eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.2هزار عکس
3هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
خواهــر بزرگــم ایــران، در تهــران زندگــی می کــرد، علی و رضا، کوچک بودند و با اجازه ای که حسین داد، هر روز برای پختن غذا و خرید و آماده کردن بچه ها بــرای مدرســه، صبــح تــا غــروب پیش مــادرِ خانه نشــینم بودم. آقام بیســت روز یک بار می آمد و دو، سه روز می ماند و می رفت. حســین بــرای تشــویق بیشــتر مــن بــرای کمــک بــه مادرم یک راســت بــه خانۀ مادرم می آمد و اگر ظرف نشسته مانده بود، از چاه آب می کشید و سر حوض می نشســت و ظرف ها را می شســت. لباس ها را روی طناب پهن می کرد. ســینی بزرگ را می آورد و مثل کدبا نوها، برای قورمه سبزی، سبزی خُرد می کرد. مامان که این صحنه ها را می دید، کِشان کِشــان تا لب مهتابی می آمد و از همان بالا، با صدایی که لرزش خفیفی داشت، می گفت: «حسین جان الهی قربونت برم، عزیزم تو چرا داری کار می کنی؟ پروانه نذار بچه ام این قدر ما رو شــرمنده کنه.» حسین می خندید و با ساتور روی سبزی ها می زد. هرچه زمان می گذشــت، حســین در چشــم و دلم بزرگ و بزرگ تر می شــد. برای دیدنش لحظه شماری می کردم. وقتی می آمد، خانه پر از نشاط می شد حتّی مامان، دردش را فراموش می کرد. برای علی و رضای کوچولو هم جای خالی پدر را پر کرده بود. دُولا می شد و به علی و رضا می گفت: «سوار شید.» و طول اتاق را چاردست وپا می رفت و می آمد. وقتــی از خانــه می رفــت شــادی هــم می رفــت. دلتنگــش می شــدم امــا چــون می دانستم دنبال فعالیت پنهان سیاسی است، حرفی نمی زدم. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
او از همه طیف دوســت و رفیق داشــت که بیشترشــان مؤمن و انقلابی بودند. با چند نفرشــان ازجمله با دکتر باب الحوائجی رفت وآمد خانوادگی داشتیم. خدا به دکتر یک نوزاد داد و قرار شد ما برای یک میهمانی به باغی در «درّۀ مرادبیک» برویم. این میهمانی، نشســت سیاســی بود که اگر لو می رفت گروه متلاشــی می شــد. در مســیر باغ، مأموران حکومتی، جلوی ما ســبز شــدند و همه را دســتگیر کردنــد و بازجویــی شــروع شــد. اول تمــام لباس هایمــان را گشــتند. اعلامیه های ضد شاه، داخل قنداق بچه پیچیده شده بود. خانمِ دکتر می لرزید و نگران بچّه اش بود. اگر دست مأموران به اعلامیه ها می رسید، زندانی شدن همــۀ مــا حتمــی بــود. تنهــا جایی که مأموران نگشــتند، همان قنــداق بچه بود. وقتــی برگشــتیم حــال مامــان هم برگشــت. فشــارش افتاد. دکتــر باب الحوائجی بالای سرش آمد به حسین گفت: «داره می ره.» حسین به عمه اشاره کرد که «بچه ها رو ببرید خونۀ منصورخانم.» نمی خواست رضا، علی و افسانه، جان دادن مادرشان را ببینند گریه امانم را بریده بود. مامان پیش چشمم پر کشید و رفت. حال من مثل حال مادرم در زمان شنیدن خبر فوت دایی بود. گفتم: «بعد از مامان نمی خوام زنده بمونم.» حســین بــا اینکــه زن دایــی و مادرزنــش را از دســت داده بــود، ولــی کمتر از من نمی ســوخت. فقط گریه نمی کرد توی این دو ماه زندگی، به صورتش که نگاه می کردم از درونش خبردار می شــدم. داشــت مثل شــمع، ذره ذره آب می شــد، ولی به من روحیه می داد. می گفت: «آجی خیلی زجر می کشید، خودش از خدا خواست که بره. ما هم باید تسلیم به حکم حق باشیم.» کلمه، کلمۀ حسین مثل آب روی شعله های آتش دلم بود و آرامم می کرد. دو روز بعد وقت تدفین، آقام از ســرویس آمد وقتی همه جا را ســیاه پوش دید، فرو ریخت و شــوکه شــد. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
👌اقدام خوب یک مغازه دار مومن... 🌿روزی دست خداست، به حرمت خون این فرد عزیز و مؤمن پاسخگوی خواهران بی حجاب نیست ! @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
{شهیدی از جنس عبودیت} 🇮🇷انقلاب اسلامی ایران متکی بر خون شهدای پاکی است که با گام نهادن در مسیر عبودیت ، به مراحل بالای انسانیت و کمال حیات دست یافته و با بصیرت، ایمان و عمل صالح خویش یعنی شهادت ، راه را برای سعادت همنوعان خود گشودند ، شهید عبدالمهدی مغفوری از جمله این شهدا بود. @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
... امشبمان با یاد شهیدی باشیم که زیر شنیِ تانک له شد و سالها بعد از جیبی‌اش شناسایی شد🥀 ✍امشب پاس دارم. ساعت 1:39 ؛ چه شب باشکوهی! این خانه کوچک است، این سنگر این گودی در دل زمین، این گونی های بر هم تکیه داده شده پر از حرف است، فریاد است، غوغاست... صدای پر محبت اصغر و حرف زدن آرام رضا و خوش زبانی منصور؛ بغض گلویم را گرفته، قطرات اشکم هدیه تان باد. تنهایی، عمیق ترین لحظات زندگی یک انسان است. ✨خدایا این خانه کوچک را برای من مبارک گردان؛ در این چند روز با خاک، انس گرفته ام؛ بوی خاک گرفته ام. ✨ در این سنگر همیشه در کنار این خاکیم و خاک پناهگاهمان است. درون سنگر با خود سخن می گویم. راستی چه خوب است از این فرصت استفاده کنم و با قرآن آشنا شوم. آیات خدا را بخوانم و بعد حفظ کنم و سپس زمزمه کنم و بعد شعار زندگی کنم. باشد تا این دل پر هیجان و طپش را آرامش دهد. و بعد با این برای خود، توشه سازم و توشه را راهی سفرم گردانم و در انتظار شهادت بمانم و بمانم... 💫آیات جهاد را، شهادت، تقوی، ایمان، ایثار، اخلاص، عمل صالح. ..همه را پیدا کنم و سنگر، کلاس درسم باشد و میعادگاه ملاقتم با خدا شود. سنگرم، محرابم گردد. سنگرم خانه امیدم شود و قبله‌ی دوّمم گردد. از فردا حتما بیشتر قرآن خواهم خواند. شهادت ؛ ۱۷/۱۰/۱۳۵۹ یار مخلص @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 📖 صفحه۵۳ شرکت در ختم قرآن برای فرج @parastohae_ashegh313
🕊 ✨اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم✨ 🌷شادی_روح_شهدا_ ْ @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 🔻 محمد حسین علم الهدی؛ ! 🔸 ماجرا مربوط به چند سال قبل است. زوجی جوان اهل کشور پاکستان و ساکن انگلستان، 10 سال در حسرت بچه دار شدن بال و پر می زدند. بعد از مدتی که از مداوا در انگلستان ناامید می شوند برمی گردند پاکستان تا داشته هایشان را به پای کشور خودشان بریزند و چندی بعدتر در سفر راهیان نور، مسافر ایران می شوند و اینجا در خودمان دست به دامن سیدالشهدای کربلای هویزه... 🔸 سید حسین هم دست رد به سینه مهمانان عزیزش نمی زند و حتما واسطه می شود پیش خدا که بعد از مدتی یک می آید در دامن شان... 🔸 زوج قدرشناس زائر ما هم اسم پسرشان را می گذارند:«»! ┄┅┅❅🌹❁🌹❅┅┅ @parastohae_ashegh313
💚 از لباس سفید پرستاری به رو سپیدی رسید ✨ در شب‌های ماه مبارک رمضان و شب‌های قدر بیمارستان را ترک نکرد و بر بالین بیماران قرآن تلاوت می‌کرد. 🤍مریم رحیمی همیشه به روپوش سپیدش اشاره می‌کرد و می‌گفت اگر از این لباس سفید به رو سپیدی رسیدیم هنر کرده‌ایم. او در مسیر خدمت به هم‌نوع در دام ویروس منحوس کرونا گرفتار شد و جان عزیز خود و نوزاد دلبندش را تقدیم پیشگاه رب‌العالمین کرد و به فیض شهادت رسید. @parastohae_ashegh313
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه 📔کتاب ستارگان حرم کریمه - پنجاه و چهارم نصف شب رسید خانه . از چشم هایش معلوم بودخیلی وقت ست نخوابیده . بادگیرش را که پر شده بود از شن، در آورد. نشست پوتین هایش را در بیاورد، همان جا خوابش برد. خواستم بندهای پوتینش را باز کنم ، از خواب پرید. خیلی ناراحت شد وگفت ((من اصلاً دوست ندارم کارهایی که آقایون باید انجام بدن بیفته رو دوش خانما.)) ✍🏻نویسنده کتاب 🌷نثار روح مطهر سردار شهید مهدی زین‌الدین ... @parastohae_ashegh313 ━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از وصیت‌نامه شهدا : تلویزیون یک برنامه‌ای را دیروزپریروزها پخش میکرد که بنده تصادفاً چند دقیقه‌ای دیدم از بعضی از شهدا...میگوید من درس خواندم و میترسم که این درس خواندن من تحمیل بر بوده خرجی برایش شده و هزینه‌ای شده این به گردن من باشد؛ وقتی که من شهید شدم موتور گازیِ من را بفروشید، پولهای بانک من را بگیرید، بروید بدهید به بیت‌المال به‌جای آن! اینها درس است؛ اینها درس است. ۱۳۹۵/۰۷/۰۵ @parastohae_ashegh313
آدم ســنگین و باوقاری بود و خیلی دوســت نداشــت احساسات درونش را نشان بدهد. امّا اینجا مثل یک بچۀ یتیم روی سرش می زد. تــا مدّتــی بعــد از مــرگ مادرم، آقام به بیابان نرفت، می گفت: «حســین مظلومه، نمی خوام از اخلاقش سوء استفاده کنم.» حسین قسمش داد که به زندگی برگردد و کار کند و خاطرش را جمع کرد که نمی گذارد آب توی دل یتیم های پدرم، تکان بخورد. مدتی بعد، ایران، از تهران به همدان آمد. هر دو مستأجر بودیم. امّا نوبت بندی می کردیم که هیچ وقت بچه ها تنها نمانند. عمه هم باغ ارث پدریشان را 03 هزار تومان فروخت، چون حسین دیگر فرصت نمی کرد برای آبیاری برود به باغ. حســین بــا پــول بــاغ نزدیــک خانــۀ پــدرم در چالۀ قــام دین یک زمیــن خرید. مقداری هم قرض کرد کار در شرکت شن وماسه را هم رها کرد. گفت: «شرکت مالِ یه سرمایه داره، نمی خوام ادامه بدم. می رم سر یه کار حلال تر.» و شروع کرد به ســاختن خانه. تا رســید به زیر ســقف، پولش تمام شــد. رفت وام گرفت و بالاخره خانه را تا سفت کاری رساند. پول قرضی هم تمام شد و برای کارهای داخلی مثل لوله کشی و برق کشی ماند. گفت: «پروانه حتی یه ریال هم پول ندارم. نمی دونم چکار کنم.» یــادم آمــد کــه داخــل ســماوری که جهیزیه ام بوده مثل قلّــک، پول می ریختم، حســاب وکتاب آن را نداشــتم. ســماور را آوردم و پیــش حســین برگردانــدم و بدون اینکه بشمارم و بدانم چقدر پس انداز کرده ام، اسکناس های پاره پوره یا تا خورده را لابه لای اسکناس های صاف گذاشتم و گفتم: «این هم پول.» برق شادی توی چشم حسین افتاد، پرسید: «اینا رو از کجا آوردی؟!» گفتم: «بهم پول که می دادی، جمعشون کردم شده این.» پول ها را شمرد، خیلی نبود. امّا از ابتکارم خوشش آمد. گفت: «خیلی به موقع بود سالار.» این دومین بار بود که با اسم سالار صدایم می کرد. خوشم می آمد. بیشتر از آن زمانی که آقام، با این اسم صدایم می کرد. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
بعد از یک ســال از خانۀ مســتجری مشــت قنبر، اسباب کشــی کردیم و به خانۀ نوســاز خودمــان رفتیــم، گچ هــا، هنــوز خیــس بودنــد و همه جا بــوی نم می داد. تا این خانه، خانه شــود خیلی راه بود. به معمار مؤمن و خد اشناســی به اســم حاج مهــدی بدهــکار بودیــم. حســین از بدهــکار بودن بیــزار بود. تنها راهی که به فکرم رسید فروش جهیزیه ام بود. یک جهیزیۀ خوب شامل یک تخته فرش دستباف کاشان، سرویس طلا و ظروف کامل دست نخورده را فروختیم و پول حاج مهدی را دادیم. پشتکار و پاک دستی حسین، یکی از سهامداران اتوبوس های مسافر بری را بر آن کرد که از او بخواهد رانندۀ اتوبوس های مســیر تهران _ همدان شــود و این پیشنهاد همان چیزی بود که حسین می خواست. حسین قبلاً گفته بود «رابط ما برای آوردن اسلحه، شخص مطمئنی نیست و گروه به این رسیده که یکی باید در پوشش راننده، این مأموریت رو به عهده بگیره.» یک روز حسین آمد، ولی با پیشانی بخیه شده و چشم های سرخ و خون مرده و پلک های کبود با نگرانی پرسیدم: «چه بلایی سرت اومده؟!» تعریــف کــرد: «بــا چنــد نفــر به تهران اعلامیه می بردیــم. مأموران برای تفتیش وارد اتوبوس شــدن و ما دعوای الکی راه انداختیم و دوســتانم دعوا رو جدی گرفتن؛ چشم وچالم رو سیاه کردند ولی مأموران خام شدن و رفتن.» دفعــۀ دیگــر بــه خانــه آمــد از حالاتــش می فهمیدم که اتفاقی افتاده، امّا ســعی می کرد همه چیز را حتّی به من نگوید و سروته ماجرا را با شوخی به هم بدوزد. گفتم: «حسین تو چشمات می خونم که اتفاقی افتاده.» 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
گفت: «به خیر گذشت. جریمه شدم. یه جریمۀ حسابی که خیلی بهم چسبید.» پرسیدم: «چی چسبید جریمه؟! مگه جریمه هم خوشحالی داره؟!» گفت: «آره.» و توضیــح داد کــه بــا اتوبــوس از آرامــگاه بوعلی خارج می شــدم که پلیس آمد و گفت بزن کنار. مسافرهای تهران را پیاده کرده بودم و من بودم و اتوبوس و یک گونی اسلحهکــه در جعبــۀ بغــل بــود. اگــر پلیس می گرفت، بالای چوبۀ دار بودم. منتظر بودم کــه بگویــد در صنــدوق بغــل را بــاز کــن. کنــار صندلی بغل ایســتاد و مدارک را خواست و قبض جریمه را نوشت یک جریمۀ خیلی سنگین. خودم را خونسرد نشــان دادم و گفتم چه خطایی از بنده ســر زده جناب ســروان؟! گفت انگار خیلــی عجلــه داری بــا اتوبــوس تــوی شــهر، چــراغ قرمز رو رد کــردی، خلاف از این بالاتر؟ قبض جریمه را گرفتم و خیلی خوشحال به راه افتادم. این بهترین جریمه ای بود که آن زمان شده بودم. حســین چند ماه بعد رانندگی اتوبوس را کنار گذاشــت. کار او صبح تا شــب، فعالیت برای براندازی حکومت شاه بود. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
عشاق الحسین محب الحسین.حاج محمدرضا طاهری.mp3
9.86M
اگه گرفتاری بگو یا جواد الائمه(ع)😢 🎙حاج محمدرضا طاهری @parastohae_ashegh313