eitaa logo
پژوهشکده معلمی
1.6هزار دنبال‌کننده
866 عکس
153 ویدیو
35 فایل
در این کانال آموزش پژوهش های ویژه معلمی گذاشته خواهد شد. هزینه استفاده از مطالب کانال صلوات به نیت تعجیل در ظهور آقامون روزهای تدریس دوشنبه و پنج شنبه پیام ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16808988802265 پیام ناشناس ایتا Https://6w9.ir/Harf_9380048
مشاهده در ایتا
دانلود
🏡🏡🏡🏡 توتو چان درحالى که با نگرانى به چهره آقاى مدیر مى نگریست، پرسید: «مزهاش تلخ است؟» «اصلاًمزه اى ندارد.» درحالى که تکه پوست را به توتو چان برمى گرداند، گفت: «حالم خوب است، متشکرم.» «هورا! آقاى مدیر سلامت است! من خیلى خوشحالم.» آن روز توتو چان همه را مجبور کرد تا تکه اى از پوست را بجوند. هیچکدام از بچه ها مزه آن را تلخ نیافت و این به معنى آن بود که همه سالم هستند. توتو چان خیلى خوشحال بود. همه بچه ها سراغ مدیر مدرسه رفتند و گفتند که سلامت هستند. آقاى مدیر نیز به همه آنها گفت: «خیلى خوب است که سلامت هستید.» احتمالاً مدیر مدرسه همه چیز را فهمیده بود. او در ناحیه اى جنگلى در جوما پریفکچر کنار رودى به دنیا آمده و بزرگ شده بود که در پاى کوه هارونا قرار داشت. او حتما آگاه بود که پوست این درخت تلخ مزه نیست، و هرکس آن را بجود مزه اى احساس نخواهد کرد. با این حال فکر کرد، اینکه توتو چان فکر کند همه بچه ها سالم و شاداب هستند، در خوشحالى او مؤثر خواهد بود. از اینکه مى دید توتو چان ازجمله افرادى است که سلامتى دیگران برایش اهمیت دارد خوشحال بود. توتو چان حتى تلاش کرد مقدارى از پوست درخت را در دهان سگ ولگردى که در اطراف مدرسه بود فرو کند. سگ، تقریبا او را گاز گرفت، ولى توتو چان ترسى به خود راه نداد. او سر سگ داد کشید: «اگر بخورى مى توانى بفهمى مریضى یا نه. بیا و بخور! اگر سالم باشى، هیچ مزه اى نمى دهد و خیالت راحت مى شود.» بالاخره موفق شد سگ را وادار به گاز زدن کند و بعد دور سگ جست وخیزکنان فریاد زد: «هورا! تو هم سالمى!» سگ چنانکه گویى تشکر مى کند، سرى در مقابل توتو چان فرود آورد و دور شد. همانطور که مدیر مدرسه حدس زده بود، مرد فروشنده پوست درخت دیگر هرگز در اطراف ایستگاه جیوگائوکا دیده نشد. هر روزصبح، پیش از رفتن به مدرسه، مثل رفتارى انرژى بخش، توتو چان تکه پوست ارزشمند خود را از قفسه درمى آورد، کمى از آن را در دهان مى گذاشت و مى جوید تا هنگام ترک خانه فریاد بزند: «من سلامت هستم!» و شکر خدا، توتو چان درواقع نیز سالم بود. @pajoheshmoalem
🏡🏡🏡🏡 دانش آموز انگلیسى زبان دانش آموز جدیدى به مدرسه توموئه وارد شد. او در مقایسه با سایر دانش آموزان دوره ابتدایى بلندقدتر و بزرگتر به نظر مى رسید. توتو چان فکر مى کرد او به دانش آموزان کلاس هفتم شباهت دارد. لباسهایش نیز با لباس دیگران تفاوت داشت و به لباس افراد بزرگسال شبیه بود. آن روز صبح، آقاى مدیر او را در حیاط مدرسه به سایر دانش آموزان معرفى کرد. «این دانشآموز میازاکى است. او در امریکا متولد و بزرگ شده است. بنابراین، ژاپنى را خیلى خوب صحبت نمى کند. به همین دلیل به مدرسه توموئه آمده است تا به راحتى دوستان جدیدى پیدا کند و براى درس خواندن وقت کافى داشته باشد. حالا او یکى از شماست. او را در کدام کلاس باید بگذاریم؟ چطور است به کلاس پنجم برود و در کلاس تاچان و دوستانش باشد؟» تاچان که نقاش ماهرى بود، با صداى شبیه برادران بزرگتر گفت: «عالى است!» آقاى مدیر لبخندى زد و ادامه داد: «به شما گفتم که زبان ژاپنى او خیلى خوب نیست، اما باید بگویم زبان انگلیسى اش خوب است. سعى کنید از او کمى انگلیسى یاد بگیرید. او قبلاً در ژاپن زندگى نکرده و به زندگى در اینجا عادت ندارد. شما حتما به او کمک خواهید کرد. درست است؟ درباره زندگى در امریکا نیز از او پرس وجو کنید. او مى تواند چیزهاى خیلى جالبى برایتان تعریف کند. حالا دیگر او را با شما تنها مى گذارم.» میازاکى به همکلاسى هایش که همه از او کوچکتر بودند، تعظیم کرد. و نه فقط دانش آموزان کلاس تاچان که همه دانش آموزان مدرسه به او تعظیم متقابل کردند. هنگام ناهار، میازاکى به خانه مدیر مدرسه رفت و همه او را دنبال کردند. اما هنگامى که وارد خانه شد، کفش هایش را درنیاورد و همه بچه ها سر او داد کشیدند: «باید کفشهایت را درآورى!» میازاکى هراسان به نظر مى آمد. درحالى که کفش هایش را درمى آورد، گفت: «آه! خیلى معذرت مى خواهم.» بچه ها همه با هم به حرف زدن افتادند تا به او یاد دهند چه باید بکند: «هروقت به اتاقى که با حصیر فرش شده وارد مى شوى، باید کفش هایت را دربیاورى! در سالن اجتماعات هم همینطور. فقط در کلاس درس و کتابخانه مى توانى با کفش وارد شوى.» «وقتى به قصر کوهون بوتسو مى روى، در حیاط آنجا مى توانى کفش به پا داشته باشى، ولى در داخل قصر باید کفش هایت را درآورى.» درک جنبه هاى متفاوت زندگى در ژاپن و امریکا براى همه سرگرم کننده بود. روز بعد، میازاکى یک کتاب عکس بزرگ انگلیسى با خود به مدرسه آورد. موقع ناهار، همه دور او جمع شدند تا کتاب را تماشا کنند. @pajoheshmoalem
🏡🏡🏡🏡 تماشاى کتاب آنها را شگفت زده مى کرد. پیش از آن، هرگز کتابى با عکس هایى به این زیبایى ندیده بودند، چون کتاب هاى آنها فقط در ِ رنگ قرمز روشن، سبز و یا زرد چاپ مى شد، اما در این کتاب رنگ هاى زیباى نارنجى، آبى، و مخلوط هایى از رنگهاى داراى سایه روشن به چشم مى خورد که در سایر کتاب ها یا در مدادهاى رنگى آنها وجود نداشت. رنگ هایى غیر از بیست و چهار رنگى که معمولاً در جعبه هاى مدادرنگى وجود دارد، حتى رنگ هایى متفاوت از رنگ هاى موجود در جعبه مدادرنگى چهل و هشت رنگى تاچان، این کتاب به چشم مى آمد. همه تحت تأثیر این تصاویر قرار گرفته بودند. تصویر اول کتاب سگى را نشان مى داد که قنداق نوزادى را گرفته و آن را با خود مى برد. آنچه براى بچه ها جالب به نظر مى آمد این بود که به نظر نمى رسید گونه هاى این نوزاد را نقاشى کرده باشند؛ او گونه هایى به رنگ کاملاً طبیعى و گلگون داشت. گویى به راستى بچه اى واقعى بود. آنها قبلاً هرگز کتابى به این بزرگى و با تصاویرى چنین درخشان و کاغذى تا این حد اعلا ندیده بودند. توتو چان، به شیوه همیشگى خودش که بیشترین نزدیکى و جوشش با سایر بچه ها را به ارمغان مى آورد، تا جایى که مى توانست به میازاکى و کتابش نزدیک شده بود. میازاکى متن انگلیسى را براى آنان خواند. زبان انگلیسى چنان نرم به گوش آنها مى نشست که به وجدشان مى آورد. سپس، میازاکى به کلنجار رفتن با زبان ژاپنى پرداخت. واضح بود که میازاکى حال و هوایى نو به مدرسه آنها آورده است. او به این ترتیب شروع به حرف زدن کرد: «آکاچان کودک است.» همه بعد از او تکرار کردند: «آکاچان کودک است.» میازاکى دوباره گفت: «اوتسوکوشى زیباست.» اما روى هجاى «کو» تأکید زیادى کرد و «ى» آخر نام را نیز کامل ادا نکرد. بچه ها تکرار کردند: «اوتسوکوشى زیباست.» میازاکى فهمید تلفظ ژاپنى اش نادرست بوده است. او گفت: «باید بگویم اوتسوکوشى، درست است؟» میازاکى و بچه ها به زودى کاملاً با یکدیگر دوست شدند. او هر روز کتاب هایى به زبان انگلیسى به مدرسه مى آورد و هنگام ناهار براى دیگران مى خواند. چنان شده بود که گویى میازاکى مربى انگلیسى آنهاست. در همین حال، میازاکى در زبان ژاپنى نیز به سرعت پیشرفت مى کرد. او به تدریج بى توجهى هایى مانند نشستن روى محل تابلوى اعلانات را تکرار نمى کرد. توتو چان و دوستانش چیزهاى زیادى درباره امریکا یاد گرفتند. ژاپن و امریکا در مدرسه توموئه در حال پیوند یافتن و دوست شدن بودند، اما در خارج از انگلیسى ِ زبان دشمن مدرسه توموئه، امریکا به دشمن تبدیل شده بود و چون ْ بود، آموزشِ انگلیسى را از برنامه درسى مدارس حذف کرده بودند. دولت اعلام کرد: «امریکایى ها آدمهاى شرورى هستند.» اما در مدرسه توموئه، بچه ها هنوز در درس جمعى یکصدا مى گفتند: «اوتسوکوشى زیباست.» نسیمى که در مدرسه توموئه مى وزید، ملایم و گرم بود و خود بچه ها نیز موجوداتى زیبا بودند. @pajoheshmoalem
🏡🏡🏡🏡 نمایش آماتورها «قرار است نمایشنامه اى اجرا کنیم؟» این نخستین نمایش در تاریخ مدرسه توموئه بود. هنوز هر روز مراسم سخنرانى یک نفر هنگام صرف غذا، اجرا مى شد؛ اما تصورش را بکنید که چطور مى شد در صحنه کوچک سالن اجتماعات، و با وجود پیانوى بزرگى که مدیر مدرسه آن را هنگام درس مبانى ضرب آهنگ مى نواخت، نمایشى اجرا و تماشاچیانى را نیز دعوت کرد. تا آن روز، هیچکدام از بچه ها و از جمله توتو چان نمایشى را ندیده بودند. غیر از آن یکبار که او را به تماشاى باله دریاچه قو برده بودند، توتو چان هیچگاه به تئاتر نرفته بود با وجود این، همه آنها در این بحث که در مراسم آخر سال چه چیزى اجرا کنند، شرکت کردند. کلاس توتو چان تصمیم گرفت کانجینچو را اجرا کند. این یکى از نمایشهاى کابوکى قدیمى و مشهور بود که گویى دقیقا براى اجرا در مدرسه توموئه طراحى شده بود. و چون داستان آن در کتاب درسى وجود داشت، بچه ها تصمیم گرفتند آن را به رهبرى آقاى مارویاما اجرا کنند. قرار شد آیکوسایشو، نقش بنکى را بازى کند، زیرا قدبلند بود و هیکل بزرگى داشت. بنکى شخصیت مرد قدرتمند این نمایش بود. آمادرا نیز که مى توانست قیافه عبوس به خود بگیرد و صداى بلندى داشت، نقش توگاشى، یعنى فرمانده، را به عهده گرفت. پس از بحث بسیار، همه به این نتیجه رسیدند که توتو چان باید نقش یوشیتسونه نجیب زاده را بازى کند که به شکل باربرى درآمده است. بقیه بچه هاى کلاس، نقش راهبان دورهگرد را بازى مى کردند. پیش از آغاز تمرین، هرکس باید نقش خود را فرامى گرفت. توتو چان و راهبان شانس آورده بودند، زیرا قرار نبود در نمایش حرفى بزنند. همه کارى که باید مى کردند این بود که راهبان در حالت سکوت سر جاى خود بایستند و توتو چان نیز در نقش یوشیتسونه، کلاهى حصیرى روى سر گذاشته و زانو بزند. در این نمایش، بنکى که در واقع خدمتکار یوشیتسونه است، در تلاشى زیرکانه براى ردکردن گروه از پستى بازرسى بهنام آتاکا، آنها را به هیئت راهبان درمى آورد و ارباب خود یوشیتسونه را نیز که به هیئت باربرها درآمده، اذیت و سرزنش مى کند. آیکو سایشو، که نقش بنکى را بازى مى کرد، سهم عمده را در نمایش به عهده داشت. او باید علاوه بر سروکله زدن با توگاشى، که نقش فرمانده نگهبانان پست بازرسى را بازى مى کرد، متن درخواست جمع آورى اعانه را بخواند. او باید تظاهر مى کرد که چنین متنى دارد و آن را به دروغ مى خواند. روى طومارى که در دست گرفته و مى خواند، چیزى نوشته نشده و او ماهرانه متن درخواست کمک فى البداهه اى را با صداى بلند و پرطنین براى فرمانده نگهبانان به درخواست او مى خواند: «نخست براى تجدید بناى قصر که به نام تودایجى شناخته مى شود...» آیکوسایشو، هر روز این نطق را تمرین و حفظ مى کرد. نقش توگاشى، فرمانده نگهبانان، نیز دیالوگ زیادى داشت؛ زیرا او باید سعى مى کرد نقشه هاى بنکى را نقش برآب کند. آمادرا سعى داشت این نقش را کاملاًحفظ کند. @pajoheshmoalem
🏡🏡🏡🏡 سرانجام، زمان تمرین فرارسید. توگاشى و بنکى درمقابل یکدیگر قرار گرفتند، راهبان پشت سر بنکى صف کشیدند، و توتو چان نیز در نقش یوشیتسونه در کنار آنها زانو زده بود. اما توتو چان نمى دانست داستان چیست. به همین دلیل، وقتى بنکى با چوبدست خود ضربه اى بر یوشیتسونه نواخت، توتو چان به شدت واکنش نشان داد. به پاهاى او لگد زد و با ناخن هاى خود به او حمله کرد. آیکو به گریه درآمد و راهبان به خنده افتادند. قرار بود یوشیتسونه هرقدر هم که از سوى بنکى کتک بخورد، ساکت و هراسان باقى بماند. طرح محورى نمایش در این نکته است که هرچند توگاشى به حقیقت جریان مظنون مى شود، اما چنان تحت تأثیر نیرنگ بنکى و رنجى که او باید هنگام آزار فرمانده نجیب زاده خود بکشد، قرار مى گیرد که به گروه اجازه مى دهد از پست بازرسى عبور کنند. چنانچه یوشیتسونه نمى توانست در برابر آزارى که به او مى رسید مقاومت کند، تمامى نقشه درهم مى ریخت. آقاى مارویاما، تلاش کرد این را براى توتو چان توضیح دهد، اما توتو چان زیر بار نمى رفت. اصرار داشت که اگر آیکو سایشو او را بزند، حتما باید تلافى کند. به این ترتیب نتوانستند کارى از پیش ببرند. هر بار که خواستند تمرین کنند، توتوچان از جا برخاست و دعوایى به راه انداخت. سرانجام، آقاى مارویاما به توتو چان گفت: «خیلى متأسفم، اما فکر کنم بهتر است از تایى چان خواهش کنیم نقش یوشیتسونه را بازى کند.» توتو چان راحت شد. او دوست نداشت نقش کسى را بازى کند که فقط به او لگد مى زنند. آنگاه آقاى مارویاما گفت: «پس توتو چان حالا باید نقش راهب را بازى کند.» به این ترتیب توتو چان داخل صف راهبان شد و پشت سر همه آنها ایستاد. آقاى مارویاما و سایر بچه ها فکر مى کردند حالا دیگر همه چیز مرتب است. اما در اشتباه بودند. او نباید به توتوچان اجازه مى داد به عنوان یک راهب چوبدست بلندى بردارد. توتو چان از بى حرکت ایستادن خسته شد و با چوبدست خود شروع به سیخونک زدن به نفر جلویى خود کرد. سپس، تقلید رهبران ارکستر را درآورد و چوبدست خود را تکان داد که هم براى دیگران خطرناک بود و هم صحنه را خراب کرد. سرانجام به این نتیجه رسیدند که باید او را از نقش راهب ساده نیز از نمایش کنار بگذارند. تایى چان در نقش یوشیتسونه مردانه تحمل کرد و هنگامى که لگد مى خورد دم برنمى آورد، تا جایى که دل تماشاگران برایش مى سوخت. با کناررفتن توتو چان، تمرین به راحتى پیش مى رفت. توتو چان که او را به حال خودش گذاشته بودند، به حیاط مدرسه رفت. کفش هایش را درآورد و تلاش کرد باله مخصوص به خودش را خلق کند. اینکه به دلخواه خود و براساس احساسش برقصد، لذتبخش بود. برخى لحظات قو بود، گاهى باد، زمانى دیگر دلقک، و وقتى دیگر درخت. تنهاى تنها در حیاط خالى مدرسه رقصید و رقصید. به هرحال در اعماق وجودش این احساس وجود داشت که دوست داشته نقش یوشیتسونه را بازى کند. اما اگر چنین اجازه اى را دوباره به او مى دادند، مسلما باز هم آیکو سایشو را کتک مى زد. چنین بود که توتو چان نتوانست در اولین و آخرین نمایش آماتورى مدرسه توموئه بازى کند. @pajoheshmoalem
🏡🏡🏡🏡 گچ بچه هاى مدرسه توموئه هیچوقت روى دیوارهاى مردم یا آسفالت خیابانها را خطخطى نمى کردند. علت آن نیز این نکته ساده بود که در مدرسه خودشان جایى براى این کار داشتند. طى ساعات موسیقى در سالن اجتماعات، مدیر مدرسه، به هریک از دانش آموزان تکه گچ سفیدى مى داد. آنها مى توانستند گچ به دست، هرجا دوست دارند بنشینند و یا دراز بکشند، و منتظر بمانند. وقتى همه آماده مى شدند، مدیر مدرسه نواختن پیانو را شروع مى کرد. درحالى که او پیانو مى نواخت، دانش آموزان ریتم نتهاى موسیقى را به صورتى که احساس مى کردند، روى کف سالن نقاشى مى کردند. نوشتن با گچ روى چوب صاف و قهوه اى رنگ خیلى لذتبخش بود. در کلاس درس توتو چان فقط ده نفر دانش آموز داشت. به این ترتیب، هنگامى که روى کف سالن اجتماعات پخش مى شدند، هر کس سطح زیادى براى نوشتن نتها در اختیار داشت و لزومى نداشت به فضاى مربوط به شخص دیگر تجاوز کند. آنها نیازى به خطوط حامل براى نوشتن نتها نداشتند، زیرا صرفا ریتم آنها را یادداشت مى کردند. در مدرسه توموئه، هر نت براى خودش اسم خاصى داشت که بچه ها پس از مشورت با مدیر مدرسه انتخاب کرده بودند. این نام ها چنین بود: به همین دلیل آنها نتها را به خوبى یاد گرفته بودند و این کار برایشان لذتبخش بود. این کلاسى بود که آن را خیلى دوست داشتند. اینکه با گچ روى کف کلاس بنویسند ابتکارِ مدیر مدرسه بود. کاغذ براى نوشتن چنین نتهایى به صورت آزاد، تا آن اندازه بزرگ نبود و از تخته سیاه هم نمى شد استفاده کرد. مدیر فکر مى کرد کف سالن اجتماعات تخته سیاه بزرگى است که بچه ها مى توانند نتها را به هر اندازه که مى خواهند و با سرعت دلخواه روى آن بنویسند. علاوه بر این، دانش آموزان مى توانستند هنگام نوشتن نتها، از موسیقى لذت ببرند. بعد از درس موسیقى هم مى توانستند عکس هواپیما یا عروسک یا هر چیز دیگرى را روى زمین نقاشى کنند. بعضى اوقات، بچه ها نقاشى هاى خود را مخصوصا ادامه مى دادند تا به نقاشىهاى بچه هاى دیگر بپیوندد و به این ترتیب تابلوهاى بزرگى تشکیل مى شد. هنگام استراحت بین ساعات موسیقى، مدیر مدرسه کنار آنها مى آمد و ریتمهایى را که بچه ها کشیده بودند، بررسى مى کرد و درباره کار بچه ها نظر مى داد. مثلاً مى گفت: «کارت خوب است»، و یا: «این نت پرچمــ پرچم نبود، بلکه پرش بود.» آنگاه بعد از اینکه کار بچه ها را در زمینه نت بردارى تصحیح مى کرد، دوباره پیانو مى نواخت تا بچه ها دوباره نت را کنترل کنند و با ریتم موسیقى آشنا شوند. مدیر مدرسه هرقدر هم که گرفتار بود، اداره این کلاس را به شخص دیگرى واگذار نمى کرد و براى برگزارى آن حتما خودش حاضر مى شد. تا آنجا هم که به بچه ها مربوط مى شد، این کلاس بدون وجود آقاى کوبایاشى هیچ لذتى نداشت. پاک کردن کف سالن پس از پایان این درس، کار سختى بود. در ابتدا، کف سالن را با تخته پاک کن پاک مى کردند و سپس همه دست به دست هم مى دادند تا با استفاده از کهنه و لتّه آن را کاملاً پاک کنند. به این طریق، دانش آموزان مدرسه توموئه مى فهمیدند که پاک کردن دیوار یا کفى که کثیف شده باشد، تا چه حد مشکل و طاقت فرساست. به همین دلیل هرگز دیوار یا جاى دیگرى را به جز کف سالن اجتماعات خط خطى نمى کردند. گذشته از این، کلاس موسیقى هر هفته دوبار تشکیل مى شد و درنتیجه بچه ها فرصت کافى داشتند تا هرقدر دلشان مى خواهد نقاشى و خط خطى کنند. دانش آموزان توموئه درباره اینکه چه نوع گچى بهتر است، چگونه باید گچ به دست گرفت، چگونه آن را در دست چرخاند تا بهتر بنویسد، و از شکستن آن جلوگیرى کرد؛ به متخصصانى واقعى تبدیل شده بودند. هر کدام از آنها یک خبره گچ شناس بود. @pajoheshmoalem
🏡🏡🏡🏡 مرگ یاسواکى چان نخستین روز مدرسه پس از پایان تعطیلات بهارى بود. آقاى کوبایاشى درحالى که مثل همیشه دست در جیب داشت، در حیاط مدرسه مقابل دانش آموزان ایستاد. اما مدتى طولانى چیزى به زبان نیاورد. سپس دستانش را از جیب بیرون آورد و به بچه ها نگاه کرد. به نظر مى رسید گریه کرده است. به آرامى گفت: «یاسواکى چان مرده است. امروز همه باید در مراسم تدفین او شرکت کنیم.» سپس ادامه داد: «مى دانم که همه شما یاسواکى چان را دوست داشتید. غم بزرگى است. من عمیقا احساس ناراحتى مى کنم.» صورتش گلگون شد و سپس اشک در چشمانش حلقه زد. بچه ها گیج شده بودند و هیچکس حرفى نمى زد. همه به یاسواکى چان فکر مى کردند. تا آن روز، هرگز چنین سکوت دردآلودى بر حیاط مدرسه سایه نینداخته بود. توتو چان فکر کرد: «چه زود مرد. کتاب کلبه عموتوم را که یاسواکى چان قبل از تعطیلات تابستان گفت باید بخوانم و به من قرض داد، هنوز تمام نکرده ام.» به یاد آورد که در آخرین خداحافظى پیش از تعطیلات هنگامى که یاسواکى چان کتاب را به او مى داد، چه انگشتان لاغر و از ریخت افتاده اى داشت. نخستین دیدارشان را به یاد آورد و این جمله را که از او پرسیده بود: «چرا اینطور راه مى روى؟» یاسواکى با صدایى نرم پاسخ داده بود: «من فلجم!» به صداى او و لبخند ملایمش اندیشید. بعد به یاد ماجراجویى شان به هنگام بالارفتن از درخت افتاد. با درد و اندوه به یاد آورد که بدن او چقدر سنگین بوده و چگونه با وجود بزرگتربودن از توتو چان، به او تکیه و اعتماد کرده و خود را به دست او سپرده بود. همین یاسواکى چان به او گفته بود در امریکا وسیله اى به نام تلویزیون وجود دارد. توتو چان یاسواکى چان را دوست داشت. آنها با یکدیگر غذا خورده، ساعات تفریح را با هم گذرانده، و بعد از مدرسه با هم به سوى ایستگاه راه آهن رفته بودند. اکنون دلش براى او تنگ شده بود. توتو چان مى دانست مرگ یعنى اینکه یاسواکى چان دیگر هرگز به مدرسه نخواهد آمد. همان اتفاقى افتاده بود که قبلاً درباره جوجه هایش دیده بود. هنگامى که جوجه هایش مردند، هرقدر آنها را صدا کرد دیگر هرگز تکان نخوردند. مراسم تدفین یاسواکى چان در کلیسایى در محله دنن چافو برگزار شد، یعنى جایى که او در آن مى زیست. بچه ها مسیر جیوگائوکا تا محل مراسم را با سکوت درحالى که به صف حرکت مى کردند، پیمودند. توتو چان برخلاف معمول، اینطرف و آنطرف را نگاه نمى کرد و در تمام مدت فقط به جلوى پایش چشم دوخته بود. فهمید احساسى که اکنون دارد متفاوت از احساس موقعى است که مدیر مدرسه اخبار بد را به آنها داد. @pajoheshmoalem
🏡🏡🏡🏡 نخستین واکنش او ناباورى بود و سپس غمگین شد. اما اکنون، تنها چیزى که آرزو مى کرد یکبار دیگر ِ دیدن یاسواکى چان بود. دلش مىخواست تا جایى که مى تواند با او حرف بزند. کلیسا پر بود از گل هاى سفید سوسن. مادر زیباى یاسواکى چان همراه با خواهر و سایر اقوامش در بیرون کلیسا نشسته بودند و لباس سیاه به تن داشتند. هنگامى که توتو چان را دیدند، دستمال هاى سفید خود را به چشم برده و دوباره گریستند. این نخستین بار بود که توتو چان در مراسم تدفین شرکت مى کرد و تازه حالا مىفهمید این مراسم تا چه اندازه غمبار است. هیچکس حرف نمى زد و با ارگ کلیسا آهنگ عزا مى نواختند. خورشید مى درخشید و کلیسا غرق نور بود؛ اما در آن هیچ شادمانى اى وجود نداشت. مردى با بازوبند سیاه، به هریک از دانش آموزان مدرسه توموئه گُلى سفید داد و گفت که باید به صف از کنار تابوت یاسواکى چان گذشته و گل را روى آن بگذارند. یاسواکى چان با چشمانى بسته و در بسترى از گلها در تابوت خود آرمیده بود. هرچند مرده بود، اما هنوز هم سیمایى مهربان و باهوش چون گذشته داشت. توتو چان کنار او زانو زد و گل را روى دست او گذاشت و به آرامى دستش را لمس کرد، همان دستى که اغلب بامهربانى در دستش فشرده بود. دست او در مقابل دستان چرک گرفته و کوچک توتو چان خیلى سفیدتر بود و انگشتانى بسیار بلند، چون ِ انگشتان افراد بزرگسال داشت. توتو چان درمقابل او نجوا کرد: «خداحافظ. شاید روزى دیگر، در جایى دیگر، هنگامى که خیلى بزرگتر شده ایم یکدیگر را ببینیم. شاید تا آن هنگام فلج تو خوب شده باشد.» آنگاه از جا برخاست و دوباره به یاسواکى چان نگریست. بعد گفت: «هان، بله، فراموش کرده ام کتاب کلبه عموتوم را بیاورم. نمى توانستم آن را حالا بیاورم. مى توانستم؟ تا وقتى دوباره یکدیگر را ببینیم، آن را برایت نگه مى دارم.» درحالى که از تابوت دور مى شد، اطمینان کرد صداى یاسواکى چان را شنیده است که گفت: «توتو چان! ما با هم خیلى خوش بودیم، اینطور نیست؟ هرگز فراموشت نخواهم کرد، هرگز.» هنگامى که به در کلیسا رسید، رویش را به عقب برگرداند و گفت: «من نیز هرگز فراموشت نخواهم کرد.» آفتاب درخشان بهارى، درست مانند روزى که براى نخستین بار یاسواکى چان را در کلاس درس دیده بود، به نرمى بر او مى تابید، اما برخلاف آن روز، اشک گونه هایش را خیس کرده بود. @pajoheshmoalem
🏡🏡🏡🏡 جاسوس بچه هاى مدرسه توموئه و به ویژه صبح هنگام، در زمان شروع کلاس، با به خاطر آوردن یاسواکى چان غمگین بودند. مدتى به طول انجامید تا بچه ها باورکنند یاسواکى چان دیر نکرده است، بلکه دیگر هرگز نخواهد آمد. کلاس هاى کوچکتر و کم جمعیت تر جذابیت بیشترى براى دانش آموزان دارند، اما در چنین مواقعى تحمل کردن مصیبت در آنها سخت تر مى شود. نبود یاسواکى چان خیلى واضح بود. تنها چیزى که سبب تسلى مى شد، این واقعیت بود که در کلاس آنها هرکس براى خود جاى مشخصى نداشت. اگر یاسواکى چان میزى مخصوص به خود داشت، خالى بودن آن ترسناک تر مى شد. اخیرا توتو چان به این فکر مى کرد که پس از بزرگ شدن چه کار خواهد کرد. هنگامى که کوچکتر بود، فکر مى کرد نوازنده خیابانى و یا بالرین شود. نخستین روزى که به مدرسه توموئه آمده بود، فکر کرد که چقدر خوب خواهد شد اگر فروشنده بلیت راه آهن باشد. اینک در این فکر بود که باید شغلى غیرعادى و تا حدودى زنانه داشته باشد. اندیشید شاید بهتر باشد به شغل پرستارى بپردازد. اما ناگهان به خاطر آورد وقتى براى عیادت سربازان زخمى به بیمارستان رفته بودند، دیده بود که پرستاران در حال تزریق آمپول هستند. بنابراین، لابد این شغل کارى بسیار سخت است. پس باید چه کاره مى شد؟ ناگهان با به خاطرآوردن چیزى شادمان شد: «اینکه معلوم است! قبلاًتصمیم گرفته بودم که چه کاره شوم!» سراغ تایى چان رفت که در حال روشن کردن چراغ الکلى اش بود. با سربلندى گفت: «من تصمیم گرفته ام وقتى بزرگ شدم جاسوس بشوم.» تایى چان نگاه از دستگاهش گرفت و مدتى به توتو چان نگاه کرد. سپس سرش را به سوى پنجره برگرداند و اندکى به بیرون نگریست. چنین مى نمود که فکر مى کند. بعد دوباره به سوى توتو چان برگشت و با لحن هوشمندانه، به آرامى و سادگى، به صورتى که توتو چان بفهمد، گفت: «براى جاسوس بودن باید خیلى زرنگ باشى. علاوه بر این باید چند نوع زبان بدانى.» تایى چان براى نفس تازه کردن ساکت شد. سپس، مستقیم به چشمان توتو چان نگاه کرد و به صراحت گفت: «در درجه اول، جاسوس زن باید خیلى خوشگل باشد.» توتو چان به آرامى چشمانش را از نگاه خیره تایى چان دزدید و سرش را پایین انداخت. پس از مدتى، تایى چان بدون آنکه به توتو چان نگاه کند، متفکرانه و با صدایى آرام گفت: «علاوه بر آن فکر نمى کنم آدمهاى وراج بتوانند جاسوسى کنند.» توتو چان گیج شده بود. نه به خاطر آنکه تایى چان مخالف جاسوس شدن او بود، بلکه به خاطر آنکه همه آنچه تایى چان مى گفت درست بود. اینها چیزهایى بودند که خودش تاحدودى به آنها فکر کرده بود. حالا قطعا مى دانست که صفات لازم براى جاسوس بودن را ندارد. البته آگاه بود که تایى چان از گفتن این حرفها قصد بدى نداشته، اما چاره اى جز رها کردن فکر جاسوس شدن نداشت. چنین به نظر مى رسید که در این مورد بحثش با تایى چان کامل شده است. پیش خود گفت: «عجیب است که تایى چان درست هم ّسن من است، اما با این حال خیلى چیزها بیش از من مى داند.» او با خود اندیشید که اگر تایى چان به او بگوید در فکر این است که فیزیکدان شود، چه جوابى مى تواند به او بدهد؟ به تایى چان مى گوید: «خوب، درست است که تو مى توانى چراغ الکلى را با کبریت روشن کنى.» اما به نظرش رسید که این حرف، خیلى کودکانه و پیش پاافتاده است. «خوب، تو مى دانى که روباه به زبان انگلیسى چه مى شود و یا اینکه انگلیسى ها به کفش چه مى گویند. پس به عقیده من تو استعداد اینکه فیزیکدان شوى دارى.» نه، این جواب هم چندان چنگى به دل نمى زد. به هرحال، این اطمینان در توتو چان پدید آمده بود که تایى چان حتما در آینده کارى درخشان صورت خواهد داد. پس به این بسنده کرد که با خوش خویى به تایى چان، که به جوشش مایع درون ظرف آزمایش خیره شده بود، بگوید: «متشکرم. پس، از این فکر که جاسوس شوم دست مى کشم. اما مطمئن هستم تو خودت آدم مهمى خواهى شد.» تایى چان زیر لب چیزى گفت، سرش را خاراند و سپس در کتابى که پیش رو گشوده بود، غرق شد. توتو چان درحالى که کنار تایى چان ایستاده و به شعله چراغ الکلى او خیره شده بود، فکر کرد حالا که نمى تواند جاسوس باشد، پس باید دنبال چه شغلى برود؟ @pajoheshmoalem
🏡🏡🏡🏡 ویولن پدر تا توتو چان و خانوادهاش به خود بجنبند، جنگ و همه رخدادهاى هراس آورش سایه خود را بر زندگى آنها انداخت. هر روز، مردان و جوانان خانواده ها درحالى که پرچم به دست گرفته و تکان مى دادند، فوج فوج و با فریادهاى رزمجویانه عازم نبرد مى شدند. مواد غذایى یکى پس از دیگرى از پشت ویترین مغازه ها ناپدید مى شدند. برآورده کردن خواست مدیر و اجراى قانون ناهار مدرسه «چیزى از اقیانوس و چیزى از آن سوى تپه ها» به تدریج کارى مشکل مى شد. مادرش هنوز غذاهاى دریایى و گوجه شور برایش فراهم مى ساخت، اما گیر آوردن این مواد، آرام آرام سخت تر مى شد. همه چیز جیره بندى شد. دیگر با جست وجوى فراوان نیز شیرینى گیر نمى آمد. توتو چان مى دانست زیر پله هاى ایستگاه اوکایاما که ایستگاه قبل از مقصد او بود، دستگاهى هست که با انداختن سکه، یک پاکت کارامل از آن بیرون مى آید. در بالاى دستگاه، تصویرى نصب کرده بودند که خیلى اشتها برانگیز بود. در صورتى که سکه اى پنج سنى در دستگاه مى انداختند، پاکتى کوچک و با انداختن سکه اى ده سنى یک پاکت بزرگ کارامل از آن بیرون مى آمد. اما اینک مدتها بود این دستگاه خالى مانده و از آن استفاده نمى شد. هرقدر هم پول به داخل آن انداخته مى شد، کاراملى بیرون نمى افتاد. توتو چان بیش از دیگران براى به کار انداختن دستگاه در تلاش بود. با خود فکر مى کرد: «شاید یک بسته دیگر داخل دستگاه مانده باشد. شاید این بسته به جایى گیر کرده باشد.» به این ترتیب، هر روز، در این ایستگاه از قطار پیاده مى شد و سکه هاى پنج سنى و ده سنى به داخل آن مى انداخت، اما فقط سکه اش را پس مى گرفت. سکه پایین مى افتاد و جرینگى صدا مى کرد. در آن روزها، فردى به پدر توتو چان چیزى گفت که بسیارى از افراد آن را خبر خوش مى نامند. اگر پدرش به کارخانه مهمات سازى که در آن اسلحه و چیزهاى دیگر مى ساختند، مى رفت و با ویولنش آهنگ هاى مورد علاقه دوران جنگ را مى نواخت، به جاى دستمزد شکر، برنج و چیزهاى مشابه دریافت مى کرد. پدر توتو چان اخیرا یک جایزه معتبر موسیقى دریافت کرده بود، همه او را نوازنده خوب ویولن مى شناختند. دوستش به او گفت که حتما هدایایى اضافى نیز دریافت خواهد کرد. مادرش از پدر پرسید: «خوب، چه مى گویى؟ این کار را مى کنى؟» بدون شک، بعد از آن به ندرت کنسرت اجرا مى شد. عده زیادى از اعضاى ارکستر به خدمت فرا خوانده شده بودند و تعداد نوازنده ها کم شده بود. تقریبا کل برنامه هاى رادیو به امور جنگى اختصاص یافته و به این ترتیب کار براى پدر توتو چان و همکاران او کم شده بود. بنابراین، باید از پیشنهاد نواختن ویولن در هر جایى استقبال مى کرد. پدر قبل از آنکه پاسخ دهد، کمى فکر کرد. سپس گفت: «نمى خواهم اینطور چیزها را بنوازم.» مادر گفت: «حق با توست. اگر من هم بودم امتناع مى کردم. غذایمان را به طریقى به دست خواهیم آورد.» پدر توتو چان مى دانست دخترش به ندرت غذایى براى خوردن گیر مى آورد، و هر روز پول خود را بیهوده به داخل دستگاه فروش کارامل مى اندازد تا بلکه بسته اى بیرون بیاید. او همچنین مى دانست هدایایى که براى نواختن چند آهنگ جنگى دریافت خواهد کرد، براى خانوادهاش ارزشمند خواهد بود. اما او هنر موسیقى اش را ارجمندتر مى دانست. مادر نیز از این آگاه بود و به همین دلیل هیچگاه پدر را براى این کار ترغیب نکرد. پدر با لحنى غم آلوده گفت: «مرا ببخش توتسکى!» توتو چان، کوچکتر از آن بود که از هنر و ایدئولوژى و کار سر دربیاورد. اما این را مى دانست که پدرش چنان عشقى به ویولن دارد که او را با عبارتى به معنى «بریده از فامیل» توصیف مى کنند و بسیارى از اعضاى خانواده و بستگانش با او حرف نمى زنند. پدر روزگارى سخت از سر گذرانده، اما حاضر به دست کشیدن از ویولن نشده بود. به این ترتیب، توتو چان این را حق پدرش مى دانست که نخواهد چیزى غیر از آنچه دوست دارد بنوازد. توتو چان، اطراف پدر جست وخیزى کرد و با خوشرویى گفت: «اهمیتى ندارد پدر. زیرا من هم عاشق ویولن تو هستم.» اما روز بعد نیز توتو چان در ایستگاه اوکایاما از قطار پیاده شد و دوباره سکه اى در ماشین فروش کارامل انداخت. ممکن نبود چیزى بیرون بیاید، اما او هنوز امیدوار بود. @pajoheshmoalem
🏡🏡🏡🏡 پیمان بعد از صرف ناهار، هنگامى که دانش آموزان میز و صندلى هایى را که به صورت گرد چیده شده بود کنار مى کشیدند، سالن اجتماعات جادارتر و وسیع تر به نظر مى رسید. توتو چان پیش خودش فکر کرد: «امروز مى خواهم اولین کسى باشم که از پشت آقاى مدیر بالا مى رود.» این کارى بود که همیشه مى خواسته بکند، اما تا آقاى مدیر وسط سالن مى نشست، یک نفر دیگر خود را از گردنش آویخته بود و حداقل یکى دو نفر دیگر تقلا مى کردند از سروکولش بالا بروند و با داد وفریاد توجه او را به خود جلب کنند. آقاى مدیر با صورت برافروخته و درحالى که مى خندید مى گفت: «آهاى! این کار را نکنید. بیایید پایین.» اما هنگامى که پشتش به اشغال بچه ها درمى آمد، ساکت مى شد و بچه ها نیز مصمم مى شدند موضعى را که به دست آورده اند حفظ کنند. به این ترتیب، اگر کسى سریع نمى جنبید، جایى در پشت مدیر مدرسه گیرش نمى آمد و آنجا را خیلى شلوغ مى یافت. اما این بار وقتى آقاى مدیر وارد شد، توتو چان که وسط سالن ایستاده بود، گفت: «آقاى مدیر باید چیزى به شما بگویم.» آقاى مدیر، درحالى که چهار زانو روى زمین مى نشست، با خوشرویى پرسید: «چه مى خواهى؟» توتو چان تصمیم داشت به آقاى مدیر بگوید که پس از چند روز فکرکردن چه تصمیمى گرفته است. وقتى مدیر مدرسه چهارزانو نشست، تصمیم توتو چان براى جهیدن به پشت او ناگهان تغییر کرد. مناسب تر بود آنچه مى خواهد به وى بگوید، رودررو گفته شود. پس در جایى کاملاًنزدیک به مدیر مدرسه نشست، و صورتش را با لبخندى زیبا که باعث مى شد مادرش در هنگام خردسالى «خوشسیما» صدایش کند، به سوى آقاى مدیر برگرداند. اکنون، چهره اش در زیباترین حالت خود قرار داشت. هنگامى که چنین لبخندى بر لب مى آورد، احساس اطمینان مى کرد. در این مواقع غنچه دهانش کمى مى شکفت، و این اعتقاد را در دل داشت که دختر خوبى است. آقاى مدیر با سیمایى منتظر، به صورت او نگاه کرد. سپس درحالى که به جلو خم مى شد، دوباره پرسید: «چه مى خواهى بگویى؟» توتو چان با زبانى شیرین و لحنى آرام و مادرانه گفت: «دوست دارم وقتى بزرگ شدم، در این مدرسه درس بدهم. واقعا دوست دارم.» @pajoheshmoalem
🏡🏡🏡🏡 انتظار داشت آقاى مدیر لبخندى بزند، اما به جاى آن با لحنى کاملاً جدى پرسید: «قول مى دهى؟» به نظر مى رسید مدیر واقعا خواهان آن است که توتوچان چنین کند. توتو چان که از صمیم قلب مصمم شده بود هرطور شده شغل آموزگارى پیشه کند، سرش را با قاطعیت تکان داد و گفت: «قول مى دهم.» در آن لحظه، به یاد نخستین روز ورودش به مدرسه توموئه به عنوان دانش آموز کلاس اول و ملاقاتش با آقاى مدیر در دفترش افتاد. به نظر مى آمد از آن روز زمانى طولانى گذشته است. او صبورانه به مدّت چهار ساعت به حرف هاى توتو چان گوش داده بود. گرمى صداى آقاى مدیر را هنگامى که پس از تمام شدن حرفهاى او گفت: «حالا دیگر دانش آموز این مدرسه هستى» کاملاً به خاطر داشت. اینک آقاى کوبایاشى را خیلى بیشتر از آن روزها دوست مى داشت. مصمم شده بود براى مدیر کار کرده و هر کارى را مى تواند براى یارى رساندن به او بکند. وقتى توتو چان قول داد، مدیر مدرسه طبق معمول و بدون واهمه از آشکارشدن جالى خالى دندانهایش لبخند زد. توتو چان انگشت کوچک خود را بالا برد و آقاى مدیر نیز چنین کرد. انگشت کوچک مدیر قوى بود، آنقدر که مى شد به آن اعتقاد یافت و ایمان پیدا کرد. آنگاه توتو چان و مدیر مدرسه اش به رسم ژاپنى ها با گره کردن انگشتان کوچک خود با یکدیگر پیمان بستند. آقاى مدیر، هنوز لبخند مى زد. توتو چان نیز اطمینان یافته بود و لبخندى بر لب داشت. قرار بود آموزگار مدرسه توموئه باشد. عجب فکر شگفتى! پیش خود اندیشید: «وقتى معلم شوم...». و اینها افکارى بود که از ذهن او گذشت: ساعات درس کم، تعداد زیاد روزهاى ورزش، رفتن به اردو، برپاکردن آشپزخانه صحرایى، و پیاده روى! آقاى مدیر خشنود بود. تصورکردن توتو چان به صورت آدمى بزرگسال مشکل بود، اما مدیر اطمینان داشت توتو چان مى تواند آموزگار مدرسه توموئه باشد. فکر مى کرد بچه هاى مدرسه توموئه مى توانند آموزگاران خوبى باشند، چرا که احتمالاً به یاد مى آورند کودک بودن چگونه چیزى است. درحالى که همه مى دانستند تا چند روز دیگر هواپیماهاى امریکایى با مخازن پر از بمب در آسمان ژاپن ظاهر خواهند شد، در مدرسه توموئه مدیر مدرسه و یکى از دانش آموزانش عهدى سنگین مى بستند که وفاى به آن باید ده سال بعد یا دیرتر از آن صورت مى گرفت. @pajoheshmoalem
🏡🏡🏡🏡 راکى ناپدید مى شود گروه زیادى از سربازان مرده بودند، غذا کمیاب شده بود، همه در ترس و هراس مى زیستند، اما تابستان مانند سال هاى پیش از راه مى رسید و آفتاب ملت هاى پیروز و شکست خورده را به یکسان زیر تابش خود مى گرفت. کمى پیش، توتو چان از خانه عمویش در کاماکورا به توکیو بازگشته بود. در مدرسه توموئه دیگر خبرى از اردوهاى دوست داشتنى و مسافرت به استراحتگاه هاى داراى چشمه آبگرم نبود. به نظر مى رسید بچه ها دیگر هرگز قادر نخواهند بود از چنان تعطیلات تابستانى با همان شادمانى سال قبل بهره مند شوند. توتو چان، هرسال تابستان را همراه با عموزاده هایش در خانه آنها در کاماکورا به خوشى مى گذراند، اما امسال اوضاع فرق کرده بود. یکى از پسران بزرگ فامیل که عادت داشت همیشه براى بچه ها داستان هاى ترسناک ارواح را تعریف کند، احضار شده و به جنگ رفته بود. دیگر خبرى از داستان هاى ارواح نبود. عموى بچه ها نیز، که همیشه داستان هاى عجیبى از زندگى اش در امریکا برایشان تعریف مى کرد و آنها هرگز نمى دانستند داستان هایش راست است یا دروغ، در جبهه بود. نام او شوجى تاگوچى فیلمبردار زبردست حرف هاى بود. او پس از خدمت در سمت رئیس دفتر آژانس خبرى نیهون در نیویورک و بعد نماینده آژانس خبرى مترو در خاوردور، بیشتر با نام شو تاگوچى شناخته مى شد. او برادر بزرگتر پدر توتو چان بود، و فامیلى او با پدر توتو چان تفاوت داشت، چون پدر توتو چان به منظور جاودان ساختن نام خانوادگى مادرش، نام خانوادگى او را روى خود گذاشت. بنابراین، اگر پدر توتو چان چنین نکرده بود، نام خانوادگى اش تاگوچى مى بود. فیلم هایى که عمو شوجى از جنگ برداشته بود در سینماها نمایش داده مى شد که یکى از آنها نبرد رابائول نام داشت. اما زن عمو و عموزاده هاى توتو چان نگرانش بودند، زیرا از جبهه جز فیلم چیز دیگرى نمى فرستاد. فیلمبرداران جنگى همواره سربازان را در خطیرترین موقعیتها نشان مى دادند. بنابراین، باید خودشان را به خطر مى انداختند تا پیشروى آنها را نشان دهند. این چیزى بود که اقوام توتو چان مى گفتند. در آن تابستان حتى ساحل کاماکورا نیز غریب و بى کس مى نمود. با وجود این، یاتچان، پسر بزرگ عمو شوجى، شوخ طبعى مى کرد. یاتچان حدود یک سال از توتو چان کوچکتر بود. همه بچه ها شبها زیر پشه بند بزرگى کنار یکدیگر مى خفتند و یاتچان عادت داشت هر شب قبل از خوابیدن فریاد بکشد: «زنده باد امپراتور!» و بعد مانند سربازى که تیر خورده است، خود را به زمین بیندازد و وانمود کند مرده است. او این کار را چندین و چند بار انجام مى داد. موضوع خنده دار آن بود که هرگاه این کار را مى کرد، موقع خواب به راه مى افتاد و با پرت شدن از ایوان سروصدا به راه مى انداخت. مادر توتو چان در کنار پدرش که بنا به دلایل شغلى مجبور بود در توکیو بماند در آن شهر مانده بود. اکنون، تعطیلات تمام شده و خواهر آن پسرى که عادت داشت داستان هاى ترسناک بگوید، توتو چان را به توکیو برگردانده بود. توتو چان مثل هر بار دیگرى که به خانه برمى گشت، در ابتدا به جست وجوى راکى رفت، اما او را نیافت. نه در باغ و نه در خانه اثرى از او نبود. و توتو چان به گلخانه اى که پدرش در آن گل ارکیده پرورش مى داد، رفت. راکى را در آنجا نیز نیافت. @pajoheshmoalem
🏡🏡🏡🏡 نگران شد، زیرا همیشه حتى پیش از رسیدن به خانه، راکى به استقبالش مى آمد. از خانه بیرون رفت و در طول جاده به صداکردنش پرداخت، اما اثرى از آن چشمان زیبا، گوش و دم راکى نبود. فکر کرد هنگامى که به جست وجویش رفته، حتما راکى به خانه برگشته است. به همین دلیل باعجله به خانه برگشت، ولى باز هم اثرى از راکى نیافت. از مادر پرسید: «راکى کجاست؟» احتمالاً مادرش مى دانست توتو چان براى یافتن راکى به این سو و آن سو مى دود، اما چیزى نگفت. توتوچان، درحالى که پیراهن مادرش را مى کشید، دوباره پرسید: «راکى کجاست؟» به نظر مى رسید براى مادرش حرف زدن کار مشکلى است؛ اما پاسخ داد: «ناپدید شده است.» توتو چان نمى توانست باور کند. چطور ممکن است ناپدید شده باشد؟ در حالى که به صورت مادرش نگاه مى کرد، پرسید: «کى؟» گویى مادرش کلمات را پیدا نمى کرد. غم آلوده گفت: «از همان وقتى که به کاماکورا رفتى.» سپس با عجله ادامه داد: «دنبالش گشتیم. همه جا رفتیم و از همه پرسیدیم. اما نتوانستیم پیدایش کنیم. نگران بودم که چطور این را به تو بگویم. واقعا متأسفم.» حقیقت بر توتو چان آشکار شد. راکى باید مرده باشد. فکر کرد: «مادر نمى خواهد من ناراحت شوم. حتما راکى مرده است.» براى توتو چان کاملاً روشن بود. تا آن روز، توتو چان به هرجا، هرقدر هم دور که رفته بود، راکى هرگز از خانه دور نمى شد. راکى همیشه مى دانست توتو چان برخواهد گشت. پیش خود فکر کرد: «راکى هرگز بدون من به جاى دورى نمى رفت.» به این فکر خود ایمان داشت. اما درباره فکر خود را با مادرش بحث نکرد. احساس مادرش را درک مى کرد. درحالى که سرش را پایین انداخته بود، فقط گفت: «در این فکرم که کجا رفته است!» این همه چیزى بود که توانست بگوید و بعد باعجله از پله ها بالا رفت تا به اتاقش برود. بدون راکى خانه شان دیگر مثل سابق نبود. وقتى به اتاقش رسید تلاش کرد گریه نکند و بعدا در این باره فکر کند. فکر کرد مگر چه کرده که راکى خانه آنها را ترک کرده است. آیا به راکى بدى کرده بود؟ آقاى کوبایاشى همیشه در مدرسه توموئه به بچه ها مى گفت: «هرگز حیوانات را نیازارید. هنگامى که حیوانات به شما اعتماد مى کنند، اذیت کردن آنها ظلم خیانت آمیزى است. سگ را به خود محتاج نکنید، تا بعد به او چیزى ندهید. اگر اینطور باشد، سگ به شما اعتماد نخواهد کرد و این باعث وحشى شدن حیوان مى شود.» توتو چان همیشه از این دستورات اطاعت مى کرد. او هیچگاه راکى را اذیت نکرده و او را بازى نداده بود. فکر نمى کرد هیچ کار غلطى نسبت به راکى مرتکب شده باشد. درست در همان موقع متوجه چیزى شد که به پاى خرس عروسکى اش چسبیده بود. تا آن موقع جلوى خودش را گرفته بود، اما حالا اشک از گونه هایش روان مى شد. حلقه اى کوچک از موهاى قهوه اى راکى به پاى خرس چسبیده بود. احتمالاً این تکه مو، صبح روزى که قرار بود به کاماکورا برود و هنگام بازى توتو چان با راکى کنده شده بود. درحالى که یادگار باقى مانده از سگ را در دست گرفته بود، گریست و گریست. از ریختن اشک و هق هق بازنمى ایستاد. ابتدا یاسواکى چان و حالا راکى از دست رفته بودند. توتو چان دوست دیگرى را از دست داده بود. @pajoheshmoalem
🏡🏡🏡🏡 مهمانى چاى سرانجام، ریوچان، سرایدار مدرسه توموئه، را نیز که بچه ها او را خیلى دوست داشتند، به خدمت احضار کردند. او آدم بزرگسالى بود؛ اما بچه ها او را به لقب کودکى اش صدا مى کردند. ریوچان نوعى فرشته نجات بود که هرگاه کسى در مدرسه توموئه به دردسر مى افتاد و نیاز به کمک داشت، بلافاصله حاضر مى شد. او از پس هر کارى برمى آمد. کم حرف بود و همیشه لبخند بر لب داشت، اما همیشه مى دانست براى ّحل هر مشکل، چه باید بکند. هنگامى که توتو چان به چاه توالت افتاد، همین ریوچان بود که پیش از همه به دادش رسید و بدون آنکه گلایه اى بکند او را شست و تمیز کرد. مدیر مدرسه گفت: «بیایید به افتخار ریوچان که به خدمت احضار شده است، مهمانى چاى برپا کنیم.» در ژاپن چاى سبز را روزى چندبار مى نوشند، اما همراه آن چیز دیگرى مصرف نمى شود. مگر در مراسم، که چاى پودر شده اى دم مى کنند و نوشیدنى متفاوتى از آن فراهم مى سازند. «مهمانى چاى»، در مدرسه توموئه پدیده جدیدى بود. بچه ها از طرح این فکر خوششان آمد. آنها از اینکه کارهایى را که قبلاً نکرده اند، انجام دهند خیلى خشنود مى شدند. با وجود اینکه بچه ها خبر نداشتند؛ اما مدیر مدرسه عبارت جدید ساواکایى (مهمانى چاى) را به جاى عبارت معمول سابتسوکایى (مهمانى خداحافظى) به همین منظور ساخته بود. عبارت مهمانى خداحافظى حالت غم آلودى داشت و بچه هاى بزرگتر احتمالاً فکر مى کردند این به معنى خداحافظى اى واقعى از ریوچان است و او دیگر برنخواهد گشت. به هرحال قبلاً هیچکس به مهمانى چاى دعوت نشده بود و ازاین رو همه هیجان زده بودند. بعد از پایان درس، آقاى کوبایاشى به بچه ها گفت میزها را در سالن پذیرایى دایره اى و شبیه به هنگام صرف ناهار بچینند. هنگامى که همه در جاى خود نشستند، به هریک از آنها یک تکه کوچک ماهى خشک سرخ شده داد تا همراه با چاى سبز خود بخورند. این نوع پذیرایى در دوران کمبودهاى جنگ خیلى هم تشریفاتى به حساب مى آمد. سپس خودش نزد ریوچان نشست و لیوانى که کمى ساکى در آن بود در مقابلش گذاشت. این نوشیدنى اصلاًگیر نمى آمد و در آن هنگام فقط براى مراسم تودیع آنهایى که به جبهه مى رفتند، به صورت سهمیه بندى توزیع مى شد. آقاى مدیر گفت: «این نخستین مهمانى چاى در مدرسه توموئه است. بیایید همه خوش باشیم. اگر دلتان مى خواهد چیزى به ریوچان بگویید، حالا موقع آن است. مى توانید با یکدیگر نیز صحبت کنید، مى توانید براى حرف زدن به نوبت وسط سالن بایستید.» این نه تنها نخستین بارى بود که بچه ها در مدرسه توموئه ماهى خشک سرخ شده و چاى مى خوردند، بلکه اولین نشست ریوچان در کنار آنها بود. بچه ها یکى پس از دیگرى از جا برخاستند و خطاب به ریوچان سخنانى گفتند. نخستین دانش آموز فقط به گفتن این اکتفا کرد که ریوچان باید مواظب خودش باشد تا بیمار نشود. سپس، میگیتا که همکلاس توتو چان بود گفت: «دفعه بعد که به ده بروم، حتما برایتان کلوچه مراسم تدفین مى آورم.» همه خندیدند. حدود یک سال بود که میگیتا درباره خوشمزه بودن کلوچه هایى که در مراسم تدفین خورده بود، براى بچه ها تعریف مى کرد و همیشه قول مى داد دفعه بعد از این کلوچه ها براى آنها بیاورد. هروقت فرصتى دست مى داد، میگیتا دوباره قول آوردن این کلوچه ها را مى داد، اما هرگز به آن عمل نمى کرد. هنگامى که مدیر مدرسه حرف میگیتا را درباره کلوچه هاى مراسم تدفین شنید، تکان خورد. قاعدتا باید در چنین موقعیتى به میان آمدن حرف کلوچه مراسم تدفین را به فال بد مى گرفتند. اما میگیتا این یادآورى را چنان معصومانه کرده بود که ایرادى بر آن وارد نبود. فقط نشان مى داد او آرزو دارد چیزى را که خیلى خوشمزه یافته است، براى دوستان خود نیز بیاورد. بنابراین، آقاى مدیر نیز همراه بچه ها به خنده افتاد. ریوچان نیز از ته دل مى خندید. هرچه که بود، میگیتا به او نیز قول داده بود مقدارى از این کلوچه ها برایش بیاورد. @pajoheshmoalem
🏡🏡🏡🏡 سپس، اوئى از جا برخاست و به ریوچان قول داد که مى خواهد بهترین سبزى کار ژاپن باشد. اوئى پسر صاحب یکى از بزرگترین گلخانه هاى ژاپن بود. سپس کایکوآاوکى از جا بلند شد و چیزى نگفت. فقط طبق معمول نخودى خندید و بعد تعظیمى کرد و سر جایش نشست. پس از آن توتو چان جلو رفت و گفت: «جوجه هاى کایکوچان مىتوانند پرواز کنند! دیروز خودم آنها را دیدم!» سپس آمادرا حرف زد. او گفت: «اگر گربه یا سگ زخمى پیدا کردید، آنها را پیش من بیاورید تا از آنها مواظبت کنم.» تاکاهاشى چنان کوچک بود که چهاردست و پا از زیر میز بیرون آمد و در چشم به هم زدنى به وسط سالن رسید. با صدایى دوست داشتنى گفت: «متشکرم ریوچان. براى همه چیز متشکرم.» سپس آیکو سایشو برخاست. او گفت: «ریوچان به خاطر آن دفعه که زمین خوردم و زخم مرا باندپیچى کردى، متشکرم. هیچوقت فراموش نمى کنم.» عموى بزرگ آیکو سایشو، دریادار معروف جنگ ژاپن ـ روسیه، بهنام توگو بود. و آتسوکو سایشو، از دیگر وابستگان خانواده او، شاعره وابسته به دربار امپراتور میجى، به شمار مى رفت، اما آیکو هیچوقت به این موضوع اشاره نمى کرد. میوچان، دختر بزرگ مدیر مدرسه، بهتر از دیگران ریوچان را مى شناخت. او آن روز با چشمانى اشکبار گفت: «مواظب خودت باش ریوچان. براى ما نامه بنویس.» توتو چان حرف هاى زیادى براى گفتن داشت، اما نمى دانست از کجا شروع کند. او فقط گفت: «ریوچان، با وجود اینکه تو مى روى، ولى هر روز مهمانى چاى خواهیم داشت.» آقاى مدیر خندید و ریوچان نیز به خنده افتاد. همه بچه ها هم، از جمله خود توتو چان خندیدند. این حرف توتو چان روز بعد از آن درست از کار درآمد. هرگاه فرصتى بود، بچه ها گروهى تشکیل مى دادند و بازى مهمانى چاى به راه مى انداختند. به جاى مکیدن تکه هاى ماهى خشک نیز پوست درخت در دهان مى گذاشتند و فنجان هاى آب را به جاى چاى مزمزه مى کردند. گاهى نیز تظاهر مى کردند در حال نوشیدن ساکى هستند. یکى مى گفت: «برایتان مقدارى کلوچه مراسم تدفین مى آورم.» و همه به خنده مى افتادند. بعد از آن حرف مى زدند و آنچه مى اندیشیدند به یکدیگر مى گفتند. هرچند چیزى براى خوردن وجود نداشت، اما مهمانى چاى سراسر شادمانى بود. مهمانى چاى بهترین یادگارى بود که ریوچان از خود به جا گذاشت. هرچند بچه ها در آن هنگام حتى نمى توانستند تصورش را بکنند، اما این بازى از آخرین بازى هایى بود که بچه ها مى توانستند قبل از جداشدن از یکدیگر و رفتن به راه هاى مختلف انجام دهند. ریوچان با قطار توکیو رفت. رفتن او مصادف بود با پیداشدن هواپیماهاى امریکایى. سرانجام، هواپیماهاى امریکایى در آسمان توکیو ظاهر شدند و بمب هاى خود را رها کردند. @pajoheshmoalem
🏡🏡🏡🏡 بدرود، بدرود شعله هاى آتش مدرسه توموئه را طعمه خود ساختند. این حادثه در شب رخ داد. میوچان، خواهرش میساچان و مادرش ــ که در خانه جنب مدرسه زندگى مى کردند ــ به سوى مزارع اطراف قصر کوهون بوتسو گریختند و در امان ماندند. تعداد زیادى بمب هاى آتش زا که از هواپیماهاى بى ۲۹ رها شده بود، روى واگن هایى افتاد که به جاى کلاس از آنها استفاده مى شد. مدرسه اى که ساخت آن تحقق بخشیدن به رؤیاهاى مدیر مدرسه بود در لهیب جنگ سوخت. به جاى صداى خنده و آواز دلنشین کودکان، زوزه مهیب آتش بر مدرسه حاکم شد. آتشى که نمى شد با آن مبارزه کرد، مدرسه را با خاک یکسان کرد. از تمامى منطقه جیوگائوکا شعله برمى خاست. در همه این مدت، مدیر مدرسه در میانه خیابان ایستاده بود و سوختن توموئه را نگاه مىکرد. همان لباس نسبتا مندرس سیاه و سه تکه همیشگى را پوشیده بود. درحالى که دستانش را در جیب فرو برده بود، ایستاد و تماشا کرد. او از پسرش توموئه سان، که دانشجوى دانشگاه بود و در کنارش ایستاده بود، پرسید: «بعد از این باید چه جور مدرسه اى بسازیم؟» پسرش درحالى که گیج و گنگ شده بود، فقط به او گوش مى داد. عشق آقاى کوبایاشى به کودکان و علاقه اش به آموزش آنها قوى تر از آن بود که شعله هاى آتش بتواند آن را نابود کند. او امیدوار بود. توتو چان را سوار قطار شلوغ مخصوص تخلیه جمعیت توکیو کرده بودند و او زیر دست وپاى بزرگترها مانده بود. قطار به سمت شمال پیش مى رفت. از پنجره قطار به تاریکى آن سوى پنجره خیره شده و به آنچه آقاى مدیر هنگام جداشدن از او گفته بود، مى اندیشید: «باز هم یکدیگر را خواهیم دید.» آقاى مدیر، آنچه را همیشه مى گفت باز هم تکرار کرد: «مى دانى، تو واقعا دختر خوبى هستى!» دلش نمى خواست این حرف هاى آقاى کوبایاشى را فراموش کند. با این فکر که به زودى دوباره آقاى کوبایاشى را خواهد دید، به خواب رفت. قطار مملو از مسافرینى نگران مى غرید، در دل تاریکى پیش مى رفت. داستان اینجا به پایان می رسد اما بخش پیشگفتار کتاب هم نکاتی دارد که خواندنش خالی از لطف نیست در ادامه پیشگفتار کتاب را با هم می خوانیم. @pajoheshmoalem
🏡🏡🏡🏡 پیشگفتار از مدّتها پیش آرزو داشتم درباره مدرسه اى که توموئه نامیده مى شد، و سوزاکو کوبایاشى، مدیر این مدرسه، چیزى بنویسم. هیچیک از ماجراهایى که در این کتاب مى خوانید زاده ذهن من نیست. همه آنها واقعا رخ داده اند و خدا را شکر که اقبال به خاطر آوردن تعدادى از آنها را داشته ام. علاوه بر میل به نوشتن، مشتاق بودم پیمانى را که شکسته بودم جبران کنم. همانگونه که در یکى از قسمت هاى کتاب شرح داده ام، در کودکى، به آقاى کوبایاشى قول حتمى دادم که وقتى بزرگ شدم در مدرسه توموئه تدریس کنم؛ ّ اما این قولى بود که موفق به عمل به آن نشدم. به جاى آن، تلاش کرده ام تا حد ممکن، به تعداد بیشترى از مردم نشان دهم که آقاى کوبایاشى چگونه آدمى بود؛ چه عشق عمیقى به کودکان در سینه داشت، و چگونه آنها را تربیت مى کرد و آموزش مى داد. آقاى کوبایاشى در سال ۱۹۶۳ درگذشت. اگر امروز زنده بود، باز هم مى توانست چیزهاى بیشترى به من یاد دهد. درحالى که درباره او و آن دوران مى نویسم، مى فهمم آن ماجراهایى که صرفا خاطرات شادمانه دوران کودکى به نظر مى رسند، در واقع فعالیت هایى بوده اند که آقاى کوبایاشى براى نیل به نتایج مشخصى به دقّت طرح مى کرده است. با خودم فکر مى کنم: «پس آقاى کوبایاشى این نتایج را در ذهن خود داشته است!» یا «جالب است که او هم در این باره فکر مى کرده است!» گاهى با کشف هریک از این نکته ها، عمیقا تکان مى خورم و سپاسگزار مى شوم. او به من مى گفت: «مى دانى، تو واقعا دختر خوبى هستى!» نمى توانم برایتان بگویم او با تکرار این جمله چقدر به من اعتماد به نفس مى داد. اگر به مدرسه توموئه نرفته و آقاى کوبایاشى را ملاقات نکرده بودم، احتمالاً برچسب «دختر بد» مى خوردم و عقده اى و سردرگم مى شدم. مدرسه توموئه در جریان بمباران هاى سال ۱۹۴۵ توکیو، طعمه حریق شد و از بین رفت. آقاى کوبایاشى این مدرسه را با پول خودش ساخته بود، بنابراین، تجدید بناى آن طول مى کشید. پس از پایان جنگ، در ّ محل مدرسه ویران شده، کودکستانى بنا کرد و درعین حال، به تأسیس آنچه امروز به بخش آموزش کودکان دانشکده موسیقى کنیتاچى موسوم است، یارى رساند. در آنجا، مبانى ضرب آهنگ تدریس مى کرد و کمک کرد تا مدرسه ابتدایى کنیتاچى نیز تأسیس شود. قبل از آنکه بتواند بار دیگر مدرسه ایده آل خود را بسازد، در سن ۶۹ سالگى بدرود حیات گفت. مدرسه توموئه گاکوئن در جنوب غربى توکیو قرار داشت و از ایستگاه جیوگائوکاى توکیو تا آنجا پیاده سه دقیقه راه بود. محوطه آن اینک به سوپرمارکت پیکاک و پارکینگ تبدیل شده است. با آنکه مى دانستم چیزى از مدرسه و محوطه آن باقى نمانده است، روزى که خیلى دلتنگ بودم به آنجا رفتم. آهسته، از جلو پارکینگ، که قبلاً محل کلاس هاى شکل گرفته از واگن هاى قطار و محوطه بازى بود، مى راندم و جلو مى رفتم. متصدى پارکینگ، اتومبیل مرا دید و فریاد کشید: «نمى توانید داخل شوید؛ نیایید جلو، پارکینگ پر است!» احساس کردم دوست دارم بگویم: «نمى خواهم پارک کنم، فقط دارم خاطراتم را به یاد مى آورم.» اما او چیزى از حرف من نمى فهمید. بنابراین، برگشتم. هنگامى که باسرعت دور مى شدم، غمى بزرگ بر دلم نشسته و اشک از گونه هایم سرازیر بود. اطمینان دارم در سراسر جهان، مربیان خوب فراوانى هستند ــ افرادى با آرزوها و ایده آل هاى بزرگ و عشقى عظیم به کودکان ــ که در رؤیاى این رؤیا چه کار سختى است. آقاى کوبایاشى، پیش از آنکه کار تأسیس پدید آوردن مدارس ایده آل به سر مى برند. این را نیز مى دانم که تحقق بخشیدن به مدرسه توموئه را آغاز کند، سال هایى طولانى مطالعه کرد. مدرسه توموئه در سال ۱۹۳۷ آغاز به کار کرد و در ۱۹۴۵ در آتش جنگ سوخت. دوران حیات آن خیلى کوتاه بود. به این اعتقاد رسیده ام که وقتى به توموئه مى رفتم، زمانى بود که شور و شوق آقاى کوبایاشى در بالاترین حدّ خود قرار داشت و طرح ها و برنامه هایش در دوران شکوفایى کامل بود. اما هنگامى که مى اندیشم اگر جنگى درنگرفته بود، تعداد زیادى از کودکان تحت تعلیمات او قرار مى گرفتند، بر آنچه از بین رفته است افسوس مى خورم. @pajoheshmoalem
🏡🏡🏡🏡 در این کتاب کوشیده ام شیوه هاى آموزشى آقاى کوبایاشى را توصیف کنم. او اعتقاد داشت همه کودکان ذاتا با طبیعت و سرشت خوبى به دنیا مى آیند؛ ولى محیط و تأثیر رفتار غلط بزرگسالان به آنان آسیب مى رساند. هدف او آن بود که «طبیعت خوب» کودکان را آشکار ساخته و آن را بهبود و تکامل بخشد؛ تا به این ترتیب کودکان مردمانى باشخصیت بار بیایند. آقاى کوبایاشى «طبیعى بودن» را ارزشمند مى دانست و مى خواست کارى کند که شخصیت کودکان تا حدّ ممکن طبیعى رشد و تحول یابد. او طبیعت را نیز دوست داشت. میوچان، دختر کوچک او، به من گفت پدرش عادت داشت هنگام کودکى، او را براى گردش و قدم زدن ببرد و مى گفته است: «بیا در طبیعت دنبال هماهنگى بگردیم.» آقاى کوبایاشى، دختر کوچکش را کنار درختى بزرگ مى برد و به او نشان مى داد که چگونه برگ ها و شاخه ها در مقابل نسیم مى لرزند؛ ارتباط بین برگ ها، شاخه ها، و تنه درخت را براى او تشریح مى کرد؛ و توضیح مى داد که چگونه برگ ها، به خاطر شدت و ضعف وزش باد، به صورت هاى مختلفى تکان مى خورند. آن دو در آنجا مى ایستادند و حرکت برگها را مشاهده مى کردند؛ و اگر هم بادى در کار نبود، درحالى که صورت هایشان را به سوى آسمان برگردانده بودند، با بردبارى منتظر وزش باد صبا مى شدند. نه تنها باد، بلکه رودخانه نیز مورد بررسى و مشاهده آنها قرار مىگرفت. آنها غالبا کنار رودخانه تاما که در آن نزدیکى قرار داشت مى رفتند و جریان آب را تماشا مى کردند. دختر آقاى کوبایاشى به من گفت که هرگز از انجام دادن چنین کارهایى همراه با پدرش خسته نمى شده است. شاید خواننده تعجب کند که چگونه در ژاپن دوران جنگ، مقامات اجازه مى دادند چنین مدرسه غیر سنتى اى وجود داشته باشد که مطالعات در آن به صورت آزاد بود. آقاى کوبایاشى از شهرت تنفر داشت و حتّى در دوران پیش از جنگ، اجازه عکسبردارى از مدرسه را نمى داد و از معرفى مدرسه در حکم مدرسه اى نامتعارف جلوگیرى مى کرد. این امر شاید یکى از دلایلى بود که به مدرسه کوچک توموئه، که فقط پنجاه دانش آموز داشت، توجه نمى شد و به کار خود ادامه مى داد. دلیل دیگر این بود که در وزارت آموزش، آقاى کوبایاشى در سمت مربى کودکان شناخته مى شد و مورد احترام بود. هر سال، در سوم نوامبر، که در خاطره شیفتگان مدرسه توموئه به نام روز ورزش ثبت شده است، فارغ التحصیلان این مدرسه بدون توجه به اینکه چه زمانى مدرسه را تمام کرده اند؛ براى تجدید دیدار و مودّتى شادمانه، در قصر کوهونبوتسو گرد هم مى آیند. هرچند بیشترها، اینک حدود چهل و برخى نزدیک به پنجاه سال سن داریم و براى خود کودکانى پرورده ایم؛ اما هنوز هم همدیگر را به نام کوچک یا آن روزها صدا مى زنیم. این تجدید عهد نیز بخشى از میراث شادمان هاى است که آقاى کوبایاشى براى ما به یادگار گذاشت. اینکه مرا از نخستین دبستانى که مى رفتم اخراج کرده اند حقیقت دارد. درباره آن مدرسه چیز زیادى به خاطر ندارم؛ ولى مادرم چیزهایى درباره نوازندگان خیابانى و میزهاى تحریر آن مدرسه برایم تعریف کرده است. مشکل مى توانم باور کنم که مرا از آن مدرسه اخراج کرده اند. آیا من آنقدر شرور بوده ام که مستوجب اخراج باشم؟ به هرحال، پنج سال پیش، در برنامه نمایش تلویزیونى اى شرکت کردم که باعث آشنایى ام با کسى شد که مرا از آن دوران مى شناخت. معلوم شد او معلم کلاسى بوده که جنب کلاس ما قرار داشته است. از آنچه به من گفت مبهوت شدم. او گفت: «شما شاگرد کلاسى بودید که درست کنار کلاس من قرار داشت و هنگامى که در اثناى کلاس مى خواستم به دفتر بروم اغلب شما را مى دیدم که به دلیل بدرفتارى در راهرو ایستاده اید. همیشه وقتى رد مى شدم، جلوى مرا مى گرفتید و از من مى پرسیدید که چرا باید در آنجا بایستید و گناهتان چه بوده است؟ یک بار از من پرسیدید: آیا شما نوازندگان خیابانى را دوست ندارید؟
هرگز نفهمیدم چگونه مى شود از پس شما برآمد. بعد از مدتى، حتى اگر قصد
 داشتم به دفتر بروم، ابتدا سرک مى کشیدم و اگر در راهرو ایستاده بودید از رفتن خوددارى مى کردم. معلّم کلاس شما اغلب در دفتر درباره شما با من
 حرف مى زد و مى گفت: من سردرنمى آورم چرا این بچه اینطور است. 
به همین دلیل بود که سالها بعد، هنگامى که در تلویزیون ظاهر شدید، فورا نام شما را به خاطر آوردم با اینکه سالهاى زیادى گذشته بود، بى درنگ شما را از کلاس اول به یاد آوردم.» @pajoheshmoalem
🏡🏡🏡🏡 آیا براى این ساخته شده بودم که در راهرو بایستم؟ چنین چیزى را به خاطر نمى آوردم و از شنیدنش غافلگیر و گیج شدم. همین معلم جوگندمى شاداب با چهره اى دوست داشتنى بود که صبح زود زحمت آمدن به برنامه اى تلویزیونى را به خود داد و سرانجام، مرا متقاعد کرد که واقعا از مدرسه اخراج شده بودم. علاقه مندم سپاس قلبى خودم را نثار مادرم کنم؛ چرا که تا پیش از جشن تولد بیست سالگى ام از گفتن این ماجرا به من خوددارى کرد. او روزى از من پرسید: «آیا مى دانى چرا مدرسه ابتدایى ات را عوض کردى؟» وقتى گفتم: «نه!» با لحنى کاملا ًآرام ادامه داد: «چون از مدرسه اخراجت کرده بودند!» قاعدتا او باید در همان روزها مى گفت: «تو را چه مى شود؟ مى خواهى چه کار کنى؟ تو را از این مدرسه اخراج کرده اند، اگر از مدرسه دیگر هم اخراجت کنند، کجا خواهى رفت؟» اگر مادرم با من اینگونه سخن گفته بود، وقتى در نخستین روز ورود به مدرسه توموئه گاکوئن از دروازه آن داخل مى شدم، چه احساسى از بدبختى و عصبى بودن در من بود. حتما آن دروازه و چارچوبش و کلاس هایى که در واگن هاى قطار تشکیل مى شد، به نظرم دوست داشتنى نمى آمدند. از داشتن چنین مادرى چقدر خوشبخت بوده ام! با بهراه افتادن جنگ، تنها چند عکس از مدرسه توموئه گرفته شد. بین این عکس ها، زیباترین عکس مربوط به زمان فارغ التحصیلى است. دانش آموزان کلاسى که آن سال فارغ التحصیل مى شدند، معمولاً، روى پله هاى جلوى سالن اجتماعات عکس مى گرفتند؛ اما از وقتى که دانش آموزان عادت کردند موقع صف بستن دوستان خود را فر ابخوانند و بگویند: «تو هم بیا!» غیرممکن است بتوان معلوم کرد کدام کلاس در آن سال فارغ التحصیل شده است. ما، در جلسات تجدیدعهد سالانه خود، درباره این موضوع بسیار بحث کرده ایم. آقاى کوبایاشى هرگز عادت نداشت موقع عکس گرفتن چیزى بگوید. شاید فکر مى کرد اگر عکس ها با بودن همه افراد گرفته شود بهتر است تا عکس هاى رسمى فارغ التحصیلى. اکنون، وقتى به این عکسها نگاه مى کنیم، آنها نماد کاملى از مدرسه توموئه محسوب مى شود. مطالب بسیارى هست که مى توان درباره مدرسه توموئه نوشت؛ اما من زمانى راضى خواهم شد که بتوانم به دیگران نشان دهم چگونه حتى دختر کوچکى مانند توتو چان مى تواند با دریافت تأثیر درست از بزرگترها، به آدمى سازگار با دیگران تبدیل شود. من کاملاً اطمینان دارم چنانچه امروزه، مدارسى مانند توموئه وجود مى داشت، اخبار خشونت بار کمترى مى شنیدیم و تعداد دانش آموزان فرارى از مدرسه نیز کمتر بود. در مدرسه توموئه، هیچکس دلش نمى خواست پس از پایان درس به خانه برود. صبح ها هم انتظار کشیدن براى رفتن به مدرسه، سخت و طولانى بود. توموئه چنین مدرسه اى بود. سوزاکو کوبایاشى، یعنى همان انسانى که شعور و بصیرت پدیدآوردن این مدرسه شگفت آور را داشت، در ۱۸ ژوئن ۱۸۹۳، در حومه شمال غربى توکیو به دنیا آمد. طبیعت و موسیقى او را به هیجان مى آورد. کوبایاشى، در کودکى، کنار رود نزدیک خانهشان مىایستاد و درحالىکه منظره کوه هارونا در دوردست ها، در برابرش بود، در خیال خویش آب هاى خروشان رود را که ارکسترى مى پنداشت، رهبرى مى کرد. او کوچکترین پسر خانواده دهقان نسبتا فقیرى بود که شش فرزند داشت. او بعد از پایان دوران تحصیلات ابتدایى، مجبور شد در شغل دستیار معلم مدرسه مشغول به کار شود. به دست آوردن مجوز و تأییدیه لازم براى این کار، براى پسرى در آن ّسن و سال، موفقیتى بزرگ بود و نشان دهنده استعدادى استثنایى به شمار مى رفت. کمى بعد، در یکى از مدارس ابتدایى توکیو مسئولیتى به عهده گرفت. او ضمن آموزش دادن، درس خواند. و سرانجام توانست هدف اندیشیده شده خود را به مرحله عمل درآورد و به بخش آموزش موسیقى کنسرواتوار پیشرو ژاپن ــ که اینک دانشگاه هنرهاى زیبا و موسیقى توکیو است ــ وارد شود. پس از فارغ التحصیلى، در مقامِ مربى موسیقى به مدرسه ابتدایى ساى کاى رفت. بنیانگذار آن مدرسه، هاروجى ناکامورا، معتقد بود آموزش ابتدایى کودک بالاترین درجه اهمیت را دارد. آقاى ناکامورا، کلاس هایش را کوچک و جمع وجور تشکیل مى داد و طرفدار زمان و برنامه آموزشى آزاد بود تا بتواند شخصیت کودکان را به ظهور رساند و پذیرش خود را در وجود آنها پرورش دهد. آموزش در ساعت هاى صبح انجام مى شد، و بعد از ظهرها را به پیاده روى، جمع آورى گیاهان، طراحى، آوازخواندن، و شنیدن سخنان مدیر مدرسه اختصاص داده بودند. آقاى کوبایاشى، عمیقا تحت تأثیر روش هاى او قرار گرفت و خودش نیز در مدرسه توموئه برنامه ریزى تحصیلى مشابهى را اجرا کرد. @pajoheshmoalem
🏡🏡🏡🏡 آقاى کوبایاشى، هنگامى که در این مدرسه تدریس موسیقى مى کرد؛ اپرتى براى کودکان نوشت تا دانش آموزان آن را اجرا کنند. این اپرت کارخانه دارى به نام آقاى بارون ایواساکى را، که خانواده اش بنیانگذار مؤسسات عظیم میتسوبیشى بودند، تحت تأثیر قرار داد. بارون ایواساکى از حامیان هنر به حساب مى آمد. او به کوسچاک یامادا، پیشکسوت آهنگسازان ژاپنى کمک مى کرد و همچنین از مدرسه پشتیبانى مالى کرد. بارون پیشنهاد کرد آقاى کوبایاشى را براى آموختن شیوه هاى آموزش به اروپا بفرستند. آقاى کوبایاشى دو سال (از ۱۹۲۲ تا ۱۹۲۴) در اروپا ماند و با بازدید از مدارس پس از بازگشت، همراه با شخصى دیگر، کودکستان ساىجو را تأسیس پاریس، در کنار امیل ژاک دالکروز به آموختن مبانى ضرب آهنگ پرداخت. او کرد. او همیشه به مربیان کودکستان مى گفت که سعى نکنند کودکان را در چارچوب الگوهاى از پیش تعیین شده نگه دارند و آنها را با این قالب ها منطبق کنند. مى گفت: «بگذارید کودکان طبیعى عمل کنند. آرزوها و اهداف و جاه طلبى هایشان را برهم نزنید. رؤیاهاى آنها از رؤیاهاى شما بزرگتر است.» در تاریخ ژاپن، هرگز کودکستانى نظیر این وجود نداشته است. در سال ۱۹۳۰، آقاى کوبایاشى بار دیگر راه اروپا را در پیش گرفت تا در کنار دالکروز بیشتر بیاموزد. او درحالى که سفر و تجربه اندوزى مى کرد، تصمیم گرفت در بازگشت به ژاپن، مدرسه خودش را تأسیس کند. او ضمن آغاز کار مدرسه توموئه گاکوئن در سال ۱۹۳۷، انجمن مبانى موسیقى ژاپن را نیز تأسیس کرد. بسیارى از مردم او را فردى مى دانند که مبانى ضرب آهنگ را به جامعه ژاپن شناساند و او را به خاطر فعالیتش در دانشکده موسیقى کنیتاچى، در سال هاى پس از جنگ، به یاد دارند. از بین ما دانش آموختگانش، فقط تعداد کمى مانده اند که شیوه هاى آموزشى او را مستقیم تجربه کرده اند؛ و این دردناک است که او قبل از ساخت مدرسه دیگرى مانند توموئه بدرود حیات گفت. حتّى پیش از آنکه مدرسه توموئه طعمه حریق شود، کوبایاشى در اندیشه مدرسه بهترى بود. او با عزمى راسخ بى توجه به هیاهو و اغتشاش دور و برش مى پرسید: «در آینده باید چه جور مدرسه اى بسازیم؟» هنگامى که نوشتن این کتاب را آغاز کردم، دریافتم که تهیه کننده برنامه تلویزیونى اتاق تتسوکو، که برنامه مصاحبه تلویزیونى روزانه من است، و من سال هاست با این تهیه کننده کار مى کنم به مدت یک دهه درباره آقاى کوبایاشى تحقیق کرده است. این آگاهى باعث شگفتى ام شد. او هرگز این آموزگار را ندیده بود؛ اما علاقه و توجهش به آقاى کوبایاشى، از طریق زنى جلب شد که روزى در کلاس مبانى ضرب آهنگ کودکان، پیانو نواخته بود. هنگامى که این زن نواختن را آغاز کرد؛ آقاى کوبایاشى ضمن تصحیح ضرب آهنگش گفت: «مى دانید، بچه ها اینطور گام نمى زنند!» او آنقدر آشنا به هارمونى رفتار کودکان و هماهنگ با آنها بود که مى دانست چگونه نفس مى کشند، و چگونه به جنبش درمى آیند. من امیدوارم کازوهیکو سانو، تهیه کننده برنامه تلویزیونى من، به زودى کتاب خود را بنویسد و اطلاعات بیشترى درباره این انسان برجسته، در اختیار جهانیان بگذارد. بیست سال پیش، یکى از سردبیران جوان روزنامه کدانشا به مطلبى که من درباره مدرسه توموئه، در یکى از مجلات زنان نوشته بودم علاقه نشان داد. @pajoheshmoalem
🏡🏡🏡🏡 او به سراغ من آمد و درحالى که بسته بزرگى کاغذ برایم آورده بود، درخواست کرد مطلب را بسط دهم و به کتاب تبدیل کنم. من با شرمندگى بسیار، کاغذها را براى منظور دیگرى مصرف کردم؛ و این مرد جوان پیش از آنکه فکرش تحقق یابد، به مدیریت رسید. به هرحال همین مرد جوان، یعنى کاتسوهیسا کاتو، بود که فکر و اعتماد به نفس این کار را به من ارزانى داشت. براى من که تا آن موقع به نوشتن کتاب اقدام نکرده بودم، فکر نوشتن کتابى کامل، دلهره آور بود. در نهایت، بر آن شدم که فصلى از این کتاب را به صورت مجموعه مقاله، در مجله زن جوان کدانشا بنویسم. چاپ این مقالات، از فوریه ۱۹۷۹ تا دسامبر ۱۹۸۰ طول کشید. همچنین براى مصورکردن آنها، هر ماه به موزه چیهیرو ایواساکى در محله شیموشاکوجى نریماکو شهر توکیو مى رفتم و تصویرى انتخاب مى کردم. این موزه مخزن کتاب هاى مصور کودکان است. خانم چیه یرو ایواساکى، شخص بااستعدادى در زمینه تهیه طرح از کودکان بود. و شک دارم در سراسر جهان، کسى بتواند مانند او کودکان را اینقدر دوست داشتنى و زنده به تصویر بکشد. او مى توانست کودکان را در بی شمار حالت نقاشى کند؛ و آنقدر دقیق بود که مى شد در طرح هایش تفاوت کودکى شش ماهه را از کودک نه ماهه تشخیص داد. از اینکه توانسته ام از طرح هاى او در کتابم استفاده کنم، بى نهایت راضى و شادمانم. از سویى، همخوانى بسیار زیاد این طرحها با توصیف هاى من امرى غریب است. ایواساکى، به سال ۱۹۷۴ درگذشت؛ اما مردم همواره از من مى پرسند که آیا کتاب خود را در زمان حیات او نوشته ام یا نه؛ این امر، نشانگر زنده و با روح بودن طرح ها و همچنین، تنوع شگفت انگیز شیوه او در تصویرگرى کودکان است. چیهیرو ایواساکى نزدیک به هفت هزار طرح از خود به یادگار گذاشته است. من به لطف همسر و پسرش که موزه آثار او را اداره مى کند، این امتیاز را داشته ام که تعداد زیادى از آنها را ببینم. از همسر ایواساکى که امکان استفاده از کارهاى او را فراهم ساخته بى نهایت سپاسگزارم. همچنین، از نمایشنامه نویسى به نام تاداسو لیزاوا، که کتابدار موزه بود متشکرم که هرگاه نوشتن کتاب را به تعویق مى انداختم به من انگیزه مى داد. طبیعى است که میوچان و دیگر دوستانم در مدرسه توموئه، کمک بزرگى به من کرده اند. از ویراستار چاپ ژاپنى کتاب، کیکو ایواموتو نیز متشکرم؛ چرا که همواره مى گفت: «این کتاب را باید واقعا به کتابى درخشان تبدیل کرد.» عنوان ژاپنى کتاب را از یک اصطلاح معروف سال هاى گذشته گرفته ام که به مردم «آن سوى پنجره» اشاره داشت؛ و مفهوم آن، آدم هایى را که در حاشیه قرار دارند و در سرما بیرون انداخته مى شوند دربرمى گیرد. هرچند عادت داشتم بى اختیار و به امید دیدن نوازندگان کنار پنجره بایستم؛ اما در مدرسه اولم، واقعا احساس افراد «آن سوى پنجره» را داشتم. چرا که در آنجا موجودى بیگانه بودم، و غالبا مرا از کلاس بیرون مى انداختند. عنوان کتاب به این موضوع نیز اشاره دارد که سرانجام پنجره اى از امید در مدرسه توموئه به روى من گشوده شد. مدرسه توموئه دیگر وجود ندارد؛ اما اگر هنگامى که این کتاب را مى خوانید، براى لحظاتى در تخیل شما شکل بگیرد و از نو ساخته شود، من به پاداش و رضایت عظیمى دست یافته ام. توکیو ــ ۱۹۸۲ @pajoheshmoalem
🏡🏡🏡🏡 تنها سه سال از انتشار کتاب توتو چان مى گذرد؛ اما در این مدت اتفاقات بسیارى روى داده که مرا واقعا مشعوف و شگفت زده ساخته است. هنگامى که درباره مدیرى که دوستش داشتم، و دوران فراموش نشدنى مدرسه توموئه مى نوشتم، هرگز به ذهنم خطور نمى کرد که این کتاب در ردیف کتاب هاى پرفروش قرار گیرد. از این کتاب در سال اول انتشار، تعداد چهار و نیم میلیون نسخه فروش رفت، و این رقم اکنون باید به شش میلیون رسیده باشد. به من گفته شد: «این تیراژ، در تاریخ انتشارات ژاپن بى سابقه بوده است!» اما به دست آوردن این مقام، از نظر من چندان مهم نیست. مهم این بود که سیل نامه از مردم سراسر ژاپن به سوى من روان بود و من فهمیدم که بسیارى از مردم، کتاب مرا واقعا خوانده اند. نامه هایى از گروه هاى متفاوتى از مردم، از کودک ۵ ساله تا پیرهاى صد و سه ساله، دریافت داشتم که مرا تکان داده اند. ازجمله این نامه ها که مرا حیرت زده کرد، نامه هایى است که از کودکان دبستانى دریافت کردم. با وجود آنکه تلاش کرده بودم در کنار مفاهیم و شخصیت هاى پیچیده و مشکل چینى، روان و آسان فهم بنویسم؛ هرگز تصور نمى کردم این کودکان نیز کتاب مرا بخوانند. زیرا تعداد لغتهایى که ِ کودکان این عصر در این سن مى دانند بسیار محدود است. اما ظاهرا کودکان دوم دبستان با کمک فرهنگ لغت، کتاب توتو چان را خوانده اند. دخترى که کلاس دوم دبستان را مى گذراند برایم نوشت که هرگاه کودک معلول و عقب افتادهاى را مى دیده به خودش مى گفته: «این باید یاسواکى چان باشد» و یا: «این بچه باید متعلق به مدرسه توموئه باشد!» او به طرف اینگونه بچه ها مى دوید و به آنان سلام مى داد؛ و وقتى پاسخ سلامش را مى داده اند، خوشحال مى شده است. این درحالى است که مدرسه توموئه چهل سال پیش نابود شده است! آیا کودکان موجودات شگفتى نیستند؟ بسیارى از کودکان نوشته اند با خواندن اینکه مدرسه توموئه در اثناى جنگ آتش گرفته و سوخته، فهمیده اند جنگ چیز بدى است. به همین یک دلیل هم که باشد، این کتاب ارزش نوشتن را داشته است. به هرحال هنگامى که این کتاب را مى نوشتم، همه هدفم این بود که چقدر خوب است افرادى مانند معلمان مدارس و مادران جوان، آقاى کوبایاشى را بشناسند و به خودشان بگویند: «پس معلوم مى شود، آدم ازخودگذشته اى که بچه ها را واقعا دوست بدارد، به آنها معتقد باشد، و باورشان کند وجود داشته است.» با این حال، از آن واهمه داشتم که معلمان، افکار او را با این اندیشه که در جامعه مبتنى بر رقابت امروز خیلى ایده آلیستى است؛ دریافت نکرده و نپذیرند. اما در واقعیت، تعداد زیادى از معلمان دوره ابتدایى، پس از انتشار کتاب، طى نامه هایى به من اطلاع دادند که مطالب کتاب را طى چند روز در ساعت هاى ناهار، با صداى بلند براى دانش آموزان خود خوانده اند. همچنین، معلمان هنر دوره ابتدایى نوشته اند که پس از خواندن بخش هایى از توتو چان براى دانش آموزان، از آنان خواسته اند آنچه را شنیده اند نقاشى کنند. برخى معلمان تازه کار دوره دبیرستان در نامه خود ذکر کرده اند که قصد داشته اند به خاطر نامناسب بودن اوضاع آموزشى و دلسردى حاصل از آن، معلمى را رها کنند؛ اما با الهام گرفتن از افکار آقاى کوبایاشى، مصمم شده اند بار دیگر نیز در راه بهبود اوضاع تلاش کنند. چنین نامه هاى تکان دهنده اى بسیار به دستم مى رسید و از اینکه مى دیدم تعداد زیادى از مردم مانند آقاى کوبایاشى مى اندیشند، به گریه مى افتادم. آموزگاران از مطالب کتاب من به شیوه هاى مختلف استفاده مى کردند؛ تا اینکه سال گذشته، فصل «مربى کشت وکار» رسما در کتاب زبان ژاپنى کلاس سوّم دوره ابتدایى، و فصل «مدرسه قدیمى مخروبه» در کتاب اخلاق و رفتار کلاس چهارم استفاده شد. نامه هایى ناراحت کننده نیز دریافت کردم. دخترى دبیرستانى از دارالتأدیب، در نامه خود نوشته بود: «اگر مادرى مانند مادر توتو چان، و آموزگارى همچون آقاى کوبایاشى داشتم، گذارم به چنین جایى نمى افتاد.» چرا کتاب توتو چان به کتابى چنین پرفروش تبدیل شد؟ وسایل ارتباط جمعى این پرسش را مطرح ساختند و درباره آن بحث هایى برپا شد. روزنامه آساهى، مجموعه مقاله اى، با عنوان «سندرم توتو چان» چاپ کرد که تأثیر کتاب را از جنبه هاى مختلف مورد بحث قرار مى داد. حیرت آور اینکه، ناشر دیگرى کتاب کاملى درباره همین موضوع چاپ کرد. این کتاب با عنوان توتو چان: داستان کتابى پرفروش پدیده تا این اندازه پرفروش بودن کتاب را از زوایاى گوناگون تجزیه و تحلیل کرده است. خود من فکر مى کنم یکى از دلایل موفقیت کتاب، زمان انتشار آن بود. @pajoheshmoalem
🏡🏡🏡🏡 زمانى که وضعیت آموزش و پرورش در ژاپن، به نقطه اى بحرانى رسید و همه فکر مى کردند باید براى آن کارى صورت دهند. بنابراین، شکى نیست که تعداد زیادى از مردم، آن را زمانى که وضعیت آموزش و پرورش در ژاپن، به نقطه اى بحرانى رسید و همه فکر مى کردند باید براى آن کارى صورت دهند. بنابراین، شکى نیست که تعداد زیادى از مردم، آن را به مثابه مقاله و رساله اى درباره اوضاع آموزش و پرورش مطالعه کردند؛ هرچند که من در نوشتن آن، هرگز، چنین قصدى نداشتم. به علاوه، این واقعیت که کتاب حاضر براى همه افراد داراى دیدگاه هاى مختلف از پیر و جوان تا کودک، خواندنى و جالب است، دلیل دیگر پرفروش بودن آن به حساب مى آید. درعین حال، این کتاب اولین کتاب ژاپنى پرفروش بود که نویسنده آن زن بود. در ابتدا، واکنش مردان نسبت به کتاب منفى بود، این دیدگاه را از آنجا فهمیدم که برخى از آنان، بحث درباره کتاب را با گفتن جملاتى مانند: «جلد دخترانه و تزیین شده آن ناامیدم کرد.»، و یا «فکر کردم چیز پرفروش عامه پسندى است و سراغش نرفتم.»، و یا اینکه «قصد خواندنش را نداشتم؛ اما به اصرار خانواده آن را خواندم...» شروع مى کردند. اما بررسى بعدى آنها و نظراتشان بسیار خوب بود. سپاس قلبى من از آنها که خواندن توتو چان را مشتاقانه به افراد دیگر خانواده خود توصیه کردند. قبل از آنکه این کتاب منتشر شود، تصمیم گرفتم از حقوق و منافع آن در جهت ساخت نخستین تئاتر حرفه اى ژاپن براى افراد ناشنوا استفاده کنم. از دولت ژاپن درخواست کردم آن را مانند یک سازمان رفاه اجتماعى ثبت کند، تا پس از مرگ و یا پیرى و ناتوانى ام، کار این سازمان بر زمین نماند. انجام دادن این کار بسیار مشکل بود؛ زیرا سابقه اى نداشت. اما مقامات این نکته را که من سابقه اى بیست و پنج ساله در امور رفاه اجتماعى داشتم، مدنظر قرار داده و سرانجام با درخواستم موافقت کردند. به این ترتیب، سازمان رفاه اجتماعى که به عنوان بنیاد توتو خوانده مى شود، پا به عرصه وجود گذاشت. این کامیابى خارج از انتظار بود، و از طریق آن تئاتر ناشنوایان ژاپن شکل گرفت. در حال حاضر بیست نفر هنرپیشه ناشنوا در مرکز آموزش بنیاد توتو آموزش مى بینند و در همین مرکز یک کلاس آموزش زبان ناشنوایان نیز وجود دارد. در ماه جولاى سال گذشته، رؤیاى من به حقیقت پیوست و نمایش این افراد در فستیوال نمایشى کنگره کر و لالها در پالرموى ایتالیا، در مقابل نمایندگان ۴۵ ملت، روى صحنه رفت. این نخستین بار بود که ناشنوایان ژاپنى در خارج از کشور، روى صحنه مى رفتند؛ دلیل آن، این بود که تعداد زیادى از مردم، کتاب توتو چان را خواندند. دو سال پیش، به خاطر بنیاد توتو و به خاطر آنکه کتاب توتو چان مقام پرفروشترین کتاب را به دست آورده بود، مرا در کنار افرادى چون کنایچى فوکویى، برنده جایزه نوبل، به مهمانى سالانه بهارى امپراتور ژاپن دعوت کردند. در این مهمانى شخص اعلیحضرت به من گفت: «چقدر خوب است که کتاب شما تا این اندازه فروش داشته است.» سال ۱۹۸۱، سال بینالمللى معلولان بود. در نه دسامبر (که اینک در ژاپن روز افراد معلول نامیده شده است)، جایزهاى از آقاى سوزوکى، نخست وزیر ژاپن، دریافت کردم. جایزه هاى بسیار دیگرى نیز به من تعلق گرفت که از جمله آنها جایزه ادبى وىساید استون است که به یاد خاطره یوزو یاماموتو، نویسنده کتابهاى کودکان، اهدا مى شود. @pajoheshmoalem
🏡🏡🏡🏡 افراد زیادى درخواست کرده اند که از روى توتو چان فیلم، نمایش تلویزیونى، نقاشى متحرک، نمایشنامه، و یا نمایشى موزیکال تهیه شود. اما بعید مى دانم بتوان چیزى فراتر از طرح هاى چیهیرو ایواساکى و یا تصویرهاى تخیلى شکل گرفته در ذهن خوانندگان عرضه کرد، از این رو، همه این درخواست ها را رد کرده ام. اما با درخواست ارکستر سمفونیک شینسى نیهون موافقت کردم که داستان آن را به صورت افسانه اى سمفونیک درآورد؛ چرا که موسیقى مى تواند سبب رهاشدن و گسترش و اوج گرفتن تخیل شود. آنچه آکیهیرو کومورى ساخته است از کلمات من بسیار تکان دهنده تر است. ارکستر شینسى نیهون، این قطعه را همراه با صداى من، در بسیارى از نقاط ژاپن اجرا کرده است. در حال حاضر حتى نوارى از روى آن تهیه شده و در دسترس است. در سال ۱۹۸۲، یعنى یک سال پس از انتشار کتاب توتو چان، ترجمه انگلیسى آن را دوروتى برایتون به پایان رساند. دوروتى هم آهنگساز و هم شاعر است. ترجمه فوق العاده او، همان ضرب آهنگ و احساس اصل کتاب را دارد؛ تا آن حد که از خواندن ترجمه انگلیسى کتاب عمیقا تکان خوردم و متأثر شدم. چاپ انگلیسى کتاب نیز در ژاپن مقام پرفروش پیدا کرده و چهارصد هزار نسخه از آن به فروش رفته است. چاپ انگلیسى همزمان در امریکا نیز پخش شد و به همین مناسبت در برنامه تلویزیونى «امشب» جانى کارسون شرکت کردم. پس از آن درخواست هاى فراوانى براى حضور در برنامه هاى خبرى و تلویزیونى دریافت کردم. ازجمله، روزنامه معتبر امریکا، نیویورک تایمز، مقاله اى طولانى درباره کتاب در بخش بررسى کتاب یکشنبه هاى خود نوشت. علاوه بر بررسى کتاب، وسایل ارتباط جمعى امریکا، توجه خود را بر یک شخصیت تلویزیونى زن از ژاپن که ظاهرا چیز غریبى مى نمود معطوف کردند. مجله تایم نیز صفحه اى کامل از ویژه نامه ژاپن خود را به مصاحبه با من اختصاص داد. پیش از آن ترجمه توتو چان در چین و کره منتشر شده بود. چون این کشورها هنوز موافقتنامه حقوق مؤلفان و مصنفان را امضا نکرده اند، درباره این برگردانها اطلاعى نداشتم؛ تا اینکه شخص بامحبتى، نسخه چینى آن را از طریق آشنایى ژاپنى برایم فرستاد. گویا در چین دو یا سه ترجمه از این کتاب وجود دارد. در لهستان و فنلاند، کار ْ ترجمه مرحله نهایى خود را مى گذراند؛ همچنین، مذاکره با ناشر چکسلواکى ادامه دارد؛ و در زمینه انتشار کتاب درخواست هایى از سوى سایر ملت هاى اروپایى نیز رسیده است. از اینکه ملل دیگر جهان از طریق توتو چان آگاهى هاى بیشترى درباره ژاپن به دست مى آورند، خوشحالم. نامه هاى زیادى نیز از ایالات متحده دریافت کرده ام. پسربچه اى دبستانى برایم نوشته است: «توتو چان، آیا تو دختر خوشگلى هستى؟ اگر اینطور است آیا براى شام به خانه ما مى آیى؟» آموزگار این پسربچه طى یادداشتى افزوده است که نویسنده نامه، پسر سیاهپوست فقیرى است. من فکر مى کنم این نکته درخور توجه باشد که تعداد زیادى از دختران دبستانى و دبیرستانى در نامه هاى خود براى من مى نویسند: «انتظار نداشتم در این کتاب این همه مطلب درباره مهربانى ببینم.» آنها مشخص نکرده اند چه چیز بخصوصى نظر آنها را به خود جلب کرده است. ممکن است این نکات براى دختران مختلف متفاوت باشد؛ اما فکر مى کنم این یک واقعیت است که افراد جوان، در مقابل محبت و مهربانى و ملایمت، واکنش مناسب نشان مى دهند. اخیرا درمقام سفیر افتخارى یونیسف (صندوق کودکان ملل متحد) انتخاب شده ام که سازمانى جهانى و برنده جایزه صلح نوبل است. این را نیز توتو چان براى من میسر ساخت؛ زیرا مدیر اجرایى یونیسف در دبیرخانه این سازمان در نیویورک، که مهمترین مقام سازمان است، نسخه اى از این کتاب را از طریق دوستى دریافت کرده و خوانده بود. او که شدیدا تحت تأثیر قرار گرفته بود گفت: «اندیشه هاى من عین اهداف یونیسف است.» او اظهار داشت: «در فکر انتصاب یک نفر در سمت سفیر افتخارى یونیسف در قاره آسیا بوده و براى اجراى این نقش، مرا انتخاب کرده است.» افرادى مانند دنىکى، بازیگر امریکایى، پیتر یوستینف، بازیگر انگلیسى، و لیو اولمان، بازیگر نروژى، قبلاًسفیران افتخارى یونیسف انتخاب شده بودند؛ بنابراین، من چهارمین نفر هستم. هر روز، چهل هزار و هر سال، پانزده میلیون نفر کودک به سبب گرسنگى و بیمارى هاى حاصل از سوءتغذیه مى میرند. کار من این است که با بازدید از وضعیت چنین کودکانى، گزارش عینى وضع آنها را براى همه مردم جهان فراهم کنم. این تابستان، به افریقا خواهم رفت و تصمیم دارم به زودى از کشورهاى مختلف آسیا دیدن کنم. مطمئنم اگر آقاى کوبایاشى زنده بود، از این فعالیتهاى من خشنود مى شد. او همواره مى گفت: «مى دانى، همه شما یکى هستید، هر کارى که انجام دهید، همه تان در این جهان با همید!» بهار ۱۹۸۴ تتسوکو کورویاناگى @pajoheshmoalem