eitaa logo
چرک‌نویس
142 دنبال‌کننده
45 عکس
13 ویدیو
0 فایل
فهرست 📜 eitaa.com/mosavadeh/94 💬 گفت‌وگو: @mmnaderi
مشاهده در ایتا
دانلود
… آری در جهان، ظاهر و باطن و پس و پیشی در کار است که امکان چیزی را فراهم کرده که این طور بیانش می‌کنیم: «همیشه، حق نه آن قدر نهان است که دیده نشود و نه آن قدر عیان که نتواند انکار شود!» و همین، رازِ ضرورت تفکر است و همین، رازِ امکان فریب شیطان است و همین، رازِ آزمون الهی است و همین، رازِ وجود مشتبهات است، و همین، رازِ امکانِ به صحنه آمدن قلب آدمی و اختیار اوست. مغربِ ۹/۵/۱۴۰۲
داستان برعکس است؛ دست‌آوردهای ما از دستمان رفته؛ تنها چیزی که داریم، تمناها و آرزوهای جان ماست… ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ دارم صبحانه می‌خورم… می‌بینم مادرم نزدیک پنجره ایستاده و معلوم است به جایی زل زده… اولش فکر‌ کردم دوباره فاخته‌ای لب پنجره آمده که وقتی می‌آید مادرم دلش غنج می‌رود که مهمان ما شده و شروع می‌کند با او حرف زدن… می‌روم جلو و می‌بینم خبری از فاخته و گنجشک نیست… مردی در آن ساختمان دوردست دارد بدون هیچ طناب یا حفاظی از داربست‌ها بالا می‌رود و تخته‌چوب سنگینی که رویش قرار است بایستند و یحتمل نماکاری کنند را هم به سختی بالا می‌برد… خطرناک است… مادر و پدرم چند جمله رد و بدل می‌کنند و پدرم ماجرا را طبقِ کلیشهٔ همیشگی پدرها جمع می‌کند و می‌گوید: «این‌ها کارشان را بلدند» و می‌رویم پیِ کارهایمان… چند دقیقه بعد لش کرده‌ام در اتاق و پای پیام‌رسان‌ها و به دعوایی که دیروز دیدم هم ناخودآگاه فکر می‌کنم. مادرم می‌آید و مثل اینکه خواهشی داشته باشد می‌گوید: «پسرم، من آیت‌الکرسی خوندم، تو هم بخون…» فکر می‌کنم دارد برای زودتر خوب‌شدنِ خودش می‌گوید؛ آخر چند هفته‌ای می‌شود که عمل خیلی سنگینی کرده و به صورت قطعی هم خوب نشده… چون مادرم ازم خواسته می‌خواهم با شوق بخوانم که می‌فهمم برای خودش نمی‌خواهد، برای آن کارگر می‌گوید… برای آن کارگر؟!… این همه وقت در فکر آن کارگر بوده؟!… جا می‌خورم ولی بروز نمی‌دهم… می‌گوید: «وای اگر مادرش بفهمد، دیگر نمی‌گذارد کار کند…» چند جمله‌ای می‌گوییم، کمی می‌خندد و می‌گوید: «خدابیامرز مامان‌بزرگ هم همین‌طوری بود؛ هم غصهٔ بچه‌های خودش را می‌خورد و هم غصهٔ بچه‌های مردم را»… واژهٔ «غصه‌خوردن» در گوشم پژواک می‌شود… و نمی‌دانم چرا این واژه و این کار این قدر در چشمم عظیم می‌شود… و می‌رود… من می‌مانم و مادرم نمی‌داند چه قدر من را به هم ریخته. «چرا باید کسی غصهٔ بچه‌های مردم را هم بخورد؟» «غصه‌خوردن»… چه واژهٔ عجیبی… کسی که غصه می‌خورد گویی هیچ کاری نمی‌کند، اما در این زمانه که «کار» تنها به فعالیتی اطلاق می‌شود که سودی یا پولی یا لااقل فایده‌ای و اثری در پی دارد، چه قدر این کارِ غصه‌خوردن جنسش متفاوت است، و چه قدر گویی واقعاً «کار» است… گویی کسانی هستند که می‌گویند: «ما اهل دست روی دست گذاشتن و غصه‌خوردن نیستیم، ما اهل عمل و کاریم، پس بگویید چه کاری باید بکنیم تا برویم سراغ خود آن کارها و هر قدرش را می‌توانیم انجام دهیم و هر قدرش را هم که نمی‌توانیم هم که خب نمی‌توانیم! عقلاً و شرعاً و عرفاً تکلیفی نداریم… مرگ یک بار شیون هم یکبار… غصه‌خوردن مال آدم‌های ضعیف‌النفس است، ما بلند می‌شویم و مردانه کارها را انجام می‌دهیم، خب طبیعی است کارهایی هم از دستمان برنمی‌آید، اما لااقل تکلفیشان را معلوم می‌کنیم و کلکشان را می‌کَنیم…» و کاش می‌شود به این‌ها گفت: «می‌دانی چرا این‌گونه‌ای؟ چون عشق در زندگی‌ات هیچ جایی ندارد و دل به هیچ چیز نبسته‌ای و نسبتت با هیچ چیزی طلب از جان نیست… اگر عاشق شده بودی، می‌فهمیدی چه طور از این هیبت مردانه و ژست کاری‌ات می‌افتی و چگونه زنانه و مثل مادران بچه‌مرده گریه می‌کنی و به خودت نمی‌گویی: «من که تلاشم را کردم و نرسیدم، تمام!» می‌دانی که حتی اگر مطمئنی که وصال ممکن نیست، اما طلبی در جانت هست که تو را رها نمی‌کند. آری، بهتر است به جای عشق همان بگوییم طلب از جان!» گویی روزی رسید که ما انسان‌ها، از غصه‌خوردن خسته شدیم و طلب‌های از جانمان که به ما حیات و معنایی می‌داد را وبال گردنمان دیدیم و خواستیم از شرشان راحت شویم، پس نسبت طلب و غصه‌خوردن را با چیزها که وجودی‌ترین نسبت بود از دست دادیم، و تنها دو نسبت برایمان باقی ماند؛ نسبت «لذت و مصرف» و نسبت «وظیفه». دیگر برادر به دید شریک مالی و جایگاهی به برادرش نگاه می‌کند، پدر نسبتش با فرزند یا وظیفه‌ای شده و از جانش کاری برای او نمی‌کند یا اینکه او را با مایهٔ تفاخر کردنش مصرف می‌کند، همین‌طور نسبت فرزندها با والدین تنها وظیفه‌ای اخلاقی و خشک شده. دیگر دوستان فقط همدیگر را می‌چاپند و اوج نسبت وجودی‌ای که با هم می‌گیرند، نسبت «مسکّن» است. گویی مذهبی‌ها و مقیدها نسبتِ وظیفه‌ای با خدا و مناسک و حقایق می‌گیرند و لاابالی‌ها هم نسبتِ مصرفی و لذت با چیزها… و گویی نه دیگر دینِ وظیفه‌ای آن قدرها دلبری دارد و نه چندان دنیای مصرفی… …
… انگار نسبتِ طلب و غصه‌خوردن با یک چیز یک نحوه اتصال و اتحاد وجودی با آن چیز پیش می‌آورد؛ یک نحوه انس و محبت؛ شاید نوعی از حضور و فعلیت پیش از فعلیت… گویی پیش از آمدنش پیش آمده… و شاید اصل آمدنش همین طلب بوده… همان: آب کم جو تشنگی آور به دست / تا بجوشد آبت از بالا و پست… دقیقاً مثالش این می‌شود که ما به کسی که بی‌هیچ طلب و سوختنی برود جبهه و بمیرد نمی‌گوییم شهید، اما به کسی که سال‌ها در طلب شهادت بوده و اعمالش بر حسب همین نسبت دگرگون شده، می‌گوییم شهیدِ زنده… در اولی طلب نیست و خودش هست و گویی نیست… و در دومی طلب هست و خودش نیست و گویی هست… عجیب است؛ ما می‌پنداریم آرزوهایمان چیزهایی است که نداریم و دست‌آوردهایمان چیزهاییست که داریم، حال آنکه برعکس است؛ به هر چه رسیده‌ایم در حقیقت از دستش داده‌ایم و دارایی حقیقی ما همان آرزوها و تمناهای جان ماست… گویی ملکیت‌هایی که ما برای انسان قائل می‌شویم همه ذهنی و فرضی است و تنها چیزی که حقیقتاً ملکِ انسان است طلب و تمنا و آرزو و انس و محبت اوست… صبح، مغرب و نیمه‌شبِ ۱۰/۵/۱۴۰۲
یک شمع اگر می‌سوختی صد شمع از او افروختی چون صحبتِ پیغمبران همه‌مان دنبال چاره‌ای هستیم تا بدون اینکه بسوزیم، راه را ببینیم و بنماییم؛ حال آنکه انسان، شمع است و تنها راهی که از شمع نور ساطع شود و راه روشن گردد، سوختنش است… انسان که بسوزد، نور حاضر می‌شود…
حال‌وهوای غم و غصه، ظاهرش تلخی و ناکامی، اما باطنش لذت‌جویی است! آری، همه چیز زیرِ سرِ داستان‌هاست؛ تو دوست داری چه داستانی را برای خودت تعریف کنی؟ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ، مغربِ ۲۱/۳/۱۴۰۲ (دو ماه پیش) ما گاهی «خسته» نمی‌شویم، تنها به خستگی «پناه» می‌آوریم. گاهی نیز «غمگین» نمی‌شویم، تنها به غم و غصه «پناه» می‌آوریم. مدتی است که با دوستی می‌خواهیم کاری را شروع کنیم، کاری که می‌دانستم برای اینکه سالم متولد شود صبر نیاز دارد و مدارا و برای اینکه پربرکت و الهی و به تعبیری متصل به تاریخ باشد، نیازمند پروا و رهایی از تصوراتم است. چونان متولد شدن کودک که مادر تصور خویش را نمی‌سازد و نمی‌بافد؛ تنها پروایی دارد و محبت ورزیدن و خون دل خوردنی تا کودکی در رحمش صورت بگیرد که حیاتی مستقل و برکتی مستمر دارد. اما از این‌ها گذشته… آن دوست به ظاهر قدری کار را معطل کرد و من را دواند تا اینکه همین چند دقیقه پیش داشتم ناامید می‌شدم و به خستگی پناه می‌بردم، گویی نجوایی در درونم می‌گفت: «دیگر خسته شدی! به خودت بگو خسته شده‌ای! تا دیگر خسته باشی! و شروع کن به پژواک کردنِ ندایِ «دیگر خسته شده‌ام» تا به نوعی دلداری و تسکینی به خودت بدهی.» …
… فکر می‌کنم این حال را همهٔ ما چشیده‌ایم، وقتی مدتی سرِ چیزی صبر و مدارا می‌کنیم، وقتی طاقتمان طاق شد دیگر به خودمان می‌گوییم «صبرم لبریز شد» و شروع می‌کنیم به سرِ ستیز برداشتن و ناسازگاری. می‌دانید؛ من فکر می‌کنم کسی که صبور است و حقیقتِ صبر را دریافته، حالتش چنین نیست، گویی صبرهای ما بیشتر برای این است که بهانه داشته باشیم برای ستیزها و ناسازگاری‌هایمان. گویی اگر بدون مقداری صبر سرِ ستیز برداریم، دیگر خودمان هم نمی‌توانیم به خودمان حق بدهیم که ستیز کنیم. پس داستان را جوری جفت و جور می‌کنیم و دیالوگ‌ها و روند فیلم را جوری می‌سازیم و برای خودمان تعریف می‌کنیم تا دیگر حقِ ستیز و ناسازگاری داشته باشیم، طوری که اگر برای دیگری یا خودمان -هیچ فرقی نمی‌کند- داستان را تعریف کنیم، قهرمان داستان باقی بمانیم. (عجیب است می‌بینید که ما چگونه در داستان‌هایی که برای خودمان تعریف می‌کنیم زندگی می‌کنیم نه آنکه واقعیاتی در میان باشد؟ آیا این اشاره‌ای به «زبان، خانهٔ وجود است» نیست؟) اما من فکر می‌کنم داستان صبر، داستان دیگریست و انسان صبور نیز کاراکتر دیگری. می‌دانید؛ لحظه‌ای که گفتاری در وجودم ندا سر داد: «ناامید و خسته‌ام!» و کم مانده بود به شیرینیِ به ظاهر تلخِ فازِ «ناامیدی، خستگی یا تنهایی» روی بیاورم، ندای دیگری در وجودم به گفت آمد. پیش از آنکه از آن ندا سخن بگویم، به مطلب دیگری در این بین نگاه بیندازیم؛ آیا توجه می‌کنید کسانی که به قولِ خودشان در تنهایی و ناکامی و ناامیدی و بن‌بست‌ها و خستگی خودشان غوطه می‌خورند، به نحوی می‌خواهند شیرینیِ این فازی که برداشته‌اند را تجربه کنند چراکه نوعی خلاصی و پناه‌آوردن و رهاکردنِ خویش به سمت داستانی است که تو در آن قربانی و مظلوم هستی و مگر این داستانْ شیرین نیست که قربانی باشی و مقصر نباشی؟ حتی آن کسانی که در داستانی فرو می‌روند که خودشان را مقصر می‌دانند و مدام به خودشان سرکوفت می‌زنند مگر این هم به نحوی شیرین نیست؟ شیرینی معلوم‌بودنِ داستان! شیرینیِ پناه آوردن و رها کردن خویش در این داستان! شیرینیِ نکشیدنِ بار درمیانگی و پیش بردن داستان و رد شدن از بن‌بست‌ها! و عجب از این باطنِ شیرینِ فازهای سنگین و تلخ! و عجب که انسان‌هایی که زندگی‌شان را سراسر تلخی می‌بینند، نمی‌بینند که در این داستان‌های تلخ، به هوسِ چه شیرینی‌ای آمده‌اند و کاش می‌دیدند که اتفاقاً آنها کسانی هستند که نمی‌خواهند تلخیِ برپا ایستادن و درمیانگی را به دوش بکشند! اتفاقاً آن‌ها کسانی هستند که دردی ندارند تا این همه غم و غصهٔ ساختگی را رها کنند و دنبال درد بروند! آری فازِ غم شیرین و هوسناک است چونان زنی فتنه‌انگیز! و تنها کسانی که دردی واقعی، آن‌ها را در بر نگرفته از سوی او اغوا می‌شوند و کسانی که دردی دارند، شیرینیِ آن را رها می‌کنند و پا در راه می‌نهند. اگر در این خطوط با آن افراد -که شاید همه‌مان کمابیش جزء آن‌هاییم- تندی کردم، عذرخواهم و توبه می‌کنم اما امید داشتم همین تندی‌ها تلنگری باشد و غرض اصلی‌ام شناخت وضعیت است. پس آیا می‌بینید ما چگونه در داستان‌ها زندگی می‌کنیم؟ …
… بازگردیم به ماجرا؛ این داستان هوسناکِ فازِ غم و خستگی سراغم آمد تا مرا وسوسه کند تا به او تن در دهم، اما ندایی دیگر درونم آمد و داستانِ دیگری پیش آورد؛ گفت: «به جای اینکه به غم پناه ببری و بنشینی غصه بخوری و به خودت و همه از خستگیِ مظلومانه‌ات بگویی، در میانه بمان و منتظر باش، شاید راهی گشوده شد! شاید عزمی پیش آمد! شاید نوری دیدی!» و این‌گونه از هوسِ آن خستگی رها شدم و پوچیِ داستانش را دیدم و در ادامه شنیدم: «مگر قصه قرار است جز این باشد؟ مگر اصلاً قرار است تصورات تو رخ دهد که حال بخواهی غصه بخوری؟ مگر قرار نبود مادری کنی تا فرزندی که متولد می‌شود همان چیزی که قرار است باشد و تو نمی‌دانی چیست بشود؟ خب آن فرزند -که همان کار باشد- الآن نمی‌خواهد جلو برود… و مگر مادری‌کردن خستگی دارد؟ مادری‌کردن تنها خون دل خوردن دارد! گویی مادرانی که دردِ فرزندشان را دارند، مدام خون دل می‌خورند و مستمراً حرکت می‌کنند و هیچ وقت خسته می‌شوند. آن‌هایی که خسته می‌شوند، دردِ فرزند را ندارند. در کارها نیز همین‌طور است؛ کسی که دردِ کاری دارد خون دل می‌خورد و پیش می‌رود و خسته نمی‌شود. صبر نیز تنها در عالَم مادری ممکن است، در غیرِ آن عالم، تنها «تحمل» است که بعد از مدتی، همان داستان ستیز و ناسازگاری شروع می‌شود، اما صبرِ مادری تمامی ندارد». این داستان نو از کجا آمد که مرا از چنگال غم رها کرد؟ من این قدر در سیطرهٔ داستان‌ها هستم که در اولی تنها غم داشتم و احساس خستگی می‌کردم و در دومی احساس برپا ایستادن، انتظار و امید؟ و عجبا که زدودنِ غم به هزار تفریح و سرگرمی ممکن نیست و دل غمدیده هزار لذت و تفریحِ درجه یک را هم که بچشد و به زیباترین طبیعت‌ها هم که برود باز غمدیده است؛ «دل غمدیده تنها داستانی دیگر می‌خواهد»، نه هزار سرخوشی و لذت در همان داستان پیشین. ما با اتفاقات زندگیمان، داستانِ زندگیمان را تعریف می‌کنیم یا با داستانی که برای زندگی‌مان تعریف می‌کنیم، اتفاقات را می‌بینیم و می‌شناسیم؟ ما با واقعیات، داستان‌ها را می‌شناسیم یا با داستان‌ها واقعیات را می‌بینیم و چیزهایی را واقعیات می‌نامیم؟ مغربِ ۲۱/۳/۱۴۰۲
شهری را دیدم که آدم‌ها، کودکان نوپایشان را به خاطر زمین‌خوردن‌هایشان مسخره می‌کردند و به انزوا می‌کشاندند و صورت آن‌ها را با هر تلفظّ اشتباه کلمات با سیلی می‌نواختند… ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ چه کسی زمین‌خوردنِ کودکی نوپا را که تلاش می‌کند راه برود اشتباه می‌خوانَد؟ و چه کسی روی اشتباهات عجیب و غریب و فاحشی که کودکِ زبان‌بازکرده در تلفظ کلمات دارد، دست می‌گذارد و به خاطرِ آن‌ها نکوهشش می‌کند؟ (همین الآن که شروع کردم این جملات را بنویسم، عجیب است که خواهرم آمده و از بچگی‌هایم تعریف می‌کند؛ می‌گوید یکبار رفته بودیم خانهٔ یکی از دوستانِ بابا که نامش بهنام بود و من «عمو بَهفام» صدایش می‌کردم، تازه آن‌ها مهمانی دیگر داشتند و من رفته بودم سراغ پدر آن خانواده که مهمان بودند و شروع کرده بودم به مشت‌زدن بچگانهٔ آن مرد گندهٔ غریبه و جزئیات سبک مشت‌زدنم را می‌گوید و کلی با هم می‌خندیم. و من به این فکر می‌کنم که همه راضی بوده‌اند و می‌خندیدند و کسی بازشدنِ دست من به مشت را تخطئه نمی‌کرده، هرچند به روی آدمی غریبه و محترم باز شده) هیچ‌کس آن زمین‌خوردن و آن تلفظِ غلط چشمش را نمی‌گیرد، بلکه آن تلاش برای راه‌رفتن و سخن‌گفتن را می‌بیند. پس چرا ما این فهم ساده که نسبت به یک کودک داریم را در راه‌رفتن‌هایی که در افقی بالاتر از افق جسمانی و زبان‌باز‌کردن‌هایی به زبانی بالاتر از زبانِ گفتمانی است، نداریم؟ چرا به جای اینکه راه‌رفتنِ همدیگر را ببینیم، زمین‌خوردن‌ها و به جای تلاش برای زبان‌باز‌کردن، اشتباهاتِ تلفظی همدیگر را می‌بینیم؟ اگر دقت کرده باشید، آدم‌ها بزرگ که می‌شوند هم، راه‌رفتنشان مثل هم نیست و هر یک، مدل و سبکی متعلق به خودش را دارد. چنانچه زبان هر کس نیز در نهایت، سبکی و رویه‌ای متعلق به خودش دارد. ما به راه‌رفتن همدیگر ایراد نمی‌گیریم، بلکه می‌فهمیم که «مهم این است که دارد راه می‌رود»، حال کسی تیز و تند و کسی بلند و آهسته، کسی منظم و کسی آشفته… وقتی راه‌رفتن فراموش شد و درست‌بودن معیار شد و وقتی دیدن، تفکر و سخن‌گفتن پر از غلط و مایهٔ شرمساری و تخطئه‌شدن شد، دیگر همه برزمین‌نشسته‌اند هرچند از حرکات بزرگ و عجیب سخن بگویند، و همه لال‌اند هرچند سخنان بزرگ و عمیق را بلغور کنند. ما فکر می‌کنیم یک راهِ درست، تراز و استانداردِ متعین و با جزئیاتی وجود دارد که همگان باید از آن رد شوند تا کاردرست باشند. حال اگر کارِ درستی هم وجود داشته باشد، «پیداکردنِ و تفصیل‌دادنِ خود» است و هر خودی راهی جدا و جدید است که باید پیموده و کشف شود. جمله‌ای بین دوستانم رایج است به این مضمون که: «در خطِ مقدم، اشتباه وجود ندارد!» و راست می‌گویند؛ در جایی که در حقیقت انسان است که دارد راه می‌رود و خودش را می‌کاود و وجود اوست که دارد رخ می‌نماید و حاضر می‌شود، دیگر چه تفاوت که این حاضرشدن با کاری درست است یا اشتباه! اشتباهش هم پر خیر و برکت است! اما آنجا که وجود انسان جلوه‌گر نیست، اگر همه چیز هم درست و استاندارد باشد، مگر چیزی جز تیرگی و سیاهی در بین است؟ و اگر نه این باشد، آن احادیثی که مضمونی شبیه این دارند چه معنا می‌دهند؟! : «وقتی خدا ببیند بنده‌ای کاملاً کارْدرست شده، او را به گناه می‌اندازد تا باز به خدا بازگردد و از دلِ این خطایش برکتی جاری شود و آن برکت، حضور دوبارهٔ خداست». نیمه‌شبِ ۱۹/۵/۱۴۰۲
زندگی‌های قابلِ تعویض ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ (دل‌بستنی در کار نیست؛ همه‌چیز شبیه هم است؛ هر چیزی قابلِ جایگزینی است؛ زندگی پوچ است…) با دوستم رفته‌ایم بازار طالقانی که شارژر لپتاپش را بدهیم تعمیر کنند، شارژر را تحویل می‌دهیم و از مغازه بیرون می‌آییم، یادم می‌افتد هابِ لپتاپم -که چندین ورودی را به تنها ورودی لپتاپم تبدیل می‌کند- خراب شده، برمی‌گردم و ماجرا را به تعمیرکار می‌گویم و می‌پرسم تعمیرش می‌کند؟ می‌گوید نه، و سپس با دهانی کج‌کرده و اکراه -گویی دربارهٔ چیزی نجس حرف می‌زنیم- می‌گوید «این‌ها که خراب شد، باید بندازیش دور، یه نوش رو بگیری»، می‌گویم «گران است، آن وقت که خریدم دو میلیون تومن بوده»، با مِنّ و مِنّی جواب سربالا می‌دهد، می‌گویم «حالا نمی‌شود یک نگاهی به‌ش بندازی؟ شاید مشکلش خیلی ساده باشه…» باز با اکراه می‌گوید: نه! و من می‌روم در فکر که مگر این تعمیرکار نیست و مگر در تعمیر لذتی عمیق نهفته نیست؛ لذتی که من که این‌کاره نیستم هم می‌فهمم… پس این که باید خورهٔ چیزهای خراب و خصوصاً انواع جدیدش باشد… چرا این قدر بی‌ذوق و سرد؟! لحظهٔ خداحافظی جوابم را می‌گیرم؛ چشمم به مانیتورش می‌افتد، مانیتوری که نگاهش وسط گفتگوهایمان مثل کش تمبان درمی‌رفت تا برود سراغش؛ می‌بینم درون سامانهٔ قرعه‌کشی خودروست… قرعه‌کشی‌هایی که اگر نامت دربیاید، لااقل به اندازهٔ درآمد یک سالت سود می‌کنی…جوابم را گرفته‌ام… می‌آییم بیرون و حرفش در مغزم باز نجوا می‌شود: «خراب که شد باید بندازیش دور و یک نوش را بگیری»، باورم نمی‌شود این جمله را یک تعمیرکار این قدر راحت گفت… روز دیگریست، ماشین را از پیش تحویل داده بودم به نمایندگی برای سرویس دوره‌ای و رفته‌ام که تحویلش بگیرم، گفته بودم یکی از شیشه‌ها موقع بالا و پایین رفتن صدای ناهنجاری می‌دهد و یک نگاهی بیندازند که احتمالاً به راحتی مرتفع می‌شود. می‌روم سراغ اوسّاکار که برایم توضیح دهد چه کرده. می‌گوید: «فیلم شیشه را برای مرکز فرستاده‌ام، گفته‌اند قبول نیست و تا صدای خرده‌شیشه ندهد کاریش نمی‌کنیم» بعد از روی مرامش به من می‌گوید: «حالا یه کمی به‌ش ور برو تا صدای خرده‌شیشه‌اش در بیاد و بیار تا کامل پکِ شیشه‌بالابرش را برات عوض کنم»، به روی خودم نمی‌آورم چه گفته -هرچند از حال بامرامش خوشم می‌آید- از او تشکر می‌کنم و می‌روم، اما باز جا خورده‌ام و به حرفش فکر می‌کنم: «گفت کامل خرابش کنم تا تعویضش کند؟! گفت؟! باورم نمی‌شود… چیزی که یک صدای کوچک می‌دهد و با اندکی ور رفتن قطعاً حل می‌شود را باید خراب کنم تا کامل تعویض شود؟! این چه دنیای وارونه‌ای است؟» یادم به خودم می‌افتد؛ مگر من همین کارِ وارونه‌ای که این تعمیرکار گفت با شیشهٔ خودروام و آن تعمیرکار گفت با هابِ لپتاپم کنم را من با دندان‌های خودم نمی‌کنم؟ من هم که علقه‌ای به دندان‌های خودم ندارم… مگر من هم ناخودآگاه نمی‌گویم خراب که شد می‌برم ترمیمش می‌کنم، اگر هم کامل از بین رفت یک دندان نو را ایمپلنت می‌کنم… نهایتاً مسئله‌اش پولش است که باید کار کنم و جور کنم… اما نگران دندانم نیستم؛ قابل جایگزینی است! «خراب که شد بندازش دور، یک نوش را بگیر»… عجب… چه قدر همه چیز در این دنیا قابل جایگزینی شده! و این نشان می‌دهد که چه قدر همه چیز برای ما شبیه هم شده… و این هم نشان می‌دهد که چه قدر نسبت ما با چیزها نسبت مصرفی شده و دیگر نسبت دل‌دادن و دل‌بستنی در کار نیست… سرد… همه چیز شبیهِ هم… همه چیز قابلِ جایگزینی… به روابط انسان‌ها فکر می‌کنم، گویا به ازای هر دو یا سه ازدواج، یک طلاق ثبت می‌شود؛ این یعنی چه؟ یعنی «خراب که شد بندازش دور، نمی‌خواد تعمیرش کنی»… اصلاً دیگر چه کسی ازدواج می‌کند؟ دوست می‌شویم و تمام… این هم یعنی «تا خراب شد یک نوش را بگیر»… چه قدر در دلِ «تعمیر» دلبستگی و خونِ دل خوردن است و چه قدر در دلِ «تعویض» خودخواهی و نسبت مصرفی… به کشورمان فکر کنید، یکی دل در گروَش دارد و نمی‌تواند ازش دل بکند، می‌ایستد، سختی می‌کشد و خون دل می‌خورد تا تعمیر و آبادش کند و دیگری که نسبتی قلبی با هیچ چیز ندارد راحت بلند می‌شود و می‌رود تا جایی دیگر را مصرف کند و لذت ببرد… و عجیب است: «مادر»! که هیچ وقت گزینهٔ تعویض در برابرش نیست! از بس که دل‌بستهٔ همین یک دانهٔ دردانه‌اش است… تنها کاری که دارد خون دل خوردن است و تعمیر و آباد کردن فرزندش… …
… حتی به چیزها و وسایلتان فکر کنید؛ دیگر غصهٔ هیچ یک را نمی‌خوریم و مراقب هیچ کدام نیستیم، من که گوشی را هر طور بخواهم می‌اندازم و می‌گویم «نهایتش یکی دیگرش را می‌خرم» یا هیچ وقت مراقب تعویض روغن به‌موقعِ موتور و ماشین نیستم و فقط گاز می‌دهم… عجیب است؛ پیامبر (ص) برای عصا و چیزهایش هم اسم می‌گذاشت… این اسم گذاشتن یعنی چه؟ یعنی نسبتی بین من و توی عصا هست بیشتر از نسبت مصرفی… یعنی توی تکّه چوب دیگر مثل همهٔ دیگر تکه‌چوب‌ها نیستی، اسم داری… نسبتی بین من و توست و دلی در گروِ هم داریم… همیشه در خیالات خودم، به چوپانی فکر می‌کنم که یکی از گوسفندهایش مرده و او غمگین است، نه به خاطر اینکه فلان مقدار پول از سرمایه‌اش کم شده، بلکه چون فلانی -با ذکر اسم گوسفندش- رفته! و احتمالاً برهٔ نو زادی هم داشته که آن چوپان بعد از دفنِ آن گوسفند به آن بره چشم دوخته و چند قطرهٔ اشکی دورِ چشمش حلقه زده… و با آن چوپان غصه می‌خورم… و به کارخانه‌دارِ سرمایه‌داری فکر می‌کنم که وقتی گوسفندهایش می‌میرد، ماشین حساب را برمی‌دارد تا ببیند چه چیز کم شده، و در نهایت چند عدد تحویل خودش می‌دهد که «بله، فلان مقدار عدد از سرمایه کم شده»… «طوری نیست؛ یکی دیگرش را می‌خرم»… این جمله نشان‌دهندهٔ لارج‌بودنِ ما نیست، بیش از همه نشان‌دهندهٔ بدبختیِ ماست، وقتی که همهٔ زندگی‌مان را در بر بگیرد… و وقتی که به پدر و مادرمان هم برسد، آن زمانی که پیر می‌شوند و اسباب مزاحمت، تا زمانی که چیزها را برایمان فراهم می‌کنند و پول برایمان می‌آورند و بچه‌هایمان را نگه می‌دارند ازشان استفاده می‌کنیم اما «خراب که می‌شوند می‌اندازیمشان دور» و می‌بریمشان خانهٔ سالمندان… می‌دانید ما با خودمان تعارف داریم ولی اگر می‌توانستیم پدر و مادرمان را هم عوض می‌کردیم؛ صادقانه بگویید که «اگر زمان را به عقب برگردانند و پدری بهتر، از همهٔ جهاتِ معنوی و اخلاقی و عقلی و دنیایی و… را مفت و مجانی به شما پیشنهاد کنند کدام را انتخاب می‌کنید، این پدر ناقص را یا آن پدر بهتر را؟» دربارهٔ پدر و مادر دستمان بسته است؛ اما در دوستان که دستمان باز است؛ چه می‌کنیم؟ کنار می‌گذاریمشان… به سادگی… و تعویضشان می‌کنیم… با هزار بهانه… که موجه‌ترینشان بهانه‌های دینی و مذهبی است… می‌گوییم: «بی‌دین شده بود و من باید از او فاصله می‌گرفتم»… یا اگر جایی قرار باشد پای رفیقمان بسوزیم و لکه‌ای ننگ و اتهام به دامنمان بنشیند، سریع تمام تلاشمان را می‌کنیم تمام نسبت‌ها خنثی اعلام شوند… می‌دانید؛ گویی همه چیزِ زندگی ما با بهترش قابل تعویض شده، پول که سهل است؛ بسیاری از زندگی‌های ما قابل خریدن و معاوضه با پول است، به محض اینکه پیشنهادی به ما بشود که ببینیم می‌ارزد و سود دارد که قسمتی از زندگی‌مان را بفروشیم، می‌دهیم می‌رود و خوشحال پول‌ها را می‌گیریم. خیلی غریب و بعید به نظر می‌رسد؟ همین الآن خیلی از ما همین کار را کرده‌ایم؛ وقتی که شغل و کارمان برای پول و سودِ بیشتر است… این یعنی نیمی از زندگی‌مان را به پول فروخته‌ایم… کدام یک از ماست که اگر بگویند کار دیگری با هزار برابر درآمد فعلی‌ات به تو می‌دهیم، کار فعلی‌مان را رها نمی‌کنیم؟ ما مدام به بهترکردن چیزها فکر می‌کنیم و همهٔ زندگی‌مان را همین فکر گرفته؛ بهترکردن خانه‌مان، بهترکردن ماشینمان، بهترکردن وضع اقتصادی‌مان، بهترکردن معنویت و اخلاقمان، و بدتر از همه بهترکردن خودمان! و این نشان می‌دهد که دیگر خود چیزها -حتی خودمان- را نمی‌بینیم و نمی‌توانیم با خود چیزها سر کنیم، تنها مزایا و برتری‌هایشان را می‌بینیم. و همین باعث می‌شود همه چیز قابل جایگزینی با چیزی بهتر و برتر بشود و این خبر از پوچ‌شدن و مصرفی‌شدنش می‌دهد؛ خودمان، کار، دوست، پدر، مادر، همسر، دندان و… که اگر هم در نهایت نتوانستیم با چیزهای بهتر عوضش کنیم، خودمان را در جهنّمِ در بند آن بودن احساس می‌کنیم… و حال که دقت می‌کنم چه قدر عجیب است که ما دیگر حتی خودمان را هم نمی‌بینیم و داریم خودمان را هم مصرف می‌کنیم… این‌گونه است که می‌توانیم هر چیزی را به پای معامله و معاوضه بکشانیم؛ حتی سایه را زیر آفتاب سوزان و حتی آب را از شخص تشنه… چند وقت پیش سر ظهر رسیده بودیم لب ساحل و زیر گرمای سوزان و از همه بدتر شرجی‌بودن کشنده‌اش، خصوصاً برای مسافرهایی که آنجا هستند و عادت به این آب‌وهوا ندارند. دیدیم تعداد زیادی از این چتر‌طورها هست و سایه انداخته و زیرش چند صندلیست، نشستیم؛ دیدیم کسی آمد و گفت پولیست! به نرخِ ساعتی صد هزار تومان! …
… در شهری دیگر رفته‌ام یک سرویس بهداشتی درون یک پارک که قطعاً مال شهرداری است، می‌خواهم بیرون بیایم یک نفر جلویم سبز می‌شود و پول می‌خواهد، می‌گویم نقد ندارم، می‌گوید دستگاه POS ندارد، چنان نگاه خشمناک و غضب‌آلودی می‌کند که گویی فکر می‌کند می‌دانستم اینجا POS ندارد و از عمد پول‌های نقدم را در سطل زباله ریخته‌ام که به این ندهم. در نهایت هم جوری حلال کرد و گفت برو که کاش نمی‌کرد؛ گویی دارد تمام هستی‌اش را می‌بخشد و با آن وداع می‌کند. این چه دنیایی است؟ چه شد که ما سایه را هم زیر آفتاب سوزان می‌فروشیم و چه شد که نمی‌توانیم ببینیم کار یک نفر را با یک سرویس بهداشتی راه انداخته‌ایم و فقط و فقط پولش را می‌بینیم و حسرت نگرفتنش را می‌خوریم؟ می‌دانید خود من روزی به این فکر افتاده‌ام و می‌دانم که اکثر آدم‌ها دارند به این فکر می‌افتند؛ اینکه می‌نشینیم و کاغذی در ذهنمان برمی‌داریم و شروع می‌کنیم به جست‌وجو که «بگذار ببینم در این زندگی چه چیزهایی دارم که بشود درآمدی ازش در آورد؟» و فکر می‌کنیم قرار است درآمدی و چیزی جدید از آن‌ها کسب کنیم اما در حقیقت داریم چیزهایی که در زندگیمان برایمان باقی مانده را هم می‌فروشیم و می‌دهیم که برود… مثالش را می‌خواهید؛ همین پلتفرم‌های اقامتگاهی! پیش از این می‌رفتید در روستا، مردی باصفا و مهمان‌دوست پیدا می‌شد و سر چیزی ساده مثل پنچرشدن ماشین با هم رفیق می‌شدید! هر قدر می‌گفتی تعارف نمی‌کنیم و برنامه‌مان این است که برویم، او برنامه‌ات را به هم می‌ریخت و مهمانت می‌کرد، به خانه‌اش که می‌رفتی خانمش هم خوشحال به استقبال می‌آمد و با خانم/مادرت رفیق می‌شد. چند اتاقی به شما می‌دادند و خودشان هم کمی کنار می‌کشیدند که راحت‌تر باشید. سپس شام می‌آوردند و شب می‌خوابیدید و بدون اینکه یک ریال بگیرد صبح می‌رفتید. و وقتی راه می‌افتادید، قلبتان گویا می‌درخشید! چرا؟ چون گویی کسی خودِ خودِ وجودتان را دیده… نه مزایا و کارکردهایتان را و نه پولتان را! و احساس می‌کنید چه قدر آن روستا را دوست دارید و گویی خانه‌تان است و گویی تکه‌ای از قلبتان آنجا جا مانده… و همان مرد روستایی هم پول‌هایی که خرج کرده را نمی‌دیده بلکه گویی قلبش را جلایافته پیدا کرده… (من این جلای قلب که همه در آن اتفاق احساس می‌کنند را چیزی جز حضور خدا نمی‌بینم) اما اکنون، گویا چند نفری رفته‌اند سراغ آن مرد روستایی و به او گفته‌اند: «یعنی پول نمی‌گیری؟! می‌دانی آن مرد شهری چه قدر پولدار است؟! او برایش این پول‌ها که چیزی نیست ولی برای تو خیلی کمک است… چیزی که نمی‌شود، بیا و اصلاً در این پلتفرم‌ها ثبت‌نام کن و پول بگیر» و مرد روستایی بی‌خبر از آنکه چه چیزی را دارد از دست می‌دهد، می‌بیند دیگر مهمان‌نوازی از آدم‌ها قلبش را جلا نمی‌دهد… اصلاً جالب است که در این پلتفرم‌ها واژهٔ «مهمان‌نواز» نیست و تنها واژهٔ جدید «مهمان‌پذیر» به وجود آمده… بی‌خیال! بس است! این جهان چه قدر سست است؛ هر چیزی به راحتی با چیزی دیگر عوض می‌شود… همه چیز اتمی شده… اتم‌هایی مشابهِ هم… و البته با فاصله و جدا از هم که در حقیقت هیچ وقت همدیگر را ندیدند و همدیگر را به هم راه ندادند و دل به هم ندادند و دل از هم نگرفتند… تنها همدیگر را مصرف کردند تا پروارتر شوند… آیا راه خروجی هست؟ آیا ندایی هست که قلب مرا زنده کند تا بتوانم چیزها را ببینم و دل به آن‌ها ببندم؟ آیا رخدادی هست که بتواند پدر و مادر و خواهر و برادرم را به من برگرداند؟ تا دوستانم را مصرف نکنم؟ تا چیزها تنها ابزار رفع خودخواهی من نباشند؟ تا پدیده‌ها از مشابهت درآیند؟ و همه چیز قابلِ جایگزینی نباشد؟ تا زندگی رنگ و بویی بگیرد؟ نیمه‌شبِ ۲۰/۵/۱۴۰۲ و صبح ۲۱ام
چرک‌نویس
زندگی‌های قابلِ تعویض ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ (دل‌بستنی در کار نیست؛ همه‌چیز شبیه ه
32.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی بحث قابلِ تعویض و جایگزین بودن انسان‌ها در این زمانه پیش می‌آید، همیشه یادم به این دیالوگ می‌افتد که رساییِ بیانش کمابیش نمک‌گیرم کرده. — به گمونم عجیبی ماجرا (اخراج‌شدنش) اینه که… می‌دونی؛ من روبه‌روش نشسته بودم و… تو چشم‌هاش مشخص بود اونا… خاموش بودن… می‌دونی؛ براش نامرئی بودم… قبلاً قدرتی روش داشتم، می‌تونستم به هر مسیری که دلم می‌خواد اونو هدایت کنم… و حالا هیچی نبودم… و بعد فهمیدم که… اون قدرت رو روی همه‌چی از دست دادم… قدرتی که از خواهان‌بودن به دست میاد… بعدش رفتم سر میز نشستم و خیلی احساس قابل تعویض بودن بهم دست داد… و احساس پیری کردم… 🎬 Scenes from a marriage 2015, E4
یادداشتی برای خود ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ صبح‌ها (شاید هم ظهر) برمی‌خیزی می‌روی دنبال یک لقمه تفکر حلال! وقتی رؤیتی برایت پیش آمد و چیزی در برابر دیدگانت عیان شد، از سویی نیفت به طمعِ رؤیت‌های دیگر در جاهایی دیگر و از سویی دیگر نیز نمی‌گویم به آن بچسب و از رفتنش بترس! همان را دریاب و به برکت‌کردن برسانش… چگونه؟ از رؤیت و آن حالِ لطیفِ اسرارآمیزِ در شُرُفِ تجلّی، به جلوهٔ کلمات و جملات بکشانش… گمان می‌کنم خودش نیز با تمام وجودش همین را طلب می‌کند که مرا بیان کن! اگر دیدی بیانش تکلّف‌آمیز شده، رهایش کن؛ بی‌برکت است… آه و عجب… اکنون یادم افتاد که حدیثی قریب به همین مضامین دیده بودم که: «اگر دیدی خدا رزق را در موقعیتی به سویت روانه کرده، همانجا سکنیٰ بگیر» و حدیثی دیگر که می‌گفت «رزق شما از شما دور نیست»… ای خود! نه! راستش را بخواهی، نمی‌دانم باید چه کنی… این هم که گفتم نسخه و دستورالعمل نبود… دیدنی بود در حد خودش… چشم بدوز و امور را استشمام کن و منتظر باش تا ببینی چه کنی… اینکه می‌گویم، بی‌رحمی نیست! که هر لحظه بار دیدن را به دوش بکشی… و نسخه‌دادن و مشخص‌کردنِ دستورالعمل هم دلسوزی نیست! هرچند در ظاهر فراهم‌کردنِ راحتی و آسودگی است… خسته‌ام! نمی‌دانم یاوه گفتم یا نه… گویا شب شده، بگذار همین‌جا قدری بخوابم… خوابیدن، بد نیست، و بوی تنبلی و بیکارگی نمی‌دهد، اگر از جنس انتظار و توکل باشد… اگر از جنسِ چشم به آسمان دوختن و دست به طلب گشودن باشد… این خواب چه شیرین است… بگذار بخوابم… هوا روشن خواهد شد، به راه می‌افتم… نیمه‌شبِ ۲۲/۵/۱۴۰۲
گفت‌وگو حول کتاب تنها گریه کن - ۲۱مرداد۱۴۰۲-2.mp3
29.28M
وقتی بفهمیم برای رسیدن، چاره‌های ما کاره‌ای نیستند، مأیوس می‌شویم؛ یأسی که به‌جا و مبارک است. آنگاه به تنها چیزی که داریم و بی‌اثر و مسخره می‌دیدیمش امید می‌بندیم؛ طلب و آرزو… آنگاه می‌فهمیم تنها کاری که می‌توانیم بکنیم دمیدن در آتش همین طلب و آرزوست؛ و درمی‌یابیم دمیدنش با تصاحب و تسلط بر یک روش و مهیاکردن علتش ممکن نیست، بلکه رخداد است؛ رخدادی که نازکشیدنش با توجه و تفکر نسبت به داستان‌هاست به امید آنکه در باطنِ آن داستان‌ها حاضر شویم… ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🎧 نسخه‌ای چکیده و شُسته‌رُفته از جلسهٔ گفت‌وگو حول کتاب «تنها گریه کن»، خاطرات مادر شهید محمد معماریان 🎙️ حجت‌الاسلام نجات‌بخش ۲۱/۵/۱۴۰۲ 🔹 انسان‌شدن با ماشین‌ساختن متفاوت است؛ فاصلهٔ ما با انسان‌شدن، یک سری اعمال و کارها نیست، یک رخداد است. به‌مانند دانهٔ مرده‌ای است که می‌خواهد تبدیل به چیزی به‌کلّی دیگرگونه -که درختی زنده باشد- شود. دانه‌ای که نفهمد فاصله‌اش تا درخت، دگرگونی است و به یک سری کارها امید ببندد مأیوس خواهد شد. 🔹 انسان امروز زود به یأس دچار می‌شود چون می‌خواهد همه چیز در دستش باشد حال آنکه این‌طور نیست، انسان دیروز خودش را در نسبتی با جهان می‌یافت که همه‌کاره‌اش نبود و چشمِ انتظاری داشت. قدیم‌ها انسان‌ها برای اینکه به جایی برسند می‌توانستند شب را در بیابان بخوابند، اما انسان امروز اگر در بیابان ماشینش خراب شود از ترس می‌میرد. کسی که خودش را همه‌کارهٔ دنیا می‌بیند، اگر کاری از دستش برنیاید، دنیایش را پایان‌یافته می‌بیند. …
… 🔹 در آن افق تنها کاری که از دست ما برمی‌آید طلب است. در دنیای امروز به نحو مشهور چیزی ما را در بر می‌گیرد که طلب را کاری نمی‌بینیم و به خود می‌گوییم اگر در نسبت آن طلبی که داری کاری نتوانی بکنی، نمی‌رسی و چون کاری نمی‌توانی بکنی، کار تمام است! 🔹 ما اشتباه است که برویم دنبال این مطلب و بپرسیم که: «شهدا چه کردند که در این افق قرار گرفتند؟» یا اینکه اولین نفری که متوجه فلان افق و مطلب شد، چگونه و با چه روشی این کار را کرد؟ این سمت و سو رفتن بیشتر بوی سودای تصاحب حقیقت و برای خود کسی شدن می‌دهد یا به‌کمینه برکتی نمی‌آورد و حضوری نمی‌دهد (+مثال حل‌کردن یک مسئلهٔ حل‌شدهٔ ریاضی). اینکه آن‌ها چگونه به این درک رسیدند یک مسئله است و اینکه ما می‌توانیم با توجه و هم‌افقی با آن‌ها، به آن درک برسیم و آن نحوه حضور را تجربه کنیم، مسئلهٔ دیگری! و این دومی مهم است. 🔹 همینجاست که جایگاه و اهمیت مطالعه و به طور کلی قصه و هنر روشن می‌شود. (+مثال فیلمِ ترسناک) ما وقتی داستان آن‌ها را مطالعه می‌کنیم هم باز داریم به این فکر می‌کنیم که این‌ها چه کردند که ما آن کارها را کنیم تا به آن‌ها برسیم… حال آنکه راه‌حل جلوی چشممان بود! همین مطالعه، همین توجه، همین زنده‌شدنِ طلب… (+مثالِ مدام روضه‌خوندنِ خود شهدا) 🔹 گفت‌وگو هم چیزیست در این بین؛ میان ما در مقام گفت‌وگو و در نسبت با هم، سخنی متولد می‌شود و زبانی نو بینمان پیش می‌آید و حقیقتی حاضر می‌شود که با تلاش در غیر مقام گفت‌وگو حاصل نمی‌شد. مثل تفاوت وقتی که در خانه می‌نشینید و مقتل می‌خوانید با وقتی که دور هم جمع می‌شویم و روضه به‌پا می‌کنیم، در حالت دوم احساس می‌کنیم روضه‌مان شد خود حرم امام حسین، و کربلا بار دیگر در برابر دیدگان متجلی شد.
💠 فهرست کانال (۱) ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ (برای سهولت خوانش نوشته‌های پیشین، یا مراجعه به آن‌ها) 📜 ۱. ما چرک‌نویس‌هایمان هستیم… [ + ] 📜 ۲. همه چیز هست؛ «هست» نیست… [ + ] 📜 ۳. خودباختگی در برابر حق یا تسلیم‌شدن در برابرش؟ [ + ] 📜 ۴. نمی‌خواهم وکیل‌مدافع چیزی باشم… [ + ] 🎧 ۵. حق با ورود ما مغشوش نمی‌شود؛ بلکه اگر ما خودمان را بهانهٔ حضور حق نکنیم، روزی به باطل لغزیده خواهیم شد؛ این درسِ کربلاست… [ + ] 📜 ۶. کسی را دیدم صبورانه به انتظار ایستاده بود؛ و همین کیمیایش بود و همین برایش کافی بود… [ + ] 📜 ۷. نوشته‌هایم را دوست ندارم، اما نوشتنم را چرا… [ + ] 📜 ۸. تفکر، یعنی در بیداری خواب‌دیدن! [ + ] 📜 ۹. در بزم مجلّل کباب‌های مهم پلاستیکی، داشت نان و پنیر ساده‌اش را می‌خورد… [ + ] 📜 ۱۰.‍ استدلال‌ها فریبنده‌اند! من امور را استشمام می‌کنم تا داستانشان را دریابم… [ + ] 📜 ۱۱. وقتی آثار متفکری را می‌خوانم، می‌دانم باید بمیرم تا شخصی و نگاهی نو در من متولد شود؛ و این تولّد، دردِ زایمان دارد… [ + ] 📜 ۱۲. چرا به نگاه هنری و شاعرانه نیاز داریم؟ چرا به شعر، داستان و سینما نیاز داریم؟ [ + ] 📜 ۱۳. کسی را دیدم که صبح تا عصر پول در می‌آورد، تا شب برود پیتزا بخورد؛ دیگری را دیدم که بدون پول صبح تا شب پیتزا می‌خورد… [ + ] 📜 ۱۴. دادگاهی را دیدم که سرسختانه عزم قضاوت و تصمیم بر حق داشت، برای همین مدام به شهود و مدارک و تحلیل‌ها می‌افزود، تنها یک اشکال داشت؛ قاضی نداشت… [ + ] 🎥 ۱۵. کربلا کجاست… [ + ] 📜 ۱۶. سخنِ حقیقیِ سخن‌ها در پسِ آن‌هاست… [ + ] 🎧 ★. چرا تنها با حضور در انقلاب اسلامی و پیداکردن شهادت به مثابهٔ نحوه‌ای از زندگی می‌توانیم به سمت آینده‌ای قدسی برویم؟ [ + ] 📜 ۱۷. لرزشِ مردمک‌هایی که نزدیک است از سنگینیِ آنچه می‌بینند، سیاه شوند… [ + ] 📜 ۱۸. کسی را دیدم که از متشابهات فرار نمی‌کرد؛ با تفکر و رؤیتِ محکمات، جنگ‌نکرده متشابهات را بی‌سلاح می‌کرد… و قلبش نمی‌لرزید… [ + ] 📜 ۱۹. داستان برعکس است؛ دست‌آوردهای ما از دستمان رفته؛ تنها چیزی که داریم، تمناها و آرزوهای جان ماست… [ + ] 📜 ۲۰. حال‌وهوای غم و غصه، ظاهرش تلخی و ناکامی، اما باطنش لذت‌جویی است! آری، همه چیز زیرِ سرِ داستان‌هاست؛ تو دوست داری چه داستانی را برای خودت تعریف کنی؟ [ + ] 📜 ۲۱. شهری را دیدم که آدم‌ها، کودکان نوپایشان را به خاطر زمین‌خوردن‌هایشان مسخره می‌کردند و به انزوا می‌کشاندند و صورت آن‌ها را با هر تلفظّ اشتباه کلمات با سیلی می‌نواختند… [ + ] 📜 ۲۲. زندگی‌های قابلِ تعویض [ + ] 📜 ۲۳. یادداشتی برای خود [ + ] 🎧 ★. وقتی بفهمیم برای رسیدن، چاره‌های ما کاره‌ای نیستند… [ + ] 🔸 بارقه‌ها در فهرست جا نگرفته‌اند؛ می‌توانید آن‌ها را با هشتگِ «» بیابید. 🔸 مطالبی که با نشانِ «★» مشخص شده، از نگارنده نیست؛ لکن معمولاً با جانش آمیخته شده یا در ایجاد نسخه‌ای متفاوت یا به‌کمینه رُفت‌وروب‌شده از آن دست داشته. ◀️ فهرستِ بعدی ◀️ @mosavadeh
📜 زندگی را آن قدر دوست داشت که گذاشته بودش یکجایی که مطمئن باشد گم نشود؛ و به همین خاطر گم شده بود… ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ (ما آدم‌ها را به یک سری چیزهای متعیّن دعوت می‌کنیم، یا آن‌ها را به یک نحوه طلب و حضور وارسته اما به بهانهٔ چیزها فرا می‌خوانیم؟) هنوز دقیق نمی‌دانم چه می‌خواهم بگویم… پس شروع می‌کنم… شب است، باد شدیدی می‌وزد، ایستاده‌ایم و داریم با اوسّا حرف می‌زنیم، چیزهایی می‌گوید، در تأییدش حرفی می‌زنم، به فکر می‌رود، بعد چیزی را طرح می‌کند که ربطش را نمی‌فهمم، اما می‌دانم دریچه‌ای خواهد شد! : — «مهندس فلانی (که شرکتش دارد هواپیما می‌سازد) می‌گفت: «برخی نمی‌توانند هواپیما بسازند، چون خیلی دوست دارند هواپیما بسازند! اما من می‌توانم، چون خیلی دوست ندارم…»، باید منتظر سیگنال الهی بود؛ سیگنال الهی طوری دعوت می‌کند و نحوه‌ای از طلب را در آدم پیش می‌آورد که انسان در بند آن چیز نیست و از اینکه محقق نشود باکی ندارد…» (جملات تقریر فهم من است) (زبانم گنگ است و بند می‌آید اما ادامه می‌دهم…) گویی ما چیزهایی را که خیلی دوست داریم، همیشه از دستشان می‌دهیم. انگار کن چیزی را که از شدت اهمیتش جایی می‌گذاریم که گم نشود و دقیقاً به همین خاطر گم می‌شود، اگر آن را با یک وارستگی در جایی معمول -و البته نه زیر دست و پا- می‌گذاشتیم هیچ‌وقت گم نمی‌شد اما بردیم و گذاشتیمش جایی که عوامل مخرب دستشان به‌ش نرسد، بعد می‌فهمیم خودمان هم عامل مخربی بوده‌ایم و کاری کرده‌ایم دیگر دست خودمان هم به‌ش نمی‌رسد. خب بیایید با خودمان خلوت کنیم؛ آیا با زندگی هم همین کار را نکرده‌ایم؟ گاهی آن قدر می‌خواهیم درست و روا زندگی کنیم که گویی دیگر زندگی نمی‌کنیم… گویی برای اینکه زندگی‌مان خراب نشود آن را در جایی دور از دسترس گذاشته‌ایم و بعد فهمیده‌ایم از دستش داده‌ایم… مثالِ دیگرش خوابیدن است؛ دقت کرده‌اید دقیقاً آن شب‌هایی که فردایش کار مهمی داریم و به خودمان می‌گوییم «باید بخوابم!»، دیگر خوابمان نمی‌برد…؟ در عین اینکه شب‌های قبل با خستگی خیلی کمتری هم به‌راحتی خوابمان می‌برده… آری نمی‌شود پای کاری جدی نشست و توقعِ به‌خواب‌رفتن داشت، -همان‌طور که آن شیء که می‌خواهیم گم نشود را اگر یک گوشه پرت کنیم گم خواهد شد- اما اگر بخواهیم حتماً و اجباراً بخوابیم هم، خوابمان نمی‌برد، گویی خواب موجودی زنده است و می‌گوید اگر قرار است اجباری بیایم نمی‌آیم و تو را نمی‌برم، اما اگر بی‌خیال هستی و خیلی دوست نداری بخوابی می‌آیم و می‌برمت… مثالِ دیگرش در تفکر و فهمیدن حرف‌های متفکران است؛ افرادی را می‌بینم که از بس دوست دارند حرف‌های برخی متفکران را بفهمند، از فهمش در‌می‌مانند و از بس دوست دارند تفکر کنند، تفکر را گم می‌کنند… گویی تفکر هم مثل خوابیدن است، اگر راحت رفتی در رخت‌خواب و خیلی اراده به فکر و فهمیدن نداشتی و نترسیدی، سراغت می‌آید… آری، افرادی را هم می‌بینیم که بی‌خیال‌اند و در انتظارِ تفکر -گویی نیامد هم نیامد- بعد می‌بینی تفکراتی عمیق سراغشان آمده… این چه نسبت عجیبی است؟ نسبتی خواب‌گونه؟ نسبتی که «هم می‌خواهی و هم نمی‌خواهی»؟ چه چیز را می‌خواهی و چه چیزی را نمی‌خواهی؟ گویی آنچه می‌خواهی چیزی نیست و آن چیزها که نمی‌خواهی هر چه باشد تفاوتی نیست… گویی آنچه می‌خواهی و در طلبش هستی را نمی‌توانی مشخص کنی که چیست، بلکه همینِ طلبِ نامتعین و انتظار و نسبتِ اسرارآمیز -که از همان شروعش در میانه است و به‌چنگ‌آوردنی در کار نیست و پایانی هم ندارد- را می‌خواهی… همین خواستن را… و آنچه نمی‌خواهی همهٔ چیزهاست، یعنی گویا هر چیزی را «با تعیّنش» که جلویت بگذارند، می‌گویی نمی‌خواهم و از آن وارسته هستی… آری، اما چیزها هم برایت مثل سیب‌زمینی مثل هم نمی‌شوند، بلکه کاری را بر کاری دیگر ترجیح می‌دهی و با چیزهایی نسبت می‌گیری و با چیزهایی کاری نداری… اینجاست که نام سیگنال الهی به وسط می‌آید… تو دنبال تفصیل‌دادنِ همان نسبتی هستی که ازش سخن گفتیم، در این بین در برخی کارها آن جلوه را احساس می‌کنی… پس قدم برمی‌داری و به سمت آن کارها حرکت می‌کنی، اما با وارستگی… وارستگی یعنی به سمتِ آن چیزِ متعین نمی‌روی بلکه در حال تفصیل‌دادنِ یک نحوه حضور و زنده‌نگه‌داشتنِ یک نسبت هستی، با خوف و رجا و با انتظار و هر آن آمادگی برای رهاکردن آن کار متعیّن… گویی فهمیده‌ای که گران‌بهاترین چیز یا حتی تنها چیزی که داری، طلب است. پس با از دست رفتنِ چیزها، نگران و ناراحت نمی‌شوی، چون طلبت را از دست نداده‌ای، به راه می‌افتی و در آینه‌ای دیگر آن طلبت را به تفصیل می‌کشانی و یک دلِ سیر نگاهش می‌کنی… …
… I بخش ۲ از ۲ I گویی آن‌ها که به زندگی چنگ می‌زنند، می‌میرند و آن‌ها که خیلی زندگی را دوست ندارند، زندگی می‌کنند. و مگر این تناقض را شهید تصویر نکرده که زیستن و زندگی را رها کرده اما زنده و صاحبِ حیات شده؟ که گفت: قُتلوا… بل احیاء… این چه نسبت عجیبی است؟ نسبتی عجین با طلب و در عین حال عجین با وارستگی؟ بگذار عمری را در انتظار یافتن این نسبت پشتِ در بمانیم… بعدازظهرِ ۲۷/۵/۱۴۰۲ @mosavadeh
📜 گریوه‌ها ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ می‌دانم سخن‌ها اگر قصه نداشته باشند، با جان‌ها در نمی‌آمیزند. چند مطلبی است که مجال به قصه‌کشاندنشان نیست، اما اشاره‌وار پایشان را در میانه کشیدن، بی‌وجه و بی‌مایه هم نیست. پس جلو می‌رویم تا چه پیش آید. این چند مورد گریوه‌هایی هستند که خودم چندی با آن‌ها درگیر بوده‌ام و پیچش مویی هستند و لطافتی دارند که به راحتی خلط و پنهان می‌شوند. بی‌مقدمه و بدون طرحِ پس و پیششان مطرحشان می‌کنم، به همین خاطر ممکن است برای برخی کمی مبهم باشد هرچند شاید بی‌اشارت به حقیقتی هم نباشد. ⬤ می‌گوییم «انقلاب اسلامی» و هزار محمول را برش حمل می‌کنیم، مثل اینکه «حقیقت این زمانه است» یا «تنها با آن می‌توان خود بود» یا «بدون نسبت با آن، خدا و دینی انتزاعی و بی‌روح در کار خواهد بود» و… و…! و اشتباهی که رخ می‌دهد این است که پنداشته می‌شود مقصود از انقلاب، یک تغییر حکومت یا یک واقعه در سال ۵۷ یا نهایتاً یک ایدئولوژی و یک سازهٔ ارزشی-عقیدتی یا چیزی شبیه این‌هاست. که در نتیجه آن محمول‌ها نیز بعید و غریب به نظر می‌رسند و در نهایت به چالش و بحث و جدل بر سر درستی و نادرستی‌شان کشیده می‌شود. حال آنکه فهمیدم مقصود، همان چیزی است که در جان‌ها برای انسان‌ها پدیدار می‌شود و در گوششان نجوا می‌کند و مطلبی نسیه یا بیرون از آن‌ها نیست. پس به یک معنا دیدن و شنیدنش، حقانیتش را نیز هویدا خواهد کرد و آن محمول‌ها هم بعید و غریب دانسته نخواهد شد. ⬤ یک مجموعهٔ فکری-هنری در شهرمان هست؛ آدم‌ها می‌آیند و می‌بینند که با نظراتشان مخالفت می‌شود و حتی شاید تخطئه می‌شوند (خودم هم شاید جزئشان بوده‌ام). پس آن آدم‌ها سریع انگشت اتهام را به سوی آن مجموعه می‌گیرند که «اینجا یک سری افراد نشسته‌اند و گویی فرقه‌ای تشکیل داده‌اند و تنها خودشان و همفکرانشان را تأیید می‌کنند و همهٔ دیگر آدم‌ها را بی‌فکر می‌دانند و تخطئه می‌کنند». گویی این آدم‌ها آرزو دارند به هر فکری و نظری احترام گذاشته شود؛ یک فضای فانتزی که بیشتر ادای گفت‌وگو و تفکر در آن است. اما فهمیدم که این طور نیست که در آن مجموعه فقط یک فکر خاص را قبول داشته باشند و به همین خاطر مابقی افکار را متهم کنند، بلکه مشکل اصلی‌شان با بی‌فکری و بدون تفکر و تنها با ضرب و تقسیمِ مفاهیم سخن‌گفتن است و از قضا اکثر آدم‌ها هم بدون فکر و رؤیت و از روی انتزاعیات سخن می‌گویند و نظر می‌دهند و وقتی می‌خواهند متوجه این امر در درونشان بشوند برآشفته می‌شوند. الغرض، در موقعیتی که هر نظری و هر بافتن مفاهیمی به هم، فکر دانسته شود، «ردکردن و تخطئهٔ بی‌فکری» به «تعصب و فرقه‌بازی» شبیه و متهم می‌شود. ⬤ یک مجموعهٔ دانش‌بنیان هم در شهرمان است که سعی دارد پاسدار وجود انسان باشد و آن را جلوتر از تکنیک نگه دارد و حیات انسان‌ها را از فروافتادن به افق مصرف‌زدگی حفظ کند. این مجموعه مدام متهم می‌شود به خوردن حق کارگرها و بیگاری‌کشیدن از آن‌ها. آری، در جهانی که انسان آتش حراج به تمامی شئون زندگی و کارها و فعالیت‌هایش زده و همهٔ آن‌ها را با پول معاوضه و مبادله می‌کند، اگر کسی افقی و کاری را در برابر انسان‌ها بگذارد که بدون پول هم حیات و معنا دارد، متهم می‌شود به اینکه مغز جوانان مردم را شست‌وشو داده و از آن‌ها بیگاری می‌کشد. در جهانی که معنای زندگی پول و رفاه بیشتر شده، اگر پای کاری بایستی که قیمتی ندارد و با پول خریده نمی‌شود، دیوانه دانسته خواهی شد و اگر راه این کار را برای دیگران هم باز کنی، منحرف‌کنندهٔ زندگی دیده خواهی شد. در این شرایط آدم‌ها حاضرند هزار سوءظن به تو ببرند و هزار رطب و یابس را به هم ببافند و هزار ادله دینی بیاورند تا پیش خودشان هم اعتراف نکنند که زندگی پوچی دارند و زندگی حقیقی همین است؛ چیزی که با پول معاوضه نشود. الغرض وقتی زندگی ذیل رفاه و سختی‌نکشیدن تعریف شود، هر مسیری که به دل سختی‌ها بزند و خودش را با آن‌ها تعریف کند، به بیگاری‌دادن و خودآزاری متهم می‌شود. ⬤ به آدم‌ها گفته می‌شود: «خودت باش!» و البته «تنها در نسبت‌پیداکردن با انقلاب می‌توانی خودت باشی»! گریوه‌ای که اینجا پیش می‌آید این است که آدم‌ها خیال می‌کنند خودبودن معنا و راهش این است که بروی تمرکز کنی روی خصوصیات و علایق شخصی‌ات و در این راه بیشتر به فانتزی‌هایشان می‌رسند. اما انسان وقتی خودش هست و حضور دارد که از این فانتزی‌ها رها شود و نپندارد تنها وقتی متمایز باشد و با تمایزاتش حاضر شود وجود دارد بلکه حضورش بی‌رنگ‌و‌نشان‌تر از این حرف‌هاست. تفصیل و بیان این مورد، زنده در برابر دیدگانم حاضر نیست، می‌سپارمش به وقتی دیگر که زنده سراغم آمد. الغرض وقتی وجود و حضور انسان ویژگی‌ها و تمایزاتش دانسته شد، «خودت باش!» هم معنایی جز «متمایز و متفاوت باش!» نمی‌دهد! در این فضا «وجود» و «تمایز» با هم اشتباه می‌شوند! شب ۲۸و۲۹/۵/۱۴۰۲ @mosavadeh
خط تا جلسه 3.MP3
12.35M
🎧 برشی از جلسهٔ سوم «خط تا» ( شاید این صوت چندان پرمایه نیست و بیان روانی هم در آن یافت نشود اما برای خودم نقطهٔ عطفی بود. در این نوشته بیانی روان‌تر می‌توان یافت: eitaa.com/mosavadeh/50 ) در جلسهٔ گفت‌وگو درباره‌ی «سینما و تدوین» نشسته‌ایم و کتاب آوینی را می‌خوانیم و من با خودم فکر می‌کنم: چه شد که به این جلسه رسیده‌ام و الآن در اینجا حاضرم؟ اگر چند سال پیش به من می‌گفتند در آینده، داستان و قصه و نگاه سینمایی مهم‌ترین مبحث زندگی‌ات و احتمالاً عامل نجات زندگی‌ات می‌شود به نحوی که اگر آن را از تو بگیرند، بعید نیست خودکشی کنی، احتمالاً به قدرِ خنده‌دارترین جوکی که شنیده‌ام می‌خندیدم؛ «من؟! قصه و سینما و نجات زندگی‌ام؟! مطمئنی؟ منی که دنبال حقیقت و امور واقعی‌ام؟ نه اینکه مانند برخی‌ها ذهنم را با یاوه‌ها پر کنم و روزگارم را به تخیلات سینمایی بگذرانم؟ من راهم به سوی حقیقت و چیزهای واقعی است و داستان و سینما و قصه تخیلی بیش نیست، راهمان از اساس جداست!» چه شد که من دنبال حقیقت بودم و همان جست‌وجو مرا به قصه و تخیّل رسانده؟ …
… I بخش ۲ از ۲ I چرا من که نه عشق سینمایم و نه از تخیّلات و داستان و رمان چندان خوشم می‌آمده، الآن رسیده‌ام به قصه و سینما؟ من که سال‌های سال رمان را تخیلات یک آدم در یک گوشهٔ دنیا می‌دیدم و خواندن آن را مسخره‌ترین کار جهان می‌دانستم و من که سال‌ها برای اینکه وقتم تلف نشود حتی برای تفنّن و تمدّد اعصاب هم فیلم نمی‌دیدم و به‌جایش مستندی را مشاهده می‌کردم، چه شد که الآن پابه‌رکابِ قصه و خیال شده‌ام؟ بی‌آنکه از راهِ جویشِ حقیقت انصراف بدهم… آری، این سینما، یک موضوع نیست که در کنار دیگر موضوعات می‌خواهیم بررسی‌اش کنیم، نه! حیات و حقیقت را با این نگاه هنری و سینمایی می‌شود یافت… شبِ ۸/۵/۱۴۰۲، سه هفته پیش @mosavadeh
📜 زیاد مهم نیست چه کاری انجام می‌دهم؛ مهم این است در آن کارها چیزی می‌بینم و حضوری دارم یا نه… این را از رفیقی یاد گرفتم که مرا نمی‌کُشت به بهانهٔ اینکه دردِ بودن و دیدن را نکِشم… ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ (افتاده بودم روی زمین و داشتم از درد به خود می‌پیچیدم، آدم‌ها می‌آمدند و دلشان می‌سوخت و مرهمی بر زخمم می‌گذاشتند و مهربان به نظر می‌رسیدند… او آمد، بی‌رحم به نظر می‌رسید، گفت: زخمی که داری همهٔ بودنت است، اگر می‌خواهی «باشی» نمک روی زخمت بپاش و پاسش بدار! و رفت… فهمیدم چه قدر آن مرد بی‌رحم، دلسوز است و چه قدر آن انسان‌های ظاهراً مهربان، «من» را ندیدند…) سخت مردّدم بروم کربلا یا نه؛ از صبح به طرز عجیب و راحتی کارهای گذرنامه‌ام ردیف شده و الان هم که اتوبوس رفقایم با چند جای خالی قرار است راه بیفتد، استخاره هم کرده‌ام «عیناً یَشرَبُ بها عبادالله یفجّرونها تفجیراً» آمده. تقریباً همه چیز مهیاست اما سخت مرددم، و این تردید دارد له‌ام می‌کند. این قدر راحت ردیف‌شدن امور، بوی دعوت می‌دهد و ندایی در وجودم می‌گوید: «برو! برو! این دعوت را خراب نکن…». اما هر قدر به دلم نگاه می‌کنم عزمی در آن نمی‌یابم. با دلم دعوایم می‌شود. در نهایت درمی‌یابم که اگر راه بیفتم در طول سفر دلم خوش خواهد شد و احساس حضوری دست خواهد داد، اما ترس‌ها و اضطراب‌های دیگر نیز در دل نجوا می‌کنند و من باز دعوایم با آن‌ها شروع می‌شود… سخت‌ترین جای این تضاد -که مشابهش با شدتی کمتر یا بیشتر هر روز برایمان رخ می‌دهد- می‌دانید کجاست؟ اینجا که فکر می‌کنی یک کار درستی در این میانه هست که یا گمش کرده‌ای و در این بَلبَشو نمی‌توانی پیدایش کنی یا اگر پیدایش کرده‌ای می‌بینی از انجامش عاجزی و با موانع درونی و بیرونی‌ات دعوایت می‌شود، در نهایت هم بی‌حوصله می‌شوی و رد می‌دهی… شاید در این تردیدها چشمت دوخته شود به دهان چند نفری، مگر آن‌ها چیزی بگویند که فضای مه‌آلود برایت اندکی روشن شود، اما اگر از بین آن‌ها هم کسی چیزی بگوید شاید در وهلهٔ اول خیال کنی فضا را روشن کرده، اما اندکی بعد می‌بینی آن روشنایی هم به تیرگی و تاری فضا افزوده و در این شلوغی ذهن خودش بار اضافهٔ دیگری شده؛ گویی این روشنگری‌ای که سخن آن شخص ادعای آن را دارد، سویی به دیدگانت نبخشیده و چیزی را در فضای ذهنت روشن نکرده بلکه تنها درخشندگی خودش را به نمایش گذاشته و تنها به لاف و دروغ می‌گوید: «مسئله روشن است؛ فلان کار را به فلان دلیل بکن!» اما در واقع کمکی نمی‌کند؛ چیزی که گم شده یک جمع و منهای ادله و تشخیص ارجحیتِ انجام‌دادن یا ندادن کار نیست، چیزی دیگر است… در این میان ادله گم نشده‌اند، ما از حضورمان گسسته شده‌ایم به همین خاطر هزار حرف و کمک و تشخیص دیگران برای یافتن کارِ درست، کمکی به ما نمی‌کند… ما وقتی در سخت‌ترین شرایطِ حیرت هستیم و بین یک سری گزاره خودمان را گیر انداخته‌ایم، می‌خواهیم لااقل کسی بیاید و چند گزاره‌ای تحویلمان دهد و پای هر کدام هم قسم بخورد که «این‌طورها هم نیست و ناراحت نباش!» و مثلاً «تو داری راهِ درست را می‌روی!» یا «بیا فلان کار را بکن، مشکلت حل خواهد شد!» و ما با اطمینانِ به او دلمان از قبض و گرفتگی درآید… آری، وقتی به بن‌بست می‌رسیم، دوست داریم بنشینیم با کسی دردِ دل کنیم، به این نحو که ما حرف‌هایی بزنیم و او آن قسمت‌هایی از حرف‌های ما را که اگر تأیید شوند دلمان خوش می‌شود تأیید کند و تناقض درونی‌مان را تسکین دهد و او هم پیش خودش فکر کند دارد برای ما «دلسوزی» می‌کند و کمکی می‌دهد… اما من رفیقی دارم که داستانش فرق می‌کند؛ اطرافیانش او را صاحب رأی صائب و فکر عمیق می‌دانند و همین‌طور است؛ اما عجیب این است که هر وقت از او بخواهی کسب تکلیف کنی -حتی اگر به بغض افتاده باشی و گویی روحت دارد پاره‌پاره می‌شود- هیچ وقت برایت تعیین تکلیف نمی‌کند تا لااقل قدری راحت و خلاص شوی… و به محض اینکه بفهمد در گفت‌وگو با او به دنبال کسب تکلیفی، ساکت می‌شود یا بحث را عوض می‌کند یا اصلاً خداحافظی می‌کند و می‌رود! می‌دانید؛ بسیاری فکر می‌کنند این شخص، دلسوز نیست و رحم ندارد و آدم‌ها برایش مهم نیستند. اما من فکر می‌کنم دقیقاً قصه برعکس است؛ این شخص است که دلسوز است و آن دلسوزها که می‌آیند و برایت تعیین تکلیف می‌کنند خودِ تو را ندیده‌اند و مصلحت حقیقیِ تو را نمی‌فهمند و تنها و تنها به آسودگی و راحتی و خلاصی تو اندیشیده‌اند. …
… I بخش ۲ از ۳ I گویی آن شخص دارد با زبان بی‌زبانی می‌گوید: «ببین! من بیشترین کاری که می‌توانم برای تو بکنم این است که برایت ترحّم نکنم و به بهانهٔ اینکه درد نکشی تو را خلاص نکنم… تعیین تکلیف کردن برای تو مثل کشتن توست! من این قدر بی‌رحم نیستم که برای اینکه درد نکشی، تو را بکشم… من تنها می‌توانم راه برپااستادن و درمیانه‌بودن و چشم‌دوختن و تفکر را با تو در میان بگذارم که این‌گونه می‌توانی «باشی» و البته با درد «باشی» (و مگر قرار بود بودن با درد همراه نباشد؟!) که رفتن در آن راه هم پای خود توست و من نمی‌توانم تو را راه ببرم»… نمی‌دانم این حرف‌ها برایتان گنگ است یا از شدّت گوارایی جنبندهٔ ضربان قلبتان، اما بگذارید به قضیهٔ تصمیم سفر کربلا برگردیم؛ شاید قضیه روشن‌تر شود. می‌دانید؛ من یک آن به خودم آمدم و فهمیدم -به یک معنا- نه مهم است که کربلا بروم و نه مهم است که کربلا نروم، بلکه مهم این است که تفکر کنم و رؤیت را سفت بچسبم، اگر تفکر و رؤیتی در میانه باشد چه کربلا بروم و چه نروم خیر خواهد بود. به بیان دقیق‌تر، ما که چشممان به دیدی متافیزیکی آلوده شده، به این معنا که فکر می‌کنیم در لوحی محفوظ نوشته‌اند که «کار درست این بود که کربلا برود (یا اینکه نرود) و خاکش به سر اگر خلاف این عمل کرده باشد» و جالب اینجاست که از قضا آن لوح محفوظ و اینکه کدام درست است را هم از ما پنهان کرده‌اند و ما هر قدر جان می‌کَنیم نمی‌فهمیم کدام درست است… انگار کن این بازی‌هایی را که چند لیوان را برعکس گذاشته‌اند و چیزی را درون یکی از آن‌ها پنهان می‌کنند و آن‌قدر این لیوان‌ها را در برابر ما می‌پیچانند که گیج می‌شویم… خلاصه گویی خداوند عادل، کاری را در پستوهایش درست اعلام کرده که اگر آن کار را پیدا نکنیم و انجام ندهیم بیچاره خواهیم شد و از قضا دست ما را از فهمیدن آن کوتاه کرده… می‌دانم، احتمالاً از سخنم برآشفته شده‌اید که «یعنی تو می‌گویی نه کربلا رفتن مهم است و نه کربلا نرفتن؟! و چیزی دیگر را مهم می‌دانی؟! آن هم تفکر؟! مسخره است!»، در جواب می‌گویم که زیاد تند نرو؛ سخن من چندان از سخن دین دور نیست، بگذارید در ادامه بررسی‌اش می‌کنیم: آری، در آیه‌آیهٔ قرآن «عمل» به میان آمده و از مقام والایش سخن گفته شده، اما در همین دین ارزش همین اعمال، به «نیت» دانسته شده… و من این «نیت» و آن «تفکر» را از هم دور نمی‌بینم… و مگر معنی اینکه «ارزش اعمال به نیت است» همین نیست که «نه کربلارفتن مهم است و نه کربلانرفتن، نیت مهم است»… و مگر نیت، همان چیزی نیست که در برابر دیدگان ما نقش بسته و ذهنی نیست و دلمان را برده و از روی همین دلبری و نه از سرِ تدبیر و تحلیل ذهنی سراغ آن کار می‌رویم…؟ مقصود من هم از تفکر چیزی جز این نیست… بگذارید مثالی دیگر را نیز طرح کنم؛ علی (علیه‌السلام) می‌گوید: «چه بسا روزه‌دار که از روزه‌اش جز گرسنگی بهره ندارد» و مگر معنی این حرف این نیست که «اینکه روزهٔ ظاهری گرفته‌ای یا نه زیاد مهم نیست؛ مهم این است که در روزه‌گرفتنت چیزی می‌یابی و رؤیتی داری و نیتی اندوخته‌ای یا نه»… همینجاست که فرقِ عمل و جان‌کَندن روشن می‌شود… و همینجاست که برتری دو رکعت عالِم نسبت به قیام شبانه و صیام روزانهٔ جاهل معنا می‌دهد… می‌دانید؛ رفیقی دارم که قرار بود با عده‌ای کاری را برپا کنند، او برای اینکه این کارشان صرفِ جان‌کَندن نباشد مدام سعی می‌کرد با آدم‌ها گفت‌وگو کند تا فکر کنند و ببینند چه کاری را باید انجام دهند و چه کاری را باید رها کنند و خلاصه کیفیتی در کارشان پیش آید… مسئله اینجا بود که آدم‌ها فکر می‌کردند قصد این شخص از این همه بررسی و بالا و پایینِ کردنِ کار، این است که می‌خواهد آن را انجام ندهد، یعنی فکر می‌کنند به‌جای اینکه برای انجام این کار یک ثانیه بگوید «نه!»، یک ساعت وقت می‌گذارد تا با هزار ایرادگرفتن، به صورت تلویحی بگوید نه. آن رفیق می‌گفت: این مباحث را که طرح می‌کنم برخی به من می‌گویند چرا خودت را راحت نمی‌کنی و در یک کلام نمی‌گویی «نه!»؟! وقتی از کارها تنها تأثیرات ظاهری‌شان (یا تأثیرات ذهنی و نه عینی مثل ثواب و عقاب) مقصود شد، دیگر تنها ظاهر و کالبد کارها دیده می‌شود، آنگاه انجام‌دادن و ندادن کارها مهم و مسئله می‌شود، نه چه‌طور و با چه نیت و حضوری انجام‌دادن آن‌ها! نیت در این جهان بی‌معنی است و تفکر بی‌ثمرترین و نا«کار»ترین کار… …
… I بخش ۳ از ۳ I در خلاف‌آمدِ عادت بطلب کام که من کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم ما عادت داریم کارها را بر حسبِ اثرات ظاهری‌شان می‌کاویم و آن‌ها را با هم مقایسه می‌کنیم و بهترینش را انتخاب می‌کنیم و نسبت به آن مصمم می‌شویم و کاممان را در این رویه دنبال می‌کنیم. به همین‌خاطر اگر نتوانیم بهترین کار را پیدا کنیم، آشفته می‌شویم یا اگر نتوانیم انتخابمان را انجام دهیم، احساس شکست می‌کنیم… اما آیا نحوه‌ای دیگر از رویارویی و نسبت‌گرفتن با کارها نیز هست که در آن نسبت، نظر به چیزی ورای ظواهر آن‌ها شود؟ تا این قدر در نسبت تردید بین «این کار یا آن کار؟» نیفتیم و گویی سخنِ هر کاری را بشنویم و حضورمان با این شنیدن‌ها رخ دهد و با همین شنیدن کام بگیریم؟ و «ما رأیت الّا جمیلاً» مگر همین نحوه رهایی از تشخیص‌ها و انتخاب‌های جزئی و ذهنی و سپس شنیدن و دیدن سخن پدیده‌ها نیست؟ دوستی می‌گفت: حقیقت در جایی دیگر نیست، که باید با انتخاب‌هایمان پیدایش کنیم و برویم آنجایی که هست. بیخ گوش خودمان است؛ تنها چشم به دیدنش باز نکرده‌ایم… عصر و شبِ ۳۰/۵/۱۴۰۲ @mosavadeh
📜 سخنی گفت؛ آمدم اشتباه سخنش را نشانش دهم و برایش آن را اثبات کنم؛ به خودم آمدم؛ من که با سخن او کاری نداشتم، دردِ خودش را داشتم… ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شخصی دارد از گره‌های ذهنی‌اش حرف می‌زند، گوش می‌دهم، خوب گوش می‌دهم، حالش را درنمی‌یابم، یعنی وجودش در یک کیفیت بسیط و ساده و واحد برابرم متجلی نمی‌شود. می‌دانید؛ معمولاً یا شاید هم کلاً مشکل آدم‌ها یک کپه مشکل متکثری که در ذهنشان و گفتارشان قطار می‌کنند نیست، یک چیز بسیط و ساده است و جوابش هم یک چیز بسیط و ساده. تا یک قسمت گفتارش را می‌فهمم و یکی از آن مسائل را درمی‌یابم، عزم می‌کنم که به سخن بیایم و اشتباهی که در آن زمینه رخ داده را به تصویر بکشم، اما ندایی در وجودم می‌گوید: ساکت شو! می‌خواهی وجود این شخص را نبینی و تنها با یک پندار اشتباه که از دهان آن شخص بیرون آمده بجنگی و اشتباه‌بودنِ آن را ترسیم کنی؟ و نهایتاً به خودت بگویی «چه قدر دقیق و عمیق اشتباه فلان پندار را فهمیدم!» یا دردِ آن شخص را داری و می‌فهمی که مشکلش این یک پندار و مسئلهٔ جزئی نیست هرچند خودش هم نداند؟ آیا صبر می‌کنی و چشم می‌دوزی و تفکر می‌کنی تا مانند یک خواب وجود آن شخص بر تو پدیدار شود و تو بفهمی همهٔ این همه مشکلات متکثر از کجا آب خورده یا نه؟ می‌دانید، دوستی دارم که وقتی کسی پیشنهاد کاری را می‌دهد بیش از آنکه به ادله‌ای که می‌آورد و برتری‌های ایده‌اش دقت کند، به «برق چشم» او دقت می‌کند! اگر ببیند می‌درخشد، می‌پذیرد و همراه می‌شود… یا گاهی که کسی سخنانی پرطمطراق و پر از ادله و استدلال و جایگاه‌شناسی مفاهیم و چیزها با بیانی روان و گیرا می‌گوید، وقتی می‌بیند چشمان آن شخص از فروغ و نورِ رؤیت و شعلهٔ «چیزی دیده‌ام!» خالیست و گویی تنها دارد مفاهیم و کلمات را نسبت‌سنجیِ ذهنی و ضرب و تقسیم می‌کند، محل نمی‌دهد. اما وای اگر این فروغ و نور و شعله را در چشم کسی ببیند، حتی اگر به‌مانندِ بیان انسان‌های لال و با کلماتی منقطع و تته پته سخن بگوید آغوش می‌گشاید و من می‌بینم که چگونه چشمانش درشت می‌شود تا سخن او را دریابد؛ گویی چیزی نو و جدید و گیرا برایش متجلی شده! می‌دانید؛ من فهمیده‌ام خیلی از اوقات ما داریم با یک سری دشمنانِ ذهنی و فرضی می‌جنگیم… با یک سری ظواهر که در حقیقت دشمن ما نیستند… و با یک سری جزئیات که در حقیقت کاری به کار ما ندارند و آسیبی برای ما ندارند… چگونه این حرف را بیان کنم؟ می‌دانید؛ گویی چیزی که خیلی در زندگی ما نقش ویژه‌ای پیدا کرده «رد و اثبات» است! روی دیگرش «دلیل و استدلال» است، نام دیگرش «باید! و نباید!»… می‌دانید ما فکر می‌کنیم یک مشت گزاره و پندار دشمن ما هستند! به همین خاطر از ابزار رد و اثبات و دلیل و استدلال استفاده می‌کنیم تا با آن‌ها بجنگیم! حال آنکه همین پندار ما نگذاشته مشکل اصلی را پیدا کنیم… نمونه‌اش را در دوره‌های استدلالی اثبات عقاید ببینید. وقتی که ما فکر می‌کنیم چیزی که جوان‌ها گم کرده‌اند اعتقاد به یک سری گزاره است و شروع می‌کنیم با آن بی‌اعتقادی‌ها بجنگیم. نمونهٔ دیگرش را در بحث و استدلال‌های خانوادگی و زن و شوهری ببینید! وقتی شخص فکر می‌کند آنچه دشمنش است و مشکل ایجاد کرده، پندار همسرش است، به همین خاطر شروع می‌کند به دلیل و استدلال آوردن تا آن پندار را بشکند… اما من فکر می‌کنم آن «چه کسی گفته خدا وجود داردِ؟» آن جوان و آن گیری که همسر شما به شما می‌دهد، مشکل واقعی او نیست، هرچند آن را این‌طور بیان می‌کند و هرچند خودش فکر کند مشکلش این است. گویی گمشده در این میانه ناپدیدشدن یک نحوه نسبت و درهم‌تنیدگیِ وجودی است. پیش‌آمدنِ یک نحوه بیگانگی. نبود یک نوع دلبری در بین. و می‌دانید آدم‌ها کی با چیزها و با همدیگر بیگانه می‌شوند و درهم‌تنیدگی‌شان را از دست می‌دهند؟ وقتی ‌بی‌داستان شوند. ما نمی‌فهمیم که آن جوان داستانش را با خدا پیدا نکرده که سؤال از اثباتش می‌پرسد و آن زن و شوهر دیگر داستانی که آن‌ها را به هم متصل کند نمی‌یابند که شروع کرده‌اند به گیردادن و نق‌زدن. خدای من! آن قدر آن چیزی که گم شده لطیف است که هر اسمی رویش می‌گذارم؛ از داستان و نسبت و عهد بگیر تا حقیقت و وجود، می‌بینم باز هم چیزی دیگر است و مانند آبی لطیف از بین انگشتان دست‌ها می‌لغزد و می‌رود و به چنگ نمی‌آید! این‌ها را نمی‌دانم… اما یک چیز را می‌دانم… مشکل ما یک سری گزاره نیستند، بلکه چیزی است لطیف‌تر و والاتر… و راهی بهتر از قصه و داستان برای حاضرکردنش نمی‌شناسم… با قصه‌ها و داستان‌ها می‌شود از دشمنی‌های وهمی و درگیرشدن با اختلافات ظاهری رد شد و اصل قضیه و پای همان چیزی که همهٔ این قضایا به خاطر آن است را وسط کشید. شبِ ۲۹/۵/۱۴۰۲ @mosavadeh