بسمالله الرحمن الرحیم
💠امیر المؤمنین علی علیهالسلام: «بزرگترین و مهمترین تکلیف الهی نیکی به پدر و مادر است.»۱
🍃🌺🍃🍃
☘ آقای آروین رضایی نوشته: «پدر! تکیهگاهیست که بهشت زیر پایش نیست؛ اما همیشه به خاطر تکیهگاه بودنش ایستادگی میکند و با وجود همه مشکلات، لبخند میزند تا فرزندانش دلگرم شوند. میدانم! پدر... کشتی زندگی را از میان موجهای سهمگین روزگار به ساحل آرام رویاهایم میرساند. "پدر" دوستت دارم❤️»
🌺خدایا! دلم را به هر دو (والدین) مهربان ساز و مرا نسبت به هر دو اهل مدارا و نرمش و مهربان و دلسوز گردان.۲
۱.میزان الحکمة، ج ۱۰، ص ۷۰۹
۲.صحیفه سجادیه، دعای ۲۴
#چالش
#دست_بوسی
#ارسالی_اعضا😍
🆔 @masare_ir
مسار
بسمالله الرحمنالرحیم سلام دوستای خوب و همراه😍 چالش دستبوسی پدرها هم تموم شد و دهنفر از شرکتکن
merge_pages_63f00278100c2.pdf
1.24M
برای شرکت در قرعهکشی یک قواره چادر مشکی، باید یه کتاب پیدیاف که مجموعه بیانات رهبری در مورد حجاب بود رو مطالعه میکردی. خوندی؟🤔
اگه آره پس جواب سوالای تو فایل رو بده👆 و تا قبل از نیمه شعبان برای آیدی @Rookhsar110 بفرست. پیام پیوست شده رو هم بخونید.
علیالحساب تو روز مبعث یه #چالش_یهویی هم مهمون ما بودی 😁
📣دوازده شب، کنار هم داستان بلند #بهای_عشق رو خوندیم.
حالا اونایی که داستان رو خوندن بیان و به مسئول ارتباطات ما بگن تو کاغذی که محمد بین قرآن گذاشت چی نوشته بود و گذاشتن کاغذ تو کدوم قسمت داستان بود؟ 😁👈 @Rookhsar110
به یه نفر از کسایی که جواب درست دادن، به مناسبت عید مبعث به قید قرعه ۲۷تومان شارژ هدیه🎁 داده میشه😍
💵جایزه سر جاشه ولی اومدم بهتون بگم با درخواست اعضای کانال چالش تا۴اسفند تمدید شد و روز۵اسفند به مناسبت میلاد امام حسین علیهالسلام جایزه به برنده اهدا میشه.🤝
🎊عید بزرگ مبعث و اعیاد پیش رو بر تمامی اعضا مبارک🎊
🆔 @masare_ir
✍یک راه عالی در جلب نعمت خدا
🤝باور کن هیچی نمیشه یکم دستت رو بیشتر دراز کنی سمتش، شاید دست اون کوتاهتر بود و بهت نرسید...
پس اگه میتونی کمکش کنی نذار قیافت خودشو بگیره انگار خبریه!😏
نه خبری نیست از دستش بدی نعمت خدارو از دست دادی.🍃
🤷♂ خود دانی...
#تلنگر
#به_قلم_صوفی
#عکسنوشته_یابری
🆔 @masare_ir
✨اسلحهای که دست انسان را می گیرد
🍃 هویزه آمدیم. حسین گفت: «همین امشب باید مسئولیت تکتک ما را که در اینجا حاضر هستیم مشخص کنیم.»
☘گفتم: «حالا چه عجله ای برای تقسیم مسئولیت؟! فعلاً اولویت ما این است که سریع بچهها را جمع و جور کنیم و به دشمن حمله کنیم.» حسین موافق نبود. معتقد بود اول باید مسئولیت هرکدام مان مشخص شود تا بتوانیم نظم داشته باشیم. ما نیاز به تجدید قوا داریم.
🎋می گفت: «همه ما افتخار می کنیم که در راه اهداف مقدس مان شهید شویم؛ ولی این شهادت وقتی خوب تر است که بتوانیم از وجودمان بیشترین بهره را بگیریم و ضربات کاری را برداشت من وارد سازیم.» گفت: «من فردا بر میگردم اهواز تا وسایل مورد نیاز مان را تهیه کنم. انشالله برای تان اسلحه هم میآورم. هم اسلحه ای که بتوانید به دستتان بگیرید و هم اسلحه که میتواند دستتان را بگیرد.»
🌾آن شب منظور حسین را درست متوجه نشدم؛ اما فردا که دیدم به همراه سلاح به بچهها نهج البلاغه هم می دهد، همه چیز را دریافتم.
📚کتاب سه روایت از یک مرد، محمد رضا بایرامی، انتشارات هویزه، چاپ اول، ۱۳۹۴؛ صفحه ۸۲ و ۸۳
#سیره_شهدا
#شهید_علمالهدی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍محبت غیرقابل جبران
💞اگر پدرها و مادرها بتوانند به وظایف عاطفی خود در قبال فرزندان، بخصوص دخترانشان عمل کنند، خیلی کمترشاهد روابط خارج از عرف خواهیم بود.
❌چه بسا بسیاری از این کمبودها حتی بعد از ازدواج هم جبران نشود.
💡یکی از منشأهای فعلی این روابط، همین موضو ابراز محبت کم پدران به دختران نوجوانشان است.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍باد در قفس
🌻گلدانهای شمعدانی، دورحوض با فاصله خودنمایی میکردند. ناصر صندلی تاشو فلزی را باز کرد کنار باغچه گذاشت.
بعد از آن، از پدرش خواست تا روی صندلی بنشیند. مشغول کوتاه کردن موهای پدرش شد؛ اما پدرش بیقراری میکرد و ناصر با کلافگی نفسی از سینه بیرون فرستاد.
یک مرتبه نگاه سید با دیدن راضیه رنگ آرامش به خود گرفت و لبخند روی لبهای دخترش نشست.
🧕راضیه آرام به سمتش قدم برداشت و در همان حال ناصر نگاهِ گذرایی به او انداخت.
و به سرعت مشغول خط گرفتن پشت گردن پدرش شد. سید رضا درست مثل پسر بچه بازیگوش بیشتر از ده دقیقه طاقت نداشت تا روی صندلی بنشیند.
🌺سید رضا گفت: « پسر تمومش کن!»
ناصر چشمی گفت و گره پیش بند سلمانی را از گردن پدرش باز کرد.
راضیه جلو پاهای پدر نشست و مشغول تمیز کردن سر و صورت پدرش شد. ناصر با دیدن این حرکت راضیه لبخندی به نگاه خواهرش تقدیم کرد. هر دو در سکوت چشم به یکدیگر دوختند.
👴سید رضا در حالی که از روی صندلی بلند میشد لب زد.
- خدا خیرتون بده.
ناصر در حالی که وسایل را جمع و جور میکرد، فکری به سرش افتاد. ناگهانی پیشبند را به طرف خواهرش تکان داد. موهای درون پیشبند به سر و روی راضیه ریخت.
⚡️راضیه لبهایش را به هم فشار داد و نخواست از شدت عصبانیت کلام بیربط به برادرش بگوید. با یک حرکت سریع شیر آب را باز کرد و شیلنگ را روی ناصر گرفت و گفت: «بفرما! آقا داداش اینم جوابش...»
🎙یک مرتبه ناصر به صدای بلند گفت: « دارم برات صامت خانوم!
میتونی حوله و لباسای بابا رو بیاری، حمومش کنم؟ یا صبر کنم تا مامان بیاد؟»
📍راضیه بی توجه به کنایهی برادرش، سمت اتاق رفت تا لباسهای سید رضا را آماده کند. کشوی لباسها را باز کرد. نگاهش روی سه دست لباس کامل که با نظم داخلش چیده شده بود، نشست. لباسهای تا شده را روی حوله قرار داد و از اتاق خارج شد. هر دو دست بابا سید را گرفتند و او را سمت حمام بردند.
🌸راضیه بعد از کمک به برادرش، برگشت و کنار باغچه نشست. در ذهنش حدیث
🔸امام صادق علیهالسلام را مرور کرد که حضرت فرمودند: "حضرت عیسی علیهالسلام: بجز ذكر خدا سخن بسيار نـگـوئيـد، زيـرا كـسـانـی كه بجز ذكر خدا سخن بيهوده گويند، دلهایشان سخت است، ولی نمىدانند."*
📚*اصول كافى، ج۳، ص۱۷۶، روايت۱۱
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_رخساره
🆔 @masare_ir
بسمالله الرحمن الرحیم
💠پیامبر اکرم صلیالله علیه و آله: «آنکه پدر و مادرش را خشنود کند، خدا را خشنود کرده است. و کسی که پدر و مادر خود را به خشم آورد، خدا را به خشم آورده است.»۱
🍃🌺🍃🍃
☘خانم بهاره سادات حسینی نوشته: «من نسبت به اینکه دست پدرم را بوسیدم... با هیچ چیز و هیچ کاری نمیتوان زحمات او را جبران کرد. بوسیدن دست پدر شاید ذرهای از محبتهایش را جبران کند.»
🌺خدایا! صدایم را در محضر آنان ( والدین) آهسته و گفتارم را پاکیزه و دلنشین و خوی و خصلتم را نسبت به آنان نرم کن.۲
۱.کنز العمال، ج ۱۶، ص ۴۷۰
۲.صحیفه سجادیه، دعای ۲۴
#چالش
#دست_بوسی
#ارسالی_اعضا😍
🆔@masare_ir
✍خسته شدم ...
میدونی از چی؟🤔
⚡️خواستن کارایی که خودم شاید از پسشون بر میومدم، اما بدون فکر از این و اون میخواستم خستم کرده.😓
🔥حس کوچیک شدن دارم.
مثل یخی که توی تشعشات داغ درخواستهاش از دیگران داره آب میشه.
☀️امیرالمومنین(علیهالسلام) میفرمایند: آبروی تو چون یخی جامد است که درخواست، آن را قطره قطره آب میکند، پس بنگر که آن را نزد چه کسی فرو میریزی.
📚نهج البلاغه، حکمت ۳۴۶.
#تلنگر
#به_قلم_صوفی
#عکسنوشته_یابری
🆔 @masare_ir
✨خلوت های عاشقانه
🍃گوشه حیاط یک اتاق نمدار کوچک بود، فقط یک تخت داخلش جا گرفته بود. به قدری کوچک که فقط مصطفی در آن جا می شد. کسی را داخلش راه نمی داد، حتی برادرش علی.
🌾اگر می خواست راه هم بدهد جایش نمیشد. فقط به اندازه خودش بود و خدا. جایی بود برای خلوتهای عاشقانهاش با خدا.
📚کتاب یادگاران، جلد هشت؛ کتاب ردانی پور، نویسنده: نفیسه ثبات، ناشر: روایت فتح، تاریخ چاپ: چهارم- ۱۳۸۹؛ صفحه ۳۹
#سیره_شهدا
#شهید_ردانیپور
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍دزدی
🥘دخترک دستهایش را نشسته، روی سفره خوابش برده بود.
👧پدر بغلش کرد تا آرام او را روی تخت بگذارد. دخترک لای چشمهایش را باز کرد. از آغوش پدر لذت میبرد. موقع بیداری چنین فرصتی ندارد و حالا عطر آغوش پدر، مستش کرده بود.
💞دلش میخواست فاصلهی هال تا اتاقش چند برابر میشد تا بیشتر در آغوش پدر بماند. اما زود تمام شد.
🍂دختر دوباره روی زمین رسید و کاخ آرزوهایش فرو ریخت. باید چند شب دیگر صبر میکرد تا بتواند باز خود را به خواب بزند و سهمش را از آغوش پدر، بدزدد.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍بهار من
🌨 پرده حریر کرم رنگ را کنار زد. از پشت پنجره نگاهی به خیابان انداخت. کف پیاده رو پوشیده از برف❄️بود. نگاهش به سمت ساعت دیواری اتاق چرخید. به سمت میز تحریرش رفت و روی صندلی قهوهای رنگ نشست. نگاهی روی میز انداخت. با دیدن خودنویس🖋 خاطرهای از ذهنش عبور کرد. لبخند زنان خودنویس را برداشت واگویه کرد:
🕋«علی! گفتی هر سال روز عرفه پردهی کعبه رو عوض میکنن... تو هم هر سال روز عرفه بهم چادر مشکی هدیه میدی و میگی تو کعبه زندگیم هستی.»
📋غزل دفتر یادداشت را جلو کشید. خودنویس🖋 روی کاغذ میدوید.
✨«بسمالله الرحمن الرحیم
علی جانم! کاش اینجا کنارم بودی و با هم حرف میزدیم... یک سال و هشت ماهه ازدواج کردیم تقریبا از این بیست ماه کمتر از شانزده ماه تا الان پیش هم بودیم. دلم برات تنگ شده، دوست داشتم با خودت حرف میزدم که...
💞با صدای پیامک📱خودنویس را رها کرد و سریع نگاهش به سمت صفحه گوشی کشیده شد.
تا اسم علی را دید. صفحه را باز کرد. با خواندن پیام علی قند در دلش آب شد.
"عزیزم! چند روزی نمیتونم ببینمت... خودت میدونی... مراقب خودت باش.
🌻" جان منی و یار من دولت پایدار من
باغ من و بهار من باغ مرا خزان دهی
یا جهت ستیز من یا جهت گریز من
وقت نبات ریز من وعده و امتحان دهی
برگذرم ز نه فلک گر گذری به کوی من
پای نهم بر آسمان گر به سرم امان دهی"
خدانگهدارت...»
💦اشک در چشمانش حلقه زد و دوباره خواند با هر بیت، قلب💓 غزل به تپش میافتاد و اشک بر گونهاش جاری شد و به خود گفت: «خوبه علی خونه نیست، قبلا که گریه میکردم اونم از دیدن اشکام غصه میخورد و اشک تو چشمای طوسی رنگش جمع میشد.»
📝غزل در جواب علی نوشت.
«کاش سر همون ساعت اومده بودی. اگه سر ساعت چهار بعد از ظهر بیای، من از ساعت سه تو دلم قند آب میشه و هر چه ساعت جلوتر بره، بیشتر احساس شادی و خوشبختی میکنم. ساعت چهار دلم بنا میکنه، شور زدن و نگران شدن. اون وقته که قدر خوشبختی رو می فهمم.
علی جونم! الهی سلامت برگردی، قهرمان زندگیم...»
👩غزل خودنویس را برداشت و در دفتر یادداشت احساس خود را با کلمات به تصویر کشید.
« چقد دلم برا صدات... برا خندههات تنگ شد برا اون شعری که اولین بار برام خوندی
عاشقت هستم... نمیدانم
مرغ دلت لانه نمیخواهد؟
پیراهن گل گلیات بانو
ژاکت مردانه نمیخواهد؟»
🚪صدای زنگ در فضای خانه پیچید. غزل از جایش برخاست و به سمت آیفون تصویری رفت. با دیدن برادرش دکمه را زد و در باز شد.
برادرش با خنده گفت: «اینم از مزایای داماد پلیس و خواهر دانشجو... »
☘_کی بهت گفت بیایی پیشم؟!
🍃_آقا داماد پیامک داده بود که میره ماموریت... آبجی خانوم بازجویی تموم شد؟! اجازه هست رو مبل بشینم؟
✨_بله... بفرمایین تا برات چایی بیارم.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_رخساره
🆔 @masare_ir