📚 #تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚
روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه
❤️شـهـيـد مـدافـع حـرم❤️
💚#شـهیـدمـحـمـودرضـابـیضـایـی
به روایت برادر شهید💚
🍂#قسمت_یـازدهـم
پاسداری برای پاسداری
مثل بچه #بسیجی ها زندگی می کرد☺️؛خیلی ساده و به دور از تجملات.👌
نمی پذیرفت در خانه حتی #مبل داشته باشد. روحیه اش این طور بود🍃. این طور نبود که از روی تصنع باشد و بخواهد تظاهر به #زهد کند. این اواخر یک بار که با هم در حاشیه میدان آرژانتین روی چمن ها نشسته بودیم🍃 و داشتیم ساندویچ می خوردیم،پرسیدم با #حقوق_پاسداری زندگی چطور می گذرد🙂؟گفت من راضی به گرفتن همین حقوقی که می گیرم نیستم،دنبال کاری هستم که زندگی را بچرخاند😊 و #شغل_پاسداری برای تامین زندگی نباشد.☺️❤️
🍂#قسمت_دوازدهـم
مـشـتـی بـود
مشتی بود، سنگ تمام میگذاشت.☺️ بارها مهمانش شده بودم معمولا هم دیر وقت ونابهنگام یک بارقرارگذاشتیم وبعدازتمام شدن کارش آمددنبالم 🙂. رفتیم خانه شان دربین راه چندجا نگه داشت و#میوه و#آبمیوه خرید .☺️
به محل که رسیدیم نگه داشت، پیاده شد برود #گوشت بخرد☺️. گفتم ول کن آخرشبی گوشت برای چه می خری یک چیز میخوریم حالا🙂.
گفت نمی شود من بخور هستم باید #کباب بخورم می دانستم که شوخی میکندخودش بی تعلق بود😊 به این جور چیزها . می گفت اگرمجرد بودم زندگی ام روی ترک موتورم بود🙂.
اهل #تجمل نبود وبامن هم که برادرش بودم تعارف نداشت اما وقتی مهمانش بودم #سنگ_تمام می گذاشت👌 و#پذیرایی مفصلی می کرد.☺️❤️
#ادامه_دارد...
@modafeaneharaam
#بسم_رب_الحسین
رمان: #از_نجف_تا_کربلا✨🌸
نویسنده: #رضوان_میم
#قسمت_يازدهم
#بخش_اول
راه افتادیم.از نجف دل کندن سخت بود😔
ولی خب.باید می رفتیم سمت ارباب...❤️
تقریبا اول های راه هستیم.راه خیلی شلوغه.میشه گفت ترافیک آدمه.جلوی روت آسمون رو نمی تونی ببینی.آسمون که نیست پر از پرچمه🏴.پر از پرچم لبیک.هرکس نگاه کنه باورش نمیشه هزار و چهارصد سال پیش حسین فقط هفتاد و دو نفر یار داشت و الان این سیل جمعیت دارن خودشون رو به خاک و خون می کشیدن برای کی؟برای خود حسین.🖤❤️
عمه زینب این جمعیت رو ببینه....
سه نفری با هم بودیم.من و نرگس و زینب.روی دوش هامون چفیه های یه رنگ و روی سرم سربند یازهرا.عین گروه سرود شده بودیم👀
هممون ذوق کرده بودیم نمی دونستیم چی کار کنیم جوری که اول های راه سر هر موکب می ایستادیم و هرچی خوراکی داشت می خوردیم.هنوز به تیر برق صد نرسیدیم از شکم پر نمی تونستیم راه بریم.😐
-رضوان سادات جان عزیز دلم.کسی شما رو زور نکرده که همه چایی های موکب هارو بخوری ها؟🙄من برای خودت میگم خواهر.اینجا دسشوویی ایناش زیاد تمیز نیستا.تو هم که وسواسی...
اینجا بود که یاد این شعر افتادم توی دلم خندیدم:
من ترک چایی کرده بودم سالیانی
موکب به موکب #اربعین چایی خورم کرد🌱✨
—شما خودت از اول راه فلافل هارو درو کردی تا اینجا زینب بانو.بزار برای بقیه هم بمونه.😏
خلاصه اول راه همه جوگیر بودیم.نمی دونستم گلی کجای راهه.می خواستم پیداش کنم و یک قسمتی از راه رو با اون باشم.باید پیداش می کردم..🌷
_وای بچه ها من دارم می پزم..
نرگس درحال که خودش رو باد می زنه می گه:
_وای وای.دیشب تو سرما دندونامون تیلیک تیلیک می کردا.الان احساس می کنم مغزم به صورت مایع از گوشام بریزه بیرون...😣
همه از این حرف نرگس خندیدیم.عجب راهی بود...
باهمه سختی هاش حاضر نیستی جاتو با بهشت عوض کنیم.
زینب که مخ گروه بود مثلا چفیه هممون رو گرفت و برد زیر شیر آب.خوب که خیس شد اورد انداخت رو سرمون.
آخی چقدر خوب شد.👌
راستی..عمه زینب شما چفیه داشتی؟
اصلا آب...😔💔
پايان قسمت يازدهم بخش اول
امیدوارم لذت برده باشید
#کپی_با_صلوات🌸
@Modafeaneharaam
#بسم_رب_الحسین
رمان: #از_نجف_تا_کربلا✨🌸
نویسنده: #رضوان_میم
#قسمت_يازدهم
#بخش_دوم
چون اول راه بود تقریبا تند تند اومده بودیم یک ذره خسته شده بودیم.وقت نماز بود برای همین قرار شد یک ذره کنار جاده استراحت کنیم و نماز بخونیم.بعد هم بگردیم دنبال موکب برای خواب.😴
چندتا صندلی کنار هم دیگه پیدا کردیم و نشستیم به صحبت کردن و چایی خوردن.غروب بود و هوا خیلی دلچسب بود.نسیم خنکی میومد و چادرامون رو تکون می داد.🍃
با خودم گفتم این نسیم از کربلاست.بوی سیب دارد با خودش.سلام منو به حسین برسون✋💔.بگو بهم امون بده برسم...
صدای خش خش راه رفتن اون همه زائر کنار غروب آفتاب بی نظیر بود.خش خش که نه.بعضی از عراقی ها بچه های کوچیکشون رو گذاشته بودن توی این کارتون های میوه و با بندی روی زمین می کشیدنشون.بچه ها هم خوشحال از کنار ما که رد میشدن باهامون بای بای می کردن.☺️👋👋
آره دیگه.توی راه #کربلا بودن.ولی باباشون اونا رو میبرد.چرا خوشحال نباشن.بابا نباشه عموشون که هست...😭
عمو نباشه داداششون که هست...
اصلا هیچ کسی نباشه دشمن نیست که...
تازیانه نیست که...😭
لب تشنه نیست که...😭
بگذریم...
بعد از کمی استراحت بلند شدیم بریم نماز خونه پیدا کنیم ولی از کمبود جا مجبور شدیم یک کارتون روی خاک ها بیاندازیم و به نوبت نماز بخونیم و اون نماز چقدر به ما چسبید.نزدیکی های کربلا...توی صحرا....نماز اول وقت...روی خاک....💔💔
باز هم بگذریم...
ولی زمان مثل برق و باد می گذشت.نمی دونستیم قراره وقتی برگشتیم حسرت ثانیه ثانیه های این سفر رو بخوریم.هیچکس توی سفر نمی فهمه.ولی وقتی برگردی تازه می فهمی کجا بودی و به سمت کی میرفتی...✨🕊
نوشتم:
دست خودم نبود عاشقت شدم
بر طالعم نوشته بود عشاق الحسین❤️🖤
پايان قسمت يازدهم بخش دوم
امیدوارم لذت برده باشید
#کپی_با_صلوات🌸
@Modafeaneharaam
#شھـید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_یازدهم
😍 👏 خانواده و مخصوصا استادش مصطفی، تشویقش می کردند.
می خواستند درسش را خوب بخواند و قرائت را هم با قوت پی بگیرد.
💖 محسن، از همان بچگی شش دانگ حواسش را جمع کرده بود و اوضاع را مدیریت می کرد.
ماه رمضان، از مدرسه که بر می گشت، بدو می رفت سر درس و مشق.
همه را زود می نوشت و کاری باقی نمی گذاشت .
👕 عصر که می شد آب و شانه می کرد لباس می پوشید و منتظر می نشست.
آقای سجادی از طرف اوقاف می آمد دنبالش. می بردش شهرستان برای تلاوت.
یک شب محسن از خستگی در راه برگشت خوابش برد.
آقای سجادی از توی ماشین برش داشت و آورد درِ خانه.
مامان دید محسن، مثل یک تکه ماه روی دست های آقای سجادی خوابیده.
😘❤️ دلش غنج رفت از داشتن پسری که نگفته بود من صبح مدرسه بودم و ظهر مشق نوشته ام و حالا چطور این همه راه را بروم شهرستان که قرآن بخوانم؟!
🌺 ده ـ یازده سال بیشتر نداشت که یک روز در خانه را زدند.
مرد جا افتاده ای آمده بود و با محسن کار داشت.
گفته بود جلسه قرآنی دارند و می خواهد محسن آن را اداره کند.
🍁🍂 همان وقت ها یک روز از مامان اجازه گرفت:
_ برام کلاس گذاشتن. گفتن برم قرآن درس بدم.
کلاسش چهار راه خواجه ربیع بود.
جایی دور از کوچه جوادیه.
😢 مامان گفت:
_ می خوای این مسیر رو هی بری و بیای؟! دلواپس می شم!
محسن گفت:
_ من دیگه مــرد شدم! 😌😉
ادامه دارد...
@Modafeaneharaam
📚 #سه_دقیقه_در_قیامت
1⃣1⃣ #قسمت_یازدهم
🔰نکته جالب توجه این بود که ماجرای آن روز من کامل و با شرح جزئیات نوشته شده بود.
❤️جوان پشت میز گفت: عقرب مامور بود که تو را بکشد. اما صدقه ای که دادی مرگ تو را به عقب انداخت. لحظه فیلم مربوط به آن صدقه را دیدم. همان روز خانم من زنگ زد و گفت: همسایه خیلی مشکل مالی دارد وچیزی برای خوردن ندارند. اجازه میدهی از پولهایی که کنار گذاشتی مبلغی به آنها بدهم؟
🦋من هم گفتم آخر این پولها رو گذاشتم برای خرید موتور. اما عیب ندارد هرچه می خواهی بردار. جوان ادامه داد: صدقه مرگ تو را عقب انداخت. اما آن روحانی که لگد خورد ایشان در آن روز کاری کرده بود که باید این لگد را میخورد ولی به نفرین ایشان پای توام شکست.
💢و به اهمیت صدقه و خیرخواهی مردم اشاره کرد و آیه ۲۹ سوره فاطر را خواند: کسانی که کتاب الهی را تلاوت می کنند و نماز را برپا می دارند از آنچه به آنها روزی داده ایم پنهان و آشکار انفاق میکند تجارت (پرسودی)را امید دارند که نابودی و کساد در آن نیست.
✳️البته این نکته را باید ذکر کنم به من گفته شد که: صدقات صلهرحم نماز جماعت و زیارت اهل بیت و حضور در جلسات دینی و هر کاری که خالصانه برای رضای خدا انجام دهید جزو مدت عمر حساب نشده و باعث طولانی شدن عمر می شود. بسیاری از ما انسان ها از کنار موضوع مهم حل مشکلات مردم به سادگی عبور میکنیم. اگر انسان بداند حتی قدمی کوچک در حل مشکلات بندگان خدا بر می دارد اثر آن را در آن سوی هستی به طور کامل خواهد دید در بررسی اعمال خود تجدید نظر میکند.
💥آنجا مواردی را دیدم که برایم بسیار عجیب بود مثلاً شخصی از من آدرس میخواست او را کامل راهنمایی کردم و او هم مرا دعا کرد و رفت. نتیجه دعای او را به خوبی در نامه عمل می دیدم ما در طی روز حوادثی را از سر میگذرانیم که میگوییم: خوب شد این طور نشد، نمیدانیم بخاطر دعای خیر افرادی که مشکل از آنها برطرف کردیم.
♦️این را هم بگویم که صلوات واقعاً ذکر دعای معجزه گر است آنقدر خیرات و برکات در این دعا است که تا از این جهان خارج نشویم قادر به درکش نیستیم. یادم می آید که در دوران دبیرستان بیشتر شب ها در مسجد و بسیج بودم یک نوجوان دبیرستانی در بسیج ثبت نام کرده بود چهره زیبا داشت و بسیار پسر ساده ای بود.
🔰یک شب پس از اتمام فعالیت بسیج ساعتم را نگاه کردم یک ساعت بعد از آن صبح بود من به دارالقرآن بسیج رفتم و مشغول نماز شب شدم. ناگهان این جوان وارد اتاق شد و کنارم نشست. وقتی نمازم تمام شد گفت شما الان چه نمازی می خوندی؟ گفتم نماز شب قبل از نماز مستحب است این نماز را بخوانیم خیلی ثواب دارد.
💠گفت به من هم یاد میدهی؟ به او یاد داده و در کنارم مشغول نماز شد. میدانستم از چیزی ترسیده. گفتم اگر مشکلی برات پیش آمده بگو من مثل برادرتم. گفت: روبروی مسجد یک جوان هرزه منتظر من بود و میخواست من را به خانه اش ببرد تا نیمه شب منتظر مانده بود و فرار کردم و پیش شما آمدم.
🌿 روز بعد یک برخورد جدی با آن جوان هرزه کردم و حسابی او را تهدید کردم و دیگه به سمت بچه های مسجد نیامد. مدتی بعد از دوستان من که به دنبال استخدام در سپاه بودند خیلی درگیر مسائل گزینش شدند اما کل زمان پیگیری استخدام من یک هفته هم بیشتر طول نکشید.
⚜همه فکر کردند که من پارتی داشتم اما در آن وادی به من گفتند: زحمتی که برای رضای خدا برای نوجوان کشیدی باعث شد که در کار استخدام کمتر اذیت شوی و کارشما زودتر هماهنگ شود. این پاداش دنیایی، پاداش اخروی هم در نامه عمل شما محفوظ است.
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
@Modafeaneharaam
CQACAgQAAx0CUyYOlAACDAtgCqHwCfPQsRIUU3GcnhuPQOG1qAAC0wgAAqm0KVAk9zbG7fueKh4E.mp3
14.65M
#بشنوید
#قسمت_یازدهم
🎧کتاب صوتی #سلام_بر_ابراهیم
💞بر اساس زندگی شهید ابراهیم هادی
این قسمت: قهرمان
@Modafeaneharaam
❤️(هوالعشق)❤️
#رمان_تنها_میان_داعش
🌹 #قِسمَت_یازدهم 🌺
احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی
احساسش خجالت کشید!😓 میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت برادرانهاش بود؛ به این سادگی نمیشد نگاه خواهرانهام را
در همه این سالها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :«ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. من همیشه دلم میخواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما امانت عمو بودید! اما تازگیها هر وقت می دیدمت دلم میخواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، میخواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم!نمیفهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمیتونم تحمل کنم کس دیگهای...»😨 و حرارت احساسش بهقدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای عاشقی برد:«همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که میخواست بهت بگه. اما من میدونستم چیکار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعالًا حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!»☺️ سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خندهاش گرفت و زیر لب ادامه داد :«اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!»😅 و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت. دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :«چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!» 😌
سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خندهای که لبهایش را ربوده بود، پرسید :«دخترعمو! تو درست کردی که انقدر خوشمزهاس؟»😉 من هم خندهام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد :«فکر کنم چون ازدست تو ریخته، این مزهای شده!»🌹 با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خنده ام را پنهان کنم و او میخواست دلواپسیاش را پشت این شیطنتها پنهان کند و آخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از تپشهای قلبش میلرزید،پرسید :«دخترعمو! قبولم میکنی؟»😓😍
حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم عشقم انقلابی به پا شده و میتوانستم به چشم همسر به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم.❤️😍
از سکوت سر به زیرم، عمق رضایتم را حس کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :«نرجس! قول میدم تا لحظهای که زندهام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!»😍
او همچنان عاشقانه عهد میبست و من در عالم عشق امیرالمؤمنین (علیهالسلام) خوش بودم که امداد حیدریاش را برایم به کمال رساند و نهتنها آن روز که تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد. 🙂 به یُمن همین هدیه حیدری، ۳۱ رجب عقد کردیم و قرار شد نیمه شعبان جشن عروسیمان باشد☺️ و حالا تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود. نمیدانستم شمارهام را از کجا پیدا کرده و اصالًا از جانم چه میخواهد؟😡 گوشی در دستانم ثابت مانده و نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد :«من هنوز هر شب خوابتو میبینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!» نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت پُر شد 😰 که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد. وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم. از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید :«چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر کوچهام دارم میام!»😳پیام هوسبازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریختهام که نگران حالم، عذر خواست :«ببخشید نرجس جان! نمیخواستم بترسونمت!»😥همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانهام را گرفت و صورتم را بالا آورد.
#ادامه_دارد...🌸
@Modafeaneharaam
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_یازدهم
💠 احساس میکردم از دهانش آتش میپاشد که از درد و ترس چشمانم را در هم کشیدم و پشت پلکم همچنان مصطفی را میدیدم که با دستی پر از #خون سینهاش را گرفته بود و از درد روی زمین پا میکشید.
سوزش زخم شانه، مصیبت خونی که روی صندلی مانده و همسری که حتی از حضورش #وحشت کرده بودم؛ همه برای کشتنم کافی بود و این تازه اول مکافاتم بود که سعد بیرحمانه برایم خط و نشان کشید :«من از هر چی بترسم، نابودش میکنم!»
💠 از آینه چشمانش را میدیدم و این چشمها دیگر بوی خون میداد و زبانش هنوز در خون میچرخید :«ترسیدم بخواد ما رو تحویل بده، #نابودش کردم! پس کاری نکن ازت بترسم!» با چشمهایش به نگاهم شلاق میزد و میخواست ضرب شصتش تا ابد یادم بماند که عربده کشید :«به جون خودت اگه ازت بترسم، نابودت میکنم نازنین!»
هنوز باورم نمیشد #عشقم قاتل شده باشد و او به قتل خودم تهدیدم میکرد که باور کردم در این مسیر اسیرش شده و دیگر روی زندگی را نخواهم دید.
💠 سرخی گریه چشمم را خون کرده و خونی به تنم نمانده بود که صورتم هرلحظه سفیدتر میشد و او حالم را از آینه میدید که دوباره بیقرارم شد :«نازنین چرا نمیفهمی بهخاطر تو این کارو کردم؟! پامون میرسید #دمشق، ما رو تحویل میداد. اونوقت معلوم نبود این جلادها باهات چیکار میکردن!»
نیروهای امنیتی #سوریه هرچقدر خشن بودند، این زخم از پنجه همپیالههای خودش به شانهام مانده بود، یکی از همانها میخواست سرم را از تنم جدا کند و امروز سعد مقابل چشم خودم مصطفی را با چاقو زد که دیگر #عاشقانههایش باورم نمیشد و او از اشکهایم #پشیمانیام را حس میکرد که برایم شمشیر را از رو کشید :«با این جنازهای که رو دستمون مونده دیگه هیچکدوم حق انتخاب نداریم! این راهی رو که شروع کردیم باید تا تهش بریم!»
💠 دیگر از چهرهاش، از چشمانش و حتی از شنیدن صدایش میترسیدم که با صورتم به پنجره پناه بردم و باران اشک از چشمانم روی شیشه میچکید. در این ماشین هنوز عطر مردی میآمد که بیدریغ به ما #محبت کرد و خونش هنوز مقابل چشمانم مانده بود که از هر دو چشمم به جای اشک خون میبارید.
در این کشور غریب تنها سعد آشنایم بود و او هم دیگر #قاتل جانم شده بود که دلم میخواست همینجا بمیرم. پشت شیشه اشک، چشمم به جاده بود و نمیدانستم مرا به کجا میکشد که ماشین را متوقف کرد و دوباره نیش صدایش گوشم را گزید :«پیاده شو!»
💠 از سکوتم سرش را چرخاند و دید دیگر از نازنین جنازهای روی صندلی مانده که نگاهش را پردهای از اشک گرفت و بیهیچ حرفی پیاده شد. در را برایم باز کرد و من مثل کودکی که گم شده باشد، حتی لبهایم از #ترس میلرزید و گریه نفسم را برده بود که دل سنگش برایم سوخت.
موهایم نامرتب از زیر شال سفیدی که دیشب سمیه به سرم پیچیده بود، بیرون زده و صورتم همه از #درد و گریه در هم رفته بود که با هر دو دستش موهایم را زیر شال مرتب کرد و نه تنها دلش که از دیدن این حالم کلماتش هم میلرزید :«اگه میدونستم اینجوری میشه، هیچوقت تو رو نمیکشوندم اینجا، اما دیگه راه برگشت نداریم!»
💠 سپس با نگاهش ادامه مسیر را نشانم داد و گفت :«داریم نزدیک #دمشق میشیم، باید از اینجا به بعد رو با تاکسی بریم. میترسم این ماشین گیرمون بندازه.» دستم را گرفت تا از ماشین پیاده شوم و نگاهم هنوز دنبال خط خون مصطفی بود که قدم روی زمین گذاشتم و دلم پیش عطرش جا ماند.
سعد میترسید فرار کنم که دستم را رها نمیکرد، با دست دیگرش مقابل ماشینها را میگرفت و من تازه چشمم به تابلوی میان جاده افتاد که حسی در دلم شکست.
💠 دستم در دست سعد مانده و دلم از قفس سینه پرید که روی تابلو، مسیر #زینبیه دمشق نشان داده شده و همین اسم چلچراغ گریه را دوباره در چشمم شکست. سعد از گریههایم کلافه شده بود و نمیدانست اینبار خیال دیگری خانه خاطراتم را زیر و رو کرده که دلم تنها آغوش #مادرم را تمنا میکرد.
همیشه از زینبیه دمشق میگفت و نذری که در حرم #حضرت_زینب (سلاماللهعلیها) کرده و اجابت شده بود تا نام مرا زینب و نام برادرم را ابوالفضل بگذارد؛ ابوالفضل پای #نذر مادر ماند و من تمام این #اعتقادات را دشمن آزادی میدیدم که حتی نامم را به مادرم پس دادم و نازنین شدم.
💠 سالها بود #خدا و دین و مذهب را به بهانه آزادی از یاد برده و حالا در مسیر #مبارزه برای همین آزادی، در چاه بیانتهایی گرفتار شده بودم که دیگر #امید رهایی نبود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@Modafeaneharaam
💐🍃💐🍃💐
🍃💐🍃
💐🍃💐
🍃
💐
⚡️ادامه داستان واقعی ✅🌷 #آرزوی_بزرگ 🌷✅
💠#قسمت_یازدهم : نسل آینده
هر چند آینده ای مقابل چشم هام نبود اما با خودم گفتم ... اون روز که پات رو توی مدرسه گذاشتی ... حتی خودت هم فکر نمی کردی بتونی تا اینجا بیای ... حالا، امروز خیلی ها این امید رو پیدا کردن که بچه هاشون رو بفرستن مدرسه ... اگر اینجا عقب بکشی ... امید توی قلب های همه شون میمیره ...
به خاطر نسل آینده و آدم هایی که امروز چشم هاشون به تو دوخته شده ... باید هر طور شده، حداقل از دبیرستان فارغ التحصیل بشی ... امروز تو تا دبیرستان رفتی... نسل بعد، شاید تا دانشگاه هم پیش برن ... و بعد از اون، شاید روزی برسه که بتونن برن سر کار ... اما اگر این امید بمیره چی؟ ...
.
وسایلم رو جمع کردم و فردا صبح رفتم مدرسه ... تصمیمم رو گرفته بودم ... به هر طریقی شده و هر چقدر هم سخت...باید درسم رو تموم می کردم ... .
وارد مدرسه که شدم از روی نگاه های بچه ها و واکنش هاشون می شد فهمید کدوم طرف من بودن ... کدوم بی طرف بودن ... بعضی ها با لبخند بهم نگاه می کردن ... بعضی ها با تایید سری تکان می دادن ... بعضی ها برام دست بلند می کردن ... یه عده هم بی تفاوت، حتی بهم نگاه نمی کردن ... یه گروه هم برای اعتراض به برگشتم تف می انداختن ...
.
به همین منوال، زمان می گذشت ... و من به آخرین سال تحصیلی نزدیک می شدم ... همزمان تحصیل، دنبال کار می گشتم ... من اولین کسی بودم که توی اون منطقه فرصت درس خوندن رو داشتم ... دلم نمی خواست برگردم توی همون زمین و کارگری کنم ... حالا که تا اونجا پیش رفته بودم باید به نسل بعد از خودم تفاوت و تغییر رو نشون می دادم ... تا انگیزه ای برای رشد و تغییر اونها ایجاد کنم ... .
ولی حقیقت این بود که هیچ چیز تغییر نکرده بود ... یه بومی سیاه، هنوز یه بومی سیاه بود ... شاید تنها جایی که حاضر می شد امثال ما رو قبول کنه، ارتش بود ... .
.
من دنبال ایجاد تغییر در نسل آینده بودم ... اما هرگز فکر نمی کردم یه اتفاق باعث تغییر خودم بشه ...
🔷🔷🔷
💠#قسمت_دوازدهم : سرنوشت
نزدیک سال نو بود ... هر چند برای یه بومی سیاه، مفهومی به نام سال نو وجود نداشت ... اما مادرم همیشه به چشم فرصتی برای شاد بودن بهش نگاه می کرد ... خونه رو تمییز می کردیم ... و سعی می کردیم هر چند یه تغییر خیلی ساده ...
اما بین هر سال مون یه تفاوت کوچیک ایجاد کنیم... خیلی ها به این خصلت ما می خندیدن ... اونها منتظر دلیلی برای شاد شدن بودن ... اما ما حتی در بدترین شرایط ... سعی می کردیم دلیلی برای شاد شدن بسازیم ... .
.
ما توی خونه، نه پولی برای وسایل کریسمس داشتیم ... نه پولی برای خریدن هدیه و جشن گرفتن ... نه اعتقادی به مسیح ... مسیح هم از دید ما یه جوان سفید پوست بود ... و یکی از اهرم های فشار افرادی که سرزمین ما رو اشغال کرده بودن و ما رو به بند کشیده بودن ...
.
مادرم و سیندی برای خرید از خونه خارج شدن ... ساعت به نیمه شب نزدیک می شد اما خبری از اونها نبود ... کم کم می شد نگرانی رو توی چشم ها و صورت همه مون دید ... پدرم دیگه طاقت نیاورد ... منم همین طور ... زدیم بیرون ... در روز که باز کردیم، کیم پشت در بود ... ایستاده بود پشت در و برای در زدن دل دل می کرد ... پدرم با دیدن چهره آشفته اون، رنگ از صورتش پرید ... .
سخت ترین لحظات پیش روی ما بود ... زمانی که سفیدها مشغول جشن و شادی بودن ... ما توی قبرستان بومی ها خواهر کوچکم رو دفن می کردیم ... از خاک به خاک ... از خاکستر به خاکستر ... .
مادرم خیلی آشفته بود و مدام گریه می کرد ... خیلی ها اون شب، جوان مستی که سیندی رو زیر کرده بود؛ دیده بودن ... می دونستن کیه اما برای پلیس چه اهمیتی داشت ... اونها حتی حاضر به شنیدن حرف ها و اعتراض پدرم نشدن ... و با بدرفتاری تمام، ما رو از اداره پلیس بیرون کردن ... .
.
به همین راحتی، یه بومی سیاه دیگه ... به دست یه سفید پوست کشته شد ... هیچ کسی صدای ما رو نشنید ... هیچ کسی از حق ما دفاع نکرد ... اما اون شب، یه چیز توی من فرق کرد ... چیزی که سرنوشت رو جور دیگه ای رقم می زد ... .
⬅️ادامه دارد...
@Modafeaneharaam
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
💠#قسمت_یازدهم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #قیمت_خدا 🌹✅ : تقصیر کسی نیست
پدر و مادر متین و عده دیگه ای از خانواده شون برای استقبال ما به فرودگاه اومدن …
مادرش واقعا زن مهربانی بود … هر چند من، زبان هیچ کس رو متوجه نمی شدم ولی محبت و رسیدگی اونها رو کاملا درک می کردم …
اون حتی چند بار متین رو به خاطر من دعوا کرده بود که چرا من رو تنها می گذاشت و ساعت ها بیرون می رفت … من درک می کردم که متین کار داشت و باید می رفت اما حقیقتا تنهایی و بی هم زبونی سخت بود …
اوایل، مرتب براشون مهمون می اومد … افرادی که با ذوق برای دیدن متین می اومدن … هر چند من گاهی حس عجیبی بهم دست می داد …
اونها دور همدیگه می نشستن … حرف می زدن و می خندیدن … به من نگاه می کردن و لبخند می زدن … و من ساکت یه گوشه می نشستم … بدون اینکه چیزی بفهمم و فقط در جواب لبخندها، لبخند می زدم … هر از گاهی متین جملاتی رو ترجمه می کرد … اما حس می کردم وارد یه سیرک بزرگ شدم و همه برای تماشای یه دختر بور لهستانی اومدن …
کمی که می نشستم، بلند می شدم می رفتم توی اتاق … یه گوشه می نشستم … توی اینترنت چرخی می زدم … یا به هر طریقی سر خودم رو گرم می کردم … اما هر طور بود به خاطر متین تحمل می کردم … من با تمام وجود دوستش داشتم …
اون رو که می دیدم لبخند می زدم و شکایتی نمی کردم … با خودم می گفتم بهش فشار نیار آنیتا … سعی کن همسر خوبی باشی … طبیعیه … تو به یه کشور دیگه اومدی … تقصیر کسی نیست که زبان بلد نیستی …
⬅️ادامه دارد...
@Modafeaneharaam
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
💠 #قسمت_یازدهم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : به ایران خوش آمدی
یه لبخندی زد ایستاد به نماز ... بدون توجه به من ... .
در باز بود و به خوبی می دونستم بهترین فرصت برای فراره ... اما پاهام به فرمان من نبود ... .
وضو گرفتم. ایستادم به نماز ... نماز که تموم شد. دستم رو گرفت و برد غذاخوری حرم ... غذاش رو گرفت و نصف کرد ... نصفش رو با سهم ماست و سوپش داد به من ... منم تقریبا دو روزی می شد که هیچی نخورده بودم ... دیگه نفهمیدم چی دارم می خورم ... غذای شیعه، غذای حضرت ... .
.
قبل از اینکه اون دست به غذاش بزنه، غذای من تموم شده بود ... بشقابش رو به من تعارف کرد و گفت: بسم الله ... فکر کردم منظورش اینه که بسم الله بگو و منم بی اختیار و نه چندان آهسته گفتم: بسم الله ... نمی دونم به خاطر لهجه ام بود یا حالتم یا ... ولی حاجی و اطرافیان با صدای بلند خنده شون گرفت ... مونده بودم باید بخندم، بترسم یا تعجب کنم ... .
کم کم سر صحبت رو باز کرد ... منم از هر تکه ماجرا یه تیکه هایی رو براش تعریف کردم و فقط گفتم که به خاطر خدا از کشورم و خانواده ام دل کندم و اومدم ایران تا به خاطر اسلام مبارزه کنم و حالا هم هیچ جا پذیرشم نکردن و میگن خلاف قانونه و باید برگردم کشورم و اجازه تحصیل و اقامت ندارم ... .
وقتی داشتم اینها رو می گفتم، تمام مدت سرش پایین بود و دونه های تسبیحش رو بالا و پایین می کرد ... حرف های من که تمام شد، از جا بلند شد و رفت سمت قرآن و قرآن باز کرد ... بعد اومد سمتم. دستش رو گذاشت روی شانه ام و گفت: به ایران خوش اومدی ... .
🔵پ.ن: از قول برادرمون: در بین ما استخاره کردن وجود نداره و من برای اولین بار، اونجا بود که با این عمل مواجه شدم و اصلا مفهوم این حرکات رو درک نمی کردم ... بعدها حاجی به من گفت؛ جواب استخاره، آیه ای از قرآن بود که خداوند به مومنین دستور میدن در راه خدا هجرت کنن
⬅️ادامه دارد...
🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️
@Modafeaneharaam
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌺🌿🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺
🌺
⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 #دهه_شصتی 💐✅
🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯
💠#قسمت_یازدهم : دست های کثیف
سر کلاس نشسته بودیم که یهو ... بغل دستی احسان با صدای بلند داد زد ...
- دست های کثیف آشغالیت رو به وسیله های من نزن ...
و هلش داد ...
حواس بچه ها رفت سمت اونها ... احسان زیرچشمی بهشون نگاه کرد ... معلوم بود بغض گلوش رو گرفته ...
یهو حالتش جدی شد ...
- کی گفته دست های من کثیف و آشغالیه؟ ...
و پیمان بی پروا ...
- تو پدرت آشغالیه ... صبح تا شب به آشغال ها دست میزنه... بعد هم میاد توی خونه تون ... مادرم گفته ... هر چی هم دست و لباسش رو بشوره بازم آشغالیه ...
احسان گریه اش گرفت ... حمله کرد سمت پیمان و یقه اش رو گرفت ...
- پدر من آشغالی نیست ... خیلیم تمییزه ...
هنوز بچه ها توی شوک بودن ... که اونها با هم گلاویز شدن... رفتم سمت شون و از پشت یقه پیمان رو گرفتم و کشیدمش عقب ... احسان دوباره حمله کرد سمتش ... رفتم وسط شون ...
پشتم رو کردم به احسان ... و پیمان رو هل دادم عقب تر ... خیلی محکم توی چشم هاش زل زدم ...
- کثیف و آشغالی ... کلماتی بود که از دهن تو در اومد ... مشکل داری برو بشین جای من ... من، جام رو باهات عوض می کنم ...
بی معطلی رفتم سمت میز خودم ...
همه می دونستن من اهل دعوا نیستم و با کسی درگیر نمیشم ... شوک برخورد من هم ... به شوک حرف های پیمان اضافه شد ...
بی توجه به همه شون ... خیلی سریع وسایلم رو ریختم توی کیفم و برگشتم سمت میز احسان ...
احسان قدش از من کوتاه تر بود ... پشتم رو کردم به پیمان...
- تو بشین سر میز ... من بشینم پشت سری ها تخته رو نمی بینن ...
پیمان که تازه به خودش اومده بود ... یهو از پشت سر، یقه ام رو کشید ...
- لازم نکرده تو بشینی اینجا ...
.
.
🔷🔷🔷🔷🆔 @Modafeaneharaam
💠#قسمت_دوازدهم : شرافت
توی همون حالت ... کیفم رو گذاشتم روی میز و نیم چرخ ... چرخیدم سمتش ... خیلی جدی توی چشم هاش زل زدم... محکم مچش رو گرفتم و با یه ضرب ... یقه ام رو از دستش کشیدم بیرون ...
- بهت گفتم برو بشین جای من ...
برای اولین بار، پی یه دعوای حسابی رو به تنم مالیده بودم... اما پیمان کپ کرد ... کلاس سکوت مطلق شده بود ... عین جنگ های گلادیاتوری و فیلم های اکشن ... همه ایستاده بودن و بدون پلک زدن ... منتظر سکانس بعدی بودن... ضربان قلب خودمم حسابی بالا رفته بود ... که یهو یکی از بچه ها داد زد ...
- برپا ...
و همه به خودشون اومدن ...
بچه ها دویدن سمت میزهاشون ... و سریع نشستن ... به جز من، پیمان و احسان ...
ضربان قلبم بیشتر شد ... از یه طرف احساس غرور می کردم ... که اولین دعوای زندگیم برای دفاع از مظلوم بود ... از یه طرف، می ترسیدم آقای غیور ... ما رو بفرسته دفتر ... و... اونم من که تا حالا پام به دفتر باز نشده بود ...
معلم مون خیلی آروم وارد کلاس شد ... بدون توجه به ما وسایلش رو گذاشت روی میز ... رفت سمت تخته ...
رسم بود زنگ ریاضی ... صورت تمرین ها رو مبصر کلاش روی تخته می نوشت ... تا وقت کلاس گرفته نشه ...
بی توجه به مساله ها ... تخته پاک کن رو برداشت ... و مشغول پاک کردن تخته شد ... یهو مبصر بلند شد ...
- آقا ... اونها تمرین های امروزه ...
بدون اینکه برگرده سمت ما ... خیلی آروم ... فقط گفت ...
- می دونم ...
سکوت عمیق و بی سابقه ای کلاس رو پر کرد ... و ما سه نفر هنوز ایستاده بودیم ...
- میرزایی ...
- بله آقا ...
- پاشو برو جای قبلی فضلی بشین ... قد پیمان از تو کوتاه تره ... بشینه پشتت تخته رو درست نمی بینه ...
بدون اینکه حتی لحظه ای صورتش رو بچرخونه سمت کلاس... گچ رو برداشت ...
- تن آدمی شریف است، به جان آدمیت ... نه همین لباس زیباست، نشان آدمیت ...
⬅️ادامه دارد...
🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯
@Modafeaneharaam
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
🌺🌿🌺🌿🌺
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_یازدهم*
دایی نیز فراموش نشده است .آماده است که کوبه ی در می نالد.
خواهر زاده ها با احترام خاصی سلام می کنند و احوالپرسی .دایی که در ماشین قرار می گیرد ،با جعفر آقا حال و احوال می کند .جعفر آقا ژست فرماندهی گرفته و شق روی صندلی جلو نشسته است. اما بر خلاف ظاهر هستش دل مهربانی دارد و افتخارش این است که هیچوقت دیرتر از آفتاب بیدار نشده است و این تکلیف را بر همه ی بچه ها فرض کرده است که هر طور شده نماز صبحش آن را بخوانند . این را شاپور خیلی خوب می داند ، که به قول خودش خیلی اهل جانماز آب کشیدن نبوده و نیست و گهگاه اگر توانسته ، در عالم بچگی از این تکلیف پدر طفره رفته است .
زمان غیرمعمولی است برای سفر ،اما هوا خوب است . هنوز یک دهه بیشتر از پاییز نگذشته است و تقویم سال پنجاه و سه تا نیمه ورق خورده است .گشت و گذار تهران بدک نیست. اگر آدم کار خاصی هم نداشته باشد بهتر می تواند ببیند ،دقت کند ، حواسش به مردم و خیابانها باشد و با دیدن خوراکی های جور وا جور که در ذایقه به آدم فریاد می شوند ، زبان در دهان آب افتاده بگرداند و نیم نگاهی در هراس پدر و برادر بزرگتر که سخت متشرع است به سر در سینماها بیندازد .بعد هم مرکب را زین و بنزین کنند و برگردند.
اصفهان و شهرضا را پشت سر می گذارند و می رسند به دو راهی دم غروب و راهی را که ادامه می دهند به شیراز نمی رسد . به سمیرم شاید .
ناگهان آسفالت خشک و نازک به پایان می رسد بی هیچ علامتی که کنار جاده باشد .جاده ی خاکی مرکز رهوار را تقلا می کشاند .فرمان از دست راننده خارج می شود .تلوتلو می خورد .در باز می شود و کلاه دوری تا مسافتی قل می خورد و آرام می گیرد .بعد از آرام گرفتن ماشین ،مهدی و دایی و جعفر آقا را در می یابند.
شاپور هرم ملایم و سرازیر را که روی شقیقه اشحس کرد ، سرگیجه اش تمام شد.جعفر آقا بی هوش است .درست مماس با ستون فقرات درز کت دریده است و خون بیرون زده است .بدن حرکت ندارد ، اما آمیخته باناله، که البته و هم دایی و مهدی است ، به سختی نفس می کشد.
#ادامه دارد....
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
@Modafeaneharaam
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی*
#نویسنده_داریوش_مهبودی*
#قسمت_یازدهم
🙂 همیشه وقت استراحت می آمدیم یکی را به صورت مرده می خواباندیم وسط سالن آسایشگاه .بعد همگی یک مراسم کفن و دفن عزاداری به راه انداخته می انداختیم.یک تعدادی هم می شدند صاحب عزا.
یکی رود میزد و تعدادی هم گریه می کردند .دل تنگی داشتیم و شوخی باعث می شد راست راستی گریه کنیم و سبک شویم.زار می زدیم.چراغ ها را خاموش کرده و محشری به پا می کردیم.بعضی وقت ها مرده هم گریه اش می گرفت 😥😅
یک شب عمو مرتضی با جلیل اسلامی که همیشه با هم می پریدند ، آمده بودند توی سالن .آن شب عمو طوری گریه کرد که راست راستی باورمان شد آن که وسط سالن افتاده واقعا مرده است .بعد از او ما هم جرات کردیم و یک دل سیر زار زدیم.این مراسم را هفته ای یکبار بر پا می کردیم.
حالا عمو افتاده وسط سنگر ،یکی در وسط اتاق زار میزند یکی هم خاطره می گوید :
«ما سختی بسیار کشیدیم .واقعا بچه ها از جان مایه گذاشتند .لحظه به لحظه به چشم خود دیدم چطور شهید و مجروح می شوند.آب و آذوقه کم آوردیم .ما بالای تپه ای در محاصره گیر افتادیم .پایین ،سه راهه ای بود که عراقی ها آن را گرفته بودند.مجبور بودیم شبانه با تعدادی از بچه ها به ارتفاع پایین تر بیاییم و از رودخانه ای که آنجا بود آب برای فردای گردان ببریم.در این چند روز هم مامور مقاومت بودیم ،هم آب و غذا تهیه می کردیم ، هم به مجروحین می رسیدیم و هم شهیدانمان را جای امنی نگه می داشتیم.
با این همه فشار هرگز حاضر نمی شدیم عقب برگردیم.قول داده بودیم به فرماندهی سپاه که تا آخرین نفس مقاومت کنیم.و خدا خواست ماندیم و آبرو از کف ندادیم.»
حلقه آبی در چشم عمو درخشید صدایش کمی خش دار شده بود و سرش گرم.
_عمو مرتضی از زیارت امام کمی برای مان حرف بزن.
_والله از همان اول که دیدمشان بغض گلویم را خراشید و بی اختیار اشک از گونههایم سرازیر شد. نزدیکتر شدم یادم هست که به زور سلام کردم. در حقیقت هیبت امام مرا گرفته و زبانم را لال کرده بود. خودم نمی توانستم حرف بزنم تا این که آقای رضایی مرا خدمت امام معرفی کرد و جریان عملیات را برایشان توضیح داد. با قامتی نورانی خم شد و پیشانی مرا بوسید و آن زمان دیگر هیچ آرزویی نداشتم. من هم فرصت را از دست ندادم و دست و صورت امام را بوسیدم. فقط توانستم یک جلمه به زبان بیاورم.
«شفاعت مرا نزد خداوند بکنید برایم دعا کنید تا در جبهه شهید شوم. ایشان همینطور که به صورت من زل زده بودند فرمودند :انشاالله»
و بعد که میخواستیم خداحافظی کنیم رو به ما کردند و فرمودند: دعا می کنم که انشاالله پیروز شوید.
حالا دیگر اشک آقامرتضی درآمده بود .میشد صدای تپش قلبش را شنید. سرش رو به غروب بود و افق را می نگریست.
#ادامه_دارد
@Modafeaneharaam
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_سیدمحمد_کدخدا*
#نویسنده_علی_سلیمی*
#قسمت_یازدهم
🎤برگرفته از خاطرات رسول قائدشرفی و محمدرضا اوجی
کاغذ و قلم کنار دستم بود. بغل پنجره ایستاده بودم به ماشین ها و عابرانی که از خیابان رد می شدند نگاه میکرد. ضبط صوت را روشن کردم و از پنجره به آسمان خیره شدم. نگاهم بی اختیار به طرف تابلوی آویزان شده بر روی دیوار چرخید .کلماتی که در عین سادگی دنیای معنی را به ذهنم وارد میکرد :«پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنیست»
با شنیدن اولین جملاتی که از ضبط صوت پخش شد تمام تصاویر روبرویم محو شدند..
_چرا باید اینجوری بشه با که بچه ها من خیلی خوب کار کردند. چرا نباید تمامش بکنیم؟!
گفتنش :«سید! حالا چه موقع این حرف هانیست ما مامور انجام تکلیفیم. نتیجه اش به ما مربوط نمیشه. گفتن برگردیم ما هم برمی گردیم»
آخرین نفراتی بودند که باید عقب می بردیم. ۱۲ نفری می شدند با لباسهای غواصی که سرتاپاشون گلی و خیس بود .هوا هم خیلی سرد .همشون ناراحت بودند از اذان صبح مشغول برگرداندن نیروها بودیم. دیگر هوا داشت روشن میشد.
بچه ها عقب ماشین که سوار شدن دندان هاشون از شدت سرما به هم میخورد میخواستم راه بیفتیم که یکی از بچههای بسیج گفت تا نمازشون خونه حرکت نمیکند.با اشاره سید منتظر شدیم تا نمازش را بخونه. اسلحه هاش رو توی همون گل ها و زد و زمین گذاشت و الله اکبر گفت.
آرامش آن جوان بسیجی و دلهره خودم هیچ وقت یادم نمیره. نمازش که تمام شد ،سجده کرد و های زد زیر گریه. چون نمیتونست برگرده .حق هم داشت .جنازه خیلی از دوستانشون اون طرف بود هرجوری بود با سید بلندش کردیم و راه افتادیم .روی صورت پر از گلش فقط دوتا رد اشک معلوم بود.
توی راه برگشتن سید اصلا انگار توی این دنیا نبود ،حتی یک کلمه هم حرف نزدیم رساندیم حرکت کردیم. ساعت حدود ۴ بعد از ظهر بود مقره تاکتیکی ،گوشهای کز کرده بودم و آسمان را نگاه می کردم اونقدر توی خودم بودم که نزدیک شدنش را حس نکردم دستش رو روی شونه ام گذاشت به خودم اومدم. لباس را عوض کرده بود انگار حمام رفته بود.
#ادامه_دارد
@Modafeaneharaam
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_یازدهم*
انگار این بچه به دلش برات شده بود که رژیم سقوط میکنه.چون توی همه تظاهرات ها شرکت می کرد و شب ها هم کشیک بود و نگهبانی.
اصلا شب و روز نداشت .از صبح میزد بیرون ،بعضی وقتا شب نمی اومد .گاهی هم تا سه روز پیدایش نمی شود و من خودم می رفتم توی خیابون از دور می دیدمش تا دلم آروم بشه.
آن روز تا بلند شدم دیدم آماده شده و داره از در میره بیرون و دیگه صداش نزدم که برگرد صبحونه بخور. آخه گفتم درست نیست از راه برگرده.
نزدیکای ظهر داشتم توی حیاط لباس می شستم که با صدای در به خودم اومدم.
_فاطمه مادر جان ببین کیه در میزند
منتظر بودم فاطمه در را باز کند و همین طور که پای تجدید لباس نشسته بودم به در نگاه میکردم .همین که در رو باز کرد زن همسایه در را هل داد و داخل آمد طوری که فاطمه همراه در به دیوار خورد.
_بفرمایید مامان مجید خوش اومدید.
از پای تشت لباسها بلند شدم.
_چه سلامی؟ چه علیکی! تا بچه ام را به کشتن ندید دست بردار نیستید!
_چی شده خانم؟ خدا نکنه!
_این غلام شما چی میگه که دست از سر بچه من برنمیداره؟!
_مامان مجید بیا بریم داخل ناراحت نباش. فاطمه جان آب خنک بیار مامان مجید بخوره حالش جا بیاد.
_نمیخوام خانوم ! آب می خوام چیکار؟!
دستش را گرفتم و به زور آوردمش داخل .
_شما حالا یه دقیقه بشین الان عصبانی هستی.
میدونستم چی شده لازم نبود مامان مجید توضیح بده. مال خودم رو زدم به ندونستن، آخه یه بار دیگه هم اومده بود دعوا. به زودی نشاندمت با یک لیوان آب دادم دستش. آتیش از سرش بالا زده بود. همین که آب را خورد انگار آتش خاموش شد.
_خب حالا بگو ببینم چی شده؟
_مامان غلام، بچه تو نترسه! خودش بره چیکار داره بچه منو با خودش میبره ؟بچه شما اگه بگیرنش جون و جثه کتک خوردن و داره مثل مجید من که نیست.
این را به خاطر هیکل درشت غلام می گفت که دست ساواک ها هم می افتاد توان کتک خوردن داشت. راست می گفت. ماشالا غلام تنومند بود و جثه درشتی داشت.
_شما که میدونی من هم یه دونه پسر را بیشتر ندارم اگه خدایی نکرده بلایی سرش بیاد من با اینستادختر چه خاکی بر سرم بریزم توی این شهر غریب. باباشم که میدونی ۶ ماه به یکسال اینجا نیست.جون ما به مجید بنده هست. تو رو خدا به بچه ات بگو مجید من را با خودش نبره .بچه شما اصلاً ترس حالیش نیست.
همینطور حرف میزند و گریه میکرد و درد دل میکرد.حالا خوبه این دفعه گفت بچه ات شجاعه.دفعه قبل که اومده بود دعوا، می گفت که غلامت آمریکایی هست! این را به خاطر یک کاپشن جیری که تن غلامعلی بود می گفت.من می خندیدم و می گفتم :غلام جسوره ولی آمریکایی نیست.
#ادامه_دارد...
@Modafeaneharaam
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_یازدهم
همان شب در مسجد غلام علی و دوستانش تصمیم گرفتند گروهی برای محافظت از محله ها داشته باشند. آنها با حرف که داشتند یا به غنیمت گرفته بودند تا صبح در خیابانها نگهبانی دادند. همه آمده بودند حتی جمال جوانمردی هم با آن بازی شکسته آمد تا از بقیه عقب نماند. نیمه های شب اتومبیلی به آنها نزدیک میشد هوا سرد بود آنها در حلبی خالی آتش روشن کرده بودند نور اتومبیل بر در و دیوار لغزید و بالا اومده ایستاد و داد زد.:«ایست»
در چند متری شان آرام گرفت. چراغ هایش اما هنوز روشن بود نمیشد سرنشینانش را تشخیص داد. چند لحظه بعد در باز شد و مرد روحانی که چهل و چند ساله به نظر میرسید به سمتشان رفت و گفت:«سلام خدا قوت»
_سلام حاج آقا
_خسته نباشید
_ممنون حاج آقا
روحانی عمامه مشکی اش را کمی جابجا کرد و گفت: از بچههای کدوم مسجدین؟!
_مسجد شازده قاسم.
رو به جمال کرد و پرسید: دستت اذیتت نمیکنه؟؟
جمال خنده گفت این که چیزی نیست حاج آقا اگه گردن هم شکسته بودی میومدم نگهبانی میدادم.
به تدریج بعد از تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی غلامعلی به همراه چند نفر از دوستانش به عضویت این نهاد انقلابی در آمدند.
_مگه ارتش نیست
_هست ولی ضعیف شده. ما نیاز به نیروی مردمی داریم.. هستی یا نه اگه هستی یا علی بگو!
همان دوستای تازه پیدا کرد که هر کدام است که الگوی اخلاق و جوانمردی بودند نمونه اش ،محمدرضا حقیقی، مرتضی جاویدی ،حسن حق نگهدار و یا محمد اسلامی نسب.
شما که دارید این کتاب را می خوانید با شما هستم بگذارید خاطره برایتان تعریف کنم تا بهتر غلامعلی دست بالا را بشناسید.
اوایل جنگ مدتی بود که باید آماده میشدیم برای عملیات والفجر ۱.
شب از نیمه گذشته بود و من هنوز با چشمانی باز زیر پتو مچاله بودم .دست چپم کرخت شده بود نه از سرما،بلمه فکرهای جورواجور کلافه می کرد. این پهلو و آن پهلو شدم. هنوز تکلیف عملیات والفجر حضور چند تا از گردان ها مشخص نشده بود .که گاه غرش مبهم توپ های عراقی از عمق تاریکی به گوش میرسید. نگران حجم آتش توپخانه عراقی ها بوددم. صدایی شنیدم. پتو را کنار زدم و بوی پای احمدعلی زیر دماغم خورد. چشم چرخاندم. غلامعلی بلند شده بود و گوشه سنگر وضو می گرفت .ساعت نگاه کردم ۳:۲۳ بود روی سرم کشیدم .از نجوایی که میشنیدم ،میدانستم نماز می خواند نماز غلامعلی تا اذان صبح ادامه داشت.
کسی بیرون سنگر با صدای بلند اذان می گفت سلام نماز را در آنجا پتو را روی خودش کشید و خوابید بچه ها یکی یکی از خواب بیدار شدند.
#ادامه_دارد
@Modafeaneharaam
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_یازدهم
🎙️به روایت زهره غازی
در حالی که خانه ی ما کاملاً محاصره بود، یکی از آجانها که سرکرده ی آنها به نظر می آمد جلو آمد و سرنیزه را گذاشت زیرگلوی شمس.
- مگه نگفتم کسی حق بیرون رفتن نداره؟ میخوای بگی خیلی
شجاعی؟ حالا کدوم گوری میری؟
_میرم دفتر بخرم
_گم شو ولی حق نداری برگردی.
همین طور که راه افتاد برود ,زد زیر دست فرمانده و با حالت غضبناک
گفت : بر می گردم خوبم برمیگردم اینجا خونه ی ماست .باید برگردم.
فرماندهی یگان ضربت راست گفت. واقعاً شمس شجاع بود در آن اوضاع و احوال که مردم زیادی به ویژه کسانی که سابقه ای در مبارزه و خرابکاری علیه رژیم شاه داشتند و پاسگاه اردکان گزارش آنها را داده بود به خانه ی ما پناه آورده بودند، این شمس بود که تک و تنها و در عین جوانی و کم سن و سالی آن هم از راه پنجره از خانه بیرون زد و صاف از جلو آجانها رد شد تا ببیند چه کاره اند. وقتی هم که برگشت بهش گفتم :چی شد ؟!
گفت:هیچی،جرأت ندارند کاری بکنند اینها مترسکی بیشتر نیستند.
پرسیدم :حالا واقعاً رفتی دفتر بخری؟ گفت: نه بابا رفتم باروت تهیه کنم برای شب.
سپیدان و اردکان در آن سالها شهر کوچکی بود و حضور گروه ضربت در آن حساسیت دستگاه و خطرناک بودن موقعیت را میرساند و آنها هم یک راست آمده بودند سراغ خانه ما .روحانی بودن جدمان که از همکلاسیها و هم مباحثه ای پدر شهید سید عبدالحسین دستغیب بود، دلیل عمده ی این کار به حساب می آمد .از طرف دیگر مرحوم ،پدرم سابقه ی مبارزه ی سیاسی داشت و در کودتای ۲۸ مرداد و ماجرای دکتر محمد مصدق، تیرخورده بود و به نوعی جانباز انقلاب اسلامی محسوب میشد این بود که گروه ضربت به محض ورود به اردکان خانه ما را محاصره کرد معمول هم این بود که هر گاه حادثه ای واقعه ای یا موضوع مهمی پیش می آمد، مردم به خانه ی ما می آمدند و به نوعی مرکز تجمع به حساب میآمد .
در حوادث انقلاب هم این گونه بود و تعداد قابل توجهی از مردم از همسایه ها و اقوام گرفته تا جوانان انقلابی و نیز کسانی که از تیر و تفنگ و آجان و این جور چیزها میترسیدند به خانه ی ما پناه میآوردند و اعتقاد داشتند خانه ی «آقا» که هم سید است و هم نواده امامزاده محل امن است و امنیه ها جرأت جسارت به آن را ندارند در حالی که منزل ما پر بود از عکس و نوار و کتاب .
شاید هیچ کس در آن زمان عکس امام خمینی را نداشت؛ ولی پدر من عکس و رساله ی امام داشت.
#ادامه_دارد...
@Modafeaneharaam
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_یازدهم
رفتیم سه چهار روز در همان مسجد با این جمعیت زیادی که از شهرستانها آمده بودند صبر کردیم تا زمان اعزام به جبهه ها فرا رسید. لباسهای بسیجی را در همان
مسجد تحویل دادند.
وقتی قرار شد کارت پلاک ،بگیریم قلی که عکس به همراه نداشت پریشان و کلانه بود به هر کس میرسید طلب عکس می کرد. اخر کار که داشت از غصه دق میکرد در جيب من عكس صادق که خودش همراه ما هم نبود، پیدا شد عکس را که به قلی دادم از شوق بال در آورد رفت و کارت پلاک گرفت بالاخره انتظار سرآمد و اتوبوس های زیادی در مقابل حرم و خیابانهای اطراف صف کشیدند و اعزام آغاز شد. اتوبوسها با سرعتی کم از شهر خارج شدند هر از گاهی راننده ها به جنب و جوش بچه ها معترض و عصبانی میشدند اما کجا دانند حال ما سبک باران ساحلها.!
شور و شعف در چهره ی بچه های جبهه موج میزد .هیچ کس سر از پا نمی شناخت و به ذهنش خوف و وحشت راه نداشت کم کم صدای دعا و نیایش به گوش می رسید.
گاه گاهی نیز فردی با شوری وصف ناپذیر نوحه سرایی می.کرد شعاری از قبیل ای لشکر صاحب الزمان آماده باش آماده باش بهر نبردی بیامان آماده باش... شور و شوق را بیشتر در کالبد بسیجی ها تزریق میکرد.
راننده ها هم با مرام و مسلک ما خو کردند و همرنگ جماعت شدند. وقتی در مسیر از خیابانهای شهرمان گذشتیم در مسیر جاده ،اهواز شیراز ، شیشه ی اتوبوس را کنار کشیدم و در دل با در و دیوار شهر خداحافظی کردیم .نزدیکی های صبح بود که به امیدیه رسیدیم گردانها هر کدام به دستور فرماندهان به خط شدند. بنا شد بعد از نماز
صبح دوباره برای سازماندهی به خط شویم.
سه چهار روز در امیدیه ماندیم نیروها بین تیپها و لشکرها تقسیم شد.
#ادامه_دارد ...
@Modafeaneharaam