هدایت شده از کلمه
1022304001_-784189229.mp3
16.68M
السلام علیک یا سیدنا العشاق❤️
۹ روز تا عاشورا...
(السلام علیک یا مسلم بن عقیل)
🖋️محبوبه گل محمدی
🎙️سیده بشری صهری
#دور_عاشقان
#واحد_رسانه
#پادکست_یازدهم
.
فکر نمیکردم در دست گرفتن «مدام»، حالم را عوض کند.
پستچی که بسته را آورد، همانطور وسط سالن روی پا ایستادم و نیم ساعت با لبخندی کش آمده روی صورت و چشمهایی که نم داشتند، ورقش زدم.
دخترخواهرم گفت: خاله خب بشین.
خواهرم زد به شانهام: مگه چیه؟
مامان پرسید: کتابت چاپ شده؟
کتابم؟ نه! کتابم نیست. مدام، بیشتر از کتابم است.
پ.ن۱: زهرا را یکبار حضوری دیدهام. نُه ماه شاگردش بودهام. بیش از یک سال و نُه ماه است زمینخورده رفاقتش شدهام.
او مجله را روز رونمایی، دور چرخانده میان نویسندههای مدام و دستخطشان را برایم گرفته و بعد برایم پستش کرده.
خوشبختی من مدام است با داشتنت زهرا.
پ.ن۲: جمله استادم جناب جوانآراسته این است:
«جهان ادبیات سرشار از چشمههای گواراست و این که حالا در دست شماست، چشمهای مدام است. خانم زمانوزیری، جانتان از چشمههای ادبیات زنده باد.»
پ.ن۳: آرزویم برای اهالی تیم مدام، موفقیت روزافزون در مسیر صراط است.
برای خودم و هممسیرهایم، رسیدن به جایی است که این حرکت را کمک دهیم.
و برای شما، اینکه مدام را بخوانید و از چشمههای ادبیات، جانتان زنده شود.
🌱ادبیات، فان زندگی نیست، خود زندگی است. دوماهنامه #مدام را سفارش دهید و به دنیای ادبیات داستانی سلام کنید😊
✨🌱✨ @mastoooor
.
.
خب چی بگم؟!🥰
میام پیوی(شخصی).
دوست خوب، گلی از گلهای بهشت است. زهرا اما شربت خنک بهلیمو با یخ فراوونه وسط گرمای تابستون.
بله دیگه😉
#هدیه
✨🌱✨ @mastoooor
.
.
نوروز گذشته است. اما من دیروز جایی در خیابان وصال شیرازی تهران کنار آدمهایی نشستم که نوروز را گرامی داشتند.
اولین #جشنواره ادبی نوروز، سه ماه قبل از سال ۱۴۰۳ شروع به کار کرد.
داستانم را در ناامیدی تمام نوشتم. نقد طرح اولیه داستان که به دستم رسید، کلاً برای چند هفته قفل کردم. داستان که هیچ، متن ادبیام هم نمیآمد.
وقتی #باشگاه تخصصی داستان کوتاه(که از ابتکارات مبناست و ما هنرجوهای از آب و گل درآمدهاش را آنجا گرد آورده)، اعلام کرد که اگر میخواهید داستانتان به جشنواره برسد، زودتر بفرستید تا بدهیم یک استادیار خفن توی مبنا نقدش کند، رفتم شخصی خانم طهرانی.
خانم طهرانی بود که نقد طرح اولیه را هم برایم فرستاده بود. گفتم: «سادات جان. من قفلم. فکر میکنم هیچوقت بلد نبودم و نیستم که داستان بنویسم. اصلا اینکه اینجا هستم هم یک سوءتفاهم است.»
خانم طهرانی آن روز مرا احیا کرد. با همین حرفهای همدلانه بین آدمهای این مسیر. حرفهایی که خیلی وقتها به هم نمیزنیم چون از فکر و خیال بقیه در مورد خودمان میترسیم.
اولین تشکرم از خانم طهرانی عزیز🥰 است.
✨🌱✨@mastoooor
.
.
داستانم را توی دو روز تمام کردم. فایل را فرستادم برای نقد و از خانم طهرانی پرسیدم: «کی نقد میکنه؟»
سادات جان گفت: «خانم رحمانی. از استادیارها.»
نشناختم.
وقتی شناختم که دیگر میثاق رحمانی در این دنیا نفس نمیکشید.
نقد استادیار دیر رسید. دو روز تا ۳۰ اسفند وقت بود برای بازنویسی و ارسال نهایی. و من شب عیدی اصلا کشش نشستن پای بازنویسی را نداشتم. یکی دو جمله ای طبق نظر استادیار کم و زیاد کردم و داستان را فرستادم. تازه یک هفته بعد از رفتن میثاق بود که یادم افتاد داستانم را رحمانی نامی نقد کرده است. برگشتم و نقدش را دوباره خواندم. همان روز هم دلم میخواست در جواب فایل متنی که برایم فرستاده، صوت میگذاشتم و میگفتم من دقیقا «گنجشک تریاکی» زهره شعبانی را بارها خواندم تا توانستم این داستان را بنویسم. دلم میخواست میشد باهاش حرف بزنم و از موشکافی این داستان و فراز و فرودش برایم بگوید. دیر است برای اینکارها. ولی حالا نقد تمیزش را دارم و میدانم برای بهترشدن داستانم باید چکار کنم.
دومین کسی که از او متشکرم، میثاق است. #میثاق_رحمانی❤️
✨🌱✨@mastoooor
.
.
شب جمعه که آن مرد در تلگرام پیام داد و بعد تماس گرفت و هر دو بار پرسید: «سرکار خانم داستان داشتین برای جشنواره نوروز؟» من به سرعت گفتم: «بله.»
منتظر بعدش بودم. مرد، خبر را سریع و صریح داد: «داستان شما برگزیده شده و فردا اختتامیه است.»!
چرا؟ واقعا چرا؟
مگر فاصله اصفهان تا تهران، همین فاصله نزدیک حروف است روی صفحه کیبورد؟
مگر میشود به سرعت باد، رسید تهران؟ رسیدن به تهران، ساعتها پی بلیط گشتن نیاز دارد و ساعتها رایزنی و خبرگرفتن از دوستان تهرانی که هستند تهران یا نه، و ساعتها سپردن بچه ها به مادر و خواهر و پدر که هزار و یک کار دارند، و ساعتها در اتوبوس نشستن و ساعتها در گرمای تهران منتظر تأیید اسنپ ماندن و قطره قطره قطره عرق ریختن و خیس از عرق به خانه رسیدن و از اینجا به آنجا(محل اختتامیه که موزه تصویر معاصر بود) رفتن و مقادیر زیادی تجربه زیسته ناب به کوله ریختن و باز برگشتن و نماز و شام را پشت به پشت به انجام رساندن و باز به ترمینال رفتن و عاقبت با اتوبوس ولوویی قدیمی به اصفهان رسیدن، و از آغاز تا پایان راضی بودن و شاکر بودن چون اینها تجربه زیسته است و استاد ما فرمودهاند غیر از تجربه زیسته ننویسید واگرنه دُم خروستان بیرون میزند.
و جناب امیرخانی گفته است نویسندگی کار خموده و افسردگیآوری است. پس هر چند وقت یکبار برای خودتان دوزی از هیجان و خروج از قاعدهها را تعریف کنید و بزنید به دل ناشناختهها.
من با همینها بود که زدم به دل این سفر فشرده یک روزه.
و راضیام.
سومین تشکرم از #اساتید و #رفقا و #مسیر دنیای ادبیات است☺️
✨🌱✨@mastoooor
.
.
اصل تشکر برای #خانوادهام است. پدرم، مادرم، بچههام و همسرم.
#همسرم که اگر همراهیاش نباشد همین سوءتفاهمهای ریز هم نخواهد بود.
داستان #شال_نارنجی بهتر از این هم میتواند باشد. بهترش خواهم کرد، با جوانه امیدی که از خانم طهرانی گرفتم، با نقد منصفانهای که از میثاق دارم، با درسهایی که از مسیر میگیرم و با همراهی مدام همسرم.
#داستان_کوتاه
✨🌱✨@mastoooor
.
.
#گفتوگو
▪️پیشا روضه:
▫️
- زن: حجی! آآقا اومِدَن؟
- مرد: بَـله. جَلد برین خونه پُشدی. حالا نمازا میخونن.
▫️
- زن: چای نیمیدِین حالا بِمون؟
- مرد: بزا نماز صُپِّد تموم شِد حج خانوم.
▪️حال روضه:
▫️
- زن: جا هس اونجا من بیام بیشینم؟
- زن: بییَین. جادونا واز میکونیم.
▫️
- زن: تو خونه اصلی جامون نیمیشِد؟
- زن: خیلی بایِد تو صف وایسیم. بیا بریم اِز همون اوروسی تو خونه پُشدی مِمبرا بِد نشون میدم.
▪️پسا روضه:
▫️
- مرد به کسی پشت گوشی همراه: زود بیَین. واینَسین چای بخوریندا. من سَری خیابونم.
- لابد زنی پشت گوشی: باشِد چشم. اومدیم.
▫️
- زن: آآقا آخِر بود؟ وا! چه زود!
- زن: ساعتی دَوا نیم تمومِس حج خانوم. فردا زودتر بییَین.
#روضه_منزل_بنکدار
#لهجه_اصفهانی
#ماه_حسین🖤
✨🌱✨@mastoooor
.
دورِعاشقان.....mp3
25.67M
السلام علیک یا سیدنا العشاق❤️
عـاشـورا...
(صل الله علیک یا مظلوم بلا ناصر،یا اباعبدالله...)
🖋️سارا رحیمی
🎙سیده بشری صهری
#دور_عاشقان
#واحد_رسانه
#پادکست_بیستم
.
عود را روشن میکنم و راه میافتم توی اتاقها. تا برسم میان اتاق اول، آتش جان گرفته است. ردِّ دود با حرکت دست من پیچ و تاب میخورد و در فضای خالی اطراف بالا میرود. حرکت مارپیچ دود را دنبال میکنم. هر بار چوب نازک عود را میان هوا بالا میبرم و باز تند پایین میآورمش. دودها در هم میلغزند و دایرهها تاب میخورند میان هم. گاهی پله پله میشوند و از روی هم میلغزند. اوج میگیرند به سمت بالا و باز سُر میخورند روی شانه هم. چوب عود را بالا میبرم و روی هوا مینویسم علی. "ی" را توی هوا میکشم تا زیر "عین" و حسین را همانجا روی علی رد میاندازم. حسین هنوز میان هواست که فاطمه را پشتبندش مینویسم. دودها هست میشوند و رد میاندازند روی هوا. هنوز به حرف بعدی نرسیده کش میآیند. حلقهها باز میشوند از هم و اسمها محو میشوند. ردِّ دود تاب میخورد توی اتاق و بوی خوش عود فضا را پر میکند. عطری که ذره ذره گسترش یافته و در فضا ماندگار شده است شامهام را پر میکند. عود را خاموش میکنم. دودی نیست. اما ردِّ علی و حسین و فاطمه در مشامم جاریست.
#ماه_حسین🖤
#عاشورا
✨🌱✨@mastoooor
.
.
ولی من جور دیگری حس کردم!
من فکرکردم، نه، حس کردم، نه، باور کردم، نه ...نه! ...
من چی دریافت کردم از این اتفاق، این ماجرا، این تصویر، این صدا، این لحظه، این بو، این هوا، این حرف، این لحن، این متن، این صفحه، این برنامه، این فرد، این شیء، این ایموجی، این نقطه، این ... این ...
من فکر کردم، نه، احساس کردم، نه، دریافت کردم که ...
#دنیای_پیچ_در_پیچ
✨🌱✨@mastoooor
.