eitaa logo
مکر مرداب(تولیلای منی️)💝
11هزار دنبال‌کننده
156 عکس
5 ویدیو
0 فایل
💥بسم الله الرحمن الرحیم💥 سوالی دارید👈 @Zohorsabz کانال رسمی رمانهای بانو نیلوفر(خانم موسوی) کپی محتوا✅کپی رمان❌ثبت در وزارت ارشاد ناشناس👈 https://gkite.ir/es/9649183 تبلیغات 👈 @tablighat_basarfa
مشاهده در ایتا
دانلود
میانبرهای رمان تو لیلای منی خشت ۱💞 خشت۱۰💞 خشت۲۰💞 خشت۳۰💞 خشت۴۰💞 خشت۵۰💞 خشت۶۰💞 خِشت۷۰💞 خِشت ٨٠💞 خشت۹۰💞 خشت۱۰۰💞 خشت۱۱۰💞 خشت۱۲۰💞 خشت۱۳۰💞خشت ۱۴۰💞 خشت ۱۵۰💞 خشت۱۶۰💞خشت۱۷۰💞 خشت۱۸۰💞 خشت۱۹۰💞خشت۲۰۰💞 خشت ۲۱۰💞 خشت۲۲۰💞 خشت۲۳۰💞 خشت۲۴۰💞 خِشت ها نامرتبه؟👇 https://eitaa.com/makrmordab/7647 راستی ناشناسم داریم،😊 اگه خواستید گمنام😶‍🌫 یه سر به ما بزنید👇 https://gkite.ir/es/9649183 موفق باشید🌸 عزیزان تو لیلای منی vip نداره❌ خواهشا پیوی سوال نکنید
الهی شکر توکلتُ علی الله 🌼بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم🌼
خداچوصورتِ‌اَبروےدلگشاےتوبست گُشادِکارِمن،اندرڪرشمہ‌هاےتوبست زِڪارِمـاودلِ‌غنچہ،صـدگِره‌بگُشود نسیمِ‌گُل،چودل‌اندرپیِ‌هواےتوبست "حافظ‌شیرازے" 🏝سلام صاحب ما، مهدی جان در زلال مهربان و بیدریغِ نگاه معطر و نرگسی‌تان، هفته‌ای دیگر طلوع کرد ... و من به اذن شما و با تکیه بر دعای کریمانه‌تان، پرواز را دوباره آغاز می‌کنم ... ... و می‌دانم که در اوج آسمان زندگی نیز، امواج مهربارِ یادتان، یاری‌ام می‌کند شکر خدا که شما را دارم و در پناه شما هستم🏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی قلم بانو نیلوفر هوای خانه باعث تنگی نفسم میشد. یک ساعت بود دور تا دور حیاط بی تاب وبی قرار قدم می‌زدم.حالم خراب بود و بی‌خبری بیشتر عذابم می‌داد. نمی‌دانستم محمدرضا در چه حالی است.از صحبت های دایی با خان جون پشت گوشی فهمیدم در عملیاتی تیر خورده و زخمی شده است. دایی گفت نمیتواند زن دایی را تنها بگذارد وبیمارستان برود.گفت با خاله مهین تماس گرفته و جواب نداده و مجبور شده با ما تماس بگیرد. به بهانه اینکه خان جون نمی‌تواند تنها برود و شاید بیمارستان را پیدا نکند هرچه اصرار کردم مرا هم با خود ببرد فایده‌ای نداشت. صدای زنگ تلفن قدیمی خانه بلند شد. با اضطراب خودم رااز حیاط به امید خبری ازمحمد رضا دوان دوان به سالن رساندم و با گرفتن گوشی صدایم نفس زنان از گلو خارج شد _الو _الوسلام ....خوبی؟چرا صدات اینجوریه؟ با صدای ارغوان ناامیدجواب دادم _سلام،از حیاط اومدم _خان جون کجاست؟مامانم بهش زنگ نزددرباره محمدرضاصحبت کنه؟ _نه خاله زنگ نزد ولی یه ساعت پیش دایی عطا زنگ زدو خبر داد چی شده، گفت هرچی به خونتون زنگ زده برنداشتید.ارغوان.... تو نمی‌دونی حالش چطوره؟ می‌خواستم با خان جون برم ولی نذاشت _نه منم تازه فهمیدم الان می‌خوام با فرهاد برم بیمارستان می‌خوای دنبال توام بیایم؟ دلم که پر میزد بروم اما جواب خانجون را چه می‌دادم؟ _جواب خان جون رو چی بدم؟ _نگران نباش بلاخره یه بهانه ای جور میکنیم چقدراز این پیشنهاد خوشحال شدم.دیگر دعوای خان جون برایم مهم نبود. همین که موقعیتی برایم جور شده بود تا بتوانم بیمارستان بروم برایم کافی بود _باشه پس من حاضر می‌شم بیاید دنبالم گوشی را گذاشتم و سریع به اتاقم رفتم.مانتو و چادری که محمدرضا برایم خریده بود را پوشیدم و حاضر وآماده گوشه‌ای از حیاط به انتظار ایستادم. اگر نمی‌دانستم فقط شانه‌اش زخمی شده است تاب نمی آوردم و زودتر از این‌ها خودم را به بیمارستان می‌رساندم.چرا اینقدر این دوست داشتن برایم دردسر سازشده بود؟من که با شرایطم کنار آمده بودم وداشتم زندگیم را می‌کردم. "این چه بلایی بود گرفتارش شدم...؟!" 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی قلم بانو نیلوفر _بازم ببخشید مزاحمتون شدم _عه لیلا ....این دفعه سومه داری این حرفو می‌زنی ،چه مزاحمتی؟ما که داشتیم می‌رفتیم حالا تو هم با خودمون بردیم برایم عجیب بودکه فرهاد به جز یک احوالپرسی ساده صحبت دیگری نکرده بود.اماگاهی سنگینی نگاهش را از آینه جلو ماشین احساس می‌کردم. معذب بودم اما چاره دیگری نداشتم. باید از احوال محمدرضا با خبر می‌شدم تا دلم آرام میگرفت.قبل از رسیدن به بیمارستان فرهاد از ماشین پیاده شد و با گرفتن گل و شیرینی دوباره به سمت بیمارستان راه افتاد.هرچه به بیمارستان نزدیک می‌شدیم اضطرابم بیشتر می‌شد.نمی‌دانستم با چه برخوردی روبرو خواهم شد. اولین بار بود که حرف خان جون را گوش نکرده بودم واین باعث ناراحتیم بود. سوار آسانسور که شدیم به وضوح لرزش دستهایم را احساس میکردم نمیدانم چرا تا این حد دلشوره داشتم _گفتی اتاق چنده؟ با سوال ارغوان نگاهم را از دستهایم که می‌لرزیدگرفتم _دایی گفت اتاق نه بخش جراحی مردان لحظه ای نگاهم به آینه آسانسور و نگاه فرهاد که به من خیره بود افتاد.سریع نگاهش را از من گرفت وخودش را با جابه جاکردن جعبه شیرینی سرگرم کرد. از اینکه با ارغوان و فرهاد آمده بودم پشیمان شده بودم اما راه باز گشتی نبود. از آسانسور بیرون و به دنبال اتاق وارد راهرو بیمارستان شدیم که حسابی شلوغ بود. با پیدا کردن اتاق، ارغوان و فرهاد وارد اتاق شدند. ازسویی خجالت می‌کشیدم و از طرفی می‌خواستم بعد از چند روز محمدرضا را ببینم و از حال خوبش مطمئن شوم. صدای احوالپرسی فرهادوارغوان را با محمدرضاشنیدم.طنین صدایش بعد از این چندروز چقدر برایم شیرین بود. قدم‌هایم سنگین شده بود و بین رفتن و ماندن مردد شده بودم که ارغوان صدایم زد _لیلا پس چرا نمیای ؟ به ناچار وارد اتاق شدم و باسر پایین آرام سلام کردم _سلام _لیلا....! تو اینجا چه کار می‌کنی؟با کی اومدی؟ صدای خان جون باعث شد سرم را بالا بگیرم ونگاهم را در اتاق بچرخانم.با دیدن صورت رنگ پریده و متعجب محمدرضا دوباره سلام کردم و چند قدم جلوتر رفتم.قبل از من ارغوان به جایم جواب داد _با من و فرهاد اومده،من گفتم با ما بیاد، طفلی هم تنها بود هم من یه چیزی لازم داشتم که حتماً باید با لیلا می‌خریدم. خان جون چشم غره‌ای به من رفت و با ناراحتی رو به ارغوان گفت _ارغوان جان.... دیگه لیلا رو بدون اجازه منو حاجی جایی نبر.با توام حالا صحبت می‌کنم لیلا خانم ⚜@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر توکلتُ علی الله 🌼بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم🌼
چشمِ‌تووخورشیدِجهان‌تاب‌کجا یـادِرُخِ‌دلـدارودلِ‌خـواب‌ڪجـا.. بااین‌تنِ‌خاڪےملڪوتی‌نشوے ای‌دوست،تُراب‌ورَبُّ‌الاَرباب‌کجا "امام‌خمینےره" 🏝سلام حضرت مهربانی، مهدی جان آغاز می‌کنم به نام نامی‌ات ودر پیچ وتاب مه‌آلود این روزهای شب‌آلود، قلب پرالتهابم تنها به عطر نرگسی یادت دلخوش است می‌دانم که دوستدارانت رالحظه‌ای ازدستگیری خویش محروم نمی‌کنی... 🏝 روزتون مهدوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی قلم بانو نیلوفر از اینکه خانجون ناراحت شد و دعوایم کرد سرم را با خجالت پایین انداختم. دوست داشتم دوباره به محمدرضا نگاه کنم. اما هم خجالت میکشیدم هم فکر میکردم با نگاهم به او همه از علاقه ومکنونات قلبی‌ام باخبر می‌شوند.با این حال دل را به دریا زدم و دوباره نگاهم رابه او دادم.دست راستش به گردنش آویزان ونگاهش به ملافه روی پاهایش بود.اخم عمیقی بین ابروهایش نشسته بود و نگاهم نمیکرد. فرهادچند قدم جلو رفت و رو به محمدرضا گفت _با اجازتون اگر کاری ندارین ما رفع زحمت کنیم.امیدوارم که هرچه زودتر خوب بشید. محمد رضا اخم هایش را باز کرد وباهم دست دادند _ممنون،راضی نبودم به زحمت بیافتید،به پدر گرامی‌ ام خیلی سلام برسونید. _چشم حتما، ارغوان جان بریم؟ _آره بریم، بلا دور باشه پسر دایی انشالله که دیگه از این اتفاقا براتون نیفته،لیلا توام بیا برسونیمت خانجون خیالش راحت بشه از دست منم دلخور نباشه گرم وقدر شناسانه با ارغوان هم خداحافظی کرد.اصلا دلم نمی‌خواست با آنها بروم، اما خانجون باید پیش محمدرضا می‌ماند و مجبور بودم با آنها بازگردم قبل از اینکه راهی شویم نمیدانم چه شد که محمدرضا دوباره اخمهایش برگشت _خان جون شما هم برید،یکی از همکارا قراره بیاد اینجا همراه وایسه _وا....! مگه من مُردم که همکارت بیاد همراهی وایسه؟ _خان جون خواهش می‌کنم، شما پادرد دارین اذیت میشین.اینجام بخش مرداس خوبیت نداره شما همراه وایسی بر خلاف تصورم خانجون زود قانع شد و دست به چادرش برد _باشه مادر میرم، ولی فردا صبح زود میاما _چشم، شما الان برین استراحت کنیدتا فردا خدا بزرگه دوست داشتم من هم چند کلام با او صحبت کنم.با زحمت و خجالت تمام توانم را به کار بردم تا آن تکه گوشت در دهانم بچرخد _انشالله هرچه زودتر خوب بشید پسر دایی با حفظ همان اخم نگاه گذرایی به من انداخت و دوباره به ملافه اش چشم دوخت _ممنون همین، ممنون....! یعنی اندازه ارغوان هم نمی‌توانست به من نگاه کند و صحبت کند؟ خانجون همزمان که وسایلش را جمع می‌کرد مشغول سفارش شد و من همچنان در بُهت سردی رفتار محمدرضا بودم.انگار از من ناراحت بود.مگر چه خطایی از من سرزده بود؟ فرهاد و ارغوان با خداحافظی از اتاق خارج شدند و من منتظر خانجون ماندم تا با او همراه شوم.حسابی به غرورم برخورده بود و تصمیم گرفتم بدون صحبت دیگری و خداحافظی آنجا راترک کنم. ⚜@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 🖤🖤 تولیلای منی قلم بانو نیلوفر _لیلا....تا من میرم از همراه اتاق بغل خداحافظی کنم این آبمیوه‌هایی که ارغوان و فرهاد آوردن داخل یخچال جاشون کن،شیرینی هم بزار یخچال خراب نشه خانجون هم با گفتن این حرف از اتاق خارج شد.با رفتن خانجون بلاتکلیف و دستپاچه نمی‌دانستم باید چه کنم. با این حال بدون نگاهی به محمد رضابه سمت آبمیوه‌هایی که روی کمدِ کنار بیمار گذاشته شده بود قدم برداشتم.دلگیر بودم و احساس میکردم غرورم جریحه دار شده است،پس من هم اخمی به ابروهایم نشاندم و خودم را مشغول و بی تفاوت نشان دادم . _ برای چی به حرفم گوش نمیدی؟مگه نگفته بودم به جز خانجون با کسی دیگه‌ای بیرون نیا.... من چیکار کنم شما به حرف من گوش بدی؟ جوابش را ندادم وهمچنان بی سلیقه کمپوت ها و وسایل را داخل یخچال جا میدادم تا عمق دلخوری ام را بفهمد _مثلاً الان شما طلبکار شدی حرف نمی‌زنی؟لیلا...خانم بازهم تپش قلبم با شنیدن نامم از زبان او بالا رفت.نکند نقطه ضعفم را فهمیده بود که هر بار تندی میکردو با گفتن نامم انگار آبی روی آتش می انداخت. با این لحنش دیگر نتوانستم مقاومت کنم و دست از جابجا کردن وسایل برداشتم ونگاهش کردم _ببخشید پسر دایی که نگرانتون شدم. من فقط می‌خواستم ببینم حالتون چه طوره، همین....مگه چه کاری بدی کردم که اینجوری با من رفتارمی‌کنید؟ با قهر نگاهم را از او گرفتم و دوباره مشغول چیدن وسایل شدم اما با گوشه چشم متوجه شدم شانه‌هایش کمی تکان خورد.یعنی داشت به من می‌خندید؟ _حالا چرا قهر می‌کنی؟من که چیزی نگفتم....منظورم اینه چرا با خان جون نیومدی وبا ارغوانو نامزدش اومدی ؟ کارم تمام شد وسعی کردم خونسردی ام را حفظ کنم و با مرتب کردن چادرم رو به رویش قرار گرفتم _منم می‌خواستم با خان جون بیام ولی خان جون منو نیاورد. با چه بهانه‌ای به خان جون اصرار می‌کردم؟مجبور شدم پیشنهاد ارغوانو قبول کنم با سر پایین و حیایی دلبرانه لبخندی بر لبهایش نشست _باشه معذرت میخام،ممنونم که اومدی،ولی خواهش می‌کنم دیگه با کسی غیراز خان جون بیرون نرو،غیر از اینکه خطرناکه خوشم نمیادبا کس دیگه ای این طرف و اون طرف بری،راستی ....چادرخیلی بهت میاد.ممنونم که ازش استفاده میکنی. دلم از این کلام پر از محبتش زیرو رو شد و من هم از شرم سرم را پایین انداختم. گفته بود اگر نامحرم شویم نمی‌تواند راحت صحبت کند.اما حالا هم که نامحرم بودیم با همین جملات ساده و کوتاه و چشم های فرو افتاده دلم را میبرد. "خاک تو سرت لیلا" ⚜@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر توکلتُ علی الله 🌼بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم🌼
🏝امروز برایتان از کنج نرگس‌زارِ چشم به‌راهی‌های دلم ، یک سبد گل چیده.ام و آمده ام تا بگویم : ... با تمام رو سیاهی‌ام ...با تمام ناسپاسی‌ام ... با تمام سر به هوایی‌ام دوستتان دارم . یادم هست که جیره‌خوار سفره‌ی شما هستم یادم هست که تمام لحظه‌هایم در پرنیان دعا و نگاه شما بخیر می‌شود یادم هست که پدرم هستید🏝 روزتون مهدوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 🖤🖤 تولیلای منی قلم بانو نیلوفر خان جون که آمد از محمدرضا خداحافظی کردیم وسوار ماشین ارغوان و فرهاد شدیم تا ما را به خانه برساند.قبل از آمدن خان جون محمدرضا گفت به محض اینکه بهبود پیدا کند در باره خودمان با خانجون و بابا حاجی صحبت خواهد کرد.بازهمان نجابت قبل در نگاهش باز گشته بود و مستقیم نگاهم نمیکرد.اما چشم های بی حیای من جزء جزء صورتش را نا محسوس و بی اختیار در پستوی ذهنش به خاطر میسپرد و از بر میکرد.کنترل لب‌هایم که مدام بی‌اختیار میل کش آمدن داشت کار سختی بود.دچار یک نوع هیجان و حس ناشناخته شده بودم که بسیار برایم خوشایند بود.یعنی همه دخترها همین احساس را پیدا می‌کردند؟ آنقدر در فکر و خیال به سر برده بودم که نفهمیدم چگونه به خانه رسیده بودیم. _دستتون درد نکنه باعث زحمت شدیم فرهاد جان من هم به تبعیت از خانجون تشکر کردم _واقعا ممنونم ،امروز حسابی به خاطر من وقتتون تلف شد. _این چه حرفیه لیلا جان ما که می‌خواستیم بریم خب تو هم با ما اومدی مگه نه فرهاد؟ با سوال ارغوان نگاهم به انگشتهای فرهادکه انگار عصبی اما ریز روی فرمان ضرب گرفته بودافتاد _بله خواهش می‌کنم این چه حرفیه،هرچی بود باعث شد که من به نکته خوبی پی ببرم.اینکه اونجوری که فکر می‌کردم با یه خانواده متعصب و سنتی وصلت نکردم وخوشحالم که اینجوریه _منظورتو نمی‌فهمم فرهاد جان! فرهاد در جواب خان جون که با اخم این را پرسیده بود لبخندی زد و دست از تکان انگشتهایش روی فرمان بر داشت _ببخشید منظوربدی نداشتم . فقط وقتی دیدم که لیلا خانم به عنوان دختری که ازدواج نکرده ملاقات پسر داییشون رفتن برام جای تعجب بود. چون خانواده من هنوز این‌ چیزا رو عیب می‌دونن.نگاه به من نکنید که راحتم چون من بیشتر آمریکا بودم تا ایران. خواهرای من هنوز هم که ازدواج کردن حق ندارن بدون همسرشون جایی برن.چه برسه به خواهر کوچیکم که هنوز ازدواج نکرده اخم‌های من هم از این کنایه فرهاد در هم رفت "به تو چه که من دیدن پسر داییم میرم؟، این کجاش اشکال داره که حرف در میاری" _اصلاً از شما انتظاراین حرفو نداشتم آقا فرهاد، ما هم دخترامون بدون اجازه ما جایی نمیرن ،ارغوان و شما که غریبه نبودید، اصرار کردید لیلا اومده، وگرنه دختر من اینجوری نیست که حرف در میارین براش....بریم لیلا خان جون دیگر مهلت دفاع به فرهاد نداد و به سختی از ماشین پیاده شد.من هم با همان اخم‌هایی در هم خداحافظی سردی کردم و پیاده شدم. ⚜@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
به کانال مکر مرداب خوش آمدید🌸 میانبرهای رمان تو لیلای منی خشت ۱💞 خشت۱۰💞 خشت۲۰💞 خشت۳۰💞 خشت۴۰💞 خشت۵۰💞 خشت۶۰💞 خِشت۷۰💞 عزیزان تو لیلای منی vip نداره❌ خواهشا پیوی سوال نکنید
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 🖤🖤 تولیلای منی قلم بانو نیلوفر _آی خانجون دردم اومد _منم محکم گرفتم که دردت بیاد ،دختر خیره سرچرا باید یه کار کنی که این پسره بخواد اینجوری با افتخار از خواهراش حرف بزنه ؟مگه نگفتم لازم نیست بیای؟..... برو یه چیکه آب بیارقرصمو بخورم جای نیشگون محکم خان جون را مالیدم و بدون حرفی به طرف آشپزخانه رفتم تا آب بیاورم.نمی‌دانم چرا حتی در این شرایط هم با یادآوری حرفهای محمد رضا دوست داشتم لبخند بزنم.حسابی از دست فرهاد فضول عصبانی بودم و تصمیم داشتم دیگر با او روبه رو نشوم. به سالن برگشتم و لیوان آب را به خان جون دادم که هنوز از دستم عصبانی بود.چشم غره‌ای برایم رفت و قرص‌هایش را خورد _به حاجی یک کلمه از امروز هیچی نمیگی،فهمیدی چی گفتم؟ مثل دخترهای خوب و حرف گوش کن سرم را پایین انداختم و آرام گفتم _بله _برای امشب یه غذای خوب درست کن. بیشتر بپز شاید دایی عطات بیاد با شنیدن اسم دایی عطا دلم به تکاپو افتاد.محمد رضا گفته بود با پدرش در باره من صحبت کرده است، اگر دایی از من خوشش نمی آمد چه؟ _چشم،قرمه سبزی بار میذارم غذایم را بار گذاشتم و کل روز با اضطراب به کارها رسیدگی کردم.نمی‌دانستم امشب دایی عطا در مورد من و محمدرضا با خانجون و بابا حاجی صحبت می‌کند یا نه ،یا اینکه واکنش بابا حاجی چه خواهد بود! به اتاقم رفتم و لباس مناسبی برای امشب پوشیدم.ساعت پنج بعد از ظهر را نشان می‌داد.به گفته خانجون دایی دیگر باید می‌رسید.از بعد از مراسم مادر و پدرم دیگر دایی را ندیده بودم. اما چهره مهربانش در خاطرم بود. به سالن برگشتم و جلوی تلویزیون کنار خانجون به انتظار نشستم. نگاهم به سریال بود و ذهنم به هزار فکر و خیال وصل می‌شد.صدای زنگ در که بلند شد دستپاچه از جا بلندشدم. یا بابا حاجی آمده بود یا دایی عطا رسیده بود. پشت آیفون قرار گرفتم و جواب کیه ام صدای دایی عطا بود. _ دخترم منم درو باز کن _سلام دایی،خوش اومدید بفرمایید زنگ آیفون را زدم و برای استقبال سمت در سالن حرکت کردم _کی بود لیلا؟ _دایی اومده خانجون هنوز نمیتوانستم بدون روسری جلوی دایی ظاهر شوم و خجالت میکشیدم. دستی به روسری ام کشیدم ودم در سالن منتظر ایستادم.از دور هم می‌شد خستگی نشسته در چهره‌اش را تشخیص داد.اما با این حال مثل دفعه قبل که دیده بودمش لبخند مهربانش صورتش را زینت داده بود. خوش به حال زن دایی که همسرش اینگونه وفادارانه و عاشقانه از او پرستاری می‌کرد.کار هرکسی نیست که از این امتحان سخت سربلند بیرون بیاید. ⚜@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 🖤🖤 تولیلای منی قلم بانو نیلوفر _چرا امشب اینجا نمی‌خوابی ؟مگه نمیگی نرگس پیش زینته؟ _آره ولی اونم باید بره پیش بچه‌هاش، فقط امشب می‌تونه پیش زینت بمونه، نمیتونم بمونم مامان،محمدرضا رو که دیدم الحمدالله حالش بد نبود.زینتم من نباشم بی‌تابی می‌کنه. _هرجور صلاحته مادر،نمی‌دونم چرا بچه‌های من انقدر گرفتارن، تو یه جور مهران یه جور _ناشکری نکن آتنه،مگه بچه‌ها چشونه؟الحمدلله همشون چهار ستون بدنشون سالمه خانجون تابی به گردنش داد و پشت چشمی نازک کرد و در جواب بابا حاجی گفت _چه می‌دونم والا،فکر نکن می‌خوام مادر شوهربازی در بیارم نه مادر،ولی از وقتی زینتو گرفتی همش مریضداری کردی،بازم جای شکر با اون همه مریضی که زینت داشت دو تا بچه بهت داد.نمی‌دونم این مرجان با یه بچه که برای مهران آورده چرا اینقدرقیافه می‌گیره! _بسه دیگه خانم،غیبت مردمو نکن خودشون بهتر می‌دونن چطوری زندگی کنن برای اولین بار بود که این حرف‌ها را از زبان خان جون می‌شنیدم.باورم نمی‌شد خان جون هم بتواند درباره عروس‌هایش چنین فکری کند و چنین حرف هایی بزند. _وا مگه من چی گفتم...! تا میام یه حرفی بزنم میگین غیبت نکن خودشون می‌دونن.خب این بچه الان داره پنجاه سالش میشه ببین وضعشو،من که نمی‌گم زینتو بندازه تو کوچه، من میگم اون بنده خدا که اگه خوب شدنی بود تا حالا شده بود.این نباید به زندگیش یه سر و سامونی بده؟خوب یه پرستار مطمئن برای زینت بگیره خودشم بره دست یه زن دیگه رو بیاره پس فردا که سنش بالا رفت یکی باشه ترو خشکش کنه _مامان می‌دونی چرا من اینجا کم میام؟ به خاطر همین حرفای شماست،من زینتو دوست دارم،حتی اگه نتونه باهام حرف بزنه یا حرکت کنه دایی عطا با این حرف ناراحت از جایش بلند شد و کتش را از روی مبل برداشت و روبه من با مهربانی گفت _دستت درد نکنه دخترم، غذات خیلی خوشمزه‌ بود.امشب حسابی به زحمت انداختمت من هم بلند شدم و با خجالت گفتم _خواهش می‌کنم دایی چه زحمتی....! _از حرف‌های مادرت ناراحت نشو عطا...امشبو اینجا بمون _نه بابا باید برم،امشب اومده بودم یه صحبتی هم با شما کنم که انگار نمی‌شه دایی حتماً می‌خواست درباره من و محمدرضا صحبت کندکه با حرف‌های خان جون در باره همسرش منصرف شده بود.ناراحت از این اتفاق گوشه‌ای ایستادم وعصبی به جان ناخن انگشت‌هایم افتادم. "خوش به حال زن دایی زینت،چقدر دایی دوستش داره، یعنی منو محمدرضام میشه همدیگرو انقدر دوست داشته باشیم و به هم وفادار باشیم؟!" ⚜@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی قلم بانو نیلوفر _می‌دونم شما نگران چی هستی بابا.... ولی قسم می‌خورم که من مثل مهران هیچ چشم داشتی به این ثروت ندارم و نمی خام به واسطه لیلا از شما سوء استفاده کنم.می‌بینی که من از اولم رو پای خودم وایسادم و هرچی دارم از زحمت خودمه،این مهران بود که از اول دور و بر شما می‌پلکید. حالا انصافه که به خاطر مهران محمدرضای منو از خودتون می‌رونید؟ دایی با اصرار بابا حاجی نرفته بود وترجیح داده بود صحبتش را در اتاق محمدرضا و بدون حضور خان جون مطرح کند.سینی شربتی که در دستم بود یخ‌هایش در حال آب شدن بود اما نمی‌توانستم با ورودم از شنیدن پاسخ بابا حاجی محروم شوم. _پسر جان چرا حرف منومتوجه نمی‌شی؟فکر می‌کنی من اگه با ازدواج محمدرضا و لیلا موافقت کنم مهران آروم می‌شینه؟مهران و شوهر مهین تازگیا خیلی تغییر کردن ، از وقتی پاشون به سیاست باز شده دیگه هیچی براشون مهم نیست. پدر شوهر ارغوان خودش آدم خوبیه اما دور وریاش اصلاً آدمای خوبی نیستن واز مقامشون سوء استفاده می‌کنن و بعضی از آقازاده‌هاشون هر گندی که دلشون می‌خواد بالا میارن،مهرانم هوای آقازادگی به کلش خورده وبا آدمای خوبی نشست و برخاست نمی‌کنه.کم کم دارم ازش می‌ترسم....می‌ترسم آبروی پنجاه ساله منو به باد بده و بشه اونچه که نباید _شما جواب مثبت بده ،من بهتون قول میدم که مهران هیچ غلطی نتونه بکنه _می‌ترسم عطا،تو که بهتر از همه می‌دونی لیلا دست من امانته،می‌ترسم که مدیون این بچه بمیرم،دارم مراحل قانونیشو طی می‌کنم که بعد از مرگ من مهران نتونه حق این بچه رو بخوره،تا اون موقع صبر کن ،صبر کن لیلا هیجده سالش بشه و قیمی برای اموالش نخاد از حرف‌های بابا حاجی سر در نمی‌آوردم. چرا باید بابا حاجی اموالی را به من می‌بخشید؟ طبق شرع من نوه نامحروم بودم ،چون مادرم زودتر از بابا حاجی از دنیا رفته بود.اما مگر می‌شد برای نگرانی‌های یک پدربزرگ چون و چرا آورد؟ جوابی که می‌خواستم را شنیده بودم و بیشتر از این ایستادن پشت در جایز نبود.اینطور که پیدا بود باید منو محمدرضا یک سال دیگر صبر می‌کردیم.اما با چیزی که دایی گفت دوباره از درزدن منصرف شدم _بزار محرم بشن بابا،اگه نگران مهرانی یه مدت نمی‌ذاریم چیزی بفهمه ،بعدشم که فهمید دیگه کاری نمی‌تونه انجام بده،بابا شما از کجا می‌دونید که تا یه سال دیگه من زنده‌ام یا شما زنده‌اید؟اون موقع هیچکس نمی‌تونه برای لیلا کاری انجام بده،نمیخام اینو بگم...انشاءالله سایتون حالا حالا ها بالا سر ما باشه، اما تا زنده هستید و فرصت دارید باید دست مهرانو از لیلا و هرچی متعلق به لیلاس کوتاه کنید. ⚜@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر توکلتُ علی الله 🌼بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم🌼
🏝هر صبح سلامتان می‌کنم و دستان ناتوانم را در دستان پربرکت و مهربانتان می‌گذارم و می‌دانم در پناه نگاه گرمتان، لحظه‌هایم سرشار از آرامش و روزی و امید خواهد بود... هر صبح سلامتان می‌کنم و قایق دلم را در تندباد اضطراب‌ها به ساحل زیبای یاد شما می‌سپارم و می‌دانم که نجات می‌یابم... شکر خدا که شما را دارم...🏝 ⚘تَنَت‌بہ‌نازِطبیبان،نیازمندمباد وجودِنازُکت،آزُردهءگزندمباد سلامتِ‌همہ‌آفاق،درسلامتِ‌ توست بہ‌هیچ‌عارضه،شخصِ‌تودردمند مباد "حافظ‌شیرازے" ⚘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی قلم بانو نیلوفر خواب بودم یا بیدار نمی‌دانم.باورم نمی‌شد.... همه چیز به سرعت پیش میرفت.بابا حاجی بعد از پرسیدن از من و جوابم که با شرم و خجالت گفته بودم هرچه او صلاح میداند با ازدواج من و محمدرضا موافقت کرده بود. بعد از مدت ها زندگی روی خوشش را به من نشان داده بود ومی‌ترسیدم این روزهای خوب خواب باشد و یا اتفاقی تمام برنامه‌ها را به هم بریزد.بابا حاجی هنوز نگران برخورد دایی مهران بود و کم اشتها شده بود.این اضطراب و نگرانی اش به من هم سرایت کرده بود.اما باز هیچ احساسی نمیتوانست بر خوشحالی ام غلبه کند و ذوق تازه شکفته ام را کور کند. "خدایا دوست دارم" سومین بار بود این عبارت را در دفتر یادداشتم مینوشتم.امشب محمد رضا مرخص میشد و قرار بود همراه دایی به اینجا بیاید و حرف ها یمان را باهم بزنیم و اگر شرط و شروطی داشتیم بیان کنیم. چه شرطی می‌توانستم داشته باشم جز عشق و دوست داشتن .... !جز وفاداری و تمام انتظاراتی که همه دختران در اوج شور و ذوق اوایل آشنایی دارند.و چقدر این روزها برای یک دختر ناب و غیر قابل تکرار است. _لیلا بیا پایین چه کار میکنی چند ساعته اون بالا خودتو حبس کردی؟ صدای خانجون از پایین پله‌ها یقه ام را گرفت واز عمق رویا بیرونم کشید.دست خودم بود دوست داشتم ساعت ها تنها باشم و به آینده ام با محمد رضا و روزهایی که با او خواهم داشت فکر کنم .راست می‌گویند دختر یا پسرکه سر به هوا شدبه احتمال زیاد عاشق شده است.خودکار را روی میز گذاشتم و با انداختن روسری ام از اتاق بیرون رفتم و خانجون را پایین پله ها دیدم _بله خانجون کاری داشتین؟ _چند ساعته تو اون اتاق وا مونده چیکار می‌کنی؟ بیا پایین شامو بزار ،خیر سرم امشب مهمون داریم و هیچ کار نکردیم. _خانجون مگه غریبه مهمونی میاد، دایی و محمدرضاست دیگه _باشه ....به هر حال خواستگارن باید هنر تورو ببینن !نرگس خواهر محمدرضا هم میاد، تا حالا تو رو ندیده، ،با اینکه نرگسم نوَمه اما تو فرق داری، تو الان حکم دختر منو داری، مثل همیشه خانم و با وقار باش تا همه بدونن دختر پریسا چه خانم و نجیبه از شنیدن اینکه خواهر محمد رضا هم قرار بود بیاید دلم به اضطراب افتاد.اگر مخالف ازدواجمان بود چه؟ پایین رفتم و بعد از انجام کارها و بار گذاشتن شام به اتاقم بازگشتم.حالا مانده بودم چه بپوشم که در عین پوشیدگی مرتب و آراسته جلوه کنم. کاش مادرم بودو مادرانه راهنمایی ام میکرد....یا پدر مهربانم که هیچ کس را لایق من نمی دانست محکم و با غرور کنارم بود.ناشکر نبودم و خوشحال بودم سایه بابا حاجی و خانجون بالای سرم هست و به جای دختر مرحومشان مثل کوه از من حمایت میکنند.اما وجود پدر و مادر داستان دیگریست.... خانجون به خاله مهین هم اطلاع داده بودو خاله گفته بود نمیتواند بیاید. "ای کاش لااقل ارغوان بود..." ⚜@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐