🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🔹مستند داستانی #مممحمد۳
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_بیست_و_هفتم
[انسان آزاد زاده میشود، اما در همه جا در زنجیر است. ژان ژاک روسو]
اینقدر ذهن محمد از ماندن و همحجره شدن بهرام با او مشغول بود که لذت مطالعه و تحقیق و نوشتن و ترجمه در ذائقهاش نصف شده بود. تا میخواست تمرکز کند و برود دل و روده مطلب را بشکافد و بکشد بیرون، یهو یادش میآمد که قرار است چه اتفاقی بیفتد و حالش گرفته میشد.
اما وقتی به خانه استاد تولّایی و فهیم زاده میرفت، بیشتر تمرکز پیدا میکرد و حالش روبهراهتر بود. تا این که شبی که در منزل استاد فهیم زاده بود، استاد درباره پدر محمد از او سوال کرد؛
-گفتی پدرتون اهل علم نیستند. درسته؟
-آره. بنده خدا حتی نمیتونه اسمشو بنویسه. ولی گاهی حرفایی میزنه که باید ساعتها دربارهاش فکر کنم.
-قدیمیها صفای خاصی دارن. مخصوصاً این که اکثرشون امامحسیندوست هستند و اینجوری که قبلاً گفتی، پدرتون خیلی با امام حسین رفیقه.
-خیلی زیاد. اصلاً زندگیاش وقف روضه امام حسین شده. هر سال حداقل دو ماه محرم و صفر کلاً مغازهاش تعطیل میکنه و میشینه پای دستگاه روضه و چایی دم میکنه.
-ماشالله... ماشالله... خوش به حالش. دلت براش تنگ نمیشه؟ چون میبینم همش اینجایی و چسبیدی به درس و بحث و تابستون و زمستونت بهم چسبیده.
تا این حرف را زد، انگار یک چیزی در دل تکان خورد. حرفی نزد. فقط به استاد نگاه کرد. استاد فهیم زاده ادامه داد: «چون گفتی داداش نداری و شش تا خواهر داری، معمولاً دل باباها خیلی به پسرشون خوش هست. مخصوصاً اگه پسرشون اهل باشه. مثل تو.»
محمد ... نمیدانم چرا؟ ... اما محمد لب وا کرد و ناخودآگاه دو کلمه حرف زد که شاید نباید میزد. شایدم باید میزد. انگار نباید میگفت. شایدم باید میگفت. محمد گفت: «من نشدم اون پسری که اون میخواست!»
استاد که تا آن روز این حرفها از محمد نشنیده بود، کتاب تفسیر جوامعالجامعش را بست و رو به محمد زل زد و گفت: «چرا؟ چرا اینو میگی؟»
محمد آهی کشید و جواب داد: «اون یه پسری میخواست که بتونه دستشو توی پیری بگیره. نه مثل من که حتی نتونم سالی دو بار برم جهرم و برگردم. ینی هزینهشو نداشته باشم. من حتی نصف ... بذار استاد راحت بهتون بگم؛ من یه مدته که دارم کلاس عهدین میرم و یه استاد مسیحی دارم که انجیل و تلمود برام میگه ...»
استاد تا این را شنید، ابروهایش را به نشان تعجب بالا برد و لبخندی گوشه لبش نشست.
محمد ادامه داد: «حالا این که چیزی نیست. یه کار دیگه هم کردم که اگه حوزه بفهمه، با من برخورد انضباطی میکنه ... اونم اینه که کلاس فن ترجمه زبان میرم. خلافم سنگینه.»
استاد بیشتر تعجب کرد و این بار علاوه بر ابروها، چشمانش را هم بازتر کرد!
ادامه ...👇
@Mohamadrezahadadpour
همه دیدند که بهرام وسط یک جمع شش نفره از دوستانش با یک شکل و شمایل خاص وارد شدند و جلوی هم چرخیدند. بهرام وسط بود و آن چند نفر، اطرافش بودند. همگی با لباسهای متحدالشکل و سربند مشکی. تا این که در بلندگو اعلام شد: « بهرام، طلبه پایه هفتم، از این حوزه...» تا این را گفت، دوستان و تعدادی از جمعیت شلوغش کردند و شعار و دست و هورا و...
کسی که پشت بلندگو بود ادامه داد: «از این حوزه، کسی در رقابت با ایشون تا دو روز پیش اسم نداده و اینجا تنها جایی هست که ظاهراً همه اتفاق نظر دارند که ایشون رقیب ندارند و مهارت کافی دارند. از هیئت محترم داوران خواهشمندم اگر نکته نظری ندارند، این ورزشکار را نفر برنده و برگزیده این حوزه انتخاب کنیم.»
هیئت داوران سه نفر بودند که از هیئت ورزشی استان آمده بودند. طرفداران بهرام شروع به شلوغکاری و تشویق و سوت و کف کردند و قبل از اعلام نظر هیئت داوران، با صدای بلند، بهرام را برنده و پیروز بلامنازع معرفی کردند. محمد و فرهاد هم نشسته بودند و دندانشان روی هم بود و از ته دل حرص میخوردند.
محمد که واقعاً آن فضا و سنگینی جوّ آنجا روی قبلش سنگینی میکرد، در دوردستها یعنی ردیفهای روبرو چشمش به محمود خورد. محمود به جای نگاه کردن به بهرام و هیئت داوران و وسط سالن، زل زده بود به محمد و یک لبخند خاص و چندش هم گوشه لبش بود. لبخندش هزاران معنی از فحش و طعنه بدتر میداد که از شکافتن و تحلیل آن معذورم.
یک دقیقه شور هیئت داوران به انتها نرسید و یک نفر از آنان میکروفن را گرفت. این کار عادی نبود. به خاطر همین، همه سالن در سکوتی محض فرو رفت.
نفر وسط هیئت داوران گفت: «دو روز پیش زمان ثبت نام تمام شده بود اما به خاطر سه تا از حوزهها ما 24 ساعت تمدید کردیم. در فرصت 24 ساعته تمدید شده، یک نفر دیگه هم از این حوزه اسمشو داد و الان تنها رقیب بهرام در این مسابقه ایشون هستند.»
اگر بگم لبخند از چهره محمود جای خودش را به بُهت و تعجب داد و بقیه دوستان بهرام هم شوکه شدند و انتظارش را نداشتند باور نمیکنید.
بهرام و پانصد نفر حاضر در سالن چشمشان به در کوچک رختکن بود تا ببینند چه کسی بالا میآید و قرار است با بهرام گلاویز بشود و اصلاً چطور جرات کرده که خودش را رقیب این غول بیشاخ و دم معرفی کند؟!
تا این که در باز شد و همگی در یک فضای معجونی از ترس و هیجان و تعجب و کنجکاوی فرو رفتند!
کسی وارد شد که به محض ورودش تنها کسی که بیاختیار از جا بلند شد و دلش نمیخواست با بهرام سرشاخ بشود، محمد بود.
همه دیدند اما خشکشان زده بود...
جلوی چشم عالم و آدم، ناگهان «صالح» وارد سالن شد و مثل شیری که قرار است یک فیل را از پا دربیاورد قدم به قدم، روی اعصاب همممممه راه رفت تا به تشک اصلی رسید.
#مممحمد۳
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🔹مستند داستانی #مممحمد۳
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_بیست_و_هشتم
[آنچه مرا نکُشد، نیرومندترم میسازد. فریدریش نیچه]
وقتی کسی یک عمر گندهگویی کرده باشد و از خود، یک تصور غیرقابل شکست ارائه کرده باشد، در مبارزات و مشکلاتش باید حواسش به دو چیز باشد. یا به عبارتی؛ دو چیز برای از دست دادن دارد: یکی این که سطح بالا و وجههی خود را از دست ندهد و از گذشتهاش دفاع کند، دوم این که راهی پیدا کند که بتواند مقتدرانه از حریف روبرویش عبور کند.
اما وقتی کسی مثل صالح روبروی بهرام ایستاد، به اندازهای که انگیزه داشت، ترسی برای از دست دادن چیزی نداشت. چرا که قبلا شکست خورده بود و همه میدانستند که یک سال و نیم یا دو سال قبل از آن، جوری از دست بهرام روی تشک کتک خورده بود که تا یکی دو روز، طلبهها به عیادتش میرفتند!
همینها باعث شده بود که وقتی صالح مُشت میخورد، مثل کوه تکان نخورد و حتی یک قدم جلوتر بروند. اما وقتی بهرام میخواست مُشت و ضربه بخورد، جاخالی بدهد تا بعد از مبارزه، مجبور نشود آثار و زخم و کبودی مبارزه را از کسی مخفی کند.
مثل فیلمهای سینمایی نبود که صالح ابتدا کلی کتک بخورد و بعدش یهو یک حالت بین بیداری و بیهوشی برایش اتفاق بیفتد و در آن حالت، صدای کسی را بشنود که درَ گوشش میگوید«پاشو» و او هم بلند شود و همه ورزشگاه را به باد کتک بگیرد و آخرش هم با پرچم ایران، دور زمین بچرخد.
صالح از همان ابتدا چنان با بهرام گلاویز شد که حتی داور هم ترسید و دو سه قدم بیشتر از حدّ معمولش از آنها فاصله گرفت. خیلی دلشان میخواست که صالح خطا بکند و مسابقه را متوقف کنند و به او تذکر بدهند که«یواشتر و اینقدر تهاجمی نباش!» صالح چون قوانین را به خوبی میدانست، از اول نه اجازه داد بهرام زمین بخورد و نه خطا کرد که داور سوت بزند.
اینقدر حرفهای بهرام را زیر باد مشت و لگد و انواع فنون قدرتی بُرد که بهرام فقط جاخالی میداد و گاهی لبخند عصبی میزد. تا این که صالح دو مرتبه پشت سر موفق شد به گیجگاه بهرام بزند. ضربه به گیجگاه بهرام همانا و عصبانی شدن و گرفتن خون جلوی چشم بهرام هم همانا!
بهرام شیهه بلند و کشداری کشید و مثل تانک به طرف صالح حرکت کرد و میخواست با ضربات متعدد، فرصت دفاع و جاخالی دادن را از صالح بگیرد و نهایتا از روی او رد بشود اما خبر نداشت که صالح، دو سال در دل تاریکی و تنهایی، با تنه درخت و دیوار مبارزه کرده و قصد ندارد عقب بنشیند. صالح با این که سه چهارتا ضربه بد و متوالی خورد، اما موفق شد در لحظهای که بهرام میخواست کار را تمام کند، از زیر، مُشتش را به چنان به هشتیِ زیر قفسه سینه بهرام بزند که بهرام هم گاردش باز شد و هم برای یک لحظه، همه دنیا برایش روی دورِ کُند و اسلوموشن رفت.
نوبت صالح بود. شاید دو ثانیه بیشتر وقت نداشت که همانطور که قامت راست میکند، آماده شود برای ضرب شست آخر و همه چیز را به نفع همه تمام کند الا بهرام!
در حالی که محمود خندانِ موزیِ مغزمتفکرِ اتاق جنگ بهرام سر پا مثل همه ایستاده بود و چشمانش دهتا شده بود، و در حالی که محمد قلبش روی دو میلیون بار در دقیقه میتپید و ذکر«یاصاحبالزمان» از دهانش نمیافتاد، و در حالی که سوت در دهان داور آماده جیغ زدن بود تا ختم مسابقه را اعلام کند، صالح سیاه سوختهی پهلوانِ سراوانی، چنان با مشت به طرف فکِ بهرام شکلیک کرد که آن عظمت و ستون و دیوار بلندی که روی هر کس خراب میشد، دیگر نمیتوانست هیچجا سر بلند کند، صورتش با کل بدنش به طور کامل و 180 درجه چرخید و صدای زمین خوردنش گوش فلک را کرد کرد.
تا قبل از ضربات مهلک صالح، کسی خیلی جرات نمیکرد صالح را تشویق کند. دروغ و تعارف چرا؟! چون ملت فکر میکرد الان مثل همیشه بهرام پیروز میشود و بعدا چشمشان تو چشم هم هست و باعث کینه و دردسر میشود. اما وقتی بُرج بزرگ و سنگینِ بهرام به زمین خورد و وجهه و چهرهاش خُرد و خاکشیر شد، یک لحظه همه سرِپا مکث کرده و نفس در سینه جماعت حبس شد!
ادامه ...👇
@Mohamadrezahadadpour
-نباید میذاشتم؟ بنده خدا بلیط داشت. دیرش شده بود.
-برم میرسم بهش؟
-نه دیگه. الان حرکت کرده. دو سه ساعته که رفته. دیگه فایده نداره. خودتو خسته نکن!
محمد ناامید و ناراحت، یه گوشه نشست و نفسنفس میزد. خیلی حیف شد. دوست داشت صالح را ببیند. بعد از دو سال که در یک راهرو و با فاصله سه چهار حجره از هم و در یک کلاس درس خوانده بودند، اما مباحثه ادامه نداشت و همان دو سال پیش، از هم جدا شدند، دلش میخواست دم رفتن بغلش کند.
فرهاد نشست کنار محمد. محمد سرش را روی زانویش گذاشته بود و داشت گریه میکرد. فرهاد گفت: «شنیدم محمود داره جابجا میشه به یه حجره دیگه. میتونی به ابوذر و میثم بگی بیان اینجا. باهاشون حرف زدم که تا طلبه جدید نیاوردن، فورا برن درخواست بدن که بیان اینجا. به نفع تو هم هست.»
محمد صورتش را پاک کرد و دو تا نفس عمیق کشید و نشست. تا این که فرهاد گفت: «راستی! صالح دم رفتن، اومد اینجا و یه امانتی داد و رفت.»
محمد رو به فرهاد کرد و با تعجب پرسید :«امانتی؟ من امانتی دست او نداشتم! چیه؟»
فرهاد از سر جا بلند شد و به طرف قفسه کتاب رفت و یک چفیه که وسطش یک چیزی بود را به طرف محمد گرفت. محمد فورا از سر جا بلند شد و چفیه را گرفت و بازش کرد.
بعضی هدیهها ... نباید اسمش را یک هدیه معمولی گذاشت. خیلی فکرش کردم اما نتوانستم اسمی بالاتر از کلمه هبه و یا هدیه برایش پیدا کنم. محمد وقتی چشمش به داخل چفیه افتاد، چشمش گرد شد و دوباره اشکش از گوشه چشمش سرازیر شد. چشمش به دستگاه سیدیرام خودش افتاد که محبور شده بود بفروشد و با فروش آن و همه کتابهایش پول کلاس پدرایوان و کلاس زبان را جور کند.
فرهاد گفت: «صالح سلام رسوند و گفت اینو از اونی که بهش فروخته بودی خریدم. خیالت راحت باشه. مال خودته. ازش استفاده کن.»
محمد حالش عجیب بود...
گریه امانش نمیداد...
دلش جایی بین شمال و سراوران گیر کرده بود...
در مسیری که صالح، میخ آخرین معرفت و محبت و رفاقتش را در دل محمد کوبیده بود و مثل گلادیاتوری که پیروزیاش منحصر در میدان مبارزه نیست، دوست و همبحثش را مدیون خودش کرد و رفت.
ادامه دارد...
#مممحمد۳
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🔹مستند داستانی #مممحمد۳
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_بیست_و_نهم
[شخص برای انسان بودن ابتدا باید انسانیت را تمرین کند؛ نه اینکه از عقاید یا ملیتها شروع کند. آلبرت انیشتین]
یک ماه گذشت...
محمد در آن یک ماه، علاوه بر این که فضای آرام و دلچسبتری نسبت به سالهای قبل تجربه کرد و با رفتن بهرام و اغلب نوچههایش از آن حوزه، از جنگ اعصابها و جوّسازیها کاسته شده بود، با رفتن محمود از حجره و آمدن میثم و ابوذر به آن حجره، میتوانست آزادانه هر کتابی را که خواست مطالعه کند و حتی متون خارجی و کلاس زبانش را هم به راحتی در قفسه کتاب بگذارد و نگران فتنه و دردسر نباشد.
از طرف دیگر، دستگاه سیدیرامش هم برگشته بود و هنوز سالم و خوب کار میکرد و میتوانست ادامه کتابهایی را که تدریسش بعضاً در حوزهها انجام نمیشد اما کتابهای مفید و درجه یکی بود، در خلوتش گوش بدهد.
همه چیز در کمتر از دو ماه برای محمد از این رو به آن رو شده بود. هرچند هنوز جای زخم طعنه و تیر و اتهامات و جوّسازیهای گذشته روی اعصاب و ذهن محمد باقی مانده بود اما چون سرش را پایین انداخته بود و به جلو پیش میرفت، فرصت نبش قبر و تنفر و دلگیری از گذشته را از خودش سلب کرد و به آرامش بیشتری رسید.
تا این که یک شب از منزل استاد تولّایی که برمیگشت، دید بچهها در حال سیاهپوش کردن حوزه هستند. با ساداتی در آن جمع نزدیکتر بود.
-سید سلام. چه خبره؟
-سلام. چی چه خبره؟
-میگم چرا دارین همه جا سیاهپوش میکنین؟
-گرفتی ما رو؟
-نه! چطور؟
-ینی خبر نداری چه خبره؟!
-باور کن نه. حالا اگه سوال بدی پرسیدم، ببخشید. ولی تاریخ از دستم در رفته.
-از بس چسبیدی تو حجره و کتابخونه و خونه اساتید!
-آقا اصلا من اشتباه کردم. کاری نداری؟
-وایسا حالا. حرص آدمو درمیاری. فرداشب شب اول ماه محرمه. نزنیم به نظرت؟ سیاهپوش نکنیم؟
-خدا بگم چیکارت کنه؟ خب از اول بگو!
-والا. اعصاب آدمو به هم میریزی! مثلا طلبه است!
-بذار تا دعوامون نشده برم. کاری نداری؟
-کار که داریم. هنوز سیاهپوش کردن حسینیه مونده. میثم و بچهها اونجان. تو هم یه دستی به سیاهیها بزنی، باور کن ثواب داره. جدی میگم. اومدیم و خدا لطف کرد و عوض شدی.
-برو بابا.
این را گفت و رفت. حوصله کَلکَل نداشت. حسینیه در طبقه همکف خوابگاه آنان بود. همین طور که میخواست رد بشود، دید میثم و دو سه نفر دیگر، یک مداحی قشنگ از حاج محمود کریمی گذاشته و در حال آماده کردن مجلس روضه هستند. همین طور که به بالا و به طرف حجرهاش میرفت، صدای نوحه را میشنید.
[قافله ی نور، میرسه از راه
ناله ی زهرا، میرسه گهگاه
میرسه از عرش؛ زمزمه و آه
میرسه از راه؛ ماهِ بنی عشق با علمِ شاه
علم میکوبه بر زمین؛ ای جانم
یل بی بی ام البنین، ای جانم...]
زیر لب به خودش گفت: «این شعر اصلا وزن و قافیه نداره. چرا اینجوری نوحه میخونن؟ آدم باید وقتی میخواد شعر و نوحه بخونه، شعرش درست باشه، وزن و قافیه داشته باشه و...» و لحظه لحظه از نوحه دورتر شد تا به حجرهاش وارد شد.
شنبه شب بود. خسته بود. تصمیم گرفت به کتابخانه نرود و استراحت کند. کمی ضعف داشت. از شام آن شب مقداری زیاد آورده بود. آن را با یک تکه نان بربری خورد و دندانش را مسواک کرد و چشمانش را روی هم گذاشت. هنوز خوابش نبرده بود و داشت حرفهایی که با ساداتی زده بودند را مرور میکرد که یهو چشمش باز شد. یاد پدرش افتاد. شاید انتظار داشت که پدر یا مادرش زنگ بزنند و توقع داشته باشند که برای ماه محرم به جهرم برود و در مسجدی که آرزوی پدرش است منبر برود.
از این دنده به آن دنده شد. چشمانش را دوباره بست و تلاش کرد که فکر نکند و خوابش ببرد. اما نخیر! فکر، نمیگذاشت که چشمانش گرم بشود و آسوده بخوابد. همین طور که سرش روی بالشت بود، دو انگشتش را روی چشمانش گذاشت که چشمانش موقع فکر کردن باز نشود و خواب از سرش نپرد. اما ... فایده نداشت.
نشان به آن نشان که یک ساعت طول کشید اما خوابش نبرد. با این که خیلی خسته بود اما انگار یک چیزی نمیگذاشت که سرِ خوش به زمین بگذارد و هفت پادشاه را در خواب ببیند.
دیگر صدای نوحه بچهها در حسینیه هم قطع شده بود و ممکن بود هر لحظه سر برسند. باید زود میخوابید وگرنه چراغ را روشن میکردند و تا صبح حرف میزدند. ساعت کمکم از 11ونیم شب گذشته بود و نمیتوانست حداقل برای مادرش زنگ بزند و حال و احوال کند تا سبک بشود.
گذشت تا این که صبح شد. صبح پنجشنبه. نزدیک ظهر بود که تلفن خوابگاه زنگ خورد. یکی از بچهها آمد و درِ حجره را زد و به محمد گفت: «تلفن با شما کار داره.»
ادامه ...👇
@Mohamadrezahadadpour
اما به راهش ادامه داد. چیزی حدود سه چهار ساعت گشت و گشت اما چیزی پیدا نکرد که نکرد. آخرش خسته شد و درِ یک مغازه ساندویچی نشست. هم دلش ساندویچ میخواست و هم فکرش مشغول بود و تصمیم گرفت تا چیزی به ذهنش نرسیده، چیزی نخورد.
تا این که دید چند مغازه آن طرفتر، یک مغازه باصفای خطاطی است که خطها و جملات بسیار جذاب را روی چوب مینویسد و اگر بخواهی، برایت قاب میکند. از سر جا بلند شد و به طرف آن مغازه رفت. دید یک پیرمرد باحال مازندرانی در حال نوشتن روی چوب است و دو سه نفر هم اطرافش هستند و از دیدن آن صحنهها کیف میکنند.
پیرمرد همین که میخواست سیگارش را از لبه سینی بردارد و دو تا پُک به آن بزند، چشمش به محمد خورد و گفت: «سلام جوون. جانم؟ کاری داشتی؟»
محمد جلوتر رفت و سلام کرد و گفت: «یه تابلو میخوام. خیلی باید خاص و سفارشی باشه.»
پیرمرد که نفسش گرم بود لبخندی زد و گفت: «تو جمله یا اسمی که میخوای روش باشه بگو و بقیهشو بسپار به من!»
محمد یک قلم و کاغذ از پیرمرد گرفت. یه گوشه از مغازه نشست و تمرکز کرد. هر چه فکرش کرد هیچ به ذهنش نرسید الا یک جمله که شاید از بهترین انتخابهای عمرش محسوب میشد. آن تکه کاغذ را به پیرمرد داد. پیرمرد نگاهی به کاغذ و جمله کرد و گفت :«بهبه! چقدر مَشتی و پرمحتوا! الان بنویسم یا میری و برمیگردی؟»
محمد جواب داد: «لطفا الان بنویسید. چون فردا باید ببرم مهمونی؟»
پیرمرد کف دو تا دستش را به هم مالاند و بسم الله گفت و مشغول شد. اینقدر قشنگ به کلمات حالت میداد و حس و حال و دل محمد را لابلای پیچش کلمات نگاشت که حد نداشت.
روی آن تخته زیبا و حدودا یک متری با زمینه کِرمی و براق نوشت:
[الناسُ صِنْفَانِ: إِمَّا أَخٌ لَكَ فِي الدِّينِ وَ إِمَّا نَظِيرٌ لَكَ فِي الْخَلْقِ
امام علی علیه السلام فرمودند: مردم دو گروهند؛ يا همكيشان تو هستند يا همانندان تو در آفرينش]
تابلو را گرفت و وقتی جوهرش خشک شد، اطرافش را یکی دو تا روزنامه پیچید و با خود برد.
ادامه دارد...
#مممحمد۳
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🔹مستند داستانی #مممحمد۳
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_سی_ام
[انسان هنگامی خود را مییابد که در راهی که برای یافتنش طی کرده، گم شود. فریدریش نیچه]
روز جمعه شد. محمد با این که شب قبلش در کتابخانه مانده بود اما تا ساعت 9 بیشتر نخوابید و زود بلند شد و آماده شد که تا هنوز حوزه شلوغ نشده، برود. دست و صورتش را شست و شلوارش را که اتو کرده بود پوشید و میخواست لباس مشکی که در دهه محرم به تن داشت بپوشد اما با خودش فکر کرد که به جشن تولد میخواهد برود و جالب نیست که پیراهم مشکی بپوشد. ته دلش یکجوری بود اما بالاخره تصمیمش را گرفت و همان پیراهن چهارخانه را پوشید و قابی که خریده بود برداشت و راه افتاد.
وقتی میخواست کفشش را از جاکفشی طبقه همکف بردارد، چشمش به حسینیه افتاد. دید درش باز است. سرک کشید و دید هفت هشت نفر از بچهها از جمله میثم و ابوذر و ساداتی و بقیه که پایه هیئت و عزاداری بودند، از فرط خستگی وسط حسینیه خوابشان برده است.
پاشنه کفشش را کشید و حرکت کرد. آن روز کمی ماشین بد پیدا میشد. چون هنوز زود بود و معمولا حوالی ساعت 10ونیم به بعد ماشین بهتر پیدا میشد. بالاخره یک ماشین گرفت و تا ساری رفت.
در راه با خودش فکر میکرد که چه خبر است؟ چه کسانی دعوت هستند؟ با چه اساتید و مسیحیانی آشنا میشود؟ آیا بحث میشود؟ چه کند که اگر بحث شد، بیکلاس و بیزبان جلوه نکند؟ و از دست فکرها باعث شده بود که هیجان خاصی داشته باشد و دستش یخ کند.
چون در راه کمی معطل شد، وقتی به خانه پدرایوان رسید، حدودا ساعت 11ونیم بود. یادش آمد که یادش رفته که عطر بزند. بخشکی شانس گفت و نفس عمیقی کشید و دستش را به طرف زنگ بُرد.
در باز شد. استرس و هیجان خاصی داشت. تا وارد شد، دید حیاط خانه آب و جارو شده و عطر و ملاحت خاصی خانه را فرا گرفته. پدرایوان با یک پیراهن سفید و سر و روی تازه به استقبال محمد آمد. برای اولین بار محمد را در آغوش گرفت. محمد در آغوش ایوان احساس خوبی داشت و گرمای محبت را در او احساس کرد.
ایوان محمد را تعارف کرد و همانطور که با مهربانی دستش را گرفته بود، او را به همان اتاق همیشگی هدایت کرد.
-چطوری؟
-خدا را شکر. مزاحم شدم.
-اصلا. خوشحالم کردی. از صبح تا حالا منتظرتم.
تا وارد اتاق شدند، محمد عادت کرده بود و فورا چشمش به در کشویی میافتاد و سینی چایی دارچین خوشکلی که آنجا بود را میدید. ولی آن روز تعجب کرد. دید در نیمه باز است اما خبری از سینی چایی نیست!
به روی خودش نیاورد. پدر رفت تا عینکش را بیاورد و کنار محمد بنشیند. محمد هم ننشست و به عکسهای قدیمی دورتادور اتاق نگاه انداخت. عکسهای خیلی قدیمی و جدید از جامعه مسیحیان و ارامنه ایران که انگار کلکسیونی از آنان در اتاق کار پدرایوان وجود داشت. عکسهایی که معلوم بود که بازسازی نشده و با انواع دوربینها گرفته شده و هنوز آن حس و حال قدیمی بودن را با خودش دارد.
محمد... همین طور که مشغول تماشای عکسها بود، ناگهان قلبش شروع به تپش کرد. از آرام آرام شروع شد و کمکم به هیجان و استرس تبدیل شد. از آن مدل هیجاناتی که ناخودآگاه یکی از پاهایت میلرزد و اگر دسته کلید یا خودکار در دست داری، تندتند تکانش میدهی.
ادامه ...👇
@Mohamadrezahadadpour
سلام رفقا
ارادت
انشاءالله حالتون خوب باشه
آقا من دلم ی طرح غیرمذهبی با زمینه صورتی و مرتبط با محتوا برای کتاب #مممحمد۳ میخواد
ی چیز خاص
ی چیز ذهن درگیرکُن
اگر اهل طراحی هستید، طرح بفرستید تا اگر تایید شد، زمینه همکاری را فراهم کنیم
8.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
الحمدلله مجوز #مممحمد۳ صادر شد و رفت برای چاپ 😍
مطالعه آن را برای همه علی الخصوص این عزیزان بیشتر توصیه میکنم👇
۱. کسانی که از جو و حال علمی خودشان ناامید و بی انگیزه هستند
۲. عزیرانی که علاقمند به حوزه و مطالعات علوم اسلامی هستند
۳. کسانی که فکر میکنند در جو و شرایط خاصی هستند و احساس تنهایی میکنند
۴. عزیزانی که علاقمند به مطالعه ادیان علی الخصوص مبانی مسیحیت هستند
۵. والدینی که دنبال الگو و فهم الزامات کشف الگو برای کودک و نوجوانانشان هستند
۶. مادرانی که نوجوان پر شور دارند و کله فرزندشان بوی قرمه سبزی میدهد
و...
انشاءالله به محض این که چاپ شد، اعلام میکنم.
♦️لیست رمانهای موجود در کانال
🔺رمان #نه
قسمت اول
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15046
قسمت دوم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16054
🔺رمان خاطرات کاملا #کرونایی
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18214
🔺رمان #هادی_فرز
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18216
🔺رمان #بهار_خانوم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18215
🔺رمان #تقسیم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18217
🔺رمان #حیفا(2)
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14429
🔺رمان #یکی_مثل_همه۱
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16210
🔺رمان #یکی_مثل_همه۲
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16211
🔺رمان #یکی_مثل_همه۳
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16415
🔺رمان #مممحمد۲
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18012
🔺رمان #مممحمد۳
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/19996
🔺رمان #خط_سوم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18787
🔺رمان #قبیله_عصیان
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/20962
صوتهای جلسات #یهود_پژوهی
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/19124
صوتهای جلسات #معادپژوهی
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/20292
«و العاقبه للمتقین»