eitaa logo
مسار
355 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
478 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✨خدمت به کوخ نشینان 🌷 شهید علی چیت سازیان 🍃از منطقه داشتیم برمی گشتیم شهر، در آن سرمای زمستان یک مرد کرد با زن و بچه اش کنار جاده ایستاده بودند. علی آقا تا آنها را دید زد روی ترمز و رفت طرفشان. گفت: «می‌خواستم بروم کرمانشاه.» ☘️علی پرسید: «رانندگی بلدی؟» گفت: «بله.» مرد کرد نشست پشت فرمان و زن و بچه اش کنارش و ما هم رفتیم پشت ماشین. باد و سرما می لرزاند مان. 🌾لجم گرفت و گفتم« آخر مگر این آدم را می‌شناسی که به او اعتماد کردی؟» در حال لرزش خنده ای کرد و گفت: «بله! می‌شناسمش. این ها از همان کوخ نشینانی هستند که امام فرمود به تمام کاخ نشینان شرف دارند. تمام سختی های ما به خاطر این هاست.» راوی: سعید چیت سازیان؛ پسر عمو و هم رزم. 📚 دلیل؛ روایت حماسه نابغه اطلاعات عملیات سردار شهید علی چیت سازیان، نویسنده: حمید حسام، صفحه ۴۹ 🆔 @masare_ir
✍️آخرین یادگار معصومیت 🌱آقا مبارک است رِدای امامتت ای غایب از نظر به فدای امامتت 🤲شکر، خدای را که هیچ وقت زمین را از وجود انسانهای شایسته‌ و بر حقش، خالی نگذاشت و مجال بداندیشی بر بداندیشان را به حسرت مبدّل ساخت. ⚡️ عجب برنامه‌ریزی دقیق و سنجیده‌ای! به محض خاموشی چراغ امامت عسگری، خورشید ولایت مهدوی، تابیدن گرفت و کام حسودان از شنیدن خبر بی ولی نماندن عالمیان، تلخ‌تر گشت چون‌ خدا روا نداشت کائنات را از پرتو ستاره‌ی‌ درخشان معنوی، بی‌نصیب گرداند. 🌹چه به موقع خلعت هدایت را بر تن کردی و شیرین‌ترین خبر را به گوش ملکوتیان و زمینیان رساندی. آنها می‌دانستند وجودت مایه‌ی دلگرمی، برکت و آبادانی دلهای آشفته خواهد بود. 🍁دریغا! لیاقت داشتنت را نداشتیم و چه زود رخ نهان کردی. همواره سراغت را از زمان، می‌گیریم که نکند باشی و ما نباشیم. آقا! چهره بنما، سخت سرگردان و پریشان حالیم و نیازمند راهبری و راهنمایی‌ات. 🤲به امیدی روزی که خبر آمدنت، تیتر درشت تمام خبرها شود. 🎉آغاز امامت و ولایت حضرت قائم علیه السّلام بر منتظران واقعی‌اش، خجسته و گوارا باد. "عجّل الله تعالی" 🆔 @masare_ir
✍️سوغاتی 🍃صدای زنگ در خانه بلند شد. زهرا به سمت حیاط رفت. با صدای بلند گفت: «کیه؟» ☘️_منم، در رو باز کن. 🎋زهرا با آمدن کاظم سفره شام را پهن کرد. خانم جون آلبالو پلو خیلی دوست داشت به همین خاطر زهرا برای شام حسابی تدارک دیده بود. 🌾وقتی زهرا سفره شام را با کمک دخترش فاطمه جمع کرد. خانم جون می‌خواست در شستن ظرف‌ها به فاطمه کمک کند؛ اما فاطمه با اصرار مادر بزرگش را به پذیرایی برد و گفت: «الان براتون چایی میارم.» 🍃کاظم و خانم جون درباره‌ی وضعیت کار با هم حرف می‌زدند که یه دفعه چیزی یاد خانم جون آمد و گفت: «کاظم! میتونی منو ببری خونه‌ام.» 💫کاظم متعجب به مادرش نگاهی کرد و گفت: «این موقع شب؟ برا چی می‌خواین برین؟» ⚡️_فردا کلی کار دارم، زودتر برم خونه بهتره. ☘️زهرا در حالی که دستش را با حوله‌‌ی کوچکی خشک می‌کرد گفت: «خانم جون فردا صبح، کاظم موقع رفتن به مغازه شما رو هم می‌بره.» اما مرغ خانم جون یک پا داشت، به قول معروف خانم جون هر وقت قصد انجام کاری را داشت، کوتاه بیا نبود. بالاخره اصرار فایده نکرد. ✨کاظم به مادرش گفت: «چشم، الان حاضر میشم.» وقتی خانم جون آماده شد، فکری به سر کاظم زد. 🍃_خانم جون بهتره، فاطمه هم بیاد تا شما تنها نباشی، حداقل کمی از کارهاتون رو هم می‌تونه انجام بده. ☘️فاطمه سریع لباس پوشید و همراه خانم جون و پدرش راهی شدند. وقتی به خانه خانم جون رسیدند فاطمه و مادر بزرگش از ماشین پیاده شدند، کاظم از آن‌ها خداحافظی کرد. 💫خانم جون وارد خانه که شد لامپ‌ها را روشن کرد. فاطمه چادر و مانتواش را به جا لباسی آویزان کرد و گفت: «خانم‌جون در خدمتم. هر کاری دارین بگین تا انجام بدم.» 🍃_فردا صبح دستی به سر و روی خونه بکشیم؛ چون زن عمو مرتضی با نوزادش از بیمارستان مرخص میشه. ☘️خانم جون در حالی که لحاف و تشک برای خوابیدن از کمد دیواری بر می‌داشت. یک مرتبه مکث کرد. فاطمه بعد از این که رختخواب‌ها را در اتاق پهن کرد، نزدیک خانم جون رفت و پرسید: «دنبال چی می‌گردین؟» 🍃_اون ساک که لحاف و تشک با بالش کوچک توش هست رو دربیار بده به من. ☘️_بفرما خانم جون. 💫مادر بزرگ با گوشه‌ی روسری اشک‌هایش را پاک کرد. داخل ساک بلوز و شلوار آبی رنگ نوزاد هم بود. فاطمه پرسید: «اینا برا کیه؟» 🎋_با آقاجونت که مشهد رفته بودیم، اینا رو گرفتیم که ان‌شاءالله عمو مرتضی صاحب بچه بشه. حالا بعد دو سال عمو مرتضی بابا میشه؛ اما... » گریه نگذاشت خانم جون حرفش را ادامه بدهد، فاطمه او را بغل کرد و بوسید. فاطمه پدرش را تحسین کرد که نگذاشت در چنین شبی مادرش تنها باشد او نیز از این که جای آقاجون خالی بود، اشک در چشمانش حلقه زد. 🆔 @masare_ir
✍️پیوند آب و آفتاب 💞دل که رضایت بدهد فرمانده بدن یعنی عقل هم همراهی می‌‌کند. دل که راضی باشد، خدای متعال هم برای خوب شدن حال عاشق پا در میانی می کند. دل خدیجه با پیامبر صلی‌الله علیه و آله بود. 🌱حضرت تمام زندگی، اعتبار، ثروت و تجارت خویش را که همه برای بدست آوردن آن‌ها، از هم سبقت می‌گرفتند؛ به پای جوان پاک و امین فدا کرد. بانوی آب از اندوخته‌های زمین چیزی برای خود نگذاشت؛ اما در آسمان بسیار چیزها برایش رقم خورد. آن‌قدر که هنگام تولد فاطمه سلام الله علیها بانو ساره همسر ابراهیم علیه‌السلام، بانو آسیه دختر مزاحم، بانو حضرت مریم دختر عمران بانو کلثوم خواهر موسی به یاری حضرت خدیجه سلام الله علیها شتافتند. 💡حضرت مصداق واقعی السابقون هستند؛ زیرا دارایی و ثروت خود را با عشق و طیب خاطر در راه نشر دعوت به اسلام خرج کرد. 🌹بانوی مهربانی! محبت و علاقه رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله گوارایتان باد. 🎉سالروز پیوند آب و آفتاب مبارک. علیهما 🆔 @masare_ir
✨دعای توسل نجات دهنده 🍃شهید صانعی پور از بچه‌های واحد تخریب بود. رفته بود شناسایی و جمع آوری مین. هر چه منتظر شدیم نیامد. مطئمن شدیم که شهید شده. می‌خواستیم به قرارگاه خبر دهیم که آمد. ☘️می گفت: «وسط میدان مین بودم. هر جا که می‌رفتم عراقی‌ها بودند. راه را گم کرده بودم. همانجا گودالی کندم و شروع به خواندن دعای توسل کردم. بعد از اتمام دعا بلند شدم و راهی را در پیش گرفتم. نزدیک صبح بود که به جاده آسفالت خود یرسیدم. راوی: شهید یوسف اللهی 📚 رندان جرعه نوش؛ خاطرات حمید شفیعی، نویسنده و راوی: حمید شفیعی، صفحه ۹۱-۹۰ 🆔 @masare_ir
✍️عاشق‌فارغ 🎨منتظر بودن شعار نیست؛ رنگ است. رنگی که باید تمام بوم زندگیت را پرکند. ❌ نمی‌شود فقط جمعه‌ها منتظر بود. نمی‌شود فقط جمعه‌ها ندبه خواند. نمی‌شود جمعه به جمعه عاشق شد و طول هفته فارغ بود‌. 📝عاشقی را... انتظار را منتظر بودن را باید هر روز و هر لحظه، مشق کرد. 🆔 @masare_ir
✍️عاشقی‌ها 🍃داشتم خط اتوی لباس همسرم را برای چندمین بار می‌کشیدم تا خطش درخشانتر از همیشه باشد. خربزه را قاچ کند. نگاهی به ساعت کردم. هنوز ساعت هشت بود. صبحانه را چیدم، بچه ها را سر حوصله بیدار کردم، صبحانه ی مفصلی آماده کردم، ساعت را نگاه کردم، ده بود. ☘️خانه را مرتب کردم، ظرفها را شستم. نشستم سرکتاب خواندنم. ناگهان صدای اذان فضا را پر کرد و من تازه یادم آمد از کسی که قرار بود کنج قلبم، کنج تمام کارهایم بنشانمش و ندبه ای برایش بخوانم؛ اما دروغ بود. همه ی عاشقی هایم دروغ بود. رویم نشد ندبه آن را بخوانم. 🆔 @masare_ir
✍️فرصت ✨ولَقَدِ اسْتُهْزِئَ بِرُسُلٍ مِّن قَبْلِكَ فَأَمْلَيْتُ لِلَّذِينَ كَفَرُواْ ثُمَّ أَخَذْتُهُمْ فَكَيْفَ كَانَ عِقَابِ؛ و همانا پيامبرانى پيش از تو (نيز) به استهزاء گرفته شدند، امّا من به كسانى كه كفر ورزيدند مهلت دادم سپس آنان را (به قهر خود) گرفتم، پس (بنگر كه) كيفر من چگونه بود.* 🔅حتما شنیده‌ای که می‌گویند: صبر خدا زیاد است. عجب صبری دارد خدا. 💡غافل از این که: سنت حتمی و همیشگی خداوند، مهلت دادن است. 🎞سکانس‌اول: یکی این مهلت را تبدیل به فرصت می‌کند، برای توبه و فراهم آوردن توشه‌ای از عمل صالح. 🎞سکانس‌دوم: آن یکی بر گناهان خود اصرار می‌کند. وِزر و وبال خود را می‌افزاید. 🤔من و تو جزو کدام دسته‌ایم؟! 📖*سوره‌رعد، آیه ٣٢. 🆔 @masare_ir
🌟 پیروی از ولایت 🍃شهید رجایی خیلی در تقلید از امام ثابت قدم بود. ایشان در زمانی واجب‌الحج شده بود که امام حج را به خاطر این که سازمان اوقاف دست شاه افتاده بود، تحریم کرده بود. ☘️ایشان هم حج نرفت. وصیت هم کرده بود که برایش به جا بیاوریم که برادرشان به جا آوردند. راوی: عاتقه صدیقی؛ همسر شهید 📚سه شهید؛ مصاحبه هایی د رمورد شهیدان طیب، اندرزگو و رجایی، نویسنده: حمید داود آبادی، صفحه ۲۰۵ 🆔 @masare_ir
✍️حرف‌های دوپهلو 😒- عباس آقا رو ببین! آخه تو چی کم داری از اون؟! 💡هیچ‌وقت مرد دیگری را با همسرتان مقایسه ‌نکنید. حتی در مورد کارهای کوچک و کم‌اهمیت. 🔸- مردم سفر می‌رند، ما هم سفر! مردان جملات مبهم را دوست ندارند. انتظار نداشته باشید از حرف‌های پیچیده‌تان رمز‌گشایی کنند. با آن‌ها دوپهلو صحبت نکنید. 💪مردها دوست دارند در چشم همسرشان قوی به نظر بیایند. شما می‌توانید به او تکیه و اعتماد کنید و نیازشان را برطرف سازید؛ 💢فقط کافی‌ست از هیچ مرد دیگری حرف نزنید. 🆔 @masare_ir
✍️غروب‌های دلتنگ 🍃صدای پرنشاط و شاد مهدی حیاط خانه پدری‌شان را پُر کرده بود. دنبال محمدمتین دور حوض می‌چرخید. صبح زود که از خواب بیدار شدم سرم درد می‌کرد؛ ولی به مادر شوهرم قول داده بودم ناهار را با آن‌ها بخوریم. عمه‌ی مهدی هم آن‌جا بود. جیغ‌های گوش‌خراش پسرم به همراه خنده‌های کودکانه‌اش مثل پتکی بر سرم کوبیده می‌شد. ☘️زیر درخت توت به همراه مادرشوهر و عمه‌خانم نشسته بودیم. طاقت نیاوردم و با صدای بلند گفتم: «مهدی آقا دیگه بسه!» مهدی با شنیدن صدایم مثل همیشه چشمانش درخشید و به طرفم آمد. ✨تا به خودم آمدم نرمی و داغی لب‌های گوشتی مهدی را روی لُپ‌های گُل انداخته‌ام حس کردم. خواستم چیزی بگویم که مادرشوهرم پیش‌دستی کرد و گفت: «خجالت بکش! عمه خانم اینجا نشستند.» 🌾مهدی آقا لب‌هایش به دو طرف کِش آمد. دست مادر را گرفتند و دومین بوسه را بر آن زدند و گفتند: «مادرِمن! چه اشکال داره؟ بذار همه بدونند من همسرم را خیلی دوست دارم.» سرم را از خجالت پایین انداختم. عمه‌خانم خندید و گفت: «مهدی آقا همه باید بیان زن‌داری رو از تو یاد بگیرن.» مهدی هم بدون تعارف گفت: «قربون عمه‌ی فهمیده‌ام برم که منو خوب شناخته! » ⚡️دیگر خبری از سردرد چند ساعت قبل نبود. عمه و برادرزاده گُل می‌گفتند و گُل می‌شنیدند. مادرشوهرم به بهانه سرزدن به غذا به آشپزخانه رفت. من هم نگاهی به دست‌ و صورت و لباس‌های خاکی محمدمتین کردم که در هر بار زمین خوردن به آن حال و روز اُفتاده بود. 🍃آن دو را تنها گذاشتم تا راحت حرف‌های چندین ساله دوری از هم را بزنند. به طرف محمدمتین رفتم. در حالی‌که از محبت و رفتار مهدی قند توی دلم آب شده بود با خود واگویه می‌کردم: «مهدی بزار خونه برسیم تلافیش‌رو سرت درمیارم.» ☘️خاطرات شیرین زندگی کوتاه با مهدی هر روز غروب، دلتنگی‌ام را بیشتر می‌کند. مهدی با محبتش مرا نمک‌گیر کرد و از قربانگاهش در سوریه به آغوش معبود پَر کشید. غروب امروز هم مثل همه‌ی غروب‌های دوری از محبوبم به پایان رسید. نمی‌دانم چند غروب دیگر باید صبر کنم تا به او برسم. "سکانسی به یاد ماندنی از زندگی شهید مهدی قاضی‌خانی از شهدای مدافع حرم" 🆔 @masare_ir
✍️برج نمک هیچ وقت همسرتونو بخاطر عیبهاش سرزنش نکنید! به خاطر همین عیبهاشونه که نرفتن با یکی بهتر شما ازدواج کنن😂🏃‍♂️ تعارف نکنید. بازم مشاوره خواستین بگین ها. 😁 🌳🍄🌳🍄 💡در تبیین این آیه باید به حضور انورتون برسونم که مثلا اگه دیدید خانمتون غذاش بی‌نمک شده، شما به‌جای برج زهرمار شدن، نمکدون بشید و طوری که ناراحت نشن، از این داستان گذر کنید. و اما شما بانوی محترم! وقتی شوهرتون خسته و درمونده، خرید کرده و از قضا ته‌مونده‌ی بازار رو دستچین کرده، سعی کنید علاوه بر تذکر با خنده، اون خریدا رو طوری مصرف کنید که حیف و میل نشن. مثلا میوه خرابا رو لواشک کنید، گوجه گندیده‌ها رو رب‌گوجه! باور کنید توی بازار هم همینو میخرید. 😁 ✨...هُنَّ لِباسٌ لَکُمْ وَ أَنْتُمْ لِباسٌ لَهُنَّ... ...آنها جامه عفاف شما و شما نیز لباس عفّت آنها هستید... 📖سوره‌ی بقره، آیه 187 🆔 @masare_ir
✨مرخصی اجباری 🍃باردار بودم و نزدیک زایمان که کاظم از راه رسید. گفت: «مرحله اول عملیات تمام شده و باید یک هفته در موقعیت پدافند بمانیم و هفته بعد مرحله دوم پدافند انجام می گیرد. موقعیت مرخصی نبود؛ اما حاج همت زیر بار نرفت. به زور فرستادم مرخصی.» گفت: «من جای تو می ایستم تو برو. آن قدر اصرار کرد که زبانم بند آمد و در مقابلش تسلیم شدم.» ☘️گفتم: «یعنی الان حاج همت جای تو مانده منطقه؟» گفت: «بله دیگه! مرا فرستاده تا مادر شدنت را تبریک بگویم.» وقتی هم که درد زایمان مرا گرفت و به بیمارستان منتقلم کردند. شبانه خودش را رسانده بود. مثل پروانه دورم می گشت. 🌾می گفت: «حاج همت مرا بی سر و صدا فرستاده. یک روز بیشتر وقت ندارم. نمی شود بچه های مردم زیر فشار توپ و تانک باشند و من در شهر خوش بگردم. وقتی می گویند فلانی مسئول است؛ یعتی باید پاسخگو باشد؛ هم در این دستگاه اداری؛ هم در دستگاه خداوند.» راوی: اکرم حاج ابوالقاسمی؛ همسر شهید 📚نیمه پنهان ماه، جلد ۲۶، رستگار به روایت همسر شهید، نویسنده: نجمه طرماح، صفحات ۱۱۹و ۱۲۶-۱۲۵ 🆔 @masare_ir
✍️دیگه دوست ندارم! 🔅فکر کنید که شما از دار دنیا، فقط یه خونه دارید که پناهگاهتونه ولی یهو ناغافل یکی میاد و به یه دلیل کوچولوی ناچیز، شما رو از خونه بیرون میکنه! ولی بهتون میگه اگه فلان کار رو انجام بدید بهتون اجازه میدم که دوباره برگردید توی خونه. هر‌بار به بهانه‌های مختلفی به شما میگه که فلان کار رو انجام بدید وگرنه خونه بی‌خونه! 🔘پدر ومادر تنها پناهگاه بچه‌شون هستند و شما با گفتن(اگه اینجوری کنی دیگه دوست ندارم) اونا رو از پناهگاهشون میندازید بیرون! 🌱با این کار عزت نفس اونا میاد پایین و بعد‌ها مدام دنبال تایید شدن به وسیله این و اون میرن. میتونید راه‌حل بهشون ارائه بدید. مطمئن باشید اونا توانایی فهم حرفتون رو دارن.😉 🆔 @masare_ir
✍️حرف ناگفته 🍃پای مریم به قابلمه‌ ی شیر، گیر کرد. ظرف شیر روی قالی ریخت. مادر عصبانی دنبال مریم به راه افتاد. دخترک اما زیر میز پنهان شده بود. مادر فریاد کشید و نام مریم را صدا زد. ☘️مریم می‌لرزید. مادر فریاد می‌زد.‌ مریم باز هم می لرزید. بالاخره مادر از اتاق بیرون رفت و مریم یواش یواش و سلانه سلانه خودش را از زیر میز بیرون آورد. سراغ مادر رفت و مادر همینطور که مشغول آشپزی بود گفت: «کجا بودی؟» 🌾مریم باز لرزید اما بر لرزش غالب شد: «می خواستم جواب تلفن رو بدم که تلفن قطع شدو پامبهقابلمه گیر کرد.» ✨مادر چاقو و گوجه را کنار گذاشت و سراغ مریم رفت. او بازهم ترسید. مادر این بار لبخند زد. مریم لبخند مادر را دید. کمی قلبش آرام گرفت. مادر، فرزندش را در آغوش کشید. مریم قلبش آرام‌تر زد. اشک‌هاش از گوشه ی چشم هایش پایین آمد: «مامان من که همیشه تو رو دوست دارم. پس چرا همش دعوام می‌کنید؟ تازه بعضی وقتا اصلا نگاهم نمیکنید و همش سرتون تو گوشیه!!» این بار مادر گریه کرد. دختر آرام شده بود؛ اما دستهایش می لرزید. 🆔 @masare_ir
✍️کاه 🤔چرا نگرانی؟ فکر می‌کنی کسی را نداری تا قوت قلبت شود؟! 💪قوی و محکم باش! 💡یقین بدان روحیه‌ی پرنشاط و بالا، کوهی از مشکلات را کاه می‌سازد. 💢البتّه هر کس و ناکسی را همراه تصوّر نکن که سایه‌ات نیز همواره با توست ولی یاورت نیست. ✨قالَ لا تَخافا إِنَّنِي مَعَكُما أَسْمَعُ وَ أَرى‌ " (خداوند) فرمود:نترسيد، همانا من با شما هستم (و همه چيز را) مى‌شنوم و مى‌بينم. 📖سوره‌ی مبارکه‌ی طه،آیه‌ی‌۴۶ 🆔 @masare_ir
✨حکایت مزار شهید جعفر احمدی میانجی 🍃وقتی سید مهدی موسوی شهید شده بود. آمدیم سر مزارش. در قطعه کناری چند قبر خالی بود. جعفر داخل یکی از قبرها خوابید. از من خواست سنگ لحد را بگذارم. قبول نمی کردم. اصرار که کرد، سنگ لحد برایش چیدم. ☘️ پنج دقیقه در سکوت گذشت. حالا جعفر شهید شده بود. آمدم گلزار شهدا. جعفر را در همان قبری که یک سال و نیم قبل درونش خوابیده بود می گذاشتند. این قبر همان قبری بود که دیشب در عالم رؤیا دیده بودم. راوی: حاج حسین یکتا 📚کتاب مربع های قرمز؛ صفحه ۴۰۰ 🆔 @masare_ir
✍️شکر‌‌گذار ✨حضرت زینب کبری سلام علیها به ما آموخت که در اوج مصیبت هم عزت نفس خود را در برابر دشمن حفظ کنیم. 🍂وقتی در کربلا داغ تمام عزیزانش را دید باز هم شکر گذار خدا بود. 💫 در کاخ، یزید ملعون وقتی که پرسید : کار خدا را با حسین چه دیدی فرمود: چیزی جز زیبایی ندیدم.* 📚ر.ک. بحار الانوار، علامه مجلسی، ج ۴۵، ص ۱۱۵ 🆔 @masare_ir
Eghteshashat.mp3
13.07M
اگر حسین بن‏ علی بود، می‏‌گفت؛ اگر می‌‏خواهی برای من عزاداری کنی، برای من سینه و زنجیر بزنی... ادامه‌ی این سخنرانی رو هرکسی با وجدان بیدار می‌تونه بگه. بنظر من ادامه‌ش اینه: نقشه‌های شمر زمانه را برای نابودی حرم ایرانی اسلامی بشناس. پ.ن: نژاد و قومیت توی این ویس، موضوعیت ندارد. چراغی را که ایزد برفروزد هرآنکس پف کند ریشش بسوزد 🆔 @masare_ir
✍️حریم امن من 🍃روز عجیبی‌ست، انگار آدم‌ها طور دیگری شده‌اند. طرز نگاهشان نیز تغییر کرده‌ است. شاید به‌خاطر حجابی‌ست که در این اوضاع، عمیق و محکم به آن پایبند مانده‌ام و برایم امن‌ترین حریم شده‌. ☘️از درب بیمارستان خارج‌شده، به چپ و راستم نگاه می‌کنم، به نظرم جمعیت آن‌قدرها هم زیاد نیست. شاید به خاطر این است که تازه از مراسم پیاده‌روی اربعین برگشته‌ام. 🌾 آن‌جا همه‌اش آدم بود، هشتاد کیلومتر شانه به شانه و پشت به پشت هم. با خود فکر می‌کنم که تفاوت این دو جمعیت فقط در تعدادشان نیست، شور و هیجان‌هاست که از یک جنس نیست. آن‌جا شور و شعور حسینی همه را بی‌اختیار به مسیر حب اهل‌بیت کشانده‌ بود و این‌جا شور شیطانیِ‌ دشمنِ‌ انقلاب، عده‌ای جوان و نوجوان بی‌کار را دست به سنگ و قلاب کرده تا به جان وطن خویش بیفتند و تا می‌توانند شرمندگی بار بیاورند. 🍂هنوز چند قدمی دور نشده‌ایم که صدای نعره‌ی چند جوان را می‌شنویم که در حال داد و فریاد به سمتمان می‌آیند، وحشت می‌کنم. به مادر نزدیک‌تر می‌شوم و دسته‌ی ویلچر را محکم‌تر می‌گیرم. استرس و سردرد غریبی گرفته‌ام، مادر مدام حضرت زهرا سلام‌الله را می‌خواند و نگران عفت و آبرویمان هست و نیز دعا می‌کند برای هدایت این فریب‌ خوردگان. 🍁از ترس در جا خشکمان می‌زند. یکی از آن جوان‌ها خود را می‌رساند و دست دراز می‌کند تا چادر از سرم بکشد، چادرم را محکم می‌گیرم و شروع می‌کنم به دفاع از حریم خود و مادرم. چند نفر بسیجی عین فرشته‌ی نجات سر می‌رسند و جلوی عمل پست آن‌ها را می‌گیرند. درگیر می‌شوند. دو نفر از بسیجی‌ها سعی‌ می‌کنند ما را در امنیت، از آن‌جا دورکنند. ⚡️ صدای غرش وحشت‌ناکی بی‌اختیار مرا متوجه پشت سرم می‌کند، سر می‌چرخانم صدای ریختن شیشه‌های درب ورودی بیمارستان است که با حمله‌ی اراذل کاملاً پایین آمده‌ بود. یکی از بسیجی‌هایی ‌که همراهمان است با تشر می‌گوید: «خواهرم عجله کنین زودتر از این‌جا دورشین، خیلی خطرناکه، می‌بینین که...» 🍃خود را جمع می‌کنم و دسته‌ی ویلچر را از او گرفته تشکرمی‌کنم: «خیلی ممنونم شما دیگه برین خونه‌مون نزدیکه، خودمون میریم.» به خانه می‌رسیم حواسم به حال مادر هست، برایش آب می‌آورم. هم‌چنان صدای نعره‌ی اراذل می‌آید و مادر نگران، از پنجره بیرون را نگاه‌ می‌کند. از کنار پنجره دورش می‌کنم که حالش بدتر نشود، برایم دعا می‌کند و آب را جرعه‌جرعه می‌نوشد. 🆔 @masare_ir
✍️یار در خانه 🔅یار در خانه و ما گرد جهان می‌گردیم! دائما دست نیاز بر در جهانیان می‌گشاییم و خواهان برآورده‌ شدنشان هستیم. 🤭حواست هست که کلید هر گنجی در دستان یار بی‌پایان توست نه خلق جهان؟! خلق اگر بخشد بی‌منّت نباشد ولی خالقت بی‌خواهش و بی‌دردسر می‌بخشد، فقط از او بخواه. 💧تشنگی‌ات را از آب کوزه‌ی خدای مهربانت رفع کن تا گوارا باشد و بی‌‌تمنّای غیر. ✨"وَ عِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَیْبِ لا یَعْلَمُها إِلَّا هُوَ" و کلیدهای خزائن غیب نزد اوست، کسی جز او بر آن آگاه نیست. 📖سوره‌ی انعام، آیه‌ی ۵۹ 🆔 @masare_ir
✨ خرید وقت برای کتاب‌ خواندن 🍃گوشه کتاب خانه مقر انرژی اتمی به نام اردستانی سند خورده بود. صبح‌گاه تمام نشده می‌دوید سمت کتاب خانه و تا ظهر سر و کله اش پیدا نمی‌شد. ☘️با هیکل لاغرش خیمه می‌زد روی کتاب. شر شر عرق می‌ریخت؛ اما کتاب می‌خواند. برگه‌های کوچکی هم داشت که از کتاب‌ها یادداشت برداری می‌کرد. روایات جدید را می‌نوشت. هر وقت هم که وقت خالی پیدا می‌کرد، خودش بود و مرور یاداشت‌هایش؛ مثل زمانی که بعد از صبح گاه، از لای شیارها بالای کوه می‌رفتیم. راوی: حاج حسین یکتا 📚مربع های قرمز؛ خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا، نوشته زینب عرفانیان، صفحه۲۱۸ 🆔 @masare_ir
✍️آراستگی 💞صمیمیت در خانواده دستوری نیست، دست خود فرد است. زن و شوهر می‌توانند محبّت را روز به روز در قلب یکدیگر جاودانه کنند. ❓چطوری؟ 💡توجه به خود مثلا پوشیدن بهترین لباس در خانه؛ چون در این عملکرد، توجه به همسر هم هست و با رفتار درست، فضای خانه صمیمانه و کم و کاستی‌ها با این نوع توجه جبران می‌شود. 🌿اگر زن و شوهر درخانه به ظاهر خود توجه کنند چشم و دل هر یک از دیدن هم به نشاط و لذت می‌رسد. دیگر از لحاظ‌های مختلف کمبودی حس نمی‌شود. بنابر این با توجه به خود، زن و مرد نسبت به هم وفادار بوده و به بیراهه کشیده نمی‌شوند. 💓ابراز محبّت زن و شوهر به همدیگر، در راستای تلاش و ابتکار است. محبّت در صورتی پایدار می‌ماند که طرفین حقوق و حدود یکدیگر را رعایت کنند؛ چون شریک زندگی هم هستند. 🆔 @masare_ir
✍️غفلت 🍃تمام این سال‌ها صورت خود و بچه‌هایش را با سیلی سرخ نگه‌داشته بود تا کمکی برای آبروی رضا باشد. اوایل زندگی کار درست و حسابی نداشت. از این شغل به آن شغل می‌پرید. هر کدام را به علتی کنار می‌گذاشت تا اینکه حسابدار شرکت تجهیزات پزشکی سینا شد. روز‌به‌روز اوضاع مالی‌اش بهتر و بهتر می‌شد. ☘️سال اولی که به این کار مشغول شده بود؛ ثانیه‌شماری می‌کرد ساعت دو بعدازظهر شود تا به خانه برگردد. دم در که می‌رسید صدای آقا گرگه را درمی‌آورد. سعید و سمانه و سارا هر کدام در نقش شنگول و منگول و حبه‌انگور فرو می‌رفتند. زهرا مادرشان هم شریک بچه‌ها می‌شد و می‌گفت: «مبادا در رو برای آقا گرگه باز کنید!منم منم مادرتون من اینجام!» 🌾رضا شادی و سرزنده بودن خود و بچه‌ها را مدیون زهرا می‌دانست. به هر شیوه‌ای بود از او قدردانی می‌کرد. سال دوم به بعد با عوض شدن منشی شرکت رضا هم عوض شد. بیشتر اوقات شیفت عصر هم می‌ماند. کم‌کم کار به جایی رسید دیر وقت شب به خانه می‌آمد. 🍂کار زهرا هر روز انتظار کشیدن برای برگشتن او به خانه شده بود. حالا هم زهرا پشت پنجره ایستاده و با یادآوری خاطرات گذشته در تاریکی حیاط غرق شده است. صدای هوهوی باد از لابه‌لای برگ‌های درخت سیب و نارنج به شیشه کوبیده می‌شود. دلشوره‌ به دل زهرا اُفتاد. ساعت از نیمه شب گذشته است و خبری از رضا نیست. 🎋فکرهای بد و جورواجور مثل کلاف به هم پیچیده‌ای در ذهنش چرخ می‌خورد. هر چه قلبش آن‌ها را با دست پس می‌زد؛ ذهنش دوباره با پا پیش می‌کشید. تاریکی شب هم بی‌تأثیر نبود. از کنار پنجره خود را کنار مبل می‌کشاند. برای چندمین بار شماره‌ی رضا را می‌گیرد. دوباره همان صدای آشنا، همان سوهان روح را می‌شنود: «دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد.» ⚡️گوشی را روی مبلِ کناری پرت می‌کند. سرش را میان دو دستش می‌گیرد و واگویه می‌کند: «نباید به افکار منفی اجازه جولان دادن بدهم. مثل تمام این سال‌ها باید مثبت‌نگر باشم.» چرخیدن کلید داخل در، او را از افکار پریشان نجات می‌دهد. رضا به آهستگی در را باز می‌کند. پاورچین پاورچین به سمت اتاق می‌رود. چشمش به زهرا می‌افتد که دارد او را نگاه می‌کند. ✨با چشمانی دُرُشت ناباورانه او را از نظر می‌گذراند. با تُن صدای پایین که به پچ‌پچ شبیه است می‌گوید: «تو هنوز بیداری!» زهرا بدون هیچ حرفی نگاهی به ساعت روی دیوار می‌اندازد. رضا کنار مبل روی زمین می‌نشیند. سرش را پایین می‌اندازد با شرمندگی می‌گوید: «زهرا رئیسمون اخراجم کرد. سر هیچی!» 💫سر سینه زهرا می‌سوزد. قلبش تندتند خود را به سینه می‌کوباند. وقتی حال و روز رضا را به هم‌ریخته و آشفته می‌بیند؛ با تمام گله و شکایتش، سنگ صبور می‌شود؛ به سختی بغض خود را فرو می‌نشاند و می‌گوید: «فدای سرت. دنیا که به آخر نرسیده! خداروشکر سالمی این کار نشد کار دیگه!» 🍃رضا با آستین روی چشم‌هایش می‌کشد. بدون هیچ حرفی شروع می‌کند داستان چند سال اخیر را تعریف کردن: «همه‌چیز به خوبی پیش می‌رفت تا اینکه سروکله یه منشی از خدا بی‌خبر پیدا شد.»زهرا گوشهایش را تیز می‌کند تا بهتر بشنود. ☘️_شد سوگلی رئیس هر چه می‌گفت باید عمل می‌کردیم. خواسته‌های نابجای او را یک‌به‌یک انجام می‌دادم تا بهانه به دستش ندهم. زهرا آهی از ته دل می‌کشد. افکار پریشان نا‌به‌‌جای خود را به یاد می‌آورد. رضا ادامه می‌دهد: «ولی باور کن توی این سال‌ها نذاشتم یه لقمه حروم وارد زندگی‌مون بشه.» به چشمان زهرا برق شادی می‌آید. ✨_تا اینکه دیروز از من کاری خواست که بذار نگم و پیش خودم و خدام بمونه. زهرا باورت میشه تو همون بزنگاه گناه، یکی دستمو گرفت و به روشنایی کشوند؟! از گوشه‌ی چشمان درشت و سیاه زهرا، اشکی روی گونه‌هایش می‌غلطد. رضا سرش را روی زانوی زهرا می‌گذارد. نجواگونه می‌گوید: «زهرا تو یه فرشته‌ای. ببخش منو بابت همه‌ی غفلتام. بابت تمام این سال‌ها که غصه خوردی.» 🌾زهرا بغض رها شده در گلویش را پس می‌زند. دستی روی شانه‌ی رضا می‌گذارد و می‌گوید: «پاشو پاشو مرد گُنده. ببین ساعت چنده چیزی به سحر نمونده.» رضا نگاهی به چهره‌ی به نور نشسته سحرگاهی زهرا می‌اندازد. لب‌هایش به دو طرف کِش می‌آید. دست زهرا را می‌گیرد و گل بوسه‌ بر روی آن می‌کارد. 🆔 @masare_ir
✍️شکایت قرآن 🍃قرآن‌ برای خیلی از آدم‌ها استفاده‌های پیش پا افتاده‌‌ی دنیوی پیداکرده؛ مثل بدرقه‌ی مسافر، گذاشتن سرطاقچه‌ی منزل‌نو، گذاشتن داخل جهیزیه‌ی عروس، محافظت از منزل موقعی که صاحبش به مسافرت می‌رود و ...😔 ⚡️می‌گویند قرآن در روز قیامت از عده‌ای شکایت خواهدکرد به خاطر کوتاهی در حق آیات و عمل‌نکردن به آن‌ها. 🍁قرآن به‌قدری غریب و مظلوم هست که می‌گوید؛ "فَاقْرَءُوا مَا تَيَسَّرَ مِنَ الْقُرْآنِ" یعنی هر اندازه که برایت میسر هست (نه هرروز یک جزء و یا بیشتر) از آیات قرآن قرائت‌کن تا مسیر زندگی‌ات منور به نور قرآن گردد. 🌱کاش بتوانیم بخوانیم و عمل کنیم. 📖*سوره‌ی مزمل آیه‌ی۲۰ 🆔 @masare_ir