💠 زن و شوهر برای همدیگر باید چگونه باشند؟
✅ همسران لباس یکدیگرند*؛
یعنی اسباب پوشش زشتیها و ناتوانیهای یکدیگر و برطرفکنندهی نیازهای هم هستند.
🔘 چه خوب میشود اگر هرقدر هم از همسرمان ناراحت و دلشکسته هستیم، با سکوت در مقابل دیگران و رازداری، حرمت همسرانه هایمان را نگه داریم.
🔅*هُنَّ لِبَاسٌ لَكُمْ وَأَنْتُمْ لِبَاسٌ لَهُنَّ؛ آنان براى شما لباسى هستند و شما براى آنان لباسى هستيد.
📖بقره، آیه۱۸۷
#همسرداری
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍هنرمند
🍃از کار زیاد خسته شده بود. دلگیر و دلتنگ رو به روی تلویزیون روی مبل چمپاتمه زده بود و هر از گاهی که کودک چندماهه اش از پاهایش او را می گرفت و میایستاد، هم ذوق میکرد، هم مانده بود چگونه استراحت کند. استراحت کارشاقی بود برای مادر جوانی که هنوز با پیچ و خم فرزندآوری آشنا نبود و دو کودک نوپا داشت. آن هم وقتی همسرش بیشتر روز را بیرون خانه، میگذراند.
☘فکری به سرش زد. دلش تنوع میخواست. برخاست و ازمیان صفحه های آشپزی، یک دسر خوشرنگ و رو که موادش را در خانه داشته باشد، پیدا کرد.
🌸در میان غرهای دو فرزندش، آن را درست کرد و در یخچال گذاشت. ساعت که به دو نزدیک میشد، کم کم همسرش از راه میرسید. ساعت گاز را تنظیم کرد و سراغ سالاد رفت. بعد سری به اتاق خواب زد و سرخاب سفیدآبی کرد. سفره را چید. دسر هم آماده شده بود. زنگ که به صدا درآمد، مثل کفتری به سمت در بال گشود و در واحد را باز کرد. مرتضی با دیدن چهره ی شاد او، متعجب شد: «چی شده خبریه؟ »
🌾آرام پایش را در هال گذاشت و وقتی سفره را دید یقین کرد مناسبت امروز را فراموش کرده است. دستهایش را شست و تقویم جیبی را از جیبش درآورد، هرچه گشت مناسبتی نبود هنوز تا سالگرد ازدواجشان چند ماهی مانده بود تولد محبوبه هم هفته ی بعدی بود.
✨_ببینم بازم خبریه؟ توراهی داریم؟ باباش قربونش.
🍃_نخیر خدا نکنه. میخوام امروز قشنگ فرصت داشته باشیم، برنامه بریزیم.
🌺مرتضی آرام شروع به کشیدن برنج کرد: «یاخدا. چه برنامه ای! »
🍃_بگم یا باشه بعد غذا.
☘_امروز خسته نیستم شمام که حسابی تدارک دیدی وشرمنده کردی! هرچه میخواهد دل تنگت بگو.
✨_راستش من خیلی دوست دارم باشگاهی یا خیاطی یا هر کلاس مفیدی برم؛ اما این بچه ها امونم بریدن. دوست دارم کمی هم برای خودم وقت بذارم. دوست دارم کمک کار داشته باشم. چند وقته تو خیلی درگیر کارات هستی و حواست به ما نیست!
🍃محبوبه راست میگفت. مرتضی به تازگی ارتقای شغلی پیدا کرده بود و کمتر سراغی از بچه ها میگرفت وخسته به خانه می آمد.
☘_خب برنامهات چیه خانومی؟ حق داری. قبول دارم کم کاری کردم.
✨_میتونی هفتهای یکی دو روز، دو ساعت بچه ها رو نگه داری تا من بتونم به مسجد سر بزنم و توکلاساش شرکت کنم؟
🍃_فقط همین؟
☘_همین. هرروزی که خودت بتونی.
🎋_چشم ودیگه؟
✨هیچی. همین تا چند دقیقه ی پیش بزرگترین ارزوم بود.
🌸_شرمندتم که درگیر خودم و کارام بودم وبا خودخواهیم ناراحتت کردم عزیزم.
#داستانک
#همسرداری
#به_قلم_ترنم
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما
از: ولایی #کد۱۵
به: بانو فاطمه
به نام خدای پیوند
بانو سلام
همیشه با خود فکر میکنم که اگر جوانان ما از شما در راه و رسم زندگی الگو میگرفتند چه میشد؟
شما وقتی از بین خواستگارهای ثروتمند، امیرالمؤمنین را که تنها دارایش، یک شتر، یک شمشیر و یک زره بود، انتخاب کردید، ملاکتان در این انتخاب چه بود؟
البته ما در زمان فعلی میگوییم ایشان امیرمؤمنان، امام اول ما شیعیان هستند، ولی برای مردم آن زمان، ایشان جوانی با دارایی اندک بود و شاید اطرافیان به شما هم مثل مادر بزرگوارتان اعتراض میکردند که چرا با وجود این همه خواستگاران ثروتمند، فردی عادی و فقیر را به همسری انتخاب کردید.
شاید جوابتان این بود که آنها نمیدانستند همه چیز پول نیست. در وجود پیامبر و امیرالمؤمنین گوهری بود که با همهی دنیا قابل مقایسه نبود.
اخلاص، ایمان و اخلاق چیزی نیست که ثروت بتواند جای خالی آن را پر کند.
بانو، ای کاش جوانها، بیشتر شما را میشناختند و درس زندگی را از زندگی پر برکت شما سرمشق میگرفتند. ای کاش، ای کاش
🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾
#مسابقه
#نامه_خاص
#حضرت_زهرا سلاماللهعلیها
#مناجات_با_معصومین
🆔 @parvanehaye_ashegh
😳واقعاً خوابت میاد؟
ای بابا هنوز خوابت میاد!😴
باور کن من بیتقصیرم !🙄
چرا اینطوری نگام میکنی؟! 🤭
فقط خواستم بگم:😎
روزتون خوش، همین.😢
میخندی؟ بخند تا دنیا به روت بخنده.😅
#صبح_طلوع
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨توجه به نکات ظریف
پدر همیشه تشویقمان میکردند که اگر فلان نمره را بگیریم یا فلان کار را بکنیم، برایمان هدیه میخرند؛ اما مسئولیت خریدن هدیهها به عهده مادرم بود. پدر با تمام مشغلهای که داشتند، حواسشان به نکات ظریف بود، از جمله این که میدانستند من به خیاطی علاقه دارم و به مادرم میگفتند که برایم لوازم خیاطی بخرند. برای برادر و خواهر کوچکم که اهل بازی و تحرک بودند، دوچرخه میخریدند.
📚استاد مطهری از نگاه خانواده، ص۹۴، به نقل از سعیده مطهری
#سیره_شهدا
#شهید_مطهری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
💠 روش برخورد با قهر کودک
✅ یکی از رفتارهای کودکان برای رسیدن به خواستههایشان، قهر کردن است.
🔘 بهترین روش در برابر قهر کودکان، بیتوجهی به آن و تغییر نکردن حرفتان است.
🔘 فرزند باید بداند با قهر کردن، نظر شما عوض نمیشود. همین خود علتی میشود تا از تکرار این رفتار و عادت به آن جلوگیری شود.
🔘 در برابر قهر کودکتان عصبانی نشوید، مثل خودش رفتار نکنید. جوری عمل کنید که انگار متوجه قهر او نشدید و به زندگی عادی خود ادامه دهید.
#ارتباط_با_فرزندان
#ایستگاه_فکر
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_میرآفتاب
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍بهترین عید
🍃نسیم بهاری اواخر اسفند، لابلای درختان چنار میوزید. دانش آموزان دختر در حیاط مدرسه به صف ایستاده بودند. خانم مدیر روی سکوی حیاط صحبت میکرد. لیلا دلش می خواست صحبتهای خانم مدیر زودتر تمام شود.
☘ بالاخره صحبت خانم مدیر به پایان رسید با گفتن: «دختران گل سال آخر، در ایام عید حتما برای کنکور بخونید.»
🍃 لیلا با بیحوصلگی پوفی کشید. زیر لب گفت: «غول کنکور، عید هم، دست از سرمون بر نمیداره.»
🎋ناظم زنگ را به صدا در آورد. تمام دانش آموزان با نظم و مرتب روانه کلاسها شدند. لیلا پشت نیمکت نشست اما ذهنش درگیر بود.
پدر و مادرش میخواستند چند روز از تعطیلات عید، دو نفری از کرج به نیشابور خانهی مادربزرگ لیلا بروند.
او با دو خواهر و برادرش در خانه باید میماندند. هر بار که یادش میافتاد، آهی عمیق میکشید. لیلا میدانست پدرش اسماعیل توانایی مالی ندارد، بچهها را باخودشان ببرند.
🔘بالاخره زنگ آخر کلاس نواخته شد. لیلا وقتی به خانه رسید. کیفش را گوشه اتاق گذاشت. چادرش را روی جا لباسی آویزان کرد.
عباس حیاط خانه را جارو زد. حوض آبی رنگ را با فرچه شست. حوض وقتی پر از آب شد. ماهیهای قرمز قشنگ را از لگن داخل حوض رها کرد.
🔹سکینه و اکرم روی گلیم در ایوان سبزی پاک میکردند. اکرم به لیلا گفت: « آبجی چرا ناراحتی؟»
✨_چیزی نیست.
🍃_فقط سبزه مونده؟
☘_آره، همه کارهای خونه تکونی تموم شد.
⚡️لیلا همه جا سرک کشید. خانه تمیز و مرتب بود. او بی حوصله به سمت اتاق رفت. سلامی به پدرش کرد. کنار مادر نشست.
🌸 لیلا سرش را پایین انداخت و با گلهای قالی خیره شد. مادرش او را به اسم صدا زد.
اما لیلا نگاهش را از گلهای قالی نگرفت. مادر او را تکان داد: «کجایی دختر؟ چن بار صدات زدم.»
🍃لیلا لبخندی زد و گفت:«ببخشید حواسم نبود.»
☘اسماعیل گفت: « دخترم!خبرخوبی دارم، حدس بزن؟»
🍂لیلا شانه هایش را بالا انداخت: « نمیدونم بابا.»
🌾_این عید مهمون امام رضاهستیم، همه با هم میریم زیارت.
🌺 لیلا با شنیدن حرف پدر چشمانش گرد شد. نگاهی به مادرش زهرا انداخت:«واقعا! خدای من!این عید از همه عیدهای زندگیام شیرینتره.»
☘_دخترم! با تقاضای وام مون، موافقت شد.
با مادرت تصمیم گرفتیم به جای خرید لوازم خونه، با شما بچهها بریم مشهد پا بوس امام رضا علیه السلام.
✨لیلا از شدت خوشحالی جوشش اشک را در چشمانش احساس کرد. به سمت پدرش رفت و صورت او را بوسید. زهرا دستهایش را رو به آسمان بالا برد : « یا امام رضا! ممنونم.»
#داستانک
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_نرگس
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما
به نام الله تنها آرامش دهنده قلبها
از: معصومه
به: یگانه معبود
سلام به تنها محرم اسرار
سلام به تنها شفادهنده دلهای بیمار
سلام به آرامش دهنده دلهای بیقرار
به احترام نامت معبود مهربانم سکوت میکنم تا صدای زیبایت را بهتر بشنوم. چون تو تنها آگاه و ناظر و شاهد بر حال بندگانت هستی.
خدای من آنطور هدایتمان کن که تو میخواهی، نه آنگونه که ما دوست داریم.
خدایا ما را به راه خوبان، پاکان، صالحان، شهیدان، هدایت کن نه راه گمراهان.
خدای من عاقبت همه ما را ختم به خیر بگردان، به فریادمان برس در آن جای تنگ و تاریک و تنها که هیچ کس جز شما و صالحان درگاهت صدای ما را نمیشنود.
خدایا یارمان باش تا به جز تو از کسی یاری نخواهیم.
خدایا پاکمان کن از گناه بعد خاکمان. یا رحمان، یا غفار، یا سبحان، یا مستعان، ببخش ما را.😔
🌾🌼🌾🌼🌾🌼🌾
#نامه_خاص
#مناجات_با_خدا
🆔 @parvanehaye_ashegh
🌈رنگین کمان
🌞روز با تو بلند میشود، قد میکشد و عشق، رنگین کمان هفت رنگ میشود و بر تمام دل و جانم میتابد.
🍀صبح با تو زیباست. سلام مولای خوبم.
#صبح_طلوع
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨تا حالا لبهاتو گذاشتی کف پای پدرت؟
از راه که میرسید حاج حسن؛ پدرش را میبرد حمام بعدش خودش لباسهای پدرش را میشست. مینشست کنار بابا دستشهای چروکیدهاش را نوازش میکرد و میبوسید. میرفت جورابش را میآورد و موقع پوشاندن جوراب لبهایش را میگذاشت کف پای پدرش.
مادرش در بیمارستان بستری بود. از سوریه که آمد بیمعطلی خودش را رساند بیمارستان. همین که آمد توی اتاق، از همه خواست بیرون بروند حتی برادر و خواهرهاش. وقتی با مادرش تنها شد، پتو را کنار زد. دستش را میکشید روی پاهای خسته مادر. حالا که صورتش را گذاشته بود کف پای مادر، اشکهای چشمش پای مادر را شستشو میداد.
کسی از حاج قاسم توصیهای خواسته بود. دفتر را گرفت و چند بند نوشت که یکیاش احترام به پدر و مادر بود:
«به خودت عادت بده بدون شرم دست پدر و مادرت را ببوسی، هم آنها را شاد کنی و هم اثر وضعی بر خودت دارد.»
📚 سلیمانی عزیز؛ گذری بر زندگی و رزم شهید حاج قاسم سلیمانی. نویسنده: عالمه طهماسبی، لیلا موسوی و مهدی قربانی؛ ص۱۰۶
#سیره_شهدا
#قاسم_سلیمانی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
💠 گنج شما چیه؟
✅ مادرها گنجینههای خداوند بر رویِ زمین هستند.
🔘 مهمترین خصوصیت مادرها، عشق بیپایان و دلسوزی است؛ حتی اگر گاهی با تندی یا سخنی باعث رنجش خاطرمان میشوند، اگر کمی عمیقتر فکر کنیم، معمولا ناشی از دلسوزی بیش از حدشان است.
🔘 مراقب باشیم قدردان لطفشان باشیم و ناسپاسی نعمت بزرگ مادر را نکنیم.
✅ مادرها، رفتنی هستند مثل همه آنهایی که رفتند؛ پس تا هستند قدر مهربانی و دلسوزیشان را بدانیـم.
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍چراگاه
🍃در روستایی با آب و هوایی معتدل و تابستانی، امیر با پدرش عبدالله و مادرش گوهر زندگی می کرد. در کنار مزرعه، آغلی با چندین گوسفند و لانه ی مرغ و خروی داشتند.
☘امیر به پدر و مادرش محبت و علاقه فروانی داشت. پدر و مادرش دوست داشتند ازدواج تنها فرزند خود را ببینند. دو مانع برای ازدواج وجود داشت:از یک سو امیر وابسته ی پدر و مادرش بود و حاضر به ترک آنها نبود و از یک سو هیچ دختری حاضر به ماندن و زندگی کردن در روستا، کنار پدر و مادر امیر نبود. امیر هم نمی خواست با کسی ازدواج کند که مجبور شود محیط ساده و صمیمی روستا را ترک کند.
🌾 روزهایش با رسیدگی به پدر و مادر و چِرا بردن گوسفندان سپری می شد. اوضاع به همین منوال بود تا اینکه روزهای سرد زمستان از راه رسید. چند گوسفند بیمار شده بودند و نیاز به دارو داشتند. در روستا دارو نبود. امیر مجبور شد برای تهیه دارو به شهر برود. به پدر و مادرش گفت: « گوسفندان را از آغل خارج نکنین. قبل غروب بر میگردم. »
⚡️عبدالله وقتی صدای بلند گوسفندان را شنید، تصمیم گرفت آرام آرام آنها را از آغل برای چرا خارج کند. گوهر با دیدن گوسفندان گفت: « با پادر و کمردردت نمی تونی، بذار عبدالله بیاد و خودش گوسفندها رو ببره چرا.»
🔹حرفهای گوهر در گوش عبدالله نرفت. گوسفندها را به دشت برد. چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. به محض باز کردن چشمهایش دید یکی از گوسفندها در حال دور شدن از گله است، دوید تا او را برگرداند؛ اما از بالای تپه ای لیز خورد و به زمین افتاد.
▪️چهار ساعت به غروب مانده بود. امیر با داروها از شهر برگشت. خسته و کوفته به داخل آغل رفت، داروها را در آغل گذاشت و متوجه نبود دام ها شد.از مادرش پرسید: «گوسفندها کجان؟ »
🍃_ هر چی گفتم، فایده نداشت، نتونستم مانعش بشم. خودش به چراگاه بردشون.
☘امیر دوان دوان به سمت چراگاه رفت؛ گوسفندان هر کدام در مسیری در حرکت بودند. صدای ناله های پدرش را شنید و با سرعت خودش را به او رساند. عبدالله پای راستش را گرفته بود و صورت پرچینش را از درد پرچین و شکن تر شده بود.
🌾امیر آرام پدر را به دوش کشید و گفت: « پدر جان! عزیز من ، می دونی کار و صحرا رفتن برایت سخت شده، چرا اومدی؟»
🎋عبدالله چشمهایش را از درد بست و سکوت کرد. امیر پدر را کنار تخته سنگی نشاند و به دنبال گوسفندان دوید.
🌸عرق ریزان در سوز زمستانی گوسفندان را جمع کرد. پدرش را دوباره بر دوشش گذاشت. با چوب دستی اش گوسفندان را حرکت داد و به سمت خانه روانه شد. جاده سنگلاخی و لیز، نفس امیر را برید. پایش روی سنگها محکم میگذاشت تا لیز نخورند.
🌺 پدرش را به در اتاق رساند؛ گوسفندان را در آغل کرد. سراغ پدرش رفت. آب گرم همراه با صابون و حوله آورد، پای پدرش را جا انداخت و با دستمالی محکم بست و بعد رختخوابش را انداخت تا چند ساعتی استراحت کند.
#داستانک
#به_قلم_آلاله
#ارتباط_با_والدین
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
از: افراگل
به: قطب عالم امکان
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
سَلامٌ عليٰ آلِ يٰس
🍁سلام بر مولاے مهربانم ڪہ آمدنت وعدهے حتمے خداست.
سلام بر منتظران و دعاگویان آن روزگار نورانے و قریب.
💫 ای کاش به همین زودیها بیایی آقاجان
دلمان بیقراری میکند.
برای شنیدن صدای دلربایت
برای دیدن روی دل آرامت
برای دوران زیبای حکومتت
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
🌺✨🌺✨🌺✨
#نامه_خاص
#امام_زمان ارواحناله الفداء
#مناجات_با_منجی
🆔 @parvanehaye_ashegh
🌸 آرام جان
🌷صبحم را با تو رنگین میکنم.
🌻نامت ذکر لب است و عشقت، آرام جان.
🌱مولای من، امروزم را از من بپذیر.
#صبح_طلوع
#به_قلم_ترنم
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @tanha_rahe_narafte
🌺درک شرایط همسر
این زن [همسر علامه طباطبائی]، خانه او خیلی سختی كشیده بود و هیچ وقت حرفی نمیزد. همیشه به نجمه سادات میگفت: «مردها تحملشان كم است. اگر زن، زندگی را یك جوری اداره كند كه مرد فكرش آزاد باشد، آن وقت میتواند پیشرفت كند. كارش را بهتر انجام بدهد. الان نورالدین مریض است؛ نافش چرك كرده؛ هیزمشان برای اجاق تمام شده؛ بچهها لباس زمستانی ندارند؛ اما آقا جون هیچ كدامِ اینها را نمیداند. مادر نمیگذارد بفهمد. میگوید: «حاج آقا روحش لطیف است. با تلنگری به هم میریزد.»
📚زندگی سید محمدحسین طباطبائی رحمة الله علیه، ص۲۵
#سیره_علما
#آیتالله_طباطبایی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
💚یادآور روزهای گذشته
🌹روزهای قبل از دوازده بهمن یادآور روزهای پر آشوب و درد است. روزهایی که یزید زمان با کاخ دروغین خود بر مردم حکومت میکرد و هر طور که تمایل داشت با آنها برخورد داشت.
مردم جز ترس و وحشت و ذلت، خوراک دیگری نداشتند. آنان با افکار پلید خود و فریبهای خویش اشخاص را به سمت خود میکشیدند تا از آنها بهرههای مادی ببرند.
🍁مردم از این ظلمها خسته شدند و عدهای آگاه از مردم به کمک راهنماییهای امام خمینی (ره) به پا خاستند تا به این ظلم و جنایتها پایان دهند؛ اما یزید زمان که از امام(ره) و مردم در هراس بود، تصمیم گرفت که امام(ره) را از مردم دور کند. او امام (ره) را به کشور دیگری فرستاد تا شاید بتواند شورش مردم را بخواباند، ولی فکر اشتباهی بود؛ چرا که مردم با راهنماییهای غیر مستیقم امام(ره) باز هم کوتاهی نکردند و در این مسیر همچنان بر علیه این مزدوران راهپیمایی کرده و شعار دادند.
❄️شاه مجبور به فرار شد و امام خمینی (ره)این فرشتهی نجات، قدم در کشور گذاشت. در آن روز مردم از شور و شوق سر از پا نمیشناختند، خیابانها شستشو داده شد، مسیر حرکت امام ره) گلباران شد و او آمد.
🌸همین شد که مردم کام تلخ خود را از این سالهای پر درد و رنج با ورود امام (ره) و فرار شاه شیرین کردند و بهار آزادی را جشن گرفتند.
☀️سالگرد روز بازگشت امام خمینی(ره) به ایران مبارک باد ☀️
#ایستگاه_فکر
#به_قلم_آلاله
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍آلاچیق
🍃کلید را در قفل چرخاند. کسی در خانه نبود. کیفش را کنار مبل گذاشت. زیر لب گفت: «امروز هر طوری شده بهش میگم.» روی کاناپه دراز کشید که صدای بسته شدن در واحد را شنید.
☘سامان در حال گاز زدن بستنی به سمت پذیرایی رفت، با صدای بلند گفت:« بابا از سر کار اومده.»
🎋 الهام در دستش چند تا کیسه پلاستیک خرید بود. آنها را روی پیشخوان آشپزخانه گذاشت. با لبخند وارد پذیرایی شد. بعد از سلام و احوالپرسی با سیروس گفت:«شام، ماکارونی با قارچ و فلفل، ته دیگ سیب زمینی که خیلی دوس داری.»
🍂_بشین! باهات حرفی دارم.
🍁الهام دل نگران روی مبل نشست. وقتی حرفهای سیروس تمام شد. الهام با بغض گفت: «چرا؟» گریان به سمت آشپزخانه رفت. آبی به صورتش زد. آرام آهی کشید. لبهایش را بهم فشرد با خودش گفت:« نباید زیر آوارِ حرف سیروس بمانم.»
🌺صبح سیروس لباس پوشید و آماده رفتن به سر کار شد. الهام کیف و کت او را آورد. همراه کاغذی آنها را به دست سیروس داد.
🍃سیروس کیفش را گشود. نگاهی به نوشته روی کاغذ انداخت:« دوست دارم.» لبش را کج کرد. بعد کاغذ را درون کیف انداخت. کتش را پوشید و بدون خداحافظی رفت.
🌸عصر سیروس از شرکت به خانه برگشت. الهام با سینی شربت وارد پذیرایی شد. بوی عطر مشام سیروس را نوازش کرد. بی اختیار نگاهی به الهام انداخت. او لیوان شربت را روی میز گذاشت و گفت:« نوشجان.»
☘الهام هر روز صبح سیروس را بدرقه و غروب به استقبالش میشتافت. کارهای خانه را با حوصله انجام میداد و به درس و مشق سامان رسیدگی میکرد.
🌾غم بزرگی در دل داشت، اما نمیگذاشت درد و غم بر چهره زندگیاش سایه بیندازد.
عصر جمعه به سیروس گفت: « امروز سامان رو پارک میبری؟»
✨سامان خندان و سر حال به سمت پدرش دوید: «بابا! خیلی دوستون دارم، بهترین بابایِ دنیایی.»
🌸دل سیروس لرزید. دردی در وجودش پیچید دستهایش را روی صورتش گذاشت.
کمی مکث کرد بعد با صدای بلند گفت : « الهام! حاضر شو همه با هم بریم.»
✨ماشین از سراشیبی جاده آرام بالا میرفت. پیچ و خمهای پیدرپی مسیر از انگیزهاش برای بالا رفتن کم نمیکرد. در تفرجگاهی توقف کرد. همگی از ماشین پیاده شدند.
🌺کنار رودخانه روی تخت چوبی قدیمیای که با گلیمی سنتی پوشانده شده بود زیر آلاچیق نشستند. سامان دوید کنار آب و سنگهای کوچک را بر میداشت به داخل آب پرتاب میکرد.
☘الهام نگاهی به دور و برش انداخت. سرش را برگرداند ناگهان چشمانش به نگاه همسرش گره خورد. سیروس گفت: «یادته، اولین بار بعد از ازدواجمون اومدیم اینجا.»
🍃_اما! تو داری دفتر زندگی مشترکمون رو میبندی.
💠سیروس نفس عمیقی کشید و گفت: « ببخش ... از حرفهایی که بهت زدم، بگذر.»
✨سیروس بلند شد و سمت پسرش رفت.
او را محکم به آغوش کشید با صدای بلند فریاد زد: «آش دوغ و چایی خوبه؟» الهام دستش را به علامت تایید تکان داد.
#داستانک
#همسرداری
#به_قلم_نرگس
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما
از: معصومه
به: آقای غریب ودل شکسته
سلام آقای مهربان و صبور
چه انتظار و توقع زیادی که بگویم از کوچههای ما عبور کن. وقتی کوچه پس کوچههای دلم هنوز پاک و آماده حضورت نباشد، وقتی معرفت و بصیرتم آنقدر اندک است که هیچ شناختی از تو ندارم، وقتی آنقدر غرق خوشیها و زرق و برق ظاهری دنیا هستم که نمیتوانم پا روی علایق نادرستم بگذارم و آن را سرکوب کنم، وقتی خودم را عروسک خیمه شب بازی میکنم و در کوچههای شهر خودنمایی تا بتوانم توجه عده زیادی از نامحرمان را به طرف خود جلب کنم، وقتی آنقدر ذوق زده وخوشحال میشوم تا بیشتر دیده شوم و حالم عجیب خوب میشود که مورد پسند چشمان مردم باشم و بشنوم، بگویند به به چقدر زیبایی و رعنا، وقتی تمام هم وغمم رضایت و جلب توجه مردم باشد، با چه رویی بگویم بیا آقا جان هیچ قدمی برای آمدنت که برنمیدارم هیچ. هزاران گام برای شکستن قلبت و درآوردن اشکت برمیدارم. اگر اینگونه باشم منتظر آمدنت هستم آقای صبور و خوبم.😔😭
🌾✨🌾✨🌾✨🌾✨
#نامه_خاص
#امام_زمان ارواحناله الفداء
#مناجات_با_منجی
🆔 @parvanehaye_ashegh
☘رسیدن به هدف
🌸خدا را شکر که چشمهایت صبح دیگری را دید. برای رفتن و رسیدن به هدفها باید جنگید.
🌷قدر لحظه به لحظه زندگیت را بدان و با یک یا علی پر انرژی تر از همیشه کارهایت را پیش ببر.
#صبح_طلوع
#به_قلم_بهاردلها
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨رفتار عادلانه
پدرم بسیار رفتار عادلانهای داشتند و این نکته را حتی موقعی که میوه هم میخوردیم، رعایت میکردند. یادم هست مثلا هندوانه یا خربزه را به نسبت سن ما تقسیم میکردند؛ به طوری که هیچ یک از ما فکر نمیکردیم دیگری سهم بیشتری برده و ما مغبون شدهایم. رفتار عادلانه پدر و مادرمان به گونهای بود که هیچ وقت موجبات حسادت و رقابت ما و خواهر و برادر فراهم نشد و پیوسته نسبت به هم علاقه و عاطفه خاصی داشتیم که هم چنان پا بر جاست.
📚استاد مطهری از نگاه خانواده، ص۹۳و۹۴، به نقل از سعیده مطهری، فرزند شهید مطهری
#سیره_علما
#شهید_مطهری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
😎تشکر کردن
✅کودکان از رفتار والدین خود یاد میگیرند. اگر کودکتان کار کوچکی هم انجام داد از او تشکر کنید.
🔘 کودکان را به تشکر کردن تشویق کنید.
🔘خوب است والدین محترم بعد از پایان غذا از همسر خود تشکر کنند.
🔘نیاز نیست اگر کودکتان تشکر نکرد او را سرزنش کنید؛ بلکه با رفتار خودتان به او یاد بدهید.
✅وقتی کودکان این رفتار را ببینند تشکر کردن را یاد میگیرند.
#ارتباط_با_فرزندان
#ایستگاه_فکر
#به_قلم_سرداردلها
#عکسنوشته_میرآفتاب
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍قاب عکس
🍃گرمای دستی را روی صورتم حس کردم. صدای آرام و مهربانی صدایم زد:«دخترم، بیداری؟»
☘با صدای خواب آلود گفتم: «سلام مامان، الان بلند میشم.»وقتی صبحانهام را خوردم، روپوش آبی آسمانی را پوشیدم.
✨ مادرم مقنعهی سفید با نوار آبی آسمانی را سرم کرد. لقمهی نان و پنیر و گردو که برای تغذیهام بود، داخل کیفم گذاشت.
🌾چای را از لیوانی به لیوان دیگر میریخت تا برایم خنک شود؛اما امروز نمیدانم چرا حواسش نبود. با لبخندی که تنها تبسم شیرین زندگیام بود. نگاهم کرد، نگاهی که گویا برای اولین بار دارد مرا میبیند:«قربون دخترم بشم.»
🎋با همه کودکیام درک میکردم که این همه خوب بودنِ یک تنهی مادرم کار سختی است.
صورت ماهش هرگز از لبخند زدن کم نمیآورد.
بر خلاف همیشه تکالیفم را نگاهی نینداخت. دفتر دیکتهام را برانداز نکرد. فقط کیفم را بست و کنار دیوار گذاشت.نگاهی به ساعت دیواری کرد: «زهرا جان، بریم.»
💠خانهی ما نزدیک مدرسه بود. صدای زنگ، صدای صبحگاه و حتی سر و صدای بچهها شنیده میشد؛ اما مامان ریحانه اجازه نمیداد، تنهایی به مدرسه بروم. دم در مدرسه صورتم را با بوسهای گرم داغ کرد.
🌸برایش دستی تکان دادم به داخل حیاط مدرسه دویدم. با توجه عاشقانهی مادرم، از مهر و محبت غنی میشدم؛اما نبود کسی را حس میکردم که جایگاهش فقط با خودش پر میشد. همان کسی که لادن و ملیحه و فاطمه را به مدرسه میرساند.
🌾عکس پدرم روی دیوار پذیرایی و من همیشه با حسرت مینگریستم. جوان و زیبا و مهربان بود. خانم معلم صدایم زد:«زهرا بیا و شعری بخوان.»
🌺_تق تق تق بر در زد
بابا از بیرون آمد
رفتم در را وا کردم
شادی را پیدا کردم
وقتی بابا را دیدم
فوری او را بوسیدم
بابا آمد نان آورد
با لبخندش جان آورد
با او روشن شد خانه
او شمع و ما پروانه.
✨اشک گونههایم را خیس کرد. همان لحظه در کلاس باز شد. خانم ناظم گفت: «زهرا، با کیفت بیا دفتر. » وقتی وارد دفتر شدم خاله مهین با چشمانی اشکبار مقنعهام را مرتب کرد.
🍃_خاله چی شده؟
☘_عزیزم، میریم استقبال بابا علی!
🌺از زیر چادرش تابلو عکس پدرم را به دستم داد. زیر عکس بابا نوشته شده بود: شهید والامقام ...
#داستانک
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_نرگس
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما
بسم الله الرحمن الرحیم
إِذَا مَاتَ الْعَالِمُ ثُلِمَ فِي الْإِسْلَامِ ثُلْمَةٌ لَا يَسُدُّهَا شَيْءٌ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ؛ هرگاه عالمی بمیرد رخنه ای جبران ناپذیر در اسلام ایجاد میشود كه تا روز قيامت هيچ چيز آن را فرو نمىپوشد.
از:خادمه حضرت زهراس
به:امام زمان عج
آجرک الله بقیه الله یاصاحب الزمان عج
سلام بر مهدی فاطمه س🖐
آقا و مولایم میدانم به علت فقدان درگذشت
مرجع عالیقدر شیعه آیت الله صافی گلپایگانی اندوهگین هستید.
نائب شما مقام معظم رهبری معظم له نیز اندوهگین هستند.
این غم بزرگ را به شما آقای مهربانیها تسلیت عرض مینمایم و از خداوند سلامتی و تعجیل در فرج شما را خواستارم.
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
اللهم عجل لولیک الفرج
🥀💫🥀💫🥀💫
#نامه_خاص
#امام_زمان ارواحناله الفداء
#مناجات_با_منجی
🆔 @parvanehaye_ashegh
🌱 جوانه
🌴مانند درخت باش؛
هر چقدر در زمستان برگهایش را از دست میدهد.
🌸روح زندگی را برای بهار نگه میدارد.
❄️هر سختی گذراست، به جوانههای بهار فکر کن.
#صبح_طلوع
#به_قلم_نرگس
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨برای بچههاتون ارزش قائل هستید؟
من برای بچهها ارزش قائلم. در موقع مشخصی که باید با بچهها باشم، حتی اگر کار مهمی داشته باشم، ترجیح میدهم که آن دو ـ سه ساعت، به بچهها و درس و مشقشان برسم. در بازی بچهها شرکت میکردند و به دیدن بازی بچهها میرفتند و آنها را خیلی به ورزش تشویق میکردند. در فریمان چندین بار، خودم شاهد بودم که با آن مقام علمی، با بچهها توپ بازی میکردند. همه بچهها علاقه داشتند که با ایشان بازی کنند.
📚پاره ای از خورشید، ص۱۶۳، به نقل از آقای هادی جوان، خواهرزاده استاد مطهری
#سیره_شهدا
#شهید_مطهری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte