eitaa logo
「بہ‌‌سـٰــآزِ؏‌ـشّْـ♡ـق‌🎶🎼」
2.9هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
292 ویدیو
5 فایل
¦ـبسـم‌رب‌عـین‌شیـن‌قـاف🕊 ز سۅز ؏ـشـق لیݪۍ دࢪ جہان مجـنۅن شد افسانہ تۅ مجـنۅن سـاز از ؏ـشـقـت مࢪا افسـانہ‌اش با‌من 🎼 ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓ @Fh1082 ‹ #شنوای‌‌ِنگفته‌هاتونم.! › https://harfeto.timefriend.net/16625436547089 تبلیغاتموטּ↓ @tabligh_haifa
مشاهده در ایتا
دانلود
سحابة أشواقي تمطر في سما دنياك، وتعطّر قلبك الدافئ، وتقولك بالخير صبّحناك. ابری از آرزوهایم که در آسمان جهان تو می بارد، قلب گرم تو را معطر می کند و به تو صبح‌ بخیر می گوید. ☕️⃟🖤▸▹ ⸽ ♫⇝@nava_e_eshq⇜♫
[اسفند کم کم ته نشین می شودو من دوست داشتنت را می سپارم به فصلی جدید؛ بهار زمزمه ی زیبای عاشقانه ی توست..♥️🌱]
«🤍💍» - - ازدَـم‌ُبآزدَمَم‌ عـطرِتوپِیچ‌ـیدِبھ‌‌‌شَھـر شُدم‌اَنگـشت‌نَمآۍ‌ِتـو؛خودَت‌مِیدآنۍ...シ - 🤍⃟💍⸾⸾↬ •؛•ᚔ‌ᚔ‌ᚓ⊰✾⊱ᚔᚔ‌ᚔ•؛• 💍⃟🤍▸▹ ⸽ ♫⇝@nava_e_eshq⇜♫
صبحِ نیمه ظهر تون شیک🤍 نفس های آخره هزار و چهارصده و یه حال و هوای عجیب گریبان گیرم! اولین عیدی که کنار همیم و اگه عمری باشه خوش میگذرونیم. میدونین که اولینا برام جذابه پس پارت های هدیه اتون سر جاشه✨ امیدوارم که سال جدید براتون لبخندای خاطره ساز بسازه🌱 بخوای از یه جهت نگاه کنی میبینی که الان آخرین ده و بیست و هشت دقیقه هزار چهارصده😂🤦‍♀❤️ خلاصه که اونایی که هستین باید بگم که دوستون دارم و امیدوارم بمونین. انشاالله که سال نو به نیکی و خوشی همراه با لبی خندان و دلی شاد با آرامش خاطر تمام شروع کنین. ان‌شاءالله که دلتون همیشه به ساز خوش برقصه❤️✨ زیاده گویی نمیکنم آرزوهای رنگی قسمت شما. Happy new Year 😋✨ بہ‌‌سـٰــآزِ؏‌ـشّْـ♡ـق‌🎼¶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان شاهین پلک زد و اینبار مجال جولان هیچ خاطره ای را نداد. دستش بلند شد و با شدت روی گونۀ خیس الهام فرود آمد. او جیغی کشید و وقتی از روی صندلی به زمین پرت میشد، نگاه ناباور و شوکه‌اش به شاهین بود. شاهین از همانجا که ایستاده بود، با دستهایی مشت شده و پر از خشم نگاهش میکرد و چانۀ الهام حالا بیشتر میلرزید. تنها چند ثانیۀ بعد بود که در اتاق بدون ضربه باز شد و مظفری جلوتر از مأمور زن در آستانۀ اتاق ایستاد. زن مکث نکرد. از کنار مظفری به سوی الهام دوید و مظفری با حیرت لب زد: چی کار میکنی بهرامی؟ او به نفس‌نفس افتاده بود. زن الهام را از روی زمین بلند کرد و مظفری با اشاره‌ای به در دوباره به سوی شاهین برگشت. گفت: بیا برو خونه، تو دیرت شده. بقیه‌شو بسپر به من. شاهین سر تکان داد. به سوی میزش رفت و مأمور زن در اتاق را پشت سر الهام بست. مظفری اصرار کرد: مگه امشب نمیخوای بری خواستگاری؟ تو برو، بقیه‌شو من انجام میدم. شاهین لیوانی آب ریخت و آن را لاجرعه سر کشید. نفسی گرفت و با لحنی دلمرده گفت: با قاضی کشیک هماهنگ کن، حکم تفتیش منزل بگیر. مظفری کلافه از اصرار او برا ی ادام ۀ مأموریت، پرسید: به نام کی ؟ او گوشۀ پرونده را تا کرد و خیره به عکس الهام زمزمه کرد: منزل بهادر فراهانی! در آستانۀ سقوط بود.ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
الان که چنساعت مونده به سال تحویل برید به کسی که دوسش دارید بگید : بهترین اتفاق ۱۴۰۰ بودی برام دلبر :))
از آیت الله سیستانی پرسیدن: حکم عاشق شدن چیه؟ جواب داده:«امر غیر اختیاری حکم نداره» این قشنگ ترین فتوایی بود که شنیدم...
💞 ‏آرزو دارم بهاران مال تو ‏شــــــــــــاخه های یاس خندان مال تو ‏گـــــــــــــرچه درویشان تهی دستند ‏ولی ساده بودنهای باران مال تــــــــو💞 💍⃟🤍▸▹ ⸽ ♫⇝@nava_e_eshq⇜♫
اَبرها به اسمان تكيه ميكنند، درختان به زمين، و انسانها به مهرباني يكديگر... گاهي دلگرمي يك دوست چنان معجزه ميكند كه انگار خدا در زمين كنار توست... جاودان باد سايه دوستانی كه شادی را علت‌اند نه شريك، و غم را شريك‌اند نه دلیل... امیداوریم ساعات پایانی سال را به خیر وخوشی سپری کنید و با دلی خوش به استقبال بهار بروید..
خداوندا... تومۍدانی‌ڪه‌من‌دلواپس‌فردای‌ خودهستم! مباداگم‌کنم‌راه‌قشنگ‌آرزوهارا! مباداگم‌کنم‌اهداف‌زيبارا! مباداجابمانم‌ازقطارموهبت‌هايت مراتنهاتونگذاری،که‌من‌تنهاترين‌تنهام! خداگويد: توای‌زيباترازخورشيدزيبايم! توای‌والاترين‌مهمان‌دنيايم! توای‌انسان! بدان‌همواره‌آغوش‌من‌بازاست! شروع‌کن...یڪ‌قدم‌‌باتوتمام‌گام‌های مانده‌اش‌بامن🌸🍃 در‌این‌واپسین‌لحظات‌آخر‌سال‌برایتان‌ بهترین‌اتفاقات‌را‌از‌خداوند‌خواستارم! عیدتان‌‌مبارڪ💛 🌼🌿
سال نو مبارک:) 🌱‹⃟🌼
سال «تولید، دانش‌بنیان، اشتغال‌آفرین» مبارک🌸
ای عسل بانو نبایـد محـو چشمـانت شوم:)؟ بی گمان برق نگاهت روی فـازِ دلبریست . . 💛
"بسم ربّ الخـٰالق دل های عـٰاشق✨"
صبح که می شود سایه ات را بر دلم پهن کن، آفتاب رویت شگون دارد در این هنگامه یِ صبح . .🤍☀️
تو یه استکانم سرد و گرم کنی تَرَک می‌بینه، دل آدمیزاد که دیگه جای خودش رو داره . . 🧡 (: |🎥سریال‌شهرزاد| ‌
محبوب من! حالا که خورشید صبح‌های من از مشرق چشم‌های تو طلوع می‌کند و تو مرا نفس می‌کشی حواس‌مان باشد ، عشق را مانند بذری آغشته به جان مراقب باشیم که دلش نگیرد ، که خشک نشود تا رشد کند و در ما ریشه دهد آن‌وقت ما با هم سبز می‌شویم بالا می‌رویم و بی‌هراس از پایان استوار می‌مانیم
💛 اصلا هرچیزی قدیمیش قشنگتره؛ دل هم دلای قدیم اونجا که جناب سعدی میگه : هر شاهدی که در نَظر آمد به دلبری؛در دل نیافت راه که آنجا مکانِ توست . .😌💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان آژیر ماشین پلیس در ذهنش میپیچید، میپیچید، میپیچید و او انگار اولین‌بار بود این صدا را میشنید. روی صندلی ماشین، وقتی به سوی منزل بهادر میرفت، خیره به خیابانهای شلوغ، تنها زیر و بم آژیر بود که در ذهنش پخش میشد و او به لحظاتی فکر میکرد که به یغمای خزان رفته بود. کنار سرباز، با پوشه ای که حالا نشان پلیس را روی خود داشت، لحظه ای چشم های ش را بست و تصویر سبد گل لاکچری شیدا مقابل نگاهش جان گرفت. یکباره چشم باز کرد و نفسش را بیرون داد. نگاهش تا ساعت ماشین کشیده شد. نزدیک نه شب بود. پوزخند زد و به چایی فکر کرد که قرار بود دختر همسایه برایش بیاورد. او هم لابد باید سرخ وسفید میشد و زیر نگاه دزدکی بقیه استکانی برمیداشت. شیدا همین دیشب با خنده گفته بود: دستت نلرزه استکانو چپ کنی رو شلوارت! و او با اخم لبخند زده بود. کلافه از مصیبتی که گریبانش را گرفته بود، موهایش را عقب کشید. دختر همسایه حالا میهمان بازداشتگاه آگاهی بود و او میان این واویلا دنبال راهی بود بتواند آرام تر نفس بکشد! سرش را آهسته بالا گرفت و از دور زل زد به گنبد طلایی امام مهربان. ناآرامتر از قبل پوست لبش را زیر دندان گرفت و دوباره لحظه ای کوتاه چشمهایش را بست ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ میان نوای ترسناک آژیر، باز هم تصویر معصومانۀ دختر همسایه پشت پلکهایش جان گرفت. حالا هفت سالش بود. بین او و شیدا ناباور و مات زل زده بود به مردی که سیبیل داشت و توی انگشت مادرش حلقه می‌انداخت. کسی دست زده بود و دیگری نقل پاشیده بود و او میان آن شلوغی با حیرت پرسیده بود: حالا این آقاهه بابامه؟! شاهین چشم باز کرد و دستمال کشید به دانه‌های درشت عرقی که از پیشانی‌‌اش راه گرفته بود. دست پیش برد و یقۀ پیراهنش راکمی جلو کشید، اما چارۀ نفس تنگ که اینها نبود. دستش لبۀ پنجره مشت شد و با همان بی چارگی چشم دوخت به تابلوی آبی شهرداری که میخ شده بود به سینۀ دیوار آجری منزل آقای فروغی. محکمتر لبش را تو کشید و چشم گرفت از «کوچۀ شهید حسینی» و با صدایی که محکم نبود، زمزمه کرد: کوچه جلوتر تنگ میشه، همین نزدیکیا نگه دار. سرباز بیحرف سری تکان داد و سرعتش را کم کرد. نزدیک دوراهی بود که توقف کرد و ماشین را زیر سایۀ دیوار منزل آقای نعمتی متوقف کرد و کمربندش را گشود. ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ نگاه خیرۀ شاهین به بعد از دوراهی بود؛ درست آن سوی خیابان باریکی که از بین دو کوچه میگذشت. با حالی خراب از ماشین پیاده شد و زیپ کاپشن نظامی‌اش را بالا کشید. پوشه حالا زیر بغلش بود. آب دهانش را بلعید و سعی کرد آرام باشد، اما نمیشد. مظفری با عجله در ماشین را پشت سرش بست و به سو ی او پا تند کرد. کنارش که ایستاد، نگاهی به آن سوی گذر انداخت و با شک پرسید: اینجا کوچه شما نیست سرگرد؟ شاهین پلک زد و بی‌جواب راه افتاد. مظفری از پشت سر به دور شدن او نگاه کرد. گیج بود و هنوز نمیدانست چه اتفاقی در شرف وقوع بود. دوباره پا تند کرد و کنار او راهی شد. شاهین از خیابان گذشت و ابتدای کوچه «آشتیکنان» با درماندگی به پنجره‌های روشن منزل آقا بهادر چشم دوخت. میتوانست سایۀ مردی را ببیند که تند قدم برمیداشت و در همان‌حال انگار گوشی تلفن دستش بود. مردمک چشمش آهسته از پنجره‌های آن خانه گریز زد و اینبار دوخته شد به پرده‌های اطلسی منزل خودشان که پشت آنها لوستر روشن بود و سایه‌ روشن نورش تا روی تراس پخش بود. صدای آژیر ماشین پلیس آقا رجب را زودتر از بقیه هوشیار کرد. شاهین دید که پردۀ پنجره را کنار زد و توی کوچه سرک کشید. بعد از او آمنه خانم بود که روی تراس آمد و بعد پنجرۀ دیگری باز شد. مظفری با نگرانی پرسید: اون دختر، همسایۀ شماست بهرامی؟ شاهین سرش را پایین انداخت و با ناتوانی راه افتاد. حالا ابتدای کوچۀ آشتی کنان بود؛ کوچه ای آنقدر باریک که دو نفر به زور کنار هم جا میشدند. نگاهش بالا رفت و آقا رجب با ابروهایی پرگره سر تکان داد. نگاه شاهین از او گذشت و سوی دیگر کوچه آمنه خانم چادرش راجلو کشید. آقا رجب نتوانست خوددار باشد. پرسید: شمایی آقا شاهین؟ چیزی شده؟ ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا