eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
253.2هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
55 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻 شعر از بابا طاهر 🌼خوشا آنان که الله یارشان بی 🌼بحمد و قل هو الله کارشان بی 🌼خوشا آنان که دایم در نمازند 🌼بهشت جاودان بازارشان بی 👳 @mollanasreddin 👳
🔻 صبح است نه شام روزى دوستان يحيى بن معاذ، از هر درى سخنى مى‏گفتند و يحيى، مى‏شنيد و هيچ نمى‏گفت . يكى از آن ميان گفت: دنيا چون به مرگ آلوده است و عاقبت آن گور است، به جوى نيرزد. آن يكى مى‏گفت خوش بودى جهان گر نبودى پاى مرگ اندر ميان‏ يحيى به سخن آمد و گفت: خطا گفتيد. اگر مرگ نبود، دنيا به هيچ نمى‏ارزيد. گفتند: چرا؟ گفت: مرگ، پلى است كه دوست را به دوست مى‏رساند . كسى خواهد كه تا ابد در فراق باشد و روى دوست نبيند؟ حسرت مردگان آن نيست كه مرده‏اند؛ حسرتشان آن است كه زاد با خود نياورده‏اند . مرگ، تو را از چاهى، به صحرا مى‏اندازد و از تنگنايى به فراخى. آغاز است، نه پايان؛ منزل است نه مقصد؛ صبح است نه شام . 📚 حکایت پارسایان ،رضابابایی 👳 @mollanasreddin 👳
🔻سرکه هفت ساله رنجوری را سرکه هفت سال فرمودند، از دوستی بخواست گفت: من دارم اما نمی‌دهم گفت: چرا؟ گفت: اگر من سرکه به کسی دادمی سال اول تمام شدی و به هفت سالگی نرسیدی😅 👳 @mollanasreddin 👳
🔻برای بازی‌کردن خلق نشده‌ایم! 💠🌟💠🌟💠 🌟💠 💠 در بین استادانم جوانی بود که «شیخ محمدتقی بهجت» نام داشت. نزد او بخشی از کتاب رسائل شیخ انصاری را خواندم. یادم نمی‌رود روزی را که به‌دلیل خستگی، در جمع دوستان در حرم مطهر نشسته بودم؛ شیخ محمدتقی را دیدم که به سویم می‌آید. اشاره‌ای کرد تا نزدش بروم. از جا برخاستم و به سویش رفتم. به‌آرامی سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت: «ما لِلَّعْبِ خُلِقْنا.» (برای بازی‌کردن خلق نشده‌ایم). این کلام چنان دلم را آتش زد که از آن به بعد متحیر و سرگردان شدم و بر اثر آن، انقلابی مضاعف در وجودم به‌پا شد. 📚 کهکشان نیستی، داستانی بر اساس زندگی آیت الله قاضی طباطبایی ص ۴۵۵ و ۴۵۶ 👳 @mollanasreddin 👳
🔻مردان کار مردان روشنی و گرمی است کار دونان حیله و بی شرمی است 👳 @mollanasreddin 👳
🔻شیطانی که در کمین توست 🌳پیرمردی به نام «مشهدی غفار» حدود 120 سال پیش، در بالای مناره مسجد ملاحسن خان، سال‌ها اذان می‌گفت. پسر جوانی داشت که به پدرش می‌گفت: ای پدر! صدای من از تو سوزناک‌تر و دلنشین‌تر و رساتر است، اجازه بده من نیز بالای مناره بروم و اذان بگویم. 🌳پدر پیر می‌گفت: فرزندم تو در پایین مناره بایست و اذان بگو. بدان در بالای مناره چیزی نیست. من می‌ترسم از آن بالا سقوط کنی، می‌خواهم همیشه زنده بمانی و اذان بگویی. تو جوان هستی، بگذار عمری از تو بگذرد و سپس بالای مناره برو. 🌳از پسر اصرار بود و از پدر انکار! روزی نزدیک ظهر، پدر پسر خود را بالای مناره برای گفتن اذان فرستاد. مشهدی غفار تیز بود و از پایین پسرش را کنترل می‌کرد. دید پسرش هنگام اذان گاهی چشمش خطا رفته و در خانه مردم نظر می‌کند. 🌳وقتی پایین آمد، به پسر جوانش گفت: فرزندم من می‌دانم صدای تو بلندتر از صدای پدر پیر توست. می‌دانم صدای تو دلنشین‌تر از صدای من است. هیچ پدری نیست بر کمالات و هنر فرزندش فخر نکند. 🌳من امروز به خواسته تو تسلیم شدم تا بر خودت نیز ثابت شود، آن بالا جای جوانی چون تو نیست و برای تو خیلی زود است. 🌳آن بالا فقط صدای خوش جواب نمی‌دهد، نفسی کشته و پیر می‌خواهد که رام مؤذن باشد. تو جوانی و نفست هنوز سرکش است و طغیان‌گر، برای تو زود است این بالارفتن. به پایین مناره کفایت کن! 🌳بدان همیشه همهٔ بالارفتن‌ها به‌سوی خدا نیست. چه‌بسا شیطان در بالاها کمین تو کرده است که در پایین اگر باشی، کاری با تو ندارد. 👳 @mollanasreddin 👳
🔻شب بخیر ♦️♦️♦️♦️♦️♦️ این جهان و آن جهان و در نهان آشکارا در نهان و در عیان هم عیان و هم نهان پیدا توئی هم درون گنبد خضرا توئی 👳 @mollanasreddin 👳
🌸فرماندهٔ عشق، یار محبوب تویی 🍃معبود تویی، کمال مطلوب تویی 🌸ای نام تو بهترین سرآغاز مرا 🍃آرامش جان هر دل ‌آشوب تویی بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امید تو 🌺🌺صبحتون بخیر 👳 @mollanasreddin 👳
ازپیرمرددانایےپرسیدند: تابهشت چقدر راه است؟ گفت یک قدم. گفتند: چطور؟ گفت: یک پایتان را که روےنفس شیطانی بگذارید پای دیگرتان دربهشت است 👳 @mollanasreddin 👳
🔻عدم امکان جلب رضایت مردم ✨لقمان حکیم برای اینکه فرزند خود را از توقع مدح و تمجید مردم رهایی بخشد و ضمیر او را از این اندیشه ناشدنی خالی کند، در وصیت خود به وی فرمود: ✨لا تعلق قلبک برضا الناس و مدحهم و ذمهم فان ذلک لا یحصل و لو بالغ بالانسان فی تحصیله بغایة قدرته؛(295) دلبسته به رضای مردم و مدح و ذم آنان مباش که این نتیجه حاصل نمی شود، هر قدر هم آدمی در تحصیل آن بکوشد و نهایت درجه قدرت خویش را در تحقق بخشیدن به آن اعمال نماید. فرزند به لقمان گفت: معنای کلام شما چیست؟ دوست دارم برای آن مثال یا عملی را به من ارائه نمایی. ✨پدر و پسر از منزل خارج شدند و درازگوشی را با خود آوردند. لقمان سوار شد و پسر پیاده پشت سرش حرکت می کرد. چند نفر در رهگذر به لقمان و فرزندش برخورد نمودند. گفتند: این مرد قسی القلب و کم عاطفه را ببین که خود سوار شده و بچه خویش را پیاده از پی خود می برد. لقمان به فرزند گفت: سخن اینان را شنیدی که سوار بودن من و پیاده بودن تو را بد، تلقی نمودند؟ به فرزند خود گفت: تو سوار شو و من پیاده می آیم. ✨پسر سوار شد و لقمان پیاده به راه افتاد. طولی نکشید که عده ای در رهگذر رسیدند. گفتند: این چه پدر بدی است و این چه پسر بدی! اما بدی پدر از این جهت است که فرزند را خوب تربیت نکرده، او سوار است و پدر پیاده از پی اش می رود با آنکه پدر به احترام و سوار شدن شایسته تر است. پدر این پسر را عاق نموده و هر دو در کار خود بد کرده اند. لقمان گفت: سخن اینان را شنیدی؟ گفت: بلی! ✨فرمود: اینک هر دو نفر سوار می شویم. سوار شدند. گروه دیگری رسیدند، گفتند: در دل این دو، رحمت و مودت نیست. این هر دو سوار شده اند، پشت حیوان را قطع می کنند و فوق طاقتش بر حیوان تحمیل نموده اند. لقمان به فرزند خود فرمود: شنیدی؟ عرض کرد: بلی! ✨فرمود: اینک مرکب را خالی می بریم و خودمان پیاده راه را طی می کنیم. عده ای گذر کردند و گفتند: این عجیب است که خودشان پیاده می روند و مرکب را خالی رها کرده اند و هر دو را در این کار مذمت نمودند. فقال لولده تری فی تحصیل رضاهم حیلة لمحتال؛(1) ✨در این موقع لقمان به فرزندش فرمود: آیا برای انسان با تدبیر به منظور جلب رضای مردم، محلی برای اعمال حیله و تدبیر باقی است؟ پس توجه خود را از آنان قطع نما و در اندیشه رضای خداوند باش! ✨لقمان حکیم با یک عمل ساده به فرزند خود فهماند که نمی توان با رفتار خویش، رضایت خاطر مردم را جلب نمود، هر طور که قدم برداری، سخنی می گویند. بنابراین برای مدح و ذمّ این و آن میندیش و تنها متوجه رضای حضرت باری تعالی باش که معیار رستگاری و سعادت، خشنودی خداوند است.(2) 📚1) شرح و تفسیر دعای مکارم الاخلاق، ج 2، ص 120. 2) تحف العقول، ص 275. 👳 @mollanasreddin 👳
🔻ماجرای معروف بهلول و بوی غذا 📌مردی فقیر چشمش به مغازه خوراک پزی افتاد تکه نانی را بالای بخاری که از سر دیگ بلند می شد، می گرفت و می خورد. هنگام رفتن صاحب مغازه گفت: تو از بخار دیگ من استفاده کرده ای، باید پولش را بدهی. مردم جمع شدند و مرد از همه جا درمانده، بهلول را دید و او را به قضاوت دعوت کرد. 📌بهلول به آشپز گفت: این مرد از غذای تو خورده است؟ آشپز گفت: نه ولی از بوی آن استفاده کرده است. بهلول چند سکه نقره از جیبش در آورد و به زمین انداخت و گفت: ای آشپز صدای پول را تحویل بگیر. 📌آشپز با تعجب گفت: این چه قسم پول دادن است؟ 📌بهلول گفت: مطابق عدالت است. کسی که بوی غذا را بفروشد در عوض باید صدای پول دریافت کند 👳 @mollanasreddin 👳
زندگي تكرار بازي هاي ما در كودكي ست يك نفر مادر يكي هم باز بابا مي شود چشم مي بندي كه يعني توي بازي شب شده پلك بر هم مي زني و زود فردا مي شود گاه خود را پشت نقشي تازه پنهان مي كني گاه شيرين است بازي گاه دعوا مي شود مي شماري تا ده و ديگر كسي دور تو نيست چشم را وا مي كني و گرگ پيدا مي شود اين تويي طفلي كه گم كرده ست راه خانه را مي گريزد هي زمين مي افتد و پا مي شود گاه بايد چشم بست و مثل يك كودك گريست چيست چاره؟ لا اقل آدم دلش وا مي شود تو همان طفلي كه نقاشيش كفتر بود و صحن ودلت اين روزها تنگ است... آيا مي شود؟... 👳 @mollanasreddin 👳
💬 | متن پیام: سلام من براتون پیام فرستادم ولی تو کانال نگذاشتید و پاسخگو نبودید. مگه نباید از همین لینک حرف ناشناس ایتا به شما پیام داد؟ سلام مخاطب گرامی! قرار نیست پیامهای شما در کانال قرار داده شود. ما بررسی می کنیم اگر نیاز بود مطلبی در کانال بارگزاری شود، می گذاریم. بسیاری از پیامها هم انتقاد یا پیشنهاد یا حتی تشویق است. مطالعه و بررسی می شوند. 👳 @mollanasreddin 👳
🔻اخلاق 🍂(ابوعلى بن سينا) هنوز به سن بيست سال نرسيده بود كه علوم زمان خود را فرا گرفت و در علوم الهى و طبيعى و رياضى و دينى زمان خود سرآمد عصر شد. روزى به مجلس درس (ابو على بن مسكويه )، دانشمند معروف آن زمان ، حاضر شد. با كمال غرور گردويى را به جلو ابن مسكويه افكند و گفت مساحت سطح اين را تعيين كن . 🌾ابن مسكويه جزوهايى از يك كتاب كه در علم اخلاق و تربيت نوشته بود (كتاب طهارة الاعراق )، به جلو ابن سينا گذاشت و گفت :(تو نخست اخلاق خود را اصلاح كن تا من مساحت سطح گردو را تعيين كنم ، تو به اصلاح اخلاق خود محتاجترى از من به تعيين مساحت سطح اين گردو). بوعلى از اين گفتار شرمسار شد و اين جمله راهنماى اخلاقى او در همه عمر قرار گرفت (1). 📚داستان راستان جلد 1 و 2 1- تاريخ علوم عقلى در اسلام ، ص 211. 👳 @mollanasreddin 👳
✍️ از صبح که چشم باز می‌کنی، تا شب که چشم فرو می‌بندی، چند کلمه، خرج می‌کنی ؟ آری خرج ... - کلماتی که از ما صادر می‌شوند، خرج دارند! ومحل تأمین این هزینه، روحِ ماست ... کلمات از روح کَنده می‌شوند ... برای همین هم هست که کلام بعضی‌ها آرامت میکند و کلام بعضی‌ها، منقبضت ... ※ مراقب باش، آنقدر کلمه خرج نکنی، که روحت، سر سجاده، توانِ بلند شدن نداشته باشد... یا آنقدر با اظهار نظرهای بیهوده، از روحت هزینه ندهی، که وقت خواب، جانِ پرواز بسمت خوابهای زیبا را از آن بگیری ... ✓ امروز، از همین الآن ... تا شب، کلماتت را داشته باش! ★ هرجایی که می‌شود حرف نزنی ... نزن! و هرجا که باید حرف بزنی؛ به کوتاهترین اما نغزترین و پرمهرترین کلام، پاسخت را به زبان بیار ... موفق باشی دوست من ✋ 👳 @mollanasreddin 👳
🔻ملانصرالدین و کفش مجانی 🌱ملانصرالدین برای خرید کفش نو راهی شهر شد. در راسته‌ی کفش فروشان انواع مختلفی از کفش‌ها وجود داشت که او می‌توانست هر کدام را که می‌خواهد انتخاب کند. 🌱فروشنده حتی چند جفت هم از انبار آورد تا ملا آزادی بیشتری برای تهیه کفش دلخواهش داشته باشد. 🌱ملا یکی یکی کفش‌ها را امتحان کرد، اما هیچ کدام را باب میلش نیافت. هر کدام را که می‌پوشید ایرادی بر آن وارد می‌کرد. بیش از ده جفت کفش دور و بر ملا چیده شده بود و فروشنده با صبر و حوصله‌ی هر چه تمام به کار خود ادامه می‌داد. ملا دیگر داشت از خریدن کفش ناامید می‌شد که ناگهان متوجه ی یک جفت کفش زیبا شد! 🌱آنها را پوشید. دید کفش‌ها درست اندازه‌ی پایش هستند. چند قدمی در مغازه راه رفت و احساس رضایت کرد. بالاخره تصمیم خود را گرفت. می‌دانست که باید این کفش‌ها را بخرد از فروشنده پرسید: قیمت این یک جفت کفش چقدر است؟ فروشنده جواب داد: این کفش‌ها، قیمتی ندارند! ملا گفت: چه طور چنین چیزی ممکن است، مرا مسخره می‌کنی؟ فروشنده گفت: ابدا، این کفش‌ها واقعا قیمتی ندارند، چون کفش‌های خودت است که هنگام وارد شدن به مغازه به پا داشتی! 👳 @mollanasreddin 👳
✨✨شفیق بلخی از مردی پرسید: تهیدستانتان چه می کنند؟ 🍃🍃گفت: اگر یابند بخورند و اگر نیابند، بردباری کنند. ✨✨شفیق گفت: همه چنین می کنند. 🍃🍃مرد گفت: شما چگونه اید؟ ✨✨شفیق گفت: اگر یابیم ایثار کنیم و اگر نیابیم شکر بگزاریم. 👳 @mollanasreddin 👳
💥پادشاهی قصری زرنگار بنا کرد و سپس حکیمان و ندیمان را فرا خواند و گفت: آیا در این بنا عیبی می بینید؟ ✨همگان زبان به تحسین گشودند و از بی عیب بودن آن کاخ گفتند، تا این که زاهدی برخاست و گفت: قصر نیکویی است اما حیف که رخنه ای در آن دیده می شود که اگر این رخنه نبود این کاخ با قصر فردوس برابر بود. 🤔شاه گفت: کدام رخنه، من رخنه ای نمی بینم. گفت: آن رخنه را فقط عزرائیل می بیند و این رخنه برای عبور او و گرفتن جان شما ساخته شده است. گرچه این قصر است خرم چون بهشت مرگ بر چشم تو خواهد کرد زشت 📚برگرفته از منطق الطیر 👳 @mollanasreddin 👳
⚡️پند لقمان حکیم پسرم! دنیا را در حالى که گناهان و شیطان در آن هستند، امن ندان. پسرم! دنیا را زندان خود قرار ده، تا آخرت، بهشت تو باشد. ☘ پسرم! دنیا، دریاى عمیقى است که انسان‏هاى بسیارى در آن هلاک شده‏‌اند. از عمل در آن، توشه بر گیر، و کشتى‏‌اى را بر گیر که مسافر آن، پَروامندى از خدا باشد. سپس سوار بر کشتى، به اعماق دریا برو، تا نجات یابى، و من نگرانم که نجات نیابى. ☘ پسرم! کشتى (نجات) ایمان است، و بادبان آن توکّل، و ساکنان آن شکیبایى، و پاروهایش روزه و نماز و زکات. ☘ پسرم! هر که بدون کشتى وارد دریا شود، غرق مى‏‌گردد. ☘ پسرم! سخن اندک بگو، و خداوند عز و جل را در همه جا یاد کن؛ چرا که او تو را بیم داد و ترساند و آگاه ساخت و آموخت. ☘ پسرم! از مردم پند بگیر، پیش از آن که تو مایه پند مردم شوى. ☘ پسرم! از (پیش‏آمد) کوچک، پند بگیر و پیش از آن که بزرگ بر تو وارد شود. ☘ پسرم! هنگام خشم، خود را مهار کن تا هیزم جهنّم نشوى. پسرم! فقر، بهتر از این است که ستم کنى و سرکشى نمایى. ☘ پسرم! بپرهیز از این که قرض بگیرى و در پرداخت آن، خیانت ورزى. 👳 @mollanasreddin 👳
خـدایــا امـشب را مهمان قلبم بـاش پـای حرف دل مــن بنشین می دانم، که فرداها از آن مــن خـواهـد بـود وقــتـی که دستانم در دسـت پـر مهـــر تـوســت "شبتون پر از آرامش" 👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 الهـــی به نام تو که بی نیازترین تنهایی... با تکیه بر لطف و مهربانی ات روزمان را آغاز می کنیم به امید روز سراسر خیر و برکت و با آرزوی ظهور مولایمان 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم🌸 🌸 الهی به امید لطف تو... 👳 @mollanasreddin 👳
💯💯گدای نابینا ✨روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو نوشته شده بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او می‌گذشت، نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود.. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آن‌روز، روزنامه‌نگار به آن محل برگشت، و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدم‌های او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته، بگوید که بر روی آن چه نوشته است؟روزنامه‌نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می‌شد: امروز بهار است، ولی من نمی‌توانم آنرا ببینم 🌟وقتی کارتان را نمی‌توانید پیش ببرید، استراتژی خود را تغییر بدهید. خواهید دید بهترین‌ها ممکن خواهد شد. باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است. حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل، فکر، هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است ……… لبخند بزنید 👳 @mollanasreddin 👳
🔺جوانمردی پوریای ولی ⚡️هنگام سحر و اذان، در تاريک و روشن بامداد، مردي تنومند و بلند قامت از خانه اي بيرون آمد و قدم در کوچه اي تنگ نهاد. از ميان ديوارهاي کوتاه و بلند شهر گذشت و به مسجد آن شهر نزديک شد. صداي اذان صبح از گلدسته ها به گوش مي رسيد. پهلوان وضو ساخت و با خداي خود، به راز و نياز پرداخت. هنوز چيزي نگذشته بود که از پشت يكي از ستون هاي مسجد، صداي گريه پيرزني را شنيد كه به درگاه خدا چنين التماس مي كند: خداوندا ! رو به درگاه تو آورده ام، نيازمندم و از تو حاجت مي طلبم، نا اميدم مکن. ⚡️مرد بي تاب شد، با خود انديشيد، حتماً اين زن تنگدست و نيازمند است. آرام به پيرزن نزديک شد. او را ديد كه بشقابي حلوا در دست دارد. با لحني سرشار از مهرباني پرسيد: چه حاجتي داري مادر؟ ⚡️چون پيرزن اندکي آرام شد، گفت: اي جوانمرد، التماس دعا دارم. براي من و پسرم دعا کن. مرد پرسيد مشکل تو و پسرت چيست؟ ⚡️پيرزن آهي سرد از دل برآورد و گفت: پسري دارم زورمند و دلاور که پهلوان هندوستان است و در شهر و ديار خود پرآوازه است. هر جا نام و نشان پهلواني را مي شنود، عزم کشتي گرفتن با وي مي كند. شکر خدا که تاکنون پيروز شده و تا امروز هيچکس نتوانسته پشت او را به خاک برساند. اكنون پهلواني از خوارزم به شهر ما وارد شده و قصد هماوردي با پسر من را دارد، مي ترسم پسرم مغلوب شود و روي بازگشت به شهر خود را نداشته باشد. اين پهلوان كه كسي جز پورياي ولي نبود، فهميد که رقيب هندي او، پسر اين پيرزن است. ⚡️پورياي ولي، طاقت ديدن اشک هاي آن مادر غمگين را نداشت. دلداريش داد و گفت : به لطف خدا اميدوار باش مادر، خداوند دعاي مادران دل شکسته را مستجاب مي كند. اين را گفت و با حالتي پريشان، از پيرزن دور شد و از مسجد بيرون رفت. ⚡️پس از آن پورياي ولي با خود فکر کرد که فردا چه بايد بکند، اگر قويتر از آن پهلوان باشد و بتواند او را به زمين بزند، آيا طعم شكست را به او بچشاند؟ يا باتوجه به تمناي مادر او، مقاومت جدي نكند و زمينه پيروزي حريف را فراهم نمايد. براي مدتي پورياي ولي، در شك و ترديد بود. ناگهان از دايره ترديد بيرون آمد، لبخندي زد و تصميمي قاطع گرفت. او مي دانست قهرمان واقعي کسي است که نفس سركش خود را مهار کند. او خواست كه غرور خود را بشكند و بقول مولوي ( شير آن است که خود را بشکند ) البته اين انتخاب، بسيار دشوار بود. ⚡️چون روز موعود فرا رسيد و پورياي ولي، پنجه در پنجه حريف افکند، خويشتن را بسيار قوي و حريف را دربرابر خود ضعيف ديد تا آنجا که مي توانست به آساني پشت او را به خاک برساند. اما عهد خود را بياد آورد. براي آنکه کسي متوجه نشود، مدتي با او دست و پنجه نرم کرد، اما طوري رفتار كرد كه ديگران احساس كنند حريف وي قويتر است. پس از لحظاتي، پورياي ولي، اين پهلوان نام آور بر زمين افتاد و حريف روي سينه اش نشست. در همان وقت به او احساس عجيبي دست داد. مثل اين بود كه درهاي حكمت به روي او گشوده شده و وي پاداش جهاد با نفس را مشاهده كرد. ⚡️دوستان پورياي ولي كه از توانايي بدني او به خوبي آگاه بودند، از شكست او در رقابت با پهلوان هندي در شگفت بودند. چند روز بعد از آن واقعه، سلطان جونه ( حاكم آن منطقه در هند) مجلسي ترتيب داد تا در آن از پهلوان پورياي ولي دلجويي کند. در آن هنگام، پهلوان هندي كه در مجلس حضور داشت، پيش آمد و خود را به پاي پورياي ولي افكند و بازوبند پهلواني را به او تقديم كرد. او گفت من در ضمن مسابقه، متوجه گذشت و جوانمردي تو شدم. پوريا از اينكه رازش برملا شده بود، متاثر و پريشان شد اما دوستان او خوشحال شدند و ماجراي اين فداکاري بزرگ در همه شهرها پيچيد. از آن پس، از پورياي ولي به عنوان يكي از جوانمردان و اولياي خدا ياد مي شود. ⚡️پورياي ولي اضافه بر قدرت پهلواني و نيرومندي بدن، صفات آشکار و پسنديده اي داشته که او را از ديگر پهلوانان، متمايز مي ساخته است. پهلوانان و ورزشکاران با ياد او، جوانمردي را پاس مي دارند. پوریای ولی گفت که صیدم به کمند است از همت داوود نبی بخت بلند است افتادگی آموز گر طالب فیضی هرگز نخورد آب زمینی که بلند است!!!!!!!!!! 👳 @mollanasreddin 👳
🔻بجاي نفرين دعا کنید 🔸ابراهيم اطروش مي گويد : با معرفت كرخي بر كنار دجله نشسته بوديم . 🔹ديديم عده اي جوان در قايقي نشسته و در ضمن حركت به قاضي و آوازه خواني و نواختن موسيقي و شرب خمر مشغول هستند . 🔸بعضي از دوستان از معروف كرخي خواستند كه آنها را نفرين كند . او دستهايش را بلند كرد و گفت : 🔹خدايا همانطور كه آنها را در دنيا شاد كردي ، در آخرت هم آنان را شاد بفرما ! 🔸دوستان به او گفتند : ما از تو خواستيم آنها را نفرين كني ، اما تو برايشان دعا كردي ؟ او گفت : اگر خدا بخواهد آنها را در آخرت شاد فرمايد وسائل توبه كردن آنان را فراهم مي آورد . 📚شنیدنی های تاریخ 393_محجةالبیضاء ج7 ص 268 ✅قابل توجه کسانی که فرزندانشان و همسایه ها را به راحتی نفرین می کنند. به جای نفرین دعا کنیم.. 👳 @mollanasreddin 👳
✨✨ای عاشقان... ✨✨ای عاشقان.. 🌟‌ای عاشقــان‌ ای عاشقـان پیمانه را گم کرده ام در کنج ویران مــــانده ام، خمخــــانه را گم کرده ام 🌟هم در پی بالائیــــان، هم من اسیــر خاکیان هم در پی همخــــانه ام، هم خــانه را گم کرده ام 🌟آهـــــم چو برافلاک شد اشکــــم روان بر خاک شد آخـــــر از اینجا نیستم، کاشـــــانه را گم کرده ام 🌟در قالب این خاکیان عمری است سرگردان شدم چون جان اسیر حبس شد، جانانه را گم کرده ام 🌟از حبس دنیا خسته ام، چون مرغکی پر بسته ام جانم از این تن سیر شد، سامانه را گم کرده ام 🌟در خواب دیدم بیـــدلی صد عاقل اندر پی روان‌ می‌خوانْد با خود این غزل؛ دیوانه را گم کرده ام 🌟گـــر طالب راهی بیــــا، ور در پـی آهی برو این گفت و با خود می‌سرود، پروانه راگم کرده ام 📚مولانا 👳 @mollanasreddin 👳