⭕️ بی خط و خش
چند سالی میشود از آن تصادف لعنتی میگذرد. هنوز هم جایش درد دارد. البته جایش توی اعماق وجدانم درد میگیرد.
شب بی هوا توی خیابان فرعی سرعتم کمی بیشتر از معمول بود. ناغافل چشم بالا کردم و دیدم تیر چراغ برق مثل عَلَم شیطان روبرویم ایستاده. فرمان از دستم در رفت. تیر چراغ برق گوشهی چراغ و گلگیرم را فشار داد.
فردای آن روز وقتی دقیقا جای زخم ماشین را دیدم، قرار شد تعمیرش کنم. امروز نه، فردا. این هفته که وقت نشد، هفته آینده. ماه بعدی حتماً میبرم صافکاری. شبهای زیادی این حرفها و قول و قرارها توی مغزم دور میزد تا کم کم فراموش شد. هر روز از این اتفاق میگذرد انگار تعمیرش سخت تر میشود.
ناکجای بایگانی ذهنم هم دیگر نمیداند کی قرار بود بروم صافکاری! هر بار که گلگیر جلو را میبینم دوباره وجدان درد میگیرم که چرا نرفتم درستش کنم. از آن به بعد هر روز بدنما تر شد. زودتر از این جنبیده بودم به این حال و روز نیفتاده بود.
خودم را میگذارم جای ماشینم. بارها زخمیِ شیطان شدم و بی آنکه جای زخم را بپوشانم و مداوایش کنم رهایش کردم. زخم روی زخم رفت و حالا شدم یک پیکر پر از زخم و زیلی. حتی اگر برای هر کدام از این زخمها یک استغفار خشک و خالی هم کرده بودم، الآن حال و روزم این نبود.
با خودم فکر میکنم خدا بیش از خودمان ما را دوست دارد. خوش ندارد درب و داغان باشیم و هر تکه از وجودمان زخمیِ یک تیر از شیطان باشد. این شبها خدا دوست دارد دوباره صاف بشویم. مثل روز اول. فابریکِ فابریک. بدون خط و خش.
#یوسف_تقی_زاده
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
بزرگی
شعر معروف ۱۰_۲۰_۳۰_۴۰ را میخواند. چه سرنوشتها که با همین اعداد آهنگین معلوم نمیشود! گرگ و گوسفند، چه کسی چشم بگذارد و کی قایم شود! کَر بودن یا...!
قرعه چشم گذاشتن به خودش میافتد.
قاعده بازی را برای فاطمه که سه سالی ازش کوچکتر است توضیح میدهد:« تا من چشمام اونطرفه یه جای خوب قایم شو که من نبینمت»
سرش را میگذارد به پرده سبز مخملی مسجد و دوباره میخواند...
فاطمه اما بدون فکر پشت سر مادرش مینشیند. جای بهتری بلد نیست انگار.
یک چرخش ۱۸۰ درجهای کافیست تا لو برود.
گوشم پی فراز آخر است« یا عظیما لا یوصَف...» و چشمم دنبال بازی!
به صد که میرسد، سر میگرداند...
منتظرم برود سروقتش و بگوید:«کَررر»
نمیرود. نمیگوید. بزرگتری میکند. خودش را به بیراهه میزند.
بین صندلی های نماز میگردد، دور خودش میچرخد:« وای فاطمه کجا رفتی نمیبینمت؟!»
فاطمه، شانههایش را جمع میکند، ریز میخندد و روی ابرهاست بخاطر جای دنجی که پیدا کرده!
دلم قیلیویلی میرود. خداجون تو که دل این بچه را نرم میکنی به کوچکترش، حتما بزرگی میکنی در حق ما!
به خاطر این لحظات هم که شده، چشم میبندی و صبر میکنی به پای مهمانانت. بعد هم توی عرش اعلا، خودت را میزنی به آسمان هفتم و به فرشته ها میگویی: « کی؟ بندهی من؟ اونکه از این کارها نمیکنه! منکه ندیدم!»
راستش، هیچ چیز ما از تو قایم شدنی نیست. اما فقط یک کار بلدیم انجام بدهیم؛
پشت مامانمان قایم شویم و زیر لب زمزمه کنیم: « به فاطمهَ، به فاطمهَ، به فاطمهْ...»
#مهدیه_مهدیپور
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
بیداری شیرین
قلقلکی افتاد نوک بینیام. چشمانم را که باز کردم، جسم پشمالوی سبز رنگی را دیدم که جلوی صورتم تمام میخورد. سرم را بلند کردم. مرد چاق میان سالی را دیدم که چشم انداخته بود در چشمانم. وقتی مطمئن شد که بیدار هستم، کف دو دستش را برد کنار گوشهایش گفت:«صلاة... صلاة»
تای تأنیث را نوشتم، ولی در لهجه عراقی مرد، تایی شنیده نمیشد.
نگاهی به دور و برم انداختم. همه در صفهای منظم نشسته بودند و فقط من، مثل تکهی اشتباه پازل، آن وسط خوابیده بودم. اگر آن خادم، پاپیچ نمیشد، احتمالا تا آخر نماز خودم را به خواب میزدم. ولی انگار آن خادم کاری نداشت جز بلند کردن من.
بلند شدم و نشستم. در همان لحظه بود که نگاهم افتاد به گلدستهای که از دل زمین، چنگ انداخته بود به پهنه آسمان. ناخودآگاه دست راست را گذاشتم رو قلب و گفتم:« السلام علیک یا امیرالمومنین»
در هیچکدام از زیارت های بعدی، یاد ندارم از آن سلام، شیرینتر سلامی داده باشم.
این چند خط را نوشتم که بگویم خدایا، یک روز از خوابی عمیق و چند ده ساله بیدار میشویم. بیداری که دیگر خواب در پس آن نیست. پس لطفی کن و شب قدری، طوری تقدیر ما را بنویس که از آن خواب هم بیدار شدیم، اولین چیزی میبینیم صورت زیبای علی باشد و اولین حرفمان سلام بر او.
#محمد_حیدری
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
من همیشه خدا، برادر بزرگتر داشتن را دوست داشتم. از آنهایی که از بچه اول بودنشان ناراحتاند. هر زمانی هم فرصتی پیش میآمد، این بحث را باز میکردم. به شوخی به مادرم میگفتم: «همش تقصیر شماست. باید بچه اولتون پسر میشد.»
از بین دوستانم اگر کسی بود که برادر بزرگتر داشت با حسرت نگاهش میکردم و میپرسیدم: «برادر بزرگتر داشتن چه حسی داره؟!» بعد که یک جواب دست و پا شکسته تحویلم میداد، از خواسته دلم میگفتم و چند برابر او از مزیتهای داشتن برادر بزرگتر تعریف میکردم.
از بین بچهها چندنفر دیگر که بچه اول بودند هم سر تایید تکان میدادند و دسته جمعی حسرت میخوردیم. آنهایی که داشتند هم توی فکر میرفتند و چندتا خاطره مرتبط از داداش داشتنشان رو میکردند. انگار که تازه کشف کنند مزیت عجیبی دارد این برادر داشتن.
سالها از این میگذرد و من دیگر کشته مرده برادر بزرگتر داشتن نیستم.
در شب ۱۹ ماه رمضان، زیر سقف آسمان، در فرازهای هفتاد و خوردهای جوشن کبیر یک چیزی ته دلم تکان خورد. انگار یک جوانه نه! یک درخت تنومند را ندیده بودم و حالا درخت شکوفه به شکوفه حواسم را جمع خودش میکرد. او در گوشهای از من رشد کرده بود، بی سر و صدا.
برادر کوچکم پهلو به پهلویم نشسته بود. مفاتیح بزرگی روی پایش. دست کوچکش گود شده به حالت دعا، روی زانویش. به آسمان نگاه میکرد و با صدای آرامی میخواند: « سُبْحانَک یا لَاإِلهَ إِلّا أَنْتَ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ، خَلِّصْنا مِنَ النَّارِ یا رَبِّ »
در لحظه نگاهم به درخت افتاد. پر از شکوفههای سفید-صورتی بود. من عمیقاً عاشق این نهال به بار نشسته، این احساس بودم.
حسِ برادر کوچکتر داشتن. این حس شیرینتر از تمام آن برادر بزرگتر خواستنِ دوران نوجوانی بود. فقط به زمان نیاز داشت. به بزرگ شدن و احساس کردن.
#محدثه_صالحی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
#محفل
همانطور که مشغول آماده کردن سفره افطاری هستم یک چشمم به کوکوییست که سرخ میشود، یک گوشم به برنامهی محفلیست که از شبکهی ۳ در حال پخش است.
مهمان برنامه، مرد سبیلکلفتی است که اصلا نفهمیدم از کجا و برای چه به این برنامه آمده. فقط لاتی حرفزدنش، توجهم را به خود جلب کردهاست. لوتی مسلک است. و از پهلوانیهایش دادِ سخن میدهد. نه ریش بلندی دارد و نه یقهی بستهای. اتفاقا سبیلهایش کمی غلطانداز است. آخرهای برنامه از جایی حرف میزند که بعد از روضهی امامحسین(ع) با لباسهای عرقکرده برای رضایت خانواده مقتول رفته و اتفاقا موفق به اخذ رضایت تنها چندساعت قبل از اجرای حکم شدهاست. ذهنم درگیر بود، درگیرتر هم شد.
ذهنم عجیب درگیر پروندهایست که، قاتل به قول خودش آدمِ بدی نبوده اما کارهای بسیار بدی کرده که قابل بخشش نیست.
قبل از پایان سال، همهچیز برای اجرای حکمش فراهم بود اما به طرز عجیبی به مشکلی برخورد که در پروندههای قبلی، خبری از این مشکلات وجود نداشت.
هرچند مادرِ مقتول، پیگیرترین ولیدمی است که این سالها دیدهام اما قبل از نوروز که اجازهی اجرای حکمش، با مانع روبرو شد، فقط برای چندثانیه از ذهنم گذشت، شاید شبِقدر تقدیرِ دیگری برایش رقم بخورد.
روی کاغذ و ظواهر پرونده، احتمال رضایتِ مادر مقتول با توجه به نحوهی قتل و اقدامات بعدی قاتل، چیزی نزدیک به غیرممکن است.
حتی اخلاقِ تند و تیز مادر مقتول با همکارقضاییام، نشان از کوتاه نیامدنش دارد. و او سفت و سخت پیگیرِ اجرای حکم قصاص قاتل است.
خود من هم قبل از دیدن قاتل در زندان و حتی همین الان هم میگویم اگر جای مادرش بودم حتما نمیبخشیدم، اما از آن روزی که با قاتل صحبت کردهام، پشیمانیاش را که دیدهام، یک جورهایی دلم میخواهد، شبِقدر برای رها شدنش از قصاص دعا کنید. شاید تقدیرش جور دیگری رقم خورد.
#هانیه_پارسائیان
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
یکْ نماز یاد گرفتهایم، زمان پارینهسنگیِ زندگیمان! همان یکِ یکِ یکِ زیستمان توی این دنیا و دست نخورده همانی که یاد گرفتهایم را بدون کموکاست تا لحظهی مرگ ادامه میدهیم! اگر یکی بیاید بپرسد که «نماز برای تو، مثل پیامبر، مثل آن چیزی که توی احادیث برای مومنِ کاردرست گفتهاند، آیا معراج هست یا نه؟!» نگاه عاقل اندر سفیه میکنیم که «چی میگی عمو؟! نمازت را بخوان و برو دنبال زندگیت، این کلمههای قلمبهسلمبه چیست که بلغور میکنی؟!»
موضوع اما یک جایی ترسناک میشود! بله، ترسناک! آن وقتی که بفهمیم نماز، به قولِ مرحوم حایری شیرازی، نه تقلید است، نه تلقین است و نه القا...! بلکه نماز «ذکر» است، یعنی به خاطر آوردنِ چیزی که در حالت عادی از آن غافل شدهایم و باید که نماز، ما را نسبت به آن هوشیار کند. و آیا نماز ما، آن یاداوریِ خدا وسط بلبشو و روزمرگی زندگی هست؟! آیا رشد هست؟! یا فقط عادت کردهایم به خواندنش؟!
غرض از نوشتن این مطلب معرفی کتابهایی بود که برای بهتر شدن نمازمان به درد میخورد. و از بهترین کتابهایی که درباره نماز دیدهام و با وجود حجم کم، غنای مطلب خوبی دارد، همین کتاب «اسرار قلبی نمازِ» شهید ثانیست. یک کتابِ فوقالعاده که باید یکیش را بخرید و بگذارید کنار دستتان توی خانه و هر از گاهی بهش رجوع کنید.
حواستان بود؟
دو تا کتاب معرفی کردم! یکی کتابِ «نماز» از مرحوم آیتالله حایری شیرازی، یکی کتابِ «اسرار قلبی نمازِ» شهید ثانی. البته پیشنیاز این دو کتاب به نظرم باید کتابِ «چگونه یک نماز خوب بخوانیمِ» استاد پناهیان باشد. یعنی اول کتاب پناهیان را بخوانید، بعدش بروید سراغ این دو تا کتابِ خوب...
#احمد_کریمی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
میمانم خانه، امشب. بچه تحمل نمیکند برود توی جمع غریبه. نه میگذارد من بفهمم قرار است چه کنم، نه میگذارد بقیه چیزی بفهمند. ماندن در خانه برایم تا حدی غریب است و آشنا.
معمولا با مامان میرفتم مکتب الزهرا. معمولا یعنی همان موقعی که باید دستم را میگرفتند تا گم نشوم و سر از کوچه بغلی در نیاورم. حیاطش بزرگ بود، با دو تا ساختمان. یکی یک طبقه و قدیمی، دومی دوطبقه و نوساز.
مراسم توی ساختمان قدیمی برگزار میشد، و ساختمان دوطبقه و بزرگ شبیه خانهی متروکهای میماند که ما بچههای سرتق باید میرفتیم داخل ببینیم چه خبر است. سه شب آزگار میگشتیم دور ساختمان، تا راه ورودیای پیدا کنیم.
گاهی از دستشان در میرفت و در اصلی باز میماند. آنوقت پسرها با دخترها شرطبندی میکردند که چه کسی شیرتر است تا برود توی تاریکی و سالم بیاید بیرون، بدون آنکه لولو بخوردش.
ساختمان متروکه دوتا در داشت، یکی روبهروی ساختمان قدیمی، دومی پشت ساختمان. وروردی در دوم محصور بود بین دوتا باغچه خیلی بزرگ که پایینشان پله میخورد و سر از زیرزمین و پنجرههای آن در میآورد. باغچه پر از شکوفهی انار بود. وقتی مراسم تمام میشد، هیچکدامشان سرجایش نبودند. یا گوشهی روسریهایمان خودنمایی میکردند، یا توی دست پسرها به عنوان بمب.
یادم هست یک شب، کنار مامانم توی مراسم نشسته بودم. یکی از دوستانم بدو بدو آمد و گفت بیا ساختمون متروکه، یه چیزی پیدا کردم. تا مامان آمد بفهمد طرف کی بود و چه شد، فلنگ را بستم و دویدم پشت بند دوستم، سمت ساختمان.
از پلههای یکی از باغچهها رفت پایین، آویزان شد از پنجره و ناپدید شد. یه لحظه هنگ کردم، کجا غیبش زد؟ داشتم با ترس میرفتم سمت پله ها که از آن یکی پنجره سرش را درآورد و گفت بیا تو دیگه. دستم را گرفت و از لبهی پنجره پریدم داخل.
یک کلاس درس بود، با تخته و صندلیهای دستهدار. گوشهی کلاس هم یک تشک بچه بود با یک کیف بچه. باورم نمیشد ساختمان متروکه در اصل یک مدرسه است، پر از کلاس درس. بچه های دیگر وقتی دیدند ما رفتیم داخل، پشت بندمان یکی یکی آمدند تو و شروع کردند به جست و جو. یکی از پسرها در را باز کرد و بقیه ریختند داخل سالن. خلاصه که اوضاعی بود.
فردا شب همهی پنجرهها را چفت و محکم بسته بودند، درها را هم. وقتی پشت بلندگو خسارات را اعلام کردند فهمیدیم شبیخونمان به ساختمان چه عواقبی داشته، ریز ریز خندیدیم و از جایمان تکان نخوردیم.
خاطراتم از شب قدر دارد جلوی چشمانم رژه میرود، با هر فراز جوشن کبیر پرت میشوم داخل یکیشان. این شب برایم بدجور آشناست.
#زهرا_جعفری
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
رفیق بادیگارد💫
صدای پتک اهنگری حضرت داوود توی گوشم میپیچد. وقت به هم گره زدن بندهای آهنی زره مخصوصش. او اولین پیامبری بوده که با کار با اهن را یاد گرفته.
این شبها تصور میکنم اگر زره ساخت دست او به تن پیامبر ما بود، باز برایشان، سنگینی میکرده؟!
اصلا آن زرهی که وقت جنگ به تن رسول خدا بود، ماموریتش را میدانسته؟!
پس چرا برای حبیب خدا نفس راحت نگذاشته بود؟!
اینقدر ننگی کرده، که خدا دست به کار شد و جوشنی از نور فرستاد.
جبرئیل تا رسید، آن هزار و یک نام را به تن پیامبر کرد.
و همین رازی شد تا بین هزار و یک نامش، در هالهای از نور محافظت میشد.
انگار این همه اتفاق مثل گره آن زره بهم وصل شده، تا حالا، توی این دوره و زمانه تنهایی، یکی از آن هزار گره کبیر را بردارم. برای یک سالم. تا ماه رمضان بعدی.
تا توی حصن حصین آن در امان باشم.
همان وقتی که هجوم اتفاقات نفسم را میبرد.
همان وقتی که از همه طرف محاصره میشوم و خودم را بین مشکلات تنها میبینم. یکی از همان هزار و یک نام خدا را مثل یک رفیق بادیگارد صدا بزنم.
یا حفیظ و یا مجیب. یا خیر مسئولین و یا خیر از ناصرین .
شما برای یک سال بعدی ، کدام ذکر را رفیق بادیگارتان انتخاب میکنید؟!
#کوثر_شریفنسب
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
برای بابا
از محل کارم زیاد عکس دارم. از لحظات مهمش خیلی زیادتر. گالری گوشیام شده شبیه به بخش روابط عمومی بیمارستان.
گاهی میشود یکهو بیدلیل یاد یکی از عکسها
میافتم و مرا میبرد پیش یکی از مریضهایی که مدتی مهمانمان بوده. عصری داشتم بین کلمات کتابی چشم میچرخاندم نگاهم خورد به کلمهی فلاسک. بیهوا پرت شدم به سهسال پیش، وسط عکسی با حضور دوتا فلاسک سبز و صورتی.
آبان ماه ۹۹، آقا مهدی اولین مریض جوانی بود که پایش به آیسییو باز شد. اکسیژن کمفشار جوابگوی ریهی سرتاسر سفیدش نمیشد. باید فکر دیگری برایش میکردیم. خودش نمیدانست اوضاع بیماریاش تا چه حد وخیم است. نه خودش نه خانمش. اما ما میدانستیم برگشتنش به زندگی چیزی شبیه به معجزه است. و خب امیدوار به همین کورسوی نور، روز و شب دورش میچرخیدیم. کودک خردسالش را بهانه میکردیم تا نفسهای به شماره افتادهاش جان بگیرد. عشقهای زندگیاش را مدام میآوردیم جلوی چشمش تا دوپینگ کند. توانش برای ادامهی زندگی چندبرابر شود.
هفت روز مداوم جنگیدن، مهدی را خسته کرده بود. چشمهای بیرمقش داد میزد میخواهد محکم باشد و نمیتواند. داشت ساز رفتن کوک میکرد.
آدمیزاد توانش محدود است. مگر چقدر میشود جلوی نفسی که با زجر بالا میآید و با درد پایین میرود مقاومت کرد؟ مگر میشود جلوی زهر کرونا وقتی تا مغز استخوان فرورفته را گرفت؟
اما این حرفها که برای خانمش، شوهر نمیشد. او شوهرش را از ما میخواست. میگفت وقتی با پای خودش آمده پیش شما باید با پای خودش هم برود بیرون. او چه میفهمید مهدی دیگر حتی توان جمع کردن پاهایش را در روی تخت هم ندارد.
به در و دیوار میزد برایش. منتظر بود از دهن یکی بشنود آبهویج خیلی برای ریه خوب است. دوساعت بعدش با یک بطری پر آبهویج تازه جلوی در آیسییو بود. همراه مریض کناریاش میگفت: «تا حالا عصارهی گوشت بلدرچین برای شوهرت درست کردی؟» دیگر تا دو روز کل وعدههای غذایی مهدی میشد آبگوشت.
یک روز قبل اینکه بداند مهدی میخواهد تنهایش بگذارد. زنگ آیسییو را زد. دوتا فلاسک سبز و صورتی دستش بود پر از توصیههای در و همسایه که برای بهبودی سفید شدن ریه دستور داده بودند. با چه زبانی میگفتیم که مهدی حتی توان فرو دادن یک قطره از آن داروها را ندارد؟ با چه دلی میتوانستیم بگوییم الان فقط دعا جواب میدهد؟
عزیزش بود آخر. پناهش بود. چطور به راحتی دستش را ول کند بگذارد ترکش کند.
امروز عکس دو تا فلاسک را گرفتم جلوی چشمم و زیر لب فاتحه میخوانم برای بابامهدی. از خدا میخواهم امشب او را مهمان سفرهای کند که بزرگترش در بستر بیماری افتاده. بزرگتری که طبیب ماهر شهر شیر دوایش کرده. آمده برق امید پاشیده توی چشم بچهیتیمهایی کوفه. بچهها افتادند دربهدر دنبال شیر تازه. کاسه پر کردهاند برای بابایشان. آخر بهشان گفتهاند تنها کاسهی شیر میتواند حریف زهری که تا مغز استخوان فرو رفته شود. گفتهاند اگر میخواهید بابایتان خوب شود باید شیر بخورد.
و فکر میکنم به اینکه حالا چهکسی دلش را دارد برود روی این همه امید خاک بریزد؟ چهکسی میتواند به این چشمهای که برق امید نمشان کرده بگوید به صورت مریضتان رنگ موت نشسته؟ پاهایش را بهسختی جمع میکند. نای نشستن ندارد.
کدام دلگندهای جرأتش را دارد بگوید بروید آمادهی عزا شوید که برای بار دوم یتیم شدید؟
#مریم_شکیبا
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
بسم الله
چشم انتظاری
چشم انتظاری سخت است. مثل ناخن مانده بین دو لبه قیچی که کمکم فرو میرود و گوشت را له میکند، مثل زبان مانده زیر تیزی و سنگینی مداوم دندانها، استخوان مانده لای زخم...
چشم انتظاری را باید از مادری پرسید که نه ماه منتظر دیدن روی میوه دلش میماند، یا پیرزنی که سالها چشم به در خشک کرده، شاید پیکر فرزند مفقود الاثرش بازگردد.
تو اما چشم انتظار چیز دیگری بودی، جنس انتظارت مثل خودت فرق میکرد با هرچه دیده و شنیدهایم. چشم انتظاری برای عاقبت بخیری، برای معشوق خدا شدن و در آغوش محبتش تا ابد روزی خوردن...
شهادت حقت بود همررزم، رفیق، شاگردِ حاج قاسم! سالها به دنبال گلولهها دویدی شاید میهان تنت شوند و حالا؛ روز بعد از عمیقترین شب سال، همهشان را به آغوش کشیدی.
به آرزویت رسیدی. دیگر دستانت باز شده، برایمان دعا کن. شاید چشم انتظار واقعی منجی دنیا شویم.
#شهید_زاهدی
#زکیه_دشتیپور
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
تازه از ماموریت سوریه برگشته بود.
فرزند تازه متولد شدهاش کمتر از بیست روز داشت. در کل سال شاید سه چهار ماه مجموعا کنار خانوادهاش بود. بهجای اینکه کل عید نوروز در خانه بنشیند و کیف طفل صغیرش را ببرد با کل خانوادهاش
آمد زیر بار اعتکاف دخترانه. غیرتمند، شجاعانه و صاحبنظر.
مسئول اعتکاف دخترانه، همه هم و غمش حضور یک مرد کاربلد فرهنگیکار بود که بتواند وزنه سنگین این اعتکاف را بلند کند. هر لحظه یک چیزی میخواست و کاری طلب میکرد. چقدر خوب؛ بسیجی مخلص سرهنگ امیرمحسن آمده بود زیر بار این کار.
آخر او بود که آرام نداشت. آسودگیاش میشد عدمش...
#شهید_امیرمحسن_حسننژاد
#راسک
✍️ طاهره ابوالحسینی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
وسط ضجه و اضطراب جماعت، درگوشی از همسر شهید پرسیدم: "وصیت نکرده بود چیزی بذاری کنارش موقع دفن؟"
انگار از قبل آماده باشد دستم را گرفت برد سر دو تا کشو!
یک شیشه آب معدنی پر از خاک، یک کیسه کوچک پر از خاک، تسبیح تربت...
دلم خون شد.
- اینا چیه؟
- با این دستکشا و دستمالا حرم بیبی زینب رو غبارروبی کرده، آخه مدافع حرم بود. گفته بذارید توی لحدم! این خاک تدفین زائر اربعینه...این خاک مسیر کربلاست...این تربتیه که تو دستاش بوده...
کشو دوم هم که پر از شال عزا بود...
- چرا انقدر دم دست؟
- کل داراییش همینها بود... همهش خاک!
#شهید_امیرمحسن_حسننژاد
#راسک
✍️ طاهره ابوالحسینی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
مگر نمیدانید اینجا جوانها شب قدر دعای شهادت میکنند، ما جماعت دلسوخته هم دلمان آب است برای این استقبال ها!
چرا تجمع روی دست خودتان میگذارید؟!
#فرودگاه_یزد_هماکنون
✍️ #مهدیه_مهدیپور
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
صدای فرود هواپیما میآید. انگار صاف مینشیند ته دل من! میلرزد ته و تویش. دست خالی آمدهایم استقبال!
آقایی پشت میکروفون رجز میخواند. دستهای خالیمان مشت میشوند...
چشم میچرخانم، عکسهایشان دلبری میکند و هرسه لبخند ملیحی میزنند...
#فرود_گاه_یزد
در انتظار صاحبخانهها...
✍️ #مهدیه_مهدیپور
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef