💠بسم الله الزحمن الرحیم
💫 *#خلاصه_کتـاب کهکشان نیستی*
(قسمت ۲)
۱۳۱۱/سید علی قاضی🦋
🌿درخشش آفتاب سوزان بیابان، کم کم رو به کاستی می گذاشت. بیابانی وسیع در پیش چشم می دیدم؛ راهی دراز در مسیر تبریز به #نجف_اشرف که انتهای آن کوههای عظیم قد علم کرده بودند.. من بودم و درد پای راه و هزار و یک اندیشه کوچک و بزرگ که درونم را به شلوغی کشانده بود.
🌿در اندیشه بودم که نگاهم به دامنه تپهای افتاد. کاروانسرای قدیمی، امید برای اقامت شبانه را در دل زنده میکرد. به راستی این من بودم که تکاپوی دامنگیر را در وجود خویش احساس میکردم من برای ایستادن عازم نگشتم و بیتاب و رنجور رسیدن به آن دیار شگفت انگیز بودم. چه میکردم نوری مرا میکشید و از خود بیخود میکرد چقدر پدر برای من زحمت کشید؛ چقدر دوست داشت کنارش باشم و #مسجد و محراب تبریز را آباد کنم.
🌿با صدای شیهه، افسار اسب در دستانم کشیده شد و مرا از سیطره افکار بیرون آورد. صورتم را برگرداندم و به بالای اسب نگاه کردم چشمانم با چشمان همسرم رخشنده تلاقی کرد. صلابتی عظیم و قلبی مصمم در صورتش پیدا بود. لبخند و آرامش استواری و انگیزهای بیمثال را در این سفر و در این راه به ارمغان میآورد؛ اما از آنجا که سه دختر بچه قد و نیم قد را مادری میکرد آثار خستگی از چهرهاش هویدا بود. هر گاه به سیمای او نگاه میکردم، زنی را میدیدم که با آن مال و منال و جاه و جلال خانوادهاش معامله بزرگ با خدا کرده بود و جهادی طاقت فرسا در پیش داشت.
🌿پدر سالها به من سخت می گرفت و میخواست بار علمیام را در تبریز برداشته باشم و سپس عازم عراق شوم. گویا خود میدانست که در سرم اندیشه جلای وطن را می پرورانم. مجبور شدم حاشیهای بر کتاب ارشاد #شیخ_مفید بنویسم تا به او نشان دهم از نظر علمی به کرسیهای عمیق تر و گسترده تری از دروس حوزوی احتیاج دارم. #رخشنده، خواهر میرزا باقر آقای قاضی را به همسری گرفتم. در اصل به برکت او و خانواده و کاروانشان بود که روزی پدر صدایم زد و تقاضای مردم برای روحانی شدن برای کاروان عازم #نجف را مطرح کرد و پس از مدت کوتاهی مرا با هزار امید و چشمانی پر مهر، با کاروانی که عمده افرادش را ثروتمندان تبریز تشکیل میدادند، به عنوان روحانی قافله روانه ی نجف اشرف کرد.
ادامه دارد....
🍃❤️🍃〰〰〰〰〰
@moridanoshohada
〰〰〰〰〰🍃❤️🍃
💠بسم الله الرحمن الرحیم
💫 *#خلاصه_کتـاب کهکشان نیستی*
( قسمت ۳)
۱۳۱۱/رخشنده سادات 🦋
🌿چه مهتابی، ماه چه درخششی داشت. از دریچه اتاقک یک کاروانسرا در نزدیکی #بین_الحرمین نور مهتاب، صورتم را نوازش می داد. هنوز خسته راه بودم باورم نمیشد که #کربلا و #سید_الشهدا و #علمدارش را زیارت کرده باشم، من کجا، کربلا کجا و تبریز کجا!
🌿فردا غروب پس از هشتاد و یک روز از #کربلا عازم دیار سلطان #نجف میشدیم. به سیدعلی و دختر ها نگاه می کردم که دور و برش روی زمین خوابیده بودند، حال او را نمی فهمیدم؛ خوشحال بود که به مرادش میرسید اما چرا غصه داشت؟ چرا مضطرب بود؟ حالا که نزدیک به ۱۴ فرسخی #نجف بودیم، باز هم آثار غصه را در چهرهاش میدیدم.
🌿یاد روز خواستگاری افتادم؛ لبخند شیرینش از پیش چشمانم محو نمیشد. مردی که نمیدانستم در پیچ و تاب روحش آتشی زیر خاکستر #عشق نهفته است. کم کم دلم برای تبریز تنگ شده بود اما همیشه برق نگاه محبت آمیز و نهاد پاک #سیدعلی برای ماندن در کنارش مجابم میکرد. مردها مثل کودکان اند اما باید کنارشان باشی. حتی اگر بنا بود از دنیا و دارایی هایم دست بکشم، او را میخواستم و در کنارش آرام بودم.
او چیزی کم نداشت اهل فکر و ذکر و درس و تقوا بود و از همه مهمتر، من را دوست می داشت و در محبت کردن کم نمی گذاشت. محبت خوب است؛ اما تا آدمش که باشد زمانی دلی تو را دوست دارد که قد خواسته هایش به اندازه همین دنیاست، و زمانی قلبی دوستدار توست که زلال و آسمانی شده است.
🌿خاک #کربلا چه بهت آور بود؛ از سویی انگار وسط #بهشت نشسته ای و از سوی دیگر انگار کوه غم روی دوش هایت سنگینی میکند. اما شنیده بودم #نجف طور دیگری است؛ سبک و آرام، انگار در خانه پدری ات نشسته ای و در خنکای نسیم محبت، آرام می شوی. هیچ وقت گمان نمیکردم که #نجف برای من آخرین مقصد باشد و دیگر تبریز را نخواهم دید.
🌿در این فکرها غوطه ور بودم که صدای #سیدعلی آمد: "رخشنده سادات بیداری؟" گفتم:" خواب بودم، اما بیدار شدم، کمی دلشوره دارم!" گفت:" چرا عزیز من؟" گفتم:" تو مگه دلت نمیخواست به این سفر بیاییم؟ پس چرا هنوز دلت غمگین است؟" #سیدعلی نگاهم کرد و چشمانش پر از اشک شده بود. به سمتم آمد و دستانش را دراز کرد و دستم را در دستش گرفت و گفت: "من شیفته این خاکم نمیتوانم و نمیخواهم به تبریز برگردم. میخواهم همینجا بمانم. اگر برگردم تلف می شوم" متحیر نگاهش کردم.نمیدانستم چنین قصدی دارد،با این احوال گفتم :
"سیدعلی! تو هر جا باشی من کنارت هستم".
🌿#سیدعلی نگاهم کرد و با اشک خوشحالی گفت: "نمی دانی چه آرامشی به قلبم دادی و تا چه اندازه خوشحالم کردی. اما پدر راضی نمیشود در نجف بمانم". درمانده شدم اما نمیدانم باید چه کنم؟ سرم را به سوی حرم #سید_الشهدا (علیه السلام) برگرداندم و با اعتماد کامل گفتم: "از این آقا میخواهیم همه چیز را برای ما درست کند". انگار روح تازهای در جانش دمیده شده بود، نگاهم کرد صورتش را نزدیک آورد و پیشانی ام را بوسید و گفت:" از اینکه همسری مثل تو دارم خدا را شکر میکنم". بلند شد به سوی بارگاه قمربنی هاشم (علیه السلام) به راه افتاد تا او را واسطه کند که سالار #شهیدان برای باقی ماندن مان در #نجف_اشرف، قلب مولی الموحدین #علی (علیه السلام) را راضی گرداند.
✍ادامه دارد....
🍃❤️🍃〰〰〰〰〰
@moridanoshohada
〰〰〰〰〰🍃❤️🍃
💠بسم الله الرحمن الرحیم
💫 *#خلاصه_کتـاب کهکشان نیستی*
(قسمت ۴ )
سیدعلی قاضی طباطبایی🦋
🌿وقتی به دریای #نجف رسیدم،رگهای حیات در جانم دوباره قوت گرفت.
چهل روز گذشته بود،دلم می خواست بمانم ،در بدو ورودم در گذرگاه وادی السلام ،ازاو خواسته بودم که مهمان دایمی خوان گسترده اش باشم، اما نگران رضایت پدر بودم.
روزی در وادی السلام مشغول تعقیبات نماز بودم که صدای گیرای پیرمرد ژولیده ای را شنیدم که شعر میخواند:
ای قوم به حج رفته کجایید،کجایید ؟......
به سویش راه افتادم صدایش رابلندتر کرد:
ده بار از آن راه بدان خانه برفتید
یک بار ازاین خانه براین بام برآیید
🌿پشتش به من بود ،سلامی کردم
بدون اینکه رویش رابرگرداند
گفت: " سلام #سید علی "
🌿#نجف شهر عجایب بودوآدمهایی در آن زندگی میکردند که هرکدام از دیگری عجیب تر می نمودند.
باشگفتی گفتم:" اسم مرا از کجا می دانید؟تاکنون شمارا ندیده بودم"
بامهربانی گفت : " من که تورا دیده بودم #سید علی! توهم دیده ای ،حتماً یادت نمی آید."
وشجرهنامه و تاریخ تولد و زادگاهم راگفت.
از تعجب زانوانم چنان لرزید که تا آن لحظه چنین حالی رادرخود سراغ نداشتم.
پیرمرد گفت:
"تعجب نکن، مگراینها رادر حاشیه ارشاد مفید ، به عنوان شجره ات ننوشته بودی؟ همین اندکی قبل !"
🌿دهانم از تحیر واحاطه درویش به احوالات سابقم قفل شده بود.تقریباً محال بود حاشیهام بر ارشاد که برای نشان دادن توان علمیام به پدر قلم زده بودم به این سرعت آوازهای پیداکرده باشد.
🌿درهمان حال که صورتش راسمت حرم #امیرالمومنین می گرداند،گفت" این شعر رابرای تو می خواندم.ازکجامعلوم که نجف ماندنت ،درحکم به #حج رفتن دراین ابیات نباشد؟!مگر در #نجف مقیم بودن ، به خودی خود،برای رسیدن به خواسته ای که در طلب آن، روزگار می گذرانی موضوعیت دارد؟؟"
باسرگردانی نگاهش کردم واز اندازه نفوذ کلامش در قلبم مبهوت بودم.
✍ادامه دارد....
🍃❤️🍃〰〰〰〰〰
@moridanoshohada
〰〰〰〰〰🍃❤️🍃
#چالش_شهدایی❤️
با جایزه 😍
رفـیــ💔ــق شــهـــ🌹🕊🌹ــــیـدت کیه؟
عضو کانال هیئت مریدان الشهدا بشید🌿
و.....
با سرود #رفیق_شهیدم
گروه فرهنگی ماح ،همخوانی کنید و با ارسال فیلمهای کوتاه (حداکثر دو دقیقه)
به ادمین کانال "هیئت مریدان الشهدا"
در این چالش شرکت کنید
توضیحات بیشتر در ⬇️⬇️⬇️
در پیام رسان #تلگرام به آدرس👇
@moridanshohad
در پیام رسان #ایتا به آدرس👇
@moridanoshohada
---🌀🌸🌀---------------
@moridanoshohada
---------------🌀🌸🌀---
مریدان الشهدا دعای کمیل امامه تاسیس۱۳۷۵
#چالش_شهدایی❤️ با جایزه 😍 رفـیــ💔ــق شــهـــ🌹🕊🌹ــــیـدت کیه؟ عضو کانال هیئت مریدان الشهدا بشید🌿
برای اطلاع از جزئیات بیشتر ، پیام سنجاق شده در کانال را دنبال کنید...
,,,,,,,,,☘☘❤️☘☘,,,,,,,,
@moridanoshohada
,,,,,,,,☘☘❤️☘☘,,,,,,,,
💠بسم الله الرحمن الرحیم
💫 *#خلاصه_کتـاب کهکشان نیستی*
(قسمت ۵)
سیدعلی قاضی طباطبایی🦋
🌿بالحنی سراسر حکمت گفت:" باید فانی در اراده او باشی #سیدعلی!حالا هرکجا که میخواهی باشی.راهی که پیش رو داری،راه از بین بردن خود و تمام تعلقات آن است".
دیگر مطمئن شدم که از دقیق ترین زوایای وجودم اطلاع دارد و نمی توانم چیزی رااز او مخفی کنم
دوزانو مقابلش روی خاک وادی السلام نشستم و بابغضی در گلو گفتم:"من نمی توانم پنهان کنم، #نجف تمام آرزوی من است.روحم درحرم،وادی السلام،کوفه، سهله،و #کربلا سبک و آماده پرواز می شود.درابتدای ورودم از حضرت تقاضاکردم تا عمر دارم مهمان بارگاه او باشم."
درویش لبخند ملیحی زد وبا انگشت نقطه ای از گذرگاه وادی السلام رانشان داد و گفت:"آنجا بود جواب آمد،حیف که هنوز گوش شنیدن نداشتی."
🌿گفت:" #سیدعلی ،خودت را دراراده مولایت رها کن.تو طلب نکن و بگذار او برای تو بخواهد.هرآنچه او بخواهد،همان بهترین مشیت و تقدیر برای توست.قلب #امام آشیانه مشیت الهی است به آن اعتماد کن."
بالکنت گفتم:" من دنبال کسی بودم که پدرم را راضی کند واز طرف او برایم رخصت ماندن بیاورد."
بعداز اینکه سه بار گفتم:" من در #نجف خواهم ماند یانه؟!"
پیرمرد با چهره ای تلخ نگاهی عمیق به من کرد و گفت:" حرف همان بود که گفتم پسر! در مقابل اراده مولایت اراده ای نداشته باش و کار را به او واگذار کن."
🌿دنیا بر سرم خراب شد.اشتیاق ماندن در #نجف مرابه جنون کشیده بود.
پیرمرد بلند شد و ازبین تمام کلمات هستی،فقط به یک کلمه اکتفا کرد و گفت :" توراخواهم دید.!"
دیگرحتی به صورتم نگاه نکرد.
رویش را به سمت انتهای وادی السلام برگرداند و قدم زنان از نظرم محو شد.
🌿ومن مانده بودم و طوفان افکار و فشارهایی که ازهر سو بر من هجوم میاورد.و اجازه نمی داد بین این #عشق و رضایت پدر ،انتخاب درست را تشخیص بدهم.
✍ادامه دارد....
🍃❤️🍃〰〰〰〰〰
@moridanoshohada
〰〰〰〰〰🍃❤️🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚜🌿⚜🌿⚜🌿⚜🌿⚜🌿⚜
"#رفیق_شهیدم....
بهشت رو تو چشم تودیدم،دفتری که عکس تورو داشت خریدم "
✅سومین شرکت کننده دهه نودی⬇️
{ انسیه گندمی}◇{#کد3⃣0⃣2⃣ }
رفـیــ💔ــق شــهـــ🌹🕊🌹ــــیـد :
#شهید_ابراهیم_افراسیابی
@moridanoshohada🇮🇷💠
🔰 #مناسبتی | #پیام_تسلیت
◾️ پیام تسلیت در پی درگذشت حجتالاسلام سیّد عبدالله فاطمینیا
بسم الله الرحمن الرحیم
🔻درگذشت عالمِ واعظِ درس آموز، جناب حجتالاسلام آقای حاج سیّد عبدالله فاطمینیا رضواناللهعلیه را به خاندان گرامی و همهی صاحبان عزا و ارادتمندان و مستفیدان ایشان #تسلیت عرض میکنم. اطلاعات گسترده و بیان جذاب و لحن شیرین این عالم محترم، منبعی پر فیض برای جمع زیادی از جوانان و راهجویان بود و فقدان آن مایهی تاسف و اندوه است. از #خداوند متعال مسئلت میکنم که رحمت و غفران خود را شامل حال ایشان فرماید و پاداش وافر به ایشان عنایت کند.
سیّد علی خامنهای
۲۶ اردیبهشت ماه ۱۴۰۱
@moridanoshohada🏴
بسم الله الرحمن الرحیم
💫 *#خلاصه_کتـاب کهکشان نیستی*
(قسمت ۶)
شمس تبریزی🦋
🌿#سیدعلی در آخرین روزهای بیست و هفت سالگی اش عازم سفری شده بود که خود نمیدانست قدم ها و مجاهدتش در بستر تاریخ ماندگار خواهد شد. به دنبالِ رسیدن به حقایقی والاتر از روزمرگی های زندگی طلبه ای عادی بود.
کم درس نخوانده بود؛ مقدمات علوم حوزوی، اساتید به نام و حتی مدت کوتاهی محضر امام قلی نخجوانی را درک کرده بود.
🌿امام قلی خود، عارف شوریده و واصلی بود که به واسطه ی #اهل_بیت به مقاماتی رسیده بود.
از مکه و مشهد او را به قزوین، نزد سید قریش قزوینی حواله میدهند.
سیدقریش نیز بادستورات و اشاراتی، وی را به عنوان تاجر بازار تبریز؛ مامور هدایت افرادی چون سیدحسین قاضی، پدرِ #سیدعلی مینماید.
🌿 پدر به #سیدعلی توصیه میکند در محضر امام قلی همچون کسی باشد که زیر درختی نشسته و بدون تکان دادن درخت، منتظر افتادن آن است؛ اگر او سخنی نگفت، #سیدعلی هم ساکت باشد و جریان فیض را به عهده ی او بگذارد.
🌿#سید علی از تبریز عازم #نجف_اشرف شده بود و کسی جز صاحب ولایت نمیدانست که این بار، شمس الحق تبریزی از مامن خویش برون آمده برای تابیدن و به آتش کشیدن قلب هزاران مولوی.
✍ ادامه دارد.....
🍃❤️🍃〰〰〰〰〰
@moridanoshohada
〰〰〰〰〰🍃❤️🍃
🏴 ۱۵شوال
#سالروز_شـــــهادت حضرت حـــــمزه سیدالشهدا (سلام الله علیها) عموی گرانقدر پیامبــــــر اعظم (صلی الله علیه وآله و
وفـــــات #شهــــادت گــــونــــه حـــضــــرت عـــــبدالــــعـــظـــــیم سلام الله علیها
بـــــــر حضـــــرت صـــــاحــــب العــــصر و الـــــزمـــــان عجل الله تعالی فرجه الشریف و محبان حضرتشان
تــــسلــــیــــت و تــــعـــــزیـــــت باد
@moridanoshohada🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مَن زارَ عَبدُالعَظیمِ بِرِی ؛ کَمَن زارَالحُسَین بِکَربَلاء🖤
السَّلامُ عَلَیکَ یامَن بِزیارَتِهِ ثَوابُ زِيارَةِ سَيِّدُالشُّهَداءِ يُرتَجَي
---🍃🖤🍃-----------------
@moridanoshohada
-----------------🍃🖤🍃---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حضرت عبدالعظیم حسنی علیهالسلام ؛
"از قول مولایم هادی علیهالسلام ، حقیقتی را فاش میکنم؛ که شاید سختترین آزمون امت جدّمان است!" ❌
▪️ ویــــژه وفات #حضرت_عبدالعظیم حسنی علیهالسلام,
🎤استاد شجاعی
🖤❤️🖤.....................
@moridanoshohada
🖤❤️🖤.....................
💠بسم الله الرحمن الرحیم
💫 *#خلاصه_کتـاب کهکشان نیستی*
(قسمت ۷)
درویش🦋
🌿 گوشه ای در کنار گذرگاه وادی السلام انتظارش را میکشیدم.
گام به گام که از تبریز عازم #نجف شده بود، با او بودم.
زیرِ دستان استادان خبیری پرورش یافته بود؛ اما مسیری طولانی درپیش داشت....
طالعی بس عظیم در سریرت سرنوشتش مشاهده میکردم.
🌿راه او تفاوت مهمی با خانقاه و مریدان و صوفیانِ ملعون داشت؛ مسیرِ او، مسیر جامعیت و فقاهت و تعبد بود. گویا خمیره ی او را به گونه ای شکل داده بودند که قرار بود از #صدر_اسلام تا آن دم، عارفی به جامعیت او نیامده باشد.
🌿نخستین نقطه ای را که گنبد درخشان دیده می شد، به عنوان کمینگاهِ ربودنش انتخاب کردم.او را میشناختم، نشانم داده بودند. از بلندی عاقبتش، در خویش احساس شرمندگی و شکستگی کردم؛ اما رسالتم را به یاد آوردم؛ رساندن او به دامان #عالمی که باید مدتی را نزد او می گذراند.
🌿 وقتی به نخستین نقطه تلاقی با حرم و گلدسته رسید، زیرلب مکرر می گفت: #السلام_علیک_یا_اباالحسن یا امیر المومنین.
خودش نمیدانست که چه خوشامدی به او میگویند. نباید هم آگاه میشد. اگر میدانست که خودشان او را خواسته اند، لایه های حجاب خودخواهی اش کِدرتر می شد.
🌿 #سید علی به ساحل سرزمین فنا وارد شد و گام های استوارش را به سوی سرنوشتی بی بدیل برداشت. هفت دریا آتش و هفت آسمان مجاهده درپیش داشت. من در دوران حیاتم، هیچگاه #عشق را این چنین مجنون ندیده بودم. منتظر در انتظار کسی ایستاده باشد تا او را در آتش خویش بسوزاند.
کمتر از کم و شاید یک بار بود که می دیدم.
✍ادامه دارد....
🍃❤️🍃〰〰〰〰〰
@moridanoshohada
〰〰〰〰〰🍃❤️🍃
#سالروز_شهادت
#شهید_سیدمجتبی_هاشمی🌷
28 اردیبهشت 1364
#شهید_سیدمجتبی_هاشمی در سال ١٣٥٩ گروه ضربتی به نام گروه «فداییان اسلام» را تشکیل داد. پس از شروع #جنگ_تحمیلی، ستاد این گروه در هتل کاروانسرای آبادان شکل گرفت و او و همرزمانش، در مقاومت ۳۲ روزه این شهر، با امیر سرتیپ منوچهر کهتری ایستادگی کردند.
«سید مجتبی هاشمی» نخستین #فرمانده کمیته انقلاب مرکزی تهران، #فرمانده گروه فداییان اسلام در طول جنگ ایران و عراق و به همراه #شهید_مصطفی_چمران تنها #فرمانده جنگهای نامنظم در ایران بود. کسی که در ۱۳ ابان ۱۳۱۹ در محله شاپور به دنیا آمد و در ۲۸ اردیبهشت ۱۳۶۴ در خیابان وحدت اسلامی (شاپور سابق)، تهران توسط اعضای سازمان مجاهدین خلق مورد سوء قصد قرار گرفت و به #شهادت رسید.
🕊یاد #شهدا با ذکر #صلوات🕊
:.:.:.:.:.🌿🌸🌿.:.:.:.:.:.:
@moridanoshohada
:.:.:.:.:.🌿🌸🌿.:.:.:.:.:.:
💠بسم الله الرحمن الرحیم
💫 *#خلاصه_کتـاب کهکشان نیستی*
(قسمت ۸)
مرد تنگدست🦋
۱۳۱۱ ق
🌿آدمهایی که هر روز از کنار حرم میگذشتند، هر کدام برای خود دنیایی ساخته بودند و در آن زندگی میکردند. چقدر عالَمشان حقیر بود. وقتی به من میرسیدند، دست ته جیبشان میکردند و دنبال خرده فلس هایشان می گشتند؛ تازه اگر به این نتیجه می رسیدند که به گدایی آس و پاس چیزی ببخشند.
🌿آن وقتها معنای زندگی برایم فقط در نگاه به ردپای دیگران و چشم داشتن به دست آنها خلاصه می شد. وقتی آدم ها می آمدند، آسمان برای من رنگارنگ بود و وقتی نبودند، حتی اگر #خورشید در بلندای خود قرار می داشت، همه جا تاریک به نظر میآمد.
🌿ابتدای محله مشراق، منتهی به ورودیِ باب #شیخ_طوسی، جای بساط من بود.
این حرفه به من یاد داده بود که اگر کسی مردانه دست در جیب کند برای خودش عالَم بزرگتری ساخته است. اما تا آن زمان، کم پیش آمده بود کسی را ببینم که عالَمش با روزمرگیها و قفس هایی که وجدان آدمها در آن زندانی است، فرق داشته باشد. طلبه ای هم اگر کمکی می کرد، بیشتر به دنبال رهایی از عذاب وجدان خودش بود؛ احساس می کرد این حق من است که به او دادهاند.
🌿 #سید علی، آن طلبه ی ترک تبریزی، آمد و نگاه من به عالم گدایی را عوض کرد. آن روز برای نخستین بار پس از هشت سال و دو ماه و دوازده روز گدایی کردن، از روزی که پدر و مادرم را یکجا از دست داده بودم، جوانی هم سن و سال خودم در مقابلم ایستاده بود. دیدم به من زل زده است. من هم به او زل زدم و سعی کردم با نگاه متقاعدش کنم که برای انجام وظیفه اش سریع تصمیم بگیرد و اگر هم تنگدست و زندانی خساست خویش است، راهش را بکشد و برود؛ اما دیدم به من لبخند می زند.
🌿نگاهش را از من برنداشت و با لبخند بیشتری به من نزدیک شد. سلام گرمی کرد و با چشمانش پرسید : «اجازه هست کنارت بنشینم؟»
با دستانش عبای خاکی اش را بالا گرفت، کنارم روی زمین نشست و به دیوار تکیه داد و به ورودی #حرم نگاه کرد. بدون مقدمه، با ته لهجهی ترکی، به عربی فصیح گفت : «چطوری مجاور حریم مولا؟»
نگاهش کردم و با تعجب از لقبی که گرفته بودم، گفتم : «بد نیستم، شکر خدا!»
رو به من کرد و بی مقدمه گفت : «رفیق! چطور می توان در ارادهی مولا فانی شد؟»
🌿با طعنه گفتم : «#سید در حد من حرف بزن، من بفهمم چه میگویی. من که آخوند و شیخ نیستم، چه می دانم چه می گویی!»
این بار خنده ای از ته دل کرد، دستانش را رو به #حرم گرفت و گفت : «منظورم این است که چطور میشود آدم یاد بگیرد به چیزی که این آقا برای آدم میخواهد، راضی باشد؟ مثلاً خودش برای خودش فکر نکند، تصمیم نگیرد، کار را واگذار کند به او و بنشیند و تماشا کند.»
در حالی که متوجه گیج شدن من شده بود، گفت: «حاجی، تو که اینجا می نشینی، امیدت به چیست؟ از کارت خسته نمی شوی؟»
🌿احساس کردم که وارد تخصص من شده است، برای همین صدایم را صاف کردم و گفتم : «خب میدانی، دیگر همین است که هست، سالهاست که همین است.»
در حالی که با انگشت هایم بازی میکردم، ادامه دادم: «#سید، راستش من باور کردهام که گدایم و این باعث شده همینجا بمانم و منتظر مردم باشم. از وقتی این را قبول کردم، برایم راحت شده، روز و شب میگذرانم و چشمم به آدمهاست که میآیند یا نمی آیند.»
دیدم خیره خیره نگاهم می کند و با برقی در چشمانش لبخند میزند.
گفتم : «چرا میخندی؟»
گفت: «پاسخ پرسش نخستم را دادی!»
✍ادامه دارد....
🍃❤️🍃〰〰〰〰〰
@moridanoshohada
〰〰〰〰〰🍃❤️🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🎞کلیپ کوتاه
کجایی فرمانده؟!..😭
کجایی سردارم؟...
التماس دعای:
معرفت و شهادت..🌹
#امام_زمان
#سلام_فرمانده
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
@moridanoshohada
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸