eitaa logo
پاک‌نویس ( تمرین نویسندگی)
613 دنبال‌کننده
293 عکس
35 ویدیو
6 فایل
♦️ آموزش تخصصی شعر و نویسندگی ✒️📚 💌 پرواز در دنیای ادبیات گروه همراهان پاک‌نویس: https://eitaa.com/joinchat/1348534631C0c1e9e59aa ارتباط با ادمین: @fateme_imani_62 وبگاه؛ fatemeimani.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
در عالم رازی است که جز به بهای خون فاش نمی شود...
📌از کودکی درفصل دوم از کتاب «خلق شخصیت‌هایی که بچه‌ها دوست دارند» نویسنده* توضیح می‌دهد که چگونه برای خلق شخصیت‌های کودک‌پسند، از خاطرات دوران کودکی خود کمک بگیریم. در هر فصل از این کتاب بخشی به نام «خودتان امتحان کنید» وجود دارد که شامل تمرین‌ها و سوالاتی مربوط به همان فصل است. در فصل دوم با عنوان «یادآوری دوران کودکی خود» نویسنده بیشتر بر یادآوری خاطراتی تاکید دارد که احساسی را در ما برانگیخته است مثل ترس، خشم و... همچنین به استفاده از دفترچهٔ خاطرات دوران کودکی اشاره می‌کند یعنی زمانی که ما سواد نوشتن داشته‌ایم. اما من از اول اول شروع کردم و به سراغ خاطرات خیلی دور رفتم. خاطراتی که نمی‌توان گفت یادآور احساسات خاصی هستند، فقط تصاویری در ذهن من است که گاه‌گاهی خودنمایی می‌کند. برای اولین‌بار این فریم‌های کوتاه را نوشتم و فکر‌می‌کنم برای شروع بد نیست: 1-حدودن پنج سالم بود و ماه رمضون، مهمون خانواده‌ای در سمنان بودیم. همسایه‌شون یه پسربچه داشت که اسمش کمال بود شایدم امین، یادم نیست، اسم خواهرش اکرم بود. یه بار پسره عطسه کرد، اندماغش افتاد رو شلوارش، مامانم حالش به هم خورد و دیگه نتونست غذا بخوره. 2-تو مهد کودک، یه بچۀ بور و لج درآر بود که نمیدونم چرا یواشکی زدمش. اخلاق مردم‌آزاری نداشتم ولی یکی‌دوبار دلم‌خواسته بیخودی یکیو بزنم. فکر کنم دماغش خون اومد ولی مربیا نفهمیدن. گریه می‌کرد و اوناهم هی سعی داشتن ساکتش کنن ولی نمی‌تونستن. هنوز عذاب وجدان دارم. 3-مربیای مهدم دو نفر بود: خانم مطهری و خانم مظفری. از خانم مطهری بیشتر خوشم میومد چون آروم‌تر و مهربون‌تر بود و موقع حرف‌زدن دهنش کف نمی‌کرد. (از کف گوشهٔ لب خیلی بدم میاد) یه روز رفتم از یکی شون پرسیدم شماها خواهرین؟ واقعن سوال بود برام چون فامیلیاشون خیلی شبیه هم بود. یادمه زود هم نپرسیده بودم، کلی روش فکر کرده بودم: دو تا فامیلی مختلف ولی بسیار شبیه هم. بالاخره خواهرن یا نه؟ چهره‌هاشونم که زیاد شبیه نیست، خب خیلی از خواهرا هستن که چهره هاشون مثل هم نیست ولی اینا قد و هیکلشون مثل همه، لباساشونم همینطور. بالاخره یه روز دلو زدم به دریا و رفتم پرسیدم. یادم نیست از کدومشون پرسیدم. ولی فکرکنم از خانم مظفری پرسیدم چون جواب درستی نداد، جواب سربالا داد، جمله‌ای شبیه به این: «خودت چی فکر می‌کنی؟» (بچه ها از جواب سربالا خیلی بدشون میاد.) اگه از خانم مطهری پرسیده بودم، حتمن جواب مهربانانه‌تری میداد با صدای آرومش. شایدم حوصله می‌کرد و برام توضیح می‌داد که چرا خواهر نیستن. سواله تا مدت‌ها تو ذهنم موند. 4-«مُهتدا» یه پسر دراز و زشت بود، (اون وقتا به نظرم دراز و زشت بود ولی الان معمولیه) فامیل دور بود و دوست یکی از اقوام نزدیک، با هم از مشهد اومده بودن خونهٔ ما. دوتایی با هم سر کارم گذاشتن. یه سیبو با هسته و همه چیش خورد و بعد خودشو زد به مردن. فامیل نزدیکم یه خورده جو داد فکرکرد من باور می‌کنم و می‌ترسم. حدود پنج سالم بود. نمی‌دونم باور کردم یا نه ولی نترسیدم. یه کم شک کردم ولی درواقع به هیچ جام نبود. خب بمیره. مردن یه آدم دراز و زشت که ترس نداره؛ اصن بهتر، با اون اسم عجیب و غریبش که معلوم نیست مامانش اینا از کجا پیدا کردن. پ.ن: *آیلین ماری آلفین -چه خاطرات خزی داشتم، بازم دارم. فاطمه‌ایمانی ۱۴۰۳/۴/۳۰ @paknewis
📌یه روز خوب بساز و برو بعدی امروزه خیلی‌ها اصرار دارند که راه و رسم موفقیت را به آدم نشان بدهند و خب قاعدتن اول باید تعریفی از موفقیت ارائه کنند و سپس براساس آن راه‌نمایی بفرمایند. مثلا یک‌نفر فرموده: «موفقیت یعنی یک روز خوب بساز و بعد تکرارش کن.» همین؟ خب پدربیامرز مشکل سر همان تکرار‌کردن است دیگر. گذشته از اینکه ساختن یک روز خوب خودش کار پر چالشی است، تکرار آن در روزهای بعدی تازه اول ماجراست. چطور یک روز خوب را تکرار کنیم؟ مگر می‌شود روز خوب را گذاشت داخل دستگاه کپی و مثلا چندصد نسخه از آن تحویل‌گرفت؟ اصلا روزهای خوب که همه یک‌شکل نیستند. یک روز می تواند روز خوبی باشد چون همه‌ی کارهایمان را سر وقت انجام داده‌ایم. یک روز ممکن است روز خوبی باشد چون به استراحت و وقت گذراندن با خانواده گذرانده‌ایم. یک روز ممکن است برای خوب‌شدن، یک دل سیر گریه کرده باشیم یا حسابی خندیده باشیم چون آدمی هستیم که مدیریت احساسات هم جزء معیارهای ما برای ارزیابی روز است. یک روز ممکن است مثل ربات کارکرده باشیم و شب از خستگی مثل یک تکه سنگ به خواب رفته باشیم و همه‌ی این روزها هم روزهای خوبی باشند. البته هستند کسانی که روزهای خوبشان بیشتر شبیه به هم است اما من شخصن روزهای خوبم اشتراکات کمی با هم دارند. شاید بتوانم معیارهایی برای نمره‌دهی به روزها در نظر بگیرم اما جمله‌ام در نهایت این می‌شود که «یک روز را با نمره‌ی بالاتری به شب برسان و روزهای بعد را هم سعی‌کن با نمره‌ی بالا به شب برسانی.» یا به عبارت مختصرتر «یه روز خوب بساز و برو بعدی». این جمله هم که گفتن ندارد چون هرکس که اهل برنامه‌ریزی مکتوب است، دقیقن همین نیت را در سر دارد که از روزش بهترین بهره را ببرد. به هرحال این جمله که «یک روز خوب بساز و بعد همان را تکرار کن» از هر زاویه که نگاهش می‌کنم جمله‌ی بی‌پایه‌ای است. شاید برای دیگران دنیایی از معانی در خود داشته باشد. الله اعلم. اگر شما هم جزء آن دیگرانید، لطفاً بنده را نیز روشن کنید. فاطمه ایمانی ۱۴۰۳/۵/۲ @imanism @paknewis
📌وسوسه‌ی خواب بعضی از ساعات عصر که دارم می‌میرم برای یک لقمه خواب، به خودم می‌گویم « نه نه تو نباید بخوابی» و صحنه‌ای از بعضی فیلم‌ها در ذهنم تداعی می‌شود که در سرما و یخبندان یکی دارد به دیگری می‌گوید: «نه تو نباید بخوابی. اگه بخوابی یخ می‌زنی می‌میری.» این که «خواب برادر مرگ است» استعاره نیست. خواب نسبت نزدیکی دارد با مرگ، تمام شدن و از دست دادن. به تجربه ثابت شده که هر یک ساعت خواب روز، راحت تا چهار-پنج ساعت آدم را از کارهایش عقب می‌اندازد؛ من که پس از بیداری عصرانه هم تا ویندوزم بالا بیاید و بفهمم کی‌ام و اینجا کجاست نیم‌ساعتی طول می‌کشد و بعد تازه می‌بینم در این مدت که خواب بوده‌ام، همان یک مثقال کار باقیمانده تبدیل به خروار شده و یک دریا فرصت باقیمانده هم شده آب‌باریکه‌ای به قدر دم موش. اما خواب شب، درست برعکس خواب روز، هر یک ساعتش جسم و فکر را صد قدم جلو می اندازد و صبح که برمی خیزی، انگار دوباره متولد شده‌ای. اگر هر صبح که بیدار می‌شویم خود را موجودی ببینیم که فرصت تازه‌ای برای زندگی به او داده شده، حتمن لحظه‌های روزمان را بیشتر غنیمت خواهیم شمرد. بعدنوشت: -وقتی خطاط شدم حتمن تابلویی مزین به این حدیث خوش‌آهنگ و درخشان روبه روی چشمم نصب خواهم کرد: الماضی مَضیٰ و ما سَیأتیکَ فأین؟ قم فٱغتنم فرصت بین العدمَین. (گذشته گذشت و آنچه در پی می‌آیدت پس کو؟ پاشو، پاشو و فرصت بین این دو نیستی را غنیمت بشمار.) فاطمه ایمانی ۱۴۰۳/۵/۴ @paknewis
📌قدرت یادگیری زیادی آورده‌اند که روزی داوود علیه السلام پسرانش را جمع کرده بود و می‌خواست آن‌ها را محک بزند. پرسید: «اگر کسی در حق شما بدی کرد شما چه عکس العملی نشان می‌دهید؟» یکی گفت درس عبرتی به او می‌دهم که دیگر از این غلط‌ها نکند. دیگری گفت با او عین خودش رفتار می‌کنم و بدی‌اش را با بدی تلافی می‌کنم. اما سلیمان گفت: من به او خوبی می‌کنم. پدر پرسید: اگر پر رو شد و دوباره بدی کرد چه؟ سلیمان پاسخ داد باز هم خوبی می‌کنم؛ و این پرسش و این پاسخ چند بار تکرارشد. بعد جناب داوود علیه السلام به سلیمان گفت: «تو آن کسی هستی که شایسته‌ی مقام پیامبری و جانشینی من است.» متأسفانه یا خوشبختانه از آنجا که بنده قرار نیست به مقام پیامبری نائل شوم، نیازی هم نمی‌بینم از این داستان عبرت بگیرم و خود را ملزم کنم که بدی دیگران را با خوبی پاسخ دهم؛ در واقع یکی از استعدادهای من این است که زود یاد می‌گیرم با هرجماعتی مثل خودشان رفتار کنم. این البته به معنای همرنگ جماعت شدن نیست؛ تنها به این معناست که نمی‌توانم مثل لقمان حکیم از بی‌ادبان ادب بیاموزم یا مثل سلیمان نبی در مقابل بدی‌کنندگان خوبی کنم. هرچند این‌ها ویژگی‌های مثبتی محسوب می‌شوند و قدرت کنترل نفس را نشان می‌دهند، اما از آنجا که من زنم و زنان اساساً قرار نبوده به پیامبری برسند، می‌توانم این خصلت را جزء خصوصیاتی محسوب کنم که از ابتدا برای آن‌ها توصیه نشده است و ای بسا زیرمجموعهٔ همان سه صفتی هستند که جز محاسن زنان و معایب مردان شمرده شده‌اند: «بخل، ترس و تکبر». «خوبی کردن در مقابل بدی» هم نوعی از سعه‌ی صدر و تواضع را لازم دارد که با «تکبر» پسندید‌ه‌ی مخصوص به زنان سازگار نیست. پاره‌ای توضیحات: ۱-همیشه که نباید همه چیز به خیر و خوشی تمام شود. ۲-ذهن وی براثر شدت گرما و طولانی شدن قطعی برق، اتصالی نموده بود. فاطمه ایمانی ۱۴۰۳/۵/۵ @paknewis
📌تصویرهایی لاینقطع گذران |«هر گوشه‌ی این معبد برهان غبارآلودی بر ذهن خلاق است.» بالاخره با دوستان همداستان شدیم و «شب هول» می‌خوانیم. پیش از خواندنش یک «درباره» از آن خوانده‌بودم که به نظرم کمی هولناک بود و به همین دلیل رغبت چندانی برای شروعش نداشتم. شاید نویسنده فکر کرده‌بود درباره‌ی شب هول باید کمی هولناک بنویسد و شاید هم بی قصدی، اینچنین نوشته بود. شاید هم می‌خواست بگوید اثر شگفتی است که نمی‌شود درباره‌اش ساده و سرراست حرف زد و گذشت. البته از خواندن آن «درباره» پیش از خواندن خود اثر، پشیمان نیستم و باز هم آن را خواهم خواند چون همیشه خواندن «درباره‌ها» را دوست دارم و کمک‌کننده می‌دانم. البته اگر «درباره‌ای» باشد که آدمی را از خواندن اثر مهمی منصرف کند، نباید تسلیمش شد؛ مثل حرف‌هایی که درباره‌ی بوف کور می‌زنند. به جای «نقد اثر» هم از تعبیر «دربارهٔ اثر» استفاده می‌کنم و می‌گذارم کلمه‌ی «نقد» در معنای تخصصی‌اش به کار گرفته شود آنگونه که منتقدان اهل فن گفته‌اند. به نظرم همه حق دارند درباره‌ی هر اثر هنری حرف بزنند ولی بهتر است اسم حرفشان را «نقد» یا «نظریه‌پردازی» نگذارند. من هم درباره‌ی هیچ رمانی نظر کارشناسانه ندارم و فقط آنچه به ذهنم خطور کرده می‌گویم. درباره‌ی «شب هول» فعلا همان را هم نمی‌گویم و می‌گذارم تمام شود و گرد و خاکش کمی ته‌نشین شود تا ببینم کی به کی است. فقط همین دو حرف را می‌گویم: یک. نوشته‌ای را که می‌نویسانَدَم دوست دارم؛ چه داستانی باشد مثل گاوخونی، چه غیر داستانی مثل زبان زنده و ایضاً دوست دارم داستان‌ها، ناداستان‌ها، شعرها و آدم‌هایی را که می‌شاعرانندم. دو. این قصه را که می‌خوانی نباید از قصه بزنی بیرون و بروی مثلن بچه را ببری دست به آب و بعد یادت بیفتد زیر غذا را خاموش نکرده‌ای و بعد هر خاله خامباجی تلفن کرد کلی حرف بزنی و فلان و فلان، بعد از دوساعت که چرخ‌هایت را زدی بیایی دوباره بروی توی قصه. باید از سر تا تهش را یک نفس بخوانی. فقط گاهی بیایی روی آب که نفسی تازه کنی و بعد دوباره شیرجه بزنی توی قصه تا رشتهٔ کلام از دستت در نرود. باید بگذاری هر آنچه دیده‌ای وشنیده‌ای با طمانینه و پشت سر هم بر ذهنت «محیط» شود؛ البته اگر از شنا در «اقیانوس» نمی‌ترسی. فاطمه ایمانی ۱۴۰۳/۵/۶ @paknewis
📌۱۰ دلیل برای امید به آینده حتما شما هم متن‌ها یا فیلم‌هایی را دیده‌اید که با هزار حسرت و آرزو، از روزگار خوش گذشته یاد می‌کنند و سرکوفتش را به روزگار تلخ و سیاه امروز می‌زنند. آیا شما هم با چنین سخنانی همراه می‌شوید و به حسرت‌خوردن می‌پردازید یا بی‌تفاوت از کنارشان عبور می‌کنید؟ آیا تا کنون اندیشیده‌اید که چرا از نظر بعضی‌ها، همیشه گذشته بهتر از حالا بوده‌است؟ درباره‌ی وضع زندگی خودتان در دوران کودکی چگونه می‌اندیشید؟ تا به حال با خود گفته‌اید گذشته‌ی من خیلی هم بد و ناخوشایند بود و خوب شد که گذشت؟ البته که فراموشی سختی‌ها و اتفاقات ناگوار، در جای خود موهبت محسوب می‌شود و انسان را برای ادامه‌ی زندگی یاری می‌کند. اما اگر این فراموشی موجب شود خوبی‌های اکنون را ندیده بگیریم و بدی‌های پیش رو را با خوشی‌های گذشته مقایسه کنیم، باز هم به دام آسیبی جدی افتاده‌ایم. یوهان نوربرگ در کتاب «انسان پیروزمند» این موضوع را به تفصیل بررسی می‌کند و با مرور و واکاوی ۱۰ موضوع مختلف از جمله: غذا، بهداشت، طول عمر، سواد، آزادی، برابری و... سعی در یادآوری پیشرفت‌های تدریجی جامعهٔ بشری و گرامی‌داشت آن‌ها دارد. او در جایی از مقدمه می‌گوید: «این کتاب جشن‌نامه ی پیروزی انسان است.» سپس اضافه می‌کند: «وقتی پیشرفت‌ها را نمی‌بینیم، به دنبال مقصری برای مسائل پیش رو هستیم. گویا فقط در پی فردی عوام‌فریب هستیم که به ما بگوید راه حلی سریع و آسان برای بازگشت عظمت ملت ما دارد، خواه این راه حل، ملی‌کردن اقتصاد باشد یا ممنوعیت واردات یا بیرون کردن مهاجران. اگر فکر می‌کنیم امتحان کردن این اقدامات ضرری ندارد، حتما حافظه‌ی خوبی نداریم.» در این کتاب نویسنده سعی می‌کند به طور مستدل و با بررسی و مقایسه‌ی آمارهای معتبر در زمینه‌ی پیشرفت بشر، اثبات کند که: «روزهای خوب گذشته فقط محصول حافظه ی ضعیف ما هستند.»* پ.ن: *این جمله به نقل از فرانکلین پیرس آدامز در مقدمهٔ کتاب «انسان پیروزمند» ذکر شده‌است. فاطمه ایمانی ۱۴۰۳/۵/۷ @paknewis
📌پاره‌هایی از آن شب هول ▫️چند تصویر تقریباً داستانی ✓نشانه‌های تمول و نوکیسگی، اتومبیلهای کوچک و بزرگشان را به زور در کوچه‌باغهای تنگ و باریک و مالرو می‌برند. حرکت و صدای اتومبیلها، سقفهای چندصدساله را فرو می‌ریزد. شهری باستانی به معجونی از فلز و آجر و آدم تبدیل می‌شود. دماغی خوشگل و فرنگی پسند در چهره‌ای پیر و پر چین و چروک. ✓ بچه‌بازها در همه‌جای اصفهان پراکنده‌اند، مثل شاه عباس که در همه‌جای شهر پراکنده است؛ همه او را تنفس می‌کنند. مثل بوی بازار، مثل بوی کودی که همیشه در هواست. مثل بوی ماست ترشیده، ترشی کپک‌زده، نان تازه، نعنا و چغندر و پهن گوسفند و یونجه و گوشت که در بازارچه‌ها جاری است. مثل صدای بازارچه، صدایی معجونی از صداهایی: صدای زنانی که با بقال و قصاب و میوه فروش چانه می‌زنند.صدای چکاچک قلم حکاکی و پتک آهنگری و صدای اسب گاری و خر و قاطر، صدای دوچرخه وصلوات طلبه‌ای که تسبیح می‌گرداند و زنجمورهٔ پیرمردی که عصازنان گدایی می‌کند. مثل نور بازارچه، آمیزه‌ای از نور چراغ‌های توری پایه‌دار، لامپ‌های زرد و سرخ و شعله‌های هیزم دکان نانوایی و نور رقیق آفتاب. ✓ گاهی یکی از بچه‌ها حرکتی می‌کرد یا چرتی میزد. به ناگهان رشته‌ی کلام معلم می‌گسیخت. مثل باز شکاری بر سر موشی فلک زده فرود می‌آمد، گریبان او را چنگ می‌زد. و با قدرتی هیولاوار با چشمهای دریده و دهان کف‌کرده موش خیانکار را از لابه لای نیمکت‌ها بیرون می‌کشید. ▫️چند تکرار تقریباً شاعرانه ✓ تصویرهایی لاینقطع در خواب و در بیداری از ذهنم می‌گذرد. سرطان‌وار رشد می‌کند. بر هر دیدنی و شنیدنی، بر هرچه دیده‌ام و شنیده‌ام محیط می‌شود. تصویرهایی لا ینقطع گذران. ✓ مسخ شدن. پراگماتیک: کلمه‌اش انگلیسی‌ست. شخصیتی هم که تولید می‌کند انگلیسی است. ... ماکیاولیسم، کلمه‌اش انگلیسی است. شخصیتی هم که تولید می‌کند انگلیسی است. ... ✓ ابراهیم و اصفهان. اصفهان و احساسات. احساسات شاعرانه. مثلا:... ابراهیم و اصفهان. اصفهان و احساسات. احساسات عارفانه. مثلا: ... کجابودم؟ ابراهیم و اصفهان. اصفهان و احساسات. کودکانه. مثلا: ... ▫️و بسیار سخنرانی که یکی‌اش اینجاست: ✓ آدمی مثل درخت است. شرایط محیط پیوسته چگونگی رشدش را معین می‌کند. اگر محیط به آرمان طلبی فرد میدان بدهد و بر ارزش‌های اخلاقی ارج بگذارد، فرد آرمان‌خواه و از خود گذشته خواهد شد. و اگر محیط و رویدادهای سیاسی بیهودگی تلاش‌ها و از خودگذشتگی‌های فرد را نشان بدهد، شخص به تدریج اعتقادش را به آرمان و ارزش‌های اخلاقی از دست می‌دهد. ▫️ کلمه بیآموزم «دودسته چسبیدن» درست تر است از «دودستی چسبیدن». ▫️ و کاملاً همینطوری یادم افتاد که «شب طولانی موسا» را بیشتر دوست داشتم؛ داستان‌تر بود. آیا پس از هر شب هول، روز آرامشی هم هست؟ ۱۴۰۳/۵/۹ @paknewis_ir
📌چرا کتابچه بنویسیم؟ اگر در نوشتن جدی باشیم و مدتی به آن وفادار بمانیم، با انواعی از ایده‌ها رو به رو می‌شویم: ایده‌هایی که حین خواندن یک کتاب یا دیدن یک فیلم رخ می‌نمایند؛ ایده‌هایی که هنگام رانندگی یا ظرف شستن به کله‌مان می‌زند؛ ایده‌هایی که در سکوت و تنهایی سر می‌رسند؛ یا ایده‌هایی که سر و کله‌شان وسط یک جمعیت پر از مکالمه پیدا می‌شود. می توانیم همه‌ی ایده‌ها را از هرکجا که پا به دنیای ذهن ما گذاشته‌اند، در نزدیک‌ترین صفحه‌ی ممکن یادداشت کنیم و به موقع درباره‌شان بنویسیم. در مرحلهٔ بعد آنچه مهم است اینکه کدام ایده را در کدام قالب می‌توانیم بهتر بیان کنیم؟ آیا ایدهٔ ما خوراک نوشتن یک داستان است یا جرقهٔ سرودن یک شعر؟ نکتهٔ جالبی برای پرورش یک یادداشت است یا سوژه‌ای برای تالیف مقاله و کتاب؟ ✅کتاب‌نویسی بسیاری از ایده‌ها هستند که در قالب داستان کوتاه، یادداشت یا مقاله نمی‌گنجند و از سویی شوق نوشتن کتاب در دل بسیاری از ما وجود دارد؛ اما چرا نوشتن کتاب را نمی‌آغازیم؟ چون در ذهن اغلب ما نوشتن کتاب «پروژهٔ بزرگ و دشواری» است که هنوز وقتش نرسیده آن را شروع کنیم و معلوم هم نیست کی برسد. احتمالا با خود می‌گوییم ، بگذار اول فلان کار را که زمان کمتری می‌برد انجام دهم بعد می‌روم سراغ کتاب؛ بگذار اول در نویسندگی مهارت بیشتری پیدا کنم، بگذار فلان آموزش را ببینم، بگذار قبلش فلان بحران را بگذرانم یا درآمد بیشتری کسب کنم، بعد نوشتن کتاب را شروع می‌کنم و به آرزویم می‌رسم. برای اینکه کتاب‌نویسی را هل بدهیم ته صف پروژه‌های نوشتاری و خیالمان از دورشدن این غول ترسناک راحت شود، می‌توانیم ده‌ها دلیل بتراشیم. اما بالاخره کی این فرصت طلایی دست خواهد داد؟ نویسندگان بزرگ، چگونه نوشتن کتاب را آغاز کرده‌اند؟ بیایید اینبار پیشنهاد تازه‌ای را بررسی کنیم: نوشتن یک «کتابچه». ✅چرا کتابچه؟ نوشتن «کتابچه» چه مزیت‌هایی دارد؟ ۱-آسان‌کردن کتاب‌نویسی وقتی تصمیم می‌گیریم کتابچه بنویسیم، می‌دانیم که این قرار نیست کاری طاقت‌فرسا و طولانی باشد که به‌ خاطر آن مجبور شویم کارهای دیگر را موقتا تعطیل کنیم. با این تصور راحت‌تر به سراغ نوشتن کتابچه می‌رویم. ۲-بالابردن عزت نفس وقتی پروژه مهمی را به سرانجام برسانیم، حس خوشایند «من می‌توانن» باعث بالارفتن عزت نفس و نیز ایجاد اعتماد به نفس بیشتر برای شروع پروژه‌های بعدی خواهد شد. ۳-نظم بخشیدن به افکار و ایده‌ها ممکن است درباره برخی مسائل بسیار اندیشیده باشیم یا حتا یادداشت‌ها و مقالات پراکنده‌ای هم نوشته‌باشیم. اما برای سر و سامان بخشیدن به افکار، نیاز داریم آن‌ها را در قالب یک کتاب ساختار یافته و منسجم جمع‌آوری کنیم. ۴-رشد شخصی نوشتن کتابچه در درجهٔ اول و پیش از رسیدن به انتشار، موجب رشد فکری خود ماست. به این وسیله از خود شخصیت رشدیافته‌تری می‌سازیم. ۵-برخورداری از همهٔ مزایای نوشتن یک کتاب: درست است که «کتابچه» از نظر حجم کمتر از یک کتاب است و در مدت کوتاه‌تری به سرانجام می‌رسد، اما همهٔ مزایای نوشتن کتاب از جمله: -کسب اعتبار علمی و شغلی -تاثیرگذاری -بیان حرف‌های نو -تولید اندیشه‌ٔ ارزشمند -دستیابی به حل مسئله و... را برایمان به ارمغان می‌آورد. جالب است بدانید بسیاری از نویسندگان بزرگ نیز نوشتن کتاب‌های کم‌حجم در کوتاه‌مدت را تجربه کرده‌اند. از جمله همینگوی که بسیاری از داستانهایش را در یک نشست می‌نوشته و معتقد بوده‌ تا تنور ذهن داغ است باید نان ایده را چسباند. عملکرد او یادآور جمله‌ای از الیزابت گیلبرت است به این مضمون که «اگر ایده را به سرعت اجرا نکنیم، به سراغ کس دیگری خواهد رفت.» ✅ و اما یک پیشنهاد: نوشتن «کتابچه» در یک کارگاه تخصصی و به همراه گروهی از نویسندگان هم‌‌راه و خوش‌فکر، هم انگیزهٔ بیشتری به ما می‌‌دهد و هم احتمال نتیجه‌بخشی کار را بالا می‌برد.‌ می‌توانید همین جمعه امتحانش کنید. 👇👇👇 شرکت در دومین کارگاه تک‌جلسه‌ای کتابچه/ کارگاه تازه‌ای از مدرسهٔ نویسندگی فاطمه ایمانی ۱۴۰۳/۵/۱۵ @paknewis
هدایت شده از  نویسنده شو ✍
🔻 داستان‌هایی برای تقویت نثر 📖 مدیر مدرسه - جلال آل احمد 📖 جوی و دیوار و تشنه - ابراهیم گلستان 📖 سیاسنبو - محمدرضا صفدری 📖 دو دنیا - گلی ترقی 📖 یحیای زاینده رود - کیهان خانجانی 📚 @nevisandeshoo
📌بدم نمی‌آید نویسنده هم شوم می‌گفت «بالاخره خواستن و دوست داشتن یکی هستند یا نیستند؟» دوست داشتنی که به حرکت وا نداردمان، هیچ. پوچ. یک احساس تزئینی. احساسات هم که می‌آیند و می‌روند. مبنای خوبی برای تصمیم‌گیری نیستند. اما با خواستن، چنانی که ما را به حرکت وادارد قصه جور دیگر شود. نه آنکه خواستن توانستن باشد -عمرنات پتاسیم-. خواستن اگر به عمل و اقدام و حرکت نزدیک‌مان کند اثر دارد. بیشتر وقت‌ها در تشخیص خواسته‌هایمان هم شفاف نیستیم. کسی گفته که می‌خواهد نویسنده شود اما نمی‌نویسد، من می‌شنوم که می‌گوید «البته نویسنده بودن هم بامزه است، بدم نمی‌آید نویسنده باشم. اگر نویسنده بشوم آن امتیاز و این اعتبار را به دست می آورم...» خواسته‌اش شاید همان امتیاز و اعتبار باشد. برای آنکه دستمان به دامن فرشته‌ی الهام برسد لازم است بهایی بپردازیم. زحمتش را بکشیم. حرکت کنیم. قدمی برداریم. رنجی را تاب بیاوریم. شاید اولین رنج حسِ احمق بودن یا بی‌کفایت بودن در آغاز هر راه جدیدی. این پاتیل نوشتن‌ها و انتشار روزانه ریاضت است، اما کمترین بهایی است که به پرداختش متعهد شده‌ام. متعهد شده‌ام چون نوشتن خواسته‌ی من است نه فقط علاقه‌ای که می‌آید و هوسی که می‌رود. همین حالا کانالت را راه بینداز دختر/پسر. همان اول هم بنویس اصلاً همین است که هست، هر چقدر احمق باشم یا نابلد، هر روز می‌نویسم و منتشر می‌کنم. با ننوشتن که بهتر نمی‌شویم. غیر از این است؟ نویسنده: https://t.me/potiil
📌لای جرزِ ساختمانِ اجتماعِ مطلوبم اولین بار‌یست که این وقتِ شب، به بیمارستان می‌آیم. روپوش سفیدم نقش نشان میتی‌کومون را بازی می‌کند و کسی کاری به ورود و خروجم ندارد. هیچ‌کس نمی‌پرسد چه کاره‌ام و هیچ‌کس از هیچ‌ اتاقی بیرونم نمی‌کند. دوستِ باردارم روی تخت دراز کشیده و من جز همراهی، کار دیگری از دستم برنمی‌آید. اورژانسِ زنان میدان جنگ است. بیمارهایش اضطراب‌افشانی می‌کنند و رزیدنتِ خسته و عصبی‌اش، پاچه‌‌ی بیمار و پرستار و اینترن را یکی‌یکی می‌گیرد. و من، یک‌لنگه‌پا ایستاده‌ام و مأیوسانه، به ساختمانِ اجتماعِ نامطلوبی می‌نگرم‌ که فرداروز قرار است به رنگش دربیایم. من خودم را می‌شناسم. می‌دانم برخلاف هرمز انصاری، جزء «خیلی‌ها» هستم. می‌دانم وقتی اجتماع را ناسالم می‌یابم، خود نیز، مأیوسانه، به رنگ آن در می‌آیم. جرأتش را ندارم که اولین آجر بنای ساختمانِ اجتماع مطلوبم بشوم و بیشتر وقت‌ها فکر می‌کنم در این راه تنها هستم. * یاد روزهایی که در بخش رادیولوژی کار می‌کردم می‌افتم. آن‌جا هم ساختمانِ نامطلوب خودش را داشت و من ۵ سالِ تمام، بین این ساختمان و ساختمان مطلوبم، آواره بودم. آوارگی‌ای که ناشی از شخصیت‌های متناقضم در کشیک‌های تک‌نفره و چندنفره بود. شخصیت کشیک‌های تک‌نفره‌ام با بیمار‌ها خصومت شخصی نداشت. فکر نمی‌کرد مزاحم صبحانه و ناهار و استراحتش شده‌اند. نمی‌گذاشت بین پذیرش بیمار تا انجام گرافی‌اش، وقفه‌ای هرچند کوتاه بیفتد و فکر نمی‌کرد آدم‌ها با انجام سریع کارشان، پررو و‌ پرتوقع می‌شوند. این شخصیت، یکی از آجرهای بنای اجتماع‌ مطلوبش بود. شخصیت دوم اما، شجاعت کافی برای منفور شدن بین همکارهایش را نداشت. نمی‌توانست پیه ضدحال بودن را به تنش بمالد. در حضور دیگران، جسارتِ ساختن اجتماع مطلوبش را از دست می‌داد و گاه‌وبی‌گاه، مأیوسانه و دل‌آزرده از خود، به رنگ اجتماع‌ نامطلوب در می‌آمد. حالا اینجا، وسط این اجتماع نامطلوب ایستاده‌ام و به آوارگی‌ِ مجددی می‌اندیشم که در انتظارم است. به متناقض‌های جدیدی که این اجتماع قرار است از من بسازد. مگر آنکه تا آن روز، تمام تلاشم را به کار بگیرم تا خودِ جدیدی بسازم. خودی که شجاعتِ «خشتِ ناچیز بودن» را بدست بیاورد. خدا را چه دیدی، شاید روزی به دردِ لای جرزِ ساختمانِ اجتماعِ مطلوبم، بخورم.** پ.ن *برگرفته از نقل‌قولی از هرمز انصاری: «خیلی‌ها وقتی اجتماع را ناسالم می‌یابند، خود نیز مأیوسانه به شکل آن در می‌آیند. اما من، اولین آجر بنای ساختمان مطلوبم می‌شوم و مطمئنم در این راه تنها نیستم.» **برگرفته از یادداشت مریم کشفی نویسنده: پریسا سعادت @parisasaadat
📌 روزانه بنویسیم که چه بشود؟ | درس‌هایی از شاهرخ مسکوب می‌گویم: «شاید به نظر نرسد اما نوشتن هر کدام از یادداشت‌های این کانال، دستِ‌کم یک ساعت زمان می‌بَرَد.» با تعجب تایید می‌کند و می‌گوید: «فکر می‌کردم نهایتش چیزی در حدود ۱۵ تا ۲۰ دقیقه باشد.» شاید برای شما هم عجیب باشد و با خودتان بگویید چرا هر روز این زمان را صرف می‌کنم؟ مگر چه مزیتی در نوشتن این یادداشت‌های پیش‌پا‌افتاده و کوتاه می‌بینم؟ بهتر نیست این یک ساعت را صرف نوشتنِ بخشی از پروژه‌های بلندمدت -مثل بخشی از یک جُستار‌ یا رمان- کنم؟ مَخلص کلام اینکه یادداشت روزانه می‌نویسم که چه بشود؟ در این یادداشت به چند دلیل از زبان شاهرخ مسکوب اشاره می‌کنم که در پیشگفتار کتاب «روزها در راه» از آن‌ها نوشته است: 1️⃣برای آنکه نوشتن بدون‌ تمرین نمی‌شود «وقتی خواستم نوشتن کتابم را شروع کنم مثل مردی بودم که تنگی‌نفس دارد و از کوهی بالا می‌رود. تمرین نداشتم و نوشتن که دیگر از کُشتی و جُفتک چارکش کمتر نیست؛ تمرین می‌خواهد. فکر کردم کمترین فایده‌ی این یادداشت‌ها، آن است که ورزشی‌ است.» شاهرخ مسکوب با آن پیشینه‌ی نویسندگی‌اش، تنگی‌نفسِ بدون ‌تمرین را احساس ‌کرده ‌است. آنوقت عجیب نیست که ما بدون تمرین و بدون یادداشت روزانه، خیز برداریم سمت قله‌های بلندی مثل رمان یا جُستار؟ کاش این عدم تواضعی که ما درباره‌ی هنر ِنوشتن و نویسندگی داریم، کار دستمان ندهد. 2️⃣برای آنکه یاد بگیریم چشم‌هایمان را باز کنیم «اگر آدم چشم‌های بینا داشته باشد، بسیاری چیزها می‌بیند که شایسته‌ی نوشتن است. اما برای دیدن باید به فکر آن بود و نوشتنِ یادداشت، خودْ تمرینی است برای دیدن. یاد می‌دهد که آدم چشم‌هایش را باز کند.» از وقتی یادداشت‌روزانه می‌نویسم، تیزبین شده‌ام. از صبح که بیدار می‌شوم چشمم دنبال چیزی می‌گردد که شایسته‌ی نوشتن باشد. یاد گرفته‌ام که ایده‌ها معمولن در گوشه‌کنار روز استتار می‌کنند. تجربه‌ی یافتن‌‌شان در دم‌دست‌ترین لحظه‌ها و اتفاق‌ها، چشمم را به روی زندگیِ‌ روزانه‌ و درس‌های پنهانش، باز می‌کند. 3️⃣ برای آنکه از ناچیزی روزهایمان خبر داشته باشیم «روزهای عمر در ما می‌گذرند بی‌آنکه دیده شوند؛ از بس که همزاد همدیگراند؛ همه تکرار یک نُت و یک تصویر مکرر. «روزها در راه» ثبت روزهایی‌ست که چیزی از آن خود دارند یا اگر ندارند دست‌ِکم از ناچیزی خود خبر دارند.» روزهایی هم هست که چهارچشمی رصدشان می‌کنم اما چیزی برای نوشتن نمی‌یابم. قبل‌ترها به نا‌چیزی‌ این روزها اعتنایی نمی‌کردم. اما حالا خودم را مجبور می‌کنم تجربه‌ای بسازم تا از آن بنویسم. کتابی بخوانم، خاطره‌ای به یاد بیاورم، جایی بروم و یا کسی را بشنوم. با یادداشت روزانه است که به ناچیزی روزم آگاه می‌شوم و از آن، روز بهتری می‌سازم. روزی که حداقل به اندازه‌ی یک یادداشت، حرف برای گفتن داشته باشد. نویسنده: پریسا سعادت @parisasaadat
📌 کاربرد جملات جعلی به کاربرد جملات زیر توجه کنید: ۱- «امیدوارم از من نرنجیده باشید» وقتی جمله‌ای گفته‌ایم که می‌دانیم باعث رنجش مخاطب می‌شود. ۲- «تعریف از خود نباشه» وقتی می‌خواهیم از خودمان تعریف کنیم. ۳- «البته نظر هر کسی محترمه» وقتی هیچ احترامی برای نظر طرف مقابل قائل نیستیم. ۴- «دنیا که به آخر نرسیده» خطاب به فرد بدحالی که گمان می‌کند دنیا به آخر رسیده. ۵- «قصد فضولی ندارم» زمانی که دقیقاً قصد فضولی داریم. ۶- « جسارت نباشه » یا «حمل بر بی‌ادبی نشه» وقتی که جمله‌مان کمی تا قسمتی جسارت‌آمیز یا بی‌ادبانه است. ✍️ شما هم چند نمونه مثال بزنید. 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1348534631C0c1e9e59aa @paknewis
📌تجربه‌هایی که صدایمان می‌زنند گاه اتفاق می‌افتد که وقتی برای دومین بار کتابی را در دست می‌گیریم بسیار بیشتر از بار اول (که نگاهی سرسری به آن انداخته بودیم) به دلمان می‌نشیند. می گویند هر کتاب زمانی برای خواندن دارد و هرگاه زمانش فرا برسد تو را به سوی خود فرا می‌خواند. امروز در حال کند و کاو برای نوشتن صفحه‌ای دربارهٔ «یادداشت نویسی روزانه» یاد یکی از کتاب‌هایم افتادم که مدت‌هاست در صف خوانده‌شدن قرار دارد و به نظرم رسید او می‌تواند در زمینه نویسندگی نکات خوبی داشته‌ باشد. کتاب «چرا نویسندۀ بزرگی نشدم؟» نوشتۀ بهار رهادوست، نویسنده، شاعر و پژوهشگر موفق حوزهٔ ادبیات. این کتاب در قالب گفتگوی نویسنده با خودش نوشته شده و با نثری سرراست و روشن به تشریح سوال اصلی کتاب می پردازد: «چرا نویسنده ی بزرگی نشدم؟». سپس گام به گام پاسخ‌ها را بیان می‌کند. با اینکه مسیر زندگی من ظاهراً هیچ وجه اشتراکی با زندگی نویسنده نداشت، اما احساس قرابتی پنهان، سبب شد کتاب را یک نفس بخوانم. اما این احساس قرابت چه علتی داشت؟ خود نویسنده در جایی از کتاب با بیان نقل قولی از آلدوس هاکسلی به این سوال پاسخ می‌گوید: «تجربه خود رخداد نیست بلکه نحوهٔ تعامل ما با رخداد است.» به این ترتیب ما می‌توانیم حادثهٔ مشترکی را از سر نگذرانده باشیم اما تجربه‌های مشترکی کسب کرده باشیم. همچنین او دربارهٔ دو گونۀ متفاوت از تجربه سخن می‌گوید که جان دیویی در کتاب تجربه و آموزش به آن پرداخته است: «تجربهٔ با ارزش و مفید، کنجکاوی و اشتیاق به یادگیری را بر می‌انگیزد، ابتکار را تقویت می‌کند و باعث می‌شود شخص برای حفظ خود از آسیب مشکلات به شدت تلاش کند. درحالیکه تجربهٔ بدآموز (غیر آموزنده و غیر مفید) باعث توقف یا تحریف رشد می‌شود.» این توضیح دربارهٔ انواع تجربه، می‌تواند مکمل تعریف آلدوس هاکسلی باشد با این توضیح که تجربهٔ خوب لزوما به معنای وقوع رخداد خوب نیست چرا که تجربه، خود رخداد نیست. بلکه تجربهٔ خوب آن نحوه از تعامل ما با رخدادها است که درسی بیاموزد و موجب رشد شود، چه‌ آن رخداد خوب باشد و چه بد؛ به این ترتیب بسیاری از حوادث ناگوار زندگی را می‌توان جزء تجربه‌های خوب به حساب آورد و بالعکس. همچنین می توان با این دیدگاه نحوهٔ تعامل با رخداد ها را بهتر مدیریت کرد. فاطمه ایمانی @paknewis
📌ده فرمان من 📃جمله‌های مهمی که لازم می‌دانم سرلوحهٔ زندگی قرار دهم و هر چند وقت یک‌بار به خودم یادآوری کنم: 1-به هیچ قیمت ساعات ابتدای روز را از دست نده. 2-هر روز حداقل یک ساعت با تمرکز بنویس. 3-هر روز حداقل یک ساعت با تمرکز مطالعه کن. 4-خوب گوش دادن را تمرین کن. 5-تا حد امکان جملۀ «باشه برای بعد» را از قاموست حذف کن. 6-هر شب فهرست برنامه‌های فردا را بنویس. 7-با تفاوت‌های طبیعی آدم‌ها کنار بیا. 8-در رفتار با فرزندان حوصله و جدیت به خرج بده. 9-تلاش و پیگیری را به بچه‌‌ها بیاموز. 10َ-به خاطر خوشامد دیگران اصول زندگی‌ات را تغییر نده. ✅شما هم ده‌ فرمان خود را بنویسید. ❓قانون‌های اساسی زندگی شما چیست؟ @paknewis
📌سس کچاپ برای روز مبادا؟ | یا چرا باید ده فرمان خود را بنویسیم؟ طبق معمول یادم نیست کدام فیلم اما موقعیت اینگونه بود: مردی در مخمصه افتاده بود و مجبور بود با عجله از خانه بگریزد و برای مدتی در جایی امن مخفی شود. با عجله مشغول جمع‌کردن وسایل ضروری بود و وظیفه برداشتن خوراکی را به پسر نوجوانش سپرده بود: «این کیسه رو بگیر و از تو یخچال یه سری خوراکی بردار.» وقتی فرار کردند و خسته و کوفته به جای امن رسیدند، به پسر گفت «کیسه رو بیار ببینم چی برای خوردن داریم.» محتویات کیسه از این قرار بود: سس کچاپ، کره بادام زمینی و مربا. پسرک در یخچال را باز کرده بود و خوراکی‌هایی را که بیشتر از بقیه می‌پسندید در کیسه ریخته بود. از آنجا که اسم فیلم یادم نیست طبیعتن دیالوگ‌های بعدی را نیز دقیق به یاد ندارم اما احتمالا زبان حال مرد در این موقعیت این بوده: -آخه بچه تو مگه شعور نداری؟ سس کچاپ برای روز مبادا؟ الان من با اینا چیکار کنم؟ حالا این چه ربطی به ماجرای «ده فرمان» داشت؟ «توانایی تشخیص اولویت‌ها» مساله این است. آنچه گودرز داستان فیلم را به شقایق «ده فرمان» مرتبط می‌کند تاکید بر اهمیت شناخت اولویت‌هاست. مساله‌ای که باید برای آن وقت بگذاریم و درباره‌اش عمیقن بیندیشیم. باید بدانیم از بین مهم‌های زندگی ما کدام‌ یک مهم‌تر از بقیه هستند؟ کدام یک کلیدی‌ترند؟ شاید این پرسش بیشتر راهگشا باشد: اگر مجبور شویم همهٔ قوانین را حذف کنیم و فقط ده تا از آن‌ها را در زندگی نگه داریم، آن ده‌ تا کدامند؟ به این ترتیب زندگی را بیشتر می‌گردیم. باید اهداف اصلی و کلیدی را بیابیم و قوانین خود را طبق آن اهداف تنظیم کنیم. پس این ده فرمان نشان دهندهٔ اهداف و نوع نگاه ما به زندگی است. شکل جمله‌ها هم شبیه به پندنامه است. گویا داریم خود را برای گام زدن در جادهٔ اصلی زندگی راهنمایی می کنیم. فاطمه ایمانی @paknewis
📌مثلن جنگل سیب زمینی سرخ کرده مدتی پیش تصمیم داشتم از دنیای تخیل فاصله بگیرم. برای خودم داستان نسازم و داستان ننویسم؛ اما موفق نشدم. تخیل همچنان قوی و کنترل‌ناپذیر در تاخت و تاز بود. حتا گاهی به این نتیجه می‌رسیدم که هر چه بیشتر تلاش کنم از آن فاصله بگیرم، بیشتر بر من احاطه پیدا می‌کند. امروز که برای چندمین بار سر و صدای انیمیشن «اینساید اوت ۲» در خانه پیچیده بود، نکته‌ای توجهم را جلب کرد: در هر دو قسمت انیمیشن، آخرین کسی که رایلی را از بحران جدی نجات داد موجودی خیالی بود. در قسمت اول دوست خیالی‌اش و در قسمت دوم شخصیتی از کارتون مورد علاقه‌اش که هر دو از کودکی همراهش بودند. این انتخاب شاید اشاره‌ای است هوشمندانه به این نکته که هرچند واقعیت بیرون از ذهن ما جریان دارد، بر ذهن تاثیر می‌گذارد و از آن تاثیر می‌پذیرد، اما در نهایت آنچه ما را نجات خواهد داد تخیل است. دنیایی که گاه و بی‌گاه برای نرم کردن لبه‌های تیز واقعیت، به آن پناه می‌بریم. شاید حتا وقتی هم که آلزایمر بگیریم و واقعیت را فراموش کنیم، قسمت خیالات ذهن ما به دادمان برسد و لحظه‌هایی از خوشی و لذت کودکانه برایمان بسازد. مثلن زندگی کردن در یک قصر بیسکوییتی یا قدم زدن در یک جنگل سیب‌زمینی سرخ‌کرده. @paknewis
بسم‌الله تو مرگ نیستی آغاز تازه‌ها هستی... آقا بزرگ که به رحمت خدا رفت، قلب ده‌ ساله‌ام مچاله شد. همان وقت‌ها بود که کلمات به صورت موزون می‌آمدند توی ذهنم. وقتی برای اولین‌بار روی کاغذ آوردمشان و بلند خواندم، فکر کردم شاعرم. توی گعده‌های خانوادگی بادی به غبغب می‌انداختم و شعرهایم را می‌خواندم. اولین صله‌ی شاعری را عمو مهدی داد، به خاطر شعری که برای آقا بزرگ گفته بودم. یک اسکناس ده هزار تومانیِ نو که تازه توی بازار آمده بود و شده بود نقل محافل و تا آن روز فقط اسمش را شنیده بودم! بعدتر وقت‌هایی که می‌رفتم لب دریا یا رودخانه، یا مثلاً وقتی توی یک باغ قدم می‌زدم، یا درخت سیبی را می‌دیدم که گونه‌هایش سرخ شده، کلمات مثل مورچه توی سرم وول می‌خوردند و تا کاغذ دفترم را سیاه نمی‌کردم ذهنم آرام نمی‌شد. بزرگ‌تر که شدم شعرهایم را که این‌طرف و آن‌طرف خواندم فهمیدم برای بهتر شدن شعرهایم باید بروم جلسه‌ی شعر. پاشنه‌ی کفشم را ور کشیدم و راهی شدم. بار اول در جلسه شعر با اعتماد به نفس و محکم شعرم را خواندم و منتظر به‌به و چه‌چه حاضرین بودم اما کمی که گذشت حس کردم هیچ کس مثل بابا و عموها و ... لذت نمی‌برد و چه بسا حاضرین در جلسه چپ چپ نگاهم می‌کردند، شعر که تمام شد استاد گفتند وزن خراب است و برایم نسخه پیچیدند که باید از اشعار بهمنی بخوانی. این تنها جلسه‌ای نبود که استادش دوای دردم را بهمنی‌خوانی می‌دانست. همه‌ی اساتید قریب به اتفاق همین راهکار را برایم ضروری می‌دانستند. بعد دیگر دیوان بهمنی شد تکه‌ای از وجودم. هیچ وقت از من جدا نمی‌شد حتی وقتی می‌خواستیم مسافرت برویم می‌گذاشتمش قاطی خرت و پرت‌های چمدان و توی قطار و اتوبوس و ... همسفرم می‌شد! به برکت اشعار بهمنی شعرم از بی‌وزنی در آمد و زبان شعرم از قرن پنج و شش رسید به زبان کوچه و بازار امروزی. وقت‌هایی می‌شد یک بیت به ذهنم می‌رسید و با یک عالمه ذوق روی کاغذ می‌نوشتم، شب که می‌شد می‌رفتم سراغ دیوان بهمنی و می‌فهمیدم آن بیت مال من نبوده بلکه یک بیت از اشعار ایشان بوده. _چرا این‌ها را گفتم؟ خواستم بگویم ما شاعرها بذر شاعرانگی را در وجودمان داریم و تا رشد کند نیاز به آب و هوای پاک و نور خورشید داریم و این را هر شاعری می‌داند که شعرهای استاد بهمنی آب و اکسیژن و نور خورشیدند... وقتی فهمیدم استاد آسمانی شده‌اند دلم گرفت. اما کسی مدام توی گوشم زمزمه می‌کند: « من زنده‌ام هنوز و غزل فکر می‌کنم...» خدا را شکر می‌کنم که استاد هنوز با اشعارش زنده است و کلمه‌هایش هنوز جان دارند... از ما همین کلمه‌ها می‌مانند... ✍️ @tahere_sadat_maleki
📌دوستان عیب کنندم می‌پرسند: خب، تعریف کن. چه خبر؟ چه کارها می‌کنی؟ می‌گویم: خدا را شکر. مشغول خواندن و نوشتنم. نگاه می‌کنند، سری به تایید تکان می‌دهند و بی‌صبرانه منتظرند بروم سر اصل مطلب؛ مثلن بگویم: معلمم یا کتاب می‌نویسم یا در فلان موسسه یا مجموعه مشغول به کارم. آب باریکه‌ای هست و بعد تازه بگویم «خدا را شکر». به نظر خودم که همه چیز کم و بیش رو‌به‌راه است و دارد روبه‌راه‌تر هم می‌شود. گاهی با خودم می‌گویم شاید هم آدم گشنه‌ای به نظر می‌رسم که هر که از راه می‌رسد می‌گوید نویسندگی که آب و نان نمی‌شود. دوستان البته منت می‌گذارند و سخن را در لفافه می‌پیچند که وقتی خورد توی صورتت درد کمتری داشته باشد ولی این لفافه‌ چیزی از زمختی سخن نمی‌کاهد. گله‌ای نیست. نویسندگی عشق من است و اولین مرارت عاشق تحمل طعنه و کنایه‌های رقیب و رفیق. عاشق که باشی هر کسی از ظن خود به خیرخواهی بر می‌خیزد و تو را از این خسران مبین بر حذر می‌دارد. تو اما کور و کری و خودت بهتر می‌دانی. از همه چشم می‌بندی که جز او نبینی. از همه گوش می‌گیری که جز او نشنوی. عشق نوعی بیماری است که مبتلایش هرگز صحت و عافیت طلب نمی‌کند و این در نگر دوستان یعنی دیوانگی مسلّم. امیدوارم بالاخره روزی برسد که دوستان از شفای این دیوانه‌ی زبان‌نفهم ناامید شوند و به یکدیگر بگویند «ما تلاشمان را کردیم، بهتر است ولش کنیم به حال خودش». فاطمه‌ایمانی @paknewis_ir
📌ملالی نیست جز دوری شما - ما بچه محل بودیم. بچه‌محلِ وکیل‌آباد‌نشین نه ها! بستِ پایین، تهِ کوچه عباسقلی‌خان می‌نشستیم. اذون می‌دادن دو دقّه‌ی بعد وسط صحن بودیم... برنج را دم دادم. نمک خورشت را ‌چشیدم. قبل از این که کسی صدایم بزند، نشستم پای نوشتن. از تو نوشتم؛ قبل از این‌که حباب خاطره‌هایم در حافظه‌ بترکند. آخرین باری که برای دیدنت آمدیم، نیمه‌شب بود. من بودم و مهدی. بچه‌ها را نیاوردیم. مهدی پشت فرمان خواب بود؛ برای راسته‌ی وکیل‌آباد، ساعت ۲ صبح، زیاد مشکلی پیش نمی‌آمد. چانه‌ام به گردن چسبیده بود و تخم چشمم به ابروها. خیابان را می‌پاییدم. پلکم که خسته می‌شد، می‌بستم. باز که می‌کردم، ۵ کیلومتر طول می‌کشید. ماشین "عزیزدلم زلیخا" می‌خواند و من از این عدم تناسب، خنده‌‌ی بی‌جان خواب‌آلودی می‌کردم. حالا، هربار که گوش می‌کنمش، یاد تو می‌افتم. یادت هست بچه که بودیم، هروقت دلمان می‌گرفت، می‌آمدیم پیشِ تو؟ شلوغی دور و برت را نگاه می‌کردم و اشکم می‌ریخت. یک‌بار، یک زنِ هندی به من اشاره کرد و به مادرم گفت: «غم داره.» اطرافت ولوله بود و من می‌دیدم که انگار همه‌ی آدم‌های آنجا غم دارند. حتی یک‌بار که اشک برادرم را از پشت شیشه دیدم، یکه خوردم. شب‌های تابستان روی فرش‌های حیاطت نماز جماعت می‌خواندیم. در سکوت رکعت اول و دوم، صدای ریسه‌ها چه شیرین بود؛ وقتی باد تکان‌شان می‌داد و آرام می‌زدشان به کاشی‌ها. ظهرها، اذان مرحوم آقاتی در هوای داغ پخش می‌شد. روی فرش‌های تفت‌دیده سرپنجه راه می‌رفتیم تا کف پا‌مان نسوزد. مُهری برمی‌داشتیم و با کف دست خنک‌اش می‌کردیم و به سایه پناه می‌بردیم. زمستان‌ها هم فرش‌های ورودی خانه‌ات یخ می‌زد و ما باز سرپنجه راه می‌رفتیم. قالیِ‌ سنگینِ آویزان از در را کنار می‌زدیم و گرما بغل‌مان می‌کرد. حالا من در این روز، اینجا که از تو دورم، خاطره‌هایم را دور خودم چیدم. دلم با حرف‌هایی مثل «آقا نطلبیده» خراش می‌خورد. این حرف‌ها چیست دیگر؟ ما بچه محل بودیم. خیلی نزدیک. بستِ پایین خیابان. اول اذان از درِ خانه می‌زدیم بیرون و آخرِ اذان در صحن، صف می‌بستیم. 🖋مریم رئوف شیبانی 🗓۱۴ شهریور / ۳۰ صفر @SaminA_note
📌معده بهتر می‌فهمد یا من؟ می‌گویم: اگه شب نیمرو بخورم معده‌م درد میگیره. می‌پرسد: - معده‌ت از کجا می‌فهمه شب شده؟ سوال خوبی است. جواب خوبی به ذهنم نمی‌رسد فقط می‌دانم گاهی معده بیشتر از ما می‌فهمد. چند روز است دارم درباره‌ی ساعت بیولوژیک بدن مطالعه می‌کنم بلکه جواب پدرمادر داری برای اینگونه سوال‌ها بنویسم: چرا سحرخیزی خوب است؟ یا چرا حالت‌‌های بدن در ساعت‌های مختلف شبانه روز فرق می‌کند؟ و غیره. اما هنوز موفق نشده‌ام. بر آن شدم فعلن از موفق نشدنم بنویسم. فقط می‌دانم همانطور که نور ماه بر آب دریا اثر می‌گذارد و جزر و مد ایجاد می‌کند، ما هم شب و روزمان با هم فرق می‌کند. به هر حال هنوز نتوانسته‌ام بین گزاره‌های بالا ارتباطی به اندازهٔ نوشتن یک یادداشتِ با سر و ته برقرار کنم. گاهی چه کار سختی است این یادداشت‌نویسی. فاطمه ایمانی @paknewis
پاک‌نویس ( تمرین نویسندگی)
📌معده بهتر می‌فهمد یا من؟ می‌گویم: اگه شب نیمرو بخورم معده‌م درد میگیره. می‌پرسد: - معده‌ت از ک
✅نوشتن از موفق‌ نشدن‌ها ❎ همیشه که نمیشه موفق شد. ممکنه از هر چند صد تلاش، فقط یکیش منجر به موفقیت بشه. اگر باور کنیم تلاش در راه آرزوها خود موفقیته، پس شکست نصیب کسیه که اصلن تلاش نکرده. نوشتن روایت نشدن‌ها و نرسیدن‌ها هم کم از روایت رسیدن نیست. برای تلاش‌هامون بیشتر ارزش قائل بشیم. بیایید همه‌شون رو بنویسیم. ✍️ @paknewis