eitaa logo
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
114 دنبال‌کننده
2هزار عکس
911 ویدیو
8 فایل
_هَرڪه‌پُرسید‌چہ‌دارَد‌مَگَر‌اَز‌دارِجهآن _هَمہ‌یِ‌دارو‌نَدارَم‌بِنِویسید‌"حُسِین"😌❤️ تولد کانالمون: ۱۴۰۱/۳/۱۸🙂♥ شرایط👇🏻😉 https://eitaa.com/joinchat/681050625C8a6d8f6ea0
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقای امام رضا..🥺♥️ ❲به ما گفتن شمایید که گره کربلایی همه رو باز می کنید.. میشه‌به‌ماهم‌یک‌گوشه‌نگاهی‌کنید‌...؟💔❳ @One_month_left
بہ قول آرمان : _ ان شاالله شهادت قسمت همھ ...!' -❤️‍🩹🫀- @One_month_left
یکی از قانون های مهم زندگی؛ باید از یه چیزایی بگذری تا چیزای بهتری رو بدست بیاری! @One_month_left
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بھ‌وقـت‌عـٰاشـقـے20:00
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهید صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ.
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 عمه : خُبه خُبه ؛ زن ِ ... با صدای یاالله گفتن های مهدی و دوقلو ها ، صحبت عمه قطع شد . با ورود بابا اینا به احترامشون بلند شدیم . با اومدن مهدی ، عمه شالش که دور گردنش بود رو روی سرش گذاشت ولی کمی به عقب کشیدش اما سارا همین کار رو هم نکرد . برای اینجور آدم ها خیلی متأسف بودم ! واقعا این آدم ها فردای قیامت چه جوری میخوان جواب شهدا و خیلی های دیگه رو بدن؟ نفسم رو صدادارازسینه بیرون دادم . بابا با ما سلام دسته جمعی ای کرد و به سمت عمه رفت و باهاش دست داد و سلام و علیک کرد و بعد کنار مامان نشست . نیایش و ستایش بلند شدن تا آشپزخانه برن،زینب هم خواست بره کمکشون که نیایش و ستایش مانع اش شدن ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 ستایش آروم به زینب گفت  : شما بشین پیش شوهرت یه وقت گرگا نبرنش و نگاهی به عمه و سارا انداخت و رفت. از حرف نیایش خنده امون گرفته بود. آروم زیر لب گفتم : از دست این ستایش زینب با خنده ، آروم گفت : غلط میکنن که .. خندیدم و گفتم: محلشون نزار بانو ، درشان شما نیست که زینب : اوو ، بله بله با خنده بهش نگاه کردم . نیایش و ستایش وسایل پذیرایی رو آوردن . بابا رو به عمه گفت: چه عجب یادی از ما کردی ! عمه خندید و گفت : والا شما از ما یادی نکردی ماهم نکردیم بابا هم خندید و گفت: بله آبجی شما درست میگی ، ببخشید که احترام بزرگ تر به کوچیک تر رو ادا نکردم حرفی که بابا زد قشنگ کنایه وار بود و میخواست به عمه بگه اشتباه از اون بوده که احترام کوچیکتر به بزرگتر رو ادا نکرده . البته بابا اهل بحث با عمه نبود ، به همین خاطر ادامه ی حرفش گفت : خب بفرمائید خوش اومدید؛ از خودتون پذیرایی کنید . عمه تشکری کرد و یک خیار برداشت و شروع به پوست گرفتنش کرد . زینب آروم گفت : سجاد هنوز خوابه؟ ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 تا خواستم لب باز کنم،صدای پای کسی رو شنیدم؛ برگشتم و دیدم سجاد داره از پله ها میاد پایین . آروم با خنده گفتم: بیا ، حلال زاده اومد سجاد از پله ها پایین اومد و دستش رو مشت کرد و روی چشم هاش گذاشت و کمی چشم هاش رو مالید . به این حرکت بامزه اش خندیدم و با خنده صداش کردم: سجاد بابایی،بیا اینجا دستش رو از روی چشم هاش برداشت و منو نگاه کرد و بعد دوید سمتم . با خنده گفتم: آروم بیا نخوری زمین گل پسر اومد توی هال و به همه سلام کرد و بعد پرید توی بغلم و سرش رو توی سینه ام گذاشت وبامزه چشم هاش رو بست . با لبخند انگشتم رو روی موهاش که روی پیشانی اش چسبیده کشید و گفتم : پسر ِ خواب آلود ی بابا ، عمه ی بابا رو دیدی؟ چشم هاش رو باز کرد و سرش رو از توی سینه ام بلند کرد و گفت : نه و نگاهش رو توی حال چرخاند . عمه : سلام  سجاد خجالت زده سرش رو توی سینه ام قائم کرد ، خنده ی کوتاهی کردم و گفتم : برو پسرم ، برو به عمه قشنگ سلام کن آروم از توی بغلم بلند شد و به سمت عمه رفت . عمه دستش رو به سمت سجاد دراز کرد. ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 سجاد با تردید دست عمه رو گرفت و گفت: سلام عمه عمه : سلام علیکم خوبی؟ چه عجب بلخره ما شمارو دیدیم سجاد خجالت زده سرش رو پایین انداخت و آروم : ممنونم و بعد خواست به سمتم بیاد که سارا گفت : به من سلام نکردی که .. سجاد به سمت سارا برگشت و دستش رو توی جیب های شلوارش گذاشت و گفت : سلام سارا دستش رو به سمتش دراز کرد ولی سجاد نگرفت . سارا: بامن دست نمیدی؟ سجاد دلش نمیخواست ولی پسره با حیای من  ، نمیدونست بهش بگه یا نه . در آخر دلش رو به دریا زد و گفت : نه و بعد به طرفم اومد . از این صحنه هم من و هم زینب خنده امون گرفته بود. بابا بحث رو عوض کرد و رو به عمه گفت : اتفاقی افتاده اومدی اینجا؟ سجاد  رو روی پاهام نشاندم . ستایش آروم بهش گفت : آفرین عمه خوب کاری کرده بهش دست ندادی سجاد خندید . توجهم به صحبت عمه و بابا جلب شد : شنیدم پسره شاخ شمشادمون داره خودشون بدبخت میکنه اومدم ببینم راسته یانه که دیدم بله ! باباپوزخندی تحویل عمه داد و آروم گفت : بدبخت !! عمه: آره داره بدبخت میکنه خودشو... ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
ای‌قربون‌امام‌رضایی‌‌ ؛ که‌هربار‌صداش‌زدیم‌‌نگفت‌باز‌این‌‌اومد‌ با‌کل‌باری‌از‌گناهاش‌💔.. بلکه‌‌هربار‌‌تا‌اسمش‌رو‌صدا‌زدیم‌گفت‌جانم‌ بیا‌‌ای‌خسته‌ازدنیا‌که‌من‌بازاست‌آغوشم.💛.