🌹🍃بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🍃سلام صبحتون به شیرینی قند و نبات ...😊
زندگی رسم خوشاينديست🕊
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ
زندگی پرشی دارد اندازه عشق
زندگی چيزی نيست كه 🕊
لب طاقچه عادت از ياد من و تو برود
زندگي حس غريبيست كه
يك مرغ مهاجر دارد 🕊
زندگی زيباست🕊
#سهراب_سپهری
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#زندگی_به_سبک_شهدا
شهید حسین ترک
زندگینامه 📝
🌹🍃 شهید حسین ترک در سال 1343 در شهرستان آبادان به دنیا آمد. او در دوارن کودکی بسیار کم رو و آرام بود. تا سوم ابتدایی درس خواند. در همان سال مادرش فوت کرد و او برای کمک به پدرش به سر کار رفت. در زمان انقلاب با وجود سن کمی که داشت روی دیوارها شعار می نوشت. شهید، امام خمینی را بسیار دوست می داشت و همیشه پیرو ولایت فقیه بود. ایشان تمام قرآن را حفظ بود. شهید کوچکترین بی احترامی به پدر و مادر خود نمی کرد. او همیشه به خانواده ی خود می گفت دعا کنید تا من مخلص شوم و تا مخلص نشوم شهید نمی شوم و این تنها آرزوی من است. شهید چندین بار مجروح شد ولی مجدداَ به جبهه بازگشت. مردم شهید پرور می خواهم که همیشه در صحنه باشند. ابرقدرت ها بدانند مردم ایران همیشه در صحنه هستند و نمی گذارند که خللی بر جمهوری اسلامی وارد شود. ابرقدرت ها بدانند که ما مردم ایران با جان و دل انقلاب را پذیرفتیم و آن را تا پایان جان حفظ خواهیم کرد. من از مردم می خواهم رهبر و ولی فقیه را تنها نگذارند و به دستورات ایشان عمل کنند. از خواهران خود می خواهم که حجاب اسلامی را رعایت کنند و از برادرانم هم می خواهم ادامه دهنده ی راه شهدا باشند و از پدر و مادر هم می خواهم که اگر می خواهند برای من گریه کنند برای غریبی امام حسین (ع) گریه کنند.
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
اندیشههایت رو روی فرکانس مثبت و یا
شاد بودنت تنظیم کن که اون وقت
خیلی راحت میتونی بهشت رو کاملاً
روی زمینِ تجربه کنی ... انعکـاس خوبیهایی باش که: «میخوای بقیه باشند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🔥 #رمان_فرار_از_جهنم 👣🔥
#قسمت_شصت_و_یکم
تو کی هستی؟
.
این بار توی مراسم خواستگاری، حاج آقا هم باهام اومد … خواسته بودم چیزی در مورد علت اون اتفاق به حسنا نگن… نمی خواستم روی تصمیمش تاثیر بزاره … حقیقت این بود که خدا به من لطف داشت اما من لایق این لطف نبودم…
.
رفتیم توی حیاط تا با هم صحبت کنیم … واقعا برام سخت بود اما اون حق داشت که بدونه … .
همه چیز رو خلاصه براش گفتم … از خانواده ام، سرگذشتم، زندان رفتنم و …
حرفم که تموم شد هنوز سرش پایین بود … بدجور چهره اش گرفته بود … سکوت عمیقی بین ما حاکم شد … اونقدر عمیق و طولانی که کم کم داشت گریه ام می گرفت …
سرش رو آورد بالا و گفت: الان کی هستید؟ … یه تعمیرکار که داره درس می خونه بره دانشگاه … سرم رو پایین انداختم و ادامه دادم … البته هنوز دبیرستان رو تموم نکردم …
- خانواده انتخاب ما نیست … پدر و مادر انتخاب ما نیست … خودتون کی هستید؟ … الان کی هستید؟ … .
تازه متوجه منظورش شدم … یه نفر که سعی می کنه، بنده خدا باشه و تمام تلاشش رو می کنه تا درست زندگی کنه …
دوباره مکثی کرد و گفت: تا وقتی که این آدم، تلاشش رو می کنه؛ جواب منم مثبته …
از خوشحالی گریه ام گرفته بود … قرار شد یه مراسم ساده توی مسجد بگیریم و بعدش بریم ماه عسل … من پول زیادی نداشتم … البته این پیشنهاد حسنا بود … .
چند روز بعد داشتیم لیست دعوت می نوشتیم … مادر حسنا واقعا خانم مهربانی بود … همین طور که مشغول بودیم یا تعجب پرسید: شما جز حاج آقا و خانواده اش، و خانواده حنیف هیچ دعوتی دیگه ای نداری؟ …
#ادامه_دارد...
نویسنده: #شهید_مدافع_حرم_طاهاایمانی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🔥 #رمان_فرار_از_جهنم 👣🔥
#قسمت_شصت_و_دوم
مادر
.
برای اولین بار، بعد از 17سال، یاد مادرم افتادم … اون شب، تمام مدت چهره اش جلوی چشمم بود …
پیداش کردم … 60 سالش شده بود اما چهره اش خیلی پیر نشونش می داد … کنار خیابون گدایی می کرد …
با دیدنش، تمام خاطراتم تکرار شد … مادری که هرگز دست نوازش به سرم نکشیده بود … یک بار تولدم رو بهم تبریک نگفته بود … یک غذای گرم برای من درست نکرده بود … حالا دیگه حتی من رو به یاد هم نداشت … اونقدر مشروب خورده بود که مغزش از بین رفته بود … .
.
تا فهمید دارم نگاهش می کنم از جا بلند شد و با سرعت اومد طرفم … لباسم رو گرفت و گفت … پسر جوون، یه کمکی بهم بکن … نگام نکن الان زشتم یه زمانی برای خودم قشنگ بودم … اینها رو می گفت و برام ادا در میاورد تا نظرم رو جلب کنه و بهش کمک کنم … .
.
به زحمت می تونستم نگاهش کنم … بغض و درد راه گلوم رو گرفته بود … به خودم گفتم: تو یه احمقی استنلی، با خودت چی فکر کردی که اومدی دنبالش … .
اومدم برم دوباره لباسم رو چسبید … لباسم رو از توی مشتش بیرون کشیدم و یه 10 دلاری بهش دادم … از خوشحالی بالا و پایین می پرید و تشکر می کرد … .
.
گریه ام گرفته بود … هنوز چند قدمی ازش دور نشده بودم که یاد آیه قرآن افتادم … و به پدر و مادر خود نیکی کنید … همون جا نشستم کنار خیابون … سرم رو گرفته بودم توی دست هام و با صدای بلند گریه می کردم … .
.
اومد طرفم … روی سرم دست می کشید و می گفت: پسر قشنگ چرا گریه می کنی؟ گریه نکن. گریه نکن …
.
سرم رو آوردم بالا … زل زدم توی چشم هاش … چقدر گذشت؛ نمی دونم … بلند شدم دستش رو گرفتم و گفتم: می خوای ببرمت یه جای خوب؟
#ادامه_دارد...
نویسنده: #شهید_مدافع_حرم_طاهاایمانی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
هندزفری اینجوریه که وقتی صدات می کنن نمی شنوی،وقتی صدات نمیکنن می شنوی!😁
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#احکام
💢نامحرمان محرمنما
✅ محرمان همیشه محرمند گرچه رفت و آمد نداشته باشند و نامحرمان همیشه نامحرمند اگرچه همواره رفت و آمد داشته باشند. در این رابطه بسیار میشود که محرمان با نامحرمان در عمل جابجا میشوند، به چند نمونه اشاره می شود:
- محرم دانستن داماد برای عروس قبل از عقد.
- محرم دانستن شوهر خواهر، خواهر زن، زن برادر، برادر شوهر، عمو و دایی شوهر.
- محرم دانستن ناپدری شوهر برای عروس، برادر و پدر نامادری و ناپدری، شوهر خاله و شوهر عمه، پسر عمه، پسر خاله، پسر دایی، پسر عمو.
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
Reza Sadeghi - Piadeha (UpMusic).mp3
11.58M
پیاده ها🌱🌱🌱
🎤🎤🎤رضا صادقی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_بیست_وهفتم
راحله سرش را تكيه داده بود به صندلي و به جايي از سقف اتوبوس خيره شده بود. و چنان خيره شده بود و كنار چشم هايش چين خورده بود كه انگار با نگاهش سقف را سوراخ ميكرد. شايد او هم به فكر عميقي فرو رفته بود.
فهيمه داشت كتاب ميخواند. هر چند وقت يك بار هم سرش را بلند ميكرد و از شيشهها بيرون را نگاه ميكرد. انگار او هم دنبال چيزي ميگشت
و بعد نگاهم ثريا را پيدا كرد. پاهايش را پايين گذاشته بود ولي هنوز چشم هايش بسته بود. پس هنوز وانمود ميكرد كه خواب است!
عاطفه با صدايي بغض آلود فرياد كشيد:
- حَرم بچهها حَرم! اوناهاش!
چشمهاي ثريا به سرعت بازشد و توي همان چند لحظه بود كه ديدم چشم هايش سرخ است.😭 همان موقع بود كه نگاه او هم مرا غافلگير كرد و مجبور شدم سرم را برگردانم. سعي كردم درست و حسابي دل بدهم به نوار كه ميخواند:
🕊🕊🕊
دوست دارم تو اين خونه،صابخونه درو وا كني..
من به تو نگاه كنم، تو هم منو دعا كني
ولي بعد كه گفت:
دلم و گره زدم به پنجره ات دارم ميرم،
دوست دارم تا من ميآم، اون گرهها رو وا كني..
🕊🕊🕊
صداي گريه راننده را شنيدم.😭 اولش فقط يك هق هق مردانه بود. وقتي كمي نيم خيز شدم شانههاي راننده را ديدم كه با هق هق تكان مي خورد.
فكر كنم همين صداي گريه بود كه اون جور به دل بچهها آتش زد و تا آن حد گريه كردند. ميان همين گريهها بود كه شنيدم فاطمه داره با نوار زمزمه ميكنه: 🕊🕊🕊
دوست دارم از الان تا صبح محشر هميشه
من به تو رضا بگم، تو هم منو رضا كني.
🕊🕊🕊
شعر قشنگي بود با اينكه نوار را صبح از فاطمه گرفته بودم و شعرش را نوشته بودم، ولي باز هم دلم هوايش كرده بود. اولش فكر ميكردم راننده هم به خاطر همين نوار به گريه افتاده. از بس خودم اين نوار را دوست دارم. ولي حالا كه فكر ميكنم، به نظرم ميآد كه به خاطر دخترش بود. يعني آن طور كه او التماس ميكرد، معلوم بود كه خيلي نگران است!
وقتي به حسينيه رسيديم و خواستيم پياده شويم، از جاي خود بلند شد و رو به همه ايستاد. سرش پايين بود و نگاهش به كفش هايش. بچهها همه ايستاده بودند. كيف هايشان دستشان بود و منتظر بودند. شايد منتظر آخرين غرغرهاي راننده بودند كه گفت:
- من...! من ميخواستم بگم كه...!
دست هايش رفت داخل موهاي فرفري اش چنگ شد. دوباره باز شد. كمي سرش را خاراند و صدايش را صاف كرد:
- من ميخواستم كه... از همه شوما معذرت ميخوام به خاطر... به خاطر بداخلاقي ام! راستش دَسِ خودم نبود! يه كم اعصابم خراب بود. همه اش به خاطر اون دختره بود!
فكر كردم عاطفه را ميگويد. عاطفه سرش را پايين انداخت. راننده پشتي صندلي خودش را گرفت:
- دختر خودم رو ميگم. مريضه، تو بيمارستان بستريه!
سرش را بالا آورد. نگاهش توي اتوبوس گشت زد:
- خواستم بگم ميرين حرم، دختر ما رو هم دعا كنين. به امام هشتم، شما مث دختر خود ما ميمونين. پس خواهرتونو فراموش نكنين!😞😣
اين جمله را گفت و سرش را پايين انداخت. بچهها بعد از چند لحظه سكوت در حالي كه از درد دل آقاي راننده متاثر شده بودند، به آرامي از همان جلوي اتوبوس پياده شدند. موقعي كه من و فاطمه داشتيم از جلويش رد ميشديم، فاطمه زير لب گفت كه
_انشاءالله خدا دخترتوت رو شفا بده. راننده نشنيد. آقاي پارسا رو بغل كرده بود و دوباره سفارش ميكرد كه آقاي پارسا از طرف بچهها عذرخواهي كند و براي دخترش دعا كنند.
- چيه دختر؟! چرا هنوز تو فكري؟ نكنه تو فكر ننه و بابايي؟
ثريا بود! حوله سبزش را انداخته بود روي سرش. از حمام آمده بود، جلوي دهانه پنجره و تو ايوان ايستاده بود. گفتم:
- من؟! نه! تو فكر تو بودم.
خنديد، بلند و كشدار. حوله از روي سرش افتاد روي شانه هايش!
- به فكر من؟! شوخي ميكني.
- نه! جدي ميگم.داشتم فكر ميكردم كه اگه موهات طلايي بود، چه قدر اين حوله سبز كه انداختي رو سرت، بهت مياومد.
خنده اش خشكيد. اين قدر زود و تند كه هاج و واج ماندم. از جلوي پنجره كنار رفت. بلند شدم و رفتم كنار پنجره، داشت حوله اش را پهن ميكرد روي طناب گفتم:
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_بیست_وهشتم
- ناراحت شدي كه گفتم چرا موهايت طلايي نيست؟ شوخي كردم به خدا.
چينهاي حوله را صاف كرد. هنوز پشتش به من بود.
- نه! ناراحت نشدم!! آخه موهام طلاييه!
گفتم:
- رنگشون كردي؟! اون هم قهوه اي! ولي آخه چرا! موي طلايي كه بهت بيشتر ميآد!😟
- همين طوري! عشقي! و بعد در حالي كه ميآمد تو اتاق، گفت:
- رنگ موهاي مادرم بود!
تا خواستم حرفي بزنم، من را هل داد به طرف ديوار! شايد ميخواست من ديگه سوالي نكنم. گفت:
- ميگم ولي خوب شد با همديگه هم اتاق شديم ها! وگرنه هر جفتمون تنها ميمونديم.
خواستم به او بگويم من تنها نمي ماندم، چون فاطمه را داشتم. فكر كردم شايد به او بربخورد. فاطمه به من گفته بود بيشتر هوايش را داشته باشم. گفت او در ميان بچهها غريب است و نبايد گذاشت كه احساس غريبي كند.
اينها را همين امروز صبح، وقتي وارد حسينيه شديم، گفت. البته مثل حسينيههاي تهران كه نيست. در حقيقت يك خانه است. يك خانه دو طبقه كه دو رديف اتاق طبقه پايين دارد. اتاقها روبه روي هم هستند. با يك آشپزخانه، سه تا حمام و چهار تا توالت. اين جا را درست كرده اند براي مسافرها و اسمش را هم گذاشته اند حسينيه تهراني ها.
يك سالن هم طبقه دوم دارد كه سالن بزرگي است. پنجرههاي يك طرفش رو به ايوان و حياط باز ميشود و پنجرههاي طرف ديگرش سمت خيابان! ما توي همين سالن مستقر شده ايم. البته از اول اين جا نبوديم. وقتي رسيديم من و فاطمه آخرين نفرهايي بوديم كه وارد حسينيه شديم. فاطمه داشت بچه
ها را راهنمايي ميكرد كه چطور وسايل را ببرند داخل. من هم كنار او ايستاده بودم.
با كس ديگري آشنا نبودم، فقط فاطمه بود. از اتفاق او هم آن قدر خوب بود كه جاي خواهر بزرگ تري را كه ندارم، برايم گرفته بود. ازش قول گرفتم توي اين چند روز با همديگه توي يك اتاق باشيم. او هم قبول كرد. كنارش ايستاده بودم تا كارش تمام شود و با هم برويم. وارد حسينيه شديم. صداي عاطفه داخل حياط هم شنيده ميشد. فاطمه گفت:
- احتمالاً بچهها اون طرف اند. بريم پيش اون ها. رفتيم طرف اتاقهاي سمت راست. از كنار در اتاق اولي كه رد ميشديم، يكي صدا زد:
- مريم! مريم! بيا توي اين اتاق. من ايستادم. فاطمه هم با تعجب ايستاد.
- مگه تو نمي گفتي غريبي و كسي نمي شناسدت؟ هاج و واج مانده بودم،
گفتم:
- فكر كنم ثرياست!
فاطمه يك قدم آمد جلوتر و پرسيد:
- مگه همديگه رو ميشناسين؟
- شناختن كه نه! يعني آره! فقط يه دفعه همديگه رو ديديم. اون هم توي خيابان و در چه وضعيت عجيبي!
خنديد و گفت:
- چه فرقي ميكنه كجا همديگه رو ديدين؟ مهم اينه كه همديگه رو ميشناسين و ميتونين با همديگه رفيق بشين! حالا برو ببين چه كارت داره؟ من هم همين جا هستم تا تو بيايي.
رفتم توي اتاقي كه ثريا بود. راحله و فهيمه هم بودند. فهيمه از خستگي با لباس گوشه اي دراز كشيده بود. راحله مشغول جابه جا كردن و مرتب كردن ساكها و وسايل بود. ثريا هم لباس هايش را عوض ميكرد. ثريا از من خواست وسايلم را توي همان اتاق بگذارم و پيش او بمانم.
گفتم
_فاطمه هم با من است.
ثريا شانه هايش را بالا انداخت و گفت كه « باشه او هم بيايد توي همين اتاق. جاي كافي هست. »
برگشتم پيش فاطمه، وقتي قيافه هاج و واج راحله را موقع حرف زدن من و ثريا، براي فاطمه تعريف كردم، خنديد. بعد گفت:
- ولي عاطفه و سميه هم توي اين اتاق هستن، اتاق بغلي. تو كه رفتي عاطفه اومد و به زور ساك منو برد به اون اتاق. قرار شد تو كه اومدي با همديگه بريم اتاق آن ها.
گفتم:
- ولي من به ثريا قول دادم!
فاطمه چيزي نگفت. بعد از كمي مكث، گفتم:
- مهم نيست! هر جا تو بري منم ميآم. بريم اتاق عاطفه و سميه! ولي فاطمه از جايش تكان نخورد.
- نه مريم جان! كمي صبر كن. ثريا توي اين اردو غريبه اس. مانبايد بذاريم احساس غريبي كنه و خداي نكرده بهش سخت بگذره. پس حالا كه اون تو رو ميشناسه و دلش ميخواد با تو باشه، صحيح نيست تو رويش رو زمين بندازي. كنارش باش و هواش رو داشته باش.
گفتم:
- ولي من خودم اينجا غريبه ام. قرار بود با شما باشم. هم اتاق باشيم. اصلاً نمي فهمم چرا اين بچهها رفتن تو دو تا اتاق! خب اگه همه مون تو يه اتاق بوديم، اين مشكلات رو نداشتيم.
فاطمه چشم هايش را بست و نفس عميقي كشيد. چشم هايش را باز كرد و گفت:
- ولي من ميدونم چرا اونها نرفتن توي يه اتاق.
- جداً ميدوني؟
- فكر ميكنم...
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
✨ اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ✨
#رهایی_از_رابطه_حرام۲۱
گفته شد که ادم زمانی میتونه توبه واقعی کنه که "برای بعد از توبه" هم برنامه زندگی خوبی داشته باشه.
ببینه ریشه های این ارتباطاش چی بوده اونا رو حل کنه.
⭕️ مثلا خیلی از این ارتباط ها به خاطر #بیکاری برای ادم پیش میاد. خب وقتی ادم سرش رو به کارهای مفید بند کنه دیگه سراغ خلاف نمیره.
حتی شده کار مفتی هم انجام بدی طوری نیست. فقط مراقب باش بیکار نمونی!
برخی از این ارتباط ها به خاطر کمبود محبت به وجود میاد. برای همین آدم باید سراغ سرچشمه های محبت بره.
سعی کن ارتباط قلبیت رو با امام زمان ارواحنا فداه بیشتر کنی. همیشه به این فکر کن که امام چقدر دوستت داره و چقدر دلش میخواد که حالت خوب باشه...🌷💕
به جای اینکه محبت های کوچیک دیگران رو گدایی کنی، سعی کن خودت "خورشید محبت" باشی و به همه اطرافیانت محبت کنی....
✅ مومن
خلاصه برای گرم شدن زندگیت بهتره به جای درخواست محبت از دیگران، خودت به دیگران محبت کنی تا کم کم این محبت ها به سمت خودت سرازیر بشه و لذتش رو ببری...
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
✨ اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ✨
#رهایی_از_رابطه_حرام
قسمت اول
https://eitaa.com/mahgolll/19545
قسمت دوم
https://eitaa.com/mahgolll/19721
قسمت سوم
https://eitaa.com/mahgolll/19928
قسمت چهارم
https://eitaa.com/mahgolll/20169
قسمت پنجم
https://eitaa.com/mahgolll/20405
قسمت ششم
https://eitaa.com/mahgolll/20623
قسمت هفتم
https://eitaa.com/mahgolll/20828
قسمت هشتم
https://eitaa.com/mahgolll/21002
قسمت نهم
https://eitaa.com/mahgolll/21184
قسمت دهم
https://eitaa.com/mahgolll/21367
قسمت یازدهم
https://eitaa.com/mahgolll/21516
قسمت دوازدهم
https://eitaa.com/mahgolll/21684
قسمت سیزدهم
https://eitaa.com/mahgolll/21920
قسمت چهاردهم
https://eitaa.com/mahgolll/22068
قسمت پانزدهم
https://eitaa.com/mahgolll/22281
قسمت شانزدهم
https://eitaa.com/mahgolll/22485
قسمت هفدهم
https://eitaa.com/mahgolll/22684
قسمت هجدهم
https://eitaa.com/mahgolll/23095
قسمت نوزدهم
https://eitaa.com/mahgolll/23609
قسمت بیستم
https://eitaa.com/mahgolll/23756
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
سلام😊
❣️ذهن آدم مثل ساعتی است
که مدام از کار میافتد
ذهن را باید با فکرهای خوب
کوک کرد
هر روز را بهتر از دیروز آغاز کنید..🍃🍃
🍃🌸 صبحتون بخیر و شادی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
⁉️آیا من میتوانم زمان «آخرین بار مشاهده شدنم» را پنهان کنم؟
💢شما میتوانید در تنظیمات حریم خصوصی و امنیت، انتخاب کنید که چه کسی زمان فعالیت شما را ببیند. به یاد داشته باشید که اگر نمایش زمان فعالیت خود را از برخی یا همه مخاطبان مخفی کنید، متقابلاً نمیتوانید زمان فعالیت آنها را هم ببینید. البته یک مقدار تقریبی از آخرین زمان مشاهده آنها به شما نمایش داده میشود.
♦️چهار مقدار تقریبی ممکن وجود دارد:
🔸آخرین زمان مشاهده: اخیرا (Last seen recently)— هر چیزی بین ۱ ثانیه و ۲ تا ۳ روز را میپوشاند.
🔸آخرین زمان مشاهده در یک هفته اخیر (Last seen within a week) — بین ۲ تا ۳ روز و ۷ روز.
🔸آخرین زمان مشاهده در یک ماه اخیر (Last seen within a month) – بین ۶ تا ۷ روز و یک ماه.
🔸آخرین زمان مشاهده در زمان (Last seen a long time ago) – بیش از یک ماه (به کاربران مسدود شده نیز همیشه این مورد نشان داده میشود).
#آموزش
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🔥 #رمان_فرار_از_جهنم 👣🔥
#قسمت_شصت_و_سوم
پسر قشنگ
.
دستش رو گرفتم و بردم سوار ماشینش کردم … تمام روز رو دنبال یه خانه سالمندان گشتم … یه جای مناسب و خوب که از پس قیمت و هزینه هاش بربیام …
بالاخره پذیرشش رو گرفتم و بستریش کردم … با خوشحالی، 10 دلاریش رو دستش گرفته بود و به همه نشون می داد … اینو پسر قشنگ بهم داده … پسر قشنگ بهم داده …
دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم و اونجا بایستم … زدم بیرون … سوار ماشین که شدم از شدت ناراحتی دندون هام روی هم صدا می داد … .
- تمام عمرت یه بار هم بهم نگفتی پسرم … یه بار با محبت صدام نکردی … حالا که … بهم میگی پسر قشنگ …
.
نماز مغرب رسیدم مسجد … اومدم سوئیچ رو پس بدم که حسنا من رو دید … با خوشحالی دوید سمتم … خیلی کلافه بودم … یهو حواسم جمع شد … خدایا! پولی رو که به خانه سالمندان دادم پولی بود که می خواستم باهاش حسنا رو ماه عسل ببرم … نفسم بند اومد … .
.
حسنا با خوشحالی از روزش برام تعریف می کرد … دانشگاه و اتفاقاتی که براش افتاده بود … منم ناخودآگاه، روز اون رو با روز خودم مقایسه می کردم … و مونده بودم چی بهش بگم … چطور بگم چه بلایی سر پول هام اومده؟ … .
.
چاره ای نبود … توکل کردم و گفتم … .
#ادامه_دارد...
نویسنده: #شهید_مدافع_حرم_طاهاایمانی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🔥 #رمان_فرار_از_جهنم 👣🔥
#قسمت_شصت_و_چهارم
خدای رحمان من
- حسنا! منم امروز یه کاری کردم. می دونم حق نداشتم یه طرفه تصمیم بگیرم … قدرت توضیح دادنش رو هم ندارم … اما، تمام پولی رو که برای ماه عسل گذاشته بودم … دیگه ندارمش … .
به زحمت آب دهنم رو قورت دادم …
خنده اش گرفت … شوخی می کنی؟ … یه کم که بهم نگاه کرد، خنده اش کور شد … شوخی نمی کنی …
.
- چرا استنلی؟ … چی شد که همه اش رو خرج کردی؟ .
.
ملتمسانه بهش نگاه می کردم … سرم رو پایین انداختم و گفتم: حسنا، یه قولی بهم بده … هیچ وقت سوالی نکن که مجبور بشم بهت دروغ بگم …
.
مکث عمیقی کرد … شنیدنش سخت تره یا گفتنش؟ .
- برای من گفتنش … خیلی سخته … اما نمی دونم شنیدنش چقدر سخته …
.
بدجور بغض گلوش رو گرفته بود … پس تو هم بهم یه قولی بده … هرگز کاری نکن که مجبور بشی به خاطرش دروغ بگی … کاری که شنیدنش از گفتنش سخت تر باشه …
.
به زحمت بغضش رو قورت داد … با چشم هایی که برای گریه کردن منتظر یه پخ بود، خندید و گفت: فعلا به هیچ کسی نمیگیم ماه عسل جایی نمیریم … تا بعد خدا بزرگه…
اون شب تا صبح توی مسجد موندم … توی تاریکی نشسته بودم …
- خدایا! من به حرفت گوش کردم … خیلی سخت و دردناک بود … اما از کاری که کردم پشیمون نیستم … کمترین کاری بود که در ازای رحمت و لطفت نسبت به خودم، می تونستم انجام بدم … اما نمی دونم چرا دلم شکسته … خدایا! من رو ببخش که اطاعت دستورت بر من سخت شده بود … به قلب من قدرت بده و از رحمت بی کرانت به حسنا بده و یاریش کن … به ما کمک کن تا من رو ببخشه … و به قلبش آرامش بده …
#ادامه_دارد...
نویسنده: #شهید_مدافع_حرم_طاهاایمانی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
دماغم یکم دیگه بزرگ بشه میتونه خودش واسه آیندش تصمیم بگیره🤕
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
شیرینتر از عسل
"داستان قاسم های انقلاب"
کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی...
در جنگ تحمیلی ما و در دفاع مقدسی که کوچک و بزرگمان جانانه در دفاع از آرمان و اعتقاداتمان جنگیدند و رشادتهای کم نظیری در تاریخ ترسیم نمودند، سن و سال، اولین یا آخرین فرزند بودن و… نقشی نداشت؛ بلکه آنچه ملاک و معیار بود، فداکاری، ایمان، شجاعت و جانفشانی در راه حق بود.
شهدای نوجوان به خاطر پاکی باطن و آلوده نگردیدن به دنیای مادی، زودتر از بقیه مسیر کمال و قرب الهی را طی کردند.
آنان به رغم سن و سالشان، درس بندگی را آموختند، دیگر نتوانستند در چارچوب این دنیای فانی دوام آورند.
گویی میدانستند که باید از همهی زرق و برقهای این دنیای فریبنده گذر کنند و آرزوی شهادت و وصال معبود را در قنوت نمازهای نیمهشب خود جستوجو کنند و توشهای از کمال و معنویت را دستمایهی آخرت سازند.
در این مجموعه از شهدایی یاد کردهایم که به همهی خاک ایران اسلامی تعلق دارند. شهدایی که به رغم سن پایین، معرفت بالایی داشتند و این را از دستنوشتهها و وصیتشان میتوان فهمید.
✅داستانهای کوتاهی از شخصیت چهل شهید نوجوان دوران دفاع مقدس:بهنام محمدی،حسن علایی،حسین فهمیده و...
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1