✅ ضرورت اهتمام به تامین سلامت محیط زیست
یکی از مسائلی که در متون دینی اسلام به آن توجّه ویژه شده است، مسألهٴ محیط زیست است.
تبیین محیط زیست، ضرورت اهتمام به تأمین سلامت آن، اصول مبادی زیست محیطی، راههای نیل به محیط سالم و سرانجام، اهداف اصیل آن، از آن جهت که از حقوق اساسی بشر است از یک سو و جزو وظایف بشری است از سوی دیگر و تأمین آن از علوم انسانی پایه میگیرد و از قدرتهای بشری مایهگیری میکند چنانکه تخریب آن نیز در اثر نشناختن حقوق بشر یا انجام ندادن وظایف بشری است لازم است که ساختار نظاممند انسان، جهان، پیوند انسان با خود، رابطه انسان با انسان و سرانجام، ارتباط انسان با جهان، هر چند به نحو اختصار معلوم شود تا در پرتو آن، ضرورت تحصیل محیط سالم و لزوم حفظ آن روشن شود.
کتاب اسلام و محیط زیست
آیتالله جوادی آملی
#معرفی_کتاب
#محیط_زیست
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
امروز یه مهمون از راه دور داشتیم. از ایتالیا
زحمت کشیده بود و اومده بود مهمون مسجد و جمع ساده ی ما شده بود.
نم نم شروع کردم به تعریف حکایتش برای بچه ها..
از یه جوون خوش بر و رو و پولدار با کلی فالوووور! پولدار که میگم نه ازین پولدار معمولیا ازون خیلی پولدارا....از اون چند تا پولدار دنیا...
این مهمون ما تو یه کاخ زندگی می کرد کدوم کاخ کاخ آنیلی. آنیلی کیه صاحب کارخونه ی فیات
فیات چیه یه کارخانه ی بزرگ ماشین سازی تو قلب اروپا!
حسابی ساکت شدن و دارن بهم نگاه می کنن..
خب حالا این بچه پولدار که باباش کارخونه داره یه هو پا میشه میاد ایران یه هو میره پیش امام یه هو امام میگیرتش تو بغلش پیشانی شو می بوسه!
پسر سناتور ایتالیایی یه هو میره وامیسته پشت سر آیت الله خامنه ای تو نماز جمعه!!
قیافه ی بچه ها شبیه علامت سوال شده!
اجازه ی نفس کشیدن صادر می کنم😁
خانم مگه مسلمان بوده؟
خانم برا چی اومده پیش امام؟
چه جوری مسلمون شده؟
این همه پول دار بوده چرا اومده این جا؟
خانم الان کجاست؟
بازم میخواین سوالاتونو بیشتر کنم؟!
مهمون امروزمون شهید شده....
چه جوری؟ کی؟ کجا....
کتابای شهید مهدی رو از تو کیفم در میارم و میذارم جلوشون. فقط دو تا ازشون داریم. قراره بخونن و به دست هم برسونن.
یکی یکی دارن پیام میدن از غروب....شهید داره باهاشون همراه میشه تو نوجوانی هاشون باهاشون قدم میزنه....
پولاشون گذاشتن رو هم دیگه برا روح شهید مهدی ادواردو کتاب نذر کردن....همون بچه ها که هیچ کس بهشون امید نداره🌺❤️
یاد و نام شهید مهدی آنیلی گرامی باد🌸
#مادران_میدان
#ترویج_کتابخوانی
#معرفی_کتاب
#جای_خالی_را_با_کتاب_خوب_پر_کنیم
@madaranemeidan
سلام.
دیروز ظهر روزی ام شد که مهمان روضه ی مقاومت مادرانه باشم.
بنا به دستورات مقامات بالا😉
بنا شد که به معرفی کتابی برای اعضای روضه بپردازم.
هرچه فکر کردم موضوعی بهتر از صحبت کردن در مورد حاج قاسم عزیز پیدا نکردم 😢با معرفی دو کتاب #از_چیزی_نمی_ترسیدم و #سردار_سربدارها کلامم رو آغاز کردم.گفتم و خاطره خوندم بغضم رو قورت دادم😭
به قول یه عزیزی😊:
آدم با خوندن کتاب پنجاه درصد رشد می کنه
با تبلیغ و حرف زدن ازش پنجاه درصد دیگشم واسه اون کتاب تکمیل میشه
چون هم حقش رو به جا آورده هم بهتر فهمش کرده هم شده حلقه ی توزیع یه محصول فرهنگی❤️❤️
#روضه_مقاومت_مادرانه
#معرفی_کتاب
#ارسالی_مادران
@ketabkhanemadarane
*مشق نوعروسان*
مهمانهای جمع، نوعروسان دهه هشتادی بودند. مسجد روستا میخواست برایشان کلاسهای سبک زندگی اسلامی بگذارد.
احساس خطر کرده بودند، از آژیرهای به صدا در آمده توی این روزها! عدو باز هم سبب خیر شده بود و از بغلش نان و نوایی هم قسمت ما شد. گفتند بخش کتاب خوانی دوره را برای تو گذاشته ایم کنار.
نشستم و به مغزم فشار آوردم. نوجوان دهه هشتادی نو عروس که به قول امام روح الله می خواهد برود و بسازد...
نگاهی به قفسه کتابهایم انداختم. خانه دار مبارز زودتر از همه، چراغ سبزش را نشان داده بود و سر همراهی ما توی این جلسه را داشت.
خب بسم الله!
گپ و گفت های روز آشنایی و ترین های دوران عقدکنان و سوتی های روزهای ازدواج شان را مرور کردیم و با حفظ شئونات اسلامی و زیر نظر خادمه مسجد، به شکل استاندارد خندیدیم و شادی نمودیم.
لای مرور خوشمزگی های نو عروس ها، می توانستی مدل نگاه و حس حالشان به زندگی که قرار است پا تویش بگذارند را بفهمی.
نفس عمیقی کشیدم، نگاهی به #خانه_دار_مبارز کردم و آرام رو به جمع گرفتمش! گفتم:« حوصله دارین ترینهای این نوعروس دوازده و اندی ساله رو هم، باهم مرور کنیم!»
کمی باهم پچ پچ کردند و به نشانه تایید سرشان را تکان دادند. هنوز کتاب را باز نکرده بودم که یکی شان با لحن حسرت آمیزی گفت:« خانم چه قد زود عروس شده! آزادیا شو همه رو از دست داده مثل ما...»
بغل دستی اش فوری آمد وسط حرفش و گفت:« آره آدم عروس بشه نه دیگه می تونه درست، درس بخونه. نه بره سرکار و برای خودش کسی بشه. فردا هم باید بچه بیاریم و کهنه بشوریم.» لبخندی زدم و گفتم:« حالا نگران کهنه اش نباش. ماشین کهنه شور هست.»
بهش اشاره کردم و گفتم اصلا خودت پاشو بیا اینجا با هم بریم تو زندگی این نوعروس ۱۲ساله ببینیم تو اون زمانا تو ازدواج با سن کم و در حالی که از یه جاییم مدرسه نتونسته بره، چه جوری برای خودش کسی شده! اصلا کسی شدن ینی چی؟!»
آمد کنارم ایستاد و شروع کردیم به خواندن تکه هایی از کتاب که مشخص کرده بودم.
از ازدواج #خانه_دار_مبارز شروع کردیم و آرام آرام رسیدیم پای همان منبری که زندگی خانه دار قصه را زیر و رو کرده بود و کم کم ازش یک خانه دار واقعی ساخته بود!
حالا پای خانه دار داشت از چارچوب خانه اش می زد بیرون. هر زمان و توی هر اوضاع و احوالی مرکز دنیایش نو به نو عوض می شد و توی میدان های مختلف نقش آفرینی می کرد.
یک روز توی مسجد و منبر، یک روز وسط راه پیمایی، یک روز توی خانه اش، یک روز توی جهاد سازندگی، یک روز وسط جنگ، یک روز هم پای گهواره نوزادش...
کتاب داشت به انتهایش نزدیک می شد. دخترها انگار سرنخ را پیدا کرده بودند. حالا جنس سوال و جواب هایشان عوض شده بود.
کلمه های جدیدی توی دهان شان می چرخید.
هویت...
زن مسلمان...
آزادی...
جهاد...
مبارزه...
هدف و آرمان....
داغ داغ قرار جلسه بعدی را گذاشتم.
مشق شب: میخوای در آینده چیکاره بشی؟
سوالی که صدبار توی زندگی ازمان پرسیدند و البته جواب درستش را قشنگ حالیمان نکردند.
#ید_واحده
#تنور_جهاد_تبیین_را_داغ_کنیم
#مادران_میدان
#معرفی_کتاب
@madaranemeidan
*معلمها! برپا...! *
با وجود رایزنی های بسیار با مدیر و معاون چند تا مدرسه، باز هم راه به جایی نبردم! مدیر می گفت:« الان ورود هرگونه آدمیزادی غیر از کادر مدرسه به کلاسا ممنوعه!» گفتم:«بابا می خوایم کتاب بخونیم باهم!» گفت:«نه الان همه چی تو مدارس جیزه چه برسه به کتاب که معلوم نیس لاش چه نسخه ای بپیچین!»
سرم را پایین انداختم...دستِ درازتر از پای من را که دید گفت:«صحبت با بچه ها جیزه ولی با معلما نه! میخوای واسه معلما کتاب معرفی کن.»
چند دقیقه ای فک کردم و گفتم:«باشه قبول! البته با حضور افتخاری معاون پرورشی تون!»
با غر و لند بالاخره، یار پسندید ما را و رفتیم سراغ زیر و رو کردن خوانده ها!
#برپا ایستاده بین کتاب ها در خط مقدم، دلبری می کرد و حریف می طلبید! از قفسهٔ مخصوص مربیان پرورشی کتاب خانه ام کشیدمش بیرون و راهی مدرسه شدم.
خودم تا حالا با هیچ کتابِ #تاریخ_شفاهی قد #برپا نخندیده بودم. گفتم:«خودشه! همین خنده رو باید بیارم وسط و یخ جمع رو بشکنم.»
شروع کردم به خواندن. معلم ها خیلی باوقار ریسه میرفتند از شیطنت های شخص اول کتاب! بعد کم کم بساط لهو و لعب را جمع کردم و ژست جدی گرفتم!
دانه دانه خوش فکری های آقای #برپا را روی تخته ردیف کردم. معلم ها داشت، شاخک هایشان از این همه خلاقیت، آن هم توی قحطی امکانات دهه شصت می زد بیرون!
دیدم دل ها آماده است. پلی زدم به روضه و از قحطی خلاقیت برای تبیین گفتمان اسلام و انقلاب سخن گفتم. این که نسل نو چه قدر محتاج خلق روایت هایی از اسلام و انقلاب با زبان خودش است.
سرها را به نشانه تایید تکان می دادند. امید داشتم دل هایشان هم تکان خورده باشد.
قصه ما به سر رسید #برپا هم به خانه اش رسید.
جای شخصیت های این کتاب ها این روزها بدجوری خالی است. دستشان را بگیریم و ببریم رونمایی شان کنیم برای نو معلمان. البته نه از آن رونمایی های معمول!
#ید_واحده
#تنور_جهاد_تبیین_را_داغ_کنیم
#مادران_میدان
#معرفی_کتاب
@madaranemeidan
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
*کشتی نجات*
سفره صبحانه را پهن کردم جلوی تلویزیون. چشم دوخته بودم به زیرنویس های شبکه خبر
آمار شهدا مدام جلوی چشمم رژه می رفت. لقمه را به زور قورت دادم و سفره را جمع کردم. دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت.
هوای روضه داشتم اما تنهایی به دلم نمی چسبید. باید این غم قسمت شود تا جوانه بزند. ذهنم رفت سراغ روضه های مقاومت مان. همان روضه هایی که با شهادت حاج قاسم متولد شد. همان روضه هایی که تویش قول و قرارمان انتقام سخت بود، با رمز عملیات های مادرانه در میدان!
دست به کار شدم. چای را دم گذاشتم. یک تکه پارچه سیاه به در خانه زدم. رخت عزا به تن کردم و رفتم سراغ همسایه ها. یکی یکی در زدم و دعوت شان کردم به روضه مقاومت.
روی در هم نوشتم به مجلس عزای چشم و چراغ های حرم شاهچراغ خوش آمدید.
صدای مداحی با عطر چای دارچین توی خانه پیچیده بود. نیم ساعت بعد زنگ در به صدا در آمد. همسایه ها یکی یکی وارد خانه شدند.
نشستیم دور هم.
بی آن که روضه و مداحی باشد، اشک هایمان جاری شد. انگار چشم هایمان داشت روضه می خواند برای همدیگر.
وقتش بود که دست به کار شویم. کتاب #کشتی_نجات را از قفسه بیرون آوردم و ماجرا را برای مادرها توضیح دادم.
بچه ها را برداشتیم و به سمت حسینیه مجتمع رفتیم. چند تا از همسایه های دیگر هم بهمان اضافه شدند.
بچه ها را کنار هم نشاندیم. #کشتی_نجات را برداشتم و قصه ی محاصره فوعه و کفریا را برای بچه ها خواندم. قصه تمام شد. حالا نوبت بازی بود.
بچه ها گروه های مقاومتی شده بودند که قرار بود خودشان را به کفریا برسانند و محاصره را بشکنند.
مادرها هم قاطی بازی بچه ها شدند.
به کفریا رسیدیم. محاصره شکست. فریادِ #امنیت توی فضای حسینیه پیچید.
#ید_واحده
#تنور_جهاد_تبیین_را_داغ_کنیم
#مادران_میدان
#معرفی_کتاب
#روضه_مقاومت
@madaranemeidan
*آرزو_های_دست_ساز*
دیروز، پریروز دوان دوان رفتم توی یک جلسه مجازی نوجوانانه پایین شهر.
بچهها توی سال انتخاب رشته بودند و مدیرشان داشت گله میکرد از نبود مشاور درست درمان و خانوادههای بچهها که سر ازین چیزها در نم آورند. القصه نگران اوضاع و احوال بچهها بود.
کمی دل به دلش دادم و باهم یک دل سیر پشت سر نظام آموزشی حرف زدیم.
و اما بعد!
گفتم حالا من که نمی توانم همه این مشکلات را حل کنم. اما شاید بتوانم یه بار کوچک بردارم.
گفت:«چه جوری؟!» گفتم:«یه جلسه ترتیب بده با بچهها!»
جمعبندی به جلسه حضوری نرسید!
رفتم تو دنیای غیر واقعی و سعی کردم کمی واقعی با بچهها از دنیای بعد از دانشآموزی و انتخاب رشته و این چیزها حرف بزنیم.
چراغ منبر که روشن شد پریدم بالا!
شنوندگان عزیز توجه فرمایید! توجه فرمایید!
امروز با آدم حسابی ها آمده ام مهمانی تان.
سوال و شوخی ها، پایین جلسه مجازی جریان داشت و من هم خون سردانه پاس گل به مزه پرانی ها میدادم.
#امواج_اراده_ها را گرفتم بالا.
همه باهم رفتیم توی دل کتاب.
روایتهایش را ورق زدیم. هیجان زده شدیم، گریه کردیم، خندیدیم، ذوق کردیم و خلاصه حسابی غرق شدیم در #امواج_اراده_ی آدم حساب های نسل انقلاب.
کتاب بعدی #آرزوهای_دست_ساز بود.
از امواج ارادهها آمدیم بیرون و رفتیم سراغ نسخههای بچههای دهههای جدید انقلاب که بعد شنا توی این موج اراده، حالا آرزوهایشان را با دست هایشان ساخته بودند.
بچهها غرق شوق بودند.
گمان میکنم تاکنون اسکای روم این همه ایموجی چشم قلبی و چشم اشکی ناشی از ذوقزدگی و چشم ستارهای به خود ندیده بود!
جلسه رو به پایان بود. من خود به جان خویشتن دیدم که نسل نو چه قدر تشنه ی گفتن از آدمهای بااراده است. آدمهای واقعی. آدم های حسابی که گاهی آدمهای ناحسابی را جایش، جا میزنند و قالب نسل جدید میکنند.
رفتند که آرزوهایشان را با دست خودشان بسازند توی هر رشته و جایگاهی که جا گرفتند.
#ید_واحده
#تنور_جهاد_تبیین_را_داغ_کنیم
#مادران_میدان
#معرفی_کتاب
@madaranemeidan
7.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ببینید| مادر ایران ما را دور هم جمع کرد
▪️بخشی از تصاویر و گفتگوهای جلسه نقد کتاب مادر ایران در حسینیه هنر سبزوار را ببینید.
#ید_واحده
#تنور_جهاد_تبیین_را_داغ_کنیم
#مادران_میدان
#معرفی_کتاب
#معرفی_الگوها
#حسینیه_هنر_سبزوار
@madaranemeidan
🆔 @hhonarkh
هدایت شده از عصر جهاد
📚 معرفی کتاب| زندگی اربعینی
تمرین زیستن به سبک ظهور
🚩 زیارت اربعین فقط یک توسّل ساده نیست؛ زائران اربعین، صحنهای از قدرتی بینظیر را به نمایش میگذارند؛ پیشدرآمدی برای روزی که امام زمان(عج) تشریف بیاورند. این جمعیت عظیم، این همبستگی بیمانند، نشانهای است از حضور و اقتدار او.
⚠️ اما دشمنان چه میخواهند؟ آنها تلاش میکنند اربعین را در گذشته دفن کنند و بگویند: «این حرکت، فقط نوحهای برای تاریخ است، نه نقشهای برای آینده.» در حالی که حقیقت برعکس است… ما برای آینده آمدهایم!
✊ آمدهایم ریشه ظلم را با همین اربعین بخشکانیم و برای ظهور مقدمهسازی کنیم. این راه، فقط پاسداشت نیست؛ قیام است. این جمعیت، فقط عزادار نیستند؛ سربازند. و آن روز خواهد آمد… که همین زائران، از همین مسیر، فریاد فتح و پیروزی سر خواهند داد.
📌 جهت تهیه کتاب به سایت انتشارات حکمت و بیان مراجعه کنید:
panahianbook.ir
#معرفی_کتاب
#اربعین
#امام_حسین
🔻در#عصر_جهاد،نَبضمیدانراداشته باشید👇
🆔️https://eitaa.com/asr_jahad
🆔️https://ble.ir/asr_jahad