چندیست که برخی شاعران و شاعرنماها و هنرمندان و هنرمندنماها، تازیانه های کوچک و کاغذین خود را به گرده ی خسته و رنجور اما ستبر «قم» می نشانند. این تازیانه های کوچک و کاغذین، بر این پیکر تنومند زخمی نمی نشاند ولی دل را به درد می آورد. مانند آنجا که کودکی نحیف و ضعیف، بی ادبانه بر پدرش هجوم می برد و او را با دست کوچکش می زند. پدر زخمی بر نمی دارد و دردی نمی بیند اما «یحتمل» خاطرش می رنجد. دوستان شاعر و دوستداران شعر، بارها از منِ "کمترین" خواسته اند که قلم بردارم و بر این کودکان هجوم برم. هیهات! بی ادبی کودک که نقد و پاسخ برنمی دارد، او را باید پند و اندرز داد. من نیز سه بیت پندآمیز سروده ام که تقدیمشان می کنم:
دهان ای هنرمند همچون در است
زبان نیز مار است و طغیانگر است
ادب را چو زنجیر بر در ببند
که این مار خوابیدنش خوشتر است
شبیه تمشکی که ترش است و تلخ
هنرمند بی تربیت نوبر است
#علی_مؤیدی
#مثنوی
#کرونا
#قم
@moayedialiqom
*نمی دانم که لازم به یادآوری است یا نه! اما نوشتن از مرزهای اعتباری جغرافیا چندان برایم مطبوع نیست. سخن گفتن از «قم»، «تهران»، «ایذه»، «رشت»، «شبستر» و...، سخن گفتن از مرزهای اعتباری است که هویّتی اعتباری برای آنها رقم می زند. شهر «قم» اگر معنایش منطقه ی بعد از عوارضی باشد، با منطقه ی قبل عوارضی تفاوتی ندارد! اما اگر آن را دارای مرز اندیشه ای متمایز بدانیم، می توانیم هویّت چشمگیرتری برایش دست و پا کنیم. آنگاه است که اهل قم بودن به معنای "در شهر قم بودن" نخواهد بود. درد من درد مرزهای جغرافیا نیست، درد مرزهای اندیشه است.
گلی تشنه در خانه ای سوت و کورم
غریبانه در حسرت آب و نورم
در این حبس تاریک و تنهایی تلخ
تَرک خورده گلدان صبر و غرورم
چو قبری که از یادها رفته، سردم
چو رنجم، که حُسنی ندارد حضورم
نه برگی نه باری نه لبخند و اخمی
نه در خاک گلدان که در خاک گورم
خوشا لاله هایی که در دشت مستند
بَدا من که از مستی و باده دورم
چه دارم مگر شوق گلدان شکستن!
الهی مدد کن که بر خود بشورم...
9 فروردین 1399
#علی_مؤیدی
#غزل
@moayedialiqom
سلام ای مهربان، ای آسمانی چشم
سلام ای آسمانی بال
سلام ای آسمانی رنگ...
مرا می خوانی از فرسنگ ها آن سوتر از خورشید
از آن سویی که دنیا نیست
از آن اقلیم بی مرگ و غم و تردید
از آن شهری که خاکش بال پروانه ست
شبش با ترس بیگانه ست
از آن شهری که چون رؤیا و افسانه ست...
ولی ای مهربان! بنگر
که این گم کرده راهِ پیر
که این تسلیم محضِ سیلی تقدیر
چنان دیوانه در زنجیر
تنش در خاک و جانش در تنی بیمار مدفون است
چه می گویی؟! ببین، فانوس من خالیست
مخوانم، کوچ ممکن نیست...
من اینجا با خیال روی زیبای تو مأنوسم
چه باک ای مهربان گر سرد و خاموش است فانوسم!
من اینجا از همین پایین تر از پایین
تو را در خنده ی مهتاب می بینم
تو را در کورسوی ساده ی شب تاب می بینم
تو را در جنگل انبوه
تو را در برگ خشک خفته بر مرداب می بینم
تو را در خاک تفتیده
تو را در روشنای آب می بینم
تو را در روزهای سخت بیداری
تو را در خواب می بینم...
15 فروردین 1399
#علی_مؤیدی
#نیمایی
@moayedialiqom
#قدری_درنگ
تأملی در شعر سیاه
نمی دانم که تعبیر «شعر سیاه» تعبیر مناسبی است یا نه، امّا مرادم از آن، شعرهایی است که از امور "به ظاهر" بدِ جهان انسانها سخن می گویند، اموری که شنیدن از آنها برای انسان دردآور و سخت است؛ مثلاً رنج، درد، غم، فراق، ظلم و... . من اینگونه شعر ها را «شعر سیاه» می نامم، شما نیز مته بر خشخاش مگذارید. سپاسگزارم! روی سخنم در این نوشتار با شعر و شاعران است امّا به گمانم آنچه خواهم گفت به شعر منحصر نباشد.
گاهی برخی منتقدین آثار هنری، برخی هنرمندان را به «سیاه نمایی» متّهم می کنند. به خاطر دارم که منتقدی در نقد یک فیلم می گفت که «کارگردان، لوله ی دودکش را در حلقوم مخاطب فرو کرده و دود سیاه به خورد او می دهد!» (نقل به مضمون کردم). حال سؤال من این است: آیا این بد است که مخاطب را دوده آلود کنیم؟ به گمانم خیر! شاید بر من برآشوبید و به تازیانه ی ابروان چین خورده بنوازیدم، امّا چه کنم؟ ذهن خرد و خمیر من اینگونه در گوشم نجوا می کند. هنر برخاسته از احوال انسان واوضاع زندگی انسانی است. بنگرید! در زندگی چه می بیند؟ آیا در کنار عشق و مستی و سماع و...، رنج و فراق و اشک هم هست یا نه؟ ممکن است رفیقی از رفیقان برخیزد و بگوید: «گر عارفانه بنگری، هر چه هست خرّمی است». من می گویم آری! هر چه "هست" برخاسته از عشق است، امّا آنچه "نیست" را چه کنم؟ این جهان، هستی محض نیست، بلکه جهان هست ها و نیست هاست. رنج ها و دردهایم برخاسته از نیستی هاست؛ پس درد و رنج را هم بنگر که هست...! آری اگر بخواهی مرا از صحنه ی عالَم خارج کنی، "نیستی" را از من بگیر تا "هست" بماند. امّا آنجا دیگر من نیستم...! اگر من هستم، پس رنج ها و دردها و آلامم نیز هست. چه می گویم؟! بنابراین، آنگاه که هنرمندی به سراغ این جنبه از جهان انسانی می رود، سرزنشش نکنید.
اما سرودن از رنج ها و دردها چه حُسنی دارد؟ این پرسش، پاسخ های فراوانی می تواند داشته باشد امّا بیایید از منظری نو به این منظره نظر کنیم. جهان پر است از زیبایی، زیبایی هایی همچون عشق و مستی و... که سرودن از آنها به پدید آمدن اثری زیبا منجر می شود. یعنی، هنرمند سوژه ای زیبا همچون "بهار" را برمی گزیند و با آن اثری زیبا می آفریند. گویی زیبایی شعر بر زیبایی بهار افزوده می شود و اثر را تبدیل به «قند مکرّر» می کند. آری! چنین اثری قند مکرّر است. درود بر آن هنرمند! امّا آنجا که هنرمندی به سراغ سوژه ای تلخ یا سیاه می رود چه می کند؟ از امری "به ظاهر" نازیبا، مخلوقی زیبا می سازد! به گمانم معجزه ی اصلی هنر در اینجاست. دقت بفرمایید! مرادم این نیست که مثلاً "رنج" را که تلخ است، شیرین جلوه می دهد، نه! تلخی رنج در آن اثر هنری پابرجاست. آنچه من معجزه می ناممش این است که مخاطب رنج را حس می کند اما زیبایی اثر هنری را نیز می ستاید و از آن لذت می برد. گویی شاعر رنج و زیبایی را پیوند می دهد. شعری که به زیبایی، رنج را به تصویر کشیده است، انسان را متحیّر می کند! به گمانم شاعرانی که تلخ می سرایند، کار سترگی می کنند زیرا رنج هایی که هستند را با زیبایی پیوند می دهند. عجیب است! نمی دانم با احوال و اشعار «مسعود سعد سلمان» آشنا هستید یا نه. مسعود سعد شاعر رنج دیده و حبس کشیده ایست. وی در یکی ازقصایدش تنگنای زندان را به تصویر کشیده است. دو بیت آن را بخوانید:
من چو خواهم که آسمان بینم
سر فرود آرم و زمین نگرم
از ضعیفی دست و تنگی جای
نیست ممکن که پیرهن بدرم
دردناک تر از این موقعیت سراغ دارید؟ امّا آیا از این دو بیت لذّت نبردید؟ آیا این امری شگفت نیست؟ شاهکار نیست؟ این است آنچه منِ پاشکسته می گویم. در شعر نو نیز شاعری همچون اخوان در کنار ماست. ای کاش مجالش بود تا از اخوان برایتان بنگارم. پیشنهاد می کنم که شعر «سَترون» او را بخوانید. سخن کوتاه باید کرد. عزیزانم! شعر سیاه، حیرت آور است به شرط آنکه «زیبا» باشد. والسلام
#علی_مؤیدی
@moayedialiqom
دوباره رمضان مهمان ماست و ما مهمان رمضان... چه خوش گفت «شاطر عباس صبوحی»: روزه دارم من و افطارم از آن لعل لب است/ آری افطار رطب در رمضان مستحب است... . بیت زیبایی است! بماند که در مصرع اول، بی آنکه واژه ی "رمضان" و "اذان" را به کار بریم، آنها را تلفّظ می کنیم، بماند!
در این ایام، شعرا به سرودن اشعار نوحه و مناجات مشغولند. منِ به دردآلوده نیز "جامعه ایمانی مشعر" را واسطه ی خیر یافتم و چند بیتی "مناجات" نوشتم. گفتنی است که اشعار مناجاتی، از مفاهیم و واژه های شعر عرفانی کمتر بهره می جویند و بیشتر به سمت ادبیات عامّه میل می کنند. اما غزل:
رسیده شام گناهم به فجر توبه و زاری
به صبح می رسم ای چشم اگر شبانه بباری
رسیده فصل جدیدی به باغ بی ثمر من
سلام فصل گشایش، سلام فصل بهاری
خوشم به اشک ندامت بدان امید که مولا
دوباره در بگشاید بر این غلام فراری
چه دارم ای همه هستی به جز امید نگاهت؟!
اگر چه هیچم و هیچم مگو که هیچ نداری
من از اهالی خاکم، زمینی ام، تو ببخشا
اگر بر آینه ی دل نشسته گرد و غباری
#علی_مؤیدی
#غزل
#مناجات
#رمضان
@moayedialiqom
آب است و خاک سرد
رشد است و زندگی
آهنگ سبز برگ و گلی در سکوتِ شرم
خاری که از تبار فراق است و رنج و درد
ناگاه مرگ و زردی برگی که عاشق است
برگی که می رود
پژمرده سوی خاک...
گلدان نازنین من ای کوچکِ شگرف
آری جهان به دست تو تصویر می شود...
14 اردیبهشت 1399
#علی_مؤیدی
#نیمایی
#شعر
@moayedialiqom
جهان در خواب و شب بر آسمان بود
سکوتی بی کران فریاد می کرد
سیاهی با سلاح ترس در دست
مسیر مرگ را آباد می کرد
چراغ یادها خاموش خاموش
می آمد باد سرد ترس و تردید
هزاران سایه دوشادوش در خواب
ولی تنهای تنها بود خورشید
سیاهی فکر ناپاکی به سر داشت
شفق ترسان و سرد و لاله گون بود
سیاهی خنجری از کینه برداشت
دلش از صبح و از خورشید خون بود
سری خونین، سرِ خورشید، بنگر...
چه خورشیدی که معنای جهان بود
شفق بر خاک مسجد سجده می کرد
جهان در خواب و شب بر آسمان بود
#علی_مؤیدی
#چهارپاره
#شهادت_امیرالمؤمنین
#نوزدهم_رمضان
@moayedialiqom
بتابان بر زلال چشمهایم چشمهایت را
مپوشان از نگاه من نگاهِ آشنایت را
من آن کوه پر از برفم که چون شب، سرد و خاموش است
رها کن در سکوت من صدایت را صدایت را
من از تبعیدگاه غرب، با چشمان کم سویم
-دریغا- رو به سوی شرق دیدم ردّ پایت را
مرا چشم انتظاری کُشت، باید بار بربندم
توانِ زانوانِ کم توانم کن دعایت را
به سویت خواهم آمد، آری! ای خورشید، ای معشوق
بتاب از دور و روشن کن مسیر بی نهایت را
6 تیرماه 1399
#علی_مؤیدی
#غزل_عاشقانه
@moayedialiqom
نمی دانم که در جهان مادون فلک قمر(!) کسی هست که شعر علی مؤیدی، این پیر سال و زخم خورده، را بخواند یا نه، ولی امروز بلندترین شعری که سروده ام را منتشر می کنم. آری! به دیوانگی نزدیک است، لکن بگذار منتشرش کنم. شاید قدری مضحک و نامأنوس به چشم بیاید، ولی این شعر را که «راه بی پایان» نام دارد، در قالب فایل PDF در کانال قرار می دهم؛ زیرا، از طرفی، قدری مطوّل است و، از طرف دیگر، مایلم که تنها حریفان هم پیاله بخوانندش، نه رهگذران ناآشنا.
آغاز این شعر نیمایی اینگونه است:
عرق ریزان
در اوج هول کابوسی که مبهم بود
بسان قایق پیری که در شب جان به در برده است از گرداب
هراسان ناگهان برخاستم از خواب...
ادامه اش را در فایل PDF بخوانید👇👇👇👇👇
#علی_مؤیدی
#نیمایی
@moayedialiqom
تقدیم به اندیشور جوان، دکتر میثم سفیدخوش:
درود، رود جوانم به این جوان بنِگر
که دشنه خورده و در خون خویش مدفون است
منم که زخم جوانم، آهای رود جوان
بشوی زخم جوان را که سخت دلخون است
غریب مانده ام اینجا مرا به خانه ببر
کویر بی هنر و بی وفاست، می دانی؟
تو ای مسافر دریا دمی بمان و بگو
جهان گمشده ی من کجاست؟ می دانی؟
سکوت روی سیاهی، کویر روی کویر
تو آمدی که به نورِ امید خوش باشم
تو آمدی که در این عمرِ بخت برگشته
به سرنوشت و به بختِ سفید خوش باشم...
#علی_مؤیدی
#تقدیمی
@moayedialiqom
پس از سه سال و اندی که در #دانشگاه_شهید_بهشتی در پی عمر بر باد رفته دویدم، به گمانم، درختم بر داد و بارم سنگین شد و چرخ نیلوفری به زیر آمد (!). القصّه، دفتر من نیز پایان گرفت و حکایتم به سرانجام رسید. اکنون زمان آن است که مرغ مهاجر شوم، بار سفر بندم، یاد و یادگاران را بدرود گویم و حریفان را به خدا بسپارم. این چند بیت را برای #دانشگاه_شهید_بهشتی نوشته ام که تقدیمتان می کنم. غریب روزگاری بود...آه...:
تو دریاچه ای، غرق در موج و ماهی
پر از خاطرات من و بی پناهی
شب سرد طوفان، پر از شوق ساحل
پر از شوق ساحل ولی آه ای دل...
شب سرد طوفان، شب سوز پاییز
شب غربت روزهای غم انگیز
شب روزهای پر از دود تهران
غم مردمان خیابان چمران...
مگو با کسی راز تنهایی ام را
مگو داستان شکیبایی ام را
تو ای موج بی تاب و آزاده، بدرود
تو ای آبی آسمان زاده، بدرود
دریغا که من رِند خلوت گزینم
تو دریاچه ای، من بیابان نشینم
#علی_مؤیدی
#مثنوی
#دانشگاه_شهید_بهشتی
#شعر_تهران
@moayedialiqom
چندی پیش، برای امام مجتبی علیه السلام شعری سرودم که به «شعر نوجوان» تنه می زد. با خود گفتم که در این روزها که فصل عزای آن امام کریم است، بد نیست که اینجا بگذارمش که بخوانیدش و برای سراینده اش فاتحه ای نثار کنید:
زمستان بود و سرما استخوان سوز
صدای زوزه ها بیداد می کرد
هراسان از زمستان یاکریمی
بروی شاخه ای فریاد می کرد
به گرمای دعایی سبز خوش بود
به لب میخواند بر دستان بیدی:
«خدایا آه...فرزندم گرسنه ست
غذایی، دانه ای، آبی، امیدی»
هراسان بود و حیران بود، ناگاه
درخت بید، دستش را تکان داد
کمی لرزید و با انگشت سردش
مسیر مسجد دِه را نشان داد
دو بال یاکریم از شوق جان یافت
به سوی مسجد دِه شد روانه
نگاهی سوی بید پیر انداخت
نگاهی هم به سوی آشیانه
چراغ سبز گنبد، آسمانی
صدای دیگِ مسجد آشنا بود
به دور دیگ نذری عاشقانه
هیاهوی کبوترها به پا بود...
پس از چندی به سوی لانه برگشت
به فکر با کریمان زیستن بود
به دستش رزق یک شب، رزق یک عمر
غذا نذر محبّان الحسن بود
#شعر_امام_حسن_علیه_السلام
#علی_مؤیدی
#چهارپاره
@moayedialiqom
اعتراض:
بروی زمین می نشینم، زمین
من از خاکم از تیره ای راستین
چه می دانی از مسلک بوتراب
تو ای کافر برج و بارو نشین
چه می نوشی آن خون آلاله هاست!
چه می بافی از برگشان پوستین!
بیا سوی سلمان و قارون مباش
بترس از هراس دمِ واپسین
ببین! ذوالفقار علی را بترس
بترس از سکوت خدا در کمین
#شعر_اعتراض
#علی_مؤیدی
#اشرافیگری
@moayedialiqom
خبر داری؟
کمی دلواپسم، سرمای آبان سخت می تازد
گلم با غنچه های زرد و قرمز در حیاط خانه مان تنهاست
مبادا اخم آبانماه خوابش را بترساند!
چه می گویم؟! ببین زیبایی و تنهایی از پاییز می ریزد
چه مرگ باشکوهی داشت برگ زرد انگورم!
چه غوغایی است در باغی که اکنون خانه و جوی و خیابان است
چه بیدادی!
چه باران دل انگیزی!
چه پاییزی...
پاییز 99
#شعر_پاییز
#نیمایی
#علی_مؤیدی
@moayedialiqom
به بهانه ی شب یلدا:
دلخوشی ام رفته، چرا دل طلب باده کند؟
کافر دلمرده کجا میل به سجاده کند؟
ای شب طولانی دی، یار پریشانی من
صبح به خورشید بگو، روی به دلداده کند
ای دل من! در به دری، زخمی و خونین جگری
جان بده تا رهگذری، رحم بر افتاده کند
در شب طولانی دی، می روم از هر دو جهان
شیخ بگو قبر مرا دلبرم آماده کند
#شعر_یلدا
#علی_مؤیدی
#غزل
#شب_یلدا
@moayedialiqom
من آن ناخدایم که فرزند دریاست
من آن عمر پاکم که امواج بردند
همان ناخدایی که عزم سفر داشت
ولی کشتی اش را به تاراج بردند
در این سوز سرما در این شام آخر
کجایند یاران دیرینه ی من؟
کسی کشتیِ سبز ما را ندیده ست؟
کجا رفت فانوس و آئینه ی من
بیا ای دل زخمی و ساده اندیش
رها کن فراخواندن مردگان را
به دریا بزن، خانه آن سوی دریاست
فراموش کن ساحلِ این و آن را
14 دی ماه 99
#علی_مؤیدی
#شعر
@moayedialiqom
#قدری_درنگ
اندر حکایت هنر آزاد
حریفا! تا کنون نام و نشانی از "هنر آزاد" شنیده یا دیده ای؟ هرچند که حال و مجال پرگویی نیست، امّا چند سطری می نگارم تا صحنه ی این کویر خالی نماند.
از سویی برخی اهالی سرزمین سبز هنر قائلند که نباید "هنر" را به جهانبینی ها و ایدئولوژی های رنگارنگ آلود. رأی آنان این است که هنرمند باید از هر قید و بندی، غیر از عناصر زیبایی شناختی، رها باشد و سیمرغ یا کرکس خیالش، در آسمان آفرینش بی حد و مرز، آزادانه به پرواز درآید. از سوی دیگر برخی قائلند که عرصه ی "هنر" مگر جای لودگی و مسخرگی است؟! خیر! هنرمند را باید بر صندلی بست و مجبورش کرد که در جبهه ی حق علیه باطل جهاد کند و شمشیر قلم به کف گیرد و گرنه هنرش به لعنت خدا هم نمی ارزد.
رفیق شفیقم، به گمانم هر دو در اشتباهند (یا شاید هر سه در اشتباهیم). چه ساده انگار است آن هنرمندی که خیال خام رهاییِ مطلق از اندیشه های بنیادین در سر می پروراند؛ و چه ساده انگار تر آن عزیزی که هنر را ابزار محض دیده و می پندارد که ارزش آفرینش زیبایی، ارزشی نسبی است.
هنرمند عزیز، مگر می توانی بنیادی ترین اندیشه های ذهنت را کنار بگذاری؟ کودکی را تصوّر کنید که پشت به شما کرده است و اصلاً التفاتی به حضورتان ندارد. اگر ناگاه فریادی بکشید، چه می کند؟ بی تردید به سمت شما برمی گردد. این بدان معناست که می داند که صدای فریاد، مبتنی بر علّتی است. او در همان سن خرد، ناخودآگاه، به قانون علّیّت باور دارد و این بخشی از جهانبینی اوست. حال ای هنرمند، تو چگونه می توانی نگاه عامّت به جهان را کنار بگذاری و هنر خلق کنی؟ جهانبینی تو همچون اکسیژنی است که در ریه های حیاتت جریان دارد (البته، جهانبینی در اینجا معنای گسترده تری از قوانین فلسفی ای همچون علیت دارد. این تنها یک مثال ساده بود).
امّا ای برادری که هنر را ابزار می دانی و هنرمند را به جهت مندی ملزم می کنی، چه می کنی؟! مگر می توان هنرمند را به نحو دستوری، به آفرینش هنر بر اساس جهانبینی به خصوصی ملزم کرد؟ این چه جفایی است؟! آری! اگر در پی هنر برخاسته از جهانبینی به خصوصیم، باید پیش از مرحله ی آفرینش هنری بدان بپردازیم. یعنی، شخص را پیش از آنکه هنرمند باشد باید تعلیم داد و جهانبینی اش را ساخت، آنگاه در حین آفرینش هنری رهایش کرد تا آزاد باشد. در آن صورت، شاهد خلق آثار زیبای هنریِ برخاسته از آن جهانبینی خواهیم بود. به هوش و به گوش باشید که جهانبینی را نمی توان در جلسات نقد شعر و نقد فیلم و... ساخت. در لحظه ی خلق اثر هنری، هنرمند را باید آزاد گذاشت. والسلام!
#علی_مؤیدی
#هنر_آزاد
@moayedialiqom
اما غزلی کوتاه:
من عاشقم، مباد که پیمانه بشکند
دل در دیار دوست، غریبانه بشکند
با وِرد "یاحبیب" که بر لب می آورم
شاید طلسم این شب دیوانه بشکند
سنگ نگاه حضرت معشوق می رسد
تا تُنگ زهدِ عالم فرزانه بشکند
آری به رسم عشق، به پای شکوه شمع
باید غرور سرکش پروانه بشکند
فریاد می کشم که مرا تشنگی گداخت
شاید سکوت ساقی میخانه بشکند
هفتم بهمن ماه 1399
#علی_مؤیدی
#غزل_عاشقانه
@moayedialiqom
تقدیم به دوست:
در کلبه ای دور از هیاهوهای این قرن
بر دامن کوهی که ساکت بود و گمنام
چشمم به سیمای اجاقی شعله ور بود
هیزم میان چشم من می سوخت آرام
ابری به روی کلبه دائم برف می ریخت
بادی برای دودکش آواز می خواند
غم بود و من، با استکان چای در دست
غم، آخرین شعر مرا با ساز می خواند
در لابلای برف و شعر و بغض و لبخند
وقتی که غم می ریخت چای و شادمان بود
ناگاه انگشتی به آرامی به در زد
دستان او با کلبه ی ما مهربان بود
آری رفیقی دیگر از راهی پر از برف
آمد که با یاران دیرینش بجوشد
او مرگ بود آری رفیقی آشنا بود
آمد که با ما چایِ تنهایی بنوشد
دوم اسفندماه 99
#علی_مؤیدی
#چهارپاره
#شعر_مرگ
@moayedialiqom
هذیان
کمی آتش...تنم در آب می سوزد
نمی دانم چرا مرداب می سوزد
سلام ای گل! بهار آورده ای؟ برگرد
که گلبرگت در این تالاب می سوزد
هَوار ای آسمانِ تیره، ماهت کو؟
زمین از دوری شبتاب می سوزد
صدای گرگ می آید، صدای گرگ
تمام گلّه در مهتاب می سوزد...
چه می گویی پدر؟ پاشو! اذان دادند
پدر پاشو! تنت در خواب می سوزد
پنجم اسفندماه 99
#علی_مؤیدی
#غزل
#هذیان
@moayedialiqom
تو را از دور می خوانم، تو را نزدیک می بینم
تو را چون سرنوشتم روشن و تاریک می بینم
کجایی؟ در کدامین غارِ پاکی؟ بار باید بست
ولی...اما...مسیرِ کوه را باریک می بینم
#علی_مؤیدی
#دو_بیت
@moayedialiqom
سلامم بر آدم
که با چند گندم
مرا از بهشتِ درختان خاموش
به سوی زمینِ تو آورد
زمین، منزل چشم دریایی تو
زمین، محرم راز تنهایی تو
زمین، شاهد آسمان بلندت
پر از ماهِ رعنا
پر از صبح و شبنم
سلامم بر آدم...
#علی_مؤیدی
#نیمایی
#شعر_آزاد
@moayedialiqom