فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
چند شبه نخوابیدم
چند شبه صورت زینب و نبوسیدم😭
#اللهم_صل_علی_فاطمه_و_ابیها #و_بعلها_و_بنیها...
#روزمرگی_من_و_مامان👇
https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
ولکن اللَّهَ يَفْعَلُ مَا يُرِيدُ(بقره۲۵۳)
و خدا هر چه اراده کند خواهد کرد.
ساعتی دقیق تر از ساعت خدا نیست ،
آنقدر دقیق است که در سایهاش
همه چیز سر موقعش اتفاق می افتد،
نه یک ثانیه زودتر ، نه یک ثانیه دیرتر
#سلام_صبح_بخیر
#روزمرگی_من_و_مامان👇
https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
#تیکه_کتاب ♡
کهکشان نیستی
بر اساس زندگی آیت الله سید علی قاضی طباطبایی
شما خواستین که از کهکشان نیستی بیشتر بذاریم 👇
#تیکه_کتاب♡
"ادامه قسمت قبل."
همسرم گفت: وقتی تو رفتی به سراغ سید علی قاضی ، من فرشته مرگ را دیدم که به سراغم آمد و به من گفت وقت رفتن است. جانم را از بدنم بیرون کشید. تو را در حضور قاضی دیدم که از او طلب دعا می کنی، روح از تنم جدا شد احساس آزادی و رهایی می کردم و دیگر از آن درد و رنجی که در بدن داشتم خبری نبود روحم را در آسمانها بالا بردند عجایبی را دیدم که اگر بخواهم توصیفشان کنم هزار صفحه کتاب خواهد شد در کنار فرشته مرگ آسمان اول را طی کردیم و پس از آن وارد آسمان دوم و سوم شدیم، پس از آن داخل آسمان چهارم شدیم و در آسمان چهارم اوضاع با قبل تفاوت داشت. من که دچار شگفتی شده و مشغول تماشای آن عوالم بودم ،ناگهان صدایی را شنیدم که در فضای آسمان چهارم طنین افکند؛ این روح را به بدنش در دنیا برگردانید. سید علی قاضی درخواست تمدید حیات ایشان را داده است! با شنیدن این صدا به بدن بازگشتم.....
کتاب کهکشان نیستی
#روزمرگی_من_و_مامان👇
https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
خدای من!
در این صبح زیبا
دستانم را در دستانت داده ام
و می دانم هرگز رهایش نخواهی کرد
#سلام_صبح_بخیر
#روزمرگی_من_و_مامان👇
http://ble.ir/join/ZGFiODBlYz
#مطبخ🥘
ارسالی
خمیر آماده300 گرم
گوشت چرخ کرده 300 گرم
پیاز🧅خرد شده بصورت ریز 1عدد
فلفل دلمه 🫑 خرد شده بصورت ریز 1عدد کوچک
قارچ خرد شده بصورت ریز 4 عدد
پنیر پیتزا به مقدار لازم
نمک ، فلفل سیاه و قرمز کمی
زردچوبه ، کاری کمی
روغن برای سرخ کردن به مقدار لازم
طرز تهیه:
پیاز 🧅را تفت میدیم گوشت چرخ کرده فلفل🫑 دلمه ریز شده وقارچ خرد شده را به پیاز🧅داغ اضافه کرده تفت میدیم نمک فلفل زردچوبه اصافه کرده وبا مواد مخلوط کرده خمیر یوفکا اماده استفاده کردیم خمیر را پهن کرده یک قاشق از مواد را داخل خمیر گذاشته با کمی پنیر پیتزا (به دلخواه) هستش هم می گداریم وخمیر را میبندیم شکل دادن به خمیر دست خودتون هستش اینجا به شکل قطاب در آوردیم در ادامه روغن را در تابه می ریزیم داغ که شد خمیر های آماده شده را در تابه سرخ میکنیم و در سبد میگذاریم تا روغنش بره پیراشکی🥪 آماده شده ونوش جان میکنیم
#روزمرگی_من_و_مامان👇
https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
#انگیزشی✊️
تا حالا جلو آینه وایسادی به خودت بگی ممنون که صبح تا شب واسه هرچی که خواستم دوییدی و خسته نشدی؟
تا حالا شده شده جلو آینه دست بکشی رو صورت خودت بگی منو ببخش واسه این چشماى پف کرده که نزاشتم خوب بخوابه!
شده موهاتو جلو اینه شونه میکنی، به خودت بگی اگه کمتر بهت میرسم به دل نگیر!
تا حالا شده جلو اینه بشينی و از خودتو تموم داراییت تعريف کنی و بگی:
تو چه چقدر به من میایی!
چقدر قشنگی؛ چقدر خنده هات حال منو خوب میکنه!
تا حالا شده تشکر کنی از این همه قوی بودنش؟
#روزمرگی_من_و_مامان👇
https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
#شهیدانه
فاطمه مغنیه خواهر شهید جهاد مغنیه🌷 میگوید:
مادرمن یک زن فوق العاده است ، خبر شهادت بابا که رسید رفت دو رکعت نماز خواند... همه ی ما را مادرمان آرام کرد ، بدون اینکه حرفی مستقیم به ما بزند ، وقتی دید در مواجهه با پیکر بابا بی تاب شدیم خطاب به جنازه بابا گفت :
الحمدالله که وقتی شهید شدی کسی خانواده ات را به اسارت نگرفت و به ما جسارت نمی کند...
همین یک جمله ما را آنقدر خجالت داد که آرام شدیم .
بعد خودش رفت و وقتی مراسم تشیع برگزار میشد ، یک ساعت در قبری که برای بابا آماده کرده بودند ماند و قرآن و زیارت عاشورا خواند خبر شهادت جهاد را هم که شنید همین طور ...
دلم سوخت وقتی برادرم جهاد رو دیدم ...
مثل بابا شده بود ...
خون ها رو شسته بودند ولی جای زخم هاو پارگی ها بود ، جای کبودی و خون مردگی ها ...:
تصاویر شهادت بابا و جهاد باهم یکی شده بودن و ی لحظه به نظرم رسید من دیگه نمیتونم تحمل کنم ...
باز مادر غیر مستقیم من و مصطفی رو آروم کرد .
وقتی صورت جهاد رو بوسید ، گفت :
ببین دشمن چه بلایی سر جهادم آورده ؟! ، البته هنوز به" اربا اربا " نرسیده ...
باز خجالت آروممون کرد.... 😥
#شهید_جهاد
#روزمرگی_من_و_مامان👇
https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
#ممنونم_خدا 🙏
🖐 به انگشتام نگاه میکنم،
و به این فکر میکنم که اگه ناخن نداشتم چطوری میتونستم چیزهای ریز رو بردارم یا گرهی رو باز کنم..
- بدون ناخن حتی برای خاروندن بدنم هم درمونده میشدم..
- سرانگشتام برای انجام دادن کارهای مختلف به تکیهگاه نیاز دارن و تو پشتشون ناخنها رو گذاشتی...
- وقتی مشغول کاری هستم با همین ناخنها از بافت نرم انگشتام محافظت کنی..
- تو اونها رو بدون حس خلق کردی تا هم بتونم کارهای سختتر رو بدون احساس درد انجام بدم و هم اینکه وقتی اونها بزرگ میشن بتونم بهراحتی کوتاهشون کنم..
✨راستی اگه ناخنهام حس داشتن باید چیکار میکردم؟!
ممنونم ازت خدا...🙏
#استاد_شجاعی
#روزمرگی_من_و_مامان👇
https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
صبحها لبخندی بچسبانید گوشه لبتان!
دلیلش مهم نیست
لبخند است دیگر
هفت خان رستم که نیست!
یک لیوان چای تازه دم بنوشید
گذشته و آینده را بگذارید به حال خودشان..
#سلام_صبح_بخیر
#روزمرگی_من_و_مامان👇
https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
#فرزندانه♡
"فرزندم مرا عصبانی نمیکند، او فقط خشم درون مرا آشکار میکند."
این جمله را وقتی فهمیدم که زمانهایی که عجله داشتم، سرم درد میکرد، از دست کسی یا چیزی کفری بودم یا هزارتا کار داشتم و نمیدانستم کدامشان را اول انجام دهم، وقتی توی ترافیک مانده بودم و ماشینها بیهوا جلویم میپیچیدند توی هر رفتار بچه و هر کلمهای که از دهانش خارج میشد، چیزی بود که مرا از کوره در ببرد. برای هر حرکت نابجایش یک فریاد و تهدید توی هوا ول میدادم و مدام این سوال توی سرم وول میخورد که این بچه چرا اینقدر یک دندهست؟ چرا اینقدر حرف میزنه؟ چرا این قدر یواش راه میره؟ چرا….؟
اما او فرقی نکرده بود من کم حوصله بودم .
وقتهایی که سرحال بودم، خبر خوشی شنیده بودم، وقتم آزاد بود، همه چیز آرام بود و من خوشبخت بودم، برای همان کارها و همان کلمات دلم غنج میزد و ذوق میکردم که چقدر این بچه شیرین است، چه خوب حرف میزند، چقدر اعتماد به نفس دارد، چه پشتکاری دارد و …
مادر یا پدر شدن مثل این میماند که آدم دوباره به خودش معرفی شود. من با فرزندم چهرههایی از خودم را دیدم که هرگز نمیدانستم در من وجود دارند. من کم حوصله باشم همه بدند همه اشکال دارند همه میخواهند مرا اذیت کنند من شاد باشم همه خوبند وبا گذشت ما همه ذات خودمان را تفسیر میکنیم دیگران را خوب یا بد میدانیم درحالی که اینگونه نیست.
#روزمرگی_من_و_مامان👇
https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
#دوا🏠
برای رفع سریع سرماخوردگی شیر و زردچوبه بخورید 👌
زردچوبه با خواص آنتیاکسیدانی؛ سیستم ایمنی بدنتان راقوی کرده و به بدن کمک میکند باکتریها و ویروسهایی که باعث عفونت میشوند را نابود کند
#روزمرگی_من_و_مامان👇
https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
#جرعه ای نور♡
وَالضُّحَى. وَاللَّيْلِ إِذَا سَجَى .
مَا وَدَّعَكَ رَبُّكَ
وَ مَا قَلَى (ضحی۱,۲,۳)
به روشنایی روز قسم، و به تاریکی شب قسم، که خدا تو را به حال خودت رها نکرده.
تصور کن خدا این آیه را برای تو فرستاده ست. مخصوصِ تو. خودِ خودت. حالا بگو ببینم غمی و ترسی و اضطرابی میماند؟؟
#روزمرگی_من_و_مامان👇
https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
#تیکه_کتاب♡
وقتی به مکه رسیدیم وارد مسجدالحرام شدیم خانه ای را دیدم ،که تمام سالهای عمرم را به سوی آن خانه نماز خوانده بودم .دیوار کعبه را به آویز های سیاه رنگ پوشانده بودند و مردم در گرد ان طواف میکردند. وقتی چشمم به ان افتاد احساس عجیبی وجودم را در برگرفت از وقتی سیدعلی برایم توضیح داد که حقیقت کعبه مقام ولایت امیرالمومنین علی (ع) است. و ما باید گرد مقام ولایت طواف کنیم نگاهم به حج و تمام حقایق نهفته در آن عوض شد ، به مدینه رفتیم و شهر رسول الله را زیارت کردیم در کنار قبرستان بقیع و کوچه های بنی هاشم تا توانستم عمق ارتباط قلبی ام را محکم کردم ، وقتی نگاهم به در و دیوار های مدینه الرسول می افتاد که از ان غم مظلومیت صدیقه طاهره در همه جا منتشر شده بود احساس می کردم نصیبم از این منظره ها در طول زندگانی ام همین یکبارخواهد بود. مشامم رااز رایحه ملکوتی مادرم سیده بانوان تمامی جهان و اجداد طاهرینم پر می ساختم در پرده خیالم آنها را میدیدم که به ما خوش آمد می گویند و عنایتی پر از مهر و عطوفت به ما دارند. از مدینه که دوباره به مکه باز گشتیم و آماده حج تمتع می شدیم کم کم احساس کردم کودک می خواهد به دنیا بیاید...
📚کتاب کهکشان نیستی
#نقل_از_همسر_آیت_الله_سید_علی_قاضی طباطبایی
#روزمرگی_من_و_مامان👇
https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
هرکس رابطهاش را با خدا اصلاح کند، خداوند رابطهاش را با مردم اصلاح میکند
#امیرالمؤمنین_علیه_السلام
📚 #بحارالانوار ج۷۱
#سلام_صبح_بخیر
#روزمرگی_من_و_مامان👇
https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
#زيارت_روز_جمعه_به_نام_امام زمان_عج
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ اللَّهِ فِي خَلْقِهِ ،السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَ اللَّهِ الَّذِي يَهْتَدِي بِهِ الْمُهْتَدُونَ وَ يُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ،السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخَائِفُ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِيُّ النَّاصِحُ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَفِينَةَ النَّجَاةِ ،السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ الْحَيَاةِ ،السَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ وَعَلَى آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللَّهُ لَكَ مَاوَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِوَ ظُهُورِ الْأَمْر.السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلايَ أَنَا مَوْلاكَ عَارِفٌ بِأُولاكَ وَ أُخْرَاكَ أَتَقَرَّبُ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى بِكَ وَ بِآلِ بَيْتِكَ وَ أَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ وَ ظُهُورَ الْحَقِّ عَلَى يَدَيْكَ،وَأَسْأَلُ الله أَنْ يُصَلِّيَ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، وَأَنْ يَجْعَلَنِي مِنَ المُنْتَظِرِينَ لَكَ وَالتَّابِعِينَ وَالنَّاصِرِينَ لَكَ عَلى أَعْدائِكَ، وَالمُسْتَشْهَدِينَ بَيْنَ يَدَيْكَ فِي جُمْلَةِ أَوْلِيائِكَ ،
يامَوْلايَ ياصاحِبَ الزَّمانِ،صَلَواتُ الله عَلَيْكَ وَعَلى آلِ بَيْتِكَ، هذا يَوْمُ الجُمُعَةِ وَهُوَ يَوْمُكَ المُتَوَقَّعُ فِيهِ ظُهُورُكَ، وَالفَرَجُ فِيهِ لِلْمُؤْمِنِينَ عَلى يَدَيْكَ، وَقَتْلُ الكافِرِينَ بِسَيْفِكَ،وأَنا يامَوْلايَ فِيهِ ضَيْفُكَ وَجارُكَ، وَأَنْتَ يامَولايَ كَرِيمٌ مِنْ أَوْلادِ الكِرامِ وَمَأْمُورٌ بِالضِّيافَةِ وَالاِجارَةِ فَأَضِفْنِي وَأَجِرْنِي صَلَواتُ الله عَلَيْكَ وعَلى أَهْلِ بَيْتِكَ
التماس_دعا🤲
#روزمرگی_من_و_مامان👇
http://ble.ir/join/ZGFiODBlYz
#من_خودم_را_دوست_دارم♡
یکبار از زنی موفق خواستم تا راز خود را با من در میان بگذارد. لبخندی زد و گفت:
موفقیت من زمانی آغاز شد که نبردهای کوچک را به جنگجویان کوچک واگذار کردم.
دست از جنگیدن با کسانی که غیبتم را می کردند برداشتم.
دست از جنگیدن با خانواده همسرم کشیدم.
دیگر به دنبال جنگیدن برای جلب توجه نبودم،
سعی نکردم انتظارات دیگران را برآورده کنم و همه را شاد و راضی نگه دارم.
دیگر سعی نکردم کسی را راضی کنم که درباره من اشتباه می کند.
آنگاه شروع کردم به جنگیدن برای:
اهدافم
رویاهایم
ایده هایم و
سرنوشتم
روزی که جنگ های کوچک را متوقف کردم
روزی بود که مسیر موفقیتم آغاز شد.
هر نبردی ارزش زمان و روزهای زندگی ما را ندارد.
نبردهایمان را عاقلانه انتخاب کنیم.
#روزمرگی_من_و_مامان👇
https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
#قسمت اول
#داستان_حج_من
ازین قرار بود👇
راستش اولش که مامان بهم گفت بیا با من بریم حج حرفش و شوخی گرفتم و گفتم نه بابا من اصلا موقعیت و آمادگیش و ندارم وازین حرفها باخودم میگفتم حج رفتن مگه شوخیه خیلی سخته
از مامان اصرار از من انکار
دیگه مامان از راه احساسی وارد شد که من چطوری تنها برم اونجا بهم کمک میکنن ولی بچه خود آدم یه چیز دیگس دیگه
با نارضایتی راضی شدم افتادم دنبال کارهاش از خرید فیش و رفتن محضر که همسرم باید رضایت میداد که خودش داستان داشت
می گفت رضایت نمیدم چطوری رضایت بدم دو تا زن هستین سخته و...... ولی خداروشکر روز محضر بدون هیچ حرفی راه افتاد اومد رضایت داد .
که تمامش به راحتی آب خوردن انجام شد از کلاس های هفتگی و خرید لوازم وغیره که یادآوریش هم برام شیرینه 😍
شب قبل رفتن مون هم همسرم آش پیش پا رو بار گذاشت
همیشه روز قبل رفتن به سفر خیلی کارهای خرده ریز هست که باید انجام بشه من فقط سرم به کارهای خودم بود ولی همسرم درحال تدارک و تهیه آش بود .
بنظرم کار اضافی بود توی این شرایط
حالا اونروز بخاطر فشار کار و استرس
که هم من و هم همسرم دچارش شده بودیم با هم بحث و جدل هم کردیم
که حالا براتون تعریف میکنیم خلاصه غروب شده بود تازه داشت آش ها رو تزیین میکرد
بگم براتون سر چی حرفمون شد
همسرم میگفت برای همسایه ها خودت آش ببری بدی خیلی بهتره منم میگفتم خسته ام نمیتونم ببرم
که اخر سر هم بردم ولی همسرم خیلی از دستم دلگیر شد بمن بگو تو که میبردی خوب از اول میگفتی باشه که حالا فردا میخوای بری از هم دلخور نباشین
باهم سر سنگین بودیم تا فردا که از صبح دیدم همسرم همش خوابیده بلند نمیشه
حالا نگو از غصه که من میخوام برم مریض شده تب ولرز وبدن درد
دیگه اونروز و بهش رسیدگی کردم دارو دادم خورده ابمیوه و...
خلاصه ساعت 9شب باید توی پارکینگ شهر ری می بودیم اتوبوس ها از اونجا حرکت میکردن به سمت فرودگاه...
ادامه دارد..
⚘️داستان حج من اینستا گرام که فیلتر نشده بود میذاشتیم استقبال زیادی شد خیلی از دوستان تقاضا داشتن ادامه اش را بگذاریم⚘️
#منو_مامان
#حج_تمتع
#روزمرگی_من_و_مامان👇
https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
#تیکه_کتاب
این قسمت از زبان سیداحمد کربلایی استاد آیت الله قاضی میباشد که از استادش ملاحسینقلی همدانی میگوید، ملاحسینقلی بنوعی استاد همه عرفا و علمای بزرگ معاصر است.
مقابل در اندروني اتاق (ملاحسینقلی همدانی) نشسته بودم. روزهای آخری بود که شاهد حضورش در عالم خاکی بودم. صورت پرابهتش را در نظر می آوردم و یاد خاطراتی میافتادم که با او در این سالیان گذرانده بودم. دست های خیال بر ساحت حضورم چنبره میزد و مرا به آن روزهای شیرین تکرارنشدنی پرواز می داد...
با آخوندملاحسینقلی پیاده به زیارت عتبه سیدالشهدا علیه السلام رفته بودیم. در میانه راه برای استراحت به قهوه خانهای رسیدیم و دیدیم صدای رقص و پایکوبی می آید. آخوند چهره ای در هم کشید و نگاهش را به ما انداخت و گفت: «یکی از شما مردانگی کند و برود این جماعت را نهی از منکر نماید»
همه ما در حال سکوت و تعجب، ایستادیم و به او نگاه کردیم. او هم دوباره گفت: «عرض شد یکی از علمای اعلام تشریف ببرند و به این جماعت تذکری بدهند!»
دوباره سکوتی که از سر ترس و خجالت بود بر ما حاکم شد! گروهی در قهوه خانه ای پر از دودودم، مشغول رقص و آواز و قهقه و مستی اند، آخر چطور می شود باعبا و عمامه بروی و به اینها بگویی بساطتان را جمع کنید؟! در همین فکرها بودم که بالأخره یکی دیگر از شاگردان استاد گفت: «جناب آخوند! این جماعت مستاند، به نهی از منکر ما توجهی نخواهند کرد و احتمال اثر در ایشان ساقط است.»
احساس خنکی وجودم را فرا گرفت و گمان کردم تکلیف از دوشمان برداشته شد استاد سرش را به نشانه تأیید تکان داد و گفت: «باشد، خودم می روم.»
😰هول در دلم افتاد که الآن چه می شود. این پیرمرد می خواهد برود وسط مشتی جوان عیاش، و کاسه کوزه شان را به هم بریزد و اصلا معلوم نیست چه بلایی سرش بیاورند.
آخوند لباسش را مرتب کرد و به سمت در قهوه خانه راه افتاد، در را باز کرد و داخل شد. بوی دود جیگاره و نارگیله (قلیان) از در قهوه خانه بیرون زد. سراسیمه به دنبالش داخل شدیم و دیدیم تعداد آنها بیش از چیزی است که تصور میکردیم. آخوند وارد شد و مستقیم به سراغ سرکرده شان رفت. آدمی قلچماق به نظر می رسید. با خود گفتم الآن آخوند می خواهد چه بگوید؟ آیه میخواند؟ روایت می خواند؟ در همین اندیشه ها غوطه ور بودم که آخوند رو کرد به رئیسشان و گفت: «سلام علیکم، آقا رخصت میفرمایید بنده بخوانم و شما سازش را بزنید؟
ادامه دارد
#روزمرگی_من_و_مامان👇
https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
ما به همان چیزی دست پیدا می کنیم که راجع به آن صحبت می کنیم. کلام ما تبدیل به پیشگویی هایی می شود که دیر یا زود محقق می شود.
"جول اوستین"
#سلام_صبح_بخیر
#روزمرگی_من_و_مامان👇
https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
#حال_خوب♡
تا به حال طعم بیخیالی رو چیشیده ای؟ملس و دلچسب!
چقدر مینشیند به جانت..
دل آرام و دل شاد؛از تمام اتفاقات اطرافت لذت میبری
ازصبح های بی تشویش
صدای گنجشک ها،گلدان های شمعدانی پشت پنجره؛ از نوشیدن فنجان چای با طعم زندگی پشت پنجره
کمی بیخیال باش جانم...
لبخند بزن! نفس عمیق بکش!
باور کن خداوند برای تو معجزه میکند
جان ببخش به تمام لحظه های بی جانت اوهمین جاست!کنار تو ..
#روزمرگی_من_و_مامان👇
https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
#مطبخ
#شیر_پسته_گرم🥛
در روزهای سرد زمستون دیگه شیر پسته یخ طرفدار نداره شیر پسته گرم میچسبه
مواد لازم:
شیر: 2 پیمانه
پسته :(خرد شده) 2 ق.غذا خوری
بادام :(خرد شده) 2 ق. غذاخوری
شکر: میزان دلخواه
زنجبیل: نصف ق.چ در صورت تمایل
طرزتهیه:.
شیر را همراه شکر،زنجبیل،پسته و بادام در ظرف لعابی روی حرارت قرار میدهیم تا شیر به جوش آید.
اجازه میدهیم تا به مدت دو الی سه دقیقه بجوشد
شیر پسته ما آماده هستش در فنجان برای هر نفر سرو میکنیم. نوووش جان 🙏
#روزمرگی_من_و_مامان👇
https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
#تیکه_کتاب♡
براساس زندگینامه سید علی قاضی طباطبایی
📚کتاب کهکشان نیستی👇
#کهکشان_نیستی ♡
ادامه قسمت جذاب قبل
اول قسمت قبلو بخونید 👈 اینمطلب
در همین اندیشه ها غوطه ور بودم که آخوند رو کرد به رئیسشان و گفت: «سلام علیکم، آقا رخصت میفرمایید بنده بخوانم و شما سازش را بزنید؟ ناگهان صدای ساز و آواز به سکوتی مرگبار تبدیل شد. رئیس که خنده اش گرفته بود، وقتی دید مشتی طلبه با پیرمردی که سرو وضعش نشان میدهد در عمرش حتی یک موسیقی گوش نکرده، وارد قهوه خانه شده اند، با حالتی که آخوند را دست انداخته باشد، گفت: «شیخ، مگر شما هم بلدی با این ماسماسک ها بازی بازی کنی؟ ملا حسینقلی لبخندی زد و گفت: «من بلدم شعر بخوانم، رخصت هست بخوانم؟ مرد دستی به سبیل کت وكلفتش کشید و با قهقه ای گفت: «آشیخ، تو بخوان ما سازش را می زنیم.» با قهقه ای که سر دادند، تا مغز استخوانم سوخت😢
درست بود، من بارها تأثير نفس استاد را دیده بودم. یادم نمی رود که در نجف شروری بود به نام «عبد فرار» یعنی بنده فراری، که نجفی ها از دست آزارش عاصی شده بودند و همه از او میترسیدند. روزی، آخوند در حرم امیرالمؤمنین علیه السلام نشسته بود که عبدفرّار از مقابلش گذشت. رسم بر این بود که چون همه از او میترسیدند، از ترس آزارش باید به او احترام میگذاشتند، اما ملا حسینقلی ابدأ به او محل نگذاشت. عبد فرار که متوجه این بی اعتنایی شد، برگشت و با طلبکاری گفت: «آهای شیخ! برای چه به من احترام نگذاشتی؟ مگر من را نمیشناسی؟!
لبهایم را گزیدم و با خود گفتم خدا به خیر کند، الآن شربه پا می شود. آخوند در پاسخش گفت: «مگر تو که هستی که باید به تو احترام بگذارم؟
عبد فرار با عصبانیت و تهاجم گفت: «من عبد فرار هستم، باید به من احترام بگذاری!» آخوند سرش را پایین انداخت و در کمال آرامش گفت: «عجیب است!»
- چه چیز عجیب است؟
آخوند با چشمهای نافذش به او نگاه کرد و گفت: «عجیب، نام توست؛ چرا به تو عبد فرّار می گویند؟ اَفررتَ مِن الله أم من رسول؟ (آیا از خدا فرار کردهای یا از رسول؟)
ما که باورمان نمی شد؛ گفتن این جمله از آخوند همان و خراب شدن عالم برسر عبد فرار، همان.
ساکت شد. خطوط صورتش در هم شکست و عرق شرم بر پیشانی اش نمایان شد. موعظه، آن چنان او را متحول کرد که صبح فردا خبر وفاتش را دادند. همسرش گفت: «دیشب برخلاف همیشه که وقتی به خانه میرسید و من را کتک می زد، انگار معجزه ای
شده باشد، از در مهر و محبت وارد شد. از من بسیار عذرخواهی و دل جویی کرد؛ سپس تا پاسی از شب، از این سوی حیاط به آن سو می رفت و زار میزد و مدام با خود میگفت: اَفررتَ مِن الله أم من رسول؟ تا اینکه دیدم سر سجاده رفت و آن قدر گریه کرد و نمازخواند تا بیهوش شد.
#روزمرگی_من_و_مامان👇
https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
👆با دل شماهم بازی کرد؟
این قسمت و قسمت قبلش که داستان مواجهه ملاحسینقلی همدانی و لات و لوتهای مست لایعقل و نفس مسیحایی ملاحسینقلی هستش خیلی با دل آدم بازی میکنه. ان شاء الله یه صاحب نفس اینطوری سر راه ما قرار بگیره و بیدارمون کنه
#کهکشان_نیستی📚
این چند روزه که از کهکشان نیستی مطلب میزنم، خیلی پیام دریافت کردم برای روش تهیه کتاب. ظاهرا تو کتابفروشی ها خیلی پیدا نمیشه. از اونجایی که من خیلی آشنا نیستم، از پسرم حسین خواستم با دوستانی که میشناسه در فروش کتاب، راه تهیه کتاب رو معرفی کنه. که هماهنگ کرد
میتونید این کتابو با ده درصد تخفیف از مجموعه کتابهای خوب تهیه کنید👇
https://zarinp.al/452607
هرسوالی داشتید از پشتیبانیشون بپرسید @ketab_adm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 دور «کهکشان نیستی» در یک دقیقه
معرفی اجمالی کتاب کهکشان نیستی در یک دقیقه
میتونید این کتابو با ده درصد تخفیف از مجموعه کتابهای خوب تهیه کنید👇
https://zarinp.al/452607
هرسوالی داشتید از پشتیبانیشون بپرسید @ketab_adm