eitaa logo
مرز و بوم
155 دنبال‌کننده
162 عکس
4 ویدیو
0 فایل
بریده هایی از انقلاب، جنگ و مقاومت 🌷⁦🕊️⁩🌱⁦✌️📝🎤 ارتباط با ادمین: @Hossain8
مشاهده در ایتا
دانلود
می‌توانی آتش جهنم را تحمل کنی؟! 🔴روایت ابوالفضل متین از خودسازی شهید احمد حاج‌بابایی ◀️یک بار سال ۱۳۶۵ با احمد رفتیم بیرون گشت‌و‌گذار و کارهای عقب‌مانده را انجام دادیم. یک موتور هوندا داشتم و رساندمش خانه. همیشه این‌جور مواقع خانهٔ رضا شفاعی می‌رفتیم. این بار اما احمد خیلی اصرار کرد که شام را در منزل خودشان بمانم. زمستان بود. هنوز تهران لوله‌کشی گاز نشده بود و بخاری گازی وجود نداشت. هوا هم انصافاً خیلی سرد بود . یک چراغ علاء‌الدین گذاشت وسط اتاق و خواست که شب را در خانه‌شان بمانیم و صحبت کنیم. آخر شب که از خستگی خوابیدیم اتفاق عجیبی افتاد. ◀️ نصفه شب من از سردی هوا از خواب پریدم. دیدم احمد پشت به من در گوشهٔ اتاق درحالی‌که حواسش به من نبود و فکر می‌کرد من خوابیده‌ام، آستین‌هایش را تا آرنج زده بالا و دستانش را روی حرارت چراغ علاء‌الدین گرفته و گریه می‌کند. با خدا رازونیاز و طلب مغفرت و بخشش می‌کرد. به خودش می‌گفت: «دیروز این کار بد را انجام دادى. بد حرف زدی. با رفیقت تند شدی. فلانی را دلخور کردی. حالا طعم آتش دنیا را بکش ببین تحمل داری؟! ببین می‌توانی آتش جهنم را تحمل کنی؟!» و سخت اما بی‌صدا گریه می‌کرد. پتو را کشیدم روی سرم که متوجه بیداری من نشود. شاید یک ساعتی همین جور داشت اعمالش را محاسبه می‌کرد. ◀️صبح سر صبحانه دیدم دستانش سرخ شده. طوری که شک نکند، پرسیدم: «احمد دستت چی شده؟» گفت: «هیچی، یکمی تاول زده.» از جواب طفره رفت و چیزی نگفت. احمد سال ۱۳۶۵ فقط هفده‌هجده ساله بود و این‌گونه مانند یک عارف سالک از خودش حساب می‌کشید و مراقب اعمال و افکارش بود. همیشه عادت داشت وقتی برای بچه‌ها نامه می‌فرستاد آخرش می‌نوشت «لا أَدْخُلُ الْجَنَّةِ إِلا وَأَنْتُمْ مَعى إن يُصِبْ» (وارد بهشت نمی‌شوم مگر اینکه شماها (رفقایم) هم همراهم باشید؛ البته اگر لایق بهشت باشید.) خدا ما را به خاطر رفاقت با این شهدا مورد عنایت قرار بدهد و ببخشد. آمین 🔗لینک فروش کتاب: http://shop.hdrdc.ir/ https://eitaa.com/nashremarzoboom
✅ زنانی که یک گردان رزمنده‌ بودند! 🔴روایت رحیم انصاری از پشتیبانی زنان در جنگ ... https://eitaa.com/nashremarzoboom
✅ زنانی که یک گردان رزمنده‌ بودند! 🔴روایت رحیم انصاری از پشتیبانی زنان در جنگ ◀️زینبم دوسه روزش شده بود که او را همراه مادرش از اصفهان به اهواز آوردم. در کنار محدودهٔ پادگان شهید بهشتی، آن‌ها را در خانه‌های سازمانی اسکان دادم. زن‌های مستقر در خانه‌های سازمانی پادگان با همدیگر، اکیپی تشکیل داده بودند و فعالیت می‌کردند. یک بار دور هم توی شهرک جمع شده بودیم و با هم حرف می‌زدیم. زینب، دختر مرتضی بچه جیغ‌جیغویی بود و ما سربه‌سر پدرش می‌گذاشتیم و می‌گفتیم: «مثل خودت جیغ‌جیغو است» و به مادرش گفتیم: «خب شما که بیکارید برای اینکه حوصله‌تان سر نرود، با این بچه بازی کنید.» همسرم به کمک او آمد و گفت: «به! پس این سی کیلو قندی را که درِ خانه‌ها دادند کی می‌شکند؟» زن همسایه گفت: «برنج ها را بگو.» یکی از فرماندهان که در جمع خانواده‌ها گوشه‌ای ایستاده بود، پرسید: «مگر چه کار می‌کنید؟» یکی از زن‌ها جواب داد: «به فرماندهی و راهنمایی و سرپرستی خانم قبادی کوکو می‌پزیم و بعد از بسته‌بندی، آن‌ها را فریز می‌کنیم و می‌فرستیم به خط.» آن وقت هر یکی یک چیز گفت. یکی گفت: «نه بابا، این‌ها هم برای خودشان یک گردان رزمنده‌اند.» یکی دیگر گفت: «ماشاءالله خدا اجرتان بدهد!» یکی از فرماندهان گفت: «به‌هرحال ما از شما تشکر و عذرخواهی می‌کنیم که به‌خاطر دوری از شهر و خانواده و زندگی، در این منطقه جنگی با کمبود امکانات، همپای همسرانتان مقاومت می‌کنید و با بزرگواری و ایثار به ما روحیه می‌دهید.» ◀️یک روز همسرم تعریف کرد: آن روزی که ترکش نزدیک نخاعت خورده بود و من خبر نداشتم، دیدم خانم‌ها دسته‌دسته می‌آیند خانه من و می‌روند. هی می‌گفتم: «خدایا امروز چه شده که این قدر این‌ها مهربان شده‌اند؟ هر روز این‌قدر باید بهشان زنگ بزنیم تا بیایند، حالا امروز همه هی دارند گروه‌گروه می‌آیند!» بعضی از فرماندهان که توی خط‌های دیگری بودند، فکر کرده بودند که شما شهید شده‌ای و خانم‌هایشان را فرستاده بودند که ما را دلداری بدهند. پرسیدم: «با بمباران‌ها چه کار می‌کنید؟» گفت: «خب باید بتوانیم دوام بیاریم. آن روز که آمدند کارخانهٔ نورد را که چسبیده به اینجاست بزنند، می‌شد گفت آسمان سیاه شد، سیاه سیاه. سی‌چهل‌تا هواپیما آمدند و کارخانه را زدند. خیلی ترسناک بود.» پرسیدم: «شما هم ترسیدید؟» گفت: «خدا همان‌طور که تحمل ماندن در اینجا را داده، دل و جرئتش را هم به ما داده.» از این حرفش به وجد آمدم و لبخندی زدم و در دلم تحسینش کردم. فردای آن روز دوباره از او خداحافظی کردم و به منطقه برگشتم. 🔗 لینک فروش کتاب: http://shop.hdrdc.ir/ https://eitaa.com/nashremarzoboom
بچه‌هام رو می‌تونم ترک کنم اما جبهه رو نه! 🔴روایت اکبر عنایتی از سلوک شهید بهرام مرادی ... https://eitaa.com/nashremarzoboom
✅ بچه‌هام رو می‌تونم ترک کنم اما جبهه رو نه! 🔴روایت اکبر عنایتی از سلوک شهید بهرام مرادی ◀️در بین نیروهای گردان، فرد مخلصی بود به نام بهرام مرادی. آن زمان من ۲۱ سال داشتم و ایشان ۴۷ ساله بود. می‌دیدم که نیمه‌شب‌ها بلند می‌شود و نماز شب می‌خواند. انگار خواب برای او معنا نداشت. فقط یکی‌دو ساعت در شب می‌خوابید. می‌رفت لباس‌های سوراخ و پارهٔ بچه‌ها را که دور می‌انداختند، برمی‌داشت و می‌شست. همیشه هم نخ و سوزن و قیچی همراهش داشت. می‌نشست این‌ها را در ساعت بیکاری‌اش می‌دوخت و بعد تا می‌کرد و زیر پتوها می‌گذاشت. گاهی کاسه‌ای بر می‌داشت و داخل آن آب داغ می‌ریخت و این‌ها را با ته کاسه اتو می‌کرد. اگر بچه‌ها هرکدام لباسی می‌خواستند، می‌گفت: «من یه لباس دارم نو و تمیز! بیا بریم اندازهٔ خودت رو انتخاب کن.» ◀️آقای مرادی دو انگشت از دست چپ را نداشت. برای من تعریف کرده بود که قبلاً در کویت در کارخانهٔ یخ‌سازی کار می‌کرده. یک روز قالب‌های یخ از روی ماشین رها می‌شود و انگشتانش را قطع می‌کند. او بهترین آرپی‌جی‌زن گردان ما بود. یک بار که دیرتر از بقیه نیروها از مرخصی برگشته بود، به او گفتم: «آقای مرادی، چرا دیر اومدی؟» گفت: من چهارتا بچه دارم. این بار که مرخصی رفتم و می‌خواستم برگردم، همسرم بچه‌ها رو جلو آورد و گفت: «بهرام اگه می‌خوای برگردی جبهه، تکلیف این بچه‌ها رو معلوم کن و بعد برو. من دیگه نگهشون نمی‌دارم.» گفتم: «نگه نمی‌داری؟» گفت: «نه.» گفتم: «پس برو خونهٔ بابات یا برادرات تا من تکلیفشون رو روشن کنم.» ◀️گفت: «چیکارشون می‌کنی؟» گفتم: «شما برو، من نهایتاً می‌ذارمشون پرورشگاه. وقتی تو که مادرشونی می‌تونی بچه‌ها رو ترک کنی، پس منم می‌تونم ترکشون کنم اما جبهه و جنگ رو نمی‌تونم.» گفت: «باشه. من می‌رم، تو هم بچه‌هات رو جمع کن و هرجا که می‌خوای، برو.» به زنم گفتم: «اما من یه چیز به تو می‌گم، خوب گوش بده.» گفتم: «تو مگه پیرو حضرت فاطمه(س) نیستی؟» گفت: «بله که هستم؛ ولی این چه ربطی داره؟» گفتم: «به هر حال تو صد سال عمر می‌کنی و بعد صد سال هم می‌میری. اون‌وقت جلوی حضرت زهرا(س) که شوهر و بچه‌هاش همه شهید شدن، شرمت نمی‌شه؟ این همه ما دم از شیعه‌بودن می‌زنیم، بعد تو اون دنیا می‌خوای بگی که یا فاطمهٔ‌ زهرا(س) من نذاشتم که شوهرم برگرده جبهه؟!»» گفت: «وقتی این حرف رو زدم، دیدم خانمم سرش رو پایین انداخت و شروع کرد به گریه‌کردن و اون‌قدر گریه کرد که منم به گریه افتادم.» گفت: «برو بهرام، برو به امید خدا. تو واقعاً راهت رو انتخاب کردی.»  🔗 لینک فروش کتاب: http://shop.hdrdc.ir/ https://eitaa.com/nashremarzoboom
✅عقد ما بیشتر شبیه راهپیمایی بود تا مراسم عروسی! 🔴روایت علی عچرش از ماجرای جالب مراسم عقدش ... https://eitaa.com/nashremarzoboom
✅عقد ما بیشتر شبیه راهپیمایی بود تا مراسم عروسی! 🔴روایت علی عچرش از ماجرای جالب مراسم عقدش ◀️روز عقد ما، آیت‌الله دستغیب امام جمعه شیراز در راه رفتن به نماز جمعه به‌همراه محافظان و تعدادی از مردم شهید شدند. بعد از شنیدن این خبر، نمی‌دانستیم چه‌کار کنیم؛ بعدازظهر، مراسم عقد را برگزار کنیم یا عقد را به‌تأخیر بیندازیم. ننه‌اسحاق گفت: «امام جمعهٔ شهر، امروز شهید شده. خدا رو خوش نمیاد مجلس شادی برپا کنیم. عقد رو برای یه وقت دیگه بذارین.» عقد ما ساده و بدون هیچ سازوآوازی بود. معصومه (خواهر همسرم) با خواهرهای بسیج برای شرکت در مراسم عقد از آبادان به شیراز آمده بودند. خانوادهٔ من از راه دور آمده بودند، برای تغییر دادن تاریخ عقد به زمان دیگر حرفی نداشتم، ولی جمع‌کردن خانواده و دوستان که هر کدام در یک شهر، جنگ‌زده بودند، کار آسانی نبود. با چند نفر از دوستانم مشورت کردم، آن‌ها گفتند: «خیلی از علما تو روز شهادت بزرگان صیغهٔ عقد رو جاری کردن؛ پس انجام عقد اشکال شرعی نداره.» به‌سختی توانستم همه را قانع کنم که کار ما خیر است و نباید آن را به‌تأخیر بیندازیم. من و شهربانو روز جمعه ۲۱ آذر ۱۳۶۰ در یک مجلس ساده، روی سجادهٔ نماز رو به قبله نشستیم و عقد کردیم. شهربانو با مانتو و شلوار بسیج سر سفرهٔ عقد نشست. اسحاق و غلام، با زور و دعوا، کت و شلوار غلام را تنم کردند تا به‌قول خودشان، مجلس کمی شبیه مراسم عروسی شود. ◀️مهریهٔ شهربانو یک جلد کلام‌الله مجید و یک دوره ترجمهٔ تفسير الميزان علامه طباطبایی بود. با هم قرار گذاشتیم عمل به دستورات قرآن اساس زندگی ما باشد. پنجاه نفر مهمان از دوست و آشناهای جنگ‌زده دعوت کردیم. معصومه، خواهر عیال و دوستان امدادگر و بسیجی بعد از خواندن خطبهٔ عقد، مثل یک گروه سرود کارگشته همهٔ سرودهای انقلابی را خواندند. خواهرها از سرود «خمینی ای امام» شروع کردند و یک دور کامل سرودهای انقلابی را که از بَر بودند، اجرا کردند. وسط سرودها، با صلوات و تکبیر و «مرگ بر آمریکا» مجلس را گرم می‌کردند عقد ما بیشتر شبیه راهپیمایی ۲۲بهمن بود تا مراسم عروسی! شام هم چلوکباب دادیم. مراسم عروسی ما در هر دو خانواده بی‌سابقه بود؛ همه چیز ساده و بی‌تکلف، شبیه یک مهمانی فامیلی. مادر عیال به یاد پسر شهیدش اسماعیل، چند بار گریه کرد. عکس اسماعیل از اول مراسم، دست خواهرهای بسیج بود. با شهربانو قرار گذاشتیم دو ماه بعد سر خانه و زندگی خودمان برویم. 🔗لینک فروش کتاب: http://shop.hdrdc.ir/ https://eitaa.com/nashremarzoboom
✅بدون حلقه که نمی‌شود! 🔴روایت رضا صفرزاده از مأموریت شناسایی پیش از عملیات والفجر۱ ... https://eitaa.com/nashremarzoboom
✅بدون حلقه که نمی‌شود! 🔴روایت رضا صفرزاده از مأموریت شناسایی پیش از عملیات والفجر۱ ◀️من و رضا چراغی به‌همراه یک نفر از بچه‌های اطلاعات عملیات برای شناسایی عازم دیدگاه محمد شدیم. منطقه پر بود از تپه ماهور، روی یکی از این تپه‌های کم‌ارتفاع بودیم که نیروهای دشمن ما را دیدند. آن‌ها شروع کردند به اجرای آتش دوشکا به سمت ما. آن زمان رضا چراغی تازه عقد کرده بود و حلقهٔ ازدواج توی دستش بود. در طول عملیات والفجر مقدماتی آن‌قدر سختی و فشار روحی زیادی به ما وارد آمد که همگی به طرز مشهودی لاغر شده بودیم. رضا هم از این قضیه مستثنی نبود. او چون از هنگام خرید حلقهٔ ازدواج بسیار لاغرتر شده بود، حلقهٔ ازدواج برای انگشت او گشاد به نظر می‌رسید. روی آن تپه وقتی آتش شدید دشمن به‌سمت ما گشوده شد، هر سه نفرمان خیز رفتیم و پشت تپه پناه گرفتیم. آتش لحظه‌به‌لحظه شدیدتر می‌شد. ◀️در همین حین، دیدم رضا محکم کوبید روی ران پایش و بلند گفت: ای داد و بی‌داد! دیدی چی شد؟ با خودم گفتم حتماً مجروح شده یا آن برادر واحد اطلاعات عملیات تیر خورده است. پرسیدم چی شد؟ گفت: حلقه‌ام از دستم افتاد. گفتم: بابا حالا که چیزی نشده، فکر کردم تیر خوردی. گفت: چیزی نشده؟ خیلی هم شده! من تا حلقه را پیدا نکنم، از اینجا برنمی‌گردم. ابتدا فکر کردم دارد شوخی می‌کند ولی بعد دیدم راست‌راستی سینه‌خیز رفت روی تپه، همان‌طور خوابیده روی زمین مشغول جستجوی حلقه شد. گفتم: رضاجان! این چه کاری است؟ بیا بریم الان تیر می‌خوری! گفت: بریم؟ بدون حلقه کجا بریم؟ شما برگردید. من تا حلقه را پیدا نکنم، نمی‌آیم. ◀️وقتی دیدم در تصمیمش مصمم است، من هم مشغول دست کشیدن روی زمین به جهت یافتن حلقهٔ رضا شدم. آن عنصر اطلاعات عملیات هم به همین کار مشغول شد. آتش شدید دوشکا کم بود که شلیک گلوله‌های خمپاره ۶۰ هم به آن اضافه شد. در بد وضعیتی گیر افتاده بودیم. دست رضا را گرفتم و کشیدم. گفتم: اگر الان هر کدام از ما سه نفر اینجا تیر یا ترکش بخوریم و کشته شویم، آیا شهید محسوب می‌شویم؟ نگاه کرد و گفت: نه. شهید محسوب نمی‌شویم! این را چرا زودتر نگفتی؟ الفرار گفت و سینه‌خیز از تپه پایین آمد. ما هم به دنبالش سینه‌خیز رفتیم. به موقعیت مناسب‌تری که رسیدیم شروع کردیم به دویدن و از آن مهلکه جان سالم به در بردیم. از شناسایی که برگشتیم رضا گفت یکسره به قرارگاه نجف برویم. مخابرات آنجا خط fx دارد. باید خبر گم شدن حلقه را به همسرم بدهم و بگویم یک حلقه دیگر تهیه کند چون برای روز عروسی بدون حلقه که نمی‌شود. 🔗 لینک فروش کتاب: http://shop.hdrdc.ir/ https://eitaa.com/nashremarzoboom
تنها و بدون محافظ به دل خطر رفت! 🔴 برشی از کتاب «بیست‌ودو روز نبرد» از عملکرد شهید بروجردی ... https://eitaa.com/nashremarzoboom
✅ تنها و بدون محافظ به دل خطر رفت! 🔴 برشی از کتاب «بیست‌ودو روز نبرد» از عملکرد شهید بروجردی ◀️ براساس مشاهدات عینی فرمانده س.پاه سنندج، جمعیتی که طی ۲٠ روز در پادگان زندگی کرده و به آنجا پناه آورده بودند، بعضا داوطلب شرکت در جنگ علیه گروه‌های مارکسیستی شدند و یک سری دیگر که می‌خواستند بیایند داخل پادگان، توسط این گروه‌ها کشته شدند. بی‌تردید و به‌جرئت می‌توان گفت عامل اصلی گرایش نیروهای مردمی به مبارزه با مهاجمان مسلح، رفتار س.پاهیان مکتبی عموما و به‌طور خاص، حرکات و سکنات محمد بروجردی بود. ◀️در آن هنگام که از اطراف شهر به سوی مردم و نیروهای نظامی با سلاح‌های سبک و سنگین شلیک می‌شد و کسی را یارا و جرئت آن نبود که سر از خانه بیرون کند و رفت و آمد در سطح شهر تقریباً غیرممکن می‌نمود، به برادر بروجردی خبر دادند که در یکی از خانه‌ها زنی حامله و موقع وضع حملش می‌باشد و برای او رفتن به بیمارستان غیرممکن است. در آن هنگام آن بزرگوار آدرس آن منزل را گرفته و تنها بدون محافظ با ماشینی به آن خانه رفت و با شوهر آن خانم کرد، آن زن را به بیمارستانی در سنندج در همان شب منتقل کرد و پس از اطمینان خاطر از بیمارستان به پادگان برگشت. 🔗لینک فروش کتاب: http://shop.hdrdc.ir/ https://eitaa.com/nashremarzoboom
۲۱ اسفند سالروز شهادت شهید اکبر زجاجی قائم مقام لشکر ۲۷ محمد رسول الله(ص) بریده هایی از انقلاب، جنگ و مقاومت 🌷⁦🕊️⁩🌱⁦✌️📝🎤 کانال در پیام رسان بله https://ble.ir/nashremarzoboom کانال در‌ پیام رسان ایتا https://eitaa.com/nashremarzoboom
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚦خوب شد که ما از این غذا گذشتیم پ.ن: برشی از کتاب «ر»،کتاب برگزیده ی نهمین دوره ی جایزه جلال، درباره ی زندگی شهید رسول حیدری، اولین شهید ایرانی در بوسنی
🚦خوب شد که ما از این غذا گذشتیم ✴️بعد از سه ماه صبوری وقتی دیگر تحمل رسول داشت تمام می‌شد شرایط مهیا شد و راهی شدند. قرار بود ما گروه بعدی باشیم که به بوسنی می رویم. رسول برای من از مشکلات گرفتن پاس سیاسی گفت و چیزهایی که برای عبور از مسیر کروات ها، از گروه اول شنیده بود. صبح با هم به طرف قم حرکت کردیم بین راه که به بهشت زهرا رسیدیم، چشم رسول که به حرم امام افتاد گفت معلوم نیست دوباره برگردم و اینجا را ببینم. قسمت ما چه باشد، که می‌داند؟ من اینجا پیاده می‌شوم. گفتیم بگذار زیر پلی جایی پیاده شو! گفت نه همین جا نگهدارید. از روی نرده‌های بین دو اتوبان رد شد، این صحنه هنوز جلوی چشمم است. رفت بالای نرده ها، مکثی کرد. یک پایش را گذاشت آن طرف نرده و پای دیگرش را که به خاطر مجروحیت هنوز ناراحت بود، با دست‌ حائل کرد و گذاشت طرف دیگر. این آخرین باری بود که دیدمش. گروه ما بعد از شهادت رسول به بوسنی رسید. ⚫🔴 بالاخره اجازه پرواز به سه نفرشان داده بودند. آذین و رسول و اکبر. مسیر پرواز نخست، تهران به فرانکفورت بود که از از آنجا باید با پرواز دیگری به سمت زاگرب می‌رفتند: من و رسول کنار هم نشستیم و آذین پشت سرمان. پرواز شرکت لوفت هانزای آلمان بود. بعد از مدتی مهمانداران پذیرایی را شروع کردند. حسابی گرسنه بودیم اما چون شک داشتیم غذایشان حلال است یا نه چیزی نخوردیم. رسول از جیبش مقداری پسته در آورد و با هم خوردیم تا کمی گرسنگی مان برطرف شود. بعد رو کرد به من و گفت سید قرآن داری؟ قرآن جیبی ام را درآوردم. رسول گفت حالا که از این غذا نخوردیم تفألی به قرآن بزنیم ببینیم چه می گوید. قرآن را بوسیدم و باز کردم. این آیه آمد که شما نگران نباشید، به شما روزیهایی از بهشت می رسد. رسول خندید و گفت دیدی خوب شد که ما از این غذا گذشتیم؟ 📝🎤📝🎤 پ.ن: برشی از کتاب «ر»،کتاب برگزیده ی نهمین دوره ی جایزه جلال، درباره ی زندگی شهید رسول حیدری، اولین شهید ایرانی در بوسنی ⁦🕊️⁩ 👇👇👇 بریده هایی از انقلاب، جنگ و مقاومت 🌷⁦🕊️⁩🌱⁦✌️📝🎤 کانال در پیام رسان بله https://ble.ir/nashremarzoboom کانال در‌ پیام رسان ایتا @nashremarzoboom https://www.instagram.com/p/CBLnukzJOtN/?igshid=13n8duc636rhf
🔴به مناسبت سالروز شهادت شهید مهدی باکری 🟢روایت سرلشکر رحیم صفوی: مهدی باکری در صبح روز آخر عملیات (۲۵ اسفند) در جلسه‌ای که در منطقه شرق دجله برگزار شد، حضور داشت؛ یعنی چند ساعت قبل از شهادتش، با بقیه فرماندهان توی آن سنگر بود. وضعیت واقعاً اضطراری بود. مهدی بعد از جلسه رفت به‌طرف لشکر ۳۱ و با یک گروهان از نیروهایش از دجله عبور کرد و به غرب دجله رفت. عراقی‌ها از روی جاده‌ای که از بصره می‌آمد به‌طرف منطقه همایون و منطقه‌ای که او در آن مستقر بود، پاتک شدیدی را در مقابل لشکر ۳۱ عاشورا شروع کردند که براثر آن، اکثر نیروهای باکری به شهادت رسیدند. احمد کاظمی با باکری تماس گرفته بود و گفته بود که عقب بیاید ولی مهدی گفته بود: احمد بیا پیش من، ببین اینجا چه منظره زیبایی است! اگر الآن نیایی، دیگر هیچ‌وقت من را نمی‌بینی. کسی که همراه شهید باکری بود، می‌گفت: او توی خط مقدم، تا آخرین تیری که داشت، شلیک کرد. هم با آر.پی.جی و هم با تیربار شلیک می‌کرد. نارنجک هم پرتاب می‌کرد. بعد هم مدارکش را از توی جیبش درآورد و آن‌ها را تکه‌پاره کرد تا معلوم نشود که مهدی باکری است. بلندبلند آیات جهاد و سرودهای انقلابی را می‌خواند که در همان حال، ترکش خورد. او را تا کنار رودخانه دجله آوردند و سوار یک قایق کردند تا بیاورند سمت ایران که عراقی‌ها به دجله رسیدند و با آر.پی.جی ۷ قایق را زدند و قایق تکه‌پاره شد. پیکر این بزرگوار هم همراه با رودخانه دجله به دریا پیوست و از او هم مثل برادرش، هیچ اثری پیدا نشد. بریده هایی از انقلاب، جنگ و مقاومت 🌷‌🕊️⁩🌱‌✌️📝🎤 👇👇👇 https://eitaa.com/nashremarzoboom
🚦🚦🚦 🔴 اگر آن دختر را برایم بگیرید، هرکار بگویید، میکنم! 🔴 ⁦◀️⁩ روایت سردار علی اسحاقی،فرمانده جنگال در دوران دفاع مقدس از جذب و به کارگیری یکی از افراد ستون پنجم عراق ✅ فردی از عناصر ضد انقلاب ایران، ستون پنجم عراقی‌ها شده بود و برای عراقی‌ها کارهای عملیاتی می‌کرد. این شخص قبل از عملیات ثامن‌الائمه دستگیر شد. جایی می خواست ریل راه آهن را منفجر کند اما دستگیرش کردیم. از عناصر بسیار توانمند ستون پنجم عراق بود. او را تحویل دادگاه دادیم و حکم اعدام براش صادر کردند. ما وقتی دیدیم توانمند است به ذهنمان رسید که یک گروه نفوذ و جمع آوری اطلاعات پنهان برون‌مرزی راه بیندازیم. قبل از عملیات ثامن الائمه هم دو نفر پناهنده سیاسی داشتیم که آنها را در واحد اطلاعات به کار گرفتیم. درباره این فرد هم آمدیم و با رئیس دادگاه صحبت کردیم. گفتیم اینکه حکمش اعدام است، شما دستور بدهید او را آزاد کنند و در اختیار ما قرار دهند تا ما به صورت حفاظت شده از او برای اطلاعات استفاده کنیم. قاضی پرونده قبول کرد. با او صحبت کردم و گفتم اگر تو را از اعدام نجات بدهیم با سپاه همکاری می‌کنی؟ گفت چرا نکنم. آمدیم با پدر و مادر و خانواده اش یک جلسه گذاشتیم. گفتیم اگر او تضمین کند که با ما سالم کار کند و آنچه که خواست ماست انجام بدهد حتی ممکن است از قاضی درخواست کنیم حکم اعدامش را هم لغو کند. این فرد خواسته‌ای داشت. گفت عشیره مقابلمان دختری دارد او را میخواستم بگیرم اما به من ندادند. اگر شما بتوانید این دختر را برای من خواستگاری کنید هرکاری بگویید انجام میدهم.واسطه شدیم و با پدر و مادرش رفتیم خواستگاری را انجام دادیم و آنها قبول کردند. قرار شد ماموریت را انجام بدهد، ما هم تضمین کردیم هر ماموریتی که انجام بدهد تا قبل از برگشت تامین زندگی خانواده اش را بر عهده بگیریم. تامین جهیزیه را هم قبول کردیم به شرط اینکه فقط به نفع ما کار انجام دهد و دوطرفه کار نکند. قرار گذاشتیم که اگر عراقی‌ها کاری از او خواستند با ما مشورت کند تا همان فضا را برایش فراهم کنیم، یعنی اطلاعات را دسته‌بندی کنیم و به او بدهیم تا برای عراقی‌ها ببرد اما با مشورت ما. این فرد از نظر اطلاعاتی بسیار قوی بود و بینشش در مورد نظامی ها خیلی خوب بود. یعنی لشکر و گردان را می‌شناخت و غیر از اطلاعات، فهم نظامی‌گری داشت. هرچند این بنده خدا به عملیات بعدی نرسید و بعد از عملیات ثامن الائمه در همان منطقه ای که می‌رفت و می‌آمد روی مین رفت و شهید شد . 📝🎤📝🎤📝 🌷⁦🕊️⁩🌷⁦🕊️⁩🌷 . بریده هایی از انقلاب، جنگ و مقاومت 🌷‌🕊️⁩🌱‌✌️📝🎤 با ما همراه باشید👇👇👇 https://eitaa.com/defamoghaddas_ir
⁦🖊️⁩تازه‌های نشر مرز و بوم 📌معرفی کتاب‌«ناگفته‌های شهر من» به قلم حمید بابامرادی 📎سردار منصور عزتی فرمانده تیپ یکم لشکر ۳۱ عاشورا از غیور مردان شهر زنجان است. شهری که دریا نداشت؛ اما اکثر رزمندگانش غواصان خط‌شکن لشکر ۳۱ عاشورا بودند. ۹ کیلومتر غواصی در تاریکی شب، آن هم بدون کپسول اکسیژن در آب‌های خروشان اروند، امکان‌پذیر به نظر نمی‌رسید، اما این جوانان ثابت کردند که نیروی اراده همه چیز را ممکن می‌سازد. سردار منصور عزتی از نوجوانی وارد جبهه می‌شود و در طول هشت سال جنگ تحمیلی، ضمن شرکت در عملیات‌های مختلف، با فرماندهان بزرگی چون حاج‌احمد متوسلیان، مهدی زین‌الدین، مهدی باکری و امین شریعتی همرزم بوده است. او در خاطراتش با عنوان «ناگفته‌های شهر من» که در انتشارات مرز و بوم به چاپ رسیده است، از نقش مردم زنجان در پیروزی انقلاب و دفاع از این آب و خاک در دوران هشت سال جنگ تحمیلی می‌گوید. لینک فروش: •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈• 🛒 خرید آسان از سایت: http://shop.hdrdc.ir/product/719 🛒 خرید از فروشگاه: خ انقلاب خ فخر رازی مجتمع ناشران فخر رازی ۰۲۱۶۶۴۸۱۵۳۲ ________________ با ما همراه باشید👇👇👇 @nashremarzoboom
✅دنیای بهروز ♦️به قلم جناب آقای حسن احمدی ◀️ من فکر می کنم ما آدم ها تا در میانه حادثه ها قرار نگیریم، تا اتفاق پیش نیاید ، معلوم نیست چقدر خودمان را با هستی همراه و همگام کرده ایم. بهروز در میانه جنگ با هستی همراه شده بود. من شیفته‌ی اخلاق و رفتار بهروز بودم. او الگویی در زندگی و کارهای من بود. بهروز پر از لطافت ها و ظرافت ها بود. خوب یادم هست مرغی را که با انفجار گلوله ها موجی شده بود ، پیش خودش نگه داشته بود و از جوجه هایش مراقبت می کرد. وسط درگیری ها، میان آن همه آشوب ، شاید فقط کسی مثل او می توانست با پروانه‌ کوچک و خوش رنگی که به سنگرش آمده بود، حرف بزند. یا آن روز در جزیره مینو که چند تا از بچه ها رفتند از نهری ماهی بگیرند، از خاطرم نمی رود. بچه ها نارنجک به داخل نهر می انداختند. بعد از انفجار، ماهی ها روی آب می آمدند و بچه ها شکارشان می کردند. بهروز این کار را دوست نداشت. با بچه ها حرف زد و به کارشان اعتراض کرد. بعد هم بلند شد و رفت. بعد از آن، این کار دیگر تکرار نشد. آن روز من بهروز را جور دیگری شناختم. لینک فروش: •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈• 🛒 خرید آسان از سایت: http://shop.hdrdc.ir/product/645/%D8%A8%D9%87%D8%B1%D9%88%D8%B2 🛒 خرید از فروشگاه: خ انقلاب خ فخر رازی مجتمع ناشران فخر رازی ۰۲۱۶۶۴۸۱۵۳۲ ____ با ما همراه باشید👇👇👇 @nashremarzoboom
✅ شخصیت عجیب حجازی! ◀️ یکی از وجوه شخصیتی سید محمد حجازی سواد دینی و قرآنی اوست. حجت الاسلام محسن قرائتی در یکی از برنامه های تفسیر قرآن در تفسیر سوره یوسف از سردار حجازی چنین یاد کرده است: «زمانی خدا توفیق داد و درباره سوره یوسف بحث کردیم. کل سوره یوسف یازده صفحه است که یک صفحه اش مربوط به یوسف نیست. ده صفحه اش قصه یوسف است. خدا لطف کرد هشتصد نکته از این ده صفحه بیرون کشیدم، گفتم عقل ما که عقل کامل نیست، ممکن است دیگران هم چیزهای دیگر به ذهن شان بیاید. بعضی جاها اعلام کردیم که هرکس این هشتصد نکته را به نهصد تا برساند، یک عمره به او می دهیم. کسی که برنده جایزه شد سردار حجازی بود. ایشان صد نکته تازه بیرون آورده بود. دادیم قم بررسی کردند، گفتند بله نکاتی که ایشان از این آیات فهمیده در باقی تفسیرها نیست! یعنی صد نکته اضافه کرده است. اینکه خدا می گوید تدبر کنید، یعنی اگر من هم تدبر کنم یک چیزی گیرم می آید، وگرنه بگویم ملاصدرا تدبر کرد و همه علمای قدیم هرچه بود بردند و چیزی برای ما باقی نگذاشتند. لینک فروش: •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈• 🛒 خرید آسان از سایت: http://shop.hdrdc.ir/products 🛒 خرید از فروشگاه: خ انقلاب خ فخر رازی مجتمع ناشران فخر رازی ۰۲۱۶۶۴۸۱۵۳۲ ____ با ما همراه باشید👇👇👇 @nashremarzoboom
⁦ 🟢تازه‌های نشر مرز و بوم 📌معرفی کتاب«چاشنی‌های خیس» به قلم مهدی دریاب نصرالله کتویی‌زاده اولین روز شروع جنگ در خرمشهر است... در بهار 1364 به عنوان فرمانده واحد تخریب لشکر 19 فجر فارس معرفی می شود. در جبهه یک کارگاه تحقیقاتی راه اندازی می¬کند ... به جای انهدام راکت های کاتیوشا که در گل و لای جزیره مجنون فرو رفته و عمل نکرده¬اند آنها را روی لانچری ابتکاری قرار می دهد و به طرف دشمن شلیک می¬کند ... با بیرون آوردن چاشنی بمب های خوشه¬ای عمل نکرده که بعد از عملیات بدر و خیبر در باتلاق¬ها باقی مانده¬اند کمبود چاشنی و مهمات « عملیات های مهندسی رزمی» در جبهه را جبران می¬کند. با طرحی جسورانه از مین های ضد تانک زمینی به عنوان مین دریایی استفاده می کند و آبراه¬های جزیره مجنون را برای دشمن ناامن می¬سازد . موانع و استحکامات عراق در ساحل اروندرود را شبیه سازی می¬کند . بعد از آن با همکاری تیم تحقیقاتی واحد تخریب و استفاده از مین¬ها و گلوله های معیوب ، بمب مخصوصی برای انهدام موانع مذکور تهیه می¬کنند و با استفاده از همین شیوه در شب عملیات والفجر 8 معبری ده متری برای عبور غواصان خط¬شکن و قایق ها به وجود می¬آورند . اوج حماسه تخریبچی های لشکر 19 فجر در عملیات کربلای 4 اتفاق می افتد... لینک فروش: •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈• 🛒 خرید آسان از سایت: http://shop.hdrdc.ir/products 🛒 خرید از فروشگاه: خ انقلاب خ فخر رازی مجتمع ناشران فخر رازی ۰۲۱۶۶۴۸۱۵۳۲ ____ با ما همراه باشید👇👇👇 @nashremarzoboom
✅وای آتیشُم! «برشی از کتاب طنز زبان دراز!» 👇👇👇
✅وای آتیشُم! 🟢بعد از سی و هشت ماه اسارت و دوری از وطن در تاریخ پنجم شهریور 1369 آزاد شدم. جمعیت زیادی برای استقبال از آزادگان توی نقاهتگاهی در ابتدای شهر نجف¬آباد جمع شده بودند. اکثر قیافه¬ها برایم ناآشنا بود. پدر و مادر و خواهرم با سواری پیکان آقای ایران¬نژاد، شوهر خواهرم، آمده بودند مرا به خانه ببرند. ایران¬نژاد پشت فرمان، و پدرم روی صندلی جلو نشستند، مادرم روی صندلی عقب، من هم کنارش. منتظر خواهرم بودیم بیاید سوار شود تا حرکت کنیم. یک دفعه پیرزنی با عینکی ته استکانی در ماشین را باز کرد و نشست کنار من. دندان¬هایش هم مصنوعی بود. دست انداخت گردنم، مرا غرق بوسه کرد و گفت: «وای ننه، الهی قربونت برم، فدات بشم. خوب شد که اومدی. دلم برات یه ذره شده بود. خدا خدا می¬کردم یه بار دیگه ببینمت، بعد بمیرم و... .» هر جمله¬ای که می¬گفت، یک ماچ خیس هم روی لپ من می-چسباند! هاج و واج مانده بودم! پیش خودم گفتم: «خدایا این کدوم قوم¬وخویشیه که من نمی¬شناسمش، وِلم نمی¬کنه؟!» مادرم از او پرسید: «حج خانوم، اینکه داری قربون صدقه¬ش می¬ری می¬شناسیش؟! اصلاً تو دنبال کی می¬گردی؟» پیرزن، قیافۀ حق به جانبی گرفت و به مادرم گفت: «به تو چه؟! می¬خوام نوه-مو ماچش کنم. چند سالِس ندیدمش.» - اسم نوۀ تو چیه؟ - مرتضی. اینکه مرتضی نیست! - پس کیه؟ - این محمدعلی پسرِ منه. پیرزن نگاهی به من، نگاهی هم به مادرم کرد و بلافاصله بین شصت و انگشت سبابه¬اش را گاز گرفت. بعد نفس عمیقی کشید و گفت: «وای آتیشُم، وای خدا مرگم! یعنی من تا حالا داشتم یه جوونِ نامحرمو ماچش می¬کردم؟» مادرم گفت: «ظاهراً که این¬طوریه.» سریع از ماشین پیاده شد. خواهرم که از راه رسیده و شاهد ماجرا بود کِرّ و کِرّ می¬خندید و از خنده ریسه می¬رفت. پیرزن نگاهی به خواهرم کرد و گفت: «دختر، دیدی چه خاکی توی سرم شد؟!» و راهش را کشید و رفت. خواهرم همان¬طور که می¬خندید گفت: «حج خانوم، نمی¬خواد ناراحت باشی، دختر چهارده ساله که نبودی، خوب کاری کردی!» پیرزن بین جمعیت محو شد. پدر و مادرم هم زدند زیر خنده و حرکت کردیم. 📚 معرفی کتاب لینک فروش: •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈• 🛒 خرید آسان از سایت: http://shop.hdrdc.ir/products 🛒 خرید از فروشگاه: خ انقلاب خ فخر رازی مجتمع ناشران فخر رازی ۰۲۱۶۶۴۸۱۵۳۲ ____ با ما همراه باشید👇👇👇 @nashremarzoboom
✅ تو برای چه غلط کردنی اومدی؟ 🔴برشی از کتاب «گیل‌مانا»، خاطرات دوران دفاع مقدس سردار محمد حق بین، فرمانده سابق گردان کمیل، لشگر قدس گیلان و قهرمان فاتح آزادسازی شهرهای شیعه نشین نبل و الزهرا نشر مرز و بوم 👇👇👇
✅ تو برای چه غلط کردنی اومدی؟ ⁦◀️⁩ وقتی برگشتم، چند نفری را در روستا دیدم. از نوع احوالپرسی شان فهمیدم خبر عملیات در روستا پیچیده. سر راه رفتم مسجد و پدرم را دیدم. نماز را خواندیم و با هم برگشتیم سمت خانه. گفت: خب به سلامتی برگشتی، چه خبر؟ گفتم خدا رو شکر. گفت: شنیدم عملیات سختی داشتین. بچه ها چی شدن؟ گفتم: ان شاالله یکی یکی پیداشون میشه. ⁦◀️⁩ پرسید: ابوالقاسم اومده؟ بدون آنکه رویم را به طرفش بچرخانم، با شرمندگی گفتم: نه. با تعجب گفت: یعنی شهید شده؟ گفتم: نه اسیر شد. مکثی کرد و گفت: پسرعموت، علی چی؟ گفتم: شهید شد. بعد یکی یکی اسم همه را پرسید. داماد رضا باهات نیومد؟ با خجالت گفتم: اونم اسیر شد. پرسید: پسرخالت ابراهیم چی؟ گفتم: شهید شد. خیره شد به جلو و گفت: سید حسین، پسرخاله سارا؟ جواب دادم: اونم شهید شد. گفت: پسرداییت کاظم؟ گفتم: شهید شد. پرسید: از بچه های محل کس دیگه هم تو گردانتون شهید شد؟ گفتم: آره. پرسید: چند نفر؟ گفتم: ده بیست نفر شهید شدن و یه تعداد مفقود. گفت: شهدا رو آوردید؟ گفتم: نتونستیم، همون جا موندن. عصبانی شد و با بغض سرم داد زد. گفت: پس تو برای چه غلط کردنی اومدی؟! 🔴 گیل‌مانا؛ خاطرات دوران دفاع مقدس سردار محمد حق بین، فرمانده سابق گردان کمیل، لشگر قدس گیلان و قهرمان فاتح آزادسازی شهرهای شیعه نشین نبل و الزهرا لینک فروش: •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈• 🛒 خرید آسان از سایت: http://shop.hdrdc.ir/products 🛒 خرید از فروشگاه: خ انقلاب خ فخر رازی مجتمع ناشران فخر رازی ۰۲۱۶۶۴۸۱۵۳۲ ____ با ما همراه باشید👇👇👇 @nashremarzoboom