💠 حواست به مادرت هست؟
🔅مـ مهربانی
🔅 آ آرامش
🔅د دوست داشتن
🔅ر رستگاری
✅ همه اینها را فقط یک نفر میتواند به تو هدیه دهد.
🔘 مادری که نخوابید تا تو بخوابی.
🔘 گرسنه ماند تا تو سیر شوی.
🔘از خواستههایش گذشت تا تو به خواستههایت برسی.
🔘از همه مهمتر، پیر شد تا تو جوان شوی.
✅ هوای مادرت را همیشه داشته باش؛ چرا که او نه تنها همیشه هوایت را داشته، بلکه نفسهایش به نفسهای تو بَند بوده است.
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_بهاردلها
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍ پیغام خاموشی
🍂برگهای زرد پاییزی چهرهی روستا را دگرگون کرده بود. پیرزنی به نام نورا در خانهای کاهگلی زندگی میکرد. نورا سه پسر داشت. آنها را به تنهایی و با عرق جبین به دانشگاه فرستاد تا تحصیلات عالیه کسب کنند. بعد از فارغالتحصیلی دیگر محیط روستا باب طبع آنها نبود. فکر مهاجرت به شهر دست از سرشان برنمیداشت.
🍁پسرها در یکی از روزهای پاییزی مشغول جمع کردن وسایل خود شدند، نورا اشکریزان به سراغشان رفت. با گوشهی روسری اشکش را پاک کرد، گفت: «کجا میخواید برید و منو تنها بذارید؟؟ همینجا بمونید و روستا رو سر و سامون بدید.»
☘آرش زیپ ساکش را کشید و با اخم گفت:«ما حالا بعد از درس خوندمون موقعیتهای خوب زیادی داریم؛ چرا باید جوونی و تواناییمونو پای خونههای کاه گلی اینجا تباه کنیم که با خراب شدنشون آرزوهامونم خراب میشه؟؟»
🥀اصرارهای نورا فایده نداشت. آنها رفتند.
نورا آن شب در تاریکی نشست و با صدای بلند گریه کرد. صدای گریهاش مرضیه، همسایه قدیمیاش را به در خانه نورا کشاند تا نیمه شب با هم صحبت کردند. مرضیه برای خواب به خانه خودش برگشت و نورا تنها در خانه ماند. رختخوابش را پهن کرد و به اتاق پسرها خیره شد تا خواب چشمانش را ربود.
🍃شبها به همین منوال میگذشت. هر روز صبح خروس خوان بلند میشد، با آفتابه گوشهی اتاقش، وضو میگرفت و نشسته نماز میخواند. دستانش را رو به آسمان بالا میبرد و برای فرزندانش دعا میکرد. گهگاهی از گوشهی چشمانش اشکی سرازیر میشد. جانمازش را جمع میکرد، صبحانهاش را میخورد و سراغ مرغها میرفت. برایشان آب و دانه میگذاشت.
🔹 تنهایی رمقی برایش نگذاشته بود. در اتاق چند ساعتی تسبیح به دست مینشست. به در خیره میشد تا شاید کسی در بزند و برای احوالپرسیاش بیاید. روزهای پاییزی غمش را بیشتر کرده بود، اما کسی سراغی از او نمیگرفت.
🔘 نزدیک زمستان، هوا سردتر شد. سوز سردی همه جا را گرفت که تا مغز استخوان را میسوزاند.
⚡️سقف اتاق نورا نیاز به گل مالی کردن داشت، اما کسی نبود تا برایش این کار را انجام دهد. هر چه برای پسرانش پیغام فرستاد، فایدهای نداشت. در یکی از روزها که هوا به شدت سرد بود، برف شروع به باریدن کرد.
💥نیمههای شب، وقتی خواب عمیقی نورا را با خود برده بود، ناگهان گوشهای از سقف اتاق فرو ریخت. چوبها و برفها روی سر نورا آوار شد؛ آن شب در غفلت همسایهها و سرمستی فرزندان شهر نشین شده گذشت.
🔸صبح همسایهها نورا را سر چشمه ندیدند. به در خانهاش رفتند، اما پیرزن دیگر میلی به ماندن نداشت. به پسرانش زنگ زدند؛ تا این بار پیغام خاموشی نورا را به آنها بدهند.
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_آلاله
🆔 @tanha_rahe_narafte
✅قدردانی از مادر
🌼مادرم
به پاس همه زحماتت، بهشتم را جائی میسازم که بوی محبتهای تو را داشته باشد.
#دلگویه
#عکسنوشته_باران
🆔 @tanha_rahe_narafte
🌱هوای پاک
🌦باران صبحگاهی، خنکای دلپذیری دارد.
☘صبح، عطر دلانگیز بوی باران را به ریههایت منتقل کن.
🍃نفس عمیقی بکش و از هوای پاک و سرد زمستان لذت ببر.
#صبح_طلوع
#به_قلم_سرداردلها
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨احترام حتی در آخرین لحظات
آخرین شبی که امام در منزل بودند و میخواستند ایشان را به بیمارستان ببرند، من و دکتر کنار امام ایستاده بودیم. خانم (همسر امام) داشتند میآمدند؛ سر پله ها که رسیدند امام فرمودند:«خانم، خداحافظ شما. دیگر زحمت نکشید.» ایشان ظاهراً متوجه نشدند. یک بار دیگر امام فرمودند:«خداحافظ! شما، نیایید.»
و بار سوم در حالی که دست به سینه مبارکشان گرفته بودند، خیلی مؤدبانه فرمودند:«خداحافظ خانم.» امام همیشه با احترام و خیلی مؤدبانه با همسرشان صحبت میکردند.
📚پابه پای آفتاب، ج۲، ص۶۶، به نقل از حاج عیسی جعفری، خادم بیت امام خمینی
#سیره_علما
#امام_خمینی رحمةاللهعلیه
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
💠 همسران نسبت به هم چگونه باید باشند؟
✅ همسران باید بیاموزند علاوه بر سرپرستی نسبت به یکدیگر حس همدلی هم داشته باشند.
🔘 حس همدلی، پرورشدهندهی عشق بین آن دو خواهد بود.
🔘 امّا حس سرپرستیِ صرف، باعث سوءتفاهم، عدم صمیمیت و احساس منّت خواهد شد.
#همسرداری
#ایستگاه_فکر
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍تفاوت
🍃معین کنار همسرش مشغول تماشای فیلم بود. معین همینطور که نگاهش به تلویزیون ۳۲اینچ میان خانه ی کوچک بود، از فاطمه طلب چایی کرد.
☘فاطمه تاب موهایش را خیلی دخترانه ونرم، کنار زد و صورتش را جلو آورد تا همسرش رنگ کالباسی رژ را ببیند. بعد سینی چایی را جلوآورد و روی میز گذاشت.
🍂اما معین مثل هربار، سینی چای را همانطور که نگاهش به صفحهی تلویزیون بود، جلو کشید و با صدای هورت بالا برد.
🍁نگاه فاطمه روی استکان خالی معین، خیره ماند ونگاه معین روی تلویزیون. قلب فاطمه شکست. جوری که معین بشنود فنجان خالی را بر سینی استیل کوبید و با قدمهای تند به سمت اتاق خواب رفت.
🥀 ساعتی گذشت. معین در اتاق را بازکرد و دید فاطمه با موهای پریشانی که خیس به صورتش چسبیده بود، کنار برگ کاغذی خوابیده. کاغذ زرد رنگ چسبان که با خطی خوش روی آن نوشته شده بود:«انگار برایت زیبا نیستم، چون تلویزیون را ترجیح میدی. از من فقط چای میخوای و حتی توجهی بهم نداری. از این بی تفاوتیها خسته شدم، اگه دوستم نداری، راحت بگو.»
🌾معین دلش لرزید. بیخیالیهای او، قلب فاطمه را شکسته بود. پتوی نازکی روی فاطمه کشید و خوابید.
🌸فردا ظهر با دستهی گلی نارنجی به خانه آمد. همینطور که فاطمه غذا را میچشید، آرام آرام وارد آشپزخانه شد و دستهایش را روی چشمهای فاطمه گذاشت و دسته گل را جلوی دست او گرفت. فاطمه دسته گل را لمس کرد، دستهای معین را کنار زد. با ناراحتی جامانده از شب قبل گفت:«خوب که چی؟! یک دسته گل تا قبل تماشای تلویزیون. بعد هم مثل همیشه خربیار و باقالی بار کن.»
🎋معین دست فاطمه را گرفت.بعد او را کشان کشان برد و روی مبل نشاند. رو به رویش نشست و گفت:«فاطمه جان عزیزم! میدونم توجهم به تلویزیون و فیلما بیش از حده.»
بعد کمی گوشهی سمت راست کلهاش را خاراند و گفت: «اما اینها وصدها اذیت بیشتر از اینها هیچ وقت دلیل دوست نداشتن تو نیست. دلیل ضعف من و البته یکی از تفاوتای ما مردا و شما زنهاست. شما زنها میتونید همزمان به چند چیز توجه کنید. بر خلاف ما. ببخش. ان شالله کم کم برطرفش میکنم. تا حدی که بتونم.»
🌺بعد دستی روی شانهی فاطمه زد و گفت:«خب خب خب. ببینم. فکر کنم که یه خریدی کرده بودی ها؟ میشه بیاریش ببینم؟!»
#داستانک
#همسرداری
#به_قلم_ترنم
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما
به نام الله
از: معصومه #کد۱
به:حضرت زهرا
سلام بهترین مادر
دوست دارم شبانه روز قلم در دست بگیرم و همیشه نوشتههایم رنگ و بوی فاطمه داشته باشد. زبانم، کلامم، رفتارم، ادبم، حجب و حیایم فاطمی باشد. مثل شما آرام، متین، صبور، فداکار و وفادار و مهربان، دریای جود و کرم و بخشش.
از کدام صفت شما بگویم که دریای وجود شما مملو از مرواریدهای گرانبهاست.
بانوی خوبیها
یا زهرا توفیقم عطا کن در راه شما قدم بردارم. یا زهرا مددی.
🍃🌺🍃🌺🍃🌺
#مسابقه
#نامه_خاص
#حضرت_زهرا سلاماللهعلیها
#مناجات_با_معصومین
ارتباط با ادمین: @taghatoae
🆔 @parvanehaye_ashegh
💧قطره شبنم
☀️به قطرهی شبنم که روی گل نشسته، سلام کن. به بلندای خورشید هم.
🖍روی تقویم صبحگاهیات خط قرمزی بکش و بنویس؛ امروز به وقت من.
🌸 میخواهم امروز جانشین خدا باشم.
#صبح_طلوع
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨چی پوشیدن مهم است یا نه؟
[در مورد لباس ما] پارچه میخریدیم و ... خیاط میدوخت.... پدر میگفتند [خیاط] ژورنال بیاورد و هر مدل معقولی که میخواستیم و در شأن ما بود، برایمان میدوخت. ایشان به ما گوشزد میکردند که هر مدلی در شأن یک جوان نیست و با لباس زننده، شخصیت انسان از دست میرود.
📚استاد مطهری از نگاه خانواده، ص۲۴، به نقل از مجتبی مطهری، فرزند شهید مطهری
#سیره_علما
#شهید_مطهری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
💠 پنج راه کاربردی برای شکوفایی خلاقیت فرزندان
✅ مهمترین عامل در پرورش و شکوفایی خلاقیت فرزندان ، والدین هستند.
❇️ کارهایی که والدین در خانه میتوانند انجام دهند تا خلاقیت فرزندشان رشد کند ، موارد مختلفی است؛ از آن جمله:
۱ - هرگاه از کودک اشتباهی سرزد او را سرزنش
نکنید و برای جبران آن راهنمایی اش کنید تا کنجکاوی او سرکوب نشود.
۲- در برابر تلاش و کارهای خوب فرزند، او را تشویق و تحسین کنید. گاهی وقتها هم جایزه بدهید.
۳- کودک را از به هم ریختن و کثیف کاری منع نکنید. میتوانید اتاقی را برای او تعیین کنید و از بی نظمی اش نگران نشوید.
۴- خود والدین کارهای خلاقانه انجام دهند تا الگویی برای فرزند خود باشند.
۵- استفاده از تلویزیون و بازیهای رایانه و موبایل کنترل شده و حداقلی باشد.
✅ حواسمان باشد هر کودک استعداد و سلیقه منحصر به فردی دارد. بنابراین قضاوت و مقایسه کردن ممنوع است و خود دلیلی میشود بر از بین رفتن خلاقیت فرزندمان.
#ارتباط_با_فرزندان
#ایستگاه_فکر
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_رمیصا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍پیاز
🍃لیلا مدتی بود خیلی ذهنش درگیر حجاب دخترش زهرا شده بود. زهرا با آن که جشن تکلیفش را پارسال گرفته بود، اما هنوز درک درستی از حجاب نداشت و چادر مشکی اش در کشوی اتاقش خاک می خورد.
☘ لیلا دوست داشت به روشی عملی و عینی به زهرا نشان بدهد که حجاب چقدر برای او مهم و ضروری است. میدانست که تذکرات و توضیح های تئوری او تأثیر چندانی ندارند.
🌾مدتی گذشته بود و لیلا در اندیشه تفهیم حجاب برای زهرا بود که در یخچال را باز کرد و پیازی برداشت تا غذا درست کند. وقتی نگاهش به پیازها افتاد دید، همهی آنها خراب و پوسیده شده اند. ناگهان فکری به ذهنش رسید.
🎋در یخچال را بست و دخترش را صدا زد: «زهرا جان مادر بیا آشپزخونه کارت دارم.» زهرا تا صدای مادر را شنید خود را به آشپز خانه رساند.
🌸_زهرا جان، لطفا یک پیاز از یخچال بردار و برای من خرد کن.
🍃 زهرا لبخند زد و گفت: «چشم مامان.»
در یخچال را باز کرد ولی با دیدن آن پیازهای خراب ناراحت شد:« وای مامان! این پیاز ها همشون خراب شدن! مگه اینا رو بابا چند روز پیش نخریده بود؟؟»
✨لیلا خوشحال از عملی شدن فکرش گفت: «چرا همونا هستن که من بهت گفتم برو اون ها را بشور و تو یخچال بگذار؛ اما تو تمام پوست رویی اونا رو گرفتی و بعد شستی.»
🍃لیلا در یخچال را باز کرد و یک پیاز سالم بیرون آورد: «این یه دونه پیاز از قبل مونده اما من وقتی داشتم اونا رو میشستم پوستشون رو نگرفتم. ببین دختر نازم پیازی که من شستم با اینکه برای زمان قبل تره چون پوست وحفاظ رویش رو جدا نکردم سالم مونده. این پیاز سالمه برای این که محافظ داشته،چیزی که اون رو پوشش بده. اما پیازهای تو چون پوست و حفاظ رویی نداشته با آن که زمان کمتری هست اونا رو خریدیم، خراب شدند. دختر نازم حجاب برای دخترها و زنها هم دقیقا مثل همین پوست پیاز عمل می کنه و پوششی برای ما میشه در برابر بقیه که به ما ضرر و آسیبی نرسونن؛خراب نشیم. حجاب همیشه برای تو دختر خوشگل من یک حفاظه در برابر گرگ های بدصفت جامعه . اگر کسی بی حجاب باشه و آن پوشش لازم را نداشته باشه درست مثل پیازها زودتر خراب و نابود میشه.»
🌸زهرا پرید تو بغل مادرش و گفت:« فک کنم وقتش رسیده که چادرم را از کشوی میزم بیرون بیاورم. » لیلا لبخندی عمیقی زد و با تمام وجودش زهرا را در آغوش کشید.
#ارتباط_با_فرزندان
#داستانک
#به_قلم_بهاردلها
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
از : افراگل
به : قطب عالم امکان
« بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ »
سَلامٌ عليٰ آلِ يٰس ...
سلام و صلوات خدا بر تو ای بهانه زندگیم
🍁ای بهانه برای نفس کشیدن هر روز من!
هر صبح دلم به یاد سرگردانی و دوراُفتادنت گریه میکند.
🌸 مولا جان امروز هم به دنبال راهی برای رسیدن به ظهور بودم، مثل دیروز حدیث دیگری از جدّ بزرگوارتان دیدم. همان سجده بعد از نماز مغرب را میگویم.
✨ سجدهای متفاوت
هر شب در سجده بعد از نماز مغرب برای فرج دعا کنم. آقای دو عالم برای توفیقش دلم را به دست خودت میسپارم.❤️
🔹 امام کاظم علیهالسلام فرمودند: دعا در سجدهی بعد از نماز مغرب مستجاب است.
📚 من لا یحضره الفقیه ج۱ ص ۳۳۱
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
🌺✨🌺✨🌺✨
#نامه_خاص
#امام_زمان ارواحناله الفداء
#مناجات_با_منجی
🆔 @parvanehaye_ashegh
😊🌷برخیز و لبخند بزن
☘گاه مشکلات آن چنان پشت سر هم میآید که انسان نمیداند، چه عکسالعملی نشان دهد.
🌹در این مواقع خندیدن به مشکلات بهترین عکسالعمل است؛ چرا که میتوان با خود اندیشید: این هم بازی جدیدی است و کسی میبازد که مدام گریه و ناله سر دهد.
#صبح_طلوع
#به_قلم_آلاله
#عکسنوشته_میرآفتاب
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨دور از پدر و مادر که میشی به یادشون هستی؟
حاج قاسم دور و نزدیک میشد، همچنان که بزرگتر میشد، اما تنهاترین چیزی که در زندگیاش تغییر نمیکرد، احترامی عاشقانه به پدر و مادرش بود.
عادت داشت هر شب به پدر و مادرش زنگ بزند. فرمانده نیروی قدس بود و باید مسائل امنیتی را رعایت میکرد. هر بار که زنگ میزد باید سیمکارتش را عوض میکرد یا از سیمکارت من استفاده میکرد. در دل پایگاههای عراق و سوریه هم که بود تماس هر شبش ترک نمیشد. با یک تماس دل خوششان میکرد و چشمه دعایشان را جاری میساخت.
📚 سلیمانی عزیز؛ گذری بر زندگی و رزم شهید حاج قاسم سلیمانی. نویسنده: عالمه طهماسبی، لیلا موسوی و مهدی قربانی، ص ۷۶
#سیره_شهدا
#قاسم_سلیمانی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
💠 آیا می دانستید والدین از جنس آهن نیستند؟؟!
✅ ما ممکن است گاهی از این موضوع شکایت کنیم که پدر و مادرمان به حرفهایمان گوش نمیدهند یا اینکه به هنگام پیش آمدن حرف، با تندی آنها مواجه شوید.
🔘 آیا تا به حال قبل از گفتگو با آنها به این فکر کردهاید؛ شاید زمان مناسبی نباشد؟؟
🔘 درست است که پدر و مادر بیدریغترین عشق را در اختیار فرزندانشان قرار میدهند، ولی آنها نیز دارای نواقص و روحیات مخصوص خود هستند. ممکن است گاهی به دلیل فشار کاری یا مسائل به وجود آمده، کمی بیحوصله شوند؛ پس با دیدن تندی از طرف والدین نگران کم شدن علاقهشان به خودتان نشوید.😊
🔘 در این زمان فرزندان باید سعی کنند برای ایجاد رابطهای عمیقتر به پای گفت و گوی با پدر و مادر بنشینند و در فرصتی مناسب مسائل خود را نیز با آنها در میان بگذارند.
✅ سیاستتان را اینجا هم خرج کنید.😉
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍ساختمان نیمه کاره
🍃صاحب خانه عجله داشت تا قبل از عید ساختمانش تکمیل شود. جعفر با پسرش فرهاد صبح خروس خوان به سر ساختمان نیمه کاره می رفتند و تا نزدیکیهای غروب مشغول بودند. روزهایشان با استرس تمام کردن ساختمان نیمه کاره و اعصاب خوردی شب عید به خاطر بدهکاری به مردم سخت می گذشت. یک هفته به عید مانده؛ جعفر و فرهاد به سر کار رفتند. نزدیکی های غروب خسته از کار آماده شدند تا به خانه برگردند، ناگهان جعفر سرش گیج رفت و به میله داربست برخورد کرد و وسایل روی داربست روی سرش آوار شد.
🍂فرهاد با شنیدن صدای وسایل شتابان به سمت پدر رفت؛ دیدن پاهای پدرش زیر آجر و گچ لحظهای مثل مجسمه او را سرجایش میخکوب کرد؛ اما ثانیهای نگذشت که همراه با فریاد به سمت پدرش دوید. او را از زیر وسایل، بیهوش بیرون آورد. چهره غرق در خون پدر ذهنش را خاموش کرد. دور خودش چرخید و یکدفعه دیوانه وار شروع به شماره گرفتن کرد و به اورژانس زنگ زد.
🎋پشت در اتاق عمل مدام میرفت و برمیگشت و صفحه گوشیاش را روشن و خاموش میکرد. دستش روی شماره مادر میرفت و پشیمان میشد. اشک از چشمانش سرازیر شد. دکتر از اتاق عمل بیرون آمد و روبروی فرهاد ایستاد:« متأسفانه پدرتون دچار ضربه مغزی شدند و به کُما رفتند. برایش دعا کنین تا به هوش بیاد وگرنه... » شانه فرهاد را فشرد و رفت.
🍁بغض راه نفس کشیدن فرهاد را بست و روی زمین آوار شد. مادر را با خبر کرد. شیون و گریه مادر لحظه ای آرام نمیشد. چند روزی گذشت تا روز عید فرا رسید، سال نو را در بیمارستان تحویل کردند.
⚡️ فرهاد تمام روز کار میکرد تا بتواند مخارج بیمارستان را تأمین کند. شبها به بیمارستان میرفت و کنار پدر میماند. یک ماه گذشت با لاغر شدن روز به روز فرهاد و اضافه شدن چینهای صورت مادر؛ اما خبری از به هوش آمدن جعفر نشد.
🔘دکتر بعد از آخرین معاینه به آنها گفت:« بیمار دچار مرگ مغزی شده. میدونم سخته متأسفم... میدونم الان نباید بگم ولی... قبل از اینکه تمام اعضای بدنش از کار بیفته میتونیم با اهداء عضو جون چند نفر دیگه را نجات بدیم اگر شما اجازه بدین.»
🍂فرهاد دستش را مشت کرد و حرفهای دکتر نیشتر به قلبش زد. سرخ شد و مثل فنر آماده پریدن و زدن مشت به زیر چانه دکتر بود. نیم خیز شد؛ اما دست گرم مادر بر روی مشت دستش شعلههای آتش وجودش را پایین کشید .
✨اشکهای روی گونه های مادر دوباره او را از خودبیخود کرد؛ اما صدای مادر دستان مشت شده اش را باز کرد:« جعفر همیشه به مردم کمک میکرد با همه ناداریش الانم با مرگش این فرصت رو داره که به دیگران کمک کنه. فقط... فقط بذارید باهاش خداحافظی کنیم. درست میگم فرهاد! »
🌾فرهاد دست مادر را میان دستان خود گرفت. خم شد و سرش را روی شانه مادر گذاشت و اشک ریخت. مادر کنار گوشش گفت: « تو همه تلاشت رو کردی. راضیم، راضی باش.»
#داستانک
#به_قلم_آلاله
#ارتباط_باوالدین
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما
به نام الله عاشق محبان زهرا
از: معصومه #کد۱
به: حضرت زهرا
این بار میخواهم با یاد شیفتگان و محبان راستینت بانوی مهربان نامهام را آغاز کنم. با نام بزرگ مردان کوچکی که آنچنان روح بزرگی داشتند که لحظه لحظه بودنشان با ذکر و نام شما میگذشت. همان شقایقهایی که دوست داشتند مانند مادرشان به شهادت برسند. با پهلوی تیرخورده و گلوی خشکیده به شهادت میرسیدند، چون یقین داشتند از دستان مبارک شما سیراب میشوند. مرواریدهای نایابی که مخلصانه و گمنام به دیدار معبودشان رسیدند. یاد کنیم از پروانههایی که آنقدر به دور شمع وجود شما بال و پر زدند تا عاشقانه سوختند و درس شهامت و شجاعت و دلیری را از شما و سلاله پاکتان آموختند. آنها پرورش یافته مکتب شما بودند و چه زیبا مهر قبولی زدید بر کارنامه اعمالشان. در راه شما سر و پا و دست میدهند. قطعه قطعه میشوند و تا لحظه آخر با صدای بلند با افتخار زمزمه میکنند: ما شیعه حضرت علی هستیم، ما محب فاطمه زهراییم.
شهید حججی یک نمونه از محبان واقعی شماست یازهرا. به دعای شهدا، شیفتگان و محبان راستین شما ما را هم شفاعت کنید.
🌺✨🌺✨🌺✨🌺
#مسابقه
#نامه_خاص
#حضرت_زهرا سلاماللهعلیها
#مناجات_با_معصومین
ارتباط با ادمین: @taghatoae
🆔 @parvanehaye_ashegh
☀️صبح آرزو
☃ خنکای صبح و هوای دلانگیز زمستان رنگبندی زیبایی به شهر بخشید.
🌨 جادههای انتظار با باران امید و آرزو شستشو شدند.
#صبح_طلوع
#به_قلم_آلاله
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨فرج کی میرسد؟
به علت وضعیت خاص منطقه، نه نیروی کمکی میتوانست به ما ملحق شود و نه جابجایی مجروحین و دریافت آب و غذا ممکن بود. خیلی از بچهها با لب تشنه بر روی تپه شهید شدند.بچه ها امیدشان به من بود. به بچه ها گفتم: ما فقط یک راه داریم. ما یک امام غایب داریم که خودشان فرمودهاند در سختترین شرایط به داد شما میرسیم. آن راه این است که هر کدام در یک جهت راه بیفتیم و با قطع امید از همه اسباب طبیعی با اخلاص امام زمان (عج) را صدا بزنیم. حتما خود حضرت و یا دوستان شان به داد ما خواهند رسید.
در همین حین که بچه مشغول ناله یا صاحب الزمان بودند، سراغ یکی از مجروحین رفتم که نابینا بود. او وقتی به رودخانه رسیده بود؛ وقتی میخواست پایش را داخل آب بگذارد، پوتین هایش را روی آب گذاشته بود و حالا پابرهنگی هم به دردهایش اضافه شده بود. به هر ترتیبی بود او را به نیروها ملحق کردم. یکدفعه از دور چند نظامی با لباس پلنگی را دیدم، همه مخفی شدیم. نزدیکتر که آمدند، خیلی خوشحال شدم. از نیروهای گردان خودمان بودند.
آنها وقتی پوتین های خونین آن بسیجی نابینا را روی آب مشاهده کرده بودند، به دنبال ما آمده بودند و فریادهای یا صاحب الزمان به ما رسانده بودشان.
خطاب به بچهها گفتم: بچهها! دید امام زمان (عج) ما را تنها نگذاشتند و کمکمان کردند.
راوی: شهید تورجی زاده
📚 یا زهرا سلام الله علیها، ص۵۹
#سیره_شهدا
#شهید_تورجیزاده
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
🤲 چه زمانی برای ظهور دعا کنیم؟
🔵 از مولایمان امام صادق علیهالسلام نقل شده است که حضرت فرمودند:
🌕 همانا از حقوق ما بر شیعیان ما این است که بعد از هر نماز واجب دستهایشان را بر چانه گذاشته و سه مرتبه بگویند:
یا رَبَّ مُحَمَّدٍ عَجِّل فَرَجَ آلِ مُحَمَّدٍ،
یا رَبَّ مُحَمَّدٍ إِحفَظ غَیبَةَ مُحَمَّدٍ،
یا رَبَّ مُحَمَّدٍ إِنتَقِم لِابنَةِ مُحَمَّدٍ
ای پروردگار محمّد، فرج و گشایش امور آل محمّد را تعجیل فرما، ای پروردگار محمّد، محافظت کن (دین را در) غیبت محمّد، ای پروردگار محمّد، انتقام دختر محمّد را بگیر.
📚 صحیفه مهدیه،ص۲۷۱؛ مکیال ج۲، بخش۷
#مهدوی
#حدیث
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍سجده روی برگ
☘ صبح جمعه بود و مریم تازه چند کتابی راجع به امام زمان خوانده بود. تصمیم گرفته بود عاشقانه هایش را وقف مولایش کند.
☘نسیم خنک لا به لای سبزه ها میدوید.مریم پا برهنه روی علفها قدم میزد.
🎋صدای بزرگترها و بچهها کنار رودخانه میان صدای سرسری بازی آب روی سنگها به گوشش میرسید. مهدی صدای گوشی را بلند کرد. میلاد و میثم وسامان گردهم جمع شده بودند و می چرخیدند و گاهی پروانه و لیلا هم در کنارشان بالا و پایین می پریدند. انگار بیرون از دیوار خانه، قانون و حیایی وجود نداشت.
🌾مریم اما دلش راضی به این کارها نبود، برخاست. کمی از جمع فاصله گرفت. درخت تنومندی پیدا کرد. از داخل کیفش، تسبیح را درآورد، سرش را روی برگهای خشک شده، گذاشت و به نیت ایستاد:« آقاجان، نمازت را میخوانم و حاجتم این است که به رضایتت برسم. »
🌸تکبیر را گفت... به ایاک نعبد وایاک نستعین که رسید، برای اولین بار حس کرد راست میگوید. ازخدا خواست غیر از او از کسی یاری نخواهد.
🌺اشک روی گونههایش بارید. مریم حس میکرد زیر چترنگاه مهربان امامش، نماز میخواند.
#داستانک
#به_قلم_ترنم
#داستان_مهدوی
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما
به نام خالق منجی
از: ولایی #کد۱۵
به: بانو، مادر منجی
سلام گل طاها، فاطمه، ام ابیها
کودک که بودم همیشه روز جمعه رو دوست داشتم همه دور هم بودیم، ناهار رو دور هم میخوردیم و در کنار هم خوش بودیم، ولی نمیدونستم چرا غروبها اینقدر برام دلگیرند. نمیخواستم غروب بشه.
اما حالا که بزرگتر شدم این دلگیری بیشتر شده چون علتش رو فهمیدم.
بانو من میدونم جمعه روز مهمی برای ماست، جمعهای قراره فرزند شما قدم بر چشمان همهی ما بذارند و وقتی غروب جمعه میشه این امید ناامید میشه و دل عالم میگیره.
دردانهی نبی، بانوی محدثه، شما از اتفاقهای آینده با اطلاع هستید. از شما تقاضا دارم از خدا بخواهید این آرزو هرچه زودتر محقق بشه و دیگه شاهد این غروبهای دلگیر نباشیم.
آمین یا رب العالمین
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
#مسابقه
#نامه_خاص
#حضرت_زهرا سلاماللهعلیها
#مناجات_با_معصومین
ارتباط با ادمین: @taghatoae
🆔 @parvanehaye_ashegh
☀️پرتو خورشید
🌤پرتوی خورشید بر پهنای آسمان میتابد.
با هر شعاع نور خورشید، زمین گرم میشود.
🌥هر صبح با طلوع خورشید، سلام بر گل آل رسول الله صلیاللهعلیهوآلهوسلم میدهیم؛ سلام بر خورشید معرفت.
#صبح_طلوع
#به_قلم_نرگس
#عکسنوشته_میرآفتاب
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨مگه میشه زنی جهیزیه شو بخاطر همسرش بفروشه؟
قمرسادات میدید كه شوهرش مثل روزهای اول نیست. خوشحال نیست. حتی چند ماه بعد، وقتی پسرشان دنیا آمد، باز هم محمدحسین خوشحال نبود. یعنی این طور نشان می داد كه خوش و خوب است، اما او میفهمید محمدحسین متأثر است. دلش میخواست برود نجف، اما خرج راه را نداشتند. قمرسادات گفت: «شما چرا این قدر ناراحت میكنید خودتان را؟ پول نمیدهند، خب ندهند. بالاخره یك مقدار اثاثیه داریم. اینها را میفروشیم، خرج سفرمان درمیآید.» اثاثیه، همان جهاز قمرسادات بود: چینیهای خوشگل لب طلایی، طلاهای ریز و درشت بیست و چهار عیار و... . حالا چند صد تومان پول داشتند كه میتوانستند بدهند خرج كجاوه و كاروان و خورد و خوراك تا برسند به نجف.
📚زندگی نامه سید محمدحسین طباطبائی رحمة الله علیه، ص۱۱و۱۲
#سیره_علما
#آیتالله_طباطبایی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte