♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقپانزدهم📜
مادر رفته بود و من هنوز بیدلیل مقابل میز آرایشم نشسته بودم !
خیره در صورت عروسی که تصویرش آینه را پر کرده بود و غمِ چشمانش،
هیچ شباهتی به عروس و شادی و عشقی که ساقدوشهای همیشگی یک عروس بودند ،
نمیمانست!
اما با اینحال اصلا دلم نمیخواست نقطه ضعفی که انگار مثل یک حفرهی بزرگ در روحم ایجاد شده بود
و داشت با جاذبهی دَوَرانیاش تمام خاطراتم را به درون خَلأ خودش میکشید و من ...
حتی خود من هم داشتم در این گرداب غرق میشدم ، به چشم نیکان بیاید .
آدم بازنده دیدن نداشت و من باید به خودم
و دیگران نشان میدادم که علیرغم همهی اجبارها،
فعلا تا دیدن عکسالعمل ماهان صبور خواهم بود.
بلوز آستین بلندی به همراه دامن شلوار پلیسهای پوشیدم و موهای دکلره شدهام را
که به رنگ کنفی روشن بود، بستم و به صورت بیرنگ و روی این دلقک ،
رنگ و لعاب سیاه سرمه و قرمزی رژی کشیدم و از اتاق بیرون زدم .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقشانزدهم📜
برخلاف تصورم ، نیکان روی مبل جلوی تلویزیون لم داده بود و باز هم برخلاف شب قبل ،
اخمی چاشنی صورتش بود که با ورودم به سالن بدون نگاه کردن به من گفت :
_چه عجب !
همه رو زهرمار کردی از بس دیر اومدی .
متوجهی منظورش نشدم و خودش بهتر فهمید .
_منظورم سینی مفصل صبحانهایه که مادرت برات آورده ....
کاچی مخصوص نوعروس !
و پوزخند صدا داری زد و عمدا دوباره آن کلمهی پرکنایه را تکرار کرد:
_کاچی عروس!
نگاهم سمت میز ناهارخوری وسط آشپزخانه رفت ...
راست میگفت ...
چه میز صبحانهی مفصلی که سرد شده بود !
_خب حالا که اومدم ...
از جا برخاست ...
همین که تمام قد ایستاد، باز یادم آمد که چقدر از قد و قامتش میترسم !
بی هیچ حرفی رفت سمت آشپزخانه و پشت میز نشست و من فقط نگاهش کردم که
درحالیکه قاشقی درون پیالهی کاچی سرد شده میزد گفت :
_حالا هم تا ظهر همون وسط پذیرائی واستا و فقط نگاه کن .
این یعنی "بیا دیگه ".
تیک کوچک گوشهی لبم از کنایهاش زده شد.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
هدایت شده از 「بہسـٰــآزِ؏ـشّْـ♡ـق🎶🎼」
بہنامِپناھبآوان ִֶָ 𓍯 🌱
•ܥ❟ࡄࡅߺ߳ࡉ ܥߊܝܩܢ ࡅߺ߳❟ ܝ❟ ܦ߳ܥ ܥࡅ࣪ߺࡅ࡙ߺߊ... ∞♥️💍•
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقهفدهم📜
مقابلش نشستم و درحالیکه برای خودم پیالهی کوچکی از حلیم میکشیدم ،نگاهم سمت او رفت .
داشت کاچی مخصوص عروس را میخورد !
شاید جای من و او عوض شده بود!
از این تفکر خندهام گرفت که سرش فوری با اخم بالا آمد و نگاهم را شکار کرد .
اشتباه کردم .
با دیدن آن نگاه پر از خشم و تعجب ،
ترجیح دادم مثل دیشب مهربان باشد تا مثل امروز عصبی و اخمو .
_خب تو که گرسنه بودی چرا منتظر من شدی ،خودت مینشستی پشت میز ، صبحانتو میخوردی ؟!
کمی از گره ابروانش با سوالم باز شد :
_وقتی یه اسم توی شناسنامهی منه، یعنی من با دوران مجردیم فرق دارم ...
دیگه اونطوری نیست که هر وقت بیای خونه و گرسنه باشی بری سرتو تا کمر بکنی تو یخچال و یه چیزی بخوری ...
باید با اونی بشینی پای سفره که قبول کردی باهاش یه عمر سر سفرهی زندگیت باشی .
لبخند زدم ...
فقط برای آنکه آن یه نیمچه گره ابروانش را هم باز کند و مرا از ترس نجات دهد :
_آفرین ...
فلسفهی خوبی واسه زندگی مشترک داری ولی حیف ...
_حیف چی ؟
ترجیح دادم نگاهش نکنم .
تُن صدایم پایین آمد و با ترس گفتم :
_بد کسی رو واسه زندگی مشترک انتخاب کردی...
کسی که شاید یه عمر ...
و نگفتم "سرسفرهی زندگیت نمیمونه" چون نمیشد .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقهجدهم📜
سه نقطهای که باید با کلمهی مناسب پر میشد
و نشد را با اخمی و نگاه پر جذبهای پر کرد!
حلقههای نگاهم را به کاسهی حلیم پیش رویم دوختم که نفس را با صدا فوت کرد.
_ناهار دعوتیم .
جملهی خوبی بود برای گذاشتن از آن جای خالی .
_کجا ؟
_رسم داریم که روز بعد از عروسی خانوادهی داماد ،
عروس و خانوادهاش رو دعوت کنند.
چه رسم مزخرفی !
اصلا دلم نمیخواست با نگاه سرد مهین خانم،
مادر نیکان، برخورد کنم .
دستم روی قاشق و قاشق درون کاسهی حلیم ماند و نیکان با ضرب، تکیه زد به پشتی صندلی میز ناهارخوری و نگاهم کرد.
اصلا نه به ذوق دیروزش و نه به این رفتار امروزش !
اصلا این بشر واقعا عاشق بود!؟
آهسته سرم را نمنمک بالا آوردم و خیرهاش شدم .
اخم نداشت .
نگاهش بدون هیچ ترحمی روی صورتم بود که زبانم به یک جمله لغزید :
_یعنی باید باور کنم که واقعا تو تمام مدت دوستم داشتی و نمیگفتی ؟
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
••
.
این که از بیخبری کُشت مرا چیزی نیست
زندهام کرد به یک حرف، قیامت این است
#فطرت_مشهدی
.
•••
مرا از یاد برد آخر ولی من ؛
به جز او عالمی را بردم از یاد :)
یک جهان شعر سرودم که بفهمی تنها
محض لبخند تو شاعر شده ام خوش انصاف...
بامت بلند باد که دلتنگیات مرا
از هرچه هست غیر تو بیزار کرده است ...!
#خبرت_هست که باران و بهارم شدهای؟!
چون پرستویِ مهاجر،نگرانت شدهام؟!(:🕊
هدایت شده از 「بہسـٰــآزِ؏ـشّْـ♡ـق🎶🎼」
بہنامِپناھبآوان ִֶָ 𓍯 🌱
هدایت شده از 「بہسـٰــآزِ؏ـشّْـ♡ـق🎶🎼」
« سَلامٌ على من عَجِبَت من صَبرِها مَلائِكَةُ السَّماء. »
-سلام بر آنان که فرشتگانِ آسمان در صبرشان شگفت زده شدند.
گر مرا ترک کنی
من زِ غمت می سوزم :)
آسمان را به زمين
جان خودت می دوزم :)!
گر مرا ترک کنی
ترک نفس خواهم کرد :)
بی وجود تو بدان
خانه قفس خواهم کرد...:)!
#شهریار 🛵✨
یا رب ؛
لاتجعلنی ثقیلا علی قلب أحد ،
و ابعدنی عن کل من یتمنی بعدی
و لو کان عزیزا علی قلبی ..
--------------------------------
الهی!
مرا در قلب کسی سنگین قرار نده
و از هرکس که آرزوی دور بودنم را دارد
دورم بگردان!
حتی اگر آن شخص در قلبم
بسیار عزیز باشد :)!🧡🍊'
#عربیجات🌸☁️؛
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقنوزدهم📜
توی اینهمه مدت که من با ماهان و باشگاه در ارتباط بودم ،
تو هیچ وقت حرفی نزدی اما تا قضیهی ماهان پیش اومد یه دفعه اومدی خواستگاری .
_برای اثبات عشق باید بتونی ببینی .
دستم را زیر چانهام زدم و دل کندم از حلیم سرد شده و گفتم :
_دارم الان میبینم ولی عشقی نیست .
پوزخندی زد و نیم تنهاش را به سمتم جلو کشید و ترجیح داد کلمه به کلمه حرفش را
با آن نگاه خیرهاش به چشمانم پیوند بزند :
_چشمای تو فقط ماهانرو میدید...
بعدش هم من اعتقادم اینه که عشق واقعی بعد از ازدواج پیش میآد،
قبلش هر چی هست یا حرفه یا یه محبت سطحی .
_جداً ؟! ...
خب من همون محبت سطحیرو هم ندیدم ازت ...
الان هم که بعد از ازدواجه ، عشقی ندیدم ،
ذوق و شوقتم که انگار یه دفعه کور شد و امروز از صبح اخمات تو همه !
یه تای ابرویش را بالا داد...
اشتباه کرده بودم ... باید عقب نشینی میکردم ...
باز انگار یادم رفت او مربی بدنسازی بود
و با فشار نوک یکی از انگشتان دستش روی پیشانیام میتوانست شاید حفرهای به عمق نیم سانت در سرم ایجاد کند .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقبیستم📜
خواستم فوری معذرت خواهی کنم که جوابم را با تندی داد:
_چه انتظاری داری!
تو تموم ذوق و شوقم رو کور کردی ...
وقتی شب دامادیم روی مبل خوابیدم و
صبح روز دامادیم یه صبحونهی سرد و یخزده خوردم ، قراره از عشقت آتشفشان بشم ؟
آهی کشیدم و آهسته گفتم تا نشنود:
_پس عشق تو هم عشق نیست فقط همون محبته .
از پشت میز برخاستم که او هم با یک حرکت برخاست...
چنان صندلیاش را عقب داد که از ترس،
پشتم را به لبهی 10 سانتی کابینت کوبیدم تا از او فاصله بگیرم .
مقابلم ایستاده بود و من برای دیدن عکسالعمل او مجبور بودم سرم تا حد امکان بالا بیاورم .
دستانش را دور کمرم حلقه کرد تا نفسم بند بیاید .
میتوانست ... حق داشت ...
صاحب اختیار من بود و اسمش با خودنویسی مشکی تو شناسنامهام حک شده .
باید قبول میکردم که وقتی بله را گفته بودم،
حالا نمیتوانستم به او بگویم حق ندارد .
حالا همهی حقها با او بود .
وقتی دو کف دستش تمام عرض کمرم را گرفت ،
سرم را کشید سمت سینهی پهنش و عطر مردانهای که از دیروز توی ماشین و تالار زیر مشامم بود را باز به خوردم داد.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
کانال vip رمان فریب افتتاح شد🎉✨
برای خرید vip رمان فریب با بیش از ۵۰پارت جلوتر به آیدی زیر مراجعه کنید🙂
@F_82_02
🎻مزایای vip🎻
🎶بدون پیام ها و تبلیغات آزار دهنده 🎶پارت ها خیلی جلوتر از چنل اصلی 🎶داشتن پارت های سورپرایز در اعیاد و روزهای عادی🖇️حق عضویت Vip مبلغ فقط 30 هزار تومنه کافیه به این آیدی پیام بدید: @F_82_02