✅ بچههام رو میتونم ترک کنم اما جبهه رو نه!
🔴روایت اکبر عنایتی از سلوک شهید بهرام مرادی
◀️در بین نیروهای گردان، فرد مخلصی بود به نام بهرام مرادی. آن زمان من ۲۱ سال داشتم و ایشان ۴۷ ساله بود. میدیدم که نیمهشبها بلند میشود و نماز شب میخواند. انگار خواب برای او معنا نداشت. فقط یکیدو ساعت در شب میخوابید. میرفت لباسهای سوراخ و پارهٔ بچهها را که دور میانداختند، برمیداشت و میشست. همیشه هم نخ و سوزن و قیچی همراهش داشت. مینشست اینها را در ساعت بیکاریاش میدوخت و بعد تا میکرد و زیر پتوها میگذاشت. گاهی کاسهای بر میداشت و داخل آن آب داغ میریخت و اینها را با ته کاسه اتو میکرد. اگر بچهها هرکدام لباسی میخواستند، میگفت: «من یه لباس دارم نو و تمیز! بیا بریم اندازهٔ خودت رو انتخاب کن.»
◀️آقای مرادی دو انگشت از دست چپ را نداشت. برای من تعریف کرده بود که قبلاً در کویت در کارخانهٔ یخسازی کار میکرده. یک روز قالبهای یخ از روی ماشین رها میشود و انگشتانش را قطع میکند. او بهترین آرپیجیزن گردان ما بود. یک بار که دیرتر از بقیه نیروها از مرخصی برگشته بود، به او گفتم: «آقای مرادی، چرا دیر اومدی؟» گفت: من چهارتا بچه دارم. این بار که مرخصی رفتم و میخواستم برگردم، همسرم بچهها رو جلو آورد و گفت: «بهرام اگه میخوای برگردی جبهه، تکلیف این بچهها رو معلوم کن و بعد برو. من دیگه نگهشون نمیدارم.» گفتم: «نگه نمیداری؟» گفت: «نه.» گفتم: «پس برو خونهٔ بابات یا برادرات تا من تکلیفشون رو روشن کنم.»
◀️گفت: «چیکارشون میکنی؟» گفتم: «شما برو، من نهایتاً میذارمشون پرورشگاه. وقتی تو که مادرشونی میتونی بچهها رو ترک کنی، پس منم میتونم ترکشون کنم اما جبهه و جنگ رو نمیتونم.» گفت: «باشه. من میرم، تو هم بچههات رو جمع کن و هرجا که میخوای، برو.» به زنم گفتم: «اما من یه چیز به تو میگم، خوب گوش بده.» گفتم: «تو مگه پیرو حضرت فاطمه(س) نیستی؟» گفت: «بله که هستم؛ ولی این چه ربطی داره؟» گفتم: «به هر حال تو صد سال عمر میکنی و بعد صد سال هم میمیری. اونوقت جلوی حضرت زهرا(س) که شوهر و بچههاش همه شهید شدن، شرمت نمیشه؟ این همه ما دم از شیعهبودن میزنیم، بعد تو اون دنیا میخوای بگی که یا فاطمهٔ زهرا(س) من نذاشتم که شوهرم برگرده جبهه؟!»» گفت: «وقتی این حرف رو زدم، دیدم خانمم سرش رو پایین انداخت و شروع کرد به گریهکردن و اونقدر گریه کرد که منم به گریه افتادم.» گفت: «برو بهرام، برو به امید خدا. تو واقعاً راهت رو انتخاب کردی.»
🔗 لینک فروش کتاب:
http://shop.hdrdc.ir/
#معرفی_کتاب
#زندگی_به_سبک_عاشقی
#نشر_مرز_و_بوم
#علی_هاشمی
#اکبر_عنایتی
https://eitaa.com/nashremarzoboom
✅عقد ما بیشتر شبیه راهپیمایی بود تا مراسم عروسی!
🔴روایت علی عچرش از ماجرای جالب مراسم عقدش
...
https://eitaa.com/nashremarzoboom
✅عقد ما بیشتر شبیه راهپیمایی بود تا مراسم عروسی!
🔴روایت علی عچرش از ماجرای جالب مراسم عقدش
◀️روز عقد ما، آیتالله دستغیب امام جمعه شیراز در راه رفتن به نماز جمعه بههمراه محافظان و تعدادی از مردم شهید شدند. بعد از شنیدن این خبر، نمیدانستیم چهکار کنیم؛ بعدازظهر، مراسم عقد را برگزار کنیم یا عقد را بهتأخیر بیندازیم. ننهاسحاق گفت: «امام جمعهٔ شهر، امروز شهید شده. خدا رو خوش نمیاد مجلس شادی برپا کنیم. عقد رو برای یه وقت دیگه بذارین.» عقد ما ساده و بدون هیچ سازوآوازی بود. معصومه (خواهر همسرم) با خواهرهای بسیج برای شرکت در مراسم عقد از آبادان به شیراز آمده بودند. خانوادهٔ من از راه دور آمده بودند، برای تغییر دادن تاریخ عقد به زمان دیگر حرفی نداشتم، ولی جمعکردن خانواده و دوستان که هر کدام در یک شهر، جنگزده بودند، کار آسانی نبود. با چند نفر از دوستانم مشورت کردم، آنها گفتند: «خیلی از علما تو روز شهادت بزرگان صیغهٔ عقد رو جاری کردن؛ پس انجام عقد اشکال شرعی نداره.» بهسختی توانستم همه را قانع کنم که کار ما خیر است و نباید آن را بهتأخیر بیندازیم. من و شهربانو روز جمعه ۲۱ آذر ۱۳۶۰ در یک مجلس ساده، روی سجادهٔ نماز رو به قبله نشستیم و عقد کردیم. شهربانو با مانتو و شلوار بسیج سر سفرهٔ عقد نشست. اسحاق و غلام، با زور و دعوا، کت و شلوار غلام را تنم کردند تا بهقول خودشان، مجلس کمی شبیه مراسم عروسی شود.
◀️مهریهٔ شهربانو یک جلد کلامالله مجید و یک دوره ترجمهٔ تفسير الميزان علامه طباطبایی بود. با هم قرار گذاشتیم عمل به دستورات قرآن اساس زندگی ما باشد. پنجاه نفر مهمان از دوست و آشناهای جنگزده دعوت کردیم. معصومه، خواهر عیال و دوستان امدادگر و بسیجی بعد از خواندن خطبهٔ عقد، مثل یک گروه سرود کارگشته همهٔ سرودهای انقلابی را خواندند. خواهرها از سرود «خمینی ای امام» شروع کردند و یک دور کامل سرودهای انقلابی را که از بَر بودند، اجرا کردند. وسط سرودها، با صلوات و تکبیر و «مرگ بر آمریکا» مجلس را گرم میکردند عقد ما بیشتر شبیه راهپیمایی ۲۲بهمن بود تا مراسم عروسی! شام هم چلوکباب دادیم. مراسم عروسی ما در هر دو خانواده بیسابقه بود؛ همه چیز ساده و بیتکلف، شبیه یک مهمانی فامیلی. مادر عیال به یاد پسر شهیدش اسماعیل، چند بار گریه کرد. عکس اسماعیل از اول مراسم، دست خواهرهای بسیج بود. با شهربانو قرار گذاشتیم دو ماه بعد سر خانه و زندگی خودمان برویم.
🔗لینک فروش کتاب:
http://shop.hdrdc.ir/
#معرفی_کتاب
#امدادگر_کجایی
#نشر_مرز_و_بوم
#معصومه_رامهرمزی
#علی_عچرش
#شهربانو_رامهرمزی
#عقد
#ازدواج_آسمانی
#ازدواج
#سفره_عقد
#آبادان
https://eitaa.com/nashremarzoboom
✅بدون حلقه که نمیشود!
🔴روایت رضا صفرزاده از مأموریت شناسایی پیش از عملیات والفجر۱
...
https://eitaa.com/nashremarzoboom
✅بدون حلقه که نمیشود!
🔴روایت رضا صفرزاده از مأموریت شناسایی پیش از عملیات والفجر۱
◀️من و رضا چراغی بههمراه یک نفر از بچههای اطلاعات عملیات برای شناسایی عازم دیدگاه محمد شدیم. منطقه پر بود از تپه ماهور، روی یکی از این تپههای کمارتفاع بودیم که نیروهای دشمن ما را دیدند. آنها شروع کردند به اجرای آتش دوشکا به سمت ما. آن زمان رضا چراغی تازه عقد کرده بود و حلقهٔ ازدواج توی دستش بود. در طول عملیات والفجر مقدماتی آنقدر سختی و فشار روحی زیادی به ما وارد آمد که همگی به طرز مشهودی لاغر شده بودیم. رضا هم از این قضیه مستثنی نبود. او چون از هنگام خرید حلقهٔ ازدواج بسیار لاغرتر شده بود، حلقهٔ ازدواج برای انگشت او گشاد به نظر میرسید. روی آن تپه وقتی آتش شدید دشمن بهسمت ما گشوده شد، هر سه نفرمان خیز رفتیم و پشت تپه پناه گرفتیم. آتش لحظهبهلحظه شدیدتر میشد.
◀️در همین حین، دیدم رضا محکم کوبید روی ران پایش و بلند گفت: ای داد و بیداد! دیدی چی شد؟ با خودم گفتم حتماً مجروح شده یا آن برادر واحد اطلاعات عملیات تیر خورده است. پرسیدم چی شد؟ گفت: حلقهام از دستم افتاد. گفتم: بابا حالا که چیزی نشده، فکر کردم تیر خوردی. گفت: چیزی نشده؟ خیلی هم شده! من تا حلقه را پیدا نکنم، از اینجا برنمیگردم. ابتدا فکر کردم دارد شوخی میکند ولی بعد دیدم راستراستی سینهخیز رفت روی تپه، همانطور خوابیده روی زمین مشغول جستجوی حلقه شد. گفتم: رضاجان! این چه کاری است؟ بیا بریم الان تیر میخوری! گفت: بریم؟ بدون حلقه کجا بریم؟ شما برگردید. من تا حلقه را پیدا نکنم، نمیآیم.
◀️وقتی دیدم در تصمیمش مصمم است، من هم مشغول دست کشیدن روی زمین به جهت یافتن حلقهٔ رضا شدم. آن عنصر اطلاعات عملیات هم به همین کار مشغول شد. آتش شدید دوشکا کم بود که شلیک گلولههای خمپاره ۶۰ هم به آن اضافه شد. در بد وضعیتی گیر افتاده بودیم. دست رضا را گرفتم و کشیدم. گفتم: اگر الان هر کدام از ما سه نفر اینجا تیر یا ترکش بخوریم و کشته شویم، آیا شهید محسوب میشویم؟ نگاه کرد و گفت: نه. شهید محسوب نمیشویم! این را چرا زودتر نگفتی؟ الفرار گفت و سینهخیز از تپه پایین آمد. ما هم به دنبالش سینهخیز رفتیم. به موقعیت مناسبتری که رسیدیم شروع کردیم به دویدن و از آن مهلکه جان سالم به در بردیم. از شناسایی که برگشتیم رضا گفت یکسره به قرارگاه نجف برویم. مخابرات آنجا خط fx دارد. باید خبر گم شدن حلقه را به همسرم بدهم و بگویم یک حلقه دیگر تهیه کند چون برای روز عروسی بدون حلقه که نمیشود.
🔗 لینک فروش کتاب:
http://shop.hdrdc.ir/
#معرفی_کتاب
#زمین_های_مسلح
#نشر_مرز_و_بوم
#نشر_۲۷_بعثت
#گلعلی_بابایی
#رضا_صفرزاده
#شهید_رضا_چراغی
https://eitaa.com/nashremarzoboom
✅ تنها و بدون محافظ به دل خطر رفت!
🔴 برشی از کتاب «بیستودو روز نبرد» از عملکرد شهید بروجردی
...
https://eitaa.com/nashremarzoboom
✅ تنها و بدون محافظ به دل خطر رفت!
🔴 برشی از کتاب «بیستودو روز نبرد» از عملکرد شهید بروجردی
◀️ براساس مشاهدات عینی فرمانده س.پاه سنندج، جمعیتی که طی ۲٠ روز در پادگان زندگی کرده و به آنجا پناه آورده بودند، بعضا داوطلب شرکت در جنگ علیه گروههای مارکسیستی شدند و یک سری دیگر که میخواستند بیایند داخل پادگان، توسط این گروهها کشته شدند. بیتردید و بهجرئت میتوان گفت عامل اصلی گرایش نیروهای مردمی به مبارزه با مهاجمان مسلح، رفتار س.پاهیان مکتبی عموما و بهطور خاص، حرکات و سکنات محمد بروجردی بود.
◀️در آن هنگام که از اطراف شهر به سوی مردم و نیروهای نظامی با سلاحهای سبک و سنگین شلیک میشد و کسی را یارا و جرئت آن نبود که سر از خانه بیرون کند و رفت و آمد در سطح شهر تقریباً غیرممکن مینمود، به برادر بروجردی خبر دادند که در یکی از خانهها زنی حامله و موقع وضع حملش میباشد و برای او رفتن به بیمارستان غیرممکن است. در آن هنگام آن بزرگوار آدرس آن منزل را گرفته و تنها بدون محافظ با ماشینی به آن خانه رفت و با شوهر آن خانم کرد، آن زن را به بیمارستانی در سنندج در همان شب منتقل کرد و پس از اطمینان خاطر از بیمارستان به پادگان برگشت.
🔗لینک فروش کتاب:
http://shop.hdrdc.ir/
#معرفی_کتاب
#بیست_و_دو_روز_نبرد
#مجید_نداف
#مرکز_اسناد_و_تحقیقات_دفاع_مقدس
#نشر_مرز_و_بوم
#شهید_بروجردی
#کردستان
#کرد
#زن
#باردار
#وضع_حمل
#غیرت
#شجاعت
https://eitaa.com/nashremarzoboom
۲۱ اسفند سالروز شهادت شهید اکبر زجاجی قائم مقام لشکر ۲۷ محمد رسول الله(ص)
بریده هایی از انقلاب، جنگ و مقاومت
🌷🕊️🌱✌️📝🎤
کانال در پیام رسان بله
https://ble.ir/nashremarzoboom
کانال در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/nashremarzoboom
🚦خوب شد که ما از این غذا گذشتیم
✴️بعد از سه ماه صبوری وقتی دیگر تحمل رسول داشت تمام میشد شرایط مهیا شد و راهی شدند. قرار بود ما گروه بعدی باشیم که به بوسنی می رویم. رسول برای من از مشکلات گرفتن پاس سیاسی گفت و چیزهایی که برای عبور از مسیر کروات ها، از گروه اول شنیده بود. صبح با هم به طرف قم حرکت کردیم بین راه که به بهشت زهرا رسیدیم، چشم رسول که به حرم امام افتاد گفت معلوم نیست دوباره برگردم و اینجا را ببینم. قسمت ما چه باشد، که میداند؟ من اینجا پیاده میشوم. گفتیم بگذار زیر پلی جایی پیاده شو! گفت نه همین جا نگهدارید. از روی نردههای بین دو اتوبان رد شد، این صحنه هنوز جلوی چشمم است. رفت بالای نرده ها، مکثی کرد. یک پایش را گذاشت آن طرف نرده و پای دیگرش را که به خاطر مجروحیت هنوز ناراحت بود، با دست حائل کرد و گذاشت طرف دیگر. این آخرین باری بود که دیدمش. گروه ما بعد از شهادت رسول به بوسنی رسید.
⚫🔴
بالاخره اجازه پرواز به سه نفرشان داده بودند. آذین و رسول و اکبر. مسیر پرواز نخست، تهران به فرانکفورت بود که از از آنجا باید با پرواز دیگری به سمت زاگرب میرفتند:
من و رسول کنار هم نشستیم و آذین پشت سرمان. پرواز شرکت لوفت هانزای آلمان بود. بعد از مدتی مهمانداران پذیرایی را شروع کردند. حسابی گرسنه بودیم اما چون شک داشتیم غذایشان حلال است یا نه چیزی نخوردیم. رسول از جیبش مقداری پسته در آورد و با هم خوردیم تا کمی گرسنگی مان برطرف شود. بعد رو کرد به من و گفت سید قرآن داری؟ قرآن جیبی ام را درآوردم. رسول گفت حالا که از این غذا نخوردیم تفألی به قرآن بزنیم ببینیم چه می گوید. قرآن را بوسیدم و باز کردم. این آیه آمد که شما نگران نباشید، به شما روزیهایی از بهشت می رسد. رسول خندید و گفت دیدی خوب شد که ما از این غذا گذشتیم؟
📝🎤📝🎤
پ.ن: برشی از کتاب «ر»،کتاب برگزیده ی نهمین دوره ی جایزه جلال، درباره ی زندگی شهید رسول حیدری، اولین شهید ایرانی در بوسنی
🕊️
#معرفی_کتاب
#ر
#مریم_برادران
#نشر_آرما
#بوسنی_و_هرزگوین
#شهید_رسول_حیدری
👇👇👇
#نشر_مرز_و_بوم
بریده هایی از انقلاب، جنگ و مقاومت
🌷🕊️🌱✌️📝🎤
کانال در پیام رسان بله
https://ble.ir/nashremarzoboom
کانال در پیام رسان ایتا
@nashremarzoboom
https://www.instagram.com/p/CBLnukzJOtN/?igshid=13n8duc636rhf
🔴به مناسبت سالروز شهادت شهید مهدی باکری
🟢روایت سرلشکر رحیم صفوی:
مهدی باکری در صبح روز آخر عملیات (۲۵ اسفند) در جلسهای که در منطقه شرق دجله برگزار شد، حضور داشت؛ یعنی چند ساعت قبل از شهادتش، با بقیه فرماندهان توی آن سنگر بود.
وضعیت واقعاً اضطراری بود. مهدی بعد از جلسه رفت بهطرف لشکر ۳۱ و با یک گروهان از نیروهایش از دجله عبور کرد و به غرب دجله رفت.
عراقیها از روی جادهای که از بصره میآمد بهطرف منطقه همایون و منطقهای که او در آن مستقر بود، پاتک شدیدی را در مقابل لشکر ۳۱ عاشورا شروع کردند که براثر آن، اکثر نیروهای باکری به شهادت رسیدند.
احمد کاظمی با باکری تماس گرفته بود و گفته بود که عقب بیاید ولی مهدی گفته بود: احمد بیا پیش من، ببین اینجا چه منظره زیبایی است! اگر الآن نیایی، دیگر هیچوقت من را نمیبینی.
کسی که همراه شهید باکری بود، میگفت: او توی خط مقدم، تا آخرین تیری که داشت، شلیک کرد. هم با آر.پی.جی و هم با تیربار شلیک میکرد. نارنجک هم پرتاب میکرد. بعد هم مدارکش را از توی جیبش درآورد و آنها را تکهپاره کرد تا معلوم نشود که مهدی باکری است.
بلندبلند آیات جهاد و سرودهای انقلابی را میخواند که در همان حال، ترکش خورد. او را تا کنار رودخانه دجله آوردند و سوار یک قایق کردند تا بیاورند سمت ایران که عراقیها به دجله رسیدند و با آر.پی.جی ۷ قایق را زدند و قایق تکهپاره شد.
پیکر این بزرگوار هم همراه با رودخانه دجله به دریا پیوست و از او هم مثل برادرش، هیچ اثری پیدا نشد.
#نشر_مرز_و_بوم
بریده هایی از انقلاب، جنگ و مقاومت
🌷🕊️🌱✌️📝🎤
👇👇👇
https://eitaa.com/nashremarzoboom