eitaa logo
منادی
1.6هزار دنبال‌کننده
325 عکس
52 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
شما هنوز به اختراع‌های عجیب و غریب فکر می‌کنید؟ هنوز امید دارید یک روزی آدمیزاد چیزی کشف کند تا بتواند مشق‌هایش را با خط خودش برایش بنویسد؟ چیزی که آرزوی همه‌مان بود یک روزی. گیرم که الآن دغدغه‌ی هیچکداممان نباشد. هنوز هم دوست دارید دستگاه کِش‌آورنده‌ی تعطیلات اختراع کنید؟ یا دستگاهِ چاپ پول واقعی. من می‌خواهمشان. همه را. دوست دارم توی دنیای سورئال زندگی کنم. حتی فکر کردن به آن هم حالم را خوب می‌کند. خیلی دلم می‌خواهد در لحظه یک دکمه را بزنم و غیب شوم. دکمه‌ی پرواز داشته باشم و در ثانیه‌ای پرواز کنم آن ینگه دنیا. دلم می‌خواهد استخرِ خوراکی‌های دوست داشتنی‌ام را داشته باشم و هیچ‌جوری هم تمام نشوند. دوست دارم چشم ببندم به هرچه که در این لحظه دارم می‌بینم و سفر کنم به گذشته. به هر ساعتی که دلم می‌خواهد. به زیر درختی که مادرمان حوّا از میوه‌اش خورد. به لحظه‌ی ورود زرافه به کشتی نوح. به ثانیه‌ای که قوچ از آسمان تِلِپی خورد روی زمین کنار ابراهیم و اسماعیل. به آن وقتی که حواریون کنار عیسای مسیح می‌نشستند زیر درخت. به انقلاب صنعتی. به روزی که مادر ادیسون فهمید پسرش از مدرسه اخراج شده. به اولین کلمه‌ای که الکساندر گراهام بل توی تلفن گفت. به اعلام آتش بس جنگ‌ها. به زمانی که مستی از سر شاه ناصر قاجاری پرید و فهمید دیگر امیرکبیری ندارد. به خیلی ساعت‌های خوب و بد گذشته می‌خواهم بروم. تصورش هم روحم را زنده می‌کند. کاش داشتمش. کاش داشتمش و امشب می‌رفتم مدینه‌ی سال سوم هجرت. می‌رفتم به پانزدهم رمضان و احتمالا دم‌دمای سحر. می‌رفتم درِ خانه‌ای که درش به مسجد باز می‌شد را می‌زدم. شاید حتی در هم نمی‌زدم. پشتش می‌نشستم. گوش می‌چسباندم برای شنیدن همهمه‌ی لطیفی که از خانه بیرون می‌زند. به صدای نوزاد تازه متولد شده. به صدای نفس‌های مادرش-اگر بیاید-. به صدای قدم‌های خوشحال پدرش-قبول دارید صدای قدم هم می‌تواند خوشحال یا ناراحت باشد؟- می‌خواستم بدانم همراه بودن با شادیِ خانواده‌ای که غم و شادی‌شان همیشه برایم در یک سطح دیگری مهم بوده، و غم و شادی‌ام برایشان خیلی مهم بوده چه شکلی‌ست؟ تنفس در هوایی که تازه مولود مبارکی در آن نفس کشیده چه شکلی‌ست؟ کاش بشر به خودش بیاید و یک روزی این دستگاه عزیز را بسازد. خیلی به کار خواهد آمد. 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قانون جنگل💫 هر بار از بی قانونی ادمی زاد کفری می‌شوم، ذهنم پرت می‌شود به جایی که ضرب المثلش را ساخته‌اند: "مگه جنگله که قانون نداره". اما این مکان، با همه بی‌قانونی‌هایش یک قانون‌هایی دارد. اینکه هیچ حیوان درنده‌ای بیشتر از گنجایش معده و حجم گرسنگی‌اش شکار نمی‌کند. اگر هم طعمه‌ای اضافه ماند، برای باقی حیوان‌ها هم سهمی می‌گذارد. بین حیوان‌ها محبت مادرانه معنا دارد. در کم و زیادش حرفی نیست. اما این روزها کلافه‌ام. کفری کفری. از گروهی از آدمی زادی که روی خلایق را مثل شب بی ستاره سیاه کرده. و هر چه از جنگل بد می‌گویند، و بی قانویش. ولی هزار برابر به ان‌ها شرف دارد. از این به بعد به جای "مگه جنگله که قانون نداره." باید گفت: "مگه اسرائیلی که شرف نداره." از این بعد خیلی از معادلات جابه جا می‌شود. خیلی از ضرب‌المثل‌ها عوض می‌شود. از وقتی که ادم‌ها از آدم بودنشان دور می‌شوند. باید به قلبمان نگاه کنیم، کجای این دنیا ایستاده‌ایم. 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
بسم الله مگر بیمارستان برای خوب شدن حال مریض‌ها نبود؛ یعنی جایی برای بهبود کسانی که سلامتی‌شان را از دست داده‌اند؟ از کی قتلگاه شده؟ مگر آخرالزمان است؟ مگر جنگ در خط مقدم در بیابان‌ها نبود؛ جایی دور از شهر، زن و بچه و زندگی؟ از کی مرز خط مقدم و جنگ شهری و پارتیزانی و همه این‌ها قاطی شده؟ چرا حتی یک وجب هم، ایمن از این اتفاق شوم نیست؟ مگر سازمان ملل و صلیب سرخ جهانی برای کمک به مردم جهان کار نمی‌کنند؛ پیام نمی‌دهند و اقدام نمی‌کنند؟ از کی منطقه مشخص می‌کنند برای امنیت و همان می‌شود قتلگاه هرکس به آن پناه برده است؟ بیمارستان‌‌شفا! مرزهای هرچه اسم و معناست را درنوردیدی، عوض کردی اصلا. بیمارستان نیستی دیگر شکنجه‌گاه و قتلگاهی... اسمت را عوض خواهند کرد لابد؛ چیزی شبیه حزن، غم یا ضجر بهتر است گمانم. زبان قاصر است و قلم عاجز. اشک کارساز نیست و سوز جگر لحظه‌ای خنک نمی‌شود. غذا انگار زهر است و در آغوش گرفتن نوزاد گریان روضه‌ای جانکاه. تو ای صاحب تمام لحظه‌ها، زمان‌ها و مکان‌ها! یاور مردم بیمار، درمانده و آواره! امام حیّ همه عالم، از غزه و بیمارستان شفا گرفته تا کوره دهی در ناشناخته‌ترین قسمت این کره خاکی! به ما که امیدی نیست، تکان نمی‌خوریم نه با غم، نه با تجاوز نه با ظلم. شما خودت فکری کن! بیا که دنیا بینهایت تنگ شده... ✍️ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
بندِ «پ» دوتا لنگه‌ی در لب‌به‌لب چفت‌شده و به هم چسبیده. حتی ذره‌ای کج و کولگی هم ندارد تا بشود از درز وسطش بفهمی آن‌طرفش چه‌خبر است. ساعت هفت شب، یک‌جفت کفش ورنیِ واکس‌خورده پایین جاکفشی دلیلی کافی است برای سرریز شدن ظرف فضولی‌ام. آقای حسینی و شاکری که برندباز و اسپرت‌پوش‌اند. دکترهایمان هم که زحمت عوض‌ کردن کفش را به خودشان نمی‌دهند. (می‌دانید که کفِ کفش دکترها کثیف نمی‌شود هیچ، خودبه‌خود استریل هم هست. ته‌تهش یک خانه تا مطب را باهاش قدم زده باشند، آن‌هم با کشیدن یک کاور پلاستیکی رویش سروته قضیه را هم می‌آورند.) تنها یک گزینه می‌ماند. همراه مریض به واسطه‌ی بند «پ» خارج از وقت ملاقات آمده توی بخش ملاقات ممنوع! تا فضولی تمام انرژی اول شیفتم را نگرفته می‌پرم توی اتاق برای پوشیدن لباس مخصوص آی‌سی‌یو. حدسم درست از آب درمی‌آید. یک مرد کت و شلواری، ایستاده کنار تخت سه و دارد پاهای مریضش را ماساژ می‌دهد. گویا پارتی‌اش کلفت‌تر از این حرف‌هاست که حتی گان مخصوص همراه بیمار را هم نپوشیده. غیظ را چاشنی سلامم می‌کنم و با چشم و ابرو به ریحانه می‌فهمانم این آقا اینجا چکار می‌کنه؟ یکهو بلند رو به همان آقای حدودا چهل ساله می‌گوید:« آقای دکتر! امروز چهارلیتر مایع از شکمش کشیده شده. مسیرش رو باز نکنید، بیشتر از این بیاد آزمایشاش می‌ریزه بهم.» معادلاتم با همین جمله حل می‌شود. پسرِ تخت سه پزشک است و شواهد نشان می‌دهد قرار است تا صبح در معیت‌ هم باشیم. دوست دارم دست‌به‌سرش کنم ولی خب ما جلوی موردهای ضعیف‌تر هم کوتاه آمدیم. این که حی و حاضر و دکتر است. خود من به‌شخصه یک‌بار وقتی به همراه مریض پشت تلفن شرح حال کوتاهی از بیمارش دادم، راضی به این گزیده‌گویی‌ام نشد. بعد از کلی باد به غبغب انداختن و بم کردن صدا گفت: «خانم ما عموی مادری‌مون تو بیمارستان شیراز تو داروخونه کار می‌کنه ها!». تا این جمله را شنیدم، پرونده مریض را آوردم گذاشتم جلویم، از باء بسم‌اله برایش خواندم تا میم صدق‌الله. شوخی‌بردار که نیست. پارتی کلفتی رو کرده بود. متصدی داروخانه بیمارستان از دکتر بیمارستان مهم‌تر نیست؟ خلاصه که بله. دنیا دارد بر پایه‌ی پارتی می‌چرخد. اگر کسی را نداشته باشی که بتوانی پُزش را به بقبه بدهی، کارَت زار است. پشتت که به یک آدم گرم باشد نفس راحت می‌کشی و می‌زنی توی دل هفت‌خوان رستم. قوی می‌شوی. سینه‌سپر حرف می‌زنی. ریحانه یک جعبه شیرینی آلمانی می‌گیرد جلویم. می‌گوید کامت را تلخ نکن ببین ریاست بیمارستان چقدر زحمت کشیده. بخور که خوردن دارد. یکی از آن گل‌گلی‌های مربایی‌اش را درسته می‌چپانم توی دهانم. می‌گوید: «حالا درسته از این موقعیت‌ها کم پیش میاد، ولی والا امام حسنم راضی نیستن خودتو با شیرینی ولادتشون خفه کنی». می‌خندم و در شیرینی را می‌گذارم. کارت پستال روی جعبه خنده‌ام را کش می‌دهد. «میلاد کریم اهل بیت، شیر جمل بر همگان مبارک». روی کلمه‌ی«شیرِ جمل» استپ می‌کنم. عبارتش توی سرم اکو می‌شود. شیرینی توی دهانم می‌ماسد. تلخ می‌شود. غم می‌رود می‌نشیند جای ذوق. آرزویی توی دلم شکل می‌گیرد. «کاش می‌رسید روزی که ما مسلمانان هم پز پارتی‌مان را به عالم می‌دادیم. آن وقتی که دارد مثل شیر جمل وسط میدان، نفَس یهود را می‌بُرد سینه‌سپر می‌کردیم و به جهان می‌گفتیم دیدید بزرگ ما هم بالاخره رسید. دیدید چطور همه‌ی معادلاتتان را به هم زد. دیدید پارتی ما چقدر بزرگ‌تر از مکر شماست.» ذخیره و پشتوانه‌ی الهی! این‌روزها عجیب به دیدن نعلین شما پشت در دنیایمان محتاجیم. 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
محفل داریم تا محفل! خروش سربازان روح‌الله، همان عارف پیر خمین، وسط ورزشگاه آزادی دنیا را مبهوت خودش می‌کند. این چند ثانیه از کاخ سفیدنما هم، آدم را پرت می‌کند، سال ۳۷ هجری. دقیقا همان‌جایی که وسط بحبوحه جنگ صفین، عمروعاص به چکنم چکنم افتاد و لشکرش تار و مار پخش بر زمین شد. جوری قرآن‌ها را علم کرد سر نیزه‌ها، که تشخیص حق بر‌ خواص بی‌خاصیت تنگ شد. چند صباحی گذشت و تاریخ ورق خورد. سال ۶۱ هجری. آن زمان که باقیمانده داغدار کربلا، زین العابدین وسط بزم و مستی آن ملعون، خطبه رسوایی‌اش را می‌خواند. دست و پای نحسش که هیچ، ستون‌های کاخش هم به لرزه افتادند. رو کرد به موذن تا نجاتش دهد. زهی خیال باطل. حالا که یزید زمانه دارد از چاله به چاه می‌افتد، می‌خواهد خودش را پشت حق قایم کند و نقشه عوام فریبی بکشد. شیطان بزرگ دستت رو شده و حنایت بی‌رنگ. دیگر کسی نه قسم حضرت عباست را باور می‌کند نه دم‌خروست را. خدا با ما بوده و هست. هرچه زمان می‌گذرد، ایمان همه جهان هم، به سخنان روح‌خدا، پر می‌کشد بالا. 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
🔸روز اول وقتی جاگیرواگیر شدیم دم غروب آقای همسایه آمد پشت در. تق‌تق زد به شیشه! گفت " ابوحیدرم! من هر روز برای شما سحری و افطاری می‌آورم." هیچ جوری باورم نمی‌شد. توی دلم حرف‌های ملت را مرور کردم. " این‌ها فقط برای اربعین به زائر خدمت می‌کنند. حالا مجبورند چون ایران توی جنگ کمکشان کرده. این‌ها دشمنی و کینه قدیمی از ایران دارند." تازه وقتی ذهن آدم از این حرف‌ها پر شد از هوا هم کوفته می‌آید و مقدمات آدم را برای تکمیل کردن این نتیجه محکم می‌کند. چه بسا خودم هم سر چند تا اتفاق گفتم: "آره، دیدی!" 🔸چند روزی که مهمان ضیافت رمضانی امام‌حسین(ع) بودیم طوری "علی عینی"،" علی راسی"، "انا بخدمتکم" از این آدم‌ها شنیدیم که با گوشت و خون معنای غریب‌نوازی و مهربانی را چشیدیم. یک نتیجه این‌طوری: " این‌ها ذاتا خیلی مهربانند!" سه تا بچه فنجول به خاطر نبود تلویزیون یک‌ریز با وای‌فای ملت مجانا بارها "پایتخت" و ایضا کارتون دانلود می‌کردند. آب خوردن هم خریدنی بود و یک‌سره از خانه ابوحیدر می‌گرفتند. افطاری و سحری چشم‌شان زل بود به در که کی با آن سینی بزرگ پر از غذای عربی سرمی‌رسد... 🔸حرف خیلی می‌شود زد سر این رفتارها! اما چرا این انسان‌ها با این حجم از محبت توانستند روزگاری چند قطره آب را از طفل شیری دریغ کنند حرفی‌ست... برای فهمش برنامه این سحرهای ماه من و صحبت‌های حاج آقا پناهیان را خوب است ببینیم... 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
هر دفعه که رفتم نجف تعجب کردم. آن‌جا فضا یک جوری هست که نمی‌توانم بگویم چجوری. از همان چهارسال پیش، که نیمه شبی در پاییز رسیدیم به نجف و آدم‌ها انگار خاطره‌ای بودند و نه بیشتر؛ این را فهمیدم. آن شب، چند ساعت قبل از رسیدن ما به خاطر درگیری گروه‌های سیاسیِ نمی‌دانم چه و چه در خیابان‌های منتهی به حرم، تیراندازی شده بود و دقیقا وقت پا گذاشتن ما در شارع‌ الرسول، شهر سوت و کور شده بود. آن‌جا از ابتدای خیابان و از جایی که فقط یک روشنایی از حرم می‌دیدم، رعبت و وحشتی توی دلم افتاده بود. دلهره‌ی جنون‌آوری از حسِ کم بودن. حسِ بدِ ناجوری از کوچک بودن و خُرد بودن. گفتم که، نمی‌توانم درست توضیحش بدهم. توی حرم که رسیدم فهمیدم جای درستی ایستاده‌ام. جایی درست و عجیب. در و دیوار قد علم کرده بودند و هر سنگی از حرم، مزار یک عالم را نشان می‌داد و تازه می‌فهمیدی می‌توانی از سنگ هم کمتر باشی. همین چند ماه پیش وقتی با رفیقی که همیشه عاشق بلندی‌هاست، در جست و جوی جای بلندی رو به حرم بودیم، رسیدیم به خودِ خودِ پشت بام حرم. جایی که چند متر آن‌طرف‌ترش گنبد بود. هیبتی فرای واقعیت که چند دقیقه‌ای زبانمان را بند آورد. بعد دیدم ماهِ شب سیزدهم ماه صفر نزدیک‌های گنبد است. مامانِ رفیق یک‌هو دم گوشم گفت:«اسم امام رو روی ماه دیدی؟» فکر کردم از ذوق بی‌حدش این را می‌گوید. ریزتر که شدم دیدم نه، واقعا یک «علی» می‌بینم روی ماه. باز زیر گوشم گفتند:« نامِ تو نقش است چو بر روی مَه/ شیفته‌ی روی مَه‌ام؛ یاعلی!» آن‌جا حس کردم خیلی کوچکم. همه‌جوره. مثلا نه فقط جسمم، که روحم و روانم و اعصابم و حوصله‌ام و علمم و شعورم و شجاعتم و فرهنگم و تربیتم و خوانواده‌ام و اصل و نسبم و وضع مالی‌ام و سر و شکلم و هرچه که فکرش را بکنید. همه کوچک و کم‌اند. و علی(ع) زیاد است. زیادِ کافی. اسدالله و روح‌الله و سیف‌الله و عروة‌الوثقی و سید‌الاوصیا و خیلی چیزهای دیگر. علی(ع) نگفتنیِ عالم است چون کسی نمی‌تواند بگوید دقیقا چطور است و خدا دقیقا توی ما چه دیده که خواسته بشناسیمش. نه که عاشقش شویم و شیعه‌اش باشیم و خون بدهیم در راهش و این‌ها. فقط بشناسیمش که مردی بوده باشخصیت و بافرهنگ و باسواد و قوی و مهربان و جدی و امن. به غایت امن. بین همه‌ی ماها، فقط شهریار توانسته نتوانستنش را درست بیان کند که گفته:« نه خدا توانمش خواند، نه بشر توانمش گفت/ متحیرم چه نامم شهِ مُلکِ لافتیٰ را» 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭕️ بی خط و خش چند سالی می‌شود از آن تصادف لعنتی می‌گذرد. هنوز هم جایش درد دارد. البته جایش توی اعماق وجدانم درد می‌گیرد. شب بی هوا توی خیابان فرعی سرعتم کمی بیشتر از معمول بود. ناغافل چشم بالا کردم و دیدم تیر چراغ برق مثل عَلَم شیطان روبرویم ایستاده. فرمان از دستم در رفت. تیر چراغ برق گوشه‌ی چراغ و گلگیرم را فشار داد. فردای آن روز وقتی دقیقا جای زخم ماشین را دیدم، قرار شد تعمیرش کنم. امروز نه، فردا. این هفته که وقت نشد، هفته آینده. ماه بعدی حتماً می‌برم صافکاری. شب‌های زیادی این حرفها و قول و قرارها توی مغزم دور می‌زد تا کم کم فراموش شد. هر روز از این اتفاق می‌گذرد انگار تعمیرش سخت تر می‌شود. ناکجای بایگانی ذهنم هم دیگر نمی‌داند کی‌ قرار بود بروم صافکاری! هر بار که گلگیر جلو را می‌بینم دوباره وجدان درد می‌گیرم که چرا نرفتم درستش کنم. از آن به بعد هر روز بدنما تر شد. زودتر از این جنبیده بودم به این حال و روز نیفتاده بود. خودم را می‌گذارم جای ماشینم. بارها زخمیِ شیطان شدم و بی آنکه جای زخم را بپوشانم و مداوایش کنم رهایش کردم. زخم روی زخم رفت و حالا شدم یک پیکر پر از زخم و زیلی. حتی اگر برای هر کدام از این زخم‌ها یک استغفار خشک و خالی هم کرده بودم، الآن حال و روزم این نبود. با خودم فکر می‌کنم خدا بیش از خودمان ما را دوست دارد. خوش ندارد درب و داغان باشیم و هر تکه از وجودمان زخمیِ یک تیر از شیطان باشد. این شبها خدا دوست دارد دوباره صاف بشویم. مثل روز اول. فابریکِ فابریک. بدون خط و خش.  🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
بزرگی شعر معروف ۱۰_۲۰_۳۰_۴۰ را می‌خواند. چه سرنوشت‌ها که با همین اعداد آهنگین معلوم نمی‌شود! گرگ و گوسفند، چه کسی چشم بگذارد و کی قایم شود! کَر بودن یا...! قرعه چشم گذاشتن به خودش می‌افتد. قاعده بازی را برای فاطمه که سه سالی ازش کوچکتر است توضیح می‌دهد:« تا من چشمام اونطرفه یه جای خوب قایم شو که من نبینمت» سرش را می‌گذارد به پرده سبز مخملی مسجد و دوباره می‌خواند... فاطمه اما بدون فکر پشت سر مادرش می‌نشیند. جای بهتری بلد نیست انگار. یک چرخش ۱۸۰ درجه‌ای کافیست تا لو برود. گوشم پی فراز آخر است« یا عظیما لا یوصَف...» و چشمم دنبال بازی! به صد که می‌رسد، سر می‌گرداند... منتظرم برود سروقتش و بگوید:«کَررر» نمی‌رود. نمی‌گوید. بزرگتری می‌کند. خودش را به بی‌راهه می‌زند. بین صندلی های نماز می‌گردد، دور خودش می‌چرخد:« وای فاطمه کجا رفتی نمی‌بینمت؟!» فاطمه، شانه‌هایش را جمع می‌کند، ریز می‌خندد و روی ابرهاست بخاطر جای دنجی که پیدا کرده! دلم قیلی‌ویلی می‌رود. خداجون تو که دل این بچه را نرم می‌کنی به کوچکترش، حتما بزرگی می‌کنی در حق ما! به خاطر این لحظات هم که شده، چشم می‌بندی و صبر می‌کنی به پای مهمانانت. بعد هم توی عرش اعلا، خودت را می‌زنی به آسمان هفتم و به فرشته ها می‌گویی: « کی؟ بنده‌ی من؟ اونکه از این کارها نمی‌کنه! منکه ندیدم!» راستش، هیچ چیز ما از تو قایم شدنی نیست. اما فقط یک کار بلدیم انجام بدهیم؛ پشت مامان‌مان قایم شویم و زیر لب زمزمه کنیم: « به فاطمهَ، به فاطمهَ، به فاطمهْ...» 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
بیداری شیرین قلقلکی افتاد نوک بینی‌ام. چشمانم را که باز کردم، جسم پشمالوی سبز رنگی را دیدم که جلوی صورتم تمام می‌خورد. سرم را بلند کردم. مرد چاق میان سالی را دیدم که چشم انداخته بود در چشمانم. وقتی مطمئن شد که بیدار هستم، کف دو دستش را برد کنار گوش‌هایش گفت:«صلاة... صلاة» تای تأنیث را نوشتم، ولی در لهجه عراقی مرد، تایی شنیده نمی‌شد. نگاهی به دور و برم انداختم. همه در صف‌های منظم نشسته بودند و فقط من، مثل تکه‌ی اشتباه پازل، آن وسط خوابیده بودم. اگر آن خادم، پاپیچ نمی‌شد، احتمالا تا آخر نماز خودم را به خواب میزدم. ولی انگار آن خادم کاری نداشت جز بلند کردن من. بلند شدم و نشستم. در همان لحظه بود که نگاهم افتاد به گلدسته‌ای که از دل زمین، چنگ انداخته بود به پهنه آسمان. ناخودآگاه دست راست را گذاشتم رو قلب و گفتم:« السلام علیک یا امیرالمومنین» در هیچکدام از زیارت های بعدی‌، یاد ندارم از آن سلام، شیرین‌تر سلامی داده باشم. این چند خط را نوشتم که بگویم خدایا، یک روز از خوابی عمیق و چند ده ساله بیدار می‌شویم. بیداری‌ که دیگر خواب در پس آن نیست. پس لطفی کن و شب قدری، طوری تقدیر ما را بنویس که از آن خواب هم بیدار شدیم، اولین چیزی می‌بینیم صورت زیبای علی باشد و اولین حرف‌مان سلام بر او. 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
من همیشه خدا، برادر بزرگتر داشتن را دوست داشتم. از آن‌هایی که از بچه اول بودن‌شان ناراحت‌اند. هر زمانی هم فرصتی پیش می‌آمد، این بحث را باز می‌کردم. به شوخی به مادرم می‌گفتم: «همش تقصیر شماست. باید بچه اول‌تون پسر می‌شد.» از بین دوستانم اگر کسی بود که برادر بزرگتر داشت با حسرت نگاهش می‌کردم و می‌پرسیدم: «برادر بزرگتر داشتن چه حسی داره؟!» بعد که یک جواب دست و پا شکسته تحویلم می‌داد، از خواسته دلم می‌گفتم و چند برابر او از مزیت‌های داشتن برادر بزرگتر تعریف می‌کردم. از بین بچه‌ها چندنفر دیگر که بچه اول بودند هم سر تایید تکان می‌دادند و دسته جمعی حسرت می‌خوردیم. آن‌هایی که داشتند هم توی فکر می‌رفتند و چندتا خاطره مرتبط از داداش داشتن‌شان رو می‌کردند. انگار که تازه کشف کنند مزیت عجیبی دارد این برادر داشتن. سال‌ها از این می‌گذرد و من دیگر کشته مرده برادر بزرگتر داشتن نیستم. در شب ۱۹ ماه رمضان، زیر سقف آسمان، در فرازهای هفتاد و خورده‌ای جوشن کبیر یک چیزی ته دلم تکان خورد. انگار یک جوانه نه! یک درخت تنومند را ندیده بودم و حالا درخت شکوفه به شکوفه حواسم را جمع خودش می‌کرد. او در گوشه‌ای از من رشد کرده بود، بی سر و صدا. برادر کوچکم پهلو به پهلویم نشسته بود. مفاتیح بزرگی روی پایش. دست کوچکش گود شده به حالت دعا، روی زانویش. به آسمان نگاه می‌کرد و با صدای آرامی می‌خواند: « سُبْحانَک یا لَاإِلهَ إِلّا أَنْتَ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ، خَلِّصْنا مِنَ النَّارِ یا رَبِّ » در لحظه نگاهم به درخت افتاد. پر از شکوفه‌های سفید-صورتی بود. من عمیقاً عاشق این نهال به بار نشسته، این احساس بودم. حسِ برادر کوچک‌تر داشتن. این حس شیرین‌تر از تمام آن برادر بزرگتر خواستنِ دوران نوجوانی بود. فقط به زمان نیاز داشت. به بزرگ شدن و احساس کردن. 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
همانطور که مشغول آماده کردن سفره افطاری هستم یک چشمم به کوکویی‌ست که سرخ می‌شود، یک گوشم به برنامه‌ی محفلیست که از شبکه‌ی ۳ در حال پخش است. مهمان برنامه، مرد سبیل‌کلفتی است که اصلا نفهمیدم از کجا و برای چه به این برنامه آمده. فقط لاتی حرف‌زدنش، توجهم را به خود جلب کرده‌است. لوتی مسلک است. و از پهلوانی‌هایش دادِ سخن می‌دهد. نه ریش بلندی دارد و نه یقه‌ی بسته‌ای. اتفاقا سبیل‌هایش کمی غلط‌انداز است. آخرهای برنامه از جایی حرف می‌زند که بعد از روضه‌ی امام‌حسین(ع) با لباس‌های عرق‌کرده برای رضایت خانواده مقتول رفته و اتفاقا موفق به اخذ رضایت تنها چندساعت قبل از اجرای حکم شده‌است. ذهنم درگیر بود، درگیرتر هم شد. ذهنم عجیب درگیر پرونده‌ایست که، قاتل به قول خودش آدمِ بدی نبوده اما کارهای بسیار بدی کرده که قابل بخشش نیست. قبل از پایان سال، همه‌چیز برای اجرای حکمش فراهم بود اما به طرز عجیبی به مشکلی برخورد که در پرونده‌های قبلی، خبری از این مشکلات وجود نداشت. هرچند مادرِ مقتول، پیگیرترین ولی‌دمی ‌است که این سال‌ها دیده‌ام اما قبل از نوروز که اجازه‌ی اجرای حکمش، با مانع روبرو شد، فقط برای چندثانیه از ذهنم گذشت، شاید شبِ‌قدر تقدیرِ دیگری برای‌ش رقم بخورد. روی کاغذ و ظواهر پرونده، احتمال رضایتِ مادر مقتول با توجه به نحوه‌ی قتل و اقدامات بعدی قاتل، چیزی نزدیک به غیرممکن است. حتی اخلاقِ تند و تیز مادر مقتول با همکارقضایی‌ام، نشان از کوتاه نیامدنش دارد. و او سفت و سخت پیگیرِ اجرای حکم قصاص قاتل است. خود من هم قبل از دیدن قاتل در زندان و حتی همین الان هم می‌گویم اگر جای مادرش بودم حتما نمی‌بخشیدم، اما از آن روزی که با قاتل صحبت کرده‌ام، پشیمانی‌اش را که دیده‌ام، یک جورهایی دلم می‌خواهد، شبِ‌قدر برای رها شدنش از قصاص دعا کنید. شاید تقدیرش جور دیگری رقم خورد. 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef