eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
235.8هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.6هزار ویدیو
70 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
بیست و دو سالگی شاید آدم از همه دنیا خجالت بکشد امّا همان دنیا را توی مشتش دارد. هر چه که می‌گذرد، خجالت می‌رود؛ ولی در عوضش دنیا هم از لای انگشت‌ها سر می‌خورد.» 📘 شهرهای گمشده 🖊 آیدا مرادی‌ آهنی 👳 @mollanasreddin 👳
میگفت بودنت بوی نون سنگکِ تازهٔ صبحِ جمعه رو میده، بوی چوب سوختهٔ وسط جنگل، بودنت صدای بارون روی شیروونی چوبی میده، صدای خندهٔ بچه واسه خوشحالی کارنامه، میگفت بودنت بوی وانیل و شکلات داغ میده وسط یه روز سرد زمستون، بوی کولر آبی همراه یه کاسه آلوچهٔ نمک‌زده وسط گرمای تابستون، میگفت وقتی هستی انگار آدم سرِ ثانیه آخر چراغ قرمزو رد میکنه، انگار ثانیه آخری که غذا بسوزه یادش میاد که زیر گازو خاموش کنه، انگار بابات میخواسته مچتو بگیره و در رفتی، میگفت وقتی هستی همون حسی رو داره که بعد از ده ساعت کار میای خونه و لش میکنی رو تخت، همون حسی که جای رد کش جورابتو میخارونی، همون حسی که بچه یه ساله بدقلق، دستاشو وا میکنه که بپره بغلت. میگفت یه‌جوری بودنت خوبه انگار صدای سرخ شدن سیب‌زمینی میده وسط روغن زیاد، صدای جیغ نوجوونی رو میده که کنکور قبول شده، صدای خنده دوتا دوست صمیمی رو میده که صورتشون سرخ شده، بودنت صدای معلم دبیرستانمو میده که میگه «تو نه پشت‌سریت»، صدای کارمند بانکو میده وقتی زنگ‌زده بگه تو قرعه‌کشی برنده شدی، میگفت دوست‌داشتنت یه‌جوری خوبه انگار از خواب میپری ولی هنوز کلی تایم داری بخوابی، حس روزی که رییست فردا رو تعطیل میکنه، یه‌جوری خوبه انگار وسط دعوا جوابای خوب به موقع یادت اومده، انگار وقتی بی‌پول بودی صدای اس‌ام‌اس واریز شنیدی، انگار یکی نشسته واست روز تولدت با پیانو آهنگ تولدت مبارک نواخته، انگار کیف پول و مدارکتو گم کردی و یکی زنگ زده گفته پیدا شده، بودنت یه‌جور خوبه انگار فروشنده بهت کلی تخفیف داده، انگار رفتی ‌رو ترازو و‌ رسیدی به وزن ایده‌آل، انگار اونم همینقدر که دوسش داری، دوسِت داره... 💬رهداد 👳 @mollanasreddin 👳
افق تاریک، دنیا تنگ، نومیدی توانفرساست! می دانم! و لیکن ره سپردن درسیاهی رو به سوی روشنی زیباست... می دانی؟ به شوق نور در ظلمت قدم بردار به این غم های جان آزار دل مسپار که مرغان گلستان زاد که سرشارند از آواز آزادی نمی دانند هرگز لذت و شوق رهایی را و رعنایان تن پرورده در نور نمی دانند هرگز در پایان تاریکی شکوه روشنایی را... 👳 @mollanasreddin 👳
💥💥 مرﺩﯼ ﺳﺮﭘﺮﺳﺘﯽ ﻣﺎﺩﺭ، ﻫﻤﺴﺮ ﻭ فرزندش ﺭﺍ ﺑﺮﻋﻬﺪﻩ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻧﺰﺩ اربابی ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ، وی ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺵ ﺍﺧﻼﺹ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ کارها ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺷﮑﻞ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽﺩﺍﺩ. یک ﺭﻭﺯﯼ ﺍﻭ ﺳﺮ ﮐﺎﺭ ﻧﺮﻓﺖ... ﺑه همین ﻋﻠﺖ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﯾﻨﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩﺗﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻢ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﯿﺒﺖ ﻧﮑﻨﺪ. ﺯﯾﺮﺍ ﺣﺘﻤﺎ ﺑه خاﻃﺮ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺩﺳﺘﻤﺰﺩﺵ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ در روز بعد ﺳﺮﮐﺎﺭﺵ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ارباب ﺣﻘﻮﻗﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﯾﻨﺎﺭﯼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩ. ﮐﺎﺭﮔﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ تشکر کرد و ﺩﻟﯿﻞ ﺯﯾﺎﺩ ﺷﺪﻥ ﺭﺍ ﻧﭙﺮﺳﯿﺪ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩ. ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺑه شدت ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺩﯾﻨﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﮐﻢ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩ... ﻭ ﮐﺎﺭﮔﺮ باز هم ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ و علت این کار را ﺍﺯ ﺍﻭ نپرسید. ﭘﺲ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺍﺯ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﺍﻭ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩ به همین ﻋﻠﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﺣﻘﻮﻗﺖ ﺭﺍ ﺯﯾﺎﺩ ﮐﺮﺩﻡ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﯽ، ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎﺯ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﯽ! ﮐﺎﺭﮔﺮ ﮔﻔﺖ: ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻝ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺧﺪﺍ ﻓﺮﺯﻧﺪﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭘﺎﺩﺍﺵ ﺩﺍﺩﯼ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ.ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ برای ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻡ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺮﺩ ﻭ ﭼﻮﻥ ﮐﻪ ﺩﯾﻨﺎﺭ از حقوقم ﮐﻢ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﯾﺶ ﺑﻮﺩﻩ، ﮐﻪ ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻨﺶ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ.ﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﻨﺪ ﺭﻭح هاﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺨﺸﯿﺪﻩ ﻗﺎﻧﻊ ﻭ ﺭاضی اند ﻭ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﻭ ﮐﺎﻫﺶ ﺭﻭﺯﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎن ها ﻧﺴﺒﺖ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﻨﺪ... 👳 @mollanasreddin 👳
Bahar Delneshin.mp3
2.93M
الكلمات عبث، وأنتِ كنتِ دائماً لغتي التي لا يفهمها أحد... کلمات بی‌فایده‌اند و تو همیشه زبان من بودی، همان‌که احدی قادر به فهم آن نبود... 👤 👳 @mollanasreddin 👳
📚 سلاخ‌خانه شماره پنج، اثر برجسته و مهمی از کورت ونه‌گات است که در آن به حادثه مهمی در طول جنگ جهانی دوم می‌پردازد. یکی از موارد مهم در کتاب‌های ونه‌گات این است که او خودش همیشه از شخصیت‌های کتابش است. در کتاب سلاخ‌خانه شماره پنج نیز، این نویسنده آمریکایی از اتفاق مهمی صحبت می‌کند که خود از نزدیک شاهد آن بود. 👳 @mollanasreddin 👳
نگارش چند واژه و ترکیب به انتخاب فرهنگستان، باتوجه به فاصله و نیم‌فاصله👇 آب‌پاش آب‌پز آبخوان آبدار آبراهه آتشبار آتش‌بیار آتش‌کار آتش‌گیر آتش‌نشان آروغ آسیب‌پذیر آسیب‌زا جاخوردگی جابه‌جایی جانب‌داری جان‌بخش جان‌خراش جان‌سپار جان‌برکف جانباز جامه‌دان 👳 @mollanasreddin 👳
بعدازظهر یکی از روزهای خنک پاییزی سال 64 یا 65 بود. کنار حاج محسن دین شعاری، مسئول تخریب لشگر27 محمد رسول الله"صلی الله علیه و آله و سلم" در اردوگاه تخریب یعنی آنسوی اردوگاه دوکوهه ایستاده بودیم و باهم گرم صحبت بودیم، یکی از بچه های تخریب که خیلی هم شوخ و مزه پران بود از راه رسید و پس از سلام و علیک گرم، رو به حاجی کرد و با خنده گفت: حاجی جون! یه سوال ازت دارم خدا وکیلی راستشو بهم می گی؟ حاج محسن ابروهاشو بالا کشید و در حالی که نگاه تندی به او انداخته بود گفت: پس من هر چی تا حالا می گفتم دروغ بوده؟!! بسیجی خوش خنده که جا خورده بود سریع عذر خواهی کرد و گفت: نه! حاجی خدا نکنه، ببخشین بدجور گفتم. یعنی می خواستم بگم حقیقتشو بهم بگین ........ حاجی در حالی که می خندید دستی بر شانه او زد و گفت: سوالت را بپرس. - می خواستم بپرسم شما شب ها وقتی می خوابین، با توجه به این ریش بلند و زیبایی که دارین، پتو رو روی ریشتون می کشید یا زیر ریشتون؟ حاجی دستی به ریش حنایی رنگ و بلند خود کشید. نگاه پرسشگری به جوان انداخت و گفت: چی شده که شما امروز به ریش بنده گیر دادی؟ - هیچی حاجی همینجوری !!! -همین جوری؟ که چی بشه؟ - خوب واسه خودم این سوال پیش اومده بود خواستم بپرسم. حرف بدی زدم؟ - نه حرف بدی نزدی. ولی ....... چیزه ........ حاجی همینطوری به محاسن نرمش دست می کشید. نگاهی به آن می انداخت. معلوم بود این سوال تا به حال برای خود او پیش نیامده بود و داشت در ذهن خود مرور می کرد که دیشب یا شبهای گذشته، هنگام خواب، پتو را روی محاسنش کشیده یا زیر آن. جوان بسیجی که معلوم بود به مقصد خود رسیده است، خنده ای کرد و گفت: نگفتی حاجی، میخوای فردا بیام جواب بگیرم؟ و همچنان می خندید. حاجی تبسمی کرد و گفت: باشه بعداً جوابت رو میدم. یکی دو روزی گذشت. دست برقضا وقتی داشتم با حاجی صحبت می کردم همان جوانک بسیجی از کنارمان رد شد. حاجی او را صدا زد. جلو که آمد پس از سلام و علیک با خنده ریز و زیرکی به حاجی گفت: چی شد؟ حاج آقا جواب ما رو ندادی ها ؟؟!! حاجی با عصبانیت آمیخته به خنده گفت: پدر آمرزیده! یه سوالی کردی که این چند روزه پدر من در اومده. هر شب وقتی می خوام بخوابم فکر سوال جنابعالی ام. پتو رو می کشم روی ریشم، نفسم بند می آد.می کشم زیر ریشم، سردم میشه. خلاصه این هفته با این سوال الکی تو نتونستم بخوابم. هر سه زدیم زیر خنده. دست آخر جوان بسیجی گفت: پس آخرش جوابی برای این سوال من پیدا نکردی؟ 👳 @mollanasreddin 👳
هدایت شده از نامه آخر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | همه‌چیز‌ دربارۀ نوشتن وصیت‌نامه 🔹کلیپ‌های احکام به زبان ساده، تولید شبکه ۳ سیماست که قرار است هر شب در خبرگزاری فارس منتشر شود. با اشتراک این پست در ترویج احکام الهی شریک باشید. ✉️@name_akhar
koori-@lbookl-part05_chapter02.mp3
17.16M
رمان کوری فصل پنجم ↲ بخش دوم 👳 @mollanasreddin 👳
شاهنامه خوانی به نثر (از ابتدا) و این گونه خواندیم که روزگار پر از نیک خواهی طهمورث به سرآمد و جمشید بر جای او تکیه زد. و اما جمشید: پادشاهی جمشید هفت صد سال بود چون جمشید به سلطنت رسید بر آن شد تا بدی ها را ریشه کن سازد و به جای آن روح و روان را به روشنی هدایت کند. اولین کارش تغییر شکل سازوبرگ جنگی بود به طوری که با ذوب کردن آهن، از آن جوشن، خود، زره و دیگر سازوبرگ جنگی ساخت. برای این منظور پنجاه سال رنج برد تا توانست از محصولاتی که از آهن به دست می آورد گنجی فراهم سازد. سپس در فکر جامه ای شد که در جنگ و نبرد به کار آید. ز کتان و ابریشم و موی و قز قصب کرد پرمایه دیبا و خز بیاموختشان رشتن و تافتن به تار اندرون پود را بافتن چو شد بافته شستن و دوختن گرفتند از او یکسر آموختن بعد از تمام این کارها، شورایی با حضور نمایندگانی از هر صنف تشکیل داد و این در حالی بود که پنجاه سال از زندگی اش می گذشت. اولین گروه، موبدان بودند که چون شغلشان جز عبادت نبود، در دل کوه برایشان معبدهایی بنا کرد. گروه دیگر، نظامیان بودند؛ شیر مردان جنگاوری که به کار پاسبانی از کشور مشغول بودند. گروه سوم، برزگران بودند که به کاشت و داشت و برداشت سرگرم شدند و هیچگاه منت پذیر کسی نبودند. پ.ن: قَز: ابریشم قَصب: پارچه ای ظریف از کتان برگردان به نثر: ۱۳۸۸ هشتم 👳 @mollanasreddin 👳
☕️سـلام صبحتون بخیر 🍁روزتون 🌼متبرك به نگاه خدا ☕️دلتون گرم از آفتاب امید 🍁ذهنتون پراز افکار ناب 🌼قلبتون مملو از مهربانی ☕️دست تون 🍁سرشاراز بخشندگی 🌼آرزوهاتون برآورده و دعاهاتون مستجاب🍂🍁 👳 @mollanasreddin 👳