#امام_حسین_ولادت
#رباعی
خورشید در آسمان زهرا آمد
کشتی نجات سوی دریا آمد
هر کس پیِ دنیای خودش هست ولی
دنیای من امروز به دنیا آمد
#مجتبی_شکریان
#حضرت_علی_اکبر_ولادت
#رباعی
با آمدنت وا شده باب حسنات
نازل شده از بهشت خیر و برکات
آنقدر به مصطفی شباهت داری
که دیدنِ صورت تو دارد صلوات
#عبدالحسین
......
هم صورت زیبای تو دارد صلوات
هم قامت رعنای تو دارد صلوات
سر تا به قدم عین محمّد هستی
پس نام دل آرای تو دارد صلوات
#عبدالحسین
......
از بهر نظاره آمده پیغمبر
با ماه و ستاره آمده پیغمبر
ذکر لب هر فرشته باشد صلوات
انگار دوباره آمده پیغمبر
#سیدمجتبی_شجاع
.......
ناز قــدم عزیـز زهــــرا صلـوات
بر مـاه رخ شبـیــه طاها صلوات
تا شاد شود قلب علی بن حسین
بفــرست به روح ام لیلا صلوات
#محمدعلی_انصاری
......
در باغ خدا گلی معطر دادند
یا آل رسول را پیمبر دادند
دیدند که دلتنگ نبی هست حسین
بر دامن او علی اکبر دادند
#مجتبی_شکریان
#امام_زمان_عج_مدح_و_مناجات
#امام_زمان_عج_ولادت
خوشا لحظهای بال و پر داشتن
سر کوی دلبر گذر داشتن
خوشا با خدا بودن و زیستن
به یاد خدا چشم تر داشتن
همیشه به سوی خدا رو زدن
همیشه صفای سحر داشتن
چه خوب است عاشق ز معشوقِ خویش
تمنای یک دم نظر داشتن
چه خوب است دنبال تو آمدن
و از جایگاهت خبر داشتن
چه خوب است دائم صدایت زدن
همیشه هوایت به سر داشتن
چه خوب است یک شب به همراه تو
به سرداب تو یک سفر داشتن
من امشب هوای تو دارم به سر
کرم کن مرا در کنارت ببر
درِ آسمان، در سحر باز شد
فرشته مهیای پرواز شد
ملک در دل آسمان زد صدا:
و میلاد خورشید آغاز شد
شنیدم شبیه کلیم آمدی
و موسایی تو خبرساز شد
حَسَن بر گل روی تو خنده زد
پدر با وجودت سرافراز شد
برایِ دلِ مادرِ پاکِ تو
زمان سحر، کشف صد راز شد
رسیدی و در سجده افتادی و
زبانت به توحیدِ حق باز شد
پدر با تو میگفت ناگفتنی
چه اسرارهایی که ابراز شد
تو باطل ستیزی؛ تو جاءالحقی
ولی خدا؛ حجت مطلقی
کنار دلم گاه گاهی بیا
تو از جادههای الهی بیا
سیاهِ گناهم، بیا نور عشق
در این دورۀ روسیاهی بیا
بیا از مدینه، بیا از نجف
بیا از دل این دو راهی بیا
اگر چه فراهم نگشته هنوز
برای قیامت سپاهی، بیا
بگو کی مرا میبری با خودت
چه روزی؟! چه سالی؟! چه ماهی؟! بیا
ببین حال و روز دل شیعه را
شده کشتهی بی گناهی بیا
اگر تو نیایی چه کس میشود،
برای دل ما پناهی؟ بیا
بیا قبل از اینکه بیاید اجل،
بگیری مرا لحظهای در بغل
مرا گاه در خاطرت فرض کن
مرا گرد و خاک دَرَت فرض کن
من از چشم پاک تو افتادهام
مرا اشک چشم ترت فرض کن
منِ روسیاهِ زمین خورده را
سیاهیّ در لشگرت فرض کن
اگر اولین عاشقت نیستم
مرا عاشق آخرت فرض کن
اگر چه لیاقت ندارم ولی
مرا کمترین زائرت فرض کن
به وقت ظهورت بیا و مرا
نگهبان در سنگرت فرض کن
بکش دست خود را به روی سرم
مرا نوکر مادرت فرض کن
ببخشا به من این خیالات را
مگیر از لبم این مناجات را
تو مرگ ستم را رقم میزنی
تو زنجیر محکم به غم میزنی
زمان ظهورت به اذن خدا
صف مشرکان را بههم میزنی
میآیی مدینه، میانِ بقیع
به دنبال قبری قدم میزنی
میان مدینه به سمت نجف
تو طرح حرم تا حرم میزنی
میآیی سر قبر ام البنین
به یاد علمدار علم میزنی
ضریح بزرگی بنا میکنی
به روی طلایش قلم میزنی
تو با یاد و نام حسین و حسن
حسینیههای کرم میزنی
زمان طلوعت که بر خاستی
خبر کن مرا کارگر خواستی
#مجتبی_شکریان
بهمناسبت حلول #ماه_مبارک_رمضان
آمد رمضان و نور، راه افتاده
افطار و سحر، حالِ دعا، سجاده
اینها همه آماده که بالا برویم
اما چه کنیم نیستیم آماده
#مجتبی_شکریان
#حضرت_رقیه_س_شهادت
به امید وصال تو چه اشکی تا سحر دارم
برای دیدن روی تو جانی مختصر دارم
دو چشمم تار شد از بس برایت گریهها کردم
عزادار لبت هستم! چه داغی بر جگر دارم
رسیدی سرزده، آبی مهیا نیست اما من...
...به پای مقدمت از چشم گریانم گهر دارم
منی که میگرفتم در بغل ششماهه را، حالا...
...توانایی ندارم تا سرت از خاک بردارم
پذیرایی گرمی کرده خولی از سرت بابا
برای این مصیبت دائماً چشمانِ تر دارم
تو ای نیزهنشین! بنشین شبی بر روی دامانم
تو در آغوش راهب رفتهای، بابا خبر دارم
چهل منزل به روی ناقه این دل آب شد بابا
من آخر کودکم کی طاقت رنج سفر دارم
به آنکس که مرا زد روبهروی نیزهات گفتم:
مزن ظالم یتیمم، بر دلم داغ پدر دارم
پدر اهل و عیالت را به شهر شام آوردند
چه تلخیهای بسیاری که از هر رهگذر دارم
در آن بازار بابا هر که رد میشد مرا میزد
شکایت پیش تو در شام از صدها نفر دارم
یکی تو سنگ میخوردی، یکی عمه، یکی هم من
تو بودی بی سپر اما، من از عمه سپر دارم
من از رفتار زجر آنشب فقط آنقدر گویم که:
گل یاسم که روی ساقهام رد تبر دارم
اگر دلتنگ زهرا مادرت هستی نگاهم کن
که گاهی دست بر دیوار و گاهی بر کمر دارم
#مجتبی_شکریان
#امام_حسن_مدح
هوای خواندن جنگ جمل به سر دارم
به شوق روی کسی قصد این سفردارم
نبرد مردم باطل مقابل حق بود
همان حقیقتِ حقی که حق مطلق بود
تمام لشکر حق تحت امر حیدر بود
و در مقابل حق جمع قوم کافر بود
میان لشکر دشمن تمام کافرها
میان لشکر حیدر همه دلاورها
ببین که لشکر حیدر چقدر پُر بار است
حسن بود همه کاره حسن علمدار است
حسن،حسین و ابالفضل پشت سردارد
علی چه چشم امیدی به این پسردارد
میان معرکه ها باور علی حسن است
گمان کنم که همه لشکر علی حسن است
همیشه در همه جا بوده در رکابِ علی
درود بر علی و حُسن انتخابِ علی
دل تمامی لشکر به مرتضی گرم است
دل صبور علی هم به مجتبی گرم است
دلاورانِ علی تشنه ی عمل بودند
تمام در پیِ پی کردن جمل بودند
محمد حنفیه روانه شد در دشت
نشد که حمله کند باز هم عقب برگشت
علی که شاهد برگشتن محمد بود
به سمت لشکر اسلام اینچنین فرمود:
کسی به دست بگیرد مهار صحرا را
که بسته بر کمر خویش شال زهرا را
صدا زد ای حسنم ای فروغ هر دیده
خدا برای رشادت تو را پسندیده
بیا جوان غیورم بیا حسن جانم
بیا که حل جمل دست توست می دانم
تو اوج جلوه ی زهرای مرتضی هستی
تویی که راه نفسهای کفر را بستی
بیا که خانه نشینی تمام شد بابا
بیا که روز نبرد و قیام شد بابا
بیا که بعد فدک اولین مجال اینجاست
پس از رسول خدا اولین قتال اینجاست
بیا بجنگ که سنگ تمام بگذاری
به زخم کودکی ات التیام بگذاری
نرفته از نظرم گریه های کودکی ات
غم نهان تو و های های کودکی ات
به آن غمی که دلت را شکسته آگاهم
به هر چه در دل تو نقش بسته آگاهم
من از گرفتگی روی ماه باخبرم
من از جسارت دستی سیاه باخبرم
منی که یک کلمه از لب تونشنیدم
در آخرین شب زهرا خسوف را دیدم
خسوف ماه دلم را تو خوبتر دیدی
تو روضه خوان دلم شو که بیشتر دیدی
در آن زمان که صدای شما به گوش آمد
به جان تو پسرم غیرتم به جوش آمد
ولی بگو چه کنم گفته بود پیغمبر
میان اوج مصائب تو صبر کن حیدر
بیا بگو پسرم هر چه در دلت باشد
بیا که دشمن زهرا مقابلت باشد
برو به قدرت مردانه ات جدالی کن
برو زمین خدا را زِ کفر خالی کن
برو که خشم تو بر کافران اثر دارد
خدا به ضربه ی شمشیر تو نظر دارد
برو که خشم خدا را کمی نشان بدهی
فقط کرم نکنی کفر را امان بدهی
برو به نیت زهرا بزن تو شمشیری
ببینمت که چطور انتقام می گیری
برو به هر که نداند بگو شجاعت چیست
برو نشان بده جنگ آوری و غیرت چیست
شنید امر پدر را و گفت: بابا چشم
ای آسمان ولایت امیر دنیا چشم
گرفت رخصتی از حیدر و به لشکر زد
چه اشتیاق عجیبی گمان کنم پَر زد
به سوی لشکر دشمن کمی نگاه انداخت
کشید تیغ خودش را و خون به راه انداخت
میان معرکه گویی عذاب نازل شد
به دشت یکسره تیغ مذاب نازل شد
ببین که آتش قهر خداست گُر دارد
ببین که نیّت پِی کردنِ شتر دارد
به زیر پایِ شتر تیغ بی هوا برده
چنان که فتنه نفهمیده از کجا خورده
یکی به اهل جمل گفت: خشمِ رَب این است
سزای دشمن هتّاک و بی ادب این است
شکست پرچم کفر و به دشت غوغا شد
علی به وقت تماشا گل از گلش وا شد
ز معرکه پسر شاه لافتی برگشت
عصای دست علی، بیرق خدا برگشت
علی گرفت حسن را میان آغوشش
و فی البداهه چنین خواند و گفت در گوشش:
خدا کند که بماند حدیثِ من یادت
که این شجاعت تو می رسد به اولادت
حسن چه عزت و جاهی به آل هاشم داد
تمام قدرت خود را به دستِ قاسم داد
چه قاسمی که ز لعلِ لبش عسل بارد
چه قاسمی که حسن گونه تیغ بردارد
چه قاسمی نه زره داشت نه کُلَه خودی
میان معرکه می رفت غرقِ خشنودی
چه قاسمی که وقار و شکوه و عزت داشت
چه قاسمی که به شاه شهید غیرت داشت
چه قاسمی که شرف دارد و هدف دارد
چه قاسمی که تبار از شه نجف دارد
چه قاسمی که جهان خاک راه نعلینش
فلک ندید و نیامد در این جهان عِینَش
میان صحنه ی حمله به اَزرقِ شامی
در اقتدار و صلابت در اوج آرامی
چنان به سمت عدو تیغِ پُر شرر انداخت
که جسم دشمن خود را زِ پشت سر انداخت
میان دشتِ بلا زنده کرد نامِ حسن
به غیرت و ادب و رزم او سلامِ حسن
#مجتبی_شکریان
#مناجات_باخدا
بر درگهت آمدم دوباره
با جرم و خطای بی شماره
گویم به دو چشم پر ستاره
(بر درد دلم تویی مخاطب
ما را به علی ببخش یا رب)
ما را سر سفره راه دادی
از لطف به ما پناه دادی
یک عالمه اشک و آه دادی
(مهمان توییم در دل شب
ما را به علی ببخش یا رب)
گفتی که بیا به میهمانی
از فیض کریم جا نمانی
با این همه لطف و مهربانی
(این بنده ی تو نشد مودب
ما را به علی ببخش یا رب)
گفتی که بیا و بخشش از من
از تو گره و گشایش از من
دلخسته بیا نوازش از من
(این نفس ولی نشد مهذب
ما را به علی ببخش یارب)
دانی چه شد و چکار کردم
از درگه تو فرار کردم
من لغزش بی شمار کردم
(پیمانه ی جرم شد لبالب
ما را به علی ببخش یارب)
با این همه بی حیایی من
گستاخی و بی وفایی من
اعمال بد و ریایی من
(تو لطف نموده ای مرتب
ما را به علی ببخش یارب)
لطفت که مرا گرفت تحویل
کردی تو به عفو بسکه تعجیل
عصیان به ثواب گشت تبدیل
از شرم چرا نکرده ام تب
ما را به علی ببخش یارب
از درگه تو شرف گرفتم
دامان تو را به کف گرفتم
اذنِ سفرِ نجف گرفتم
(حالا که علی علی است بر لب
ما را به علی ببخش یارب)
یا رب به تمام حق نَوَردان
ما را به علی شاه مردان
دور سر مرتضی بگردان
(تا اینکه شوم کمی مقرب
ما را به علی ببخش یارب)
صد شکر که آبرو نبردی
ما را بغل خودت فشردی
ما را به حسین خود سپردی
(تا اینکه شوم حسین مذهب
ما را به علی ببخش یا رب)
سوگند به داغِ شاه عطشان
بر آن سرِ روی نی نمایان
بر اشک مخدراتِ گریان
(سوگند به اضطرار زینب
ما را به علی ببخش یارب)
#مجتبی_شکریان
#امام_رضا_ع_مدح_و_مناجات؛ #زیارت_مخصوصه؛ #امام_حسین_ع_گودال_قتلگاه
خدا روز ازل ما را به عشقت آشنا کرده
چه عشقی که مرا از قید این عالم رها کرده
نه اربابم، نه سلطانم، خدا را شکر میگویم
که ما را در حریم حضرت سلطان، گدا کرده
عزیز هر دو عالم شد، به بزم عشق مَحرم شد
کسی که رو به درگاهِ علی موسی الرضا کرده
نگاهش رحمت و رأفت، وجودش پاکی و عصمت
خدا در " اِنَّمایش " حق مطلب را ادا کرده
همه در حسرت جنت، خدا هم از سَرِ رحمت
دری را از حرم سوی بهشت خویش وا کرده
ولی جنت نمیآید به چشم زائرت وقتی...
...شبی را در کنار تو سحر کرده، صفا کرده
خجالت میکشم وقتی که میآیم حضور تو
ترحم کن به این بنده که سر تا پا خطا کرده
به سقاخانهات بردم پناه از درد و بیماری
چه سقاخانهای که درد عالم را دوا کرده
همه آیینهها لبیک میگویند آن کس را
که یکبار از صمیم دل تو را خوانده صدا کرده
قسم بر خطّهی طوست، قسم بر شوق پابوست
زیارتهای مخصوصت، دلم را مبتلا کرده
دلا بنگر افاضاتش، ببین بحرِ کراماتش
ببین نور ضریحش بی خدا را با خدا کرده
معطل کردن سائل به پشت در مرامش نیست
به هر کس آمده در این حرم فوراً عطا کرده
نمیگوید گنهکاری، نمیگوید خطا داری
فقط آغوش بگشوده، محبتها به ما کرده
نرفته از حرم بیرون، کسی مأیوس یا محزون
حوائج را به لطف و رحمتش یکیک روا کرده
تشرف در حرم با اختیار خویش ممکن نیست
یقین دارم که زهرا مادرش ما را دعا کرده
قیامت هست پشت پنجره فولاد، یعنی که
خدا قبل از قیامت شور محشر را به پا کرده
چه سِرّی هست در پایین پایش هر که میآید
تمنای زیارت از نجف تا کربلا کرده
* *
صفا در قلب این صحن و، بساط روضه هم پهن و
دو چشمم اشک میبارد، هوای نینوا کرده
قسم بر نور عین تو، به فَابکِ لِلحسینِ تو
تو میدانی که عاشورا به قلب ما چهها کرده
قسم بر پلک مجروحت، قسم بر جدّ مذبوحت...
چه کس با یک غریبِ بی دفاع اینگونه تا کرده؟
برو در قتلگاه ای دل، ببین آن بی حیا قاتل
چگونه نیزهها را در دل گودال جا کرده؟
تو را گیرم که دشمن کشت با لبهای عطشانت
تنت را بی کفن روی زمین، عریان چرا کرده؟
صدای مادرت پیچیده در عالم که میگوید:
بمیرم...بی کفن، جا در میان بوریا کرده
بُنَیَّ روی دامان خودم بودی، خودم دیدم
چگونه قاتلت با خنجرش سر را جدا کرده
#مجتبی_شکریان
#حضرت_رقیه_شهادت
عجب خوابی، عجب حالی، عجب رؤیای شیرینی
چه زیبا میشود وقتی، پدر را خواب میبینی
عجب عشقی، عجب شوری، عجب عطر دل انگیزی
چه رؤیاییست با یاد پدر از خواب برخیزی
چه کس بیدار کرده دختری که گرمِ رؤیا بود
که در گلزار سرسبز پدر محوِ تماشا بود
چه کس حالا جوابی میدهد چشم پر آبم را
به بیداری نخواهم داد شیرینیِّ خوابم را
کجا رفته؟ کجا عمه؟ همین لحظه، همین جا بود
همین حالا، همین دلخسته در آغوش دریا بود
همین حالا کنارم بود و از غمها رهایم کرد
دوباره جان به من داد و رقیه جان صدایم کرد
نیامد بر لبم لبخند و از غمها دلم پوسید
به جبرانش پدر با گریه لبهای مرا بوسید
دوباره دستِ گرمش را به دُورِ گردنم انداخت
نگاهی بر رُخِ زرد و کبودیِّ تنم انداخت
دویدم کودکانه باز هم دنبال من میکرد
لب خشکش به هم خورد و سؤال از حال من می کرد
رقیه دخترم خوبی؟ بیا بابا در آغوشم
اگر دردِ دلی داری بگو آهسته در گوشم
تو هر جایی که میرفتی، من از بالای نی دیدم
تو هر دفعه زمین خوردی، تو را از دور بوسیدم
زمین خوردی و چشمم را به گریه باز میکردم
تو را از روی نیزه با نگاهم ناز میکردم
من از بالای نی خون گریه میکردم به احوالت
خبر دارم چه شد آن شب که خونین شد پر و بالت
دعا کردم به احوالت، دعایی تو به حالم کن
اگر در راه صد دفعه کتک خوردی حلالم کن
::
چه میفرمایی ای بابا به قربان سر و رویت
هر آنچه شد به من جانا فدایِ تار گیسویت
نمیخواهم بیازارم تو را حالا که مهمانی
نمیخواهم تو را از کف دهم امشب به آسانی
چه باید گفت ای بابا از این اوضاعِ آشفته
هزاران درد و غم دارم، هزاران حرف ناگفته
تو را تا زندهام در پنجهی هر کس نخواهم داد
به دست این و آن هرگز، سرت را پس نخواهم داد
در آغوشم بخواب آرام عزیزم خستهی راهی
چرا دیر آمدی بابا، مگر ما را نمیخواهی
بخواب آرام اینجا دشمنِ نامهربانی نیست
بخواب آغوش من امن است، اینجا خیزرانی نیست
گُلِ من! آمدی اما شمیم یاس جا مانده
تو را آوردهاند اما عمو عباس جا مانده
پس از تو بارشِ بارانِ غم آغاز شد بابا
پس از تو دخترت با تازیانه ناز شد بابا
پس از تو سهم ما تُندی و خشم و اَخم شد بی حد
در این مدت، تمام پیکر ما زخم شد بی حد
تو رفتی و النگویم طنابِ شمر و خولی شد
دلیل درد بازویم، طنابِ شمر و خولی شد
پذیرایی به غیر از سیلی قاتل نمیبینم
نگاهت میکنم بابا، ولی کامل نمیبینم
مرا پای برهنه روی سنگ و خارها بردند
مرا کوچه به کوچه از دل بازارها بردند
شبی افتادم از ناقه که زجر آمد سراغ من
چنان آمد که گویی آتش افتاده به باغ من
نمیگویم چه شد بابا، سخن کوتاه و سربسته
پس از آن نیمه شب، از زندگی کردن شدم خسته
#مجتبی_شکریان
#حضرت_زینب_اسارت
#شام #اسارت
تو نیستیّ و فراق مدام را چه کنم؟
جفای این همه صیاد و دام را چه کنم؟
فراق و گریه و زخم و غم عزیزانم
بگو که گریه کنم من کدام را؟ چه کنم؟
به من گذشت هر آنچه میان کوفه گذشت
ولی عزیز دلم شهر شام را چه کنم؟
اگر مرا ببرند از میان جمعیت
غیور من تو بگو ازدحام را چه کنم؟
به کودکان تو با جان و دل حواسم هست
بگو جسارتِ از روی بام را چه کنم؟
به سنگ کینه گل از روی شاخه اش افتاد
زنان بی ادب و بی مرام را چه کنم؟
حریم اهل حرم را شکست اهریمن
دلِ شکسته زِ بزم حرام را چه کنم؟
خدا کند که میان خرابه جان بدهم
ولی رسالت نیمه تمام را چه کنم؟
#مجتبی_شکریان
#حضرت_رقیه_سلام_الله_علیها_شهادت
#تضمین غزلی از #مرحوم فروغی #بسطامی
رفتی و هوای رخ تابان تو کردم
لب را به شب و روز، غزلخوان تو کردم
من اشک نثار لب عطشان تو کردم
(جانی که خلاص از شب هجران تو کردم
در روز وصال تو به قربان تو کردم)
شانه زدن زلف تو بر باد سپردم
از هجر تو صدبار شدم زنده و مُردم
در خواب سرت را به روی سینه فشردم
(بعد از لب خشک تو دگر آب نخوردم
غم بود نشاطی که به دوران تو کردم)
خورشید به رؤیای من از پرده بر آمد
تعبیر چنین بود پدر از سفر آمد
این آه که با دیدن او از جگر آمد
(آهیست کز آتشکدهٔ سینه برآمد
هر شمع که روشن به شبستان تو کردم)
این بادِ خزان برگ و بر از گلشن من ریخت
رفتی و سیاهیِّ ستم بر تن من ریخت
بر نیزه عمو اشک به رنجیدنِ من ریخت
(اشکیست که ابر مژه بر دامن من ریخت
هر گوهر غلتان که به دامان تو کردم)
ما بی تو نشستیم روی ناقهی عریان
بی تو همه را دست ستم برد به زندان
در کوفه در آن مجلس و آن جمع اسیران
(صد بار گزیدم لب افسوس به دندان
هر بار که یاد لب و دندان تو کردم)
یک نیزه میان من و تو فاصله انداخت
پایم به طریق غم تو آبله انداخت
اشکم به تنِ عرشِ خدا زلزله انداخت
(در حلقهٔ مرغان چمن ولوله انداخت
هر ناله که در صحن گلستان تو کردم)
کردیم به ناچار به ویرانه توقف
ما خاک نشینیم نداریم تکلف
تا جان به حریم حرمت یافت تشرف
(یعقوب نکرد از غم نادیدن یوسف
این گریه که دور از لب خندان تو کردم)
نزدیک سحر بود ز یارم خبر آمد
آنقدر زدم ناله که آخر پدر آمد
از شوق سراسیمه رسید و به سر آمد
(داد از صف عشاق جگرخسته برآمد
هرگه سخن از صف زده مژگان تو کردم)
عشق تو غم و درد و بلا را به هم آمیخت
در راه شبی همهمه در عرش بر انگیخت
آن لحظه که دشمن سرت از شاخهای آویخت
(تا زلف تو بر طرف بناگوش فرو ریخت
از هر طرفی گوش به فرمان تو کردم)
گفتم که بیا عمه شده گمشده پیدا
ای عمه بیا تا من و تو با دل شیدا
صورت بگذاریم روی صورت بابا
(تا پرده برافکندم از آن صورت زیبا
صاحب نظران را همه حیران تو کردم)
بعد از تو دگر خیر و خوشی هیچ ندیدم
من ماندم و این ناله و این موی سفیدم
چون شمع شدم پای سرت خوب چکیدم
(از زندگی هر دو جهان دست کشیدم
تا بندگی سرو خرامان تو کردم)
#مجتبی_شکریان
#حضرت_رقیه_شهادت
عجب خوابی، عجب حالی، عجب رؤیای شیرینی
چه زیبا میشود وقتی، پدر را خواب میبینی
عجب عشقی، عجب شوری، عجب عطر دل انگیزی
چه رؤیاییست با یاد پدر از خواب برخیزی
چه کس بیدار کرده دختری که گرمِ رؤیا بود
که در گلزار سرسبز پدر محوِ تماشا بود
چه کس حالا جوابی میدهد چشم پر آبم را
به بیداری نخواهم داد شیرینیِّ خوابم را
کجا رفته؟ کجا عمه؟ همین لحظه، همین جا بود
همین حالا، همین دلخسته در آغوش دریا بود
همین حالا کنارم بود و از غمها رهایم کرد
دوباره جان به من داد و رقیه جان صدایم کرد
نیامد بر لبم لبخند و از غمها دلم پوسید
به جبرانش پدر با گریه لبهای مرا بوسید
دوباره دستِ گرمش را به دُورِ گردنم انداخت
نگاهی بر رُخِ زرد و کبودیِّ تنم انداخت
دویدم کودکانه باز هم دنبال من میکرد
لب خشکش به هم خورد و سؤال از حال من می کرد
رقیه دخترم خوبی؟ بیا بابا در آغوشم
اگر دردِ دلی داری بگو آهسته در گوشم
تو هر جایی که میرفتی، من از بالای نی دیدم
تو هر دفعه زمین خوردی، تو را از دور بوسیدم
زمین خوردی و چشمم را به گریه باز میکردم
تو را از روی نیزه با نگاهم ناز میکردم
من از بالای نی خون گریه میکردم به احوالت
خبر دارم چه شد آن شب که خونین شد پر و بالت
دعا کردم به احوالت، دعایی تو به حالم کن
اگر در راه صد دفعه کتک خوردی حلالم کن
::
چه میفرمایی ای بابا به قربان سر و رویت
هر آنچه شد به من جانا فدایِ تار گیسویت
نمیخواهم بیازارم تو را حالا که مهمانی
نمیخواهم تو را از کف دهم امشب به آسانی
چه باید گفت ای بابا از این اوضاعِ آشفته
هزاران درد و غم دارم، هزاران حرف ناگفته
تو را تا زندهام در پنجهی هر کس نخواهم داد
به دست این و آن هرگز، سرت را پس نخواهم داد
در آغوشم بخواب آرام عزیزم خستهی راهی
چرا دیر آمدی بابا، مگر ما را نمیخواهی
بخواب آرام اینجا دشمنِ نامهربانی نیست
بخواب آغوش من امن است، اینجا خیزرانی نیست
گُلِ من! آمدی اما شمیم یاس جا مانده
تو را آوردهاند اما عمو عباس جا مانده
پس از تو بارشِ بارانِ غم آغاز شد بابا
پس از تو دخترت با تازیانه ناز شد بابا
پس از تو سهم ما تُندی و خشم و اَخم شد بی حد
در این مدت، تمام پیکر ما زخم شد بی حد
تو رفتی و النگویم طنابِ شمر و خولی شد
دلیل درد بازویم، طنابِ شمر و خولی شد
پذیرایی به غیر از سیلی قاتل نمیبینم
نگاهت میکنم بابا، ولی کامل نمیبینم
مرا پای برهنه روی سنگ و خارها بردند
مرا کوچه به کوچه از دل بازارها بردند
شبی افتادم از ناقه که زجر آمد سراغ من
چنان آمد که گویی آتش افتاده به باغ من
نمیگویم چه شد بابا، سخن کوتاه و سربسته
پس از آن نیمه شب، از زندگی کردن شدم خسته
#مجتبی_شکریان