Bahar Delneshin.mp3
2.93M
#موسیقی_بیکلام
الكلمات عبث،
وأنتِ كنتِ دائماً لغتي التي لا يفهمها أحد...
کلمات بیفایدهاند
و تو همیشه زبان من بودی،
همانکه احدی قادر به فهم آن نبود...
👤 #غسان_كنفاني
👳 @mollanasreddin 👳
#معرفی_کتاب 📚
سلاخخانه شماره پنج، اثر برجسته و مهمی از کورت ونهگات است که در آن به حادثه مهمی در طول جنگ جهانی دوم میپردازد.
یکی از موارد مهم در کتابهای ونهگات این است که او خودش همیشه از شخصیتهای کتابش است. در کتاب سلاخخانه شماره پنج نیز، این نویسنده آمریکایی از اتفاق مهمی صحبت میکند که خود از نزدیک شاهد آن بود.
👳 @mollanasreddin 👳
نگارش چند واژه و ترکیب به انتخاب فرهنگستان، باتوجه به فاصله و نیمفاصله👇
آبپاش
آبپز
آبخوان
آبدار
آبراهه
آتشبار
آتشبیار
آتشکار
آتشگیر
آتشنشان
آروغ
آسیبپذیر
آسیبزا
جاخوردگی
جابهجایی
جانبداری
جانبخش
جانخراش
جانسپار
جانبرکف
جانباز
جامهدان
#غلط_ننویسیم
👳 @mollanasreddin 👳
#طنز_جبهه
بعدازظهر یکی از روزهای خنک پاییزی سال 64 یا 65 بود. کنار حاج محسن دین شعاری، مسئول تخریب لشگر27 محمد رسول الله"صلی الله علیه و آله و سلم" در اردوگاه تخریب یعنی آنسوی اردوگاه دوکوهه ایستاده بودیم و باهم گرم صحبت بودیم، یکی از بچه های تخریب که خیلی هم شوخ و مزه پران بود از راه رسید و پس از سلام و علیک گرم، رو به حاجی کرد و با خنده گفت: حاجی جون! یه سوال ازت دارم خدا وکیلی راستشو بهم می گی؟
حاج محسن ابروهاشو بالا کشید و در حالی که نگاه تندی به او انداخته بود گفت: پس من هر چی تا حالا می گفتم دروغ بوده؟!!
بسیجی خوش خنده که جا خورده بود سریع عذر خواهی کرد و گفت: نه! حاجی خدا نکنه، ببخشین بدجور گفتم. یعنی می خواستم بگم حقیقتشو بهم بگین ........
حاجی در حالی که می خندید دستی بر شانه او زد و گفت: سوالت را بپرس.
- می خواستم بپرسم شما شب ها وقتی می خوابین، با توجه به این ریش بلند و زیبایی که دارین، پتو رو روی ریشتون می کشید یا زیر ریشتون؟
حاجی دستی به ریش حنایی رنگ و بلند خود کشید. نگاه پرسشگری به جوان انداخت و گفت: چی شده که شما امروز به ریش بنده گیر دادی؟
- هیچی حاجی همینجوری !!!
-همین جوری؟ که چی بشه؟
- خوب واسه خودم این سوال پیش اومده بود خواستم بپرسم. حرف بدی زدم؟
- نه حرف بدی نزدی. ولی ....... چیزه ........
حاجی همینطوری به محاسن نرمش دست می کشید. نگاهی به آن می انداخت. معلوم بود این سوال تا به حال برای خود او پیش نیامده بود و داشت در ذهن خود مرور می کرد که دیشب یا شبهای گذشته، هنگام خواب، پتو را روی محاسنش کشیده یا زیر آن.
جوان بسیجی که معلوم بود به مقصد خود رسیده است، خنده ای کرد و گفت: نگفتی حاجی، میخوای فردا بیام جواب بگیرم؟
و همچنان می خندید.
حاجی تبسمی کرد و گفت: باشه بعداً جوابت رو میدم.
یکی دو روزی گذشت. دست برقضا وقتی داشتم با حاجی صحبت می کردم همان جوانک بسیجی از کنارمان رد شد. حاجی او را صدا زد. جلو که آمد پس از سلام و علیک با خنده ریز و زیرکی به حاجی گفت: چی شد؟ حاج آقا جواب ما رو ندادی ها ؟؟!!
حاجی با عصبانیت آمیخته به خنده گفت: پدر آمرزیده! یه سوالی کردی که این چند روزه پدر من در اومده. هر شب وقتی می خوام بخوابم فکر سوال جنابعالی ام. پتو رو می کشم روی ریشم، نفسم بند می آد.می کشم زیر ریشم، سردم میشه. خلاصه این هفته با این سوال الکی تو نتونستم بخوابم.
هر سه زدیم زیر خنده. دست آخر جوان بسیجی گفت: پس آخرش جوابی برای این سوال من پیدا نکردی؟
👳 @mollanasreddin 👳
هدایت شده از نامه آخر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #احکام_ساده| همهچیز دربارۀ نوشتن وصیتنامه
🔹کلیپهای احکام به زبان ساده، تولید شبکه ۳ سیماست که قرار است هر شب در خبرگزاری فارس منتشر شود.
با اشتراک این پست در ترویج احکام الهی شریک باشید.
✉️@name_akhar
koori-@lbookl-part05_chapter02.mp3
17.16M
#کتاب_صوتی
رمان کوری
فصل پنجم
↲ بخش دوم
👳 @mollanasreddin 👳
شاهنامه خوانی به نثر (از ابتدا)
و این گونه خواندیم که روزگار پر از نیک خواهی طهمورث به سرآمد و جمشید بر جای او تکیه زد.
و اما جمشید:
پادشاهی جمشید هفت صد سال بود
چون جمشید به سلطنت رسید بر آن شد تا بدی ها را ریشه کن سازد و به جای آن روح و روان را به روشنی هدایت کند.
اولین کارش تغییر شکل سازوبرگ جنگی بود به طوری که با ذوب کردن آهن، از آن جوشن، خود، زره و دیگر سازوبرگ جنگی ساخت. برای این منظور پنجاه سال رنج برد تا توانست از محصولاتی که از آهن به دست می آورد گنجی فراهم سازد. سپس در فکر جامه ای شد که در جنگ و نبرد به کار آید.
ز کتان و ابریشم و موی و قز
قصب کرد پرمایه دیبا و خز
بیاموختشان رشتن و تافتن
به تار اندرون پود را بافتن
چو شد بافته شستن و دوختن
گرفتند از او یکسر آموختن
بعد از تمام این کارها، شورایی با حضور نمایندگانی از هر صنف تشکیل داد و این در حالی بود که پنجاه سال از زندگی اش می گذشت.
اولین گروه، موبدان بودند که چون شغلشان جز عبادت نبود، در دل کوه برایشان معبدهایی بنا کرد.
گروه دیگر، نظامیان بودند؛ شیر مردان جنگاوری که به کار پاسبانی از کشور مشغول بودند.
گروه سوم، برزگران بودند که به کاشت و داشت و برداشت سرگرم شدند و
هیچگاه منت پذیر کسی نبودند.
پ.ن:
قَز: ابریشم
قَصب: پارچه ای ظریف از کتان
#شاهنامه_از_ابتدا
#جلداول
برگردان به نثر: #سیدعلی_شاهری
#نشرچشمه ۱۳۸۸
#قسمت هشتم
👳 @mollanasreddin 👳
☕️سـلام صبحتون بخیر
🍁روزتون
🌼متبرك به نگاه خدا
☕️دلتون گرم از آفتاب امید
🍁ذهنتون پراز افکار ناب
🌼قلبتون مملو از مهربانی
☕️دست تون
🍁سرشاراز بخشندگی
🌼آرزوهاتون برآورده
و دعاهاتون مستجاب🍂🍁
👳 @mollanasreddin 👳
وقتی یکی از خوشه چینان دمی از قاب خویش بیرون می زند، به وقت استراحت!
▪️تابلوی خوشه چینان نقاشی رنگ روغن بر روی کرباس اثر ژان فرانسوا میله، نقاش واقع گرای فرانسوی، است که در سال ۱۸۵۷ خلق شد و سه زن دهقان را در حال خوشه چینی در گندم زار نشان می دهد.
🎨 #هنر #نقاشی #شوخی
#فرانسوا_میله
👳 @mollanasreddin 👳
#متن_خاص
بزرگترین شرّ روی زمین اینه که
امیدوار باشی فردا بهتر از امروز خواهد بود.
زمانی که فکر میکنی فردا بهتر از امروز خواهد بود، وارد یک توهم دائمی میشی.
بعد از این، به خودت میگی که وقتی تحصیلاتت رو تموم کنی همه چیز عالی میشه
یا وقتی شغل پیدا کنی، همه چیز خوب خواهد شد.
من نمیگم که نباید برای فردا برنامهریزی کنی، اما
برای این زندگی، به امید نیاز نداری، بلکه به شوق و اشتیاق نیاز داری.
این زندگی باید با هر چیزی که الان در اطرافت هست همصدا بشه، و این فقط در حال حاضر ممکنه.
نمیتونی فردا رو زندگی کنی، تنها زندگیای که میتونی داشته باشی همینه که الان داری.
👳 @mollanasreddin 👳
💥#داستانک💥
💠 عنوان داستانک : ماجرای مرغ پرندهباز
در روستایی کوچک، مرغی به اسم «قدسی» زندگی میکرد که برخلاف بقیه مرغها، آرزو داشت پرواز کند. هر روز مینشست روی دیوار مرغداری و به پرندگان آزاد نگاه میکرد. یک روز گفت: «چرا باید همیشه این دانهها رو نوک بزنم؟ من میخوام پرواز کنم و دنیا رو ببینم!»
همه مرغها به قدسی خندیدند. خروس رئیس گفت: «آخه تو یه مرغی، نه عقاب! این فکرها رو بریز دور!» ولی قدسی گوش نداد. با کلی تلاش، بال زدن یاد گرفت و از دیوار مرغداری پرید بیرون. البته پروازش بیشتر شبیه سقوط آزاد بود، ولی خودش فکر میکرد قهرمان المپیک شده!
همینطور که قدسی داشت به خودش افتخار میکرد، پایش به یک جوی آب گیر کرد. وقتی بالا را نگاه کرد، دید چند بچه روستایی با تعجب به او زل زدهاند. یکی گفت: «این مرغ داره فرار میکنه! بگیریمش؟» قدسی با تمام سرعت شروع کرد به دویدن.
بچهها هم دنبال قدسی دویدند و این مرغ بیچاره مجبور شد از روی چند حصار، میان باغ و حتی از روی سگ نگهبان عبور کند. بالاخره به کوهی رسید و نفسنفس زنان ایستاد. خوشحال بود که آزاد شده، اما یکدفعه متوجه شد که روی قله کوه، یک عقاب واقعی نشسته است!
عقاب با نگاهی جدی گفت: «تو چیکار داری اینجا؟»
قدسی گفت: «اومدم پرواز یاد بگیرم. مثل تو!»
عقاب خندید و گفت: «پرواز با این هیکل؟ برگرد همون مرغداری!»
قدسی که از شنیدن این حرف ناراحت شده بود، گفت: «من یه مرغ خاصم. روزی پرواز میکنم و به همه ثابت میکنم که اشتباه میکنن!» عقاب سری تکان داد و گفت: «باشه، ببینم چیکار میکنی.»
از آن روز به بعد، قدسی هر روز بال میزد و از کوه پایین میپرید. البته هنوز بیشتر شبیه یک توپ پرنده بود، اما عقاب هر روز به او نگاه میکرد و زیر لب میخندید.
یک روز، وقتی قدسی دوباره با کله به زمین افتاد، گفت: «فهمیدم! پرواز به درد من نمیخوره. باید برگردم مرغداری.»
قدسی برگشت به روستا و همه مرغها از دیدنش تعجب کردند. خروس رئیس گفت: «خب، چه خبر؟ پرواز کردی؟»
قدسی با غرور گفت: «پرواز نکردم، ولی فهمیدم دنیای بیرون خیلی سختتر از چیزی که فکر میکنیم!»
از آن روز، قدسی به یک مربی انگیزشی برای مرغها تبدیل شد و سخنرانیهایی با عنوان «رؤیاهایت را دنبال کن، اما حواست به کلهات باشد» برگزار کرد. 😄
👳 @mollanasreddin 👳
#شعر
عمر ڪه بیعشق رفت، هیچ حسابش مگیر
آب حیاتست عشق، در دل و جانش پذیر
هرڪه جز این عاشقان، ماهیِ بیآب دان
مرده و پژمرده است، گرچه بود او وزیر
عشق چو بگشاد رخت، سبز شود هر درخت
برگ جوان بردمد، هر نفس از شاخ پیر
هرڪه شود صید عشق، ڪی شود او صید مرگ
چون سپرش مه بود، ڪی رسدش زخم تیر
سر ز خدا تافتی، هیچ رهی یافتی
جانب ره بازگرد، یاوه مرو خیر خیر
تنگ شڪر خر بلاش، ور نخری سرڪه باش
عاشق این میر شو، ور نشوی رو بمیر
جمله جانهای پاڪ، گشته اسیران خاڪ
عشق فروریخت زر، تا برهاند اسیر
ای ڪه به زنبیل تو، هیچ ڪسی نان نریخت
در بن زنبیل خود، هم بطلب ای فقیر
چست شو و مرد باش، حق دهدت صد قماش
خاڪ سیه گشت زر، خون سیه گشت شیر
مفخر تبریزیان، شمس حق و دین بیا
تا برهد پای دل، ز آب و گل همچو قیر
#مولانا
👳 @mollanasreddin 👳