eitaa logo
مسار
377 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
426 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕋🕌دیدن فیلم از واجبات شرعی ست😉 بیشتر مردان یهود در قلعه«قموص» قرار داشتند. بارش تیرها بی‌امان بود. یارانِ پیامبر، خود را سپر قرار می‌دادند تا با جان خود وفاداری را ثابت کنند. پیامبر صبحگاهان فرماندهی را به ابوبکر سپرد، اما قلعه‌ای فتح نشد. فردای آن روز، پرچم فرماندهی در دستان عمر قرار گرفت، اما دری گشوده نشد. شب روز سوم پیامبر فرمود: فردا پرچم را به کسی می‌دهم که خدا و رسولش را دوست دارد و خدا و رسولش نیز او را دوست دارند. چون پیامبر (ص) شب را به صبح آوردند، کسى را پى على (ع) فرستادند، نقل شده پیامبر خطاب به امام چنین فرمود: «پروردگارا، على را از شدت گرمى و سردى نگهدارى فرما و پرچم سپید رنگ را به او داده فرمود:پرچم را بگیر به میدان برو که جبرئیل با تو و نصرت خدا پیشاپیش تو و رعب و ترس در دل دشمنان تو افتاده. بدان ای على یهودیان در کتاب خود خوانده‌اند کسى که آنان را به هلاکت می‌رساند دلاوریست بنام "ایلیا"، چون با آنان برابر شدى بگو نام من "على " است که آنان از برکت این نام ذلیل خواهند شد.»* 📚*ترجمه الإرشاد، ص۱۱۳ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍اصلا هم درد نداشت! 👣به محض اینکه وارد خانه شد صدای زهرا در خانه پیچید: «جایی پس چرا اینقدر دیر اومدی! اصلا فکر من نیستی ها!» 🚪وحید در را با پایش بست و آرام آرام از کنار دیوار وارد سرویس بهداشتی شد. تا زهرا از چارچوب حال وارد راهرو شود، وحید صورتش را شسته بود و از زهرا حوله میخواست: «باز چی شده؟» ☘_هیچی. چی باید میشد؟؟! از سرکار خسته اومدم و صورتمو شستم! 🎋_ولی یه چیزی شده. 🍃_ای بابا! تو هم که خوشت میاد استرس بکشی. همه چی آرومه من و تو هم حسابی خوشبختیم. حله؟؟ ناهار نمیخوای بدی؟؟معدم پاره شد! 🌀زهرا تلخ خندید.فکرهای مختلف توی سرش قیرقاژ می رفتند؛ اما وحید نگاهش را از او می دزدید و وقتی می خواست خیال زهرا را راحت کند، چشمهایش را دقیقا به مردمک های قهوه ای_طوسی او می دوخت، لبخندی روی لبهای کم حالش می کشید و سراغ کنترل تلویزیون را می گرفت. 🌙شب شده بود و صدای آرام جبرجیرکها، هوای خوش تابستان را ذره ذره می چکاند که وحید از خواب پرید. در اتاق، شروع به راه رفتن کرد. گاهی آب می نوشید و گاهی قدم میزد به آشپزخانه رفت. ⚡️زهرا انگار روحش یک دفعه درون بدنش پرتاب شده باشد، چشم هایش را با گیجی باز کرد و دستش را در جستجوی حمید گرداند. اثری از حمید نبود. 🍂نگران شد کورمال کورمال دنبال کلید برق گشت. نور سپید مهتابی، مردمک چشمش را تنگ کرد. دستش را سایه بان چشمش کرد و به راه افتاد. از کنار آشپزخانه رد می‌شد که وحید با شنیدن صدای پا، فریاد کوتاهی کشید. زهرا جیغ زد: «چته! چی شده؟چه بلایی سرت اومده؟؟» 🎋باند خونی دور زانوی وحید، صدایش را برید: «خاک برسرم چیشده وحید؟» ☘وحید آرام دست او را گرفت تا نجس نشود. آرامش کرد و گفت: «هیچی. هیچی نشده نترس. یه تصادف کوچیک بود. چیزی نبود که بخوای نگران بشی.» 🌪عصبانیت توی صورت زهرا دوید: «وای خدایا! دقیقا باید چه اتفاقی بیفته که از نظر تو خاص باشه؟! چرا از اول نگفتی لااقل قرصی، باندی۰۰۰ اصلا ببینم من نا محرمتم؟؟! اینقدر به درد نخور هستم که حتی اینم بهم نمیگی؟ اما دل من گواهی میداد. تو بودی که با بیخیالیات و دروغت نذاشتی مطمئن شم.» 🍃_ای بابا خانوم! چه خبره! 🥀اشکهای زهرا چکید: «تو به من دروغ گفتی! تو گفتی هیچی نشده ولی تصادف کرده بودی!معلوم نیست چند تا از این دروغا به هوای اذیت نکردن من گفتی! لااقل درست تعریف کن ببینم چی شده. 🚑وحید مبهم و سرسری تصادف را شرح داد. بارها قسم خورد که دکتر رفته و جریان پایش اصلا چیز خاصی نبوده؛اما همه ی اینها زهرا را آرام نکرد. ⭐️ وحید فهمید نباید حتی جمله ای به دروغ می‌گفت. شاید اگر از همان اول با آرامش برایش توضیح داده بود حالا زهرا با اشک نمی‌خوابید. 🆔 @tanha_rahe_narafte
💌شما از: دختر تنها به: امام زمان بسم الله الرحمن الرحیم سلام مولای من مهدی جان دلم گرفته از این روزگار. از آدم‌های بد و دروغگو، از این زشتی دنیا. 😢 آقا جان شرمنده‌ام 😔اگر این چند مدت نامه‌ای ننوشتم. از کم سعادتی خودم بود. از بی‌لیاقتی و خطاهای خودم که روی نوشتن و حرف زدن با شما را نداشتم. 😔 آقا جان من را ببخش. منِ خسته درمانده را ببخش مولای من. 😔 آقا جان بحق مادرت رهایم نکن. دستی را که به سویت بلند است، بی‌جواب نگذار. رهایش نکن جان مادرت زهرا.😔 اللهم عجل لولیک الفرج یابن الحسن یوسف زهرا بیا 🌼❤️🌼❤️🌼❤️ ارواحناله الفداء 🆔 @parvanehaye_ashegh
🍁باب‌الحوائج 🖤چهارده سال رنج و سختی چهارده سال غُلُ و زنجیر چهارده سال سیاه‌چال و زندان ☀️نور فرزند رسول‌الله را ‌خواستند خاموش کنند، غافل از اینکه نورش در تاریکی‌ها نمایان‌تر می‌شود. 🔥خواستند با آوردن زنان بدکاره بدنامش کنند، غافل از اینکه زن بدکاره در اثر همنشینی‌اش عابده می‌شود. 💥باب‌الحوائج اسطوره صبر و صلابت لحظات آخر که زمزمه دعایش تغییر کرد، دخترش معصومه دلش شور اُفتاد. و از گوشه گوشه هستی صدای معصومه‌جان آجرک‌الله به گوشش رسید. 🏴شهادت غریبانه امام موسی‌بن‌جعفر تسلیت باد🏴 علیه‌السلام 🆔 @tanha_rahe_narafte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😌آخر سال شده و وسایل دور ریز داری؟ 😉میتونی با دور ریزها و کمی خلاقیت چیزای جدید و خوشگل بسازی. 🌳اگه سیمی داری که دیگه به درد نمی‌خوره و خراب شده می‌تونی اونو با قیچی ببریش و سیمای مسی داخلش رو در بیاری و با چند حرکت یه بونسای خوشگل بسازی و بذاریش روی میز یا اُپن یا هر جای مناسبی که تو خونه چشم به راه حضور یه گلدون قشنگه.😍 پ.ن: برای اینکار از قیچی خیاطی استفاده نکنید. کند میشه. 🆔 @tanha_rahe_narafte
💫مهم‌ترین درسی که از بازی کودکان می‌گیریم 🎊ما زندگی خود را با بازی شروع می‌کنیم. آنچه در بازی‌های دوران کودکی وجود دارد تماما در طول زندگی ما جاری است. ✔️معماها، تلاش‌ها، هیجان‌ها، رقابت‌ها، قهرها و آشتی‌ها... زندگی ما را شبیه بازی‌های کودکانه می‌کند. 🔸اما مهم‌ترین درسی که باید از بازی‌های دوران کودکی بگیریم، این است که جدی نگیریم.😌 🎙پناهیان 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍خستگی وارفته ☘بند بند بدنش از خستگی کش می آمد ومور مور می‌شد. صداها توی سرش می پیچیدند. باز هم کودک شیرخوارش سراغش آمد دلش می‌خواست او را پرت کند. سرش را توی دو دستش بگیرد و به حال و روزش گریه کند. دلش می‌خواست از حالا تا همیشه بدود و به جایی برود که هیچ کس مزاحم خلوتش نشود. هرچه بیشتر می‌دوید انگار کمتر کارهاش انجام می‌شد. 🌸اما عاقبت کودک خودش را رساند و باهمان هنر همیشگی، همان چشمهایی که شبیه تیله ای مشکی براق و پرنور بودند به چشمهایش خیره شد. دستهای کوچکش را مثل دو چنگک به دامن مادرش انداخت و ملتمسانه نگاهش کرد. مقاومت بی‌فایده بود. انگار توی نگاهش و این التماسش قدرتی بود که برخلاف جثه ی کوچکش می توانست مادرش را به هرکاری وادار کند. 🍃همه ی حال بدش از بین رفت. چشمهایش هنوز در چشمهای کوثر گره خورده بود که او را به آغوش کشید. ناخوداگاه اشکهایش روی صورتش جوب به راه انداختند و کوثر همانطور که شیر می‌خورد، صورت مادرش را نوازش می کرد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
💌شما به نام الله از: معصومه به: امام موسی کاظم سلام امام مهربان و صبور در غل و زنجیر آز، طمع، بخل، حسد، کینه و دشمنی دنیا سالهاست اسیریم. خلاصه بگویم سالها اسیر غل و زنجیر گناهیم. نه مانند شما صالحان صبور و شاکریم. نه عابد شب زنده‌دار. شما خوبان در اوج غم و درد و ناراحتی و گرفتاری لحظه به لحظه را غننیمت می‌شمارید برای تقرب بیشتر به خدای خود. امام مهربان دعایمان کن یا باب الحوائج که رهرو شما باشیم و مانند شما خوبان با خدا خلوتی جانانه و عاشقانه داشته باشیم. شما غل و زنجیر فقط به دست و پا داشتید. ما عمری است در اسارت نفس خویش هستیم. کمک‌مان کنید تا از این اسارت رها شده و سبکبال پرواز کنیم.😭 🌾🦋🌾🦋🌾🦋🌾 علیه‌السلام 🆔 @parvanehaye_ashegh
😍 صبح دل‌انگیز ❄️صبح دل‌انگیز می‌شود، وقتی در خیابان زیر بارش دانه‌های ریز و کوچک برف، قدم بزنی و هوای سرد و یخ زده ماه آخر زمستان را استشمام کنی. 🌨همه جا سفید سفید است؛ همچون دامن عروسان. ☘صبح‌تان به خیر و دلتان گرم حضور خدا 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨به استقبال همسرت میری؟ یادم هست یک بار برای دیدن دخترم به اصفهان رفته بودم و بعد از چند روزی با یکی از دوستانم به تهران برگشتم. نزدیکی‌های سحر بود که به خانه رسیدم. وقتی وارد خانه شدم، دیدم همه بچه‌ها خواب هستند، ولی آقا [شهید مطهری] بیدار است. چای حاضر کرده بودند، میوه و شیرینی چیده بودند و منتظر من بودند. دوستم از دیدن این منظره بسیار تعجب کرد و گفت: همه روحانیون این قدر خوب هستند؟ بعد از سلام و علیک، وقتی آقا دیدند، بچه‌ها هنوز خوابند، با تأثر به من گفتند: می‌ترسم یک وقت من نباشم و شما از سفر بیایید و کسی نباشد که به استقبالتان بیاید. 📚سرگذشت‌های ویژه، به روایت جمعی از یاران، ج ۲، ص۱۰۸ و ۱۰۹، به روایت همسر شهید مرتضی مطهری 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠 جایگاه والدین ✅ سپاسگزاری از پدر و مادر، باعث رابطه عاطفی بیشتر می‌شود. 🔘 پس به آن‌ها بیشتر احترام بگذاریم؛ به اندازه‌ای که تغییر رفتارمان را کاملاً احساس کنند. 🔘 از زحماتشان نه تنها زبانی قدردانی کنیم؛ بلکه می‌توان با لبخندی و یا بوسه‌ای از آن‌ها تشکر کرد. ✅ اگر در مواردی حق با ما بود، در برابر گفتار و رفتارشان سکوت کنیم، حتی گره به ابرو نیندازیم. 🔹« ... أَنِ اشْکُرْ لي‏ وَ لِوالِدَيْکَ إِلَيَّ الْمَصيرُ»؛ «مرا و پدر و مادرت را سپاسگزار باش که سرانجام و بازگشت، به سوی من است.» ۱ 💥پیام‌ها: ۱. سپاسگزارى از والدين، از جايگاه والايى نزد خداوند برخوردار است. «أَنِ اشْكُرْ لِي وَ لِوالِدَيْكَ» بعد از شكر خداوند، تشّكر از والدين مطرح است. ۲.سرانجام همه‌ى ما به سوى خداست، پس از ناسپاسى نسبت به والدين بترسيم. «إِلَيَّ الْمَصِيرُ» ۳. ايمان به رستاخيز، انگيزه‌ى عمل صالح از جمله احسان به والدين است. ۴. حقِّ خداوند، بر حقّ والدين مقدّم است. «أَنِ اشْكُرْ لِي وَ لِوالِدَيْكَ» تشكّر و احسان به والدين، ما را از خداوند غافل نكند. ۲ 📖۱.سوره لقمان، آیه ۱۴ 📚۲.تفسیر نور، محسن قرائتی،ج ۷، ص ۲۵۲ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️دلتنگ 🍃زنگ آخر مدرسه نواخته شد. کوله طوسی رنگش را برداشت. از دوستانش خداحافظی کرد و به سمت خانه راه افتاد. او در مسیر خانه، هم کلاسی‌اش مریم را دید به سمتش رفت و پرسید: «چرا اینجایی؟» 🌸_منتظر مادربزرگم هستم، دیروز گفت مدرسه تعطیل شد جلوی سوپری منتظر باش. ☘️خانم مسنی از راه رسید و سبد خریدش را روی زمین گذاشت. به آن دو نگاه کرد. مریم لبخند بر لب به خانم مسن سلام کرد. او با خوشرویی جواب سلام را داد. زهرا با دست پاچگی سلام کرد. مریم به طرف زهرا برگشت و گفت:«مامان بزرگمه، خیلی دوستش دارم.»مادر بزرگ صورت مریم را بوسید و گفت: «دختر قشنگم، بریم؟» ✨زهرا از آن‌‌ها خداحافظی کرد و به سمت خانه‌شان راه افتاد. او به آرامی راه می‌رفت، عجله‌ای نداشت. بی‌حوصله زنگ خانه را زد. مادرش در را به رویش باز کرد. آهسته سلام کرد و وارد خانه شد‌. زهرا روپوش و مقنعه‌‌اش را در آورد و به چوب لباسی آویزان کرد. بعد از این که دست و صورتش را شست وارد آشپزخانه شد. به مادرش کمک کرد تا زودتر میز نهار را بچیند؛ اما چهره‌ی مهربان مادربزرگش را به خاطر آورد. زهرا طاقت نیاورد و گفت:«مامان! چرا من نباید مادربزرگم رو ببینم؟» 🔸مادرش سکوت کرد. فردای آن روز وقتی زهرا از مدرسه برگشت، مادر به او گفت: «بابا فردا صبح جمعه، ما رو جایی می‌بره.» 🔹_کجا؟ 🍃_می‌فهمی، فردا صبح زود بیدار شو. 🌸اسماعیل جلوی خانه منتظر آن‌ها بود. وقتی زهرا و مادرش سوار ماشین شدند، حرکت کرد. اسماعیل مقابل ساختمانی که بالای آن تابلویی نصب شده بود، آسایشگاه بنفشه توقف کرد. آن‌ها با هم وارد ساختمان شدند. زهرا با چشمانی گرد، نگاهی به پدر و مادرش انداخت. مادر سبد گل را به سمت زهرا گرفت؛ اما زهرا بدون این که دسته گل را بگیرد به سمت مادر بزرگش که روی نیمکت نشسته بود، دوید. 🍂مادر اسماعیل زهرا را به آغوش کشید و زیر لب زمزمه کرد:«گاهی آدم‌ها دلگیرند و دلتنگ. آرام می‌خزند کنج اتاق‌‌شان ‌با یک بغل تنهایی.» 🆔 @tanha_rahe_narafte
💌شما بسم‌رب‌الحسین‌ از: زینب بنت المهدی به: عزیز زهرا سلام آقای من سلام ای زیباترین اتفاق زندگی من آقا جان به ما کمک کن که تو را فقط برای خود طالب نباشیم. کاش آنقدر درک می‌کردیم، اضطرار قلب‌تان را تا برای خودت و این چشم انتظاری‌هایت فرج و ندبه می‌خوانیدیم و عهد تازه می‌کردیم. آقا جان کمکم کن که یادت همیشه میان بند بند قلبم زنده باشد. بدون تو بودن را نمی‌خواهم میان این دنیای گرگ. نمی‌گوییم برای‌مان دعا کن چون می‌دانیم تو خود هوای ما را داری. یاحق 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ارواحناله الفداء 🆔 @parvanehaye_ashegh
🌸غار حرا 🍃سکوت غار، با صدای دلنشین فرشته وحی شکست: بخوان به نام پروردگارت. 💫آن شب، غار حراء پر از نور بود. همه کائنات بر تو با نام رسول الله سلام دادند. ☘خداوند تو را انتخاب کرد تا هدایت کنی مردمی را که در جهل خود فرو رفته بودند. وقتی از غار با حال آشفته بیرون آمدی صدای سلام و صلوات همه موجودات را می‌شنیدی. 🌸خداوند کاری بس بزرگ روی دوش تو قرار داد. ☘عید انتخاب شدن شما برای هدایت انسان از تاریکی‌های جهالت بر همگان مبارک باد 🆔 @tanha_rahe_narafte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤔بلدی با کاغذ گل درست کنی؟ 🌸خیلی راحت با چند تا کاغذ رنگی، یه کش پول و چند تا می‌تونی یه گل خوشگل درست کنی و جاهای مختلف ازش استفاده ببری. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✅آثار و برکات ازدواج 🔹پیامبر اکرم (ص)فرمودند: 🌷زَوِّجُوا أیاماکم، فَإنَّ اللَّهَ یحَسِّنَ لَهُم فی أخلاقِهِم و یوَسَّعُ لَهُم فی أرزاقِهِمِ و یزیدهُمُ فی مُروّاتِهِمٌ 💐بی همسران خود را همسر دهید؛ که خداوند اخلاق آنان را نیکو و روزیشان را فراخ می‌کند و بر جوانمردی آنها می‌افزاید. 📚بحارالانوار،ج۱۰۳،ص۲۲۲ 🆔 @tanha_rahe_narafteh
✍ تب 🍃صورت سفید و گوشت‌آلودِ حسین‌،پسر پنج‌ساله‌اش، رنگ‌ِلبو شده بود. دستش را بر روی پیشانی‌ حسین گذاشت. ناخودآگاه آن را عقب کشید:«مامان به‌قربونت تو که از تب داری می‌سوزی! کاش بابات بود.» ☘چادر گلدارش را از رخت‌آویز دم در برداشت. به ذهنش رسید از عذرا خانم کمک بگیرد. 🎋پله‌ها را دو تا یکی کرد. چند بار نزدیک بود با سر به زمین بخورد‌؛ ولی خدا به او رحم کرد. زنگ خانه را زد. سنگ کنار دیوار را برداشت و شروع به کوبیدن کرد. ⚡️_کیه؟! دندون رو جگر بذار دارم میام. ▪️سنگ را پای دیوار انداخت. چادرش را درون دستش مچاله کرد: «اِ بتول خانم شمائی؟ چی شده؟ چرا نگرانی؟» 🍃_ عذرا خانوم پسرم، پسرم حسین داره تو تب می‌سوزه! باباش نیست، احمد آقا هستن؟ 🔘_نه پیش پای شما بیرون رفتن. ☘دست از پا درازتر به خانه برگشت. دلشوره به جانش چنگ ‌زد. صدای تپش قلبش را ‌شنید. با خود واگویه ‌کرد: «مرده‌شور این کار رو ببرن. حالا این موقع شب به کی اعتماد کنم؟! کجا برم؟ » 🎋احمد آقا با تأسف سرش را تکان داد: «عذرا خانوم! چرا گفتی من‌ نیستم؟» 🔹_چیه راه به راه پا میشه میاد اینجا. به ما چه که شوهرش نیست. 🍃_ زن خوبیت نداره. ناسلامتی همسایه‌ایم. 🍂_خوبه خوبه! حالا دایه دلسوزتر از مادر شدی؟ 🔸خودش را به بی‌خیالی زد و به طرف آشپزخانه رفت. ظرف‌های نشسته را داخل سینک ریخت. اسکاچ را برداشت. دستانش شروع به لرزیدن کرد. فکرهای جورواجور مثل کلاف سردرگمی درون سرش رژه ‌رفت. ☘_طفلک حسین کوچولو؟ با اون چشمای درشت و سیاهِ خواستنی‌اش. حالا مگه چی می‌شد احمدآقا می‌بردش دکتر؟! خودت رو جایِ اون بنده خدا بذار. ببین چه حالی پیدا می‌کنی‌؟! بابا بی‌خیالش! مشکل خودشونه، باید از پسش بربیان. 🔘ظرف‌های نشسته را رها کرد. دستمال گردگیری را برداشت. به طرف چراغ گاز رفت. به نقطه‌ای خیره شد. یادش رفت چکار می‌خواست بکند. دستمال را محکم گرفت و فشار ‌داد. دستش سرخ شد و درد گرفت. دستمال را روی اُپن گذاشت. ☘صندلی فلزی را از زیر میز بیرون کشید. دستانش را از آرنج خم کرد و روی میز گذاشت. سرش را میان دو دستش قرار داد . فایده نداشت تشویش و استرس کلافه‌اش کرده بود. از جایش برخاست و طول و عرض آشپزخانه را طِی ‌کرد. به طرف هال رفت: «احمد آقا! پاشو پاشو دلم شور حسین رو می‌زنه. 🌸لب‌های احمدآقا از دو طرف کشیده شد. چشمانش برقی زد:« به روی چشم بانو.» 🆔 @tanha_rahe_narafte
از: افراگل به: قطب عالم امکان 🍁بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🍁 السَّلاَمُ عَلَى مَهْدِيِّ الْأُمَمِ وَ جَامِعِ الْكَلِمِ‏ سلام بر مهدى امتها و جامع تمام كلمات وحى الهى 🌺آقا جان مژده نزدیکی ظهورتان* روشنی چشمان تارمان شده است. این فراز از دعای عهد: إِنَّهُمْ يَرَوْنَهُ بَعِيداً وَ نَرٰاهُ قَرِيبا ؛ً زمزمه وجودی مان شده تا برایمان یادآوری شود و یقین داشته باشیم این نزدیکی را. ان شاءالله در عمل هم خود را برای چنین لحظه‌ای آماده کنیم. 🔰 حضرت آیت الله بهجت "ره": 🔸* خود او(امام زمان عجل الله تعالی فرجه) فرموده است، فرج من نزدیک است دعا کنید. و به نقلی دیگر فرموده : فرجم نزدیک شده، دعا کنید بداء ( تأخیر )حاصل نشود. 📚 در محضر بهجت ج ۱ ص ۱۰۸ 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 🌺✨🌺✨🌺✨ ارواحناله الفداء 🆔 @parvanehaye_ashegh
☘آرزوی زیبا 🌨زمستان با سرما و سپیدی برفش چهره‌ی شهر را زیبا می‌کند. ❄️امیدوارم؛ بارش دانه دانه‌های برف زمستانی، الهی آمین باشد برای حاجت‌های زیباتون. 😍روز برفی اسفند خوش بگذره. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨رعایت حال خانواده آیت الله میرزا جواد آقا تهرانی در یکی از شب‌ها، دیر وقت به منزل می‌آیند. به در منزل که می‌رسند، متوجه می‌شوند کلید منزل همراهشان نیست. به خاطر رعایت حال خانواده که در خواب بودند، از در زدن خودداری می‌کنند و با این که هوا هم قدری سرد بوده است، در کوچه می‌مانند و تا اذان صبح، همان جا قدم می‌زنند. هنگام اذان که اهل خانه می‌باید برای نماز صبح بیدار شوند، آقا در می‌زنند و وارد خانه می‌شوند. وقتی فرزندان متوجه قضیه می‌شوند و از علت سؤال می‌کنند، ایشان خواب بودن خانواده را بیان می‌نمایند و اشاره می‌کنند که ممکن بوده زنگ زدن ایشان موجبات آزار و اذیتشان را فراهم کند. 📚گنجینه عرفان، ص ۱۰۸ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨قصه یعنی زندگی 👶کودکان با داستان زندگی می‌کنند. نقش اول داستان می‌شوند و ماجراجویی می‌کنند. از پندها، راه و رسم زندگی را می‌آموزند. 🤼‍♂شکست می‌خورند و پیروز می‌شوند. جنگیدن در میدان‌های مختلف را تجربه می‌کنند. می‌جنگند و راه و روش مقابله با مشکلات را می‌آموزند. 📚عادت به مطالعه را از کودکی در وجود کودکان‌مان نهادینه کنیم. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍گلدان 🍃پنجره‌ی اتاق را باز کرد. نگاهی به آسمان انداخت. تابش نور آفتاب روی گلدان‌های سرسبز توجهش را جلب کرد با آب‌پاش به آن‌ها آب داد و از دیدن گل‌ها لذت برد. ☘به سمت کتابخانه رفت و با دستمال طبقات آن را پاک کرد که صدای شکسته شدن چیزی به گوشش رسید: «چی بود؟» 🎋علی با انگشتان دستش بازی می‌کرد:«مامان! اگه راستشو بگم قول میدی، دعوام نکنی؟» ⚡️_اگه راستشو بگی و قول بدی، دیگه تکرار نشه کاریت ندارم. 🌸_همون گلدونه بود که مادرجون برات عیدی آورده بود، یهو از توی طاقچه افتاد پایین، خرد و خاکشیر شد. 🍂_وای از دست تو یه ذره بچه، حالا چکار کنم؟ ☘_مامان!قول دادی، منو دعوا نکنی. از پولای تو قلکم، میگم بابا برات یه گلدون خوشگل بخره. 🌾نسترن از حرف های علی خنده ‌اش گرفت و با یادآوری شکستن گلدان تزئینی چینی مادر به او گفت: «اگه این زبونو نداشتی، چیکار می کردی؟» 🍃نسترن با خودش فکر کرد اگر به خاطر شکستن گلدان علی را دعوا و یا جریمه کند‌، دیگر نباید انتظار راستگویی از فرزندش را داشته باشد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
💌شما بسم الله الرحمن الرحیم از: گمنام به: حجت بن الحسن عسکری عج سلام و رحمت بی کران الهی نصیب شما اهلبیت عصمت و طهارت که هادیان الهی برای ما انسانها هستید. سلامی از عمق جان به آخرین امام و پیشوا‌ یابن الحسن سخت است بر ما دوری از تو و از مهربانی چون تو بعید است این دوری برایت سخت و جانسوز نباشد، چرا که خدا از تو دلسوزتر برایمان نیافریده. امام پر مهرم دست بر دعا بردار و خودت برای ظهورت دعا کن تا ما آمین بگوییم. بی‌گمان دعای مضطر بی‌جواب نمی‌ماند.😔 اللهم عجل لولیک الفرج بحق اول مضطر عالم مهدی فاطمه عج 🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾 ارواحناله الفداء 🆔 @parvanehaye_ashegh
بهترین هدیه برای امروز شما😍 🍀پیامبر اکرم صلی‌ا‌لله علیه وآله فرمود:«اخلاق خوب گناهان را نابود می‌کند، همان گونه که آفتاب برف و یخ را آب می‌کند.»* 🌷 حواسمان باشد؛ مشکلات و گرفتاری‌ها اخلاق خوب ما را غارت نکند. 🌸 خدایا! روزی در دست توست. روزی ما را وسعت ببخش و اخلاق‌مان را نیکو‌تر گردان. 📚*نهج الفصاحه، ص۳۷۵ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨دعوا کردن کار خوبیه؟ دختر دومم مدام کفش‌هایش را گم می‌کرد و پا برهنه می‌آمد خانه. روزی با هم داشتیم می‌رفتیم مسجد جامع. باز کفش‌هایش را گم کرده بود و پا برهنه می‌آمد. گفت: بابا! اگر پاهایم زخم بشود، فرش‌های مسجد نجس می‌شود، چه کار کنم؟ عبدالمهدی بغلش کرد. به عبدالمهدی گفتم: این دختر زیاد کفش‌هایش را گم می‌کند، یک بار دعوایش کن حواسش را جمع کند. گفت: چون هم نام فاطمه زهراست نمی‌توانم به او چیزی بگویم. راوی: زهرا سلطان زاده؛ همسر شهید 📚کوچه پروانه‌ها؛ خاطرات شهید عبدالمهدی مغفوری، نوشته اصغر فکوری.صفحه ۵۱ و ۸۴ 🆔 @tanha_rahe_narafte