عشقت نماز دیگری از جای دیگر است
رنجم قیام و اشک من الله اکبر است
چشمت ستاره ایست در آن سوی کهکشان
چشمم چراغکی است که همواره بر در است
دل دفتری تهی ست، سزاوار شعله ها
آری در این میانه چه حاجت به دفتر است
در جستجوی ساحل بی انتهای توست
این قایق شکسته که بر خون شناور است
ای دل شبانه کوچ کن از شهر خویشتن
بار سفر ببند که این بیت آخر است
#علی_مؤیدی
#غزل_عاشقانه
@moayedialiqom
تقدیم به امام مجتبی علیه السلام:
زمستان بود و سرما استخوان سوز
صدای زوزه ها بیداد می کرد
هراسان از زمستان یاکریمی
بروی شاخه ای فریاد می کرد
به گرمای دعایی سبز خوش بود
به لب میخواند بر دستان بیدی:
«خدایا آه...فرزندم گرسنه ست
غذایی، دانه ای، آبی، امیدی»
هراسان بود و حیران بود، ناگاه
درخت بید، دستش را تکان داد
کمی لرزید و با انگشت سردش
مسیر مسجد دِه را نشان داد
دو بال یاکریم از شوق جان یافت
به سوی مسجد دِه شد روانه
نگاهی سوی بید پیر انداخت
نگاهی هم به سوی آشیانه
چراغ سبز گنبد، آسمانی
صدای دیگِ مسجد آشنا بود
به دور دیگ نذری عاشقانه
هیاهوی کبوترها به پا بود...
پس از چندی به سوی لانه برگشت
به فکر با کریمان زیستن بود
به دستش رزق یک شب، رزق یک عمر
غذا نذر محبّان الحسن بود
#شعر_امام_حسن_علیه_السلام
#علی_مؤیدی
#چهارپاره
#تولد_امام_حسن_علیه_السلام
@moayedialiqom
#قدری_درنگ
سخنی با مخاطبان هنر
یاران! پیشتر گفته ام که «هنر آزاد» چیست و «هنر برخاسته از جهانبینی» کدام است. تا کنون، تقریباً، هر چه سخن گفته ام، از هنرمند بوده و آثار هنری اش. امّا بگذار که امروز از مخاطب هنر نیز بگویم. به گمان خطاآلود من، شکل گیریِ هنرِ برخاسته از جهان بینی، چه از نوع الهی و چه از نوع الحادی اش، صرفاً به خالق اثر هنری وابسته نیست. خالق اثر هنری هر چه بسازد و بنویسد و بخواند، اگر مخاطبش جهانبینی الهی داشته باشد، یحتمل به اثر او با نگاه الهی می نگرد و اگر مخاطبش جهانبینی الحادی داشته باشد، احتمالاً اثر او را با نگاه الحادی برانداز می کند. در جامعه ای که جهانبینیِ اغلب مردمانش الحادی است، "مشکل" می توان هنر الهی پدید آورد. بنابراین، اگر در پی آنید که هنرِ برخاسته از جهانبینی پدید آورید، ابتدائاً، خوب است که مخاطبتان را بسنجید.
برخی هم قطاران، من و امثالِ منِ پاشکسته را متّهم می کنند که هنرمان و نگاهمان به جهان «سیاه» است. پیشتر در باب «هنر سیاه» سخن رانده ام و قصّه هایش را کم و بیش خوانده ام. امّا در اینجا از منظر دیگری بدین مسأله می نگرم. این بار می گویم که برادر/خواهر گرامی! نگاهِ تو به «هنر» یا، بهتر بگویم، «زیبایی» چگونه است؟ آیا در آثار منِ غریب "زیبایی" می بینی؟ اگر زیبایی می بینی، چرا فریاد اعتراض می کشی؟ آفرینش هنر، از منظر توحیدی، تشبّه به خالق است. وقتی انسانی با جهانبینی الهی در مقابل دریا قرار می گیرد، با تمام وجودش زیبایی فعل خالق را می نگرد و، از منظر توحیدی اش، این پدیده ی زیبا را می ستاید. هنرمند نیز وقتی اثری هنری خلق می کند، زیبایی می آفریند. زیبایی دریا و زیبایی یک اثر هنری چه تفاوتی دارند؟ هر دو منشأشان فعل خالق زیبایی هاست. اگر مخاطبی جهانبینی اش توحیدی باشد، در مواجهه با اثر هنری، جدا از اینکه آن اثر از چه سخن گفته و چگونه گفته، آن را به خالق زیبایی ها پیوند می زند و زیباییِ آن را می ستاید. روا نیست که سوژه های آثار هنری را به ریشخند بنوازیم و خالق آن آثار را به پند! تکلیف «باید» و «نباید» در سوژه های هنری را در جای دیگری باید روشن کرد. بیایید به آثار هنری، چه «سیاه» باشند و چه «سفید»، چه «سبز» باشند و چه «زرد»، از منظر دیگری نظر کنیم.
#علی_مؤیدی
#هنر_الهی
#هنر_الحادی
#هنر_و_جهانبینی
@moayedialiqom
May 11
این نیمایی را به کارگران رنجدیده امّا قهرمانِ این "کهن بوم و بر" تقدیم میکنم:
ای تکیده قهرمانِ روزهای رنج
بر غبارِ پاکِ آرمیده بر تنت
میتوان تیمّمی هزارساله کرد
میتوان از آن غبارِ پاک
مُهرِ سجده ساخت...
میتوان در اشک و خون نِشانْد و گِل سِرشت،
دربِ کاخهای یاغیانِ شهر را به گِل کشید
میتوان هوای تازهای
در گلوی شهرِ رو به مرگمان دمید
ای تکیده قهرمانِ روزهای رنج...
#علی_مؤیدی
#کارگر
#شعر_کارگر
#شعر_اعتراض
#نیمایی
@moayedialiqom
آسمان تاریک بود و گورستان خاموش. پیرمرد با فانوس کهنه ای در دست، پالتوی وصله داری بر دوش و عصای بلندی در دست، کلبه ی تنهایی اش را بدرود گفت و به راه افتاد. انتهای گورستان در مِه فرو رفته بود، ابتدای آن نیز. سنگهای نشسته بر گورها اسم و رسمی نداشت. همه جا پر بود از درختان مجنون که ایستاده بودند تا شاهد واقعه باشند. پیرمرد قدم می زد و هوایی مرطوب در سینه اش خِس خِس می کرد. صدای گامهای مردِ بلندبالایِ سیاه پوشی در لابلای بوته های خشک گم می شد. او «ترس» بود که گه گاه از میان بوته ها به او می نگریست. پیرمرد به او نگاهی کرد و لبخندی زد و به راهش ادامه داد. جغدِ «غم» بر شاخسار درختان بید نشسته بود و آواز می خواند. پیرمرد، دل نگران بود که مبادا کفتارِ «یأس» از راه بیاید. همه جا را گردِ «تقدیر» پوشانده بود. پاهایش جانی دوباره گرفتند. سرنوشت نزدیک و نزدیکتر می شد. ساعتی گذشت و به گوری خالی رسید. به پشت سر نگاه کرد و هیچ ندید امّا در مقابل، خورشیدِ «امید» از آن سوی گورستانِ بی انتها سرَک می کشید. پیرمرد فانوس را بالای گور خالی گذاشت و از جیب پالتوی وصله دارش دانه ای درآورد و بالای گورِ خالی در زمین کاشت. قدری گریست تا دانه جان بگیرد آن گاه در گور خُفت و سنگی را به روی آن کشید. پیرمرد مُرد... .
#علی_مؤیدی
#داستان_کوتاه
#داستان_برقآسا
#پیرمرد_گورستان