eitaa logo
پاک‌نویس ( تمرین نویسندگی)
592 دنبال‌کننده
300 عکس
36 ویدیو
7 فایل
♦️ آموزش تخصصی شعر و نویسندگی ✒️📚 💌 پرواز در دنیای ادبیات گروه همراهان پاک‌نویس: https://eitaa.com/joinchat/1348534631C0c1e9e59aa ارتباط با ادمین: @fateme_imani_62 وبگاه؛ fatemeimani.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
📌دیروز و امروز دو ویدئو در یوتیوب دیدم: دو مصاحبه با دو داستان‌نویس مشهور، گلی ترقی و کیهان خانجانی. من البته از هیچکدام هنوز داستانی نخوانده‌ام اما حرف شنیدن از آدم‌های باسواد و خوش‌تعریف همیشه مفید است، حتا اگر همه‌ی حرف‌هایشان را هم قبول نداشته باشی. از هر دو نفر می‌شود نکات بسیاری در نویسندگی آموخت، اما من اینجا فقط دو نکته‌ی حاشیه‌ای را می‌نویسم؛ متن‌ها را می‌شود در بسیاری از کتاب‌ها خواند. 🔺نکته‌ی اول: گلی ترقی درباره تفاوت «آه‌کشیدن ایرانی و آه‌کشیدن فرنگی» می‌گوید. او معتقد است آه‌کشیدن در فرهنگ ایرانی، آه‌کشیدنی عرفانی است با ریشه‌هایی در گذشته ، اندوهی عمیق که فراتر از غصه‌خوردن برای مشکلات دم دستی زندگی است و این مخصوص فرهنگ ایرانی (و شرقی) است. فرنگی از چنین آه و اندوهی دور است؛ او فقط وقتی مساله‌ی مشخص و منطقی دارد آه می‌کشد. 🔺نکته‌ی دوم: هر دو نویسنده یک تکیه‌کلام مشترک دارند: «میدونید؟» اکتفا به این دو نکته البته نکته‌های مهم‌تر را حیف می‌کند. حتماً در روزهای آتی دوباره ویدئوها را می‌بینم و نکات دقیق‌تری شکار می‌کنم. *** ❔شده تا به حال بنشینید و مکالماتی را که هیچ وقت قرار نیست به زبان بیاورید، با خود تکرار کنید؟ یک‌بار دوبار ده‌بار بیست‌بار، انقدر که حسابش از دستتان در برود؟ شنبه/ ۱۸ فروردین ۰۳ @paknewis
📌دست‌به مهره با جملات دو نکته‌ی مهم از زبان کیهان خانجانی در سمینار یک‌روزه‌ی مدرسه‌ی نویسندگی: ✔️ اول: یکی از نکات جالبی که در صحبت‌های کیهان خانجانی، نویسنده‌ی کتاب‌های «بند محکومین» و «یحیای زاینده‌رود» دوست داشتم، توضیح او درباره‌ی «صدای نویسنده» بود. می‌گفت اولین جمله‌ی داستان تعیین‌کننده‌ی صدای نویسنده است و مثالش این بود: اگر در جمله‌ی اول بگویی « وقتی با صغراسلطان آشنا شدم ...» کار تمام است، یعنی تعیین کرده‌‌ای «نقلی» بنویسی و این تا آخر داستان با تو خواهدماند. برای اینکه نمایشی بنویسی، باید بگویی: «صغراسلطان را که دیدم...» آن وقت قضیه کاملا فرق خواهد کرد. شبیه این نکته را لیلا کردبچه درباره‌ی شعر می‌گوید در کتاب «دست‌به مهره با کلمات»؛ انتخاب هر کلمه، برای شاعر محدودیت‌هایی ایجاد می‌کند و این محدودیت با انتخاب کلمات بعدی به شکل تصاعدی بالا می‌رود. آنگاه شاعر اقتدار خود را در هدایت این محدودیت‌ها و شکستن آن‌ها نشان می‌دهد. ✔️ دوم: داستان عبارت است از «خاطره+تخیل» تا وقتی در ماجرایی هستید، از آن داستان ننویسید، صبر کنید آن ماجرا به گذشته بپیوندد. 🔸🔸🔸 📌دیر خراب‌آباد دنیای درهم برهمی‌ست. باید با یک نفر از فامیل تماس بگیری برای عرض تبریک جهت تولد فرزندش و بلافاصله بعدش با دوستی تماس بگیری برای عرض تسلیت جهت فوت برادر جوانش. دنیای درهم برهمی ست . همیشه بوده، همیشه هم خواهدبود. اینجا همچین گل و بلبل هم نیست که بخواهی آرزوی جاودانگی داشته باشی. اگر هم آرزوی جاودانگی باشد، به امید وعده‌هایی است که درباره‌ی جایی بهتر از اینجا شنیده‌ایم. جاودانه‌بودن در آنجا شاید آرزوکردنی باشد اما در این به قول حافظ «خراب‌آباد» عین عذاب است. آدم بماند رنج و رفتن عزیزانش را ببیند که چه؟ من همیشه آرزو می‌کنم زودتر از عزیزانم از اینجا بروم. هرچند نگران رنج آنها در نبود خودم هم هستم. اما خب دعا می‌کنم خدا صبرشان بدهد و از این جهت آسیبی متوجهشان نشود. شاید این هم نوعی خودخواهی ست. نمی‌دانم، گیج شدم. دنیا واقعا جای درهم‌برهمی‌ست. من که از قوانینش هیچ سر درنیاوردم. یکشنبه/ ۱۹/فروردین/ ۰۳ @paknewis
ای بابا! بازم ساعت 10 شد و من تلفن‌های واجبم را نزدم *** رفتم زنگ زدم و برگشتم. هنوز به ایده‌ی جالبی نرسیدم . وقت گذشت. عمر برف است وآفتاب تموز. هیچی برای نوشتن به ذهنم نمی‌رسه. آها همین الان رسید. می‌تونم همینو بنویسم؛ بنویسم «هیچی به ذهنم نمی‌رسه» و با کسانی که هیچی به ذهنشون نمی‌رسه همدردی کنم. هر چی هم «ناطور دشت» خوندم فایده نکرد. دیالوگ و مونولوگ این هفته‌ی کارگاهم خوندم. جالب بود ولی فعلن که برای نوشتن یادداشت ایده‌ی خاصی بهم نداده. وقتی نمی‌تونید بنویسید چیکار می‌کنید؟ لطفا نگید نمی‌نویسیم که دلخور می‌شم. خیلی از اوقات با شروع زورکی نوشتن، کلمه ها سرازیر میشن. اگه اینم نشد میشه کتاب خوند. با خوندن بعضی کتابا هم کلمات سرازیر میشن. ولی گاهی این هردو هم افاقه نمی‌کنه. اوضاع کلافه کننده‌س. موقع شعر گفتن هم گاهی اینطوری می‌شدم. یادمه یه بار سال سوم دبیرستان یکی از همکلاسی‌های شعر دوست، تو کلاس یه سیب سرخ بهم نشون داد و گفت: «خانوم شاعر شعر بگو.» تعجب کردم ولی بلد نبودم چطوری بزنم تو ذوقش. گفتم شعرم نمیاد الان. هی اصرار کرد. منم گفتم همینجوری یهویی که نمیشه. (قدیما فکر می‌کردن شاعر یه آدم شوته که هر وقت هوس کنه، یه شمع روشن می‌کنه یه سیبی هم میذاره جلوش‌و شروع می‌کنه نوشتن از گل و بلبل و باغ و بوستان. چیزی که توی فیلم «شهریار» هم نشون میداد و لج منو در میاورد.) اون روز گذشتو چند هفته بعدش یه دفعه یه شب جمعه‌ای بود که این بیت به ذهنم اومد بی‌مقدمه: حتا جرقه‌ای هم توی خیال من نیست جز برق سرخ یک سیب، سیبی که مال من نیست وقتی نمی‌توانم بیتی به هم ببافم حال کسی در آن دم بدتر ز حال من نیست فکر کنم این اولین دوبیتی بود که گفتم. شاید هم مثل همیشه اصرار داشتم غزلش کنم و نشده. حالا که می‌خونمش به دو نکته پی‌می‌برم. یکی اینکه متقاضی محترم اگر سیب را به من هدیه می‌کرد شاید احساساتم به غلیان در می‌آمد و شعری به ذهنم خطور می‌نمود. چطوری برای «سیبی که مال من نیست» شعر بگم؟ دوم نکته‌ای است که یکی از دوستان ظریف می‌گفت. وقتی گفتم مدتی است به جای شعر قلاب‌بافی می‌کنم گفت زیاد هم فرقی نمی‌کنه، هر دوتاش بافتنه. در دوبیتی هم به بافتنی بودن شعر اشاره کرده‌ام. شاید هم من اصلا شاعر نیستم. فقط گاهی چیزهایی به ذهنم خطور می‌کنه. گاهی حتا شده بین خواب و بیداری یه بیت موزون به ذهنم اومده. گاهی نوشتمش و گاهی هم ننوشتم از یادم رفته. خلاصه مطلب اینکه من نه الهام را قبول دارم نه بی‌الهامی را. چه برای شعر و چه هر اثر هنری دیگری، باید جرقه‌ای در کار باشد که هنرمند آن را تبدیل به آتش کند. حالا این جرقه ممکن است از ابتدای کار وجود داشته باشد یا با وارد عمل شدن و نوشتن خود را نشان دهد. به هر حال برای خلق اثر هنری بی‌جرقه هم نمی‌توان بود. بعضی ها مغزشان بیشتر جرقه می زند بعضی‌ها کمتر. این هم شاید تقسیم خداوند است. (الان یه چیزی کشف کردم، وقتی توی یادداشت‌ها می‌خوام یک نکته‌ی علمی را گوشزد کنم و اظهار فضل کنم لحنم کتابی میشه) راستی یادم افتاد چند روز پیش هم همان دوست دوران دبیرستان زنگ زده‌بود که برای مقدمه‌ی کتاب خاله‌م شعر بگو. هر چی می‌گفتم باور کن بلد نیستم قبول نمی‌کرد. آخه من چطور درباره کتابی که ندیدم و زندگینامه‌ی کسی که اصلا نمی‌شناسم شعر بگم اونم یهویی؟ من می‌گفتم به خدا من اصن شاعر نیستم. می‌گفت ناز نکن دیگه بگو. آخرم به گمونم دلخور شد و خیال کرد من بی‌حوصلگی می‌کنم . اگر شاعر کسی است که زیاد شعر می‌گوید، پس من شاعر نیستم. فقط گاه گداری پا تو کفش شاعرا کردم و آن هم توبه. @paknewis
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌بهترین مقایسه‌ی دنیا چند روز پیش (۱۴ فروردین) تو یادداشتم گفتم که سر راهم از کتابفروشی درندشت و فقیر محله‌مون کلی کتاب کاغذی خریدم. متأسفانه کتابفروشیه «آفتابه‌لگن هفت‌دست، ولی شام و نهار هیچی»شده. حالا اسم نمی‌برم ولی یادمه قبلنا خیلی بهتر بود. یه مدت جمع کرد و تو صفحه‌ی اینستاشم زنجه‌موره‌هایی زد. بعد از مدت‌ها دوباره پهن‌کرده ولی انگار دیگه اون کتابفروشی سابق نشد. نمیدونم چه بلاملایی سرش اومد. اون وقتا می‌رفتیم دلمون نمی‌خواست بیاییم بیرون‌ ولی الان دیگه کچل شده. سوره‌ی مهرم نمیدونم کجا رفته. میمونه یه بوستان‌کتاب که اونم همچین بهتر نیست، بیشتر برای بچه‌ها خوبه. باید برم سراغ همون ایران کتابِ سه‌نقطه که سر کارم گذاشت و کتابمو نفرستاد. هرچند رفتن به کتابفروشی یه لطف دیگه‌ای داره؛ نفس‌کشیدن بین اون‌همه کتاب کجا و سفارش آنلاین کجا. یکی از کتابایی که خریدم «ناطور دشت» بود با ترجمه‌ی آراز بارسقیان. بعدم کار جالب و مورد علاقه‌م: «مقایسه‌ی ترجمه‌ها» با ترجمه‌هایی که توی طاقچه و فیدیبو بود، مقایسه‌ش کردم و از خرید خودم بسی شادمان شدم‌. فردا حتماً براتون میگم چرا این ترجمه رو به بقیه ترجیح میدم. ۲۱/فروردین/۰۳ @paknewis
📌بازی مافیا دیگه هشتگ نمی‌زنم. دلیل خاصی نداره ولی یاد بازی مافیا می‌افتم. من از طرفدارای پر و پا قرص این بازی‌ام. البته فقط تماشا، تا به حال بازی جدی نکردم. دوسه بار بازی شوخی کردم با آقایون داداشا، اونم چون پسرم عاشق این بازیه، با اشک و گریه داییاشو مجبور می‌کنه بشینن مافیا بازی کنن. علیرغم مخالفت خیلی‌ها، من فکر می‌کنم بازی مفیدیه. وسطاشم کلی منبر میرم برای پسر. امشب داشتم بهش میگفتم: - ببین مامان! همیشه اینو یادت باشه: بهترین راه تشخیص راست و دروغ، دقیق‌شدن در حرف‌های دیگرانه، کسی که حرفای متناقض میزنه مافیاس. - متناقض ینی چی؟ - ینی ضد و نقیض، ینی حرفایی که با هم جور در نمیان، حرفشو هی عوض میکنه. -آها مث خیابانی که اولش میگفت آروم باشید با هم نجنگید، بعد یه دفعه گفت: جنگجو باشید، به هم تارگت بزنید؟ - البته اون بنده خدا منظوری نداشت، همینجوری گفت، ولی دقیقاً به همین دلیل بقیه بهش شک کردن. ( در اینجا بچه بیشتر گیج شد و اینجانب بازهم به این نتیجه رسیدم که تشخیص حرفای متناقض، به این راحتی‌ها هم نیست؛ که اگه بود دیگه کسی به اشتباه نمی‌افتاد.) - آها مث غفوریان که گفت مافیا فراموشکاره چونکه...بعد یادش رفت چی می‌خواست بگه؟ - آره دقیقاً ، ببین مافیا چون دروغگوئه فراموشکاره. دروغ تو ذات آدم نیست. - ولی من دروغ تو ذاتم هست، میتونم مافیای خوبی باشم. - من: 😐 (در اینجا باز یاد اولین شغلی که انتخاب کرده بود افتادم: « رییس کشور دزدا» ) هیچی دیگه فکر کنم تیرم به سنگ خورد. ولش کن اصن چه اصراریه وسط بازی هی آدم فاز نصیحت برداره؟ بچه خودش باهوشه می‌فهمه داستان چیه. من معتقدم بچه‌ها درستن اگه ما پدر مادرا خرابشون نکنیم. دلیل دارم که میگم. دلیلش آیه‌ی ۱۹۰ سوره‌ی اعراف. باید بیشتر روش تعمق بشه. به نظرم جزء ریشه‌ای ترین مسائل تربیتیه. ۲۱/فروردین/۰۳ @paknewis
📌 داستان موقعیت امروز یکی از فیلم‌هایی رو که مدت‌هاست قصد داشتم ببینم دیدم: «میزری» داستان یه نویسنده‌ی معروفه که چند جلد رمان داره با شخصیت اولی به نام «میزری». قصد داره این سری رو تموم کنه و بره سراغ داستانای بعدی که در یک روز برفی تصادف می‌کنه و تا پای مرگ میره. اما یه نفر پیداش میکنه و نجاتش میده. از قضا اون یه نفر زنیه که ادعا می‌کنه از طرفدارای پر و پا قرص این نویسنده‌س و حسابی ازش مراقبت میکنه تا اینکه مرد کم‌کم می‌فهمه این زن یه آدم روان‌پریشه و ازش می‌ترسه، بعد مجبوره با اون حال و وضع وخیمش راهی برای فرار از دست اون پیدا کنه... 📌داستان بی اتفاق عصر هم دوباره ناطور دشت رو ادامه‌دادم برای مقایسه ترجمه‌ها. یه جور عجیبیه. انگار قرار نیست هیچ اتفاقی بیفته. اینم ظاهرا یه آدم روان‌پریشه که یهو قاطی می‌کنه و کلا حالتای غیر عادی از خودش نشون میده. چند وقتیه رفتن پیش مشاور رو جدی گرفتم، هم برای خودم و هم بچه‌ها. دارم فکر می‌کنم اگه همه‌ی این آدمای به‌اصطلاح روان‌پریش طفلکی تحت درمان قرار می‌گرفتن یا از آسیب جدی در کودکی حفظ می‌شدن، شاید اون وقت خیلی از این داستانا و قضایا به وجود نمیومد یا خیلی از جنایت ها اتفاق نمی افتاد، نمیدونم. 📌 ایده‌یابی به شیوه‌ی آگاتا کریستی دوست داشتم یه مقایسه‌ی جوندار و نسبتاً مفصل بنویسم برای ترجمه‌های «ناطور دشت» طوری که به درد سایت هم بخوره ولی نرسیدم. چون چندین و چند وعده داشتم ظرف می‌شستم؛ و چون کسر خواب هم دارم مغزم خیلی کار نمی کرد که هنگام ظرفشویی ایده بده. باید خوابمو درست کنم. اما برای سایر اوقات که مغزم فعاله، به یک فرمول تازه رسیدم: اگر بعد از مدتی نوشتن، مثلاً نیم ساعت، برم سراغ ظرفشویی، معمولاً ذهنم شروع به خلق ایده‌های تازه می‌کنه؛ اونوقت باید سریع یه گوشه یادداشت کنم که یادم نره، خیلی از اوقات هم آرزو می‌کنم کاش دستگاهی داشتیم که فکرهای درون مغز ما رو به متن تبدیل می‌کرد. هرچند اگر هم اختراع شده بود، احتمالاً در دسترس ما نبود، مثل همین ماشین ظرفشویی. اما نکته‌ی مهم‌تر اینکه اگر شما هم مثل من و آگاتا کریستی از فقدان ماشین ظرفشویی رنج می برید، بدانید و آگاه باشید که این نویسنده‌ی معروف داستان‌های جنایی هم شخصیت‌هاش رو هنگام ظرف‌شستن خلق می‌کرده، پس خوشحال باشید که فرصت ویژه‌ای برای ایده‌یابی در اختیارتان قرار گرفته است. فرصتی که بسیاری از بهره‌مندان از ماشین ظرفشویی از آن محرومند. اصلا این تکنولوژی چقدر چیز بدی است. مرسی اَه. 📌کمپین ۱۰۰ صفحه حالا که نمی‌توانیم حرف خودمان و مارتین فلوبر را به کرسی بنشانیم و نویسندگان را متقاعد کنیم که حرفشان را در ۱۰۰ الی ۱۲۰ صفحه بزنند و تمام، می‌توانیم خودمان را متقاعد کنیم که از هر کتاب فقط ۱۰۰ صفحه‌ی اولش را بخوانیم، اگر لازم بود بقیه را ادامه دهیم و اگر نبود، رها کنیم. این هم راه حلی برای کمبود وقت. اصلاً می‌شود کمپین «۱۰۰ صفحه» راه بیندازیم و طبق اقداماتی سازمان‌یافته، نویسندگان را ملزم به ایجاز و اختصار نماییم. مگر یک نویسنده در مورد «یک موضوع خاص» چقدر حرف دارد؟ صد صفحه یا نهایتاً صد و بیست. بیش از آن اغلب تصدیع اوقات خلق الله است و عملی ناشایست. ۲۲/فروردین/ ۰۳ @paknewis
مشکلِ اصلی! 📚حرکت در مه 🖋 محمدحسن شهسواری |@mabnaschoole |
قریب به یقین امروز تنها فعالیت آموزشی‌م دیدن شب‌های مافیا بود. درگیرش میشم. بهش فکر می‌کنم. دوست دارم آدما رو بشناسم. تقریباً. هیچ قطعیتی وجود نداره. با عدم قطعیت باید قدم برداشت. کورمال کورمال. 📌برد تلخ بازیئی که شهروند می‌تونست کلین شیت ببره، خراب شد. شهروند مقصر نبود؟ بود. اجماع شهروندی نبود، حتا به غلط. به استدلال هیچ توجهی نمی‌شد. «نجات چنین شهری به قیمت جونت تموم میشه.» حقیقتی که برای چندمین بار کامم رو تلخ کرد. 📌 عجب رسمیه بهترین شهروند عالمم که باشی نمی‌تونی برای شهر کاری کنی مگر اینکه شهر همراهت باشه. شهر بد، همراه نمیشه. شهر بد، شهری نیست که شهروندش ناآگاهه؛ شهر بد شهریه که شهروند ناآگاهش اعتماد‌به‌نفس کاذب داره، تک‌روئه، کار تیمی بلد نیست، بلد نیست کی «من» باشه کی «نیم‌من» کی گوش کنه کی حرف بزنه. و از همه بدتر «استدلال» نمی‌فهمه. استدلال نمی‌گیره. ذهنش آزموده نیست. ناآگاهی شهروند طبیعیه، حالا با این ناآگاهی چه کنیم؟ چقدر میتونیم آگاهی کسب کنیم؟ از کجا معلوم آگاهی که کسب کردیم درسته؟ اگه با این نگاه و این سوالا بازی رو ببینیم مفیده. تامل‌برانگیزه. عین زندگیه. ۲۳/فروردین/۰۳ @paknewis
📌خبیث‌تر از گرگ امروزم با یک خبر خیلی بد آغاز شد. حالم گرفته شد و لب و لوچه‌‌ آویزان. ‌حال پسر هم همینطور. «این از گرگ هم بدذات‌تره، گرگ باز حیوونای به این لاغری رو نمی‌خوره، میذاره یه کم گوشت بگیرن.» این جمله‌قصار پسر بود. بعد هم از نقشه‌های مفصلش برای ادب‌کردن جنایتکار گفت. دزد جنایتکار. زحمات یک ماهه‌مان به باد رفت و نقشه‌های چندماهه. طفلکی‌های معصوم چه سرنوشت بدی داشتند. هرچند خودمان هم آخر سر می‌کشتیمشان و می‌خوردیمشان، ولی بهتر از این بود که این بدجنس حقه‌باز بخوردشان. از این گذشته ما می‌گذاشتیم کمی صفا کنند و چاق و چله بشوند بعد. اصلاً ما قصد خوردنشان را نداشتیم، می‌خواستیم قفس مخصوصی درست کنیم و تولید مرغ محلی راه بیندازیم، البته این نقشه‌ی پسر بود. طفلک صورتیه و نارنجیه، فقط نمیدونم زرده چجوری فرار کرده. خوب شد خونه نبودم و صحنه رو ندیدم. به گزارش یک منبع آگاه، صحنه‌ی دلخراشی بوده. 📌 کارگاه نوشتن با اعمال شاقّه نوشتن لذت‌بخش است، چه سخت باشد چه آسان. چه ادبی چه غیر ادبی. چه خصوصی چه عمومی. چه درمانی چه دردی. عذاب آنجاست که دلت برود برای نوشتن اما نتوانی بنویسی. به هر دلیل. گاهی اوقات واقعاً دلیل مهم نیست، پس بهتر است اصلا نپرسیم «آخه چرا؟» در روی دیگر سکه، بهتر است از توضیح دلیل اشتباهاتمان برای دیگران دست برداریم، خصوصاً اگر به قصد مظلوم‌نمایی، توجیه یا تبرئه‌ی خویشتن باشد. باورکنیم برای هیچ‌کس مهم نیست که چرا ما اشتباه کرده‌ایم. 📌 خیلی می‌خوامت حافظه برای محافظت از حافظه‌ی عزیزم از همین شنبه یک «ساعت بدون گوشی» در برنامه‌ام می‌گنجانم بین ساعت ۶ تا ۸ صبح. گور بابای چشم‌انداز فقط تمرکز بر نوشتن فقط تمرکز تمرکز. ۲۴/فروردین/۰۳ @paknewis