eitaa logo
مسار
377 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
426 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
☘پیچ و خم زندگی 🌷در پیچ و خم جاده زندگی، خدا را فراموش نکنیم. 🌸در هوایِ صبحِ سردِ زمستان، یادمان باشد، خدا همین حوالی است و لبخند می‌زند. ❤️صبح‌مان را با لبخند خدا، آغاز کنیم. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨نوه امام، می‌خواهد امام را بزند یادم می آید یکی از بچه های مرحوم اشراقی، که نوه امام بود، یک روز به راهرو آمد و یک لنگه کفش برداشت و گفت: می‌خواهد امام را بزند. من دنبالش دویدم تا لنگه کفش را بگیرم، ولی او در را باز کرد و به داخل اتاق رفت. تا رفتم او را بگیرم، امام دستشان را بلند کردند و به من فهماندند که کاری نداشته باشم. بچه سه چهار بار با کفش به امام زد. بعد امام او را بغل کردند و بوسیدند و گفتند: «بابا جان! اگر من به شما می گویم که به این کاغذها دست نزنی، به این خاطر است که این‌ها مال مردم است و من باید آن‌ها را بخوانم و جواب بدهم و اگر پاره شوند پیش خدا مسئولم.» یعنی بدون این که حالت خاصی در چهره‌شان پیدا شود، خیلی راحت با بچه برخورد کردند. بالاخره بچه لنگه کفش را همان جا گذاشت و از اتاق بیرون رفت. 📚پابه پای آفتاب، ج۲، ص۱۶۲، به نقل از خانم مرضیه حدادچی (دباغ) رحمة‌الله‌علیه 🆔 @tanha_rahe_narafte
✅ اولین معلم گذشت و فداکاری بعضی از ما فرزندان مواقعی هست که سرگرم خوشی‌های خودمان هستیم و هرگز توجه نمی‌کنیم که پدران ما هوای ما را دارند و خودشان را به سختی می‌اندازند تا ما در آسایش باشیم. گهگاهی نگاهمان را به دست‌های پینه بسته پدرانمان بیندازیم و بوسه‌ای تقدیم کنیم و تشکر خودمان را ابراز کنیم. 🍃پدران اولین معلمان گذشت و فداکاری هستند تا دیر نشده است قدردان آنها باشیم. 🆔‌ @tanha_rahe_narafte
✍سنگ سرد 🌧مناظر بی‌نظیر زمستانی روستا زیبا بود. از میان جاده‌ی کوهستانی گذشتیم؛ در حالی که باران ریزی شروع به باریدن کرد. 🍃جاده‌ای باریک با درختانی که دیگر برگی روی شاخه‌هایشان نبود. کم کم باران تبدیل به برف و هوا سردتر‌ شد. لایه‌ای نازک از برف، زمین را سفید پوش کرد.خانه‌های روستایی دیده می‌شدند که از دودکش پشت بام‌ها دود بخاری‌هایشان به آسمان می‌رفت. ☘برخی از اهالی، دور خانه‌های خود حصار چوبی و برخی دیگر فنس کشیده بودند. به اطراف نگاه کردم، مردی علوفه برای دام‌هایش می‌برد. 🎋نزدیک ساختمان درمانگاه شدیم به علی گفتم: «تو پیاده شو، کی بیام دنبالت؟» ⚡️_نمی‌خواد بیایی تا خونه راهی نیست پیاده میام. از علی خداحافظی کردم و پشت فرمان ماشین نشستم و به سمت خانه‌ی پدر همسرم حرکت کردم. ✨پدر و مادر علی وقتی صدای ترمز ماشین را شنیدند به استقبال آمدند. عبدالله پدر همسرم سبدی که سبزی سرخ کرده و دیگر وسایلی که آماده کرده بودم را داخل خانه برد و من با کمک مادر همسرم آن‌ها را توی یخچال چیدیم. 🌸فاطمه یک سینی چای با توت خشک و خرما آورد، کنار هم چای خوردیم. نگاهی به ساعت انداختم.پدر و مادر علی تلویزیون تماشا می‌کردند. 🍃علی هنوز از درمانگاه نیامده بود .دلم هوای تاب بازی کرد. پالتوی قهوه‌ای رنگ را پوشیدم. وارد حیاط شدم. با ذوق روی تاب نشستم پاهایم را عقب بردم و با فشاری که آوردم تاب شروع به حرکت کرد. یک مرتبه صدای علی را شنیدم: «چی کار می کنی!؟» 🔹سرم را بلند کردم صورتش خسته به نظر می‌رسید ولی لبخندی زد. 🍃_به یاد بچگی‌ام، یه سری به تاب زدم. 🌾_مینا جان! ممنونم، هر ماه با من به روستا می‌آیی. 🌺_هر دو‌مون به پدر و مادرمون سر می‌زنیم؛ با این تفاوت که من سنگ سرد رو دست می‌کشم، خدا رو شکر، قلب تو از گرمای دست‌های پدرت شاد میشه و به آغوش پر مهر مادرت پناه می‌بری. تازه! آقای دکتر شما مریض‌ها رو هم ویزیت می‌کنی. 🆔 @tanha_rahe_narafte
💌شما به نام الله از معصومه به: آقاصاحب الزمان سلام سرسبزترین بهار عمرم‌ آقا سلام عزیزترین محب قلبم آقا بهار دیر یا زود می‌آید، اما بهاری که با رنگ و بوی شما تزیین نشده باشد خزانی بیش نیست. بهار اصلی قلب منتظران و مشتاقان کجایی مولا جان؟ بیا که دلم لک زده برای دیدن رویت، اما لکه‌های گناه و عصیان مانع دیدن سیمای نورانیت است. امشب قول می‌دهم بر سر سجاده دعا آنقدر استغفار کنم تا خداوند مهربان از گناهان من بگذرد. توفیق دیدن رویت شامل حالم شود. بیا بهار عمرم، بی تو غرق گناه و کبر و غرورم. 💫🌼💫🌼💫🌼 ارواحناله الفداء 🆔 @parvanehaye_ashegh
🌺اهل بیتِ جهانیان 🌸اهل بیت را باید به جهانیان شناساند، باید کاری کرد و چه خوب است برای این امر، گروه تشکیل دادن و تشکیلاتی کار نمودن تا بتوان از این رهگذر تشکیلات جهانی اهل بیت علیهم‌السلام را بهتر به دیگران شناساند. 🌷خداوند یاور یاری کنندگان دینش خواهد بود. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨توسل به امام زمان در جبهه‌ها در عملیات رمضان روی دژ ایران بودیم و بر نیروهای عراقی مسلط. فرمانده‌شان با هلی‌کوپتر آمد و از مواضع ما و کمی نیروهایمان اطلاع پیدا کرد. اندکی بعد، با ستون تانک‌ها به ما حمله کردند و در مدت ۲۰ دقیقه تمام خاکریز ما را کوبیدند. هر چه خمپاره داشتیم، استفاده کردیم و تیرهای اسلحه‌های انفرادی دیگر کارگر نبود. چاره‌ای جز توسل نبود. به امام زمان (عج) توسل کردیم. بچه‌ها پیراهن‌هایشان را در آورده بودند و سینه می‌زدند: مهدی بیا مهدی بیا. اسرای عراقی هم با ما سینه می‌زدند. نمی‌دانم این توسل با دشمن چه کرد که از همان‌جا پیشروی را متوقف کردند و همه عقب‌نشینی کردند و رفتند. راوی حمید شفیعی 📚 رندان جرعه نوش؛ خاطرات حمید شفیعی، نویسنده و راوی: حمید شفیعی، تدوین گر: محمد دانشی، ناشر: سماء قلم، نوبت چاپ: اول- ۱۳۸۴؛ صفحه ۷۲ و ۷۳ (عج) 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠 نگاهی نو ⁉️ برای امام زمان نه برای خودت تا به حال چکار کرده‌ای؟ ✅ بعضیها فکر می‌کنند امام زمان را برای خودش می‌خواهند اما در واقع او را برای حاجتهای خودشان می خواهند. ❓یعنی چه؟ 🔘 یعنی اگر یک روز بیاید و مطمئن باشد به همه‌ی حاجت‌های حال و آینده‌اش رسیده، دیگر نمی تواند امام زمان‌عجل‌الله‌تعالی‌فرجه را بخواهد چون هنوز دلش از عشق نسبت به ایشان خالی است. 💥چطور هست برگردیم و به انتظارمان معنای دوباره ببخشیم!!! 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍بیابان برهوت 🍃لب‌هایش ترک می‌خورد. خشکی دهان و سوزش گلو امانش را می‌بُرد. دست راست را سایه‌بان چشمان تارش می‌کند. بیابان برهوت و بی‌آب و علف پیش چشمانش می‌نشیند. ☘در اوج ناامیدی نوری از قلبش می‌تابد. لب‌هایِ سفید ‌شده‌اش را با ذکر « اغیثینی یا مولای یا صاحب‌الزمان.» جان می‌بخشد. حسی قوی همان لحظه او را دربرمی‌گیرد و دلش را روشن می‌کند. 🎋صدای غُم‌غُم ماشینی به گوشش می‌رسد. چیزی نمی‌گذرد گرد و غُباری از پشت تپه‌ای از شن، به چشمش می‌رسد. نذر کرده بود با پای پیاده به زیارت علی‌بن‌موسی‌الرضا علیه‌السلام در ماه رجب برود. 🍂یک لحظه غفلت کرد، با وجوداینکه شارژ گوشی‌اش نزدیک تمام شدن بود؛ ولی بی‌خیال می‌شود. حالا وسط بیابان برهوت راهش را گم کرده بود.ماشین که پیدا شد، اشک در چشمانش حلقه می‌زند. 🌸لب‌هایش را به ذکر الحمدلله نورانی می‌کند. دست‌هایش را بالا می‌برد و با تکان دادن آن، راننده ماشین را به سمت خودش می‌کشاند. 🍃_آقا اینجا چه کار می‌کنی؟ ☘_گم شدم. 🎋_عجب شانسی اُوردی اولین‌دفعه هست این‌طرفا اومدم. 🌸_خدا تو رو رسوند. ☘_ یه حس غریب بهم می‌گفت امروز تمرین رانندگیم رو بیام از این طرفا. 🍃قمقمه آبی را به طرفش پرت می‌کند: «آبی به لب‌های تشنه‌ات برسون و بپر بالا. » 🆔 @tanha_rahe_narafte
💌شما از: مهدیه به: یگانه هستی بخش خدایا از وجود سراسر عشقت و همه‌ی بندگانت، پیامبران صلوات الله علیهم اجمعین، ملائکه‌ات صلوات الله علیهم اجمعین و چهارده نور مقدست صلوات الله علیهم اجمعین که ما و جهان و هر چه در اوست به خاطر ایشان آفریدی، همه اولیاء و علما و صلحا، شهداء و صدیقین و اهل سماوات و زمینت و همه‌ی کسانی که ما را هدایت کرده‌اند و باعث آگاهی و رشد ما بوده‌اند تو را سپاس می‌گوییم و پیشانی به خاک درگهت می‌نهیم و تو را شکر می‌گوییم. الحمدلله کما هو اهله. 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🆔 @parvanehaye_ashegh
☁️ابرهای سفید 🍀پنجره را باز کنید. ☁️ابرهای سفید چون تور عروسکان در آسمان به چشم می‌خورد. 😍چشمانت را به روی این همه زیبایی، باز کن. 🌻نفس عمیق بکش. هوای خوش و سرد اسفند ماه را به ریه‌هایت بفرست. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨کی باید معذرت خواهی کنه؟ ابن سینای زمان ما، فیلسوف بزرگ مشرق زمین، علامه جعفری در اولین و آخرین سوءتفاهمی که بین ایشان و همسرشان رخ داد و بگو مگویی میان آنها رد و بدل شد، جناب علامه ده دقیقه سکوت کردند و سپس به سوی همسر خود رفتند، پوزش طلبیدند و خم شدند و دست معشوق خویش را بوسیدند. اینکه فیلسوف بزرگ مشرق زمین خم می‌شود و دست همسر خود را می‌بوسد، نشان این است که رسم عشق و عاشقی و همسرداری در میان بزرگان و عالمان، محترم است و باید که از ایشان راه زندگی را آموخت. 📚آیین دلبری، صفحه ۱۹ 🆔 @tanha_rahe_narafte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕋🕌دیدن فیلم از واجبات شرعی ست😉 بیشتر مردان یهود در قلعه«قموص» قرار داشتند. بارش تیرها بی‌امان بود. یارانِ پیامبر، خود را سپر قرار می‌دادند تا با جان خود وفاداری را ثابت کنند. پیامبر صبحگاهان فرماندهی را به ابوبکر سپرد، اما قلعه‌ای فتح نشد. فردای آن روز، پرچم فرماندهی در دستان عمر قرار گرفت، اما دری گشوده نشد. شب روز سوم پیامبر فرمود: فردا پرچم را به کسی می‌دهم که خدا و رسولش را دوست دارد و خدا و رسولش نیز او را دوست دارند. چون پیامبر (ص) شب را به صبح آوردند، کسى را پى على (ع) فرستادند، نقل شده پیامبر خطاب به امام چنین فرمود: «پروردگارا، على را از شدت گرمى و سردى نگهدارى فرما و پرچم سپید رنگ را به او داده فرمود:پرچم را بگیر به میدان برو که جبرئیل با تو و نصرت خدا پیشاپیش تو و رعب و ترس در دل دشمنان تو افتاده. بدان ای على یهودیان در کتاب خود خوانده‌اند کسى که آنان را به هلاکت می‌رساند دلاوریست بنام "ایلیا"، چون با آنان برابر شدى بگو نام من "على " است که آنان از برکت این نام ذلیل خواهند شد.»* 📚*ترجمه الإرشاد، ص۱۱۳ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍اصلا هم درد نداشت! 👣به محض اینکه وارد خانه شد صدای زهرا در خانه پیچید: «جایی پس چرا اینقدر دیر اومدی! اصلا فکر من نیستی ها!» 🚪وحید در را با پایش بست و آرام آرام از کنار دیوار وارد سرویس بهداشتی شد. تا زهرا از چارچوب حال وارد راهرو شود، وحید صورتش را شسته بود و از زهرا حوله میخواست: «باز چی شده؟» ☘_هیچی. چی باید میشد؟؟! از سرکار خسته اومدم و صورتمو شستم! 🎋_ولی یه چیزی شده. 🍃_ای بابا! تو هم که خوشت میاد استرس بکشی. همه چی آرومه من و تو هم حسابی خوشبختیم. حله؟؟ ناهار نمیخوای بدی؟؟معدم پاره شد! 🌀زهرا تلخ خندید.فکرهای مختلف توی سرش قیرقاژ می رفتند؛ اما وحید نگاهش را از او می دزدید و وقتی می خواست خیال زهرا را راحت کند، چشمهایش را دقیقا به مردمک های قهوه ای_طوسی او می دوخت، لبخندی روی لبهای کم حالش می کشید و سراغ کنترل تلویزیون را می گرفت. 🌙شب شده بود و صدای آرام جبرجیرکها، هوای خوش تابستان را ذره ذره می چکاند که وحید از خواب پرید. در اتاق، شروع به راه رفتن کرد. گاهی آب می نوشید و گاهی قدم میزد به آشپزخانه رفت. ⚡️زهرا انگار روحش یک دفعه درون بدنش پرتاب شده باشد، چشم هایش را با گیجی باز کرد و دستش را در جستجوی حمید گرداند. اثری از حمید نبود. 🍂نگران شد کورمال کورمال دنبال کلید برق گشت. نور سپید مهتابی، مردمک چشمش را تنگ کرد. دستش را سایه بان چشمش کرد و به راه افتاد. از کنار آشپزخانه رد می‌شد که وحید با شنیدن صدای پا، فریاد کوتاهی کشید. زهرا جیغ زد: «چته! چی شده؟چه بلایی سرت اومده؟؟» 🎋باند خونی دور زانوی وحید، صدایش را برید: «خاک برسرم چیشده وحید؟» ☘وحید آرام دست او را گرفت تا نجس نشود. آرامش کرد و گفت: «هیچی. هیچی نشده نترس. یه تصادف کوچیک بود. چیزی نبود که بخوای نگران بشی.» 🌪عصبانیت توی صورت زهرا دوید: «وای خدایا! دقیقا باید چه اتفاقی بیفته که از نظر تو خاص باشه؟! چرا از اول نگفتی لااقل قرصی، باندی۰۰۰ اصلا ببینم من نا محرمتم؟؟! اینقدر به درد نخور هستم که حتی اینم بهم نمیگی؟ اما دل من گواهی میداد. تو بودی که با بیخیالیات و دروغت نذاشتی مطمئن شم.» 🍃_ای بابا خانوم! چه خبره! 🥀اشکهای زهرا چکید: «تو به من دروغ گفتی! تو گفتی هیچی نشده ولی تصادف کرده بودی!معلوم نیست چند تا از این دروغا به هوای اذیت نکردن من گفتی! لااقل درست تعریف کن ببینم چی شده. 🚑وحید مبهم و سرسری تصادف را شرح داد. بارها قسم خورد که دکتر رفته و جریان پایش اصلا چیز خاصی نبوده؛اما همه ی اینها زهرا را آرام نکرد. ⭐️ وحید فهمید نباید حتی جمله ای به دروغ می‌گفت. شاید اگر از همان اول با آرامش برایش توضیح داده بود حالا زهرا با اشک نمی‌خوابید. 🆔 @tanha_rahe_narafte
💌شما از: دختر تنها به: امام زمان بسم الله الرحمن الرحیم سلام مولای من مهدی جان دلم گرفته از این روزگار. از آدم‌های بد و دروغگو، از این زشتی دنیا. 😢 آقا جان شرمنده‌ام 😔اگر این چند مدت نامه‌ای ننوشتم. از کم سعادتی خودم بود. از بی‌لیاقتی و خطاهای خودم که روی نوشتن و حرف زدن با شما را نداشتم. 😔 آقا جان من را ببخش. منِ خسته درمانده را ببخش مولای من. 😔 آقا جان بحق مادرت رهایم نکن. دستی را که به سویت بلند است، بی‌جواب نگذار. رهایش نکن جان مادرت زهرا.😔 اللهم عجل لولیک الفرج یابن الحسن یوسف زهرا بیا 🌼❤️🌼❤️🌼❤️ ارواحناله الفداء 🆔 @parvanehaye_ashegh
🍁باب‌الحوائج 🖤چهارده سال رنج و سختی چهارده سال غُلُ و زنجیر چهارده سال سیاه‌چال و زندان ☀️نور فرزند رسول‌الله را ‌خواستند خاموش کنند، غافل از اینکه نورش در تاریکی‌ها نمایان‌تر می‌شود. 🔥خواستند با آوردن زنان بدکاره بدنامش کنند، غافل از اینکه زن بدکاره در اثر همنشینی‌اش عابده می‌شود. 💥باب‌الحوائج اسطوره صبر و صلابت لحظات آخر که زمزمه دعایش تغییر کرد، دخترش معصومه دلش شور اُفتاد. و از گوشه گوشه هستی صدای معصومه‌جان آجرک‌الله به گوشش رسید. 🏴شهادت غریبانه امام موسی‌بن‌جعفر تسلیت باد🏴 علیه‌السلام 🆔 @tanha_rahe_narafte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😌آخر سال شده و وسایل دور ریز داری؟ 😉میتونی با دور ریزها و کمی خلاقیت چیزای جدید و خوشگل بسازی. 🌳اگه سیمی داری که دیگه به درد نمی‌خوره و خراب شده می‌تونی اونو با قیچی ببریش و سیمای مسی داخلش رو در بیاری و با چند حرکت یه بونسای خوشگل بسازی و بذاریش روی میز یا اُپن یا هر جای مناسبی که تو خونه چشم به راه حضور یه گلدون قشنگه.😍 پ.ن: برای اینکار از قیچی خیاطی استفاده نکنید. کند میشه. 🆔 @tanha_rahe_narafte
💫مهم‌ترین درسی که از بازی کودکان می‌گیریم 🎊ما زندگی خود را با بازی شروع می‌کنیم. آنچه در بازی‌های دوران کودکی وجود دارد تماما در طول زندگی ما جاری است. ✔️معماها، تلاش‌ها، هیجان‌ها، رقابت‌ها، قهرها و آشتی‌ها... زندگی ما را شبیه بازی‌های کودکانه می‌کند. 🔸اما مهم‌ترین درسی که باید از بازی‌های دوران کودکی بگیریم، این است که جدی نگیریم.😌 🎙پناهیان 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍خستگی وارفته ☘بند بند بدنش از خستگی کش می آمد ومور مور می‌شد. صداها توی سرش می پیچیدند. باز هم کودک شیرخوارش سراغش آمد دلش می‌خواست او را پرت کند. سرش را توی دو دستش بگیرد و به حال و روزش گریه کند. دلش می‌خواست از حالا تا همیشه بدود و به جایی برود که هیچ کس مزاحم خلوتش نشود. هرچه بیشتر می‌دوید انگار کمتر کارهاش انجام می‌شد. 🌸اما عاقبت کودک خودش را رساند و باهمان هنر همیشگی، همان چشمهایی که شبیه تیله ای مشکی براق و پرنور بودند به چشمهایش خیره شد. دستهای کوچکش را مثل دو چنگک به دامن مادرش انداخت و ملتمسانه نگاهش کرد. مقاومت بی‌فایده بود. انگار توی نگاهش و این التماسش قدرتی بود که برخلاف جثه ی کوچکش می توانست مادرش را به هرکاری وادار کند. 🍃همه ی حال بدش از بین رفت. چشمهایش هنوز در چشمهای کوثر گره خورده بود که او را به آغوش کشید. ناخوداگاه اشکهایش روی صورتش جوب به راه انداختند و کوثر همانطور که شیر می‌خورد، صورت مادرش را نوازش می کرد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
💌شما به نام الله از: معصومه به: امام موسی کاظم سلام امام مهربان و صبور در غل و زنجیر آز، طمع، بخل، حسد، کینه و دشمنی دنیا سالهاست اسیریم. خلاصه بگویم سالها اسیر غل و زنجیر گناهیم. نه مانند شما صالحان صبور و شاکریم. نه عابد شب زنده‌دار. شما خوبان در اوج غم و درد و ناراحتی و گرفتاری لحظه به لحظه را غننیمت می‌شمارید برای تقرب بیشتر به خدای خود. امام مهربان دعایمان کن یا باب الحوائج که رهرو شما باشیم و مانند شما خوبان با خدا خلوتی جانانه و عاشقانه داشته باشیم. شما غل و زنجیر فقط به دست و پا داشتید. ما عمری است در اسارت نفس خویش هستیم. کمک‌مان کنید تا از این اسارت رها شده و سبکبال پرواز کنیم.😭 🌾🦋🌾🦋🌾🦋🌾 علیه‌السلام 🆔 @parvanehaye_ashegh
😍 صبح دل‌انگیز ❄️صبح دل‌انگیز می‌شود، وقتی در خیابان زیر بارش دانه‌های ریز و کوچک برف، قدم بزنی و هوای سرد و یخ زده ماه آخر زمستان را استشمام کنی. 🌨همه جا سفید سفید است؛ همچون دامن عروسان. ☘صبح‌تان به خیر و دلتان گرم حضور خدا 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨به استقبال همسرت میری؟ یادم هست یک بار برای دیدن دخترم به اصفهان رفته بودم و بعد از چند روزی با یکی از دوستانم به تهران برگشتم. نزدیکی‌های سحر بود که به خانه رسیدم. وقتی وارد خانه شدم، دیدم همه بچه‌ها خواب هستند، ولی آقا [شهید مطهری] بیدار است. چای حاضر کرده بودند، میوه و شیرینی چیده بودند و منتظر من بودند. دوستم از دیدن این منظره بسیار تعجب کرد و گفت: همه روحانیون این قدر خوب هستند؟ بعد از سلام و علیک، وقتی آقا دیدند، بچه‌ها هنوز خوابند، با تأثر به من گفتند: می‌ترسم یک وقت من نباشم و شما از سفر بیایید و کسی نباشد که به استقبالتان بیاید. 📚سرگذشت‌های ویژه، به روایت جمعی از یاران، ج ۲، ص۱۰۸ و ۱۰۹، به روایت همسر شهید مرتضی مطهری 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠 جایگاه والدین ✅ سپاسگزاری از پدر و مادر، باعث رابطه عاطفی بیشتر می‌شود. 🔘 پس به آن‌ها بیشتر احترام بگذاریم؛ به اندازه‌ای که تغییر رفتارمان را کاملاً احساس کنند. 🔘 از زحماتشان نه تنها زبانی قدردانی کنیم؛ بلکه می‌توان با لبخندی و یا بوسه‌ای از آن‌ها تشکر کرد. ✅ اگر در مواردی حق با ما بود، در برابر گفتار و رفتارشان سکوت کنیم، حتی گره به ابرو نیندازیم. 🔹« ... أَنِ اشْکُرْ لي‏ وَ لِوالِدَيْکَ إِلَيَّ الْمَصيرُ»؛ «مرا و پدر و مادرت را سپاسگزار باش که سرانجام و بازگشت، به سوی من است.» ۱ 💥پیام‌ها: ۱. سپاسگزارى از والدين، از جايگاه والايى نزد خداوند برخوردار است. «أَنِ اشْكُرْ لِي وَ لِوالِدَيْكَ» بعد از شكر خداوند، تشّكر از والدين مطرح است. ۲.سرانجام همه‌ى ما به سوى خداست، پس از ناسپاسى نسبت به والدين بترسيم. «إِلَيَّ الْمَصِيرُ» ۳. ايمان به رستاخيز، انگيزه‌ى عمل صالح از جمله احسان به والدين است. ۴. حقِّ خداوند، بر حقّ والدين مقدّم است. «أَنِ اشْكُرْ لِي وَ لِوالِدَيْكَ» تشكّر و احسان به والدين، ما را از خداوند غافل نكند. ۲ 📖۱.سوره لقمان، آیه ۱۴ 📚۲.تفسیر نور، محسن قرائتی،ج ۷، ص ۲۵۲ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️دلتنگ 🍃زنگ آخر مدرسه نواخته شد. کوله طوسی رنگش را برداشت. از دوستانش خداحافظی کرد و به سمت خانه راه افتاد. او در مسیر خانه، هم کلاسی‌اش مریم را دید به سمتش رفت و پرسید: «چرا اینجایی؟» 🌸_منتظر مادربزرگم هستم، دیروز گفت مدرسه تعطیل شد جلوی سوپری منتظر باش. ☘️خانم مسنی از راه رسید و سبد خریدش را روی زمین گذاشت. به آن دو نگاه کرد. مریم لبخند بر لب به خانم مسن سلام کرد. او با خوشرویی جواب سلام را داد. زهرا با دست پاچگی سلام کرد. مریم به طرف زهرا برگشت و گفت:«مامان بزرگمه، خیلی دوستش دارم.»مادر بزرگ صورت مریم را بوسید و گفت: «دختر قشنگم، بریم؟» ✨زهرا از آن‌‌ها خداحافظی کرد و به سمت خانه‌شان راه افتاد. او به آرامی راه می‌رفت، عجله‌ای نداشت. بی‌حوصله زنگ خانه را زد. مادرش در را به رویش باز کرد. آهسته سلام کرد و وارد خانه شد‌. زهرا روپوش و مقنعه‌‌اش را در آورد و به چوب لباسی آویزان کرد. بعد از این که دست و صورتش را شست وارد آشپزخانه شد. به مادرش کمک کرد تا زودتر میز نهار را بچیند؛ اما چهره‌ی مهربان مادربزرگش را به خاطر آورد. زهرا طاقت نیاورد و گفت:«مامان! چرا من نباید مادربزرگم رو ببینم؟» 🔸مادرش سکوت کرد. فردای آن روز وقتی زهرا از مدرسه برگشت، مادر به او گفت: «بابا فردا صبح جمعه، ما رو جایی می‌بره.» 🔹_کجا؟ 🍃_می‌فهمی، فردا صبح زود بیدار شو. 🌸اسماعیل جلوی خانه منتظر آن‌ها بود. وقتی زهرا و مادرش سوار ماشین شدند، حرکت کرد. اسماعیل مقابل ساختمانی که بالای آن تابلویی نصب شده بود، آسایشگاه بنفشه توقف کرد. آن‌ها با هم وارد ساختمان شدند. زهرا با چشمانی گرد، نگاهی به پدر و مادرش انداخت. مادر سبد گل را به سمت زهرا گرفت؛ اما زهرا بدون این که دسته گل را بگیرد به سمت مادر بزرگش که روی نیمکت نشسته بود، دوید. 🍂مادر اسماعیل زهرا را به آغوش کشید و زیر لب زمزمه کرد:«گاهی آدم‌ها دلگیرند و دلتنگ. آرام می‌خزند کنج اتاق‌‌شان ‌با یک بغل تنهایی.» 🆔 @tanha_rahe_narafte
💌شما بسم‌رب‌الحسین‌ از: زینب بنت المهدی به: عزیز زهرا سلام آقای من سلام ای زیباترین اتفاق زندگی من آقا جان به ما کمک کن که تو را فقط برای خود طالب نباشیم. کاش آنقدر درک می‌کردیم، اضطرار قلب‌تان را تا برای خودت و این چشم انتظاری‌هایت فرج و ندبه می‌خوانیدیم و عهد تازه می‌کردیم. آقا جان کمکم کن که یادت همیشه میان بند بند قلبم زنده باشد. بدون تو بودن را نمی‌خواهم میان این دنیای گرگ. نمی‌گوییم برای‌مان دعا کن چون می‌دانیم تو خود هوای ما را داری. یاحق 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ارواحناله الفداء 🆔 @parvanehaye_ashegh