eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
13.1هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
20.1هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
‼️محرم یا نامحرم بودن زن یا شوهر پس از مرگ 🔷س 3560: این که میگن اگه هرکدوم از زن وشوهر فوت کنن، طرفِ دیگه به همسرش نامحرم میشه درسته؟؟ یعنی نمیونه دست به همسرش بزنه یا دفن کنه ؟ ✅ پاسخ صوتی حجت الاسلام والمسلمین فلاح زاده👆
‼️دف زدن در جشن ها 🔷س 3563: استفاده از ، در مجالس شادي زنانه ( ها و و ...) چه حکمي دارد؟ ✅ج: اگر به گونه ای استفاده شود که انسان را از خداوند متعال و معنویات و فضایل اخلاقی دور کند و به سمت بی بندوباری، بیهودگی و گناه سوق دهد، حرام است، در هر صورت در شايسته مجالس اهل بيت (عليهم السلام) نيست، هر چند از نوع حلال باشد، بايد قداست و مقام اهل بيت(علهيم السلام) مراعات شود.
باز داشت نقش بازی میکرد..مثل همان روزها که در گوشه ی اتاق به خاطر اینکه حرفش را گوش نداده بودم پنهانی نیشگونم میگرفت و وقتی به آقام میگفتم خودش رو به مظلومیت میزد ومن و متهم میکرد به دروغ گویی.. یک قدم جلوتر رفتم.چادرش رو چنگ زدم:تقاصش رو پس میدی مهری..از من گذشت..خوش باش که به آرزوت رسیدی..اول از خونه ی آقام بیرونم کردی الانم از این محل و از چشم آدمها… اشکهای داغم مقنعه ام رو خیس کرده بودند.آهی از جگر سوخته م کشیدم و درحالیکه با مشت به سینه ام میکوبیدم ناله زدم: تا بحال نفرینت نکرده بودم.ولی از حالا واگذارت کردم به جدم….منو پیش مردم خوار کردی خدا خوارت کنه… این من بودم!!دختری مجنون که از دنیا بریده بود!! هلش دادم داخل ودر رو بستم تا بیشتر از این مجبور نباشم چهره ی شیطانی ش رو ببینم.به لطف این جنون باقی همسایه ها هم فهمیدند که من در گذشته چه کسی بودم.!! البته اگر قبل از این به گوششان نرسیده باشه.! وقتی خانواده نداشته باشی همیشه همین خواهد بود.اگر سایه ی بزرگتر بالای سرت نباشه در محل خودت هم غریبی! ! این کوچه همان کوچه ای بود که در آن، آزاد و رها بازی میکردم! پس چرا این قدر امشب در اینجا احساس خفگی میکنم؟ سر کج کردم تا از راه آمده برگردم.اینبار برعکس دقایق قبل با جانی خسته و زانوانی سست.چند قدم آنطرف تر ازمن، فاطمه وحاج مهدوی ایستاده و نظاره گر ماجرا بودند.فاطمه چادرش را تا زیر چشمش بالا کشیده بود و اشک میریخت.حاج مهدوی هم تسبیح به دست مرانگاه میکرد.بی انگیزه تر از این حرفها بودم که به نزد اونها برم.بدون توجه به اونها از مقابلشان رد شدم. فاطمه از پشت سر صدام زد:رقیه سادات..عزیز دلم.. اشکم بی صدا پایین ریخت ولی جواب ندادم. صدای مردانه و با ابهت همراهش مجبور به توقفم کرد. _صبر کنید سادات خانوم.. زیر لب به زانوهام فحش دادم که چرا ایستادند در مقابل مردی که مرا از خودش راند. نزدیکم آمد. تشریف بیارید من میرسونمتون. میان اشک وخشم تلخ ترین پوزخندم رو زدم. _ بزارید این تهمتها یک طرفه باشه..یه وقت براتون حرف در میارن!نمیترسید از راه بدرتون کنم؟؟ یا براتون تور پهن کرده باشم؟ سری تکان داد:استغفرالله. . الان فرصت خوبی بود تا عقده ی دل خالی کنم.با اشک واه گفتم: _منو از بسیج بیرون کردید که نیروهاتون رو خراب نکنم یا براتون دردسر ساز نشم؟؟ میدونید دلم چقدر شکست؟ چون شبیه حرفهاتون نبودید..گفتید مسجد خونه ی خداست هیچکی حق نداره پای کسی رو از اونجا ببره ولی خواستید پامو ببرید.. اون شب بهتون گفتم حدخودمو میدونم..گفتم هیچ وقت کاری نمیکنم وجهتون خراب شه..بهم اعتماد نکردید. گفتید امانت دار حرفم هستید. قول دادید راز دلم رو به کسی نگید..ولی الان همه میدونند..فقط همه از یک چیز خبر ندارند.اونم اینه که عسل مرده بود.رقیه سادات برگشته بود…بد کردید حاج اقا..بد کردید! اوسرش پایین بود .با صدایی محزون گفت:درکتون میکنم.بخاطر همین حرف و حدیثها گفتم بهتره اینجا نباشید.احتمال این پیش آمدها را میدادم.. از بابت من خیالتون راحت.از من کلامی به کسی منتقل نشده..آروم باشید خواهر من.با من و خانوم بخشی بیاین تا جای مناسب تری صحبت کنیم.اینجا صورت خوشی نداره. _دیگه الان چه فایده ای داره؟ میخواین چه صحبتی کنید؟! همه چی تموم شد..شرفم. .آبروم.. همه چیم رفت.. سرم رو برگردندم به عقب. رو کردم به فاطمه و با آه و فغان گفتم:مگه تو نگفتی اگه توبه کنم خدا گذشتمو پاک میکنه پس چرا بجاش آبروم وبرد؟ ! بهم جواب بده چرا؟؟؟ فاطمه جوابی نداشت.از ما دور تر ایستاده بود و آهسته گریه میکرد. گوشی حاج مهدوی زنگ خورد قبل از جواب دادنش گفت:چرا بیخردی و نادونی بنده های خدا رو پای حساب خدا مینویسید خواهر من.خدا حساب تک تک  کارهای من وشما رو داره و هرکس شری به بنده ای برسونه حسابش با بالا سریه. گوشی رو جواب داد. کجایی پس  رضا جان؟ آره بیاکوچه ی هفدهم. . او داشت از یک نفر دیگه هم دعوت میکرد تا خفت و خواری ام رو ببینه.!اشکهام امانم رو بریده بودند.دلم میخواست دوباره نعره بکشم که بابا من با همه ی بدیهام آبرو دارم.شخصیت دارم.دستم رو مشت کردم و با تمام خشمم نگاهش کردم.حاج مهدوی یک لحظه نگاهش به چشمانم افتاد و دهانش  باز موند تا حرفی بزند.تمام توانم رو جمع کردم و گفتم : تنها مردی بودید که دردنیا بهتون اعتماد داشتم.متاسفم از اعتمادم…من همیشه به فکر آبرو ی شما بودم.. دستم رو داخل کیفم بردم و نامه ای که چند وقت قبل با سوز وگداز براش نوشته بودم رو مقابلش تکون دادم. _شاید اگه اینو زودتر بهتون میدادم کمتر آزارم می‌دادید! البته اگه قابل خوندنش میدونستید!! ولی دیگه مهم نیست… ادامه دارد… نویسنده:
نامه رو در مقابل چشمانش به دونیم کردم ومنتظر عکس العملش شدم. او بی آنکه بدونه من چرا این رفتار رو کردم آب دهانش رو قورت داد و بهم خیره شد.کاش الان هم به زمین خیره میشد..کاش خشمم رو نمیدید. من اینی نبودم که او میدید! عین اسبی وحشی درحال لگد پرانی به اطرافم بودم.میدونستم که ساعاتی بعد ازتمام رفتاراتم پشیمون خواهم شد وهر کدام از کلماتی که به زبون میرانم شخصیتم رو لگد مال تر میکنه و گواهی میدهد بر بی خانواده بودنم!ولی من این نبودم!! این اسب وحشی دیوانه من نبودم..انگار میخواستم انتقام کل زندگیم رو از حاج مهدوی بگیرم! کاش یکی رامم میکرد. باید از خودم فرار میکردم. نباید اجازه میدادم بیشتر از این خشم و بعض لگامم رو در دست بگیره. آهسته به فاطمه گفتم :خداحافظ. . و با پاهایی که روی زمین کشیده میشد مسیر کوچه رو طی کردم. فاطمه صدام زد ولی جوابی ندادم.نایی نداشتم.اینقدر جیغ کشیده بودم که حنجره م میسوخت و بی رمق بودم. وارد خیابون شدم.همه با تعجب به صورت غرق اشکم نگاه میکردند و من بی توجه به اونها کنار تاکسی تلفنی ایستادم. گفتم:میخوام برم پیروزی.. راننده با تعجب و پرسش نگاهم کرد وسوار اتومبیلش شد. توی ماشین نشستم. در باز شد و فاطمه کنارم نشست! با تعحب پرسیدم:تو کجا میای؟ _نمیتونم همینطوری ولت کنم بری..با منم بحث نکن.. دستم رو جلوی صورتم گرفتم و از شرمندگی تا دم خونه گریه کردم.. رفتیم خونه.یک راست رفتم توی اتاقم و روی تخت دراز کشیدم.فاطمه کنارم نشست و نگاهم کرد وبادرماندگی پرسید: _چیکار کنم حالت خوب شه؟ به او پشت کردم. _تنهام بزار.. _خدا ازاون زن نگذره که همچین بساطی راه انداخت. اشکهای داغم یکی بعد از دیگری روی بالش میریخت. فاطمه سرم رو نوازش کرد. _گریه نکن عزیزم.خدا بزرگه..بخدا میفهممت. وقتی دید ساکتم بلند شد و گفت:تو یک کم استراحت کن..من امشب پیشت میمونم. چراغ رو خاموش کرد تا بیرون بره. گفتم:خستم!!  دیدی نمیشه؟ دیدی خدا فراموشم کرده؟ او آهی کشید:اینها امتحانه.. به سمتش چرخیدم و ناله سر دادم: چرا هرچی امتحانه سخته تو دنیا سهم منه؟؟!!چرا خدا محض رضای خودشم شده یک استراحت کوچیک به من نمیده؟؟؟ فاطمه به دیوار تکیه داد:آنکه در این درگه مقرب تر است..جام بلا بیشترش میدهند.. _شعر نخون فاطمه. ..شعر نخون..یه چیزی بگو آرومم کنه.. فاطمه آهی کشید و با سوز گفت: _وقتی الان خودم نا آرومم چطوری آرومت کنم؟ و همانجا نشست و باهم زار زار گریه کردیم. میان گریه با شرم گفتم: تو هم فکر میکنی من مسجد اومدم تا حاج مهدوی رو تور کنم؟ اشکهاش رو پاک کرد. _هرگززز…هیچ وقت باور نکردم. موهامو چنگ زدم… _فاطمه برام مهم نیس باقی چه فکری درموردم میکنند…برام مهمه که تو حرفهاشونو باور نکنی. او زانوانش را بغل گرفت. _نظرمنم برات مهم نباشه..تو یک انسانی..احساس داری.میتونی عاشق بشی..یا کسی رو دوست داشته باشی.حتی اگه اون آدم یک عشق محال باشه! ما هممون در دلمون یک عشق یواشکی داریم!شاید هم هیچ وقت به عشقمون نرسیم..ولی اون عشق بهمون حال خوبی میده. فاطمه جوری حرف میزد که انگار از همه چیز خبر داره! البته وقتی غریبه ها باخبر باشند حتما فاطمه هم خبردارشده بوده ولی به روم نیاورده. گفتم: یه جوری حرف میزنی انگار همه چی رو میدونی.. فاطمه آهی کشید. _ من مدتهاست میدونم که تو چقدر درگیر حاج آقایی! با تعحب پرسیدم.:از کجا؟؟ خودش بهت گفت؟! _معلومه که نه!! این چه حرفیه؟ عاشق کوره..ایتقدر تابلو بودی که حدسش زیاد سخت نبود. فقط..فقط خبر نداشتم که خودشم میدونه.. امشب از گفتگوی بینتون فهمیدم! دیگه تحمل اینهمه فشار رو نداشتم.سرم رو گرفتم و دوباره روی تخت با اشک خوابیدم. _رقیه سادات..من حاج آقا رو خیلی وقته میشناسم! او کسی نیست که بخواد آبروی کسی رو ببره! مخصوصا در این یک مورد خاااص! چون اینطوری موقعیت خودش هم به خطر میفته. سروقفسه ی سینه ام درد میکرد.آهسته گفتم:سررررم داره منفجر میشه! لعنت به این اشکها چرا راحتم نمیزارن؟ با عصبانیت گفت: داری خودتو داغون میکنی.تو رو سر جدت تمومش کن… با هق هق گفتم:نمیتونم..آروم نمیشم.توجای من نیستی..نیستی تا ببینی چه قدر بیکسی سخته.تو سایه ی خونواده بالاسرته.اما من بی پناهم..تو گفتی خدا منو در آغوشش گرفته..پس چرا این قدر آغوش خدا نا امنه؟! چرا این قدر دارم اذیت میشم؟! ادامه دارد… نویسنده:
🎼دلامون امروز تو جمکرونِ .. |⇦• سرود زیبا ویژۀ میلادِ منجی عالم بشریت حضرت بقیه الله اعظم روحی له الفدا به نفسِ حاج حسن شالبافان •✾• روز مستیمونِ ، دلامون حیرونِ خودمون هر جا باشیم‌، دلامون امروز تو جمکرونِ میرسه با آیاتِ جلی حجت الله لم یزلی جمع بینِ زهرا و علی ، زهرا و علی به کل عالم ، خدا فرموده آخرین ولی همینِ مهدیِ موعوده من امشبم مستم ، به تو وابسته م خوش به حالم که یه عمریِ غلامت هستم مدد یا مولا .. مدد یا مولا ... حضرت خورشیدِ ، مظهرِ توحیدِ خبر اومده که آرامشِ قلبِ علی رسیده با ذکرِ سلام و صلوات و با امضایِ برگِ برات امشب میریم سمت عتبات ، سمتِ عتبات شبِ مهتابِ ، دلا بی تابِ اومد اون که علمش منتقمِ اربابِ شبِ پروازِ دلم هم رازِ با اونی که برایِ حسن حرم می سازه من امشبم مستم ، به تو وابسته م خوش به حالم که یه عمریِ غلامت هستم مدد یا مولا .. مدد یا مولا ... از غم مظلومین ، شده شیعه غمگین خدا لنت کنه این آل سعود رو ، الهی آمین ابن نسلِ حرمله و یزید اشکایِ بچه ها رو ندید اما بازم داریم یه امید ، داریم یه امید ستم میسوزه ، همین چند روزِ لشکر مدافعِ حرم بازم پیروزِ به لطفِ مولا ، به اذنِ آقا اربعین سوریه ام میشه مثه کربلا مدد یا مولا .. مدد یا مولا ...
|⇦• با توجه به استقبال از اجرای خیابانی سرود ؛ قطعه سرودی ویژه ولادت حضرت ولیعصر (عج) جهت استفاده در ایستگاه های صلواتی و .. تولید گردد با هم بشنویم •✾• متن شعرِ سرودِ اول نسیم بهار ، ز گلستان وزید نفس به نفس ، به دل ما دمید علم چه دِلش ، بَهرِ مولا تپید ز دست ولی ، دست صاحب رسید می رسد آن روزگار می رسد آن یار می‌گذرد بر دل ما هر چه هست خوب و چه بد بیرق عشقش به جهان می‌دمد تا به ابد چشم بد از طالع فردا به دور می‌رسد از راه سواری غیور در پَر شالش گل و ریحان و نور سینۀ ما منتظران غرقِ شور لب‌ها پُرخنده ، دل‌ها آکنده ، از سرور زمین و زمان ، چه گل‌افشان شده طراوت عشق ، چه فراوان شده کران به کران ، پُرِ جانان شده دوباره نفس ، پُرِ شعبان شده در ، ره این خاندان نیست ، غم از این جان شهر پر از نور و چراغانی است دل بی‌قرار بادۀ عشق است و همه مست مست در پیِ یار چشم بد از طالع فردا به دور می‌رسد از راه سواری غیور در پَر شالش گل و ریحان و نور سینۀ ما منتظران غرق شور ____________ متن شعرِ سرودِ دوم: راه نجاتی نیست بی عشق تو ، ای مرد! حالِ جهان خوش نیست جان جهان ! برگرد دنیا پریشونه بی‌تاب و حیرونه با صد زبون داره اسمت رو می‌خونه ای منجیِ موعود! ای دلبرِ عالم! دستی بکش ، ای عشق! رویِ سر عالم دنیا بدون تو آشوبه فرجامِش طوفان شده ، برگرد آقای آرامش! آه ای طبیب دردهای ما! کجایی؟ طوفان بپا شد، نوح عاشق‌ها! کجایی؟ گیرد مسیحا هم شفا از چشمهایت، ای دیدنت ، آرامش دنیا! کجایی؟ در وعدۀ بت‌ها غیر از غروری نیست جز معبر عشقِت ، راه عبوری نیست هر کوچه شد میدون هر خونه شد سنگر وقتی یه دل باشیم از راه میاد ، دلبر اَمّن یُجیب از ما آمینِ آن ، از تو عزم سفر از ما راه و نشان ، از تو آه ای طبیب دردهای ما! کجایی؟ طوفان بپا شد، نوح عاشق‌ها! کجایی؟ گیرد مسیحا هم شفا، از چشمهایت، ای دیدنت، آرامش دنیا! کجایی؟
CARNAVANOMID.mp3
13.77M
|⇦• با توجه به استقبال از اجرایِ خیابانی سرود ؛ قطعه سرودی ویژۀ ولادت حضرت ولیعصر (عج) جهت استفاده در ایستگاه های صلواتی و .. تولید گردد ، با هم بشنویم: •✾• ┅═┄⊰༻🌼༺⊱┄═┅ هموطن عزیز ؛ با همیاری و همدلی و اقدام متعهدانه ویروس را شکست خواهیم داد.
Banifateme Milad Emam Zaman 98-05.mp3
8.93M
🎼برمیگرده گل بهار .. |⇦• سرود زیبا ویژۀ میلادِ منجی عالم بشریت حضرت بقیه الله اعظم روحی له الفدا به نفسِ حاج سید مجید بنی فاطمه •✾• ┅═┄⊰༻🌼༺⊱┄═┅ ↫ پی نوشت: از بیعت در غدیر تا کُشتار در کربلا به قدر یک فاصله بود! های دشـمن با بمباران اعتقـادی مردم، حامیان علی را به دشمنان حسین مُبدّل کردند
1_202042761.mp3
5.38M
🔴 "به مردم بگوئید، من غریب ترین فرد عالم هستم، برای ظهورم دعا کنید!"... 🔸از لسان مبارک صاحب مقام تشرف مرحوم حاج اعلی الله مقامه الشریف
shalbafan.mp3
3.87M
🎼دلامون امروز تو جمکرونِ .. |⇦• سرود زیبا ویژۀ میلادِ منجی عالم بشریت حضرت بقیه الله اعظم روحی له الفدا به نفسِ حاج حسن شالبافان •✾• ┅═┄⊰༻🌼༺⊱┄═┅ ↫ پی نوشت: شبکه‌هایِ اجتماعیِ کوفه ، همان خاله زَنَک‌هایِ پَلید با قدرتِ نرمِ زبان‌هایشان ، جماعت‌ را از مُسلم به «حسین» تبدیل کردند...
🎼برمیگرده گل بهار .. |⇦• سرود زیبا ویژۀ میلادِ منجی عالم بشریت حضرت بقیه الله اعظم روحی له الفدا به نفسِ حاج سید مجید بنی فاطمه برمیگرده گل بهار سر میشه آخر انتظار برمیگرده یه روز سر قرار رسوا میشه د‌لِ خراب برمیگرده ابوتراب بر میگرده با تیغ ذوالفقار بیابیا معجزه کن بگو اناالمهدی تا زنده بشم بیابیا دوری بسه بیا که من دولت پاینده بشم مرده بودمُ زنده شدمُ عشق تو را بنده شدم دولتِ عشق آمدُ من دولت پاینده شدم برمیگرده نگار من همراه شاه بی کفن برمیگرده امید پنج تن با عیسی و جناب خضر برمیگرده امام من با سربند مدد امام حسن بیا بیا صاحب من بیا تو ای منتقم خون خدا منتظر امر توایم که پایتخت تو بشه کربُبَلا مرده بودمُ زنده شدمُ عشق تو را بنده شدم دولتِ عشق آمدُ من دولت پاینده شدم دنبالت بین جاده ام با پاهایِ پیاده ام سر تا پا مست مست باده ام گرم عشقِ توئه سرم سرگردونه تو دلبرم میگردم من پی ات قدم قدم دست منو رها نکن رهام کنی بی کس و آواره میشم چاره‌ی من تویی تویی اگه نباشی خیلی بیچاره میشم بیابیا معجزه کن بگو اناالمهدی تا زنده بشم بیابیا دوری بسه بیا که من دولت پاینده بشم مرده بودمُ زنده شدمُ عشق تو را بنده شدم دولتِ عشق آمدُ من دولت پاینده شدم
نجوای منتظران. شعر.pdf
917K
🌼 🌼 📔 نجوای منتظران ✅ با حضرت ✅
کلمات قصار امام زمان ع.pdf
1.4M
🌼 🌼 📔 کلمات قصار امام زمان (علیه السلام) ✍ محمدتقی اکبرنژاد 🔶 پیشنهاد دانلود مهدویت
7324-fa-loghat-va-mafahime-ghorane-karim-koli-new.apk
8.99M
🌼 🌼 💠 💠 لغات و مفاهیم قرآن 💠 💠 قرآنی ✍ محمد بیستونی
تکالف بندگان نسبت به امام زمان ع.pdf
3.42M
🌼 🌼 📗 تکالیف بندگان نسبت به امام زمان (علیه السلام) ✍ سید محمد تقی موسوی اصفهانی
base.apk
15.08M
🌼 🌼 💠 💠 دائرة المعارف قرآن کریم ✍ پژوهشکده فرهنگ و معارف قرآن 💠 کتاب برگزیده نمایشگاه قرآن و عترت
ضرب المثل های فارسی.pdf
673.7K
🌼 🌼 📗 ضرب المثل های فارسی 💠 به ترتیب حروف الفبا
مکیال المکارم.pdf
7.54M
🌼 🌼 📗 مکیال المکارم ✍ سید محمد تقی موسوی 🔶 پیشنهاد دانلود🔶
base.apk
2.83M
🌼 🌼 💠 📗 واژگان قرآن 💠 قرآنی
طلاییه.mp3
7.18M
سرزمین طلاییه خیلی قشنگ و شنیدنی از شهدا شهدا هنوز زنده هستند طلاییه جوون ها رو توبه میده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💟زیارت عاشورا با صدای حاج قاسم سلیمانی 🍂💔 در شب زیارتی ارباب ثواب قرائت رو بہ مادر تقدیم کنید کہ روح پاک سردار هم حظ دوچندان ببرن. دلتون شکست التماس دعا🙏
الهی اگر بد بودیم یاریمان کن تا فردایے بهتر داشته باشیم خدایا به حق مهربانیت نگذار کسی با ناامیدی و ناراحتی شب خود را به صبح برساند 🌟شبتون بخیر و آرام🌟
امشب زنگِ درِ خانه ی خدا را بزن اگر جواب نداد باز هم بزن صدایش کنــ مطمئن باش خدا پشت در با عشق صدایت را گوش می کند... و گفت : کیست که مایوس شود از رحمت خدا مگر گمراهان...(زمر/۵۳)
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨پادشاه و نوجوان ✨ یکی از پادشاهان به بیماری هولناکی که نام نبردن آن بیماری بهتر از نام بردنش است ، گرفتار گردید. گروه حکیمان و پزشکان یونان به اتفاق رأی گفتند : چنین بیماری ، دوا و درمانی ندارد مگر اینکه زهره (کیسه صفرا) یک انسان دارای چنین و چنان صفتی را بیاورند. پادشاه به مأمورانش فرمان داد تا به جستجوی مردی که دارای آن اوصاف و نشانه ها می باشد ، بپردازند و او را نزدش بیاورند. مأموران به جستجو پرداختند ، تا اینکه پسری (نوجوان) با را همان مشخصات و نشانه ها که حکیمان گفته بودند ، یافتند و نزد شاه آوردند. شاه پدر و مادر آن نوجوان را طلبید و ماجرا را به آنها گفت و انعام و پول زیادی به آنها داد و آنها به کشته شدن پسرشان راضی شدند. قاضی وقت نیز فتوا داد که : ریختن خون یک نفر از ملت به خاطر حفظ سلامتی شاه جایز است. جلاد آماده شد که آن نوجوان را بکشد و زهره او را برای درمان شاه ، از بدنش درآورد. آن نوجوان در این حالت ، لبخندی زد و سر به سوی آسمان بلند نمود. شاه از او پرسید : در این حالت مرگ ، چرا خندیدی ؟ اینجا جای خنده نیست . نوجوان جواب داد : در چنین وقتی، پدر و مادر ناز فرزند را می گیرند و به حمایت از فرزند بر می خیزند و نزد قاضی رفته و از او برای نجات فرزند استمداد می کنند و از پیشگاه شاه دادخواهی می نمایند ، ولی اکنون در مورد من ، پدر و مادر به خاطر ثروت ناچیز دنیا ، به کشته شدنم رضایت داده اند و قاضی به کشتنم فتوا داده و شاه مصلحت خود را بر هلاکت من مقدم می دارد. کسی را جز خدا نداشتم که به من پناه دهد، از این رو به او پناهنده شدم. سخنان نوجوان ، پادشاه را منقلب کرد و دلش به حال نوجوان سوخت و اشکش جاری شد و گفت : هلاکت من از ریختن خون بی گناهی مقدمتر و بهتر است. سر و چشم نوجوان را بوسید و او را در آغوش گرفت و به او نعمت بسیار بخشید و سپس آزادش کرد. لذا در آخر همان هفته شفا یافت .(و به پاداش احسانش رسید.) همچنان در فکر آن بیتم که گفت پیل بانی بر لب دریای نیل زیر پایت گر بدانی حال مور همچو حال تست زیر پای پیل
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨انگشتر سلیمان ✨ روزی حضرت سلیمان (ع) انگشتر خود را به کنیزکی سپرد و به گرمابه رفت؛ دیوی (جن) از این واقعه باخبر شد و بلافاصله خود را به صورت سلیمان درآورد و انگشتر را از کنیزک طلب کرد، کنیز انگشتر را به وی داد و او خود را به تخت سلیمان رساند و بر تخت حضرت سلیمان نشست و دعوای سلیمانی کرد و مردم از او پذیرفتند . زمانی که حضرت سلیمان از گرمابه بیرون آمد و از ماجرا خبر دار شد ، گفت سلیمان حقیقی منم و آنکه برجای من نشسته دیوی بیش نیست امّا مردم او را انکار کردند و حضرت سلیمان که به ملک اعتنایی نداشت و در عین سلطنت خود را «مسکین و فقیر» می دانست، به صحرا و کنار دریا رفت و ماهیگیری پیشه کرد... امّا دیو چون با دوز و کلک بر تخت نشسته بود، روزی از بیم آنکه مبادا انگشتر بار دیگر به دست سلیمان افتد آن را به دریا انداخت تا بکلّی انگشتر از بین برود و خود بر مردم حکومت کند... ...بتدریج ماهیّت ظلمانی دیو برخلق آشکار شد و اکثر مردم ، روی از او برگرداندند و در کمین فرصت بودند تا او را از تخت به زیر آورند و سلیمان حقیقی را برجای او نشانند... ...در این احوال حضرت سلیمان همچنان در لب دریا ماهی می گرفت، روزی ماهیی را صید کرد و از قضا خاتم (انگشتر) گم شده را در شکم ماهی پیدا و به انگشت کرد... ...سلیمان به شهر نیامد امّا مردم از این ماجرا با خبر شدند و دانستند که سلیمان حقیقی با خاتم سلیمانی بیرون شهر است؛ پس بر دیو شورش کردند و همه از شهر بیرون آمدند تا سلیمان را به تخت بازگردانند برگرفته از کتاب «مقالات» حسین الهی قمشه ای.. بر اساس مثنوی مولانا