرافیان زیاد شد که؛ بی‌خیال حوزه بشو و برو دانشگاه، حوزه را غیرحضوری بخوان، خودت آزاد مطالعه کن و... و حتی مادرم من را پیش یکی از مشاورهای تحصیلی مطرح شهرمان بردند که شاید من هدایت بشوم!😅 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
از فراسوی ازل تا ابد ای حلق بریده می‌رود دایره در دایره پژواک صدایت 💡 عزم کنیم امسال صدای کاروان میلیونی اربعین باشیم و قبل از سفر مجهز شویم به ابزار روایت. دورهمگرام دوره های سه گانه مجازی زیر را برگزار میکند: 🎞ساخت کلیپ محتوایی حرفه‌ای ساخت reels و محتوای رسانه‌ای مؤثر ◽مدرس کارگاه تدوین با موبایل: سید محمد رسول تراب ■ زمان: شنبه ۲۸ مرداد ■ ساعت ۱۴-۱۶ و ۱۷-۱۹ ■ هزینه : ۷۰۰۰۰ تومان ✍ سوژه یابی تبدیل خاطره به روایت مؤثر نویسی ◽مدرس کارگاه روایت نویسی: فائضه غفار حدادی: نويسنده کتاب سر بر خاک دهکده( روایت‌هایی از سفر اربعین) ■ زمان کارگاه: دوشنبه ۳۰ مرداد ■ ساعت ۱۴-۱۶ ■ هزینه : ۷۰۰۰۰ تومان 📱 بهترین قاب و ترکیب بندی عکس تنظیم لنز و نور در عکاسی ◽مدرس کارگاه آموزش عکاسی با موبایل: زهرا دشتی‌زاده ■ زمان: چهارشنبه ۱ شهریور ■ ساعت ۱۴-۱۶ و ۱۷-۱۹ ■ هزینه : ۷۰۰۰۰ تومان دوره ها مجازی و در بستر اسکای روم برگزار میشود. 👈 جهت ثبت نام به آیدی زیر مراجعه کنید: 📍@mimanemo ما آماده دریافت آثار تولیدی شما هستیم و در انتشار آن کنار شماییم. 🌟 منتظر جشنواره سفیران حسین با محوریت روایت از سفر اربعین باشید ...‌ 🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🍃 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 💠 eitaa.com/dorehamgram
🍀اگه هم مایلید، میتونید کمک‌های نقدی‌تون رو به این شماره کارت بدید... ۶۰۳۷ ۶۹۷۶ ۳۵۹۶ ۴۵۹۳ به نام موحدی‌نیا
«۶. وقت فکر کردن به ازدواج نداشتم!» (مامان ۱۲، ۸، ۵، ۲ساله) تنها کاری که می‌توانستم بکنم این بود که کنکور را جدی نگیرم و قبول نشوم!😅 به جایش تمرکزم روی منابع آزمون ورودی جامعةالزهرا (سلام‌الله‌علیها) بود. با این تدبیر، لب مرزی قبول نشدم. پدرم خیلی ناراحت شدند. هر چند خیلی زود نتیجهٔ آزمون ورودی جامعه لبخند را به لبان پدر و مادرم بازگرداند.☺️ حالا دیگر پدرم باید به قولشان عمل می‌کردند و اجازه می‌دادند که تنها به قم بروم. من اولین طلبهٔ فامیل بودم و حتی برای بعضی از اقوام طلبه شدن یک خانم خیلی عجیب بود.😄 بالاخره در یک روز گرم شهریور با پدر و مادرم، وارد جامعةالزهرا (سلام‌الله‌علیها) شدیم و بعد از انجام مراحل ثبت‌نام، موقع خداحافظی رسید. من که نهایت جدایی‌ام از خانواده، در حد اردوی یک هفته‌ای بود، ناگهان با غم فراق طولانی مدت از عزیزانم مواجه شدم.🥺 اما با ظاهری خندان از پدر و مادرم خداحافظی کردم و سریع دور شدم که اشکهایم را نبینند. خیلی زود با دوستان جدید، درس‌ها و اساتید و حرم مشغول شدم، تا جایی که بیشتر از دو ماه گذشت و من به خانه برنگشتم. آب و هوای قم، جوری دلم را گرم کرده بود و خاکش جوری دامن‌گیرم کرده بود، که هر چقدر هم دلتنگ شرجی شمال و آغوش پر مهر پدر و مادرم بودم، باز هم فکر برگشت را از سرم بیرون می‌کردم. سال بعد هم خواهرم به جامعةالزهرا (سلام‌الله‌علیها) آمد و دیگر تنها نبودم. در طول چهار سال تحصیل در قم، خیلی جدی و عمیق، مطالعه و مباحثه می‌کردم. یادگیری مهارت‌های تدریس و پژوهش هم از جمله کارهایی بود که در آن ایام انجام می‌دادم.👌🏻 از همان ابتدا در تعطیلات حوزه برای تبلیغ به مدارس می‌رفتم، مدارس شهر خودم. احساس می‌کردم باید دِینم را به منطقه‌ای که در آن بزرگ شدم ادا کنم. ترم آخر و در حال انجام‌ کارهای پایان‌نامه بودم، که برای تدریس، مشاوره و امور فرهنگی به حوزهٔ علمیهٔ یکی از شهرهای هرمزگان دعوت شدیم. با رفتن به کیش سرم شلوغ‌تر از قبل شده بود، ادامهٔ تحصیل به شکل غیرحضوری، کارهای اجرایی حوزه و تدریس سطوح مختلف، سخنرانی و تبلیغ و همکاری با مجموعه‌های فرهنگی مختلف! اواخر زمستان ۸۵ چند نفر پیشنهاد ازدواج داده بودند. من که سرم حسابی گرم کار و تحصیل بود، همه را به پدر و مادرم ارجاع دادم. پدر و مادرم هم از بین خواستگارها، همسرجان را پسندیدند. همسرم از طلاب گلستان بودند و از طرف یکی از دوستان خانوادگی‌ معرفی شده بودند. پدر و مادرم در غیاب من وارد تحقیقات و صحبت‌های اولیه با آقای خواستگار و خانوده‌شان شدند. تقریباً به جواب مثبت رسیده بودند😅 و منتظر بودند که من در تعطیلات عید برگردم و تصمیم نهایی را بگیریم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
مامانایی که مشتاق هم‌خوانی کتاب‌های تربیتی بودین، عجله کنین که داریم از ۱ شهریور مجموعه کتاب «من دیگر ما» رو شروع می‌کنیم. جا نمونید. دوستاتون رو هم خبر کنید. ✅ اطلاعات تکمیلی توی کانال پویش کتاب مادران شریف: 👇🏻👇🏻 🔗 eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab
رمان دوست دارید؟ یه رمان دخترونه و عاشقانه 😍 از دیروز کتاب »جین ایر» رو داریم می‌خونیم. شماهم تشریف بیارید دورهم درباره‌ش صحبت کنیم. اطلاعات تکمیلی و عضویت توی گروه هم‌خوانی از اینجا 👇🏻👇🏻 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف: 🔗 eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab
«۷. نه به رسومات دست و پاگیر» (مامان ۱۲، ۸، ۵، ۲ساله) تعطیلات نوروز ۸۶ من و خواهرم به خانه برگشتیم، غافل از اتفاقاتی که قرار است خیلی سریع شرایط زندگی‌ام را تغییر دهد.☺️ صبح اولین روز سال نو، همان طلبهٔ گلستانی تماس گرفتند و اجازه خواستند تا با هم صحبت کنیم. خانواده‌ها دربارهٔ کلیات صحبت کرده بودند، ما هم دو روز فشرده صحبت کردیم تا با اهداف و برنامه‌های یکدیگر آشنا شویم. مهم‌ترین ملاک هر دویمان ایمان، اخلاق و عمل صالح بود.😁 کفویت فکری و اخلاقی و خانوادگی با همسر آینده‌ام برایم مهم بود. به نظر هم کفو‌ می‌آمدیم. ایشان از نظر مالی تقریباً دستشان خالی بود. شهریهٔ مختصر طلبگی بدون پس‌انداز! سربازی هم نرفته بودند.🫢 ولی این‌ها اهمیت کمتری داشتند و برآیند شرایط، مورد پسندم بود. روز هفتم عید جواب مثبت دادم. از آنجایی که با اتمام تعطیلات باید به کیش برمی‌گشتم می‌خواستیم صرفاً قرار و مدار ازدواج را در یک مراسم رسمی با حضور بزرگترها بگذاریم و در تعطیلات تابستان عقد کنیم. ولی با اصرار و عجلهٔ خانوادهٔ داماد مواجه شدیم که ما این همه راه آمدیم، عقد را بخوانیم و کار را تمام کنیم!😅 من که آقای خواستگار را پسندیده بودم، دلیلی برای تاخیر عقد پیدا نکردم! جز اینکه بلافاصله بعد از عقد باید برمی‌گشتم کیش و تا خرداد هم امکان بازگشت نبود!🤦🏻‍♀️ بالاخره با همت همهٔ خانواده، سفره عقدی برپا شد. خرید مختصری هم کردیم. و من یک‌دفعه وارد دنیای متاهلی شدم. چند روز بعد هم رفتم کیش و دوباره غرق در کار ‌و درس شدم. با این تفاوت که حالا همسری داشتم کیلومترها آن‌طرف‌تر، در شهر قم. جایی که قرار بود به زودی زندگی مشترک‌مان را آنجا شروع کنیم.🧡 بالاخره سال تحصیلی تمام شد و برگشتم قم. از اول می‌خواستیم همه چیز را راحت بگیریم و دست و پای خودمان را در سنت‌های غلط گیر نیندازیم! پدر همسرم در قم خانه‌ای داشتند که یک زیرزمین نیمه‌ساز داشت. تصمیم گرفتیم همان جا ساکن شویم. من و پدر و مادرم مشغول تهیهٔ جهیزیه شدیم، و همسرم مشغول آماده سازی زیرزمین چهل متری. قرار گذاشته بودیم که همیشه در منزلمان برای اهل بیت مجلس بگیریم. به همین خاطر خرید جهیزیه را متناسب با این نیاز انجام دادم. مثلاً به جای یک سرویس چینی چند پارچه، چند دست بشقاب و کاسه گرفتم. به این فکر می‌کردم که بتوانم برای چهل نفر سفرهٔ نذری بیندازم. سرمان حسابی گرم‌ بود که خبر ناگواری همه چیز را متوقف کرد.😣 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
پیامبر گرامی اسلام (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌و‌سلم): وقتی یتیم گریه می‌كند عرش خدای رحمن به لرزه درمی‌آید. «اِنّ الیَتیمَ اِذا بَكی اِهتَزَّ لِبُكائِهِ عَرشُ الرَّحمنِ.» (لئالی الأخبار، جلد ٣، صفحه ١٨١) قدش خمیده...زینب کبری، رقیه است صورت کبود... حضرت زهرا، رقیه است چون روز روشن است، به مقتل نیاز نیست زخمی‌ترین سه سالهٔ دنیا، است 🏴شهادت غریبانهٔ دخترک سه سالهٔ امام حسین (علیه‌السلام) بر تمامی شیعیان تسلیت باد.🏴 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۸. به یاد روضهٔ حضرت زینب (سلا‌م‌الله‌علیها)» (مامان ۱۲، ۸، ۵، ۲ساله) فاصله سنی کم‌ با برادرم و خاطرات شیرینی که از کودکی با هم داشتیم باعث شده بود خیلی به او دل‌بسته باشم. خبر ناگوار این بود که در یک حادثه برادرم را از دست داده‌ایم.😭 من که برای آخرین بار هم نتوانسته بودم با او خداحافظی کنم، خیلی تحت فشار روحی بودم. اصلاً نمی‌توانستم به چیزی فکر کنم. همه چیز متوقف شده بود. حتی گریه هم نمی‌توانستم بکنم.😞 با روضهٔ حضرت زینب به قلبم آرامش می‌دادم. پدر و مادر عزیزم علی‌رغم سنگینی داغی که به دلشان نشسته بود، اصرار داشتند که نهایتاً تا چهلم برادرم صبر کنیم و بعد برویم سر خانه و زندگی خودمان. می‌خواستند با این کار سنت غلط صبر کردن تا سال مرحوم را بشکنند. برای من تصمیم سختی بود، دل و دماغ عروسی نداشتم.😓 همیشه دلم می خواست که یک عروسی ساده و خودمانی داشته باشم، از تجملات دست‌و‌پاگیر ازدواج خوشم نمی آمد! ترجیح می‌دادم با یک‌ سفر حج و ولیمهٔ ساده عروسی را برگزار کنیم، ولی خانوادهٔ همسرم می‌خواستند عروسی بگیرند. ما هم مراسم‌ گرفتیم، ولی به سبکی متفاوت. در مهدیهٔ بزرگ‌ شهر مهمانی گرفتیم. نماز جماعت و مولودی داشتیم. فقط یک مدل غذا سفارش دادیم. لباس عروس را هم با هزینهٔ خیلی کم اجاره کردیم. به جای آتلیه هم یکی از دوستان زحمت ثبت خاطرات عروسی ما را کشید.😊 همه‌چیز برای مهمانان عجیب بود، هم سادگی مراسم، هم صبر نکردن تا سال برادرم... بعضی‌ها تحسین می‌کردند و بعضی سرزنش. ولی رضایت خدا و پدر و مادرم برایم مهم‌تر بود. بالاخره رفتیم سر خانه و زندگی خودمان. همان اول کار همسرم درخواستی داشتند که قدری عجیب به نظرم آمد! با صحبت‌های قبل از عقدمان هم متفاوت بود. از من خواستند سرکار نروم و تمرکزم را روی خانواده و درس و پژوهش بگذارم.🤔 استدلال ایشان این بود که برای فعالیت علمی و فرهنگی لازم نیست که حتما یک خانم مدام از خانه خارج شود، فشار مسؤولیت های مختلف را با هم به دوش بکشد و دیگر توان کافی برای اداره زندگی نداشته باشد. من هنوز غم سنگینی داشتم و از نظر روحی در شرایط عادی نبودم. پذیرش پیشنهاد همسرم برایم سخت و سنگین بود! از نوجوانی در تلاش و تکاپو بودم و علیرغم اینکه خانه داری و اصطلاحا کدبانوگری را دوست داشتم، همیشه خودم را فعال در اجتماع می‌خواستم. در ذهن و فکر من خانه و اجتماع در کنار هم بودند. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۹. با تولد پسرم دنیا رنگ‌و بوی دیگری گرفت.» (مامان ۱۲، ۸، ۵، ۲ساله) من که سرم درد می‌کرد برای شرکت در جلسه و دوره و همایش، حالا از طرف همسری که او را همسفر و همراه مسیر طلبگی‌ام می‌دانستم، دعوت به آرام گرفتن در خانه می‌شدم!🤯 به‌ جای بحث و جدل با همسرم، با یکی از اساتیدم مشورت کردم. ایشان من را دعوت به صبر کردند! گفتند «به همسرت بگو چشم و فعالیت‌هایت را کم کن. مطمئن باش که بعد از مدتی همسرت تو را تشویق به حضور در اجتماع خواهد کرد!»🤔 همین طور هم شد! سال بعد با تشویق و اصرار ایشان شروع به ادامه تحصیل حضوری دادم.☺️ شروع زندگی مشترکمان درحالی بود که من کنار تحصیل در جامعةالزهرا (سلام‌الله‌علیها)، در موسسهٔ امام خمینی هم غیر حضوری کلام می‌خواندم. بلافاصله سطح سه جامعه هم شروع کردم. مشغول درس و بحث بودم و صلاح خدا این بود که مدتی چشم انتظار مادر شدن بمانم. اردیبهشت ۸۹ با تشویق همسرم در آزمون استخدامی آموزش و پرورش شرکت کردم. درحالی‌که باردار بودم و اصلاً فکر نمی‌کردم که بخواهم استخدام بشوم! بیشتر دوست داشتم با مدارس همکاری غیررسمی داشته باشم و وقتم در اختیار خودم باشد. اما برخلاف تصوراتم مهرماه همان سال به عنوان معلم وارد یک مدرسه روستایی شدم! هم درس می‌خواندم، هم مدرسه می‌رفتم، هم کلاس‌های بدو خدمت را می‌گذراندم! درحالی‌که سه ماهه سوم بارداری‌ام را طی می‌کردم.☺️ از نظر روحی نشاط عجیبی داشتم و احساس خستگی نمی‌کردم. هر چند اواخر بارداری به توصیهٔ پزشکم مجبور شدم مرخصی بگیرم و استراحت کنم. پدر و مادرم لطف کردند و مبلغی را برای سیسمونی گل پسر در اختیار ما گذاشتند. ما واقعاً توقعی نداشتیم ولی رد احسان هم نکردیم. در حد ضروریات وسایلی خریدیم. ترجیح می‌دادم به جای خرید کفش و اسباب‌بازی و وسایلی که در سال اول تولد فرزندم مورد نیازش نیست، برای مامای همراه و بیمارستان هزینه کنیم. شرایط جسمی ویژه‌ای داشتم و زایمان طبیعی برایم تقریباً غیرممکن بود! هر چند با کمک ماما و دکتر و لطف خدا، اقا محمدرضا بهمن ۸۹ با زایمان طبیعی به دنیا آمد. من از دوران نوجوانی خیلی اهل ارتباط با بچه‌ها نبودم! ولی با تولد پسرم دنیا برایم رنگ و بوی دیگری گرفت. چند روز اول تولدش اصلاً نمی‌توانستم بخوابم! سرشار از هیجان بودم، مدام بغلش می‌کردم، نگاهش می‌کردم می‌بوییدمش. احساس می‌کردم خدا مستقیم از بهشت، فرزندم را هدیه فرستاده.🧡 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۰. مرخصی زایمان به سرعت تمام شد!» (مامان ۱۲، ۸، ۵، ۲ساله) دو هفته بعد از تولد پسرم، در فکر ترم جدید تحصیلم بودم. قانونی وجود داشت که اجازه می‌داد با وجود مرخصی تحصیلی، دو یا چهار واحد حضوری سر کلاس بروم. ولی یک‌دفعه تب و لرز کردم! مشکلات جسمی به قدری حالم را خراب کرد که وقتی مادرم می‌خواستند به شمال برگردند، مجبور شدم با ایشان بروم. این سفر بیشتر از دو ماه طول کشید تا اینکه اوضاعم کمی بهتر شد. برگشتیم به خانه تا زندگی سه نفره‌مان را شروع کنیم.☺️ مامان اولی بودم و حساس! تجربهٔ بچه‌داری نداشتم. همه امور مربوط به نگه‌داری پسرم را با دقت خاصی انجام می‌دادم. مدام دنبال اطلاعات به‌روز و کاربردی و علمی بودم. در ساعات طولانی نبود همسرم، با پسرم حرف می‌زدم، برایش کتاب می‌خواندم، با هم بازی‌های فکری حرکتی انجام می‌دادیم.👌🏻 با تب یا مریضی‌اش خیلی بی‌تاب می‌شدم. روی سلامت و تغذیه‌اش شدیداً حساس بودم! حتی لباس‌هایش را با صابون مخصوص خودش می‌شستم!😄 پسرم موقع تولد وزن نسبتاً بالا و قد بلندی داشت، ولی از حدود شش ماهگی دچار کاهش وزن شد. مدام دنبال غذای تقویتی مناسب بودم و بعضی وقت‌ها حتی سه مدل غذا و پوره میوه و عصاره برایش درست می‌کردم!🤦🏻‍♀️ خلاصه با استانداردهای عجیب و سختگیرانه‌ای که برای خودم به‌عنوان مادر قائل بودم، تمام‌وقت مشغول گل پسرم بودم! ولی خیلی زود مدت شش ماهه مرخصی زایمان تمام شد و من باید برمی‌گشتم سرکار! برایم خیلی سخت بود که از او جدا بشوم!🥺 اصلاً حاضر نبودم او را مهدکودک بگذارم. دنبال مرخصی بدون حقوق رفتم، ولی به خاطر کمبود نیرو با درخواستم موافقت نکردند. می‌خواستم پسرم را با خودم به مدرسه ببرم و پرستار او را نگه دارد. من هم با استفاده از مرخصی ساعتی به او شیر بدهم. ولی مدارس روستایی حتی فضای کافی برای دانش آموزان هم نداشتند، این گزینه هم منتفی شد.😓 بچه به بغل در اداره کل دنبال حل این مشکل بودم. در نهایت قرار شد دو روز در هفته صبح‌ها، و دو روز بعداز ظهرها به مدرسه بروم. دو روزی که صبحی بودم، پسرم را به یکی از اقوام تازه عروس همسرم می‌سپردم. ایشان بسیار خانم مومن و مهربانی بودند.💛 دو روز شیفت بعدازظهر را هم همسرم ظهر می‌آمدند خانه و پسرمان را نگه می‌داشتند تا من برگردم. همسرم در کنار حوزه، مشغول تحصیل در مقطع ارشد هم بودند. با یک موسسهٔ فرهنگی هم همکاری داشتند و محتوای رسانه‌ای تولید می‌کردند. وقتی من به خانه برمی‌گشتم، ایشان سرکار می‌رفتند تا ۱۲ شب! 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif