✅جان بخشیدن سختتر از جان گرفتن بود!
🔴روایت یکی از همرزان شهید اسماعیل دقایقی از توجه ایشان به رفتار درست با اسرا
◀️شور و شوق در منطقه حاکم بود. تبلیغات در طول مسیر آبراهها، کنار نیهای بلند؛ پلاکاردهای بزرگ و کوچک را نصب کرده بود. پرچم هلالاحمر بالای قایقهای اورژانس خودنمایی میکرد و مقر اورژانس روی پلهای خیبری و زیر بردیها بهخوبی استتار شده بود. مقر فرماندهی تیپ هم که شامل بیسیم فرماندهی، تبلیغات و اطلاعات عملیات بود؛ کمی عقبتر از اورژانس روی آب و زیر بردیها قرار داشت. سریع نیروهای مهندسی پلهای خیبری را به هم وصل کردند و در فواصل مختلف پلهای فرعی زدند تا مقرها به هم راه پیدا کنند.
◀️عملیات موفق قدس۴ در خطوط آرام جبهه سروصدای زیادی به پا کرد. بعد از سه روز جلسه تشریح و بررسی عملیات در مقر فرماندهی برگزار شد. ابوطارق هم در جلسه حضور داشت. ابواثیر زیرچشمی نگاهش میکرد. ظاهرش خوب بود فقط کمی بیحال به نظر میرسید. دقایقی آرام دستی به کمرش کشید و گفت: «شما چرا نرفتی استراحت کنی؟ مگه مجروح نشدی؟ باید بهت رسیدگی بشه تا زودتر روبهراه بشی!» ابوطارق همینطور که سرش پایین بود؛ جواب داد: «الحمدالله خوبم!» ابواثیر یاد گُمان چند شب پیش افتاد و عرق شرم بر پیشانیاش نشست. مقاومت ابوطارق برای حفظ روحیه نیروهایش ستودنی بود. در جلسه هر کدام از مسئولین گزارشی از عملیات دادند و وقتی نوبت به مسعود صالحی رسید؛ جریان ابواشباح را گفت. هنوز حرفش تمام نشده بود که چهره اسماعیل از عصبانیت سرخ شد. گفت تا ابواشباح را صدا بزنند. ابواشباح که آمد اسماعیل با غضب نگاهش کرد و گفت : «شما چرا این کارها رو میکنید؟ چرا وقتی دشمن میخواسته تسلیم بشه، بهش تیراندازی کردی؟» ابواشباح جوابی نداد.
◀️دقایقی ادامه داد: «شما که بهتر میدونید اینا مجبورند، بعضیهاشون به زور اومدن دارن میجنگند. هموطنشما هستند، شما چرا این کار رو کردید! هر چی میتونید اسیر بگیرید ولی نکشید اینها رو!» حرف حسابی بود. دقایقی بین نیروهای عراقی زندگی میکرد. ساعتها روی بام کانکسهای پادگان با نیروهایش مینشست و آنها از احوال نابهسامان ملت عراق میگفتند. برای او هر کس که سمت جبهه حق میرفت ارزشمند بود. جان بخشیدن سختتر از جان گرفتن بود و فرمانده برای تکتکِ جانهای بخشیده؛ حسابی ویژه باز کرده بود.
پ.ن: طی یک سال گذشته با همرزان شهید اسماعیل دقایقی در عراق و ایران مصاحبه گرفته شده، انشاءالله این خاطرات در قالب یک کتاب توسط نشر مرز و بوم منتشر میشود.
#معرفی_کتاب
#نشر_مرز_و_بوم
#شهید_اسماعیل_دقایقی
@nashremarzoboom
✅ تا دیروز شاه بودجه رو میخورد، حالا بنیصدر میخوره!
🔴 روایت غلام آقایی چگینی از ماجرای اخراج شدنش از ارتش
...
@nashremarzoboom
✅ تا دیروز شاه بودجه رو میخورد، حالا بنیصدر میخوره!
🔴 روایت غلام آقایی چگینی از ماجرای اخراج شدنش از ارتش
◀️ تیپ ۸۴ خرمآباد، چند ماه در نوار مرزی ایلام مستقر شده بود. ما شبانهروز شاهد سنگرسازی عراقیا توی خاک عراق بودیم؛ ولی وسیلهای برای سنگرسازی نداشتیم. یه روز خبر دادن نمایندهٔ رئیسجمهور برای بازدید میاد. بیشتر پرسنل گفتن که وقتی اومد، همه بهش میگیم ما برای سنگرسازی امکانات میخوایم؛ ولی یکی گفت که بهتره یه نفر بهنمایندگی از ما حرف بزنه. بچههای گروهان، من رو انتخاب کردن. نمایندهٔ بنیصدر با هلیکوپتر و همراه با سرهنگی اومد. توی جمع پرسنل سخنرانی کرد و گفت که عراق چند وقته به نقاطی از مرزای ما تجاوز میکنه؛ باید آماده باشیم تا اگه دست به اقدامی زد، جواب دندونشکن بهش بدیم.
◀️ بعد از سخنرانی، بهنمایندگی از پرسنل جلو رفتم و احترام نظامی گذاشتم و گفتم که من بهنمایندگی از طرف پرسنل حاضر پیش شما اومدم. چند ماهه ما اینجا هستیم و میبینیم عراقیا در حال ساخت استحکامات هستن. ما هم اینجا در طول روز بیکاریم. برای ما هم امکاناتی مثل سیمان و وسایل سنگرسازی بیارین تا سنگرسازی کنیم که اگر خدایناکرده عراق حمله کرد، غافلگیر نشیم. جواب داد که برای این کار بودجه نداریم. بیاختیار گفتم: «تا دیروز شاه بودجه رو میخورد، حالا بنیصدر میخوره!» او جلوی پرسنل، سیلی محکمی به صورتم زد. عصبانی شدم و دیگه نفهمیدم چیکار میکنم. دویدم بیرون، تفنگم رو از زیر چادر برداشتم تا بزنمش. چند نفر از پرسنل جلوم رو گرفتن. نمایندهٔ بنیصدر متوجه شد و سریع از اونجا رفت.
◀️ وقتی سوار هلیکوپتر شد، دستور داد من رو بفرستن شهر ملکشاهی؛ جایی که مستقر بود. قبل از رفتن، درجهدارایی که من نمایندهشون بودم، صورتجلسهای نوشتن و به دست دژبان ارشد دادن و بهش تأکید کردن که غلام آقایی چگینی از طرف ما حرف زده و حرف او، حرف همۀ ماست. وقتی به ملکشاهی رسیدیم، من رو بردن دژبانی و همزمان صورت جلسه رو به نمایندهٔ بنیصدر تحویل دادن. او بعد از مطالعهٔ همزمان صورتجلسه گفت که شانس آوردی! این صورت جلسه تو رو نجات داد؛ و الا همینجا دادگاه نظامی میشدی و میدادم تیربارونت کنن. بعد به طرفم اومد و با نوک خودکار درجههام رو بیرون آورد و گفت: «از این ساعت به بعد عضو پرسنل ارتش نیستی» و به سرهنگی که بغل دستش نشسته بود گفت که دستور تسویه حسابش رو صادر کن تا برای بقیه عبرت باشه!
🔗 لینک فروش کتاب:
http://shop.hdrdc.ir/
#معرفی_کتاب
#سیاوش
#نشر_مرز_و_بوم
#فائزه_ساسانی_خواه
#غلام_آقایی_چگینی
#سیاوش_قدیر
#بنی_صدر
#ارتش
@nashremarzoboom
✅اسامی شهدا در لوح محفوطی ثبت است
🔴برشی از کتاب «ملاقات در فکه» از دیدار فرماندهان س.پاه با امام خمینی
...
@nashremarzoboom
✅اسامی شهدا در لوح محفوطی ثبت است
🔴برشی از کتاب «ملاقات در فکه» از دیدار فرماندهان س.پاه با امام خمینی
◀️پس از عملیات طریقالقدس سازمان س.پاه در حال گسترش بود و برای یگانهای جدید فرماندهانی انتخاب شدند. در اینجا کار به مشکل خورد؛ آنها مسئولیت فرماندهی را نمیپذیرفتند، میگفتند بچههای مردم زیر دست ما شهید میشوند، نمیتوانیم مسئولیت قبول کنیم. میگفتند فرد دیگری فرمانده شود، ما هم به او کمک میکنیم. حسن باقری موضوع را با محسن رضایی مطرح کرد. در نهایت، تصمیم گرفتند فرماندهان با امام خمینی (ره) دیدار کنند.
◀️نزدیک به بیست نفر داخل اتاق امام شدند. امام اطلاعات کافی در مورد عملیات طریقالقدس داشتند، بااینحال، قرار شد کسی گزارشی از عملیات بدهد. این کار به حسن باقری واگذار شد؛ روی یک برگ كاغذ سفید سریع برای امام نقشه عملیات را کشید و توضیح داد. حضرت امام چند سؤال پرسیدند و حسن پاسخ داد. سپس محسن رضایی شروع به صحبت کرد
◀️سردار فتحالله جعفری در اینباره میگوید: «آقامحسن به امام گفت وضعیت عملیاتها به جایی رسیده که میخواهیم عملیاتهای وسیع انجام دهیم، نیروهای مردمی استقبال میکنند و سازمان گسترش پیدا کرده ولی حالا که به این حد رسیدهایم فرماندهان نگراناند که بچههای زیر دستشان شهید شوند، درخواست میکنند به جای فرمانده، نیروی عادی بشوند و یا درسشان را بخوانند. امام مطالبی با این مضمون فرمودند که باید شکر کنید این کار به دست شما انجام میشود. خدا شما را انتخاب کرده، اسم شهدا در لوح محفوظی است کاری نداشته باشید چه کسی کشته میشود چه کسی کشته نمیشود. منتهی از روی تعقل و فکر کار کنید. خودتان را بیخودی به کشتن ندهید. شجاعت با تهور فرق میکند. مثل دورانی که در حفاظت بیت بودم، پیش امام ایستادم. بچهها یکییکی دست امام را بوسیدند. حسن باقری گفت: دعا کنید شهید شویم. امام گفتند: دعا میکنم شما پیروز بشوید. فرماندهان از این ملاقات و فرمایشات امام روحیۀ تازهای به دست آوردند و تردیدشان از بین رفت.»
◀️در همین ملاقات بود که امام فرمودند ای کاش من هم یک پ.ا.س.د.ا.ر بودم. در پایان دیدار، حسن باقری بانی یک عکس یادگاری شد.
سردار جعفری میگوید: حسن باقری همیشه دوربین همراهش بود. گفت: اجازه میفرمایید یک عکس با شما بگیریم؟ امام فرمود: اشکالی ندارد. همانطوری که نشسته بودند بچهها روی سر امام ریختند. آقامحسن گفت: چرا بسیجیبازی در میآورید. شلوغ نکنید. امام فرمود: اشکالی ندارد.
#معرفی_کتاب
#ملاقات_در_فکه
#نشر_سوره_مهر
#سعید_علامیان
#امام_خمینی
#شهید_حسن_باقری
#نشر_مرز_و_بوم
#سپاه
@nashremarzoboom
✅خدایا خودت بقیهاش را میدانی!
🔴روایت سعید بلوری از امدادهای غیبی دوران جنگ
...
@nashremarzoboom
✅خدایا خودت بقیهاش را میدانی!
🔴روایت سعید بلوری از امدادهای غیبی دوران جنگ
◀️شبی مشغول زدن میدان مین بودیم. آخرین مین را که میبستم تا از میدان بیرون بیایم، منور زدند. سیمینوفچی عراقی من را دید و شروع کرد به شلیک. خودم را پشت تپهای پرت کردم. خواستم بلند شوم و جای دیگر پناه بگیرم؛ ولی سرباز عراقی دستبردار نبود و مدام تیراندازی میکرد. خاک تپه همینطور پایین و پایینتر میآمد و من هیچکاری نمیتوانستم بکنم. آن عراقی میخواست مرا زجرکش کند. گفتم: «خدایا، چه کار کنم؟» همان لحظه یاد آيۀ «وَ جَعَلْنا...» افتادم. با خودم گفتم: «وَ جَعَلْنا میخوانم، یا این آیه برای من کار میکند یا نه!» شروع کردم «وَ جَعَلْنا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ...» اما هرچه فکر کردم بقیهٔ آیه یادم نیامد. عراقی داشت پایین میآمد. گفتم: «خدایا، همین دیگر؛ بقیهاش را خودت میدانی!» این را گفتم و بلند شدم، دویدم و پشتسر هم میگفتم: «وَ جَعَلْنا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ، خدايا بقيهاش را خودت میدانی!» همان موقع تفنگ عراقی گیر کرد و دیگر نتوانست بزند و من خودم را به کانال رساندم و توی آن پریدم. برادر خاجی آنجا بود و این صحنه را میدید؛ پرسید: «چه میگفتی! ما هرچه دقت کردیم، متوجه نشدیم.» گفتم: «هیچی، خدا خودش فهمید!» خندیدند.
◀️یکی از بچهها با دیدن ماجرای آن شب، یاد خاطرهای افتاد و گفت: «در مهران با گردانی میرفتم. فرماندهگردان، یکی از مسئول دستهها و من نفر سوم یا چهارم بودم. حدود بیست تا سی قدم جلوتر از گردان میرفتیم و میخواستیم زودتر به کمین برسیم تا وقتی دستور عملیات را دادند، حمله کنیم. ناگهان دیدیم نزدیک عراقیها هستیم. کُپ کردیم و نشستیم. کمی نگذشت که دیدم یک عراقی دواندوان بهسمت ما آمد. فکر کردیم میخواهد ما را اسیر کند، همانطور بیحرکت ماندیم. آمد و دست انداخت دور گردن مسئول گردان که نشسته بود و به عربی گفت: "نگاه کن جیشالایرانی." آن بندهٔ خدا هم بلند شد و نگاه کرد. ما هم نگاه کردیم؛ دیدم مثل روز، ستون بچهها معلوم است و همه دیده میشوند. عراقی گفت: "بلند شو این ایرانیها را بکشیم." وقتی جوابی نشنید، به مسئول گردان نگاه کرد و تازه فهمید ما عراقی نیستیم. میخواست داد بزند که فرماندهمان سریع دستش را روی شانهاش انداخت، دهانش را گرفت و پایین آورد و او را با سرنیزه کشت. بعد سریع اطلاع داد که زودتر عملیات را شروع کنید که اگر کمینهای دیگر بچهها را دیده باشند، قتلعام میشویم.»
🔗لینک فروش کتاب:
http://shop.hdrdc.ir/
#معرفی_کتاب
#روزهای_جنگی_سعید
#نشر_مرز_و_بوم
#سعید_بلوری
#شهدا
#دفاع_مقدس
#خدا
@nashremarzoboom
✅ گیرش یک لقمه شهادت است!
🔴 روایت سردار مرتضی صفاری از ساعات پیش از شهادت مجید بقایی و حسن باقری در فکه
...
@nashremarzoboom
✅ گیرش یک لقمه شهادت است!
🔴 روایت سردار مرتضی صفاری از ساعات پیش از شهادت مجید بقایی و حسن باقری در فکه
◀️ مجید بقایی همیشه یک قرآن کوچک همراهش بود و در هر فرصتی قرآن میخواند. با هم عقب جیپ نشسته بودیم. از شوش تا فکه حدود یک ساعت و نیم راه است. مجید میخواست سوره والفجر را حفظ کند. قرآن را دستم داد و گفت: «ببین درست میخوانم؟» کنترل میکردم که اگر زیر و زبری اشتباه بود و کلمهای جا میافتاد به او بگویم. آخرهای سوره فجر به فکه رسیدیم. در آنجا به باقری ملحق شدیم و مسیر را به طرف خط ادامه دادیم.
◀️ بقایی به باقری گفت: «نمیدانم چرا آیه آخر سوره فجر را نمیتوانم حفظ کنم. هر چه تکرار میکنم، گیر دارد. نمیدانم گیرش چیست؟» حسن باقری با خنده گفت: «میدانی گیرش جیست؟ گیرش یک ترکش است، گیرش یک لقمه شهادت است. بابا یا ایتها النفس المطمئنه در شأن امام حسین علیهالسلام است. به این سادگی نیست.» حسن باقری عشق خاصی به امام حسین علیهالسلام داشت. در عزاداریها وقتی اسم امام حسین علیهالسلام میآمد، صدای گریهاش از همه بلندتر بود.
#معرفی_کتاب
#ملاقات_در_فکه
#نشر_سوره_مهر
#سعید_علامیان
#مرتضی_صفاری
#نشر_مرز_و_بوم
#امام_حسین_علیه_السلام
#شهید_حسن_باقری
#شهید_مجید_بقایی
#فکه
#قرآن
#روضه
@nashremarzoboom
✅حقیقتی که نباید گفته میشد!
🔴برشی از کتاب «محصلان مدرسهٔ عشق» دربارهٔ شهید محمد رضایی
...
@nashremarzoboom
✅حقیقتی که نباید گفته میشد!
🔴برشی از کتاب «محصلان مدرسهٔ عشق» دربارهٔ شهید محمد رضایی
◀️محمد رضایی یکی از غواصان نوجوان مشهدی در عملیات کربلای۴ بود. او که بعد از سه روز جنگوگریز در جزایر بهسبب زخمی شدن و ضعف بدنی به اسارت نیروهای عراقی در آمده بود، تا ماهها در اردوگاه تکریت۱۱ زندانی بود و کسی کاری به کار او نداشت تا اینکه متأسفانه یکی از همرزمان وی در جمعی از دوستان اسیر از شجاعت رضایی بدون آنکه صراحتاً از او نامی ببرد، صحبت کرده و از وی بهعنوان یکی از فرماندهان اطلاعات و عملیات یاد نموده و اضافه کرده بود که تعداد زیادی از افراد دشمن توسط این نوجوان شجاع کشته و زخمی شدهاند. حقیقت هم همان بود که نباید گفته میشد. خبر از طریق جاسوسان به گوش افسران اردوگاه رسیده و با شکنجه راوی، او از محمد رضایی نام برد.
◀️حسین محمد مفرد که مدتی در کنار رضایی بوده، بخشی از این ماجرا را روایت میکند: «وقتی بازجویان بعثی به سراغ رضایی رفتند، انتظار داشتند با تعریفهایی که شنیدهاند با فردی بلندقد و قویهیکل مواجه شوند اما وقتی با نوجوانی لاغراندام مواجه شدند، بیشتر خشمگین گشته و روزهای سخت رضایی آغاز شد. هر روز او را شکنجه میکردند که برنامه عملیاتی شما چه بود؟ مأموریت اصلی شما چه بود؟ چه کسانی تحت فرمان تو عمل میکردند؟» تقريباً انواع شکنجههایی که در اردوگاهها معمول بود، بر روی بدن این نوجوان اعمال شد؛ از اتو کشیدن بر روی سینه و پشت تا آب جوش ریختن بر روی سروصورت از فروکردن لبههای شیشه به بدن و کشیدن او بر روی سنگلاخ و خردهشیشهها تا سیم برق به نقاط حساس بدنش وصل کردن و.... اما رضایی کسی نبود که به این آسانی تسلیم شود و با گفتن نام دوستانش آنان را به دردسر بیندازد.
◀️حتی در ساعاتی که با بدنی مجروح در گوشهای از اردوگاه میافتاد، اجازه نمیداد کسی از بچهها به او نزدیک شود شاید دشمن او را بهعنوان دوستش شکنجه کند! درنهایت وقتی در برابر او کم آوردند، با فروکردن صابون در دهانش وی را به شهادت رساندند و برای آنکه اقدام خود را توجیه کنند، پیکرش را بر روی سیم خاردارهای اردوگاه انداخته و تیرباران کردند و اعلام نمودند که وی قصد فرار داشته و به همین دلیل مورد اصابت تیرنگهبانان قرار گرفته است. وقتی در سال ۱۳۸۱ بعد از ۱۵ سال جنازه وی به ایران بازگشت، نهتنها پیکر مطهرش از هم متلاشی نشده بود، بلکه لکههای خون تازه بر آن دیده میشد و لذا تا روز خاکسپاری در سردخانه نگهداری شد.
🔗لینک فروش کتاب:
http://shop.hdrdc.ir/
#معرفی_کتاب
#محصلان_مدرسه_عشق
#نشر_مرز_و_بوم
#حسین_احمدی
#شهید_محمد_رضایی
#شهدا
#دفاع_مقدس
@nashremarzoboom