🏡🏡🏡🏡
#پارت61
ایساى شاعر
شاگردان مدرسه علاقه مند بودند مدیر مدرسه را «ایسا کوبایاشى» بنامند.
حتى از روى محبت، برخى القاب و یا اشعار درباره او ساخته بودند. اشعارى
مثل این رایج بود:
ایسا کوبایاشى!
ایسا پیرمرد ماس،
با همون کله طاس
علّت این امر آن بود که نام خانوادگى مدیر مدرسه، یعنى کوبایاشى، به نام
ایسا کوبایاشى، شاعر قرن نوزدهم، شباهت داشت، و درعین حال مدیر
مدرسه از دوست داران شعرهاى او بود که به شکل هایکو(نوعى شعر
بى قافیه احساساتى ژاپنى) سروده مى شد. مدیر مدرسه، غالب اوقات، اشعار
او را براى بچه ها مى خواند و بچه ها احساس مى کردند ایسا کوبایاشى نیز
همانقدر دوست آنهاست که سوزاکو کوبایاشى، مدیر مدرسه شان.
مدیر مدرسه هایکوهاى ایسا کوبایاشى را از آن رو خیلى دوست داشت که
خیلى حقیقى و درباره مسائل زندگى عادى و روزمره بودند. در دورانى که
هزاران شاعر هایکوسرا وجود داشت، ایسا جهانى را خلق کرده بود خاص
خود، که هیچکس قادر به پدیدآوردن نظیر آن نمى شد. مدیر مدرسه، اشعار او
را به سادگى تقریبا کودکانه اى مى ستود. به این ترتیب، تکه هایى از اشعار ایسا
را به شاگردان خود مى آموخت که از صمیم قلب آنها را فرامى گرفتند. مانند:
قورباغه کوچولو،
تسلیم نشو کوچولو!
ایسا در کنار توست.
و یا:
گنجشک ریزه میزه!
کنار برو، راه بده،
اسب نجیب رد بشه!
و یا:
این مگس و ببخشید!
دستاشو به هم مى ماله،
پاهاشو به هم مى ماله،
مى خواد بگه ببخشین!
یکبار، مدیر مدرسه روى یکى از این اشعار آهنگى گذاشت که همه آن را با هم
مى خوانند. شعر و آهنگ آن به این ترتیب بود:
گنجشگ کان بى کس!
چون که مادر ندارین،
بیاین با من بازى کنین!
هرچند که برگزارکردن کلاس اشعار هایکو، جزو برنامه درسى مدرسه نبود،
اما مدیر مدرسه غالب اوقات، کلاسِ آن را براى شاگردان تشکیل مى داد.
نخستین تلاش توتو چان براى سرودن هایکو کارى بود براى توصیف شخصیت
موردعلاقه اش به نام نوراکورو. این شخصیت ِسگ آواره و سیاهى بود که
در حکم عضو غیرنظامى به ارتش پیوسته و به رغم وجود پستى و بلندى ها در
جریان پیشرفت کارى اش، سرانجام، ّعزت و جاه و جلال پیدا مى کند. داستان
زندگى این سگ به صورت مصوّر در یکى از مجلاّت پسربچه ها چاپ مى شد.
هایکوى توتو چان چنین بود:
سیاه سگ آواره رهسپاره
مى ره اروپا، چونکه
اونو مرخص کردن.
مدیر مدرسه گفته بود: «سعى کنید هایکوى صادقانه و ساده اى درباره چیزى
که در ذهن خود به آن فکر مى کنید، بسازید.»
هایکوى توتو چان را نمى شد شعرى کامل و درست به حساب آورد؛ اما این
هایکو نشانه اى از مسائلى بود که در آن روزها او را تحت تأثیر قرار مى داد.
هایکوى توتو چان، تطابق کاملى با شکل ۵ـ ۷ ـ ۵ هجایى هایکو نداشت.
هایکوى او داراى ساختمان هجایى ۷ـ ۷ـ ۵ بود. اما چون هایکوى ایسا درباره
گنجشک ریزه میزه ساختار هجایى ۷ـ ۸ ـ ۵ داشت، توتو چان فکر کرد پس
هایکوى او نیز اشکالى ندارد.
روزهایى که قدم زنان به سوى قصر کوهون بوتسو مى رفتند، و یا در روزهاى
بارانى که مجبور مى شدند به جاى بازى کردن در حیاط در سالن اجتماعات به سر
برند، ایسا ِ کوبایاشى مدرسه توموئه درباره هایکو با شاگردان خود صحبت
مى کرد. علاوه بر این، او براى تصویرکردن اندیشه هاى خود درباره زندگى و
طبیعت، از هایکو بهره مى جست.
گاهى چنین به نظر مى رسید که برخى اشعار ایسا کوبایاشى، مخصوصا در
توصیف مدرسه توموئه نوشته شده است. مثلاً:
برف آب مى شود.
و ناگهان سراسر ده،
پر از کودکان است.
#داستان
#ژاپن
#مدرسه_تحولی
#توتوچان
@pajoheshmoalem
🏡🏡🏡🏡
#پارت62
حادثه عجیب
توتو چان، براى نخستین بار در زندگى اش مقدارى پول پیدا کرد. این اتفاق
هنگامى که با قطار به خانه برمى گشت، رخ داد. در ایستگاه جیوگائوکا به قطار
اویماچى سوار شد. قبل از آنکه قطار به ایستگاه بعدى یعنى
میدوریگائوکا برسد، پیچ تندى وجود داشت که قطار هنگام عبور از آن به
یک طرف متمایل مىشد و صداى غژغژ واگن ها درمى آمد. در این حالت، توتو
چان محکم سرجایش مى ایستاد تا به طرف دیگر قطار کشیده نشود. او
همیشه در قسمت عقب، کنار در سمت راست و رو به جلو قطار مى ایستاد.
علت ایستادنش کنار آن در، قرار داشتن سکوى پیاده شدن ایستگاه مقصد در
طرف راست و همچنین نزدیکتر بودن این در به در خروج از ایستگاه بود.
در آن روز، هنگامى که قطار طبق معمول در سرپیچ به یک طرف متمایل شد
و به غژغژ افتاد، توتو چان متوجه شد، جلو پایش چیزى شبیه سکه کف قطار
افتاده است. قبلا ًنیز یک بار فکر کرده بود پول پیدا کرده است؛ اما هنگامى که
آن را برداشت، دید یک دکمه است. بنابراین، تصمیم گرفت این دفعه اول
کاملاً وارسى کرده و از پول بودن آنچه مى بیند مطمئن شود. وقتى قطار دوباره
در مسیر مستقیم قرار گرفت، خم شد و با دقت نگاه کرد. قطعا آن شى،
سکه اى پنج سنى بود. فکر کرد که لابد سکه از دست کسى افتاده و چون
قطار سر پیچ متمایل شده، سکه به طرف او چرخیده است، اما هیچکس در
نزدیکى او نبود.
او نمى دانست چه باید بکند؟ در همین حال به یاد آورد که یکبار به او گفته بودند
اگر کسى پولى یافت باید آن را به پلیس بدهد. اما در قطار که پلیسى پیدا
نمى شد! مى شد؟
درست در همین موقع، درِ محلّى که مسئول کنترل قطار در آن مى نشست باز
شد و او به واگنى که توتو چان در آن بود، وارد شد. توتو چان نمى دانست چه
مى کند، اما فورا پاى راستش را روى سکه گذاشت. مسئول قطار او را
مى شناخت و به او لبخندى زد، اما توتو چان نتوانست با لبخند صمیمانه اى پاسخ
لبخند او را بدهد، زیرا به خاطر آنچه زیر پاى راستش بود احساس گناه مى کرد.
فقط توانست لبخند ضعیفى به لب آورد. در این لحظه قطار در ایستگاه
اوکایاما که ایستگاه قبل از مقصد او بود توقف کرد و درهاى سمت چپ
واگن باز شد. یکباره، جمعیت زیادى سوار واگن شدند و با تنه زدن به توتو چان
او را عقب راندند. توتو چان اصلاً میل نداشت پاى راستش را تکان دهد و با
ناامیدى تلاش کرد در جاى خودش بایستد. درحالى که مقاومت مى کرد،
نقشه اش را بررسى کرد. هنگامى که مى خواست از قطار پیاده شود، سکه را
برمى داشت و به پلیس مى داد. آنگاه فکر دیگرى به سرش زد. اگر آدم بزرگسالى او را درحالى مى دید که سکه اى را از زیر پاى خود برمى دارد، حتما
فکر مى کرد دزد است! در آن روزها با پنج سن مى شد بسته کوچکى کارامل یا
بسته اى شکلات خرید. با این حساب، هرچند این سکه براى یک آدم بزرگسال
مبلغ درخور توجهى به حساب نمى آمد، اما تا آنجا که به توتو چان مربوط مى شد،
پول زیادى به شمار مى رفت و کاملا ًنگرانش کرده بود.
#داستان
#ژاپن
#مدرسه_تحولی
#توتوچان
@pajoheshmoalem
🏡🏡🏡🏡
#پارت63
به خودش گفت: «درستش همین است. مؤدّبانه خواهم گفت: آه! سکه ام
افتاد. باید برش دارم
؛ آنوقت همه فکر خواهند کرد این سکه مال خودم است!» اما بلافاصله فکر دیگرى به سرش زد: «وقتى این حرف را زدم و همه به من نگاه کردند، اگر یک نفر بگوید این سکه مال من است!چه مى شود؟ آنوقت چه باید بگویم؟» پس از سبک سنگین کردن طرح هاى مختلفى که به سرش مى زد، بالاخره تصمیم گرفت در نزدیکى ایستگاه خودشان، وانمود کند قصد بستن بند کفش خود را دارد و با خم شدن، سکه را یواشکى بردارد. این کار عملى شد. هنگامى که پا روى سکو گذاشت و سکه پنج سنى را در مشت مى فشرد، احساس ازپاافتادگى داشت. ایستگاه پلیس بسیار دور بود و اگر به آنجا مى رفت تا سکه را تحویل دهد، دیرش مى شد و مادرش حتما نگران مى شد. بنابراین، با خود فکر کرد: «در جایى آن را مخفى خواهم کرد و فردا سکه را به مدرسه مى برم و نظر دیگران را هم مى پرسم. به هرحال باید آن را به همه نشان دهم، زیرا فرد دیگرى تا به حال پول پیدا نکرده است.» در این فکر بود که پول را کجا مخفى کند. اگر آن را به خانه مى برد، مادرش درباره آن پرس وجو مى کرد. پس باید آن را در جایى دیگر مخفى مى ساخت. در این هنگام، وارد بیشه اى در نزدیکى ایستگاه راه آهن شد. هیچکس او را در آنجا نمى دید و احتمال نداشت کسى به آنجا بیاید، پس جاى کاملاً امنى بود. با چوب گودال کوچکى کند، سکه باارزش را درون آن گذاشت و رویش را با خاک پوشاند. سنگى را نیز که شکلى غریب داشت، به عنوان علامت، روى آن گذاشت. آنگاه با سرعت زیادى به سوى خانه دوید. توتو چان بخش اعظم شبها را به تعریف حوادث مدرسه براى مادرش مى گذراند. تا اینکه مادر مى گفت: «وقت خواب است»، اما آن شب حرف زیادى نزد و زود به رختخواب رفت. صبح روز بعد، او با این احساس بیدار شد که کار فوق العاده مهمى در پیش دارد. ناگهان، به یاد گنجینه مخفى اش افتاد و خوشحال شد. خانه را زودتر از معمول ترک کرد و راکى را هم با خود به بیشه برد. وقتى سنگ را در آنجا دید، با فریاد گفت: «همینجاست! همینجاست!» سنگ نشانه، درست همان جایى بود که خودش گذاشته بود. توتو چان به راکى گفت: «چیزى عالى به تو نشان خواهم داد. آنگاه سنگ را برداشت و به کندن زمین پرداخت. اما اتفاق عجیبى رخ داد، سکه پنج سنى ناپدید شده بود! هرگز اینقدر متعجب نشده بود. با خودش فکر مى کرد آیا کسى او را هنگام پنهان کردن سکه دیده و یا آنکه سنگ جابه جا شده است؟ اطراف محلى را که کنده بود نیز کند، اما سکه پیدا نشد. از اینکه نمى توانست سکه را به همکلاسى هایش نشان دهد خیلى مأیوس شد، ولى مهمتر از آن سر در نیاوردن از این رخداد عجیب بود. بعد از این ماجرا، هروقت از آنجا عبور مى کرد، وارد بیشه مى شد و زمین را زیر و رو مىکرد، اما هرگز سکه پنج سنى را نیافت. با خود فکر مى کرد «شاید یک موش صحرایى سکه را برداشته»، یا «فقط خیال کرده ام» و یا «شاید هم خدا مرا در حال پنهان کردن آن دید.» اما دلیل آن هرچه بود، خیلى عجیب و اسرارآمیز مى نمود. اتفاقى اسرارآمیز که توتو چان هرگز آن را فراموش نکرد. #داستان #ژاپن #مدرسه_تحولی #توتوچان @pajoheshmoalem
🏡🏡🏡🏡
#پارت64
حرف زدن با دست
یک روز عصر، در نزدیکى باجه بلیت فروشى ایستگاه جیوگائوکا، دو پسر و یک
دختر که به نظر مى رسید از توتوچان بزرگترند، کنار یکدیگر ایستاده بودند و
گویى داشتند «سنگ، کاغذ، قیچى» بازى مى کردند. اما توتو چان متوجه شد آنها
با انگشتان خود کارهایى مى کنند و علاماتى مى دهند که چیزى بیشتر از حد
معمول است. کارشان خیلى جالب به نظر مى رسید! توتو چان جلوتر رفت تا
نگاهى به آنها بیندازد. او متوجه شد که آنها بدون صدا، درحال گفت وگو با
یکدیگرند. یکى از آنها به سرعت با دستان و انگشتانش علاماتى مى ساخت.
وقتى او از حرکت بازمى ایستاد، دیگرى شروع مى کرد و علاماتى متفاوت پدید
مى آورد. سپس سومى این کار را مى کرد، و آنگاه هر سه بدون صداى بلند
مى خندیدند. چنین مى نمود که هر سه نفر خوش و سرحالاند. توتو چان، پس از
اینکه مدت زیادى آنها را نگاه کرد، به این نتیجه رسید که آنها با انگشتانشان
حرف مى زنند.
به حالتى رشک آمیز با خود اندیشید: «دلم مى خواست من هم مى توانستم با
انگشتانم حرف بزنم.» مى خواست سراغشان برود و به آنها ملحق شود، اما
نمى دانست چگونه مى توان از طریق حرکت دست از آنها اجازه خواست. علاوه
براین، آنها از بچه هاى مدرسه توموئه نبودند و ممکن بود این کار توتو چان
بى ادبى باشد. بنابراین، آنقدر به نگاه کردن به آنها ادامه داد تا اینکه آنجا را ترک
کردند و به سکوى قطار توکیو رفتند. توتو چان تصمیم گرفت: «روزى یاد
خواهم گرفت که چگونه مى توان به کمک انگشتان دست با مردم حرف زد.»
توتو چان این را نمى دانست که برخى از مردم ناشنوا هستند. همچنین آگاه نبود
که آن سه کودک به مدرسه دولتى کر و لالها در اویماچى، یعنى همان جایى کهم درسه توموئه نیز در آن قرار داشت، مى روند.
توتو چان صرفا فکر مى کرد در شیوه حرف زدن آنها و درخشش چشمانشان که
حرکت انگشتان دیگرى را تعقیب مى کرد، نوعى زیبایى وجود دارد و تصمیم
گرفت روزى با آنها دوست شود.
#داستان
#ژاپن
#مدرسه_تحولی
#توتوچان
@pajoheshmoalem
🏡🏡🏡🏡
#پارت65
چهل و هفت جنگاور
هرچند که شیوه هاى آموزشى آقاى کوبایاشى بى همتا بود، اما او در بسیارى
جنبه ها تحت تأثیر اندیشه ها و شیوه هاى اروپاییان و سایر ملل قرار داشت. این
نکته را مى شد از وجود درس مبانى ضرب آهنگ در مدرسه توموئه، در رسوم و
مقررات صرف غذا، در گردش هاى دسته جمعى، و در خواندن آواز پیش از غذا
دید که برمبناى آهنگ «پارو بزن، پارو بزن در قایقت!» بود.
نفر دست راست مدیر مدرسه ــ که در مدارس عادى معاون نامیده مىشود ــ
آقاى مارویاما بود که در بسیارى از جنبه ها درست نقطه مقابل آقاى
کوبایاشى بود. مانند نامش که به معنى تپه گرد است، صورتى داشت کاملاً
گرد که هیچ مویى بر آن نروییده بود، مگر مقدار کمى موى سفید که پشت
سر و در محاذات گوشش دیده مى شد. عینکى داراى قاب کاملاً گرد به چشم
مى زد و گونه هایش رنگ سرخ درخشانى داشت. او نه تنها کاملاً متفاوت از آقاى
کوبایاشى به نظر مى رسید، بلکه عادت داشت اشعار کلاسیک سبک چینى را با
صدایى موقّر و سنگین بخواند.
صبح روز چهاردهم دسامبر، هنگامى که همه بچه ها در حیاط مدرسه جمع شده
بودند، آقاى مارویاما چنین اعلام کرد:
«حدود دونیم قرن پیش، در چنین روزى چهل و هفت نفر جنگاور، انتقام گیرى
معروف خود را عملى کردند. بنابراین، امروز پاى پیاده به قصر
سنگاکوجى خواهیم رفت تا احترام خود را نثار آرامگاه آنها سازیم. قبلاً
به والدین شما اطلاع داده ایم.»
مدیر مدرسه با برنامه آقاى مارویاما مخالفت نکرد. آنچه که آقاى کوبایاشى
به آن فکر مى کرد و اولیاى دانش آموزان از آن خبر نداشتند، این بود که او قبلاً با
چنین برنامه اى موافقت نکرده بود. دیگر اینکه بردن دانش آموزان بر سر قبر
چهل و هفت جنگاور، درواقع کار دسیسه گرانه اى بود.
آقاى مارویاما قبل از حرکت بچه ها، داستان این چهل و هفت جنگاور معروف را
براى آنان تعریف کرد. او گفت که چگونه این چهل و هفت جنگاور با وفا، براى
دفاع از شرف فرمانده کشته شده خود، لرد آسانو، که مورد بى عدالتى
بزرگى قرار گرفته بود، دو سال تمام نقشه کشیدند. در کنار این چهل و هفت
جنگاور، بازرگان شجاعى به نام ریهاى آمانویا نیز وجود داشت. همین
شخص، سلاح هاى مورد نیاز را فراهم ساخته بود و هنگامى که مقامات شوگان دستگیرش کردند، اعلام کرد: «من، ریهاى آمانویا، یک مرد
هستم.» او از هرگونه اعتراف و افشاى حتّى یک راز خوددارى کرد. بچه ها از
این داستان خیلى سردرنمى آوردند و فقط از اینکه کلاس هایشان تعطیل شده و
عازم رفتن به جایى بسیار دورتر از قصر کوهون بوتسو هستند، و درضمن
ناهار را هم بیرون صرف خواهند کرد، خوشحال بودند.
آنها با گرفتن مرخصى از مدیر و سایر معلم ها، به رهبرى آقاى مارویاما به راه
افتادند. اینجا و آنجا صدایشان شنیده مى شد که داد مى زدند: «من، ریهاى
آمانویا، یک مرد هستم!» دخترها نیز همین را مى گفتند و باعث خنده عابران
مى شدند. تا قصر سنگاکوجى حدود ده کیلومتر راه بود، اما وسیله نقلیه اى در
جاده دیده نمى شد. آسمان دسامبر آبى بود، و بچه ها که دائما فریاد مى کشیدند:
«من، ریهاى آمانویا، یک مرد هستم!» طولانى بودن راه را اصلاً احساس
نمى کردند.
هنگامى که به سنگاکوجى رسیدند، آقاى مارویاما به هریک از دانش آموزان
تکه اى عود و چند شاخه گل داد. این قصر، از قصر کوهون بوتسو کوچکتر بود،
اما تعداد زیادى قبر در آن در یک ردیف دیده مى شد. این فکر که این مکان
به خاطر خاطره چهل وهفت جنگاور جاى مقدسى است، باعث مى شد توتو چان
به هنگام قراردادن عود و دسته گل روى قبور رفتار سنگین و باوقارى داشته
باشد، و به تقلید از آقاى مارویاما تعظیم کند. احساسى سرد و خاموش وجود
کودکان را پر کرده بود. تا این حد سرد و خاموش بودن براى دانش آموزان
مدرسه توموئه امرى غیرعادى بود. دود شاخه هاى عود سوزان که بر بالاى
قبرها گذاشته شده بود، تصاویرى در آسمان مى ساخت که براى مدتى طولانى
باقى مى ماندند.
بعد از آن روز، استشمام بوى عود، همیشه، بچه ها را به یاد آقاى مارویاما و
ریهاى آمانویاى تاجر مى انداخت. همچنین آن بو، برایشان یادآور سکوت و
خاموشى بود.
ممکن است بچه ها چیز زیادى از داستان چهل و هفت جنگاور نفهمیده باشند، اما
براى آقاى مارویاما که با چنان حرارتى از اینگونه دلاوران سخن مى گفت،
احترام و محبتى تقریبا همپایه آقاى کوبایاشى در دل احساس مى کردند، هرچند
که به شیوه متفاوتى به او احترام مى گذاشتند. توتو چان، چشمان ریز او را که
از پشت ذره بین کلفت عینکش مى درخشید، و صداى مؤدّبانه و آرامش را که با
هیکل بزرگش همخوانى نداشت، دوست مى داشت.
#داستان
#ژاپن
#مدرسه_تحولی
#توتوچان
@pajoheshmoalem
🏡🏡🏡🏡
#پارت66
ماسوچان
توتو چان، معمولاًسر راه خود براى رسیدن به ایستگاه راه آهن، و برگشت از
آن، از کنار عمارتى مى گذشت که عده اى کره اى در آن ساکن بودند. البته توتوچان نمى دانست آنها کره اى هستند، تنها چیزى که درباره آنان مى دانست این
بود که بین آنها زنى وجود دارد که قسمت جلو موهاى خود را مى پوشاند و
موهاى پشت سرش را با روبانى مى بندد. این ِ زن نسبتا چاق، کفشهایى
مى پوشید به رنگ سفید و شبیه به چکمه هاى کوچک، و لباسش دامنى بلند و
بلوزى کوتاه بود که روبانى بزرگ در قسمت جلو آن گره خورده بود. او
همواره دنبال پسرش بود و نام او را که ماسوچان بود، صدا مى زد. او به جاى
آنکه مثل مردم دیگر، نام ماسوچان را به صورتى معمولى ادا کند، بخش دوم
را کش مى داد، و چان را نیز چنان کشیده مىگفت که به نظر توتو چان مى رسید
صداى غمگینى دارد.
ساختمان ّ محل اقامت کره اى ها، درست کنار دپوى واگن هاى قطار ایستگاه
اویماچى، پشت خاکریزى کوچک قرار داشت. توتو چان ماسوچان را
مى شناخت. این پسر، کمى از توتو چان بزرگتر و احتمالاً کلاس دوّم بود، اما
توتو چان نمى دانست به کدام مدرسه مى رود. او موهایى صاف داشت و همواره
سگى او را همراهى مى کرد. یک روز، هنگامى که توتو چان از جلو خاکریز به
سمت خانه مى رفت، ماسوچان را دید که پاهایى از هم گشوده و دستانى به کمر
زده، به حالتى متکبرانه بالاى خاکریز ایستاده است. او رویش را به توتو چان
کرد و فریاد زد: «کره اى!»
صدایش تهاجم آمیز و پر از نفرت بود. توتو چان هرگز با این پسر کارى نداشته
و حتى با او حرف نزده بود. به همین دلیل، هنگامى که پسرک به حالتى
کینه جویانه از بالاى خاکریز به پایین سرازیر شد، وحشت کرد.
او وقتى به خانه رسید، موضوع را به مادرش گفت: «ماسوچان به من گفت
که یک کره اى هستم.» مادرش از حیرت، دست بر دهان گذاشت و توتوچان
دید که چشمانش پر از اشک شده است. توتو چان بهت زده شد و فکر کرد لابد
حرف خیلى بدى بوده است. از بس اشک هایش را پاک کرده بود، نوک بینى
مادر، قرمز شده بود. او به توتو چان گفت: «لابد مردم به این کودک بیچاره
دائما گفته اند کره اى، و او فکر مى کند این فحش است. احتمالا ًاو هنوز نمى داند
معنى این کلمه چیست، چون هنوز بچه است. لابد فکر مى کند چیزى شبیه
اصطلاح باکا است که وقتى مى خواهند شخصى را احمق خطاب کنند به
زبان مى آورند. او را کره اى خطاب کرده اند و او نیز هروقت مى خواهد به کسى
فحش بدهد، لفظ کره اى را به کار مى برد. چرا مردم اینقدر بى رحم هستند؟»
سپس، درحالى که مادر اشک چشمانش را پاک مى کرد به آرامى به توتو چان
گفت: «تو ژاپنى هستى و ماسوچان از کشورى به نام کره به اینجا آمده است.
اما او هم مثل تو بچه است. بنابراین، تو که عزیز من هستى، نباید فکر کنى
مردم با تو فرق دارند. هیچوقت فکر نکن این آدم ژاپنى یا آن یکى کره اى
است.` با ماسوچان مهربان باش. این خیلى ناراحت کننده است که کسى فکر
کند بعضى آدمها صرفا به خاطر اینکه کره اى هستند، آدم هاى خوبى نیستند!»
فهمیدن همه این چیزها براى توتو چان نسبتا مشکل بود، اما به هرحال این را
فهمید که ماسوچان پسرکى است که مردم بدون دلیل، با او به درستى حرف
نزده و رفتار نکرده اند. توتو چان، فکر کرد شاید به همین دلیل است که
مادرش دائما در جست وجوى اوست و در نگرانى به سر مى برد. به این ترتیب،
فرداى آن روز هنگامى که از جلو خاکریز مى گذشت، و صداى مادر ماسوچان
را شنید که او را صدا مىزند، با خودش فکر کرد که باز کجا ممکن است رفته
باشد. او مصمم شد، هرچند خودش کره اى نیست، اما اگر دوباره او را کره اى
خواند، به او پاسخ دهد: «ما هر دو بچه ایم. هر دو یک جور هستیم.» و بعد سعى
کند با او دوست شود.
صداى مادر ماسوچان که اضطراب و نگرانى در آن موج م ىزد، حالتى داشت
که به نظر مى رسید در هوا معلق مى ماند تا زمانى که غرش قطارى آن را از بین
ببرد: «ماسوچان!»
آهنگ محزون و غم انگیز این صدا، حتى اگر فقط یکبار شنیده باشید، هرگز
فراموش نمى شود.
#داستان
#ژاپن
#مدرسه_تحولی
#توتوچان
@pajoheshmoalem
🏡🏡🏡🏡
#پارت67
گیس هاى بافته
در آن روزها، توتو چان دو آرزو داشت. یکى از آنها پوشیدن شلوار ورزشى
مخصوص ورزشکاران قهرمان، و دیگرى بافتن موهایش بود. با دیدن دختر
مدرسه اى هاى بزرگ که موهاى خود را مى بافتند، تصمیم گرفته بود او نیز هرگاه
توانست موهایش را ببافد. درحالى که سایر دختران همکلاسش، موهاى خود را
کوتاه کرده و در قسمت جلو به شکل چترى درمى آوردند، توتو چان موهاى خود
را کوتاه نمى کرد. او موهایش را در دو طرف سر جمع مى کرد و با روبان
مى بست. مادرش نیز این مدل را دوست داشت. از آن گذشته، توتوچان قصد
داشت موهایش را کوتاه نکند و آنها را براى گیس کردن آماده کند.
سرانجام، روزى مادرش را وادار کرد موهایش را به صورت دو ّطره گیس
بافته درآورد. بعد از اینکه مادرش، گیس هاى بافته او را با کش گره زد و با
روبان نازکى انتهاى آنها را آرایش داد، احساس کرد مثل دخترهاى بزرگتر از
خودش شده است. وقتى خودش را در آینه نگاه کرد و دید گیس بافتهاش نازک
و کوتاه از کار درآمده است، فهمید برخلاف دختران بزرگسالى که آنها را در
قطار دیده بود، گیس هاى کوتاه و نازکش واقعا مثل دم موش است. با این حال
سراغ راکى رفت و گیس ها را با حالتى افتخارآمیز بالا گرفت تا ببیند. راکى هم
دو سه بار مژه برهم زد. توتو چان به راکى گفت: «دلم مى خواست مى شد
موهاى تو را هم ببافم.»
وقتى سوار قطار شد، از ترس آنکه مبادا گیس بافت هاش باز شود، سرش را
مستقیم نگاه داشته بود. با خود فکر کرد: «چقدر خوب مى شد کسى آنها را
مى دید و مى گفت: چه گیس هاى زیبایى!`» اما هیچکس چنین حرفى نزد. اما
هنگامى که به مدرسه رسید، میوچان، ساکوچان، و کایکو آاوکى که
همگى با او همکلاس بودند، یکصدا فریاد زدند: «اوه! چه گیسى!» توتو چان،
خیلى خیلى خوشحال شد و این خوشحالى را از دوستانش پنهان نساخت.
به نظر مى رسید هیچیک از پسرهاى کلاس متوجه نشده و یا تحت تأثیر قرار
نگرفته اند. اما بعد از ناهار، یکى از پسرها به نام اوئى ناگهان، با صداى
بلندى گفت: «اوه! بچه ها ببینید توتو چان مدل موهایش را عوض کرده است!»
توتو چان، از خوشحالى به لرزه درآمد و این به خاطر آن بود که مى دید یکى از
پسرها هم متوجه آرایش مویش شده است. با حالتى افتخارآمیز گفت: «اینها
گیس است.»
در همین حال پسرک جلو آمد؛ گیس هاى توتو چان را با هر دو دست گرفت، و
گفت: «خسته شده ام. فکر کنم خوب است یک کمى از آنها آویزان شوم. اینها
خیلى بهتر از دستگیره هاى چرمى داخل قطارند!» اما این پایان دردسرِ توتو
چان نبود.
اوئى تقریبا دوبرابر هیکل استخوانى توتو چان جثه داشت. درواقع او بزرگترین
و چاقترین پسر کلاس بود. به این ترتیب، وقتى موهاى توتو چان را کشید،
تلوتلوخوران محکم به زمین خورد. حتى اگر توتو چان زمین نخورده و روى
زمین کشیده نشده بود، همین که گیس هایش را با دستگیره چرمى مقایسه
کرده بودند، برایش خیلى دردناک بود. و هنگامى که اوئى سعى کرد با کشیدن
گیس هایش به روش و صدایى که در مسابقه طناب کشى زور مى آورند، او را از
روى زمین بلند کند، طاقت نیاورد و به گریه افتاد.
#داستان
#ژاپن
#مدرسه_تحولی
#توتوچان
@pajoheshmoalem
🏡🏡🏡🏡
#پارت68
از نظر توتو چان، این گیس ها نشانه اى بود از یک دختر بزرگتر، و بنابراین، انتظار داشت به خاطر آنها همه با او مؤدبانه برخورد کنند. گریه کنان، به سمت
دفتر مدیر مدرسه دوید. مدیر مدرسه هنگامى که شنید کسى گریه کنان به در
مى کوبد، فورى در را گشود و طبق معمول طورى خم شد که صورتش مقابل
صورت توتو چان قرار گرفت.
پرسید: «چه شده؟»
توتو چان، ابتدا گیس هایش را امتحان کرد تا مطمئن شود باز نشده اند. سپس
گفت: «اوئى درحالى که مرا هى مى کرد، گیس هایم را کشید.»
مدیر مدرسه، نگاهى به موهایش انداخت. برخلاف صورت گریان توتو چان،
به نظرش رسید گیس هایش با شادمانى مى رقصند. توتو چان را روى صندلى
نشاند و در مقابل او نشست تا سیمایش را ببیند. بدون آنکه به معلوم بودن
جاى خالى ِ دندان افتاده اش اعتنا کند، خندید و گفت: «گریه نکن، موهایت
خیلى قشنگ به نظر مى رسد!»
توتو چان صورت اشک آلودش را بالا گرفت و تا حدودى شرمگینانه پرسید: «از
آنها خوشتان مى آید؟»
آقاى مدیر گفت: «خیلى خیلى قشنگ است!»
توتو چان از گریه بازایستاد، از صندلى پایین آمد و گفت: «حتى اگر دوباره اوئى گیس هاى مرا بکشد و هى هى کند، گریه نمى کنم.»
آقاى مدیر با لبخند و تکان دادن سر او را تأیید کرد. توتو چان نیز لبخند زد.
صورت خندانش به گیس هایش مى آمد. به مدیر مدرسه تعظیمى کرد و با
برگشتن به حیاط مدرسه براى بازى به بچه ها پیوست.
موضوع گریه کردن را تقریبا فراموش کرده بود که دید اوئى درحالى که سرش
را مى خاراند مقابلش ایستاده است. با صدایى بلند و کشیده گفت: «از اینکه
آنها را کشیدم متأسفم. آقاى مدیر مرا سرزنش کرد. او به من گفت که باید با
دخترها مهربان باشم. او گفت در مقابل دخترها مؤدب باشم و از آنها مواظبت
کنم.»
توتو چان تاحدّى گیج شد. قبلا ًاز هیچکس نشنیده بود که باید با دخترها مهربان
بود. پسرها همیشه از دخترها، مهمتر شمرده مى شدند. او مى دانست که در
خانواده هاى پرجمعیت، همیشه اول به پسرها غذا مى دهند و موقع عصرانه هم اول به آنها خوراکى مى دهند، اما هروقت دخترى حرف بزند، مادر دختر
مى گوید: «دخترهاى کوچک باید همیشه جلوى چشم باشند، ولى صدایشان
شنیده نشود.»
با وجود این، آقاى مدیر به اوئى گفته بود که باید مواظب دخترها باشد. این
براى توتو چان امرى عجیب بود. در اینجا بود که با خودش فکر کرد: «چقدر
خوب است که مواظب آدم باشند و رعایت حالش را بکنند.»
آنچه پیش آمد، براى اوئى هم یک شوک بود. این خیلى عالى بود که به آدم
بگویند نسبت به دخترها مؤدب و مهربان باشد. علاوه بر آن، براى اولین و
آخرین بار بود که در مدرسه توموئه، مدیر مدرسه تنبیهش مى کرد، و این را
هرگز فراموش نکرد.
#داستان
#ژاپن
#مدرسه_تحولی
#توتوچان
@pajoheshmoalem
🏡🏡🏡🏡
#پارت69
متشکرم
تعطیلات سال جدید نزدیک مى شد. برخلاف تعطیلات تابستانى، دانش آموزان
همه مدت تعطیلات را کنار خانواده مى گذراندند و اصلاً در مدرسه جمع
نمى شدند.
میگیتا دائما به همه مى گفت: «تعطیلات سال جدید را نزد پدربزرگم در
کیوشو خواهم گذراند.» و تایىچان، که به علوم تجربى علاقه
فراوان داشت، مى گفت: «من با برادر بزرگم به یک آزمایشگاه فیزیک خواهم
رفت.» او پیشاپیش از آنچه خواهد دید، آگاهى داشت. بچه ها درحالىکه از
یکدیگر جدا مى شدند، طرح ها و نقشه هاى خود را براى هم شرح مى دادند و
سپس مى گفتند: «خوب، بعد مى بینمت.»
توتو چان با پدر و مادرش به اسکى رفت. دوست پدرش آقاى هیدئو
سایتو که در ارکستر تک نوازى مى کرد، در ارتفاعات شیگا خانه
زیبایى داشت. خانواده توتو چان هرسال زمستان به آن خانه مى رفتند. توتو
چان از دوران رفتن به مهدکودک، ورزش اسکى را آموخته بود.
از ایستگاه راه آهن تا محل اسکى را با سورتمه هایى که با اسب کشیده مى شد،
مى پیمودند. اینجا چشم اندازى داشت گسترده از برف سپید، که در گوشه و
کنار آن تک درختهایى به چشم مى خورد و اثر چندانى از مسیر عبور اسکى بازان
در آن وجود نداشت. مادر توتو چان مى گفت که در این محل، براى کسانى که
مانند آقاى سایتو خانه اى ندارند، فقط مهمان خانه اى به سبک ژاپنى و هتلى که
به شیوه غربى اداره مى شود، وجود دارد. اما جالب اینجا بود که تعداد زیادى
خارجى در آنجا دیده مى شد.
براى توتو چان، آن سال سالى متفاوت از سال گذشته بود. اکنون دانش آموز
کلاس اول بود و کمى هم انگلیسى مى دانست. پدرش به او یاد داده بود به زبان
انگلیسى تشکر کند.
خارجیانى که از کنار توتو چان اسکى به پا مى گذشتند، همیشه چیزى مى گفتند.
احتمالاً مى گفتند: «چه بچه شیرینى!» یا چیزى شبیه به این، اما توتو چان
نمى فهمید چه مى گویند. تا آن سال توتو چان چیزى در پاسخ به آنها نگفته بود؛
ولى اکنون مى توانست سرش را تکان داده و بگوید: «متشکرم.»
این باعث مى شد لبخند خارجیان بیشتر شده و چیزى به یکدیگر بگویند. گاهى
بعضى از خانم ها، گونه خود را به گونه او مى چسباندند، و مردان مهربانى هم
پیدا مى شدند که او را لحظه اى بغل کنند. توتو چان از اینکه مى تواند به راحتى و
فقط با گفتن «متشکرم» چنین دوستان خوبى پیدا کند، لذت مى برد.
روزى مرد جوانى به سراغش آمد و با ایما و اشاره گفت: «دلت مى خواهد
جلوى اسکى من سوار شوى و دورى بزنى؟» پدر توتو چان به او گفت که
مى تواند این کار را بکند.
توتو چان، پاسخ داد: «متشکرم.» و درحالى که روى اسکى هاى خود زانو زده بود،
روى اسکى هاى آن مرد جاى گرفت. آنگاه درحالى که مرد اسکى هایش را چسبیده
به هم نگاه داشته بود، راه افتادند و سرازیرى ها و سربالایى هاى ملایم ارتفاعات
شیگا را اسکى کردند. به سرعت باد جلو مى رفتند و توتو چان جریان عبور هوا
را که با صدایى سوت مانند از کنار گوش هایش رد مى شد، احساس مى کرد.
زانوانش را بغل کرده بود و مواظب بود به جلو پرتاب نشود. این کار کمى
ترس آور، اما خیلى لذت بخش بود. هنگامى که متوقف شدند، مردم تماشاچى
براى آنها کف زدند. توتو چان از روى اسکى هاى مرد پیاده شد و با تعظیم کردن،
به تشویق کنندگان گفت: «متشکرم.» آنها نیز دوباره کف زدند.
مدتها بعد بود که توتو چان فهمید آن مرد آقاى اشنایدر، یکى از
قهرمانان مشهور اسکى جهان و صاحب یک جفت اسکى ساخته شده از نقره،
بوده است. اما آنچه که او را در آن هنگام براى توتو چان جالب و دوست داشتنى
مى ساخت، این بود که بعد از پایان اسکى، وقتى همه دست مى زدند، کنار توتو
چان زانو زد و درحالى که دست او را گرفته بود گفت: «متشکرم.» در آن هنگام
به نظر توتو چان چنین رسید که آن مرد او را به چشم آدمى مهم نگاه کرده و
با او رفتار خوبى داشته است. آن مرد، با او نه مثل یک بچه، بلکه مانند یک
خانم واقعى بزرگسال رفتار کرد. وقتى توتو چان از او جدا م ىشد، به صورتى
غریزى در دل خود آگاه بود که آن مرد، بسیار باشخصیت است. از آن پس،
توتو چان او را در حالى به یاد مى آورد که در زمین هاى از تپه هاى پربرف که تا
بى نهایت ادامه داشتند، ایستاده بود.
#داستان
#ژاپن
#مدرسه_تحولی
#توتوچان
@pajoheshmoalem
🏡🏡🏡🏡
#پارت70
واگن کتابخانه
وقتى دانش آموزان پس از پایان تعطیلات زمستانى به مدرسه برگشتند، چیز
تازه و هیجان انگیزى یافتند و این کشف خود را با فریادهایى شادمانه جشن گرفتند. واگن جدیدى مقابل ردیف واگن هاى کلاس، جنب باغچه کنار سالن اجتماعات، به چشم مى خورد. آن را در زمان تعطیلات به آنجا آورده و به
کتابخانه مدرسه اختصاص داده بودند! به نظر م ىرسید ریوچان، سرایدار
مدرسه، که همه به او احترام مى گذاشتند و بلد بود هرکارى بکند، در آن
تعطیلات به سختى کار کرده است. تعداد زیادى قفسه داخل واگن قرار داشت
که پر از ردیف هایى از کتاب هاى رنگارنگ بودند. براى مطالعه میز و صندلى نیز
در آنجا گذاشته بودند.
مدیر مدرسه گفت: «این کتابخانه شماست. هرکس بخواهد مى تواند هرکتابى
را براى خواندن دریافت کند. نگران اینکه ممکن است برخى از کتاب ها
مخصوص کلاس به خصوصى باشد و مسائلى مانند این نباشید. هروقت
بخواهید مى توانید به کتابخانه بروید. مى توانید کتاب ها را امانت گرفته و به خانه
ببرید. اما وقتى کتاب را خواندید، آن را پس بیاورید! اگر هم کتابى در خانه
دارید که فکر مى کنید خواندن آن براى دیگران جالب باشد، من از اینکه آن را
براى مدرسه بیاورید، فوق العاده خوشحال خواهم شد. در هرحال، تا مى توانید
کتاب بخوانید!»
بچه ها به اتفاق فریاد کشیدند: «پس ساعت اول امروز را ساعت کتابخوانى
اعلام کنید!»
مدیر مدرسه گفت: «آیا همه دوست دارید اینطور باشد؟» آنگاه از اینکه بچه ها
را این همه هیجان زده مى دید، لبخندى شادمانه زد و ادامه داد: «باشد! قبول، چه
اشکالى دارد؟»
در آن لحظه، همه دانش آموزان مدرسه توموئه ــ هر پنجاه نفر ــ به واگن
کتابخانه وارد شدند. با هیجانى فراوان، کتابهایى را که مى خواستند از قفسه ها
برداشتند و سعى کردند براى مطالعه روى صندلى ها بنشینند. اما صندلى هاى
داخل واگن، فقط نصف آنها را کفاف مى داد و بقیه باید مى ایستادند. دقیقا
به نظر مى رسید، واگن شلوغى است که همه مسافران در حالت ایستاده در آن
کتاب مى خوانند. صحنه خنده دارى بود.
#داستان
#ژاپن
#مدرسه_تحولی
#توتوچان
@pajoheshmoalem
🏡🏡🏡🏡
#پارت71
بچه ها از شادى در پوست نمى گنجیدند. توتو چان، هنوز نمى توانست به درستى
بخواند، بنابراین، کتابى را برداشت که تصویر آن به نظرش خیلى سرگرم کننده
مى آمد. هنگامى که هرکس کتابى در دست گرفت و به ورق زدن آن پرداخت،
یکباره سکوت بر کتابخانه حاکم شد. اما سکوت مدت زیادى طول نکشید.
سروصدا، سکوت را درهم شکست. بعضى داشتند جملاتى را با صداى بلند
مى خواندند، برخى دیگر معنى کلماتى را که نمى دانستند از دوستان خود
مى پرسیدند، و بعضى هم خواستار عوض کردن کتاب بودند. صداى خنده واگن را
پر کرد. یکى از بچه ها خواندن کتابى به عنوان نقاشى هاى خواندنى را شروع
کرده بود، و درحالى که شعر مطنطن زیر را مى خواند، آن را نقاشى نیز مى کرد:
چشم، چشم، دو ابرو
دماغ و دهن و یه گردو
دور سرش سه جور مو
شد چاقالو کدبانو
دایره صورت را هنگامى مى کشید که کلمه گردو را مى گفت و سه نیم دایره اى
را نیز که نمایشگر ِ موى زن بودند، با خواندن «دور سرش سه جور مو» رسم
مى کرد. با انجام دادن تمامى آنچه که شعر توصیف مى کرد، در نهایت، تصویرى
به دست مى آمد از زن چاقى که موهاى خود را به شیوه سنتى زنان ژاپنى
آراسته بود.
در مدرسه توموئه که دانش آموزان آن مجاز بودند روى هر موضوعى که به آن
علاقه مندند کار کنند، باید بدون توجه به آنچه در اطرافشان جریان داشت،
ذهن خود را روى موضوع موردعلاقه شان متمرکز کنند. به این ترتیب،
هیچکس به بچه اى که آواز «چشم، چشم، دو ابرو» را مى خواند، توجهى نمى کرد.
یکى دو نفر به این موضوع علاقه مند شده بودند؛ اما بقیه غرق در کتاب هاى
خودشان بودند. کتاب توتو چان قصه اى افسانه اى بود؛ درباره ماجراهاى مردِ
ثروتمندى که مى خواست دخترش ازدواج کند. نقاشى هاى آن جالب بود و کتاب
طرفدار زیادى داشت.
همه دانش آموزان مدرسه که مثل ماهى ساردین داخل واگن چپیده بودند، آنچه
را در کتابها نوشته شده بود، با ولع مى خواندند. آفتاب صبحگاهى از وراى
پنجره ها به درون مى تابید و چشم اندازى پدید مى آورد که سبب شادمانى قلبى
مدیر مدرسه مى شد. همه دانش آموزان آن روز را در کتابخانه گذراندند.
بعد از آن، در روزهایى که باران اجازه نمى داد در حیاط باشند، و در بسیارى از
اوقات دیگر، کتابخانه به محل دلخواه دانش آموزان براى جمع شدن گرد یکدیگر
تبدیل شده بود. روزى آقاى مدیر گفت: «فکر مى کنم بهتر بود یک دستشویى
هم در نزدیکى کتابخانه مى ساختیم.»
علت این حرف او آن بود که دانش آموزان چنان در مطالعه غرق مى شدند که
براى رفتن به دستشویى، خودشان را تا آخرین لحظه نگه مى داشتند، و دائما
بدنشان را پیچ وتاب غریبى مى دادند.
#داستان
#ژاپن
#مدرسه_تحولی
#توتوچان
@pajoheshmoalem
🏡🏡🏡🏡
#پارت72
دم
یک روز عصر، هنگامى که مدرسه تعطیل شد و توتو چان آماده مى شد به خانه
برود، اوئى دوان دوان کنار او آمد و زیر گوشش گفت: «مدیر مدرسه به خاطر
عصبانیت از دست یکى از بچه ها دیوانه شده است.»
توتو چان پرسید: «کجا؟»
او هرگز نشنیده بود که مدیر مدرسه عصبانى شود. به همین خاطر سردرگم
شد. به نظر مى رسید اوئى هم متحیر شده است. عجله اش براى رسیدن به توتو
چان و شیوه خبررسانى اش این را گواهى مى داد. اوئى، با چشمانى گردشده و
سوراخ هاى بینى گشاد شده، گفت: «در آشپزخانه اند.»
«بدو بیا!»
توتو چان دست اوئى را گرفت و هر دو به طرف خانه آقاى مدیر دویدند. خانه
آقاى مدیر به سالن اجتماعات متصل بود و آشپزخانه کنار در ِ عقبى خروج از
حیاط مدرسه قرار داشت. آن دفعه که توتو چان چاه توالت را در جست وجوى
کیفش، خالى کرده بود او را از راه همین آشپزخانه، به حمام منزل بردند تا
تمیز کنند. این همان آشپزخانه اى بود که «چیزى از اقیانوس و چیزى از تپه ها»
در آن فراهم مى شد تا غذاى بچه ها را تکمیل کند.
وقتى بچه ها پاورچین پاورچین به طرف آشپزخانه رفتند، صداى عصبانى آقاى
مدیر را از پشت در بسته شنیدند. او مى گفت: «چه چیزى باعث شد اینطور با
بى فکرى به تاکاهاشى بگویى که دُم دارد؟»
شخص توبیخ شونده، کمک معلم آن ها بود. صداى او را شنیدند که توضیح مى داد:
«منظور بدى نداشتم. فقط در آن لحظه متوجه او شدم و او نیز کاملاً زیرک
به نظر مى رسید.»
مدیر گفت: «آیا متوجه جدّى بودن آنچه گفته اید هستید؟ من چه باید بکنم تا شما
بفهمید من چقدر مواظب تاکاهاشى هستم؟»
توتو چان آنچه را آن روز صبح در کلاس رخ داده بود، به یاد آورد. کمک معلم در
این مورد که نسل بشر اساسا داراى دُم بوده است، حرف مى زد. بچه ها فکر
کرده بودند، چقدر جالب است و کلى کیف کرده بودند. احتمالاً بزرگترها
حرف هاى او را مقدمه اى براى طرح نظریه تکامل تلقى کرده بودند. این حرف
باعث جذب بسیارى از بچه ها به بحث شد. هنگامى که کمک معلم به آنها گفت
که همه افراد بقایایى از دُم را به صورت استخوان دنبالچه در بدن خود دارند؛
همه بچه ها به جست وجوى آن پرداختند تا محلش را پیدا کنند. در آن زمان،
کلاس یکباره پر از سروصدا شد. سرانجام، کمک معلم از روى شوخى گفت:
«شاید بین شما هنوز هم کسى دُم داشته باشد! تو چه مى گویى تاکاهاشى؟»
#داستان
#ژاپن
#مدرسه_تحولی
#توتوچان
@pajoheshmoalem
🏡🏡🏡🏡
#پارت73
تاکاهاشى به سرعت از جا برخاست، سرش را به علامت تأکید تکان داد، و با صداقت گفت: «من دُم ندارم.»
توتو چان، فهمید این آن مطلبى است که مدیر در مورد آن حرف مى زند. لحن
او اینک بیش از خشم، تأثرش را منعکس مى کرد. آقاى مدیر ادامه داد و گفت:
«آیا هیچ فکر کردید وقتى از تاکاهاشى پرسیده شود دم دارد یا نه، او چه
احساسى پیدا خواهد کرد؟»
بچه ها نتوانستند پاسخ کمک معلم را بشنوند. توتو چان نمى توانست بفهمد که
چرا آقاى مدیر اینقدر درباره دم عصبانى شده است. اتفاقا توتو چان دوست
داشت مدیر مدرسه از او بپرسد که آیا دم دارد یا نه؟
واضح است او در این زمینه مسئله اى در ذهن خودش نداشت، بنابراین، چنین
پرسشى ناراحتش نمى کرد. اما تاکاهاشى از رشد بازمانده بود و این را
مى دانست. به همین دلیل مدیر مدرسه، در روز ورزش، مسابقاتى را طرح
کرده بود که تاکاهاشى بتواند در آنها بهتر از دیگران عمل کند. او آنها را وادار
کرده بود که بدون لباس در استخر شنا کنند تا بچه هایى مثل تاکاهاشى به
خودآگاهى برسند. او همه تلاش خود را به کار مى برد تا کودکان داراى
عقب ماندگى جسمى، مانند تاکاهاشى و یاسواکى چان، هرگونه عقده اى را
درباره اینکه ممکن است در مقایسه با دیگران کمبودى داشته باشند، از دست
بدهند. مدیر مدرسه درک نمى کرد که چطور ممکن است فردى آنقدر بى فکر
باشد تا صرفا به خاطر آنکه تاکاهاشى باهوش به نظر مى رسد، از او بپرسد دم
دارد یا نه؟
اتفاقا در موقعى که کمک معلم در حال گفتن این حرف بود، مدیر مدرسه که
قصد داشت به کلاس ها سرکشى کند، پشت در کلاس ایستاده بود. توتو چان
صداى گریه کمک معلم را مى شنید. او هق هق کنان گفت: «واقعا تقصیر من بود.
چطور مى توانم از تاکاهاشى عذرخواهى کنم؟»
مدیر مدرسه چیزى نگفت. توتو چان نمى توانست او را در آن سوى در
شیشه اى ببیند و درعین حال درست نمى فهمید که چه خبر است؛ اما خیلى
دلش مى خواست کنار مدیر باشد. زیرا، به نوعى بیش از پیش، احساس مى کرد
که مدیر مدرسه دوست آنهاست. احتمالاً اوئى نیز چنین احساسى داشت.
توتو چان، هرگز، فراموش نکرد که چگونه آقاى ْ مدیر کمک معلم آن ها را در
آشپزخانه و نه در مقابل سایر معلم ها در دفتر، توبیخ کرده است. هرچند توتو
چان در آن هنگام این را درک نمى کرد، اما این نکته نشان مى داد که مدیر
مدرسه مربى اى به معنى واقعى کلمه است. آهنگ و لحن صدایش براى ابد در
گوش توتو چان باقى ماند.
تقریبا اوایل بهار بود و توتو چان با دومین بهار مدرسه توموئه، سال تحصیلى
جدید خود را نیز آغاز مى کرد.
#داستان
#ژاپن
#مدرسه_تحولی
#توتوچان
@pajoheshmoalem
🏡🏡🏡🏡
#پارت74
سال دوم در مدرسه توموئه
برگهاى سبز و لطیف روى همه درختان حیاط مدرسه جوانه زده بود و گل هاى
باغچه شکوفه مى دادند. گلهاى بنفشه، نرگس، و زعفران گلبرگ هاى خود را
به نوبت مى افراشتند. گویى از دانش آموزان توموئه مى پرسند: «حال شما چطور
است؟» گل هاى لاله ساقه هاى خود را به سوى آسمان دراز مى کردند و به نظر
مى رسید خود را کش مى دهند. غنچه هاى گیلاس در نسیم ملایم مى لرزیدند و
همه چیز آماده بود تا در کمترین فرصت، به یک اشاره، همگى با هم بشکفند.
ماهى هاى سیاه نیز در کنار ماهى هاى طلایى، در حوض سیمانى کنار استخر،
تکانى به خود مى دادند و با شادمانى شنا مى کردند.
لزومى نداشت کسى آمدن بهار را اعلام کند. براى آغاز فصلى که با آمدن آن،
همه چیز درخشان و تازه و دوست داشتنى به نظر مى رسد، نیازى به اعلان قبلى
نیست. همه مى دانستند بهار از راه رسیده است.
درست یک سال از روزى که توتو چان همراه مادرش از در مدرسه قدم به
داخل گذاشته بود، مى گذشت. از دیدن دروازهاى که از زمین روئیده بود و
کلاس هایى که در واگن تشکیل مى شد، چنان هیجان زده و غافلگیر شد که بالا و
پایین پرید. او به زودى اطمینان یافت که سوزاکو کوبایاشى، مدیر مدرسه،
دوست اوست. اکنون توتو چان و دوستان قدیمش، دوباره گرد یکدیگر جمع
شده و به کلاس دوم رفته بودند. آنها که تازه به کلاس اول آمده بودند،
همه چیز را عجیب و غریب مى یافتند. درست مثل زمانى که توتو چان و
همکلاسى هایش مدرسه را از روى کنجکاوى و به عنوان مکانى عجیب نگاه کرده
بودند.
سالى پرحادثه بر توتو چان گذشته بود. او هر شب از سال را، مشتاقانه، در
انتظار رسیدن صبحى دیگر از سر گذراند. هنوز هم نوازندگان دوره گرد
خیابانى را دوست داشت؛ اما بسیارى چیزهاى دیگر اطرافش را نیز
دوست داشتنى یافته بود. دخترکى که او را به جرم شیطان بودن از مدرسه اخراج
کرده بودند، حالا به یکى از دانش آموزان ارزشمند مدرسه توموئه تبدیل شده
بود.
برخى از والدین درباره شیوه هاى آموزشى مدرسه توموئه سردرگم و دچار
سوءِتفاهم بودند. مواقعى مى رسید که حتى پدر و مادر توتو چان نیز از خود
مى پرسیدند که آیا با فرستادن توتو چان به مدرسه توموئه، کار درستى کرده اند
یا نه؟ بین اولیایى که شیوه هاى آموزشى آقاى کوبایاشى را به دیده شک نگاه
کرده و با دیدى سطحى و صرفا با توجه به آنچه مى دیدند، درباره آن قضاوت
مى کردند، برخى آنقدر نگران شدند که فرزندان خود را از مدرسه توموئه
بیرون بردند. اما خود بچه ها علاقه اى به ترک مدرسه توموئه نداشتند و گریه مى کردند. خوشبختانه از کلاس توتو چان هیچکس را به مدرسه دیگرى نبردند،
ولى پسرى که یک کلاس بالاتر بود، هنگامى که از ماندن در مدرسه توموئه
ناامید شده بود، با گونه هایى اشک آلود و با انگشتان گره کرده، عقده خود را با
مشت زدن به پشت مدیر مدرسه خالى مى کرد. او را روى زمین مى کشیدند.
پوست زانوانش خراشیده بود. چشمان آقاى مدیر نیز از شدت اشک ریختن،
قرمز شده بود. پدر و مادر پسرک، سرانجام، او را به زور از مدرسه بیرون
کشیدند. درحالىکه او را دور مى کردند، دائما برمى گشت و خود را پیچ وتاب
مى داد.
به هرحال، مناسبت هاى غم انگیز مشابه این واقعه زیاد نبود. اکنون، توتو چان
دانش آموز کلاس دوم بود و روزهایى پر از خوشى و ماجرا در پیش داشت.
در همان روزها بود که کیف مدرسه توتو چان، بالاخره با هیکلش متناسب
شده و به خوبى به پشتش بسته مى شد.
#داستان
#ژاپن
#مدرسه_تحولی
#توتوچان
@pajoheshmoalem
🏡🏡🏡🏡
#پارت76
مربى کشت وکار
روزى مدیر مدرسه آموزگار جدیدى به بچه ها معرفى کرد و گفت: «امروز
ایشان معلم شماست. او مى خواهد خیلى چیزها را به شما نشان دهد.» توتو
چان سرتاپاى آقاى معلم جدید را بادقت نگاه کرد. نکته اولى که به چشمش
خورد، این بود که لباسش اصلاً به سر و وضع معلم ها نمى خورد. بافتنى کوتاهى
روى زیرپیراهن خود پوشیده بود و به جاى کراوات حوله اى دور گردنش
انداخته بود. شلوارش نیز شلوارى کتانى به رنگ آبى با پاچه هاى باریک و پر از
وصله بود. به جاى کفش، گالش لاستیکى کارگران را بهپا داشت و کلاه
حصیرى پاره شده اى نیز به سر گذاشته بود.
همه بچه ها را کنار استخر قصر کوهون بوتسو جمع کرده بودند. توتو چان
درحالى که به آموزگار زل زده بود، فکر کرد او را قبلاً دیده است. فکر کرد
«کجا؟» صورت مهربانش، آفتاب خورده و پر از چین وچروک بود. حتى نى باریک
آویزان از ریسمان سیاهى که به عنوان کمربند از آن استفاده کرده بود، به نظر
توتو چان آشنا مى آمد. ناگهان به خاطر آورد؛ سپس، با خوشرویى گفت: «شما
همان کشاورزى نیستید که در مزرعه کنار رودخانه کار مى کند؟»
معلم تازه، با لبخندى که دندان هایش را به نمایش درمى آورد و به چین هاى
صورتش مى افزود، گفت: «درسته! شما هروقت براى گردش به قصر کوهون
بوتسو مى آیید، از کنار محل کار من عبور مى کنید. آنجا مزرعه من است. همان
که پر از شکوفه هاى خردل است.»
یکى از بچه ها با حالتى شگفت زده داد زد: «اوهوم! پس قرار است شما معلم ما
باشید.»
مرد، درحالى که دستانش را مقابل صورتش تکان مى داد، گفت: «نع! من اصلاً
معلم نیستم. من کشاورزم. فقط مدیر شما از من خواسته این کار را بکنم.
فقط همین!»
آقاى مدیر که کنار او ایستاده بود، گفت: «آه بله، او معلم شماست. معلم
کشاورزى شما. ایشان لطف داشته و قبول کرده به شما یاد دهد چگونه
مى توان مزرعه اى درست کرد. درست مثل اینکه نانوا، چگونگى نان پختن را به
شما یاد دهد.» سپس، رویش را به طرف کشاورز کرده و گفت: «به بچه ها یاد
بدهید چگونه کار کنند. از همین امروز، درس را شروع کنید.»
در مدارس عادى ابتدایى، هرکس که قرار بود به بچه ها چیزى یاد دهد، باید
حداقل مدرک آموزگارى را به دست مى آورد، اما آقاى کوبایاشى به این جور
چیزها اهمیتى نمى داد. او فکر مىکرد، آنچه اهمیت دارد این است که بچه ها از
راه دیدن نمونه هاى واقعى، یاد بگیرند. مربى کشاورزى گفت: «پس بیایید
شروع کنیم!»
#داستان
#ژاپن
#مدرسه_تحولی
#توتوچان
@pajoheshmoalem
🏡🏡🏡🏡
#پارت77
جایى که در آن گرد آمده بودند، کنار استخر قصر کوهون بوتسو و مکان
آرامى بود. جایى فرح بخش که سایه درختان بر کناره هاى استخر گسترده بود.
مدیر مدرسه، پیشاپیش انبارکى از یکى از واگن هاى قطعه قطعه شده قطار،
آنجا درست کرده بود تا محل نگهدارى بیل و کلنگ و سایر وسایل بچه ها باشد.
واگن نصف شده، منظره صلح آمیزى داشت و آن را به طور مرتب، وسط
محوطه اى گذاشته بودند که قرار بود بچه ها در آن کشاورزى کنند.
مربى کشاورزى به بچه ها گفت که بیل و کجبیل بردارند و محوطه را از
علف هاى هرز پاک کنند. درباره علف هاى هرز براى آنها خیلى حرف زد؛ اینکه
چگونه از دانه هایى که کاشته مى شوند، سریعتر رشد مى کنند و جلوى آفتاب را
مى گیرند؛ اینکه علف هاى هرز محل مناسبى براى پنهان شدن حشرات هستند؛ و
همه مواد غذایى خاک را از مزرعه جذب مى کنند و جلوى رشد محصول را
مى گیرند. او پشت سرهم نکات تازه اى به آنها یاد مى داد. و درحالى که به بچه ها
آموزش مى داد، دستانش بى کار نبودند و علف هاى هرز را از زمین بیرون
مى کشیدند. بچه ها هم همین کار را مى کردند. بعد، بیل زدن را به آنها یاد داد و
روش درست کردن شیار با کجبیل را آموزش داد. چگونگى پاشیدن کود و همه
کارهاى دیگرى که براى عمل آورى محصول لازم است، درحالى که عملى اجرا
مى کرد، به آنها آموزش داد.
مار کوچکى از یکى از سوراخ هاى زمین سربرآورد و تقریبا نزدیک بود دست
تاچان را، که از پسرهاى بزرگ گروه بود، نیش بزند، اما مربى
کشاورزى به او اطمینان داد و گفت: «مارهاى اینجا سمى نیستند. اگر کسى
به آنها آسیب نزند، نیش هم نمى زنند.»
او در کنار یاد دادن چگونگى سامان دادن به مزرعه، چیزهاى جالبى درباره
حشرات، پرندگان، پروانه ها، آب و هوا، و چیزهاى دیگر براى بچهها تعریف
کرد. دستان پرگره و ترک خورده اش، گواهى مى داد که تمامى آنچه را به بچه ها
یاد مى دهد، از طریق تجربه شخصى اش دریافته است.
هنگامى که بچه ها به کمک مربى خود، کار کاشت مزرعه را به انجام رساندند،
خیس عرق شده بودند. به جز برخى قسمت هاى شیارهاى مزرعه که اندکى
ناهموار بود، سایر قسمتهاى آن کاملاً مانند مزرعه اى واقعى بود، که شما هر
جاى دیگرى مى بینید.
از آن روز به بعد، بچه ها به آن زارع احترام خاص مى گذاشتند، و حتى اگر او را
در فاصله دورى مى دیدند، فریاد مى کشیدند: «آن مرد مربى کشاورزى مدرسه
ماست.» او نیز هرگاه مقدارى کود در جایى پیدا مى کرد، آن را در مزرعه بچه ها
مى پاشید. بنابراین، محصول آن مزرعه خیلى خوب رشد مى کرد. هر روز یکى از
بچه ها، از مزرعه بازدید مى کرد و درباره وضع آن به آقاى مدیر و بچه ها گزارش
مى داد. بچه ها، چگونگى لذت بردن از رشد و به بار نشستن دانه هایى را که خود
کاشته بودند، یاد مى گرفتند و هر وقت دو سه نفر از آنان گرد یکدیگر جمع مى شدند، صحبتشان به وضعیت مزرعه مدرسه کشیده مى شد.
حوادث ترسناکى در گوشه و کنار جهان رخ مى داد، اما بچه ها در فضایى پُر از
صلح، صمیمانه، درباره مزرعه خودشان حرف مى زدند.
#داستان
#ژاپن
#مدرسه_تحولی
#توتوچان
@pajoheshmoalem
🏡🏡🏡🏡
#پارت78
آشپزخانه صحرایى
روزى بعد از تمام شدن مدرسه، توتوچان بدون آنکه با کسى حرفى بزند و یا
حتى خداحافظى کند، از مدرسه خارج شد و باعجله به سوى ایستگاه
جیوگائوکا رفت. او زیر لب دائما تکرار مىکرد: «آشپزخانه صحرایى دره رعد،
آشپزخانه صحرایى دره رعد.»
این عبارتى بود که گفتن آن براى دخترى کوچک مشکل مى نمود، اما سخت تر از
نام یکى از قهرمانان قصه راکوگو نبود. نام این شخص آنقدر طولانى بود
که قبل از آنکه نجات دهندگانش از چاه، بتوانند نام او را بفهمند، به ته چاه
این عبارت مى کرد، زیرا
برگشته بود. توتو چان باید همه حواس خود را جمعِ
چنانچه کسى از پهلویش رد مى شد و ناگهان آن نام طولانى جوگموـ
جوگمو را به زبان مى آورد، حتما عبارت را از یاد مى برد. حتى اگر موقع
پریدن روى پله قطار حرفى از دهانش درمى آمد گیج مى شد و عبارت را
فراموش مى کرد. هیچ چارهاى جز تکرار کردن این عبارت در ذهن خودش
نداشت. از اقبال مسد، هیچکس در قطار با او حرف نزد و توانست جلوى
خودش را نیز از کنجکاوى درباره چیزهاى تازه اى که مى دید، بگیرد و از خودش
نپرسد «راستى آن چه بود؟» اما هنگامى که به ایستگاه رسید، یکى از
کارمندان راه آهن که او را مى شناخت، گفت: «سلام، تازه برگشتى؟» نزدیک
بود توتو چان جواب او را بدهد، اما جلوى خودش را گرفت. بنابراین، فقط
سرى تکان داد و به سوى خانه دوید.
در همان لحظه اى که به خانه رسید، با تمامى قوا رو به مادرش فریاد زد:
«آشپزخانه صحرایى ّدره رعد.» مادرش در ابتدا گیج شد و فکر کرد این
عبارت یکى از فریادهایى است که جودوکاران مى کشند و یا بندى از اشعار
مربوط به سامورایى هاست. اما بعد فهمید قضیه از چه قرار است. در نزدیکى
ایستگاه تادوروکى که سه ایستگاه با ایستگاه جیوگائوکا فاصله داشت،
نقطه بسیار زیبایى وجود داشت که تادوروکى کایکوکو به معنى « ّدره
رعد» نامیده مى شد. این منطقه یکى از نقاط خیلى قدیمى توکیو و مکانى دوست داشتنى براى همه بود. آبشار، رودخانه، و جنگلى زیبا در آن وجود داشت.
درباره عبارت آشپزخانه صحرایى نیز مادر توتو چان فکر کرد که لابد قرار
است بچه ها را به آنجا ببرند تا خودشان غذایى بپزند. در این فکر بود که چه
عبارت مشکلى براى یاددادن به بچه ها درنظر گرفته اند، اما به این نتیجه رسید
که هرگاه پاى منافع و دلبستگى هاى بچه ها در میان باشد، چیزهاى خیلى سخت را هم به راحتى یاد مى گیرند.
#داستان
#ژاپن
#مدرسه_تحولی
#توتوچان
@pajoheshmoalem
🏡🏡🏡🏡
#پارت79
توتو چان که سرانجام از بار حفظ کردن این عبارت مشکل رها شده بود، حالا
دیگر جزئیات موضوع را یکى پس از دیگرى به مادرش اطلاع مى داد. قرار بود
بچه ها صبح روز جمعه بعد، در مدرسه دور هم جمع شوند. چیزهایى که باید با
خود مى بردند عبارت بود از کاسه سوپ خورى، کاسه برنج خورى، میله هاى چوبى
مخصوص غذاخوردن، و فنجانى برنج نپخته. مدیر مدرسه گفته بود که وقتى
این مقدار برنج پخته شود، به اندازه یک ظرف برنج خورى خواهد شد. قرار
بود مقدارى هم سوپ گوشت بپزند. بنابراین، باید کمى گوشت و سبزى هم با
خودش مى برد. هرکس هم دلش مى خواست، مى توانست چیزى براى عصرانه با
خودش ببرد.
طى چند روز پس از آن، توتو چان دائما در آشپزخانه دور و بر مادرش
مى چرخید تا چگونگى استفاده از کارد، جابه جاکردن قابلمه، و کشیدن برنج را
بیاموزد. تماشاى کارهاى مادرش در آشپزخانه کار لذتبخشى بود، اما جالبتر از
همه زمانى بود که مادرش به در قابلمه یا هر چیز داغ دیگرى دست مى زد و
بلافاصله با انگشت سبابه و شست، لاله گوش توتو چان را لمس مى کرد
مى گفت: «اوه، این داغ است!» مادر، توضیح داد براى این لاله گوش او را
لمس مى کند که لاله گوش از سایر قسمت هاى بدن سردتر است.
رفتار مادر به مثابه آدم بزرگسالى که در کارها و امور آشپزى تخصص دارد،
توتو چان را تحت تأثیر قرار مى داد. با خودش گفت: «هنگام آشپزى صحرایى در
ّدره رعد، من نیز چنین خواهم کرد.»
سرانجام، روز جمعه فرا رسید. وقتى بعد از پیاده شدن از قطار به ّدره رعد رسیدند، آقاى مدیر آنها را که زیر درختان جمع شده بودند شمرد و کنترل کرد.
صورت هاى ظریف و دوست داشتنى بچه ها در تابش آفتابى که از لاى برگ هاى
درختان بلند مى تابید، مى درخشید. کیسه هاى انباشته خود را به دست گرفته بودند
و منتظر بودند مدیر مدرسه درباره قدم بعدى راهنمایى شان کند. کمى آنسوتر،
آبشار با آهنگ زیبایى از فراز بلندى فرو مى ریخت.
آقاى مدیر گفت: «خیلى خوب، حالا به چند گروه تقسیم مى شویم و با آجرهایى
که آموزگاران آورده اند، اجاق درست مى کنیم. بعد تعدادى از شما باید برنج را
بشویند و براى پختن آماده کنند. بعد از آن سوپ گوشت را درست مى کنیم.
آماده اید؟»
خیلى طول نکشید همه پنجاه بچه از طریق بازى «سنگ، کاغذ، قیچى» به
شش گروه تقسیم شدند. حفره هایى کندند و دور آنها را آجرچینى کردند.
سپس میله هایى آهنى روى اجاق چیدند تا ظروف پخت برنج و سوپ را روى
آنها بگذارند. در همین حال، عده اى چوب خشک از جنگل جمع مى کردند.
دیگران براى شستن برنج به کنار رودخانه رفتند. تقسیم وظایف، توسط خود
بچه ها صورت مى گرفت. توتو چان پیشنهاد کرد سبزى ها را خرد کرده و مسئولیت پخت سوپ را به عهده بگیرد.
#داستان
#ژاپن
#مدرسه_تحولی
#توتوچان
@pajoheshmoalem
🏡🏡🏡🏡
#پارت80
پسرى که دوسال از توتو چان بزرگتر
بود مأموریت داشت سبزى ها را خرد کند، اما وقتى از کار فارغ شد، مقدارى از
سبزى ها را آنقدر درشت و بقیه را آنقدر ریز خرد کرده بود که به درد نمى خوردند.
به هرحال او تلاش خود را کرده بود و عرق از بینى اش روان بود. توتو چان کار او
را اصلاح کرد و طبق آنچه از مادرش یاد گرفته بود، بادمجان، سیب زمینى، پیاز،
ریشه باباآدم، و همه چیزهاى دیگر را به اندازه مناسب خرد کرد. او حتى به
عهده گرفت مقدارى مخلّفات براى غذا درست کند و براى این کار کمى
بادمجان و خیار را به صورت ورقه هاى نازک برید و نمک مال کرد. علاوه بر اینها،
راهنمایى هایى هم به سایر بچه هاى بزرگتر که در اجراى وظایف خود درمانده
بودند، ارائه کرد. واقعا این احساس را پیدا کرده بود که مادر است! همه از
سالادى که درست کرده بود، خوششان آمد. او در این باره متواضعانه گفت:
«کارى نداشت. فقط گفتم شاید بتوان با این چیزها هم سالادى فراهم کرد.»
وقتى خواستند در سوپ ادویه بریزند، از همه نظرخواهى شد. هرکس چیزى
مى گفت و به نوعى اظهار تعجب و بى اطلاعى مى کرد. حتى بعضى به خنده افتاده
بودند. پرندگان جنگلى نیز از سوى دیگر چهچهه مى زدند و به هیاهو مى افزودند.
در همین حال، بوهاى وسوسه کننده اى از قابلمه ها بلند مى شد. تا آن هنگام،
بچه ها هرگز به جریان پخته شدن چیزى نگاه نکرده و براى تنظیم شعله آتش
زحمتى نکشیده بودند. آنها صرفا پشت میز نشسته و هر آنچه جلوى آنها
گذاشته شده بود، خورده بودند. لذت پختن غذا و زحمات همراه با آن و دیدن
اینکه چگونه هریک از اجزاى غذا هنگام پختن تغییر مى کند، تجربه اى کاملاً تازه
بود.
سرانجام، کار همه گروه هاى تهیه کننده غذا تمام شد. مدیر مدرسه، محلى را
در میان چمن ها درنظر گرفته بود که همه بچه ها مى توانستند دایره وار، آنجا
بنشینند. جلو هر گروه، قابلمه اى برنج و قابلمه اى سوپ قرار داشت. اما توتو
چان قبل از آنکه حرکت مورد علاقه خود را انجام دهد، اجازه نداد گروهش
قابلمه سوپ را جابه جا کند؛ او در قابلمه را با اعتمادبه نفس برداشت و گفت:
«اوه، خیلى داغ است!» و بعد انگشتانش را به لاله گوشش چسباند. سپس
گفت: «حالا مى توانید آن را بردارید.» و قابلمه به جایى که بچه ها نشسته بودند،
انتقال یافت. بچه ها حیرت زده بودند که این کار چه معنایى دارد. به نظر مى رسید
که هیچکس تحت تأثیر قرار نگرفته است، اما توتو چان خیلى راضى بود.
حواس همه پیش بشقاب هاى برنج و کاسه هاى سوپى بود که جلو بچه ها بخار
مى کرد. همه گرسنه بودند. مهمتر از همه این بود که آنچه مى خوردند، دستپخت
خودشان بود.
پس از خواندن «بجو، بجو، خوب بجو ــ هرچیزى رو مى خورى» و دعاى غذا،
همه ساکت شدند و سکوت جنگل را فراگرفت. صدایى جز صداى ریزش
آبشار شنیده نمى شد.
#داستان
#ژاپن
#مدرسه_تحولی
#توتوچان
@pajoheshmoalem
🏡🏡🏡🏡
#پارت81
تو واقعا دختر خوبى هستى
«مى دانى، تو واقعا دختر خوبى هستى!» این جمله اى بود که مدیر مدرسه
عادت داشت هروقت توتو چان را مى بیند به زبان بیاورد. هروقت این را
مى گفت، توتو چان لبخند مى زد، کمى به هوا مى پرید، و مىگفت: «بله، من دختر
خوبى هستم.» او به این حرف اعتقاد داشت.
درواقع توتو چان در بسیارى زمینه ها دختر خوبى بود. با همه و به ویژه با
دوستان معلولش بسیار مهربان بود، از آنها دفاع مى کرد، و اگر بچه هاى مدرسه
دیگرى به آنها حرف نامربوطى مى گفتند، حتى به قیمت به گریه افتادن در آخر
دعوا، با آنها مى جنگید. هر حیوانى را که زخمى مى یافت با حداکثر تلاش از آن
پرستارى مى کرد. اما درعین حال، آموزگارانش همواره از اینکه او به هنگام
کشف چیزهایى غیرعادى، براى ارضاى ح ّس کنجکاوى اش خود را خیلى به
دردسر مى انداخت، حیرت زده بودند.
او کارهاى عجیبى مى کرد، مانند گرفتن گیس هایش رو به جلو به هنگام رژه
صبحگاهى. یکبار هنگامى که تمیزکردن کلاس نوبت او بود چشمان تیزبینش
در کف واگن دریچه اى یافت و با بازکردن آن آشغال ها را زیر دریچه پنهان کرد.
این دریچه، اساسا براى امور مکانیکى واگن بود و هنگامى به کار مى آمد که
واگن در خدمت راه آهن بود. او نتوانست دریچه را دوباره ببندد، به همین دلیل،
همه را به دردسر فراوان انداخت. یکبار هم وقتى یکى به او گفت که چگونه
گوشت را از چنگک آویزان مى کنند، به سراغ میله هاى ورزش بارفیکس رفت و
خود را با یک دست از بالاترین میله آویخت. مدتها آنجا ماند و وقتى آموزگارى او
را دید و از او پرسید که آن بالا چه مى کند؟ پاسخ داد: «امروز من ّشقه اى
گوشت هستم!» اما در همین حال، دستش را از میله رها کرد و چنان به زمین
خورد که تمام روز نفسش بالا نمى آمد. البته یک دفعه هم به وسط چاه توالت
پریده بود.
همواره از این کارها مى کرد و به خودش آسیب مى رساند، اما مدیر مدرسه
هرگز به خاطر این کارها پدر و مادرش را نخواست. درباره دیگر کودکان نیز
چنین مى کرد. ْ مشکل همیشه بین مدیر مدرسه و دانش آموز موردنظر حل
مى شد. درست همانطور که روز اول ورود توتو چان به مدرسه چهارساعت
تمام به حرف هاى او گوش کرده بود، توضیحات همه دانش آموزان را درباره
علّت حوادثى که اتفاق مى افتاد با صبر و حوصله گوش مى داد. حتى عذر و
بهانه هاى آنها را نیز مى شنید. اگر کودک کار واقعا نادرستى کرده بود و
سرانجام این را که کار اشتباهى کرده درک مى کرد، مدیر مدرسه مى گفت:
«حالا عذرخواهى کن!»
بدون شک درباره توتو چان نیز گلایه ها و شکایت هایى از سوى آموزگاران و اولیاى سایر دانش آموزان به گوش مدیر مدرسه مى رسید. علت اینکه هروقت توتو
چان را مى دید، مى گفت: «مى دانى، تو واقعا دختر خوبى هستى!» همین بود. اگر
شخص بزرگسالى او را در حال گفتن این جمله مى دید، مى فهمید که کلمه
«واقعا» با تأکیدى که مدیر هنگام اداى آن به کار مى برد، چه اهمیتى در این
جمله دارد.
آنچه مدیر مدرسه دوست داشت توتو چان درک کند، چیزى شبیه این بود:
«ممکن است بعضى از مردم فکر کنند تو از برخى جنبه ها دختر خوبى نیستى،
اما شخصیت واقعى تو بد نیست. شخصیت تو خیلى خوب است و من از آن
آگاهم.» افسوس که توتو چان، سالها بعد معنى واقعى حرف او را فهمید. با
این حال، ممکن است توتو چان معنى واقعى حرفى را که مدیر مدرسه مى زد،
در آن هنگام نفهمیده باشد، اما مسلما مدیر توانسته بود اعتمادبه نفس «دختر
خوب» بودن را در وجود توتو چان القا کند. حتى وقتى که توتو چان براى
انجام دادن کار نادرستى با خودش دست به گریبان بود، کلمات مدیر در
گوشش زنگ مى زد. بسیارى اوقات وقتى حرکت نادرستى را از خودش مى دید،
به خود مىگفت: «اى داد وبیداد. باز هم از دستم در رفت!»
آقاى کوبایاشى در همه مدتى که توتو چان به مدرسه توموئه مى رفت، به گفتن
این حرف ادامه مى داد و کلمات او چنان اهمیتى داشتند که احتمالاً در
شکل دادن راه آینده زندگى توتو چان تعیین کننده بودند: «مى دانى توتو چان، تو
واقعا دختر خوبى هستى!»
#داستان
#ژاپن
#مدرسه_تحولی
#توتوچان
@pajoheshmoalem
🏡🏡🏡🏡
#پارت83
مدرسه قدیمى مخروبه
آن روزها بین بچه هاى مدارس ابتدایى آوازى رواج داشت. در مدرسه قبلى
توتو چان، هنگامى که بچه ها براى رفتن به خانه از در مدرسه بیرون مى رفتند،
با نگاه کردن به پشت سر و ساختمان مدرسه، این آواز را مى خواندند:
«مدرسه آکاماتسو گرچه خرابه ظاهرش
باشکوه و عالیه از داخلش»
وقتى دانش آموزان مدرسه دیگرى از جلوى مدرسه آکاماتسو رد مى شدند،
انگشت نشانه خود را به طرف مدرسه مى گرفتند و مى خواندند:
آکاماتسو گرچه باشکوهه ظاهرش
کهنه و خرابه است از داخلش
عاقبت این آوازها به قشقرقى واقعى ختم مى شد.
اینکه مدرسه اى، کهنه و خراب و یا باشکوه و زیبا به حساب آید، در درجه اول
به این بستگى داشت که آیا ساختمانش تازه ساز و یا قدیمى است. مهمترین
بخش آواز، مصرع دوم شعر آن بود. این همان مصرعى بود که در آن گفته
مى شد داخل مدرسه چگونه است. به این ترتیب حتى اگر در مصرع اول گفته
مى شد که ظاهر مدرسه، کهنه و خرابه است اهمیتى نداشت. اینکه داخل
مدرسه چه باشد، مهم به حساب مى آمد. این آواز را حداقل پنج شش دانش آموز
با هم دم مى گرفتند و مى خواندند.
یک روز بعد ازظهر، دانش آموزان مدرسه توموئه داشتند طبق معمول بازى
م ىکردند. در این هنگام، آنها مى توانستند تا وقتى که زنگ رفتن به خانه ها زده
شود، هر کارى دوست دارند بکنند. مدیر مدرسه فکر مى کرد اینکه بچه ها
فرصتى داشته باشند تا کارهاى مورد علاقه خود را در مدرسه انجام دهند، امر
مهمى است. به همین دلیل این فرصت اضافى، ساعات کار را در مدرسه
توموئه در مقایسه با سایر مدارس ابتدایى افزایش مى داد. در آن روز بعضى از
بچه ها توپ بازى مى کردند؛ عده اى از میله ها و نرده هایى که در محوطه
ماسه ریزى شده کار گذاشته بودند، بالا و پایین مى رفتند و سراپا خاک آلود بودند؛
برخى دیگر به گلها رسیدگى مى کردند؛ دخترهاى بزرگتر روى پله ها نشسته با
یکدیگر حرف مى زدند، و بعضى هم از درختان بالا مى رفتند. همه داشتند کارى را
مى کردند که واقعا دوست داشتند. البته برخى هم مانند تایى چان در کلاس مانده
و مشغول آزمایش هاى فیزیک نظیر جوشاندن مواد و آزمایش آنها در لوله هاى
آزمایش بودند. چند نفرى نیز در کتابخانه کتاب مى خواندند و آمادرا که به
حیوانات علاقه زیادى داشت، گربه ولگردى را گرفته و در حال وارسى داخل
گوش هایش بود. هرکس به شیوه خودش از ساعت فراغت لذت مى برد.
ناگهان صداى آواز بلندى از بیرون مدرسه شنیده شد:
«مدرسه توموئه، که ظاهرش خرابه
وارد اون که مى شى، داخلش هم خرابه»
#داستان
#ژاپن
#مدرسه_تحولی
#توتوچان
@pajoheshmoalem
🏡🏡🏡🏡
#پارت84
توتو چان با خود اندیشید: «وحشتناک است.» اتفاقا در آن هنگام، کنار دروازه
مدرسه ایستاده بود. خوب البته آن را نمى شد دروازه گفت، چون که بر
ستون هاى آن شاخ و برگ روییده بود. اما به هرحال او چیزهایى را که گفته
مى شد، به روشنى مى شنید. آنها داشتند زیادى تند مى رفتند و این براى توتو چان
سنگین بود. داشتند به مدرسه آنها اتهام مى زدند که از داخل و از خارج خراب و
کهنه است. اوقاتش تلخ شد. دیگران نیز با حالتى برافروخته به طرف دروازه
مدرسه دویدند. پسرهاى مدارس دیگر در حالى که از جلوى مدرسه رد مى شدند،
به صورت توهین آمیز فریاد مى کشیدند: «مدرسه خرابه!»
توتو چان، آنقدر عصبانى شد که دنبالشان گذاشت و فقط خودش تنهایى
سراغ آنها رفت. اما آنها به سرعت مى دویدند و در چشم به همزدنى، در پس
خیابانى گریختند. توتو چان با پریشانى به سوى مدرسه برگشت. شروع به
خواندن کرد:
«مدرسه توموئه، مدرسه اى عالیه»
چند گام دیگر برداشت و اضافه کرد:
«از داخل و از بیرون، مدرسه اى عالیه!»
از آوازى که خوانده بود، خوشش آمد و حالش خیلى بهتر شد. بنابراین،
هنگامى که به مدرسه رسید، تظاهر کرد دانش آموز مدرسه دیگرى است و با
صدایى بلند به صورتى که همه بشنوند از لاى پرچین داد زد:
«مدرسه توموئه، مدرسه اى عالیه؛
از داخل و از بیرون، مدرسه اى عالیه!»
دانش آموزانى که در حال بازى بودند، در ابتدا نتوانستند بفهمند که این صداى
کیست. اما وقتى فهمیدند خواننده آواز توتو چان است، به خیابان رفته و به او پیوستند. درنهایت، درحالى که بازوان یکدیگر را گرفته بودند، در خیابان جلوى
مدرسه به راه افتاده و همگى به خواندن پرداختند. هرچند در آن هنگام آگاه
نبودند، اما در آن لحظه بیش از وحدت صدا و آواز، دل هایى هماهنگ داشتند.
هرچه بیشتر دور مدرسه مى گشتند، روح همبستگى افزونترى مى یافتند:
«مدرسه توموئه، مدرسه اى عالیه؛
از داخل و از بیرون، مدرسه اى عالیه!»
دانش آموزان خبر نداشتند آقاى مدیر که در آن هنگام در دفترش نشسته بود و
به آواز آنها گوش مى داد، چه لذّتى مى برد.
طبیعى است که همه مربیان در چنین موقعیتى مشعوف مى شوند، اما براى
مربیانى که بیش از دیگران به کودکان مى اندیشند، همواره چنین نیست و هر
روز انبوهى از گرفتارى ها نیز وجود دارد. این گرفتارى ها و ناراحتى براى
مدرسه اى مانند توموئه که همه چیز آن غیرعادى است، حتى بیش از دیگر
مدارس است. این مدرسه نمى توانست از زیر ضربه انتقادهاى مردمانى که به
سیستم آموزشى سنّتى عادت کرده بودند، به راحتى بگریزد.
با وجود چنین شرایطى، آوازى که دانش آموزان مى خواندند، احتمالاً بزرگترین
هدیه اى بود که مى شد به مدیر مدرسه داد:
«مدرسه توموئه، مدرسه اى عالیه؛
از داخل و از بیرون، مدرسه اى عالیه!»
آن روز، زنگ آخر مدرسه خیلى دیرتر از روزهاى دیگر به صدا درآمد.
#داستان
#ژاپن
#مدرسه_تحولی
#توتوچان
@pajoheshmoalem
🏡🏡🏡🏡
#پارت85
روبان سر
یک روز بعد از تمام شدن وقت ناهار، توتو چان کنار سالن اجتماعات جست وخیز
مى کرد که با مدیر مدرسه روبه رو شد. البته چند دقیقه قبل از آن، هنگام صرف
غذا آقاى مدیر را دیده بود، اما اکنون با او برخورد کرد. زیرا او در جهت
مخالف حرکت توتو چان به سویش مى آمد.
آقاى مدیر گفت: «آه توتو چان، تو اینجایى؟ مى خواستم از تو پرسشى بکنم.»
توتو چان از اینکه مى توانست به آقاى مدیر کمکى بکند، خوشحال شد و گفت:
«مى خواهید چه چیزى بپرسید؟»
آقاى مدیر نگاهى به روبان روى سر توتو چان کرد و گفت: «این روبان را از
کجا آورده اى؟»
واکنشى که با شنیدن این پرسش در چهره توتو چان منعکس شد، شادمانه نبود. این روبان را از روز پیش به موهایش بسته بود. این چیزى بود که خودش
پیدا کرده بود. سرش را جلوتر برد تا مدیر مدرسه روبان را بهتر ببیند.
با غرور گفت: «این روى روپوش مدرسه قدیمى ّعمه ام دوخته شده بود. وقتى
داشت این روپوش را داخل کمد مى گذاشت، آن را دیدم و او آن را به من داد.
عمه جان گفت که من دختر باتربیتى هستم.»
مدیر مدرسه که در اندیشه عمیقى بود گفت: «که اینطور!»
توتو چان به داشتن این روبان خیلى افتخار م ىکرد. او به آقاى مدیر گفت که به
دیدن عمه اش رفته بوده و خوشبختانه او داشته لباس هاى قدیمى اش را براى
جلوگیرى از پوسیدگى هوا مى داده است. بین این لباس ها پیراهن بنفش رنگ بلند
و از مدافتادهاى بود که عمه اش هنگام رفتن به دبستان مى پوشیده است.
هنگامى که عمه داشت این پیراهن را سر جایش مى گذاشت، توتو چان متوجه
چیز زیبایى روى آن شد.
«این چیه؟»
با این پرسش توتو چان عمه درنگى کرد. معلوم شد این چیز زیبا همان روبانى
بوده که اکنون موهاى توتو چان با آن از پشت بسته شده بود.
عمه جان گفت: «انگار این روبان را براى این ساخته اند که موهاى تو را از
پشت خوشگل کند. آن سال هایى که ما به مدرسه مى رفتیم، همه مى خواستند
تورى حاشیه دار و یا روبانى که به شکل پاپیون باشد روى لباس خود بدوزند.»
#داستان
#ژاپن
#مدرسه_تحولی
#توتوچان
@pajoheshmoalem
🏡🏡🏡🏡
#پارت86
عمه درحالى که سخن مى گفت، متوجه نگاه اشتیاق آمیز توتو چان به روبان شد.
او گفت: «این را به تو مى دهم. من دیگر از این لباس استفاده نخواهم کرد.»
سپس قیچى را برداشت و نخ هاى آن را برید و به توتو چان داد. به این ترتیب
این روبان به دست توتو چان افتاد. واقعا روبان قشنگى بود. از جنس ابریشم
اعلا، پهن، و داراى انواع نقش و نگارهاى بافته شده بود. وقتى آن را گره
مى زدند، کمانى پهن و محکم به بزرگى سر توتو چان درست مى شد. عمه جان
گفت که آن را از خارج آورده بودند.
توتو چان در حال حرف زدن، گهگاه سر خود را چرخشى مى داد تا آقاى مدیر
صداى خش خش روبان را بشنود. هنگامى که حرف هاى توتو چان تمام شد، آقاى
مدیر کمى پریشان حال به نظر مى رسید.
آنگاه گفت: «پس اینطور! دیروز میوچان گفت که دلش روبانى مثل روبان تو
مى خواهد و من هم براى پیداکردن آن به همه مغازه هاى جیوگائوکا سر زدم،
اما پیدا نکردم. که اینطور! جنس وارداتى است. نه؟»
در آن هنگام، صورتش بیش از آنکه به چهره مدیر مدرسه شباهت داشته
باشد، به سیماى پدرى مى مانست که دخترش او را تحت فشار گذاشته است.
بعد گفت: «ببین توتو چان، من خیلى سپاسگزار خواهم شد اگر تو این روبان
را بعد از این، هنگام آمدن به مدرسه به موهایت نبندى. مى دانى، میوچان
درباره این روبان دائما به من اصرار مى کند. ممکن است این کار را بکنى؟»
توتو چان درحالى که بازوانش را روى سینه جمع کرده بود به فکر فرو رفت. بعد
به سرعت پاسخ داد: «باشد. دیگر آن را به موهایم نخواهم بست.»
آقاى مدیر گفت: «خیلى متشکرم!»
توتو چان تا حدى ناراحت و متأسف بود، اما آقاى مدیر هم به دردسر افتاده
بود. بنابراین، موافقت کرد. دلیل دیگر آن بود که فکر کرد آدم بزرگسالى ــ آن
هم مدیر محبوب او ــ به همه مغازه هاى روبان فروشى سر زده و این امر او را
غمگین مى ساخت. چنین بود شیوه رفتار در مدرسه توموئه. همه بدون اینکه
خودشان آگاه باشند، عادت مى کردند دیگران را درک کرده و بدون اینکه
موضوع سن وسال مطرح باشد، به هم کمک کنند. این شیوه طبیعى رفتار در
توموئه بود.
صبح روز بعد، هنگامى که مادر توتو چان پس از رفتن او به مدرسه به اتاقش
رفت تا آن را مرتب کند، روبان را درحالى یافت که دور گردن خرس
عروسکى مورد علاقه توتو چان گره خورده بود. از اینکه توتو چان به یکباره
استفاده از روبانى را که آن همه دوست داشت، کنار گذاشته است حیرت زده
شد. به نظر مى رسید خرس عروسکى از اینکه یکباره روبانى چنین شادى آور بر
او بسته اند، تا حدودى وحشت کرده است.
#داستان
#ژاپن
#مدرسه_تحولی
#توتوچان
@pajoheshmoalem
🏡🏡🏡🏡
#پارت87
عیادت زخمیان
آن روز توتو چان براى نخستین بار در زندگى اش براى عیادت سربازان زخمى به
بیمارستان رفت. این عیادت همراه با حدود سى نفر دانش آموز دیگر که از
مدارس دیگر آمده بودند و توتو چان آنها را نمى شناخت، صورت گرفت. این
بخشى از برنامه اى عمومى بود که اخیرا در سطح ملى، سازمان داده شده
بود. هر مدرسه معمولاً دو تا سه دانش آموز براى این کار مى فرستاد، اما از
مدرسه کوچکى مثل توموئه فقط یک نفر پذیرفته شد. سرپرستى گروه را نیز
یکى از آموزگاران که فرقى نمى کرد از کدام مدرسه باشد، به عهده داشت.
نماینده مدرسه توموئه توتو چان بود.
مسئول گروه، آموزگار لاغرى بود که عینک به چشم مى زد. او بچه ها را به
بیمارستانى برد که حدود پانزده سرباز با پیژامه هاى سفید در آن به سر
مى بردند. بعضى در بستر و تعدادى دیگر در حال قدم زدن بودند. توتو چان
نگران بود سربازان زخمى چگونه افرادى هستند، اما اینک لبخندى که
سربازان مى زدند و دستى که به سوى او تکان مى دادند، خیالش را راحت مى کرد.
حتى سربازانى که سر و صورت باندپیچى شده داشتند، او را نمى ترساندند.
آموزگار بچه ها را در سالن بیمارستان جمع کرد و به سخنرانى براى سربازان
پرداخت.
او گفت: «ما به عیادت شما آمده ایم.» بچه ها تعظیمى کردند و آموزگار ادامه
داد: «چون امروز پنجم ماه مه و روز پسران است، آواز پرچم ماهى ها` را
برایتان مى خوانیم.»
آنگاه بازوانش را بلند کرد، قیافه رهبران ارکستر را به خود گرفت و به بچه ها
گفت: «آماده؟ سه، چهار» به این ترتیب، تنظیم آواز را شروع کرد. بچه ها
یکدیگر را نمى شناختند، اما همگى از ته دل شروع به خواندن کردند:
«بر فراز ردیف بى پایان بامها،
بر فراز گستره وسیع ابرها...»
توتو چان این آواز را اصلا ًبلد نبود، چون چنین سرودهایى را در مدرسه توموئه
به کسى یاد نمى دادند. بنابراین، لبه تخت یکى از سربازانى که صورت مهربانى
داشت نشست و فقط به گوش کردن پرداخت. تا حدودى احساس ناراحتى و
ناشى بودن مى کرد. هنگامى که آواز تمام شد، آموزگار با صداى بلند اعلام کرد:
«حالا آواز جشن عروسک ها را خواهیم خواند.» همه، به جز توتو چان، آواز را
به زیبایى خواندند:
«بیا تا فانوسها را برافروزیم،
هر فانوس را بعد از فانوس دگر...»
توتو چان کارى به جز ساکت نشستن نداشت. وقتى خواندن آواز تمام شد،
سربازها کف زدند. آموزگار لبخندى بر لب آورد و گفت: «خوب، حالا چطور
است آواز یابوى چموش و مادیان را بخوانیم؟ همه با هم! سه، چهار.» و
دوباره بازوانش را جنباند.
توتو چان آن آواز را هم بلد نبود. هنگامى که خواندن این آواز هم تمام شد،
سربازى که توتو چان روى لبه تختش نشسته بود، موهاى او را نوازش کرد و
گفت: «تو آواز نخواندى!»
#داستان
#ژاپن
#مدرسه_تحولی
#توتوچان
@pajoheshmoalem
🏡🏡🏡🏡
#پارت88
توتو چان، احساس شرمسارى سنگینى کرد. او به عیادت سربازان آمده بود؛
اما حتى نتوانسته بود براى آنها یک آواز هم بخواند. بنابراین، از جا برخاست،
کمى از تخت فاصله گرفت و شجاعانه گفت: «خیلى خوب، حالا آوازى را که
بلدم مى خوانم.»
امرى خارج از برنامه در آستانه وقوع بود.
آموزگار پرسید: «مى خواهى چه چیزى بخوانى؟» اما توتو چان از قبل نفس
عمیقى کشیده و در حال شروع آواز بود، بنابراین، آموزگار تصمیم گرفت
منتظر بماند.
چون توتو چان نماینده مدرسه توموئه بود، فکر کرد بهتر است
شناخته شده ترین آواز مدرسه اش را بخواند. بعد از نفس عمیقى، چنین خواند:
«بجو، بجو، خوب بجو
هر چیزى رو مى خورى...»
بعضى از بچه ها خندیدند، دیگران از بغل دستى هاى خود مى پرسیدند: «آوازش چه
بود؟» آموزگار مى خواست ضرب بگیرد، اما درست نمى دانست چه باید بکند،
بنابراین، بازوانش در هوا خشکید. توتو چان دستپاچه بود، اما با تمامى توان به
خواندن ادامه مى داد:
«بجو، بجو، بجو، بجو
گوشت و برنج و ماهى!»
وقتى خواندن آواز تمام شد، توتو چان تعظیمى کرد. هنگامى که سر بلند کرد از
دیدن اشک در چشمان سرباز در شگفت شد. فکر کرد کار بدى کرده است،
اما سربازى که قبلاً او را نوازش کرده بود و کمى از پدرش پیرتر به نظر
مى رسید، دوباره دستى به سرش کشید و گفت: «متشکرم! متشکرم!»
هنوز هم به موهاى توتو چان دست مى کشید و نمى توانست جلوى گریه اش را
بگیرد. در همین حال، معلم با گشاده رویى، درحالى که به نظر مى رسید مى خواهد
به سرباز روحیه دهد، گفت: «فکر کنم حالا وقت آن است که انشاهایى را که
براى سربازان نوشته ایم بخوانیم.»
بچه ها به نوبت به خواندن انشاى خود با صداى بلند پرداختند. توتو چان، نگاهى
به صورت سرباز خودش کرد. بینى و چشمانش سرخ شده بود، اما لبخند
مى زد. توتو چان نیز به او لبخند زد. با خود فکر کرد: «از اینکه این سرباز خندید،
خیلى خوشحالم.»
این را که چه چیزى اشک به چشمان آن سرباز زخمى آورده بود، فقط خودش
مى دانست. شاید دختر کوچکى همانند توتو چان داشت، ممکن است صرفا
تحت تأثیر شیوه دلنشینى که توتو چان با آن آواز خود را خواند، قرار گرفته بود و
شاید هم به خاطر تجربیاتى که در جبهه جنگ از سرش گذشته بود مى دانست
همه آنها در آستانه قحطى و گرسنگى هستند و موضوع آواز این دختر درباره
«خوب جویدن» و اینکه به زودى چیزى براى جویدن باقى نخواهد ماند،
وجودش را سرشار از احساس غم و غصه ساخت. همچنین ممکن است این
سرباز از تصور رخدادهاى وحشتناکى که در آینده این کودکان کوچک را در
خود غرق مى ساختند، به گریه افتاده باشد.
شاید کودکانى که انشاى خود را براى سربازان مى خواندند هنوز این را
احساس نکرده بودند، اما کوره جنگ اقیانوس آرام از مدتى پیش در حال
گرم شدن بود.
#داستان
#ژاپن
#مدرسه_تحولی
#توتوچان
@pajoheshmoalem
🏡🏡🏡🏡
#پارت89
آزمایش سلامتى
توتو چان، بلیت ماهیانه قطار خود را که با نخى به دور گردن انداخته بود،
ِ نشان مأمور کنترل راه آهن ــ که اکنون دیگر او را به خوبى مى شناخت ــ داد و
از ایستگاه جیوگائوکا بیرون رفت.
در بیرون ایستگاه، جمعى تماشایى یافت. مرد جوانى کنار دیوار چهارزانو
نشسته و جلوى خود توده بزرگى از موادى ریخته بود که به نظر مى رسید
پوست خردشده درخت باشند. پنج یا شش نفر از رهگذران هم دور او را
گرفته و به حرفهایش گوش مى دادند. توتو چان نیز به جمع این عده پیوست.
مرد جوان گفت: «حالا خوب توجه کنید! به حرفهایم گوش کنید!» وقتى مرد
نگاهش به توتو چان افتاد، مکثى کرد و سپس ادامه داد: «مهمترین چیز براى
هر شخصى سلامتى اوست. وقتى صبح از خواب بیدار مى شوید، اگر بخواهید
بدانید سالم و سلامت اید و یا مریض و بیمار، مى توانید از پوست این درخت کمک
بگیرید. این پوست، معلوم مى کند وضع شما چطور است. تنها کارى که باید
بکنید این است که تکه کوچکى از این پوست را بجوید. اگر به نظرتان آمد
مزه اش تلخ است، بدانید که حالتان خوب نیست. اگر تلخ نبود، معلوم مى شود
سرحالاید و هیچ نوع مرضى ندارید. قیمت این پوست درخت که به شما کمک
مى کند بدانید سالم هستید یا مریض، فقط بیست ِسن است. آیا آن آقاى
محترمى که آنجا ایستاده میل دارد آن را امتحان کند؟»
تکه اى از پوست درخت را به مرد نسبتا لاغرى که در آنجا بود داد او نیز آن را با
دلهره به دندان کشید. سپس سر خود را کمى تکان داد و اظهارنظر کرد و
گفت:
«به نظر نمى رسد... تکه کوچکى... آخ... آخ... تلخه.»
مرد جوان از جا جست و گفت: «حضرت آقا، شما حتما دچار نوعى بیمارى
هستید، باید مواظب خودتان باشید. اما نگران نباشید، به نظر نمى رسد هنوز
امر مهمى باشد. شما فرمودید کمى تلخ است! اما در مورد آن خانم که آنجا
ایستاده چى؟ ممکن است شما هم کمى از این پوست را بجوید؟» خانمى که
زنبیلى در دست داشت، تکه بزرگى از پوست درخت را گرفت و به شدت به
جویدن آن پرداخت. آنگاه با شادمانى اظهار داشت «نه، اصلاً تلخ نیست!»
مرد جوان گفت: «تبریک مىگویم خانم. شما کاملاً سلامت هستید.» سپس، با
صداى بلند ادامه داد: «فقط بیست سن! بیست سن! قیمت اینکه هر روز صبح
بدانید مریض هستید یا نه، فقط بیست سن! ارزانى واقعى اینجاست!»
توتو چان نیز دلش مى خواست تکه اى از این پوست خاکسترى رنگ درخت را
آزمایش کند، اما شرم مانع از درخواست او مى شد. به جاى آن پرسید: «آیا
وقتى مدرسه تمام شود، شما هنوز اینجا خواهید بود؟»
مرد جوان چشمکى زد و گفت: «حتما!»
#داستان
#ژاپن
#مدرسه_تحولی
#توتوچان
@pajoheshmoalem
🏡🏡🏡🏡
#پارت90
توتو چان به دویدن پرداخت. کیف مدرسه که پشت سرش بسته شده بود، بالا
و پایین مى پرید. نمى خواست دیر کند، زیرا باید قبل از شروع کلاسها، کارى
مى کرد. باید وقتى به کلاس مى رسید، چیزى از همکلاسى هایش مى پرسید:
«آیا کسى بیست سن دارد به من قرض بدهد؟»
اما هیچکس بیست سن پول همراه نداشت. آن روزها یک پاکت بزرگ کارامل
ده سن قیمت داشت. بنابراین، بیست سن، پولى به حساب نمى آمد، اما کسى
هم در آن هنگام چنین پولى همراه نداشت.
میوچان پرسید: «مى خواهى از پدر و مادرم بگیرم؟»
اینکه میوچان دختر مدیر مدرسه بود، در چنین مواقعى باعث راه افتادن کارها
مى شد. خانه میوچان و خانواده اش به سالن اجتماعات مدرسه چسبیده بود و
خانه آنها چنان وضعیتى داشت که گویى در مدرسه زندگى مى کنند.
هنگام ناهار، میوچان به سراغ توتو چان آمد و گفت: «پدرم مى گوید این پول را
به تو قرض خواهد داد، اما مى خواهد بداند آن را براى چه مى خواهى.»
توتو چان راه دفتر مدیر مدرسه را درپیش گرفت.
آقاى مدیر، درحالى که عینک خود را از چشم برمى داشت، گفت: «پس بیست
سن پول مى خواهى! براى چه چیزى احتیاج دارى؟»
توتو چان به سرعت پاسخ داد: «مى خواهم تکه اى از پوست نوعى درخت بخرم
که مى توان با آن فهمید آدم مریض است یا سالم.» کنجکاوى مدیر مدرسه
افزایش یافت.
«آن را کجا مى فروشند؟»
توتو چان باعجله جواب داد: «جلو ایستگاه راه آهن.»
آقاى مدیر گفت: «خیلى خوب! من این پول را مى دهم تا آن را براى خودت
بخرى ولى یک تکه اش را هم باید به من بدهى، باشد؟»
سپس کیفى از جیب کتش بیرون آورد و بیست سن کف دست توتو چان گذاشت.
توتو چان گفت: «خیلى خیلى متشکرم! از مامانم پول مى گیرم و پول شما را
پس مى دهم. او همیشه براى خرید کتاب به من پول مى دهد. اگر بخواهم چیز
دیگرى بخرم باید قبلاً از او اجازه بگیرم، اما وسیله آگاهى از سلامتى چیزى
است که همه به آن نیاز دارند و مطمئنم مادرم حرفى نخواهد زد.»
وقتى مدرسه تعطیل شد، توتو چان درحالى که بیست سن را در دست
مى فشرد، به سوى ایستگاه راه آهن دوید. مرد جوان هنوز آنجا بود و با صداى
بلند براى کالاى خود تبلیغ مى کرد. هنگامى که پول را در دست توتوچان دید،
لبخند وسیعى صورتش را پوشاند.
ــ «دختر خوب! پدر و مادرت از تو خیلى راضى خواهند شد.»
توتو چان گفت: «راکى هم همینطور.»
مرد درحالى که تکه اى از پوست براى توتو چان برمى داشت، پرسید: «راکى
کیست؟»
«سگمان است، از نژاد شپرد آلمانى.»
#داستان
#ژاپن
#مدرسه_تحولی
#توتوچان
@pajoheshmoalem
🏡🏡🏡🏡
#پارت91
مرد کمى درنگ کرد و سپس گفت: «یک سگ... خوب، فکر کنم این ماده براى
سگها هم خاصیت داشته باشد. به هرحال اگر به دهنش تلخ مزه کند، آن را
دوست نخواهد داشت و معلوم مى شود مریض است.»
تکه اى که مرد به دست توتو چان داد، بیش از دو سانت و نیم عرض و پانزده
سانت طول داشت.
«بفرمایید! هر روز صبح یک تکه اش را گاز بزن. اگر تلخ بود، حالت خوب
نیست و اگر اینطور نبود کاملاًسرحال هستى!»
توتو چان به سرعت به خانه رفت و پوست باارزشى را که در کاغذ روزنامه
پیچیده شده بود، بادقت و احتیاط با خود برد. اولین کارى که تا به خانه رسید،
کرد، گذاشتن تکه اى کوچک از پوست در دهان بود. ماده اى خشک و سخت
به نظر مى رسید، اما اصلاً تلخ نبود. درواقع هیچ مزه اى نمى داد.
«هورا! من سالم و سرحالم!»
مادرش لبخندزنان گفت: «البته که سالمى. مگر چه شده؟»
توتو چان جریان را توضیح داد. مادرش نیز تلاش کرد تکه اى از پوست را بجود.
«تلخ نیست.»
«پس معلوم است که تو هم سالمى مامان!»
سپس، توتو چان سراغ راکى رفت و تکه اى از پوست را مقابل او گرفت. سگ ابتدا آن را بو کرد و سپس آن را لیس زد.
توتو چان گفت: «باید آن را گاز بزنى. بعد مى فهمى مریضى یا سالم.»
اما راکى تلاشى براى جویدن پوست به عمل نیاورد و فقط با پنجه، پشت
گوشش را خاراند. توتو چان تکه پوست را به دهان سگ نزدیک کرد.
«زود باش! گاز بزن! اگر سالم نباشى گرفتار مى شویم.»
راکى تکه اى نازک از لبه تکه پوست را با بى میلى گاز زد. سپس دوباره آن را بو
کرد. چنین به نظر نمى رسید که تمایلى به آن نداشته باشد، یا آن را اصلاًدوست
نداشته باشد. یک بار دیگر خمیازه کشید.»
«هورا! راکى هم سالم و سلامت است!»
صبح فردا، مادر توتو چان بیست سن پول به او داد. توتو چان، مستقیم به
دفتر مدیر مدرسه رفت و قطعه پوست را بیرون آورد.
مدیر مدرسه، لحظه اى به پوست درخت چنان نگاه کرد که گویى مى خواست
بپرسد «این دیگر چیست؟» سپس، متوجه پولى شد که توتو چان برایش
آورده بود و موضوع را به یاد آورد.
توتو چان گفت: «کمى از آن را بخورید! اگر تلخ باشد، یعنى شما بیمارید.»
مدیر مدرسه کمى از پوست درخت را به دندان گرفت. سپس، بادقت بقیه آن
را وارسى کرد.
#داستان
#ژاپن
#مدرسه_تحولی
#توتوچان
@pajoheshmoalem
🏡🏡🏡🏡
#پارت91
مرد کمى درنگ کرد و سپس گفت: «یک سگ... خوب، فکر کنم این ماده براى
سگها هم خاصیت داشته باشد. به هرحال اگر به دهنش تلخ مزه کند، آن را
دوست نخواهد داشت و معلوم مى شود مریض است.»
تکه اى که مرد به دست توتو چان داد، بیش از دو سانت و نیم عرض و پانزده
سانت طول داشت.
«بفرمایید! هر روز صبح یک تکه اش را گاز بزن. اگر تلخ بود، حالت خوب
نیست و اگر اینطور نبود کاملاًسرحال هستى!»
توتو چان به سرعت به خانه رفت و پوست باارزشى را که در کاغذ روزنامه
پیچیده شده بود، بادقت و احتیاط با خود برد. اولین کارى که تا به خانه رسید،
کرد، گذاشتن تکه اى کوچک از پوست در دهان بود. ماده اى خشک و سخت
به نظر مى رسید، اما اصلاً تلخ نبود. درواقع هیچ مزه اى نمى داد.
«هورا! من سالم و سرحالم!»
مادرش لبخندزنان گفت: «البته که سالمى. مگر چه شده؟»
توتو چان جریان را توضیح داد. مادرش نیز تلاش کرد تکه اى از پوست را بجود.
«تلخ نیست.»
«پس معلوم است که تو هم سالمى مامان!»
سپس، توتو چان سراغ راکى رفت و تکه اى از پوست را مقابل او گرفت. سگ ابتدا آن را بو کرد و سپس آن را لیس زد.
توتو چان گفت: «باید آن را گاز بزنى. بعد مى فهمى مریضى یا سالم.»
اما راکى تلاشى براى جویدن پوست به عمل نیاورد و فقط با پنجه، پشت
گوشش را خاراند. توتو چان تکه پوست را به دهان سگ نزدیک کرد.
«زود باش! گاز بزن! اگر سالم نباشى گرفتار مى شویم.»
راکى تکه اى نازک از لبه تکه پوست را با بى میلى گاز زد. سپس دوباره آن را بو
کرد. چنین به نظر نمى رسید که تمایلى به آن نداشته باشد، یا آن را اصلاًدوست
نداشته باشد. یک بار دیگر خمیازه کشید.»
«هورا! راکى هم سالم و سلامت است!»
صبح فردا، مادر توتو چان بیست سن پول به او داد. توتو چان، مستقیم به
دفتر مدیر مدرسه رفت و قطعه پوست را بیرون آورد.
مدیر مدرسه، لحظه اى به پوست درخت چنان نگاه کرد که گویى مى خواست
بپرسد «این دیگر چیست؟» سپس، متوجه پولى شد که توتو چان برایش
آورده بود و موضوع را به یاد آورد.
توتو چان گفت: «کمى از آن را بخورید! اگر تلخ باشد، یعنى شما بیمارید.»
مدیر مدرسه کمى از پوست درخت را به دندان گرفت. سپس، بادقت بقیه آن
را وارسى کرد.
#داستان
#ژاپن
#مدرسه_تحولی
#توتوچان
@pajoheshmoalem