eitaa logo
✍️سپیددار یادداشت‌های ا. پهلوانی قمی
435 دنبال‌کننده
149 عکس
45 ویدیو
1 فایل
اشرف پهلوانی قمی. مادر سه گل⚘️بهشتی زینب‌سادات، سیدمحمدعلی و ریحانه‌سادات سطح سه تفسیر و علوم‌ قرآنی کارشناس مامایی و مدافع سلامت ✍️نویسنده کتاب سپیددار(۱۴۰۱) ✍️نویسنده کتاب سلامت مادر و کودک در دوران بارداری و شیردهی(۱۴۰۰) ارتباط با ادمین‌: @Sepiddar
مشاهده در ایتا
دانلود
https://gkite.ir/es/9407981 اگر صحبتی، پیشنهادی، نقدی دارید میتوانید به صورت ناشناس با این لینک پیام بفرستید.
📨 📝 متن پیام : سلام آفرین بر بانوی نویسنده مدافع سلامت 👏👏👏👏👏🌺🌺🌺🌺 این جمله کودکی شاید در پس و پشت های رحم چشم گذاشته بود و منتظر بود تا ..... چقدر به دل نشست خیلی قشنگ بود اون ماهی مشکی چشمانش هم خیلی تعبیر قشنگی بود و اون جمله که هر چند مادر قید فرزندش را زده بود کودک با سر انگشتان میلیمتری اش چنگ زده بود به دل مادر خیلی به دل نشست😍😍👏👏 البته همش قشنگه آفرین ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🗓 = 1402/7/15 🆔 @gkite_ir 🌐 https://gkite.ir
📨 📝 متن پیام : سلام خداقوت نقدی نیست قلمتون عالیه پس چرا بقیه شیخونو نمیزارید ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🗓 = 1402/7/15 🆔 @gkite_ir 🌐 https://gkite.ir
✍️سپیددار یادداشت‌های ا. پهلوانی قمی
📨 #پیام_جدید 📝 متن پیام : سلام آفرین بر بانوی نویسنده مدافع سلامت 👏👏👏👏👏🌺🌺🌺🌺 این جمله کودکی شا
سلام و احترام. خدا را شکر. ممنونم و چقدر این پیام‌های محبت‌آمیز من را به ادامه راه تشویق می‌کند. امیدوارم با نقد و نظراتتان با هم قدمی در راه جهاد تبیین برداریم.
✍️سپیددار یادداشت‌های ا. پهلوانی قمی
📨 #پیام_جدید 📝 متن پیام : سلام خداقوت نقدی نیست قلمتون عالیه پس چرا بقیه شیخونو نمیزارید
چشم. پنج قسمت اول را برای کسانی که تازه به جمعمان پیوستند گذاشتم و این هم قسمت ششم. طبق قرارمان، هر هفته شنبه‌ها یک قسمت از «شیخون» را ان‌شاالله برایتان ارسال می‌کنم. منتظر نقد و نظر و پیشنهاداتتان هم هستم. ممنونم.
فصل اول قسمت ششم دویدم سمت اتاق بی‌بی تا چیزی که شنیده بودم برایش تعریف کنم. بی‌بی کنار سماور نشسته و زل زده بود به در و انگار منتظر آمدن من بود. خودم را کنارش جا دادم. - مادر مواظب باش نسوزی. - باشه بی‌بی. می‌دونی چی کشف کردم؟ - قربون نوه خوشگلم برم. بگو ببینم. - دایی‌اینا فردا نذری دارن. آخ‌جون. چقدر کیف می‌ده! حتماً کلی آدم میاد این‌جا. دلم لک زده برای بازی با یک حریف حسابی. - پسر گلم، مگه مریم نیست؟ اصلاً چرا با پسر گلین‌خانوم بازی نمی‌کنی؟ اسمش چی بود؟ - رضا - آره همین رضا. اتفاقاً خیلیم پسر خوبیه. لبخند شیطنت‌آمیزی زدم و رو کردم به بی‌بی. - همه رضاها خوبن. نه بی‌بی؟ بی‌بی همان‌طور که سرش پایین بود لبخندی زد و استکان کمرباریکی که چند قطره چای ته‌اش بود برداشت و توی نعلبکی خواباند. بعد هر دو را زیر شیر سماور گرفت و یک دور چرخاند و آبش را توی کاسه‌ای که زیر شیر بود ریخت. استکان را پر از چای تازه کرد و جلوی من گذاشت. - آره همه رضاها خوبن شیطون پسر. با لبخند تشکر کردم و تا آمدم چیزی بگویم خودش شروع کرد: «یادش به خیر! هر سال ظهر عاشورا توی خانه عزت‌الله‌خان غوغایی بود. دسته دسته جمعیت عزادار می‌اومدن پذیرایی می‌شدن و می‌رفتن و دوباره یک دسته دیگر. عزت‌الله‌خان سه تا پسر داشت.» - حتما یکیش همین آقارضا بود؟ بی‌بی صورتش را به صورتم چسباند و با دستی که دور کمرم انداخته بود فشارم داد. - چقدر تو بلایی! فکر کنم نصفت زیر زمینه. نه؟ صبر داشته باش. الان برات تعریف می‌کنم. دو تا گوش داشتم و چند تا گوش هم از دیوارهای اتاق بی‌بی قرض گرفتم و خیره شدم به لبان بی‌بی. - دو تا پسر بزرگتر چند سالی بود که ازدواج کرده بودن؛ ولی هنوز خدا بهشون بچه نداده بود. عباس پسر آخری بود که بیست و دو سه سال داشت و هنوز دختر دلخواهش را پیدا نکرده بود. همه می‌گفتن عزت‌الله‌خان دختر جمشیدخان، یکی از تجّار قم را براش نشون کرده؛ اما عباس زیر بار نمی‌رفت. توی محل چو افتاده بود عباس خودش کسی را زیر سر داره؛ ولی جرئت نمی‌کنه چیزی بگه. - مصطفی! کجا رفتی دایی؟ مگه نمی‌خواستی کمک کنی؟ آن‌چنان غرق صحبت بی‌بی شده بودم که صدای دایی را نمی‌شنیدم. دایی تقّه‌ای به پنجره سه لنگه زد. - مصطفی! اینجایی؟ بیا گل‌پسر. مانده بودم بین دوراهی. هم دلم پیش بی‌بی و قصه‌اش بود، هم می‌خواستم به دایی کمک کنم. بی‌بی دستی به پشتم زد. - بلند شو قشنگم. توی ثواب این نذری تو هم شریکی. امام‌رضا پشت و پناهت باشه. توی دلم گفتم: «بازم رضا!؟ چرا همه جای این خونه اسم رضا هست؟» - بقیه‌شو شب برام بگین. باشه؟ - می‌گم باشه. حالا تو برو کمک دایی. مریم و زن‌دایی مشغول شستن حیاط بودند. تا دایی مرا دید اشاره کرد به ماشینم که کنار دیوار آشپزخانه پارک کرده بودم. - دایی! بپر اون آجرا رو بیار. هیچ وقت نتوانستم روی حرف دایی، حرفی بزنم. تاوان این خجالت را هم چند بار داده‌ام. چه آن موقع که از ماشینم گذشتم چه در جوانی که ... بگذریم. با لب‌های آویزان رفتم سروقت ماشین. چهار تا آجر صندلی مسافر را برداشتم و بردم پیش دایی. آجرها را زمین نگذاشته، اشاره کرد آجرهای راننده را هم ببرم. هنوز تا کامل‌شدن اجاق خیلی مانده بود. سرم را زیر انداختم و سمت باقی‌مانده ماشین رفتم. یک آجر جای دنده بود و سه تا آجر که با شیب‌ ملایم روی دو آجر خوابیده گذاشته بودم کار ترمز و کلاج و گاز را می‌کرد. هر شش تا آجر را برداشتم و گذاشتم کنار اجاق. دایی دو تا سه‌دیواری کوچک درست کرد و کلّی هیزم تویش چپاند. - خب اینم از اجاق. دایی بپر دیگ‌ها را از پشت‌بوم بیار. از راه‌پله بالا رفتم و رسیدم به پشت‌بام کاه‌گلی خانه ما و دایی. دایی یک سقف کوتاه با حصیرهای چوبی کنار دیوار همسایه زده بود و دو تا دیگ بزرگ زیرش گذاشته بود. کنار دیگ یک لانه با چوب‌های ریز ساخته شده بود و دو تخم کوچک تویش بود. سرم را چرخاندم. دو یاکریم یا به قول بی‌بی «موسی‌تقی‌کو» کز کرده بودند کنار دیگ و نگاهشان مدام بین من و لانه می‌چرخید. ادامه دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. مصاحبه سرکار خانم اشرف پهلوانی قمی، کارشناس مامایی، نویسنده و پژوهشگر حوزه سلامت https://hawzahnews.com/xcsZg @AFKAREHOWZAVI
. مصاحبه سرکار خانم اشرف پهلوانی قمی، کارشناس مامایی، نویسنده و پژوهشگر حوزه سلامت؛ مولف کتاب سلامت مادر و کودک در دوران بارداری و شیردهی https://hawzahnews.com/xcsRZ @AFKAREHOWZAVI
سلام و احترام دوستان ارسال یادداشت‌ها به دیگران، بدون لینک کانال و اسم نویسنده جایز نیست. در مورد رمان "شیخون" هم فقط اعضای کانال می‌توانند مطالعه بفرمایند. در صورت تمایل می‌توانید لینک کانال را برای دوستانتان ارسال بفرمایید تا عضو کانال شوند. در غیر اینصورت ارسال این داستان به افراد غیر از کانال، اشکال شرعی دارد. ممنونم از همکاری‌تان.
کوچک‌ترین موکّل تاریخ نمی‌دانم یکی نیست این‌ نامادران را جمع کند. دیشب هم یکی‌شان آمده بود. مغرور و پرمدّعا. تازگی زیاد این چهره را می‌بینم. شاید محصولی از اختراع جدید پرفسور بالتازار باشد! همه یک شکل؛ مژه‌های سیاه پلاستیکی، بینی‌های نصف‌شده و لب‌های ورقلمبیده جگری. مدام پشت چشم نازک می‌کرد و این ور و آن ور می‌رفت. خواهرش هم بود نه با آن شکل و شمایل. سوار بر ویلچر با آه و ناله در حالی که به خود می‌پیچید وارد بخش شد. قبل از سلامی که باید می‌گفت و نگفت، مسکّن خواست. - بهم مسکّن بدید. دارم می‌میرم. نمی‌تونم. می‌خواستم بگویم وقتی این غلط را می‌کردی باید به فکر این زمان هم می‌بودی؛ اما زبانم نچرخید. - خانوم دارویی که شما خوردی برای ایجاد درد خوردی. مگه نه؟ مسکّن برای چی می‌خوای؟ - همه‌تون مثل همید. از اورژانس همش بهم چیز گفتن. شما وظیفته منو خوب کنی. باید بهم مسکّن بدی. دارم می‌میرم. خودش رفت روی تختی که برایش آماده کرده بودند و دو دقیقه بعد همراهش آمد. - لااقل بهش سرم بزنید. - سرم لازم نداره. سِیر سقط که شروع بشه مسکّن و سرم دردش را کم نمی‌کنه تا وقتی که بچه رو سقط کنه؛ اون موقع آروم می‌شه. همراه رفت و دو ثانیه بعد خود بیمار آمد. صورتش از درد بود یا خشم یا عمل زشتش، به سیاهی می‌زد. با چشم‌های سرخ‌شده‌اش زل زد و فریاد کشید. - چرا تمومش نمی‌کنید. به شما چه که من چکار کردم. باید بهم مسکّن بدید. دارم می‌میرم. حداقل یک سرم بهم بزنید. من هنوز روی حرف خودم بودم که سرم اثری ندارد؛ اما همکارم که مسئول بیمار بود بلند شد و برایش یک لیتر سرم زد. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که دوباره همراهش آمد. - بیاید سرمو دربیارید می‌خواد راه بره. نمی‌تونه تحمل کنه. خشمم را قورت دادم و بالای سرش رفتم. - خانومی مگه شما خودت نگفتی سرم می‌خوای؟ منم گفتم سرم فایده نداره؛ یادته؟ - چقدر به آدم چیز می‎گید! مگه نمی‌بینید من دارم می‌میرم؟! پرونده‌اش را نگاه کردم. دهه شصتی بود. نزدیک چهل سال سن داشت؛ شاید آخرین فرصت بود برای داشتن تنها فرزندش؛ اما همین را هم از دست داده بود. شاید از کرده‌اش پشیمان بود که این‌طور موضع گرفته بود و هر حرفی را توهین به خود می‌دانست؛ حتی یک حرف معمولی در مورد تأثیر سرم بر درد. سرم را از دستش درآوردم. کمکش کردم که بنشیند. - اگه راه بِری، دردت قابل تحمل‌تر می‌شه. چند تا دونه خرما هم بخوری حالتو بهتر می‌کنه. اینها را به زن گفتم و در دلم چیزی دیگر: «چرا هیچ دادگاه و دادستانی متولّی بازستانی حق این کودک معصوم نیست؟ تا کی باید شاهد این همه قتل عمد، توسط نزدیک‌ترین افراد به مقتول باشیم؟ کاش وکیلی پیدا می‌شد و همه همّ و غم‌اش می‌شد احقاق حق کوچک‌ترین موکّل تاریخ.» https://eitaa.com/pahlevaniqomi