eitaa logo
✍️سپیددار یادداشت‌های ا. پهلوانی قمی
435 دنبال‌کننده
149 عکس
45 ویدیو
1 فایل
اشرف پهلوانی قمی. مادر سه گل⚘️بهشتی زینب‌سادات، سیدمحمدعلی و ریحانه‌سادات سطح سه تفسیر و علوم‌ قرآنی کارشناس مامایی و مدافع سلامت ✍️نویسنده کتاب سپیددار(۱۴۰۱) ✍️نویسنده کتاب سلامت مادر و کودک در دوران بارداری و شیردهی(۱۴۰۰) ارتباط با ادمین‌: @Sepiddar
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️سپیددار یادداشت‌های ا. پهلوانی قمی
من چندین بار دیده‌ام و هنوز هم برایم عادی نشده است و هر بار مثل روز اول، قلبم تیر می‌کشد. قصد داشتم
جنین‌ها هم چشم می‌گذارند. دست خودم نبود. تا دیدمش لبخند همیشگی‌ام آتش به اختیار، محو شد. با دو دست قلبم را در آغوش ‌گرفتم تا کمتر بلرزد. همکارم اشاره کرد. - ایشون دو روزه این‌جا بستریه، یک خانم سی‌و‌سه‌ساله؛ گروید چهار، پارا یک، اَبورت سه. در منزل... 1 انتظار داشتم دو چشم ورقلمبیده یا سرخ‌شده ببینم؛ اما فقط دو ردیف موی فِرچه‌مانند دیدم که مدام بالا و پایین می‌رفت. قلبم تیر ‌کشید. زن جوان دو دستش را که تا آرنج؛ مثل دفتر مشق سیاه کرده بود بالا آورد. چینی به ابروهای هشتی‌اش داد و با چشمان دریده رو به همکارم کرد. - خانوم نمی‌تونستم. چرا منو درک نمی‌کنید؟ سر اوّلی پوست شکمم داغون شد. کلّی خرج کردم؛ تازه مثل اولشم نشد... سرم را چرخاندم. سه بیمار توی اتاق، هاج و واج جنباندن سر و دست زن را با زمزمه‌ای که بوی مرگ می‌داد، تماشا می‌کردند. رو کردم به زن. - دیگه برای چی اومدی بیمارستان؟ زن پیچی به کمرش داد و ادامه داد: «لعنتی ول‌کنم نیست. سونو می‌گه بقایاش مونده.» هر چه مادر قید فرزندش را زده بود، کودک با سرانگشتان میلیمتری‌اش چنگ زده بود به دل مادر؛ شاید قلبش را به دست آورد. دو روزی که در بخش بود، داروها ذره‌ای از مِهر کودک کم نکرده بود. همکارم رو کرد به من. - از ساعت دوازده «اِن پی او»2ست. دستور کورتاژ داره. با شنیدن این حرف، لبخند پَت‌ و پَهَنی روی صورت برنزه‌ زن نقش بست. با ابروهای گوریده از اتاق بیرون آمدم و روی صندلی ایستگاه مامایی ولو شدم. - خانوم تکلیف من چیه؟ سرم را به طرف صدایی که به صدای نوحه بیشتر شبیه بود چرخاندم. زن بیست و هفت هشت‌ساله‌ای بالای سرم ایستاده بود. لب‌های رنگ‌پریده‌اش را چندبار جنباند و حرفش را تکرار کرد. با نوک انگشت به اتاق چهار اشاره کردم. - شما تختِ؟ هنوز شماره را نگفته حرفم را با سر تأیید کرد. نگاهی به پرونده‌اش انداختم. چند روزی بستری بخش بود و کلّی آزمایش و سونوگرافی و مشاوره برایش انجام شده بود و نتیجه همه‌شان یکی بود: هیچ. همه چیز نرمال بود الّا یکی. آزمایش بارداری‌اش مدام بالا می‌رفت؛ در حالی‌ که در سونوگرافی، جنینی مشهود نبود. نفسم را پرصدا بیرون دادم‌. سرم را که بلند کردم چشم‌های درشتی دیدم که همراه من پرونده را ورق می‌زد. - بذار به دکتر زنگ بزنم. بلافاصله گوشی را برداشتم و روی بلندگو گذاشتم. - فعلا تحت نظرباشه تا فردا ببینیم چی می‌شه! کلام دکتر را که شنید با لب‌های آویزان و چانه‌ای که به دکمه سفید پیراهن صورتی‌اش چسبیده بود به طرف اتاقش حرکت کرد. هنوز دو قدم نرفته برگشت. - من یک بچه پنج ماهه دارم. می‌خوام ببینم اگه حامله‌م، زودتر... بقیه حرفش را با بغضی که توی گلویش بود قورت داد. ماهی مشکی چشمانش در لایه کم‌عمقی از آب شناور شد. نیازی به گفتن نبود. قصه‌ تکراری خیلی‌ها بود؛ غم روزیِ روزی‌خواری که روزی‌دهنده‌اش تنها خداست‌. کودکی که شاید آن پس و پشت‌های رحم، چشم گذاشته بود و منتظر بود مادر با ذوق و شوق بیاید و او را پیدا کند و مادر خوشحال از گم شدنش، به فردای بدون او می‌اندیشید. آن روز هوای بخش مسموم بود. 1. حاملگی چهارم، یک زایمان داشته و سه سقط 2. ناشتا
https://gkite.ir/es/9407981 اگر صحبتی، پیشنهادی، نقدی دارید میتوانید به صورت ناشناس با این لینک پیام بفرستید.
📨 📝 متن پیام : سلام آفرین بر بانوی نویسنده مدافع سلامت 👏👏👏👏👏🌺🌺🌺🌺 این جمله کودکی شاید در پس و پشت های رحم چشم گذاشته بود و منتظر بود تا ..... چقدر به دل نشست خیلی قشنگ بود اون ماهی مشکی چشمانش هم خیلی تعبیر قشنگی بود و اون جمله که هر چند مادر قید فرزندش را زده بود کودک با سر انگشتان میلیمتری اش چنگ زده بود به دل مادر خیلی به دل نشست😍😍👏👏 البته همش قشنگه آفرین ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🗓 = 1402/7/15 🆔 @gkite_ir 🌐 https://gkite.ir
📨 📝 متن پیام : سلام خداقوت نقدی نیست قلمتون عالیه پس چرا بقیه شیخونو نمیزارید ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🗓 = 1402/7/15 🆔 @gkite_ir 🌐 https://gkite.ir
✍️سپیددار یادداشت‌های ا. پهلوانی قمی
📨 #پیام_جدید 📝 متن پیام : سلام آفرین بر بانوی نویسنده مدافع سلامت 👏👏👏👏👏🌺🌺🌺🌺 این جمله کودکی شا
سلام و احترام. خدا را شکر. ممنونم و چقدر این پیام‌های محبت‌آمیز من را به ادامه راه تشویق می‌کند. امیدوارم با نقد و نظراتتان با هم قدمی در راه جهاد تبیین برداریم.
✍️سپیددار یادداشت‌های ا. پهلوانی قمی
📨 #پیام_جدید 📝 متن پیام : سلام خداقوت نقدی نیست قلمتون عالیه پس چرا بقیه شیخونو نمیزارید
چشم. پنج قسمت اول را برای کسانی که تازه به جمعمان پیوستند گذاشتم و این هم قسمت ششم. طبق قرارمان، هر هفته شنبه‌ها یک قسمت از «شیخون» را ان‌شاالله برایتان ارسال می‌کنم. منتظر نقد و نظر و پیشنهاداتتان هم هستم. ممنونم.
فصل اول قسمت ششم دویدم سمت اتاق بی‌بی تا چیزی که شنیده بودم برایش تعریف کنم. بی‌بی کنار سماور نشسته و زل زده بود به در و انگار منتظر آمدن من بود. خودم را کنارش جا دادم. - مادر مواظب باش نسوزی. - باشه بی‌بی. می‌دونی چی کشف کردم؟ - قربون نوه خوشگلم برم. بگو ببینم. - دایی‌اینا فردا نذری دارن. آخ‌جون. چقدر کیف می‌ده! حتماً کلی آدم میاد این‌جا. دلم لک زده برای بازی با یک حریف حسابی. - پسر گلم، مگه مریم نیست؟ اصلاً چرا با پسر گلین‌خانوم بازی نمی‌کنی؟ اسمش چی بود؟ - رضا - آره همین رضا. اتفاقاً خیلیم پسر خوبیه. لبخند شیطنت‌آمیزی زدم و رو کردم به بی‌بی. - همه رضاها خوبن. نه بی‌بی؟ بی‌بی همان‌طور که سرش پایین بود لبخندی زد و استکان کمرباریکی که چند قطره چای ته‌اش بود برداشت و توی نعلبکی خواباند. بعد هر دو را زیر شیر سماور گرفت و یک دور چرخاند و آبش را توی کاسه‌ای که زیر شیر بود ریخت. استکان را پر از چای تازه کرد و جلوی من گذاشت. - آره همه رضاها خوبن شیطون پسر. با لبخند تشکر کردم و تا آمدم چیزی بگویم خودش شروع کرد: «یادش به خیر! هر سال ظهر عاشورا توی خانه عزت‌الله‌خان غوغایی بود. دسته دسته جمعیت عزادار می‌اومدن پذیرایی می‌شدن و می‌رفتن و دوباره یک دسته دیگر. عزت‌الله‌خان سه تا پسر داشت.» - حتما یکیش همین آقارضا بود؟ بی‌بی صورتش را به صورتم چسباند و با دستی که دور کمرم انداخته بود فشارم داد. - چقدر تو بلایی! فکر کنم نصفت زیر زمینه. نه؟ صبر داشته باش. الان برات تعریف می‌کنم. دو تا گوش داشتم و چند تا گوش هم از دیوارهای اتاق بی‌بی قرض گرفتم و خیره شدم به لبان بی‌بی. - دو تا پسر بزرگتر چند سالی بود که ازدواج کرده بودن؛ ولی هنوز خدا بهشون بچه نداده بود. عباس پسر آخری بود که بیست و دو سه سال داشت و هنوز دختر دلخواهش را پیدا نکرده بود. همه می‌گفتن عزت‌الله‌خان دختر جمشیدخان، یکی از تجّار قم را براش نشون کرده؛ اما عباس زیر بار نمی‌رفت. توی محل چو افتاده بود عباس خودش کسی را زیر سر داره؛ ولی جرئت نمی‌کنه چیزی بگه. - مصطفی! کجا رفتی دایی؟ مگه نمی‌خواستی کمک کنی؟ آن‌چنان غرق صحبت بی‌بی شده بودم که صدای دایی را نمی‌شنیدم. دایی تقّه‌ای به پنجره سه لنگه زد. - مصطفی! اینجایی؟ بیا گل‌پسر. مانده بودم بین دوراهی. هم دلم پیش بی‌بی و قصه‌اش بود، هم می‌خواستم به دایی کمک کنم. بی‌بی دستی به پشتم زد. - بلند شو قشنگم. توی ثواب این نذری تو هم شریکی. امام‌رضا پشت و پناهت باشه. توی دلم گفتم: «بازم رضا!؟ چرا همه جای این خونه اسم رضا هست؟» - بقیه‌شو شب برام بگین. باشه؟ - می‌گم باشه. حالا تو برو کمک دایی. مریم و زن‌دایی مشغول شستن حیاط بودند. تا دایی مرا دید اشاره کرد به ماشینم که کنار دیوار آشپزخانه پارک کرده بودم. - دایی! بپر اون آجرا رو بیار. هیچ وقت نتوانستم روی حرف دایی، حرفی بزنم. تاوان این خجالت را هم چند بار داده‌ام. چه آن موقع که از ماشینم گذشتم چه در جوانی که ... بگذریم. با لب‌های آویزان رفتم سروقت ماشین. چهار تا آجر صندلی مسافر را برداشتم و بردم پیش دایی. آجرها را زمین نگذاشته، اشاره کرد آجرهای راننده را هم ببرم. هنوز تا کامل‌شدن اجاق خیلی مانده بود. سرم را زیر انداختم و سمت باقی‌مانده ماشین رفتم. یک آجر جای دنده بود و سه تا آجر که با شیب‌ ملایم روی دو آجر خوابیده گذاشته بودم کار ترمز و کلاج و گاز را می‌کرد. هر شش تا آجر را برداشتم و گذاشتم کنار اجاق. دایی دو تا سه‌دیواری کوچک درست کرد و کلّی هیزم تویش چپاند. - خب اینم از اجاق. دایی بپر دیگ‌ها را از پشت‌بوم بیار. از راه‌پله بالا رفتم و رسیدم به پشت‌بام کاه‌گلی خانه ما و دایی. دایی یک سقف کوتاه با حصیرهای چوبی کنار دیوار همسایه زده بود و دو تا دیگ بزرگ زیرش گذاشته بود. کنار دیگ یک لانه با چوب‌های ریز ساخته شده بود و دو تخم کوچک تویش بود. سرم را چرخاندم. دو یاکریم یا به قول بی‌بی «موسی‌تقی‌کو» کز کرده بودند کنار دیگ و نگاهشان مدام بین من و لانه می‌چرخید. ادامه دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. مصاحبه سرکار خانم اشرف پهلوانی قمی، کارشناس مامایی، نویسنده و پژوهشگر حوزه سلامت https://hawzahnews.com/xcsZg @AFKAREHOWZAVI
. مصاحبه سرکار خانم اشرف پهلوانی قمی، کارشناس مامایی، نویسنده و پژوهشگر حوزه سلامت؛ مولف کتاب سلامت مادر و کودک در دوران بارداری و شیردهی https://hawzahnews.com/xcsRZ @AFKAREHOWZAVI
سلام و احترام دوستان ارسال یادداشت‌ها به دیگران، بدون لینک کانال و اسم نویسنده جایز نیست. در مورد رمان "شیخون" هم فقط اعضای کانال می‌توانند مطالعه بفرمایند. در صورت تمایل می‌توانید لینک کانال را برای دوستانتان ارسال بفرمایید تا عضو کانال شوند. در غیر اینصورت ارسال این داستان به افراد غیر از کانال، اشکال شرعی دارد. ممنونم از همکاری‌تان.