eitaa logo
🏴 منتظران ظهور 🏴
2.8هزار دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
9.3هزار ویدیو
296 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی وَ یُحیِ الاَرض مِن بَعدِ مَوتِها مدیر: @Montazer_zohorr تا امر فرج شود میسّر بفرست بهر فرج و ظهور مهدی صلوات🌱🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🦋🌸 برای تعجیل در ظهور من زیاد دعا کنید که خود فرج و نجات شما است. 🪴 👤حضرت مهدی (عج) 🍀 📚کمال الدین، ج۲، ص۴۸۵ 🌿 🤲 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌸🌺🌸🌿 🌿🌷🌹🌷🌿 آیت اله سید ابوالحسن اصفهانی (نامه ی امام زمان به ایشان) مرحوم کربلایی کاظم (قسمت اول) مرحوم کربلایی کاظم (قسمت دوم)شیخ محمد تقی قزوینی (قسمت اول)شیخ محمد تقی قزوینی (قسمت دوم)تشرف مرحوم بغلی؛ شیعیان جان ما هستند!تشرف شیخ علی بغدادی (قسمت اول)تشرف شیخ علی بغدادی(قسمت دوم)حاج سید حسین حائری (قسمت اول)حاج سید حسین حائری (قسمت دوم)تشرف سید بحرالعلوم؛ ارزش گریه بر امام حسین(ع)جناب شیخ علی حلاوی در شهر حلهآیت اله مرعشی نجفی؛ سوره نوح بعد از نماز عصرتشرف حاج سید اسماعیل شرفی؛ من مظلوم ترین فرد عالمم!هم صحبتی آیت اله مرعشی نجفی با امام زمان و راهنمایی های حضرت(قسمت اول)تشرف آیت اله مرعشی نجفی(قسمت دوم)آیت اله محمد تقی بافقی؛ سه بار ملاقات در یک سفر! (قسمت اول)تشرف آیت اله محمد تقی بافقی( قسمت دوم)آیت اله بافقی؛ تهیه ۴۰۰ عبا برای طلبه های قم توسط حضرتتشرف آیت اله محمد تقی بافقی (قسمت اول)تشرف آیت اله بافقی خدمت حضرت(قسمت دوم)تشرف جنگجوی جنگ صفین محضر امام زمان (ع)!تشرف جناب سید رشتی؛ توصیه امام زمان به راه گم کرده ها!عنایت ویژه ی حضرت به بانویی برای حفظ حجاب!فراهم شدن امر ازدواج به دست امام زمان (عج)تشرف خادم و مؤذن مدرسه سامرا 🤍🦋🤍🦋🤍 ⏯ بشارت آیت اله بهجت به نزدیکی ظهور!تشرف شیخ حسین آل رحیمسید محمد باقر مجتهد سیستانی؛اهمیت حفظ حجاب!ماجرای ملاقاسم علی رشتی؛ دعای او کجا و دعای ما کجا؟!تشرف حاج محمد؛ اهمیت توسل به حضرت نرجس خاتون(س) ☆تشرف شیخ جواد سهلاوی، خادم مسجد سهلهروایت تشرف آیت اله سید ابوالحسن اصفهانی در نوجوانیحاج علی بغدادی؛ اهمیت زیارت امام حسین در شب جمعهتشرف شیخ محمد کوفی؛ ما امام زمان داریمتشرف سید بن طاووس و علامه بحرالعلوم؛ حوادث آخرالزمان و علائم ظهورتشرف شیخ حسین فاضلی؛ راز تشرفات مکرر!تشرف آیت اله نخودکی محضر امام عصر (عج)تشرف حاج قدرت اله لطیفی نسب؛ چرا از این نماز غافلید؟!تشرف جناب علی بن مهزیار؛ علت ندیدن امام عصر (عج) ☆تشرف مثله جمکرانی و دستور امام زمان پیرامون ساخت مسجد جمکران ☆داستان تشرف مرحوم محمد علی فشندی؛ من در روضه های عمویم عباس شرکت میکنم ☆تشرف مرحوم شیخ حسین فاضلی و راز تشرفات مکرر ایشان خدمت حضرت و آموزش یک عمل دینی جهت برقراری ارتباط قوی و موثر با امام زمان (عج) 🤍🦋🤍🦋🤍 ؟ ¤ لازم نیست در پی دیدن حضرت باشیم! ¤ضرورتِ حصولِ معرفت ¤ دعاهای سفارش شده توسط حضرت هنگام تشرفات 🌿🌸اللّهمَّ عجِّل لِوَلِیِّک الفَرَج🌸🌿
.❣️☺️❣️☺️❣️☺️❣️ *خــیــر مــقــدم بــہ اعــضــاے جــدیــد 🍃🌸* *و ســپــاس از همــراهان همــیــشــگــے* *مــقــدمــتــان گــلــبــارانــ🌹🌹🌹* *هرگــز ادعــا نــڪــردیــم و نــمــیــڪــنــیــم ڪ بــهتــریــنــیــمــ🌸* امــا ؛ *مــا مــفــتــخــریــم ڪ بــهتــریــنــها ڪــنــارمــون هســتــنــد* 🌹🤲 *🌹* عصرتون متبرك به صلوات*🌹 https://eitaa.com/montazeraan_zohorr 🪴🪴🪴🪴🪴🪴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍امام علی علیه‌السلام: آن كه فردا را از عمر خويش بشمارد، [پدیده] مرگ را به گونه واقعی نمی‌شناسد. 📚 اصول كافى، ج۳، ص۲۵۹، ح۳۰ https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
آیت الله جوادی آملی (1).mp3
613.4K
🎧 اینکه بگوییم اول خدا دوم فلان شخص، غلط است 🎙آیت الله https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
خانواده آسمانی 52.mp3
13.49M
۵۲ ✿ روند تولد سالم انسان به حیات ابدی، دقیقا شبیه روند تولد سالم یک جنین، به دنیاست! حتما یک رحم امن، سالم، پاک در بطن یک مادر لازم است، که نطفه را به جنینی سالم تبدیل کرده و او را به دنیا تحویل دهد! ◇ بهترین رحم ، برای اینکه انسان در مدت زندگی دنیا، روح خود را در آن جایگزین نموده و در آن خوب و موفق رشد کرده، و بسلامت به ابدیت متولد شود، چیست؟ علیهم‌السلام https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 زیپ کاپشنشو بست و روی سنگ قبر شهید گمنام اب ریخت با دستم روی سنگ قبر رو پاک کردم تا گرد وخاک ها کنار برن با دیدن سنگ قبرا یاد پدر و مادرم میفتادم تقریبا دو هفته ای از مرگ پدرم میگذشت هرچند من دیر فهمیدم اگه کمیل نمیرفت سراغ پدرم حالاحالاهم نمیفهمیدم کمیل :ازاده سرمو بردم بالا که نور گوشیش رو صورتم خورد و صدای عکس گرفتن اومد گفتم:چیکار میکنید -ازت عکس گرفتم خندیدم و گفتم:من اماده نبودم؟ -از قصد بیخبر گرفتم هووم خوب شده گفتم:میشه بیینم ؟ -نه -چرا -گوشی وسیله ی شخصیه -ولی عکس منه؟ خندید و دوربین گوشیشو دوباره بالا برد که دستامو رو صورتم گذاشتم -دارم فیلم میگیرم دستاتو بردار گفتم:شما ک بهم نشون نمیدید -قول میدم نشون بدم دستامو برداشتم و گفتم:حالا چرا فیلم میگیرید؟ صداشو صاف کرد و تو دوربینش گفت:اهم اهم...من میخواستم در محضر این شهید بزرگوار از این بانوی گرامی که مقابل من نشستن خواستگاری کنم خندیدم و گفتم:ما ک ازدواج کردیم کمیل:این خواستگاری فرق داره -دیوونه -خانوم ازاده ایا شما به بنده وکالت میدهید شمارو به عقد دائم قلب اقا کمیل در بیاورم به اطرافم که رهگذرا با خنده نگامون میکردند نگاه کردم و گفتم:زشته -خانوم ازاده برای بار دوم میپرسم با خنده گفتم:عروس رفته زیارت کنه خندید و گفت:برای بار سوم میپرسم به لنز دوربینش نگاه کردم و گفتم: با اجازه ی پدرو مادرم...... منتظر نگام کرد که گفتم:ولی شرط داره دوربینشو یکم پایین اورد وگفت:هرچی باشه قبوله گفتم: باید قول بدید هیچ وقت تنهام نزارید لبخند زد و گفت:گفتم ک قبوله -پس بله خندید و دستشو سمتم گرفت انگشتاشو ازهم باز کرد ک با دیدن حلقه ای که کف دستش بود چشام برق خاصی زد -اینو وقتی شما مشهد بودی از اینجا خریدم هرچند دیر ولی حلقه ی ازدواجمونه به صورتش نگاه کردم که لبخند ارامش بخشی به روم زد ... https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 چمدونمون رو پشت ماشین گذاشت و صندوق عقبو بست حوریه خانوم با لبخند پشت سرمون ایستاد و گفت:مواظب خودتون باشید نرگس ادای گریه کردن رو دراورد و گفت :زود برگردینا..من خونه تنها میمونم دلم میگیره بغلش کردم و گفتم:حتما خواهری بغلم کرد و گفت:چقدر شنیدن کلمه ی خواهر حس خوبی بهم میده کمیل :بسه بابا اشکم در اومد باخنده از هم جدا شدیم که حوریه خانوم گفت:رسیدین قم زنگ بزنین -چشم باهاشون برای بار اخر خداحافظی کردم و گفتم:ممنون مامان حوری خودش ازم خواست ک مامان حوری صداش بزنم مثل نرگس و کمیل با راه افتادن ماشین مامان حوری پشت سرمون اب ریخت و نرگس با صدای بلند گفت:سوغاتی فراموش نشه براش دست تکون دادم و با صدای بلند گفتم: باشه سمت کمیل چرخیدم و اسمشو صدا زدم ک اونم همزمان اسم منو صدا زد هردو خندیدیم ک گفت:حس میکنم که خیلی دوست دارم می دانم ، می دانم یکشب برای چشمهایت خواهم مرد ../ چشمهایت همیشه پر از رازهای شیرین است / و هزاران خاطره ی نگفته دارد / چقدر واژه های ناشنیده و تازه ی چشمهایت را دوست دارم / همان واژه هایی که در سکوت پلکهایت پیدا کردم / مدت ها به دنبال اواز ماه می گشتم ، تا ان را فدای نفسهایت کنم / اما امشب از تو می خواهم ، تا برای ستاره های اخر ماه که همیشه تنهایند اواز بخوانی / مهربانم ..، دستانت را بده به نفسهای سردم ، تا برویم به امتداد تماشا / تا انتهای گشودن / بگذار دستانت سکوت عاشقانه را بیاموزند / بگذار در ریشه ی یخ زده ی غنچه های پژمرده ی گونه ام ، بوی فرشته بپیچد بگذار عاشقت بمانم. *** ☘پنج سال بعد -سلام نگاهی به چهره ی پر از ارایشش کردم و گفتم:سلام بشینید لطفا روی یکی از صندلی ها نشست و گفت:اومدم دخترمو برای کلاس های رنگ روغن ثبت نام کنم لبخندی زدم و گفتم:این خانوم خشگل اسمشون چیه با لحن شیرینی گفت:پریناز فرمی سمتشون گرفتم و گفتم:بفرمایید اینو پر کنید ازم گرفت که در همین حین گوشیم زنگ خورد نرگس بود با گفتن ببخشیدی از اتاق بیرون رفتم و جواب دادم صدای جیغ جیغی اومد که پشت بندش صدای نرگسو شنیدم:الووو ازاده دستامو رو گوشم گذاشتم و گفتم:وای چیه گوشم کر شد -از امیر علی بپرس..دیووووونم کرده...توروخدا بیا ببببرش -باز چیکار کرده؟ -رو همه مبلا با ماژیک نقاشی کشیده میگم اینا چین میگه خرن صدای امیر علی اومد ک گفت:عمه جون خر نیستن اسبن نرگس با حرص گفت:میبینی خندیدم وگفتم گوشی رو بده بهش مدتی بعد صدای کودکانه ی پسرم تو گوشی پیچید:الو مامان -سلام پسرم -سلام -شیطون باز عمه رو اذیت کردی که بهت نگفتم پسر خوبی باش یه گوشه بشین تا من برگردم -اخه مبلای عمه جون سفید بودن روش هیچی نداشت گفتم اگه چندتا اسب بکشم روشون خشگل میشن عمه خوشحال میشه ولی عمه دعوام کرد -کار بدی کردی عزیزم نباید بی اجازه وسایل کسی رو خوشگل کنی به مامان قول میدی تکرار نشه -باشه -قوربونت برم گوشی رو داد نرگس ک ازش خداحافظی کردم و گفتم میام خونه حرف میزنیم برگشتم داخل اتاق ک مادر پریناز فرمشو داد بهم ک فیشی سمتش گرفتم و گفتم:اینو واریز کنید برنامه کلاسیشو تو پوشه میزارم بهتون میدم بعد از تموم شدن کلاسا چادرمو سرم کردم و برای گرفتن تاکسی رفتم خیابون در همین حین مادر پرنیا رو سوار ماشین مدل بالایی دیدم ک با دیدن من جلوم ترمز زد و بوق زنان شیشه ماشینو داد پایین:بفرمایید برسونمتون گفتم:ممنون خودم میرم مزاحم نمیشم مسیرم شاید بهتون نخوره -خواهش میکنم بفرمایید تعارف نکنید با اصرار زیادش ناچار سوار شدم و گفتم:بازم ممنون خواهش میکنم خندید و به رانندگیش ادامه داد نمیدونم چرا حس خوبی از نشستن تو اون ماشین نداشتم بالاخره هرجوری بود تحمل کردم که ماشین مقابل خونه توقف کرد خدحافظی کردم و پیاده شدم ک کارتی سمتم گرفت و گفت:شماره تماس منه...کاری بود در رابطه با پریناز باهام تماس بگیرید. -بله چشم کارتو گرفتم ک دنده عقب گرفت و رفت زنگ درو فشردم ک صدای خوشحال امیر علی اومد:آخ جوون مامانه نرگس:وایستا امیرعلی از کجا میدونی شاید غریبه باشه -نه مامانم همیشه همین موقع میاد درو باز کرد و با دیدن من ذوق کنان تو بغلم پرید ... https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 نرگس:از بس لی لی به لالاش گذاشتی اینطوری بار اومده -نرگس! امیر علی همش چهار سالشه بچس عقلش نمیکشه پوفی کشید و گفت:بیا تو الان محمد میاد خونه من عکس این خرای رو مبلو بهش چجوری نشون بدم؟ خندیدم و اومدم داخل حیاط:جبران میکنم امیرعلی:عمه جون..اونا خر نیستن که..اسبن نرگس با حرص دست به کمر ایستاد ک از ترس با خنده رفتم داخل امیر علی رو گذاشتم پایین و با دیدن مبلا نچ نچی کردم -امیرعلی! باز مامانو شرمنده کردی که این چه وضعشه نرگس:به مامان حوری بگم تنبیهش کنه امیرعلی با لب و لوچه ی اویزون گفت:نه توروخدا به مامان جون نگو نرگس:اون موقع ک اینکارو میکردی باید فکرش بودی از نرگس خداحافظی کردم و هرچی اصرار کرد نموندم مامان حوری خونه تنها بود تاکسی گرفتم و همراه امیر علی برگشتم خونه مثل همیشه با شوق بغل مامان پرید و گفت:دلم تنگ شده بود -منم دلم تنگ شده بود پسر خشگلم درو بستم و به اتفاق هم رفتیم داخل در قابلمه رو برداشتم و گفتم:هوووم چه رنگ وبویی -امیدوارم خوب شده باشع -غذای شما خوردن داره -مامان جون -جونم پسرم -منو میبری پشت بوم توپ بازی کنم گفتم:امیر علی مامان جونو اذیت نکن با خنده گفت:نه عزیزم چه اذیتی داره میبرمش عشق مامان بزرگشه دستشو گرفت و با خودش برد ک لبخندی زدم و نفس عمیقی کشیدم رفتم داخل اتاق لباسامو عوض کردم صدای در اومد ک با ترس گفتم:کیه جوابی نشنیدم رفتم هال با دیدن پنجره ی باز حدس زدم مامان حوری یادش رفته درو ببنده و باد درو بسته پنجره رو بستم و سمت اشپزخونه رفتم تا سالاد درست کنم چشمم به قاب عکس کمیل افتاد که روی اپن بود با حسرت نگاش کردم و عکسشو برداشتم بغض کنان گفتم:دلم برات تنگ شده کمیل کاش اینجا پیشمون بودی اهی کشیدم و قاب عکسشو گذاشتم سرجاش خواستم برم که کسی منو در اغوش گرفت:حالا ک اینجام متعجب برگشتم که با دیدن کمیل گفتم:کی اومدی؟ خندید و گفت:سلامت کو؟ با خنده گفتم:سلام -یواشکی اومدم تو غافل گیرت کنم اصلا متوجه من نشدی دلت واسم خیلی تنگ شده بودا -دیوونه بوسه ای رو پیشونیم نشوند که با شنیدن سروصداهای امیر علی ازم جدا شد -اقا پسرت امروز گل گذاشته -چیشده -رو مبلای نرگس اسب کشیده در همین حین امیر علی دوان دوان بغل کمیل پرید و گفت:سلام بابایی امیرعلیو دور خودش چرخوند و گفت:سلام نفس بابا چندبار بوسش کرد و گفت:چطوری خشگل شنیدم دست گل به اب دادی امیرعلی خنده ی دلنشینی کرد ک کمیل از ته دل خندید و گفت:یعنی دیوونتما..تو هر ضرری ک به محمد بزنی قلب ریش شده ی منو تسکین دادی چشم غره ای رفتم و گفتم:زشته عوض اینکه دعواش کنی -بچس دیگه..دارم شوخی میکنم مامان حوری گفت:به بچگی های خودت رفته -سلام بر مادر خودم مادرشو در آغوش گرفت:سلام پسرم خوش اومدی بشین واست چایی بیارم خستگی سفر از تنت بیرون بیاد:چشم امیر علی رو بردم اتاق لباساشو عوض کردم کیفمو برداشتم بزارم تو کمد ک کارتی از توش افتاد همون کارتی بود ک مادر پریناز بهم داده بود مردد بهش نگاه کردم و گفتم:امیرعلی برو پیشش بابات منم میام با رفتنش گوشیو برداشتم و بهش زنگ زدم بعد از چندتابوق جواب داد -سلام خوب هستید مربی پریناز هستم -سلام ازاده جون خوبی اسممو از کجا میدونست! حتما از موسسه پرسیده بود لبخندی زدم و گفتم:ممنون شما خوبی -قوربونتون -زنگ زدم بگم که کلاسای پریناز از شنبه شروع میشه یادم رفت بهتون موقع ثبت نام بگم وسایل مورد نیازو تهیه کنید لیستشو واستون پیامک میکنم -ممنون لطف میکنید با قطع کردن تماس تو فکر فرورفتم چقد قیافه ی مادر پریناز واسم اشنا بود با شنیدن صدای خنده های امیرعلی رشته ی افکارم ازهم گسسته شد ادامه دارد... https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 صبح رفتم اموزشگاه که دیدم مادر پریناز منتظر وایستاده سمتش رفتم که گفت: سلام جوابشو به گرمی دادم ک گفت:میخواستم باهاتون حرف بزنم -بفرمایید داخل اتاقم -نه همینجا خوبه -بفرمایید -میخواستم ازتون خواهش کنم تشریف بیارید خونمون به صورت خصوصی به دخترم اموزش بدید هزینش هرچقدرم که باشه میدم چون رفت وامد واسم سخته پدرم که نداره به کسیم اعتماد ندارم ک بیارتش از طرفی عاشق رنگ روغن کار کردنه ازتون خواهش میکنم بهم گفتن شما هیچ کلاس خصوصی برنمیدارید گفتم:بحث سر هزینه نیست اخه .... همسرم همچین اجازه ای بهم نمیده برای همین به موسسه گفتم ک من معذورم -از کارتون خیلی تعریف میشه اگه بهم لطف کنید و کمکم کنید ممنون میشم -باهاتون تماس میگیرم ممنونی گفت و رو به پریناز گفت:برو کلاست فعلا ..... -نه ازاده گفتم که من دوست ندارم خصوصی بری خونه مردم از اولم ک گفتی برم دوره اموزش نقاشی حرفه ای ببینم باهات همین شرطو گذاشتم -اخه مادرش میگه رفت و امد به موسسه براش سخته دلم براش میسوزه -دلت برای من و پسرم فقط بسوزه خندیدم ک با اخم نگام کرد:تو که میدونی چقدر حساسم رو چه اعتمادی بزارم بری خونه های مردم -به نظر نمیاد زن بدی باشه از شوهرش جدا شده بعدشم خونه های مردم چیه! فقط همین یبار روم نمیشع بهش بگم نه کلافه بهم نگاه کرد و گفت:باشه -با دلخوری میگی -چیکار کنم بگم نباشه باز تو غر میزنی ک کمیل ازت یه چیزی خواستما ادامو در اورد ک خندیدم و گفتم:ممنون عزیزم -امیر علی خوابیده؟ -اره خوابید ..همش میگفت بابا واسم قصه بگه -خودت میدونی سرم شلوغه -ولی یکم واسش وقت بزار گناه داره -باشه -من برم مسواک بزنم -اومدی برقو هم خاموش کن از جام بلند شدم و رفتم سمت سرویس بعد اینکه مسواک زدم دستامو با حوله خشک کردمو گوشیو برداشتم تا به مادر پریناز زنگ بزنم ساعت یازده شب بود فردا صبح باید برای پریناز کلاس میزاشتم چاره ای نبود چون بعد از ظهر امیرعلی رو میبردم پارک وقت نداشتم با خودم گفتم اگه اولین بار برنداره دیگه زنگ نمیزنم کمیل غر غر کنان گفت:برقو خاموش کن دیگه چشمو زد -صبر کن چند لحظه تماس برقرار شد که با اولین بوق برداشت -سلام -سلام خانوم پارسا خوب هستید؟ ببخشید این موقع شب مزاحم شدم با همسرم صحبت کردم ایشون موافقت کردن فردا صبح واسه پریناز دومین جلسه رو میزارم -وای واقعا ممنونم ادرسو پیامک میکنم -فقط با همکارم میام اشکال که نداره؟ -نه مشکلی نیست -شب خوش بعد از خداحافظی گوشیو قطع کردم .... https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 صبح به نرگس زدم که قبول کرد همراهم بیاد چند جلسه که برم حساسیت کمیل هم کمتر میشه خلاصه نزدیک ده روزی واسه ی پریناز کلاس گذاشتم استعداد خوبی داشت و تقریبا به زیبایی با رنگ روغن میتونست کار کنه منم با مادرش ک اسمش فریبا بود حسابی گرم گرفته بودم و احساس بدم بهش از بین رفته بود دیگه کمیل هم کمتر گیر میداد چندسری هم مجبورا گفتم پریناز بیاد خونمون این چندبار ک فریبا پریناز رو میاورد خونمون رفتارش با کمیل عجیب بود نرگس چندبار بهم گفت ک دیگه خودم برم خونشون و نیارمش اینجا باهام دعوا کرد ک چرا اینکارو میکنم و پای یه زن مطلقه رو به خونم باز میکنم ولی من ته دلم به کمیلم اعتماد داشتم ولی باز به اصرار نرگس و مامان حوری سعی کردم خودم برم خونشون فقط با خودم میگفتم زیادی نگران فریبا هستن ناخوداگاه یاد اخرین باری ک فریبا اینجا بود افتادم پیش کمیل قش قش میخندید و کمیلم مرتب لبخند میزد ته دلم یه جوری شد شاید حق با نرگس باشه اخمی کردم و رفتم سمت کمیل ک رو به روی تلویزیون لم داده بود وایستادم نگاهی بهم انداخت و گفت:هوم؟ -یه چیزی یادم اومد ک خیلی اعصابمو خورد کرد -چیه؟ -تو چرا اون روزی ک فریبا پریناز اورده بود برای نشون دادن کاراش باهاش قش قش میخندیدی متعجب گفت:من! -پس من! -چرت نگو ازاده -من چرت میگم! -حوصله ندارم خواهشا امروز به پرو پای من نپیچ سرشو به پشتی مبل تکیه داد ک گفتم:یعنی چی کمیل ..چرا امروز اینطوری شدی -چجوری شدم فقط حوصله ندارم یه روزم ک خونم تو بزن تو برجک من با بغض گفتم:خیلی بداخلاق شدی با قهر رومو گرفتم و رفتم اتاق به نرگس زنگ زدم و با گریه باهاش درد ودل کردم ک گفت کار اشتباهی کردم ک عصبی رفتم و اون چیزی ک تو ذهنم بوده به کمیل گفتم اشتباهمو قبول داشتم ولی بازم کمیل خیلی بداخلاق شده بود گوشیم زنگ خورد که دیدم اسم فریبا روش افتاده تصمیم گرفتم برم خونش و بهش بگم ک دیگه نمیتونم جلسه ی خصوصی بیام و محترمانه بگم اونم دیگه نیاد خونمون به بهونه ی نشون دادن کارای دخترش لباسمو پوشیدم و از خونه خواستم برم ک کمیل گفت:کجا؟ -بیرون کار دارم -لازم نکرده بری -کار دارممممم درو محکم بستم ورفتم .... https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 مردد دستمو رو زنگ خونشون گذاشتم یاد ذوق کودکانه پریناز موقع نقاشی کردن افتادم ولی با خودم گفتم دیگه دوست ندارم با فریبا ارتباطی داشته باشم ته دلم گفتم شاید این فقط یه حس حسادت زنانه باشه خواستم برگردم ک در حیاط باز شد فریبا متعجب بمن نگاه کرد و گفت:سلام ازاده جون پریناز ک این ساعت کلاس نداره لبخند تصنعی زدم و گفتم:نه رفتم خرید سرراه اومدم اینجا گفتم بهتون بگم ک مشکلم برطرف شده و دیگه خودم میتونم بیام خونتون به پریناز درس بدم دیگه لازم نیست زحمت بکشید اون همه راه بیاید خونمون انگار ک از چیزی ناراحت شده باشه گفت:واقعا؟ -بله ..من دیگه برم اقا کمیل منتظرمه نگران میشه ازش خداحافظی کردم و با تاکسی برگشتم سر راه رفتم مزار شهدا یکم درد دل کردم تا سبک بشم باید رو اعصابم مسلط باشم و با کمیل راه بیام شاید اینروزا فشار کاری زیادی بهش وارد بود کلید انداختم و رفتم خونه اونقدر تو مزار شهدا نشسته بودم ک یادم رفت به تاریکی میخورم ساعت هشت شب بود با دیدن کمیل ک عصبی تو خونه قدم میزد گفتم:سلام سمتم اومد و گفت:علیک سلام تا این موقع شب کجا بودی؟ -کار داشتم بعدشم هنوز ساعت هشته همچین میگی تا این موقع شب -ساعت هرچی ک باشه هوا تاریک شده و برای یک زن خوب نیست تنها بیرون باشه چه کاری داشتی بیرون چرا بهت گفتم لازم نکرده بری گوش ندادی به حرفم خیلی سرخود شدیا -چرا اینطوری رفتار میکنی کمیل قبلا هم چندبار اینطوری دیر کردم ولی تو اینقدر بهم نریختی راست و پوست کنده بگو چته -من چمه؟ چرا میخوای ثابت کنی که من چیزیم هست معلوم نیست خانوم تا این موقع شب کجا بوده با کی بوده پوزخندی زدم و گفتم:نترس بگو راحت حرفتو هرچی تو دلته بریز بیرون چرا نیش و کنایه میزنی!!! یه دفعه ای بگو با دوست پسرت بیرون بودی دیگه سیلی محکمی تو گوشم زد و گفت:دهنتو ببند بغض کردم ک کلافه پوفی کشیدو زیر لب گفت:ازاده با گریه رفتم سمت اتاق امیر علی اولین باری بود ک ازش سیلی میخوردم سرمو کنار تخت پسرم گذاشتم و حسابی گریه کردم دلم دقیقا از چی پر بود! یکم موهای امیر علی رو نوازش کردم که کتابشو کنار گذاشت وسمتم چرخید :مامانی چرا گریه میکنی گفتم:هیچی پسرم دلم برات تنگ شده بود برای همینه دستشو دور گردنم حلقه کرد و گفت:برای من گریه میکنی؟ -اره -مامانی گریه نکن وگرنه منم گریم میگیره ها با لبخند بوسش کردم ک کتابشو سمتم گرفت و گفت:من که بلد نیستم بخونمش توواسم قصه میگی -باشه عزیزدلم به نصفه هاش رسیدم ک متوجه شدم خواب رفته هنوز ساعت هشت و نیم بود امشب خیلی زود خوابید نفس عمیقی کشیدم و برای عوض کردن لباسام رفتم اتاقم کمیل ساکت رو تخت نشسته بود متوجه حضور من شد ک عکس العملی نشون نداد منم بالشت و پتومو برداشتم که برم اتاق امیر علی بخوابم ..... صبح از خواب پریدم که دیدم امیرعلی محکم بغلم کرده و خوابیده لبخندی زدم و صورتشو نوازش کردم:پسرم...عشق مامانی خوابش سبک بود چشماشو باز کرد بعد از اینکه صبحونشو دادم لباساشو پوشوندم ک بریم خونه مامان حوری امروز چون حال و حوصله ی کار نداشتم زنگ زدم مرخصی گرفتم کمیل ظاهرا خونه نبود یادداشت رو اپن گذاشته بود ک تا شب نمیاد خونه تو دلم گفتم :چه بهتر .... https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 نرگس و محمد هم خونه مامان حوری بودند امیرعلی مشغول بازی کردن با محمد بود که نرگس با خنده میگفت:میبینی چقدر با بچه ها خوب گرم میگیره گفتم:اره چرا بچه نمیاری؟ -فعلا زوده بابا شونه ای بالا انداختم ک گفت:کمیل کجاس؟ با بی تفاوتی گفتم :سرکار ، گفت تا شب نمیام -جدا؟ -اره -ولی به محمد گفته بود ک شرکت چند روزه به خاطر نبود مدیرش تعطیله متعجب بهش نگاه کردم و گفتم:واقعا؟؟؟ -اره والا حالا شاید خودش تو شرکت کاری داشته باشه شک تو دلم افتاد به گوشیش زنگ زدم خاموش بود کلافه سرمو میون دستام گرفتم ک نرگس گفت:چیزی شده؟ -کمیل هیچ وقت بهم دروغ نمیگفت -حالا شاید خودش رفته شرکت کاری داره بالاخره دست راست مدیره پیامکی از طرف فریبا واسم اومد اینو کجای دلم بزارم اولش توجهیی نکردم ولی بعر کنجکاو شدم ببینم چی نوشته:عزیزم فردا قراره از ایران بریم ..میشه امروز بیای ازهم خداحافظی کنیم جا خوردم یعنی قصد داشت از اینجا بره! ته دلم از اینکه بهش تو ذهنم بدبین بودم خجالت کشیدم با خودم گفتم برم هم از اونو پریناز خداحافظی کنم هم حلالیت بطلبم رو به نرگس گفتم:امیر علی پیشت باشه من میرم یه جایی بر میگردم -کجا -با فریبا کار دارم -بگم محمد برسونتت -نه خودم تاکسی میگیرم -ماشین هست دیگه - تعارف ندارم چادرمو سرم کردم و خواستم برم که زنگ در زده شد کمیل بود اومد داخل و درو بست نرگس:ازاده گفت تا شب نمیای -رفتم شرکت امروزم تعطیل بود دیدم خونه کسی نیست حدس زدم ازاده اینجا باشه با دیدن من اخمی کرد و گفت:باز کجا چادر پیچ کردی؟ -میرم خونه فریبا اینا -دیگه نمیخواد بری نرگس سمتمون اومد و گفت:عع کمیل ...چرا اینطوری میکنی -تو دخالت نکن رو به کمیل گفتم:زود برمیگردم میخواد بره از ایران برای خداحافظی میرم -گفتم ک نمیخواد برای هرچی...دیگه حق نداری بدون اجازه من چادر سرت کنی و از اینجا به اونجا بری..اصلا خوشم میاد زنم تو خیابونا ول بچرخه عصبی گفتم:یه جوری پیش محمد و نرگس حرف میزنی ک فکر کنن من صبح تا شب بیرونم! خجالت نمیکشی خودت میدونی تنها جایی ک بدون تو میرم خونه فریباس چیزی نگفت اخمش پررنگ تر شد -اصلا دیگه نمیخواد بری سرکار بشین خونه بچتو بزرگ کن چرا کمیل اینطوری شده بود! خودش تشویقم کرد برم دوره اموزش نقاشی بیینم -کمیل تو خودت گفتی برم اونجا کار کنم -حالاهم میگم نمیخواد بری اونجا کار کنی نمیخواد ... خم شد رو صورتم دوباره گفت:نمیخواد بعد با صدای بلند گفت:اقا من نمیخوام زنم دیگه کار کنه مگه زوره نمیخوام محمد بازوشو گرفت و گفت:چته کمیل خوب بشینین حرفاتونو تو ارامش بزنین جلو بچه اینطوری جروبحث نکنین .... https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹💠🔹بسم ربِّ مولانا مهدی (عج)🔹💠🔹 آنچه که به خاطرش به ، دعوت شدید💌 🟢جهت سهولت دسترسی بر روی هشتگ ها و نوشته های آبی رنگ بزنید🟢 📣 توجه📣 🔻ارزاق معنوی روزانه : 🌕روز شنبه 🌖روز یک شنبه 🌗روز دوشنبه 🌘روز سه شنبه 🌑روز چهارشنبه 🌒روز پنج شنبه 🌓روز جمعه 🌔عصر جمعه تلاوت سوره های مبارکه واقعه و ملک نماز شب را به نیت ظهور بخوانیم 🔹🔸💠🔸🔹 🔻خداشناسی ۲۸ جلسه صوت شناور 🔸️🔹️💠🔹️🔸️ 🔻مرگ پژوهی ۹۵ جلسه صوت شناور ۱۶ جلسه صوت شناور ☆به همراه ۴ جلسه ی پرسش و پاسخ 🔹🔸💠🔸🔹 🔻معادشناسی ۶۱ جلسه صوت شناور 🔹🔸💠🔸🔹 🔻شیطان شناسی ۵۴ جلسه صوت شناور 🔹🔸💠🔸🔹 🔻امامت و ولایت (ع) ☆۵ صوت شناور 🔹🔸💠🔸🔹 🔻مباحث مهدویت ☆☆☆مجموعه ویژه پیرامون شبهات و سوالات در مورد ظهور امام زمان (عج)☆☆☆ 🔸🔹💠🔸🔹 🔻مباحث معرفتی ☆۴۵ جلسه صوت شناور ۴۶ جلسه صوت شناور ☆۴۲ صوت شناور ☆۵۴ صوت شناور...درحال بارگذاری ☆۸۰صوت شناور...درحال بارگذاری 🔸️🔹️💠🔹️🔸️ 🔻مباحث اخلاقی و خانواده ۲۷ جلسه صوت شناور ۴۸ جلسه صوت شناور ۵۸ جلسه صوت شناور ☆۴۳ صوت شناور...درحال بارگذاری ☆۵۴ صوت شناور...در حال تکمیل در حال بارگذاری... 🔹🔸💠🔸🔹 🔻 ♡♡♡مجموعه ای غنی از تشرّفات علما و اولیای الهی محضر حضرت حجّت (عج)♡♡♡ 🔹🔸💠🔸🔹 🔻 کتاب صوتی مکیال المکارم،۳۲ قسمت جان فدا، ۱۰ قسمت ☆۱۰ قسمت ☆۱۶ قسمت 🔹🔸💠🔸🔹 🔻کلیپ های عبرت آموز ☆چهار عمل عالی برای حذف عذاب ☆کاملا واقعی،جسد ۳ هزار ساله فرعون مصر! ☆داستان جوانی که از غیب خبر میداد!یک مانع در انسان که اجازه نمیدهد تقدیرات مثبت و بلند شب قدر را جذب کندتوبه مصطفی دیوانه، به نقل از شهید کافی 🔰 ادامه دارد با منتظران ظهور همراه بمانید🙏🌱 ◇💠◇💠◇💠◇💠◇ @montazeraan_zohorr ◇💠◇💠◇💠◇💠◇