eitaa logo
نورســتان|آموزش نویسندگی
112 دنبال‌کننده
90 عکس
4 ویدیو
0 فایل
آموزش نویسندگی قدم. کلاس‌های حضوری در استان مرکزی شهر اراک. همراه با نمونه متن‌های هنرجویان ⁦🖋️⁩فاطمه رستم‌زاده کانال شخصی من 👇 https://eitaa.com/fatemeh_rostamzade ارتباط با ادمین @Admin_noorestan
مشاهده در ایتا
دانلود
ساحل امن هر دو در میان صخره‌های پایین کوه گیر کرده بودیم و آب با سرعت کم در حال بالا آمدن بود. خود را به دیواره‌ها می‌کوبیدیم تا شاید راه نجاتی باشد. پس از دقایقی به دلیل خستگی بر زمین افتادیم. از ترس دستانم می‌لرزید و مدام به این طرف و آن طرف نگاه می‌کردم. ولی راضیه دستانش را به هم گره زده بود و آرام نشسته بود. با پاهایم به او کوبیدم و آرامشش را به هم زدم. صورتش را سمتم چرخاند و گفت «چیه؟چیزی شده؟» گویا اصلا شرایط را درک نمی‌کرد و نمی‌دانست در چه مشکل بزرگی هستیم. - شوخی میکنی؟ مگه نمی‌بینی دارم از استرس می‌میرم. + اصلا حواسم نبود. ببخشید باید بیشتر مراقبت می‌بودم. - ما هر کاری کردیم با هم بودیم تو نباید خودتو مقصر بدونی. اگه کوه ریزش نکرده بود ما الان بیرون از این صخره‌ها بودیم. اصلا ولش کن، به چی فکر می‌کردی؟ + به چیزی فکر نمی‌کردم، داشتم با خدا حرف می‌زدم و ازش کمک می‌خواستم. - واقعا فکرمیکنی صدامونو می‌شنوه؟ اگه صدامونو می‌شنید ما الان بیرون از این مخمصه بودیم. + ولی سارا ما به خاطر حواس پرتی و بی دقتی خودمون الان اینجاییم. - شاید حق با تو باشه ولی من تو این شرایط نمی‌تونم دعا کنم. به من خیره شد. چشم‌هایش در آن تاریکی می‌درخشید و لبانش می‌خندید؛ پس از مکث کوتاهی پرسید: «اگه توی یه کشتی در حال غرق بودی یا توی یه هواپیمای در حال سقوط چی کار می‌کردی؟» - این چه سوالیه توی این اوضاع، خب معلومه جیغ می‌زدم. + یعنی توی دلت از یه نیروی قدرتمند کمک نمی‌خواستی؟ - چرا. آدم توی اون لحظه خیلی التماس می‌کنه. + التماس به کی؟ اون قدرت کیه سارا؟ می‌دونی اون قدرت بینهایت که همه ازش کمک می‌خوان و تو دریا و آسمون صداش می‌زنن خداست. یک آن به خودم آمدم. زبانم بند آمده بود و پرشدن آب زیر پاهایم را هم فراموش کرده بودم. شدت هجمه آب بیشتر شده بود ولی هجمه افکار نمی‌گذاشت اهمیتی به آب زیر پایم کنم. می‌خواستم نام خدا را فریاد بزنم اما از خودم بدم می‌آمد که چرا هرگز در شادی هایم خدارا جست و جو نکرده‌ام. چرا فقط به هنگام سختی و مشقت به سوی او روانه شده‌ام، در حالی که او تنها کسی بوده که در تنهایی،گریه‌هایم را شنیده و اشکم‌هایم را از گونه‌هایم پاک کرده. او بارها مرا در آغوش کشیده اما من جز تکبر و غرور برای او حرفی نداشته‌ام. کاش من هم به اندازه راضیه در زندگی به وجود خدا معتقد بودم. در این هنگام چشم‌هایم را بستم و از ته دل او را صدا زدم و قول دادم تا آخر عمر حضورش را ببینم و شکرگذارش باشم. آب تا گردنم بالا آمده بود. صدای ریختن سنگ‌های میانه کوه را شنیدم. شدت زیاد آب، آن‌ها را از جای خود کنده بود. راضیه محکم تکانم داد: «سارا خوبی؟» چشم‌هایم را باز کردم. مسیر باز شده بود. آب زیر پاهایم جاری بود. با لبخند گفتم: «خدا صدامو شنید. باور می‌کنی؟» آرام در گوشم گفت: «اعتقاد تو کلید این قفل باز نشدنی بود.» ‌🖋️ @Noorestan_ir
﷽ من یک دختر ایرانی‌ام راستش من هم مثل شما لحظه‌ی به دنیا آمدن و چشم گشودنم را برای اولین بار به یاد ندارم اما والدینم این صحنه را خوب به خاطر دارند. زمانی که برای بار نخست دختر کوچکشان را به آغوش کشیدند و به اندازه‌ی تمام انتظارهایشان، قربان صدقه‌اش رفتند. دختر کوچکی که برای دیدنش بی‌تاب بودند و نه ماه صبر کردند تا ببینند به کدامشان شبیه‌تر است. با آمدن من پای عروسک‌ها و رنگ صورتی به خانه‌مان باز شد. خنده‌های از ته دل و گریه‌های گاه و بی‌گاهم فضای خانه را پر می‌کرد. روز به روز بزرگ شدم و احساساتم را همراه با عقل و منطقم پرورش دادم. به هنگام سختی یاری رسان خانواده بودم و به هنگام خوشی، شیرینی و قند خانه؛حتی زمانی که با خواهر و برادرم به کل‌کل می‌پرداختم یا برای گذران وقت سر به سرشان می‌گذاشتم. هرچه که بود اوج هیجانم را با دوست داشتنی‌ترین افراد زندگی‌ام در میان می‌گذاشتم تا مبادا سکوت و غم، فضای خانه را آلوده کند. از مادرم وقار و حیا را آموختم تا مبادا زیبایی‌هایم به سرقت افراد سودجو رود و در آخر هم چیزی عایدم نگردد. پدر و برادرم غیرتشان را متمرکز وجود من کردند تا ارزش زیبایی و دخترانه‌ام حفظ شود. اما با این حال چیزی از شیطنت‌ها، خوشی‌ها و شادی‌هایم کم نشد و مانعی برای پیشرفت و استقلال من نگشت. شاید در وجودم احساسات، بیش از باقی چیزی‌ها قلیان داشته باشد اما با کمک آن در تمامی زمینه‌های علمی، فرهنگی و ورزشی پانهادم و موفق از آن عرصه‌ها خارج شدم. من هم مانند زنان پاک این سرزمین سعی می‌کنم الگوی خوب و درستی برای کودکانم باشم تا آنان هم طعم زیبای کودکی و شیرینی‌اش را تجربه کنند. من هم مانند زنان غیوری که برای این سرزمین لاله‌های سرخی فدا کردند آماده فدا کردنم. 🖋️ مبارک🎊🎉🎊 @Noorestan_ir
﷽ با امان نامه پیش می‌آیند و با چند برگه‌ی پاره پیش ارباب خود باز می‌گردند. گویا فراموش کرده‌اند او عباس بن علی(ع)ست و خون حیدر کرار در رگ‌هایش جریان دارد. زمین با هر قدمش به یاد ابوتراب و قلعه خیبر می‌افتد و آن روز را با خودش مرور می‌کند. کسی که در میدان جنگ با تیغ ابروهاش سر می‌برد و با گوشه نگاهی کار را برای حضرت اجل‌ سخت می‌کند؛ ولی زمانی که دردانه‌ی برادرش را می‌بیند شانه‌هایش را تخت پادشاهی می‌کند و شاهدخت سه‌ساله‌ای را بر روی آن می‌نشاند. اما امروز با روزهای دیگر فرق دارد و بر هر چیز که می‌نگری داغی عظیم را بی‌مهابا فریاد می‌زند. کسی سوار بر اسب می‌شود و با مَشکی خالی به سمت میدان می‌رود. او با جنگ آوری، افراد را از سر راه خود کنار می‌زند و خود را به رود فرات می‌رساند. زمانی که به آب می‌نگرد جزر و مدی در آن رخ می‌دهد گویا رود خیال کرده که ماه را در آسمان دیده آن هم در میانه‌ی روز!!! با وجود لب‌های خشک و ترک خورده قطره‌ای هم از آن نمی‌نوشد و سر خود را به زیر می‌اندازد و با سرعت سوار بر اسب می‌شود و خود را به سمت خیمه‌ها روانه می‌کند. گویا دشمنان رسم جوانمردی و جنگ‌آوری را نمی‌دانند. زیرا از پشت حمله می‌کنند و جرأت جنگ تن به تن را ندارند. هر کس با هر سلاحی که در دست دارد از پشت به او زخم می‌زند و پیرانی که سلاح ندارند از دور صورتش را به سنگ مهمان می‌کنند. آنها کینه‌ی علی (ع) را در دل دارند و با کینه توزی تیر را از نزدیک‌ترین مسافت رها می‌کنند. ولی کسی در میانه‌ی میدان همچنان امیدوار است. دشمنان گمان کرده‌اند اگر دستان او را از بدن جدا کنند عباس(ع) نمی‌تواند آب را به خیمه برساند. اما امید زمانی به ناامیدی مبدل می‌شود که تیر به مشک اصابت می‌کند و تمام آرزوها بر زمین می‌ریزد. ماه تکه تکه می‌شود و از عرش بر زمین می‌افتد ولی نگاهش را از خیمه‌ها برنمی‌دارد و فکر دنیای بعد از خود امانش را می‌برد. شاید اگر دنیا می‌دانست بعد از عمو چه بر سر خیمه‌ها و معجر‌های دختران می‌آید خود، دست بر تقدیر می‌برد و جور دیگر وقایع را رقم می‌زد. زمین و زمان از این اتفاق ناراحت بودند و خون گریه می‌کردند؛ ولی عباس(ع) تنها به یک دلیل خوشحال بود که دیگر جانی در تن ندارد و آن این بود که رویش نمی‌شد به رقیه(س) و رباب بگوید که دست خالی به سمتشان بازگشته و تشنگی همچنان ادامه دارد. @Noorestan_ir
حس می‌کنم زمان بیش از حد سعی بر زود گذر کردن دارد. همه چیز ساعت به ساعت و روز به روز به گونه‌ای در حال گذر است که انگار عهد بسته تا لحظه‌ای مارا آرام نگذارد و امان ندهد تا کمی بنشینیم و فیضی از دست آوردمان ببریم. گاهی فکر می‌کنم که زندگی کمتر از دو روز است؛ شاید دو ساعت باشد یا کمتر، اما هرچه که باشد لذت بردن و شاد بودن حتی در این دو ساعت غمگین چیزی‌ست که خاطرمان را آسوده می‌کند. @Noorestan_ir
﷽ دستمان به قلم نمی‌رود‌. زبانمان به کلام نمی‌چرخد. هیچ خبری در ذهن و روحمان نمی‌گنجد. فراموش کرده بودیم هنر مردان خدا رها کردن و زود گذشتن از دنیاست. یادمان رفته بود طوری دنیا را رها می‌کنید که گویا هرگز در نعمات آن نزیسته‌اید. بالأخره نوکر از اربابش پاداش می‌خواهد و قطعا پاداشی کمتر از شهادت لایق شما و لایق مردانه زیستنتان نبود، اما پرسشی که ذهنمان را درگیر کرده این است که چه معامله‌ی عاشقانه‌ای بین شما و امام هشتم (ع) شکل گرفت که اینگونه شایسته و باشکوه هنگام یاری مظلومان شما را خرید؛ آن هم به گونهای که صدایش گوش عالم را کر کرده و دل شاد شدن برخی‌ها آتشی عظیم به دلمان انداخته. اما کاش مجال بیشتری به ما می‌دادید. حال جواب پیر زن روستایی که به پیشواز شما آمده بود را چه می‌شود داد.جواب سوال های پیرمرد مشهدی زبان که در صحن نشسته و مانند کودکان گلایه می‌کند را با کدام پاسخ می‌توان تمام کرد.گریه‌های پیر و جوان در سوگ شمارا چگونه خاتمه دهیم؟ جای شما و سایر شهدا که خوب است. ما برای اقبال و عاقبت خود ناراحتیم که باید غم بزرگ مرد دیگری را به دوش بکشیم و همچنان سرگرم بازی های دنیا شویم. اما یادتان نرود برای ما مدعیان صف اول که جز های و هوی چیز دیگری در بساط نداریم در محضر مولایمان علی بن موسی الرضا(ع) دعا کنید شاید نیم نگاهی نصیبمان شود. @Noorestan_ir