eitaa logo
🌟کانال منتظران کوچک⚘
1.7هزار دنبال‌کننده
679 عکس
1.9هزار ویدیو
29 فایل
گاهی بهش فکـــر کنیم... یک نفر سالهاست منتظر ماست؛ تا بهش خبـــر بدیم که ما آماده ایم ؛ که برگرده.. که بیاد.. 🍃اللــهم عجــل لولیکــــ الفــرج🍃 🌹تعجیل در #ظهور مولا #صلوات کانال ویژه محبان حضرت: @Akharin_khorshid313 تبادل: @tabadolmahdavi
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان این هفته: قسمت دوم پیرمرد یهودی باز به محله ما امد باز غُر زد و گفت: من یک دانشمند یهودی ام ، من از مسلمانان بالاترم، صبر کن تا روز موعود فرا برسد انوقت عصایم یک مار🐍 بزرگ خواهد شد و مسلمانان را خواهد خورد!🙃 او رفت و رفت تا به وسط بازار رسید ، ناگهان نگاهش به جمعیتی افتاد که وسط بازار ایستاده بودند . جلوتر رفت دید یک مرد اسب سوار🐴 جلوتر از بقیه حرکت میکند. چشم هایش را تیز کرد دید ان مرد اسب سوار هم جوان است ،هم زیبا و هم خوش لباس از یکی پرسید او کیست؟ _او حسن است، پسر علی ابن ابی طالب🌟 پیرمرد یهودی فوری عصایش را بر زمین کشید ، جلو رفت و داد زد: " ای عصا! بیدار شو! مار 🐍شو...! زود باش...!" بعد رسید به اسب اما عصا مار🐍 نشد. 🙄 پیرمرد یهودی جلو اسب امام حسن علیه السلام را گرفت و گفت: ای پسر علی انصافت کجا رفته ؟!😒 امام حسن محتبی علیه السلام خوش رو☺️ نگاهش کرد و گفت: برای چه؟ پیرمرد یهودی افسار اسبش را گرفت و گفت: روزی که پدربزرگت گفت: دنیای برای انسان مومن زندان است و برای ادم کافر بهشت. حالا تو مومن هستی ومن کافر.اما مثل اینکه تو با این سر و وضعت در بهشت هستی و دنیا برایت زندان نیست!😒 امام حسن علیه السلام لبخند معنا داری زد و گفت : ای پیرمرد! اگر می دیدی ان نعمت های بهشتی که خداوند برای مومنان فراهم ساخته و چشمی دیده و نه گوشی شنیده ، انوقت میفهمیدی من الان در زندان هستم ، و اگر نگاهت به شعله های اتش جهنم 🔥می افتاد و عذاب الهی که خداوند برای کافران فراهم ساخته ، میفهمیدی که اکنون پیش از اینکه بمیری، در بهشت پر نعمت هستی!‼️ پیرمرد یهودی لال شد . نه دیگر حرفی زد و نه دیگر حرفی شنید. او رفت و رفت تا جایی که کسی او را ندید. @montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Audio_432374.mp3
7.36M
های خاله نبات 📚عنوان: زرد 🎤گوینده: خانم ملیحه نظری ⚜قسمت سوم عزیزان شبتون بخیر 🎀نازنینای مهربون،بریم باهم قصه امشب که برگرفته از آیات قرآن کریم هست رو باهم بشنویم 🎀 @montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: میفرماید: اِستَشِر فی أمرِک الَّذینَ یخشَونَ اللَّهَ در کار خود، [فقط] با کسانى مشورت کن که از خدا می ‏ترسند (تحف العقول، ص ۲۹۳ @montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
shodeam9saleh_3.mp3
3.19M
📚عنوان: درخت خرمای همسایه 🎤گوینده: خانم وزیری حناجون مهربون که شبها میان پیش ما، ما رو با یه دنیای دیگه آشنا میکنن💫 چه دنیایی🤔❓ با حکایت های شیرین قرآنی🔸🌸ما رو وارد دنیایی از اطلاعات و آگاهی میکنن و اتفاقاتی رو که در گذشته های دور افتاده، داستانش رو برامون تعریف میکنن🗣 که نه تنها شنیدنش👂 شیرین و جذابه بلکه کلی چیزهای خوب خوب هم ازش یاد می گیریم🧡💚 @montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان این هفته: زبان نگاه قسمت دوم محمد از تعجب دهانش باز ماند. بعد گفت: ای وای....! من فکر کردم او را دیده ایی! چرا زودتر نگفتی! انهایی که ما را میشناختند هیچ کمکی به ما نکردند، پس چطور انتظار داری کسی که ما را نمیشناسد ، به ما کمک کند، اگر این را میدانستم، این همه راه نمی امدم.!😒 پیرمرد اهی کشید و گفت: پسرم! تا حالا دست به سوی کسی دراز نکرده ام اما چه کنم خشکسالی چیزی برای ما باقی نگذاشته، شاید او به داد ما برسد، تو هم اینقدر ناراحت نباش ،خدا خودش به ما کمک میکند.😊 _پدرجان! فکر میکنی چقدر برای ما کافی است؟ _اگر پانصد درهم💰 کمک کند فکر کند کافی باشد محمد لبخند زد و گفت: پانصد درهم💰!... اگر چیزی بدهد که بتوانیم شکم زن و بچه مان را سیر کنیم خوب است.😏 بعد رفت توی فکر " اگر سیصد درهم 💰هم به من بدهد خوب است😍، با صد درهم ان برای زن و بچه ام لباس👕 میخرم و صد درهم هم خرج زندگیم میکنم ، با صد درهم دیگر هم الاغی🐴 میخرم و با ان کار میکنم! اه...! چه خیال خوشی مگر میشود کسی که ما را نمیشناسد هشت صد درهم به ما کمک کند، نه فکر کنم این همه راه بیهوده امده ایم.😔 پدر و پسر بعد ساعتی پیاده روی و خواندن نماز به شهر سامرا رسیدند . از کسی نشان خانه امام علیه السلام را پرسیدند و به سوی خانه امام رفتند. در زدند خدمتکار امام در را باز کرد. پیرمرد سلام کرد و گفت: من علی ابن ابراهیم هستم و با فرزندم محمد از راه دور امده ایم میخواهیم اقا را ببینیم😇 خدمتکار انها را با احترام به خانه دعوت کرد از راهروی تنگی گذشتند. 🌟مهمان داشت با راهنمایی خدمتکار وارد اتاقی شدند،. امام با دیدن انها از جای بلند شد و زودتر از انها سلام کرد😍. محمد و پدرش هم سلام کردند و گوشه ایی نشستند . مهمان ها سوال میکردند و امام جواب کوتاه میداد. محمد گهگاهی به امام نگاه میکرد. امام چهره ایی مهربان و دوست داشتنی داشت💚 . کسی که لباس کهنه ایی پوشیده بود جلوتر خزید امام چند سکه💰 از روی طاقچه برداشت به او داد ان مرد هم با دعا و ثنا خداحافظی کرد.☺️
202030_1835003365.mp3
8.16M
🌹🌹 🙍‍♂بالای ۴ سال 🎤با اجرای :اسماعیل کریم نیا 🗣قرائت : 🎶تدوین : عمو قصه گو 📚منبع : قصه های خیلی قشنگ @montazer_koocholo