eitaa logo
بی نام و نشان
112 دنبال‌کننده
73 عکس
6 ویدیو
1 فایل
در این دفتر عاریه‌ای، برخی اشعار تازه و کهنهٔ علی مؤیدی را خواهید خواند. درود بر آن رفیقِ گرمابه و گلستانم که این دفتر کاهی را سامان داد! نقد و نظر: @Ali_MoayedI
مشاهده در ایتا
دانلود
عکس نوشته ها کاریست از برادر عزیز، اهل دیار شعر و نثر، جناب مرتضی ابراهیم پور...
شعر برگزیده در دومین جشنواره ی وحدت اسلامی: ما مسلمانیم در دنیای ما می توان نادیدنی ها را چشید می توان آوازها را لمس کرد می توان بوییدنی ها را شنید سجده بر خاک است در آیین ما ابر اگر سر می نهد بر کوهسار رود را تسبیح جنگل دیده ایم سجده های چشمه را در آبشار لاله می گیرد به سوی آسمان صبح با دستش سبوی خویش را قبل گل دادن به دست باغبان خاک می گیرد وضوی خویش را ما مسلمانیم سرمستیم ما در بهار سبز و در پاییز زرد عشق اگر باشد چه فرقی می کند جام را می پر کند یا آب سرد ما درختان را برادر یافتیم در شکوه جنگلی انبوه و شاد ای برادر با خبر باش ای بسا جنگلی را شعله ای بر باد داد... @moayedialiqom
ای شهرِ صدها قرن مُرده، ای خفته در تابوتِ آهن ای چون مترسک رفته بر دار، پوشالیِ پشمینه بر تن از مرگ خود برخیز و بنگر! آواره ی آزاده ام من ای ریگ زار تشنه بشنو! باران دریازاده ام من من خانه ای در کوه دارم، همسایه ام گل، مرکَبم باد سجّاده ای از دشت دارم، آب وضویم رود آزاد ای شهر پوشالی مخوانم، تا کی به موج از خواب گفتن؟! در مذهب آزاده ننگ است، با مردگان در خاک خفتن بی خانه ام تا بعد سرما، از راه برگردد بهاری آواره ام تا همچو خورشید، از شرق برخیزد سواری آواره ام می خوانی! آری! کاشانه ام آتش گرفته است خاموشی امّا چند قرن است، من خانه ام آتش گرفته است... در نگاه اول این شعر چندان فاطمی نیست امّا فاطمی ترین شعریست که سروده ام... @moayedialiqom
مرثیه رضوی: در اوج خشم آتش بار تابستان من و بابا به زیر سایه ی ایوان کنار شمعدانی های مادر نه کمی آن سو تر از گل های شبدر نه نمی دانم کجا اما کنارم بود کنار ذهن تند و بی قرارم بود چه پرسش های خوبی داشتم آن روز چه بذری در وجودم کاشتم آن روز میان گفت و گو پرسیدم از انگور از آن انگور شیرین پر از زنبور «چرا انگورها را سَم نمی پاشیم؟» «چرا روزی دِه زنبورها باشیم؟» پدر، یا با زبان کودکی «بابا» به من گفت: آه، خیلی کوچکی بابا! و الا با تو می گفتم که ایرانی که شیعه با هزاران زخم پنهانی هنوز از سمّ و از انگور می رنجد از این غم تا کنار گور می رنجد... پدر، برگرد و بنگر گرچه ره دور است که فصل مشهدِ من فصل انگور است... @moayedialiqom
این بیت سروده ی مردی است که اولین شاعر زندگی ام بود؛ مردی که هرگز مدعی شاعری نبوده و نیست اما من امروز درمی یابم که تنها شاعر زندگی ام اوست...مردی که هرچه بودِ من ازوست...پدرم: هنر را برای خدا صرف کن که در طول دهرش نگیرد غبار... @moayedialiqom
آری به یاد دارم، نفرین آخرت را با بغض و خنده گفتی: «صد سال زنده باشی»... @moayedialiqom
چندی پیش، میهمان اهالی هنردوست و صاحب فرهنگ "الیگودرز" بودم. شرکت در جشنواره ی منطقه ای شعر آزاد، بهانه ای بود تا با هنرمندان خون گرم و صمیمی آن دیارِ همیشه پایدار، وقت خوشی بگذرانم. خوش روزی بود آن روز... . آن مراسم خوب را به منظور تجلیل از هنرمند جوانی برپا کرده بودند که همه دوستش داشتند، همه... هنرمند جوانی که خورشید عمر با برکتش خوش درخشیده بود و زود به غروب نشسته بود. اهالی الیگودرز عزیز، ثابت کردند که هنر و هنرمند، چه جایگاه والایی در قلب آنان دارد! سالن همایش های اداره ی ارشاد شهر، پر شده بود از مردمانی که سپاسگزار هنرمند فقیدشان بودند؛ سپاسگزار پدرش که خود نیز دست به قلم بود و بسیار محترم. به چشم خود دیدم که بعد از گذشت حدود یک سال از پرواز آن پرنده ی جوان، چگونه رفیقانش هنوز در فراقش آه می کشیدند و نم نم می سوختند. خدایش بیامرزد. من هرگز او را ندیده بودم و نشناخته بودم اما آن روز، جایگاه او را در بین هم شهریان مهربانش به چشم کم توانم دیدم. مبارک روزی بود... . درود بر روان آن هنرمند فقید و خانواده ی اهل فرهنگش، و درود دو چندان بر مردم عزیز شهر الیگودرز...شهری که ثابت کرد قدر ستارگانش را می داند. هم اکنون، نیماییِ کوتاهی را که برای سروده ام به او و همشهریانش تقدیم می کنم: تو را نشناختم ای شاعر تنها، ولی، امّا... تو را بر صفحه ی «گودال اسماعیل*»، تو را در چشمه ی اشک رفیقانت، تو را پشتِ سکوتِ مادری دلتنگ، تو در آسمان برفیِ موی پدر دیدم؛ تو را سهرابِ فردوسی، تو را شهنامه خوان دیدم؛ تو را ای شاعر تنها نه بر روی زمین سرد، که در هفت آسمان دیدم... *نام کتابی داستانی از این هنرمند! @moayedialiqom
به بهانه ی یک شعر سپید: نقدی بر شعر کوتاه "انتقام" اثر به قلم علی مؤیدی در رسانیوز: http://rasanews.ir/fa/news/597158 البته دوستان هیأت تحریریه زحمت کشیده اند و برخی کلمات را به فارسی دری! برگردانده اند که من از آنها بی خبر بوده ام...برای مثال: من در متن از سر آگاهی از واژه ی «مدرن» استفاده کرده ام که اشاره ای داشته به مدرنیزم؛ امّا عزیزان آن را به «پیشرفته» برگردانده اند که کلّاً بار معنایی مدرن را ندارد...البته چندان مهم نیست... می توان گذشت. در جایی دیگر، به صلاحدیدشان، تعبیر به «وحدت وجود» را به «وحدت» برگردانده اند که کلام را نیمه جان کرده است...این نیز قابل اغماض است... @moayedialiqom
بوی بهار می رسد: ای شهر متروکه ی من، عید است عیدت مبارک فصل بهاران رسیده، فصل جدیدت مبارک در اوج این بی کسی ها، گل داده اند اطلسی ها ای شهر دلواپسی ها، نور امیدت مبارک ای سیب نو برگ و بالم، مثل تو شد ماه و سالم ای پر شکوفه نهالم، رخت سپیدت مبارک هم شیطنت های شبدر، هم عطر یاس فسونگر هم ضرب قلب صنوبر، هم رقص بیدت مبارک... شهر از صدایم برآشفت، تنهایی ام باز بشکفت ناگاه با من کسی گفت، از دور عیدت مبارک @moayedialiqom
یک قطعه ی دو بیتی: شب فراق چه خوش بودم ای که آمدی اکنون امیدِ برگ و برم رفت و بیمِ بهمنت آمد شب فراق، سراسر امیدِ آمدنت بود شب وصال تو امّا هراسِ رفتنت آمد... @moayedialiqom
یک مصرع: هجوم عشق بر عقلم، هجوم سیل بر کلبه ست... @moayedialiqom
چارپاره ای دیگر: (شعر برگزیده ی سومین جشنواره ی شعر وحدت اسلامی) هرچند که از توضیح و تشریح شعرهایم و حاشیه نویسی بر آنها بیزارم امّا تذکار این نکته خالی از فایده نیست که این شعر، روایتگر داستای دو جوی است و در قالب گفتگوی آن دو تکوین و تدوین یافته است: -هی برادر جان، خدا قوت سلام آشنایی، آشنایی، کیستی؟ کول بارِ بسته می گوید که تو مثل مایی اهل اینجا نیستی -جاری ام از کوهسار پشت سر سوی دریا می روم امیدوار زخمی از زخم زبان سنگلاخ آشنا با گریه های آبشار -هان برادر، از کدامین چشمه ای؟ -چشمه ی زاینده ی بالای کوه چشمه ی با ابرها آمیخته هم نفس با آسمان باشکوه -ما هم از آن کوه و از آن چشمه ایم دردمند از زخم های بی شمار با گذار از دشت های سبز و زرد سوی دریا می رویم امیدوار آری از یک تیره ایم آری بیا آسمان مِهر را باید گشود ای برادر، راه را تنها مرو می توان صد جوی نه، یک رود بود (جوی های قصه مان امیدوار هم صدا، هم داستان، هم پا شدند دست ها در دست و دل ها یک دله عاقبت یک رود نه، دریا شدند)... داستان این است آری ای رفیق من روان از کوهسارانم تو نیز دشت در آغوش و دریا روبروست ای برادر من مسلمانم تو نیز... @moayedialiqom
غزلی به یاد مرغان مهاجر روستای کودکی ام: صدای سنگ مهاجم، فرار چلچله ها... دوباره آمده فصل شکار چلچله ها دوباره مرگ به اردویشان شبیخون زد دوباره زخم زمانه، دوباره چلچله ها... به اتّهام رهایی به جرم بی رنگی به خون کشیده شد اینسان بهار چلچله ها چه طعنه می زنی ای مرغِ در قفس آرام به زخم بال و دل بی قرار چلچله ها!؟ بر آن قرار و بر آن آب و دانه ات نفرین! سلام پاک خدا بر مزار چلچله ها... @moayedialiqom
یک قطعه ی دیگر: کودکی گمشده ام دست تو را می خواهم من هراسیده ام از بازی این گردونه من پر از یأسم و تو دشتِ پر از عطر امید من بیابانم و تو مزرعه ی بابونه همچو خورشیدی و من شب پره ای در غارم آه بیزارم ازین زندگیِ وارونه سینه از آتش نمرود به تنگ آمده است به کجا می روی ای اشک روان بر گونه... در شگفتم که مرا همچو سروری ای غم از کجا آمده ای ای غمِ دیگرگونه؟! @moayedialiqom
بسان مادری ای آسمان، من خوب می دانم که مادر نیز گاهی می تواند خشمگین باشد... #سیل #علی_مؤیدی @moayedialiqom
معرفی سه کتاب از سه رفیق شاعرمان! سه کتابی که در نمایشگاه امسال حضور دارند: 1. کتاب "هیاهو" از برادر عزیز و گرامی ام جناب محمد مهدی خانمحمدی...این کتاب، که بتازگی از چاپ خارج شده، برگزیده ی یازدهمین جشنواره ی بین المللی "شعر و داستان انقلاب" است. "هیاهو" را انتشارات "شهرستان ادب" به چاپ رسانده است. 2. کتاب "از دوشنبه تا جمعه" از رفیق عزیزمان جناب حسن بیاتانی...این کتاب در انتشارات "پنج دری" به چاپ رسیده است. 3. کتاب "مرز ما عشق است" از رفیق عزیزمان جناب سید محمدمهدی شفیعی...این کتاب، در جشنواره ی شعر انقلاب برگزیده شد. از دیگر افتخارات این کتاب پر افتخار، راهیابی اش به مرحله ی نهایی "جایزه ی قیصر امین پور" و نامزدی جایزه ی "قلم زرّین" است. برای خرید "مرز ما عشق است" نیز می توانید به غرفه ی "شهرستان ادب" در نمایشگاه تهران مراجعه کنید. یک شعر از "هیاهو" را بخوانید: تویی پیداتر از پیدا نمی یابیم پیدا را چرا مانند ماهی ها نمی بینیم دریا را نشانت می دهد جنگل، بیابان، رود، کوهستان گمانم یک نفر آیینه کاری کرده دنیا را نسیمی می وزد وقت اذان از دورهای دور به آرامی نوازش می کند پلک سحرها را تجلّی می کند حتی همین بید حیاط ما اگر من هم بلد باشم تکلّم های موسی را تویی روشن ترین مضمونِ بکرِ دفترِ هستی ولی از زودیابی ها نفهمیدیم معنا را @moayedialiqom
رمضان در راه است: چنان گنگ غریب افتاده من تنهای خاموشم به غاری می خَزَم، دل کنده از فردای خاموشم نه تن پوشی نه چایی آه از این کولاک در رنجم نه شب تابی نه شمعی وای از این شب های خاموشم براین دیوارها نامی نشانی یادگاری نیست نه از ابنای معدومم نه از آبای خاموشم در این دخمه، درون قلب سنگین و سیاه کوه کسی گویا خبر دارد از این نجوای خاموشم کسی از ماورای کوه می خواند مرا چون عشق رسولش -اشک- می آید به این دنیای خاموشم بیا شب را بتاران، چشم را چون صبح روشن کن بباران آتشت را اشک بر صحرای خاموشم... @moayedialiqom
غزلی دیگر: مسیر خاکی دِه در غبار گم شده است پناه چلچله ها، بیشه زار گم شده است صدای زنگ دبستانمان نمی آید کلاس، میز پر از یادگار گم شده است اذان مسجد دِه، یاکریم، گلدسته قنات، لانه ی روی چنار گم شده است کجاست حاصل رنجی که باغبان می برد؟ شبیه دهکده باغ انار گم شده است مزار دهکده است این «بزرگراه» و منم کسی که بین هزاران مزار گم شده است کسی که با چمدانش نشسته سردرگم کسی که دار و ندارش هزار گمشده است 26 خرداد 1398 @moayedialiqom
در حیرتم از برخی مکتوبات جلال آل احمد. خدایش بیامرزد. آنچه در برخی مکتوبات او حیرت می آفریند، حضورِ خروار خروار اصطلاحات عامیانه و کوچه بازاری است. خواننده حس می کند که نویسنده به همان آسانی که زبان مادری اش را صحبت می کرده، آثار مکتوب می آفریده است. او با همان تبحّر نویسندگی اش، طوری کوچه بازاری می نویسد که خواننده متحیّر می ماند که اکنون در کتابخانه نشسته یا در محله های قدیمی و پر سر و صدا در حال قدم زدن است. خواندن برخی کتاب ها، کتابخانه و سکوت و خستگی و سرخی چشم و چای و قهوه و... می خواهد؛ از دیگر سو، برخی کتاب ها را حتی در هیاهوی 100 هزار نفر دراستادیوم آزادی هم می توان خواند (و در عین حال تماشاگر بازی هم بود)؛ اما این گونه کتابهای جلال، نه آن است و نه این. جلال آل احمد در این دست آثارش، پیوند دهنده ی پشت میز نشینان با مردم کف خیابان است. نه می توانی بگویی کتابش یا داستانش کتاب و داستان نیست که فرهیختگان و کتاب خوان ها از آن بی نیاز باشند، و نه می توانی آن را از کف کوچه و بازار برداری و در قفسه کنار آثار متکبر و سال و خاک خورده ی خداوندان اندیشه بگذاری! برای نمونه، چند خط از کتاب «نون والقلم» او را بخوانید تا آنچه می گویم را دریابید: «در تمام مدّت این پانزده سالی که میرزا اسدالله جای باباش نشسته بود، فقط سه بار از این کارها [خودتان بخوانید تا بدانید کدام کارها را می گوید] پا داده بود؛ که دفعه ی آخرش مال سه سال پیش بود. و از همان سربند نزدیک بود روزگار میرزا سیاه شود. و همین قضیه هم باعث شد که میزان الشریعه، امام جمعه ی شهر و حاکم شرع، دم لوله هنگ دار باشی مسجد را دیده بود که زاغ سیاه میرزا را چوب بزند و سیر تا پیاز کار هر روزه اش را به گوش کلانتر محل برساند» (نون والقلم، ص 9). سرتاپای پاره نگاشت* بالا، اصطلاحات عامیانه است. نکته ی دیگری که هست این است که اگر مترجمی بخواهد پا به عرصه ی ترجمه ی چنین کتابهایی بگذارد، به گمانم، روزگارش سیاه است. شنیده ام که محمدرضا قانون پرور، استاد دانشگاه تگزاس، کتاب «نون والقلم» را به انگلیسی برگردانده! خدا از بلایا نگاهش دارد! خیلی کنجکاوم که بدانم چگونه ترجمه کرده! لااقل همین متن بالا را... . بگذریم. *"پاره نگاشت"، برگردان "پاراگراف" است. این تعبیر زیبا را از استادم جناب دکتر عبدل آبادی، عضو هیأت علمی دانشگاه شهید بهشتی تهران شنیدم. سایه اش بر سرم مستدام... .
"غلط ننویسیم"! این عنوان کتاب ابوالحسن نجفی است. کتاب او، به قول خودش، فرهنگ دشواریهای زبان فارسی است. دوستان فرهیخته و قلم به دستم را به خوانش این کتاب شریف، دعوت می کنم. ابوالحسن نجفی، ثابت کرده است که اهل تحقیق و خون دل خوردن است. دقت های فراوان و جالب توجّهی در این کتاب دارد. بی استثناء همه ی ما در نگارش فارسی مان، آگاهانه و ناآگاهانه، به اشتباهات کوچک و بزرگی مبتلاییم، بنابراین، خوب است که "نگارش آموزانه"، نگاهی به دست رنج ابوالحسن نجفی بیندازیم. نمونه ای از کار او را بخوانید: «بی تفاوت»: در فارسی "بی تفاوت" یعنی "بدون فرق و تمایز". بنابراین جمله ای مانند این: «او به سرنوشت وطنش بی تفاوت است» اگر هم معنایی داشته باشد این است: «او با سرنوشت وطنش فرقی ندارد»! البته غرض گوینده یا نویسنده این نبوده، بلکه می خواسته است بگوید: «او به سرنوشت وطنش بی اعتناست.» استعمال "بی تفاوت" به این معنی که بر اثر گرته برداری از... indifferent انگلیسی در نیم قرن اخیر در رسانه ها و نوشته ها کم و بیش متداول شده غلط است و به جای آن باید گفت: بی اعتنا، بی علاقه، بی توجّه، لاقید و نظایر اینها. (غلط ننویسیم، ص 96) ابوالحسن نجفی، تب فارسی نویسی ندارد. داس برنداشته که فارسی دری را از هرچه علف و سبزه و گل خودرو و... نجات دهد، بلکه دغدغه دارد که درست بنویسیم، همین! (امیدوارم این عبارات را غلط ننوشته باشم!) @moayedialiqom
این عاشقانه ی کوتاه را در هوای پاییز 98 نوشته ام. دیروز و امروز. تقدیم به آنان که با پادشاه فصل ها* سر و سرّی دارند: هوای مِهر، مرا می بَرَد به سوی جهانت جهان سرد نگاهت، جهان سرخ زبانت به سوی خشکی دیدارِ آخرین، شب رفتن، چه کرد با منِ عاشق سلام بی هیجانت ولی هنوز بهاری، پر از پرنده و برگی امید بسته جهانی به برگ های جوانت بهار گمشده ی من، سلام ساده ی پاییز به سبزه زار دو چشمت به لاله زار لبانت @moayedialiqom *تعبیری است از شاعر بزرگ معاصر، مهدی اخوان ثالث. «پادشاه فصل ها پاییز...»
رفیق جان، بگذار امشب تلخ ترین سروده ام را در این دفتر بگذارم. امّا پیش از آن، من باب مقدمه، چند سطری می نگارم تا روان پریشانم آرام و قرار گیرد. ورود به دنیای شعر یا هر هنر دیگری، ورود به سرزمین خیال است. خیال، پدیده ی شگفتی است. در یک اثر هنری، در دو مرتبه با خیال روبرو می شویم: مرتبه ی ذهن آفریننده، و مرتبه ی ذهن خواننده یا بیننده. ممکن است برخی منتقدان و اهالی هنر، بازی با خیال در آفرینش یک اثر هنری را تنها در ساحت خواننده یا بیننده بپندارند. زیرا در ذهن مخاطب است که تصاویر و مفاهیم خیالی بازآفرینی می شوند و ارتباط هنری بین مؤلّف و مخاطبان شکل می گیرد. بر منکر این ویژگی هنر و این ساحت خیال لعنت باد! امّا آنچه غالباً مورد غفلت قرار می گیرد این است که آفریننده، پیش از آنکه اثرش را به نمایش بگذارد، در سرزمین خیال چه بر سرش آمده است! گویا کمتر التفاتی به این حقیقت هست که ابتدا در جهان آفریننده است که ما با بازی های خیال روبروییم. خیال چه می کند؟ همه می دانیم که با گذر از جهان مشهودات حسّی و مشهودات عقلی و مشهودات قلبی، و با جمع آوردن آن داده ها، می توان پا در جهان خیال گذاشت، و بر اساس آنچه دریافت شده است، دست به آفرینش زد. اما باید دانست که ممکن است مخلوق خیالی ما، بر اساس زیست ما خلق نشده باشد. یعنی، می توان داده های شهود شده را در مناسبات جدیدی به کار بست. این قدرت را خیال به ما می دهد. خیال تنها به این کار نمی آید که در ذهن با اضافه کردن شاخ به اسب یا کت و شلوار به گربه مخلوقات عینی جدید پدید آورد، بلکه گاه می توان مفاهیم انتزاعی و مشهودات قلبی را نیز دست مایه ی آفرینش های جدید کرد. یعنی، می توان عاشق نبود و عاشقانه سرود! این از شگفتی های جهان خیال است. بر اساس مهملاتی که گفته شد، می توان نتیجه گرفت که، عاشقانه سرودن دلیلی بر عاشقانه زیستن نیست؛ همان گونه که عارفانه سرودن دلیلی بر عارف بودن شاعر نیست. ممکن است کسی عرفانی بنویسد و زیستش در اندازه ی یک درخت چنار باشد! اثر هنری، به آفریننده اش مربوط است اما نه ان آفریننده ای که در جهان عینی است، بلکه آن آفریننده ای که در جهان خیالی اش زندگی می کند. آفریننده در جهان خیالی، یک قدم از جهان عینی فاصله گرفته است و به جهان معقول نزدیک شده است. یکی از دلایلی که هنرمند می تواند شگفتی بیافریند همین است. بله، شاعری که در عشق می سوزد، و آن را در جهان عینی خود با تمام هستی اش چشیده است، مسلّماً عاشقانه های با حلاوت تر و زیباتری می سراید از شاعری که تنها چیزی که او را سوزانده ذغال منقلش بوده! به این سبب که شاعر عاشق، بر اساس شهود دقیقش از حقیقت عشق، بهتر می تواند آن را بازسازی خیالی کند، اما شاعر دوم، مفهوم محبتی را که مثلا به منقلش دارد می گیرد و با رنگ و لعاب تشدیدش می کند، تا به مفهوم عشق نزدیک شود، بعد می نشیند و ترّهات عاشقانه می سراید! به همین دلیل، هنرمندانی که سوژه هایشان را زندگی نکرده اند، «غالباً» آثارشان تصنّعی از آب در می آید. باید دانست که زیست عینی سوژه های هنری، هنر را به واقعیت پیوند مستحکم تری می زند؛ واقعیتی که می تواند از سنخ معقولات یا مشهودات باشد. آری، قله ی هنر دینی از مسیر چنین هنری می گذرد. بگذریم! این همه را گفتم، تا نتیجه بگیرم که شعر تلخ سرودن، لزوماً به معنای تلخ زیستن و تلخ نگریستن نیست. والسلام. اما غزل: در خانه ام خفاش خون آشام می بینم پرواز کرکس را به روی بام می بینم من بی گناهم ای زمین ای آسمان اما کنج اتاقم جوخه ی اعدام می بینم ای مرگ! گفتی می درون جام می ریزی ای مرگ! تنها شوکران در جام می بینم من آخرین مجنون تاریخم ألا لیلی این عشق را چندی ست بی فرجام می بینم صبح آمده با خنده و با صد سلام افسوس حتی سلام صبح را دشنام می بینم می بینی ام، جان می کَنَم خاموش، می بینی می بینمت، لب می گَزی آرام، می بینم @moayedialiqom