شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مجید_زینالدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه #قسمت
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷
زندگی نامه #سردار_شهید_مجید_زینالدین
📔کتاب ستارگان حرم کریمه
#قسمت- سوم
از چهار سالگی نماز می خواند. عادت کرده بودم هر وقت می آمد خانه تا سلام می کرد می گفتم ((مجید، نماز خوندی؟)) می گفت بله . بعد از مدتی هر وقت وارد خانه می شد با صدای بلند می گفت ((سلام مجیدجان نمازت رو خوندی؟ بله مادر جان خوندم.))
✍🏻نویسنده کتاب #لیلاموسوی
🌷نثار روح مطهر سردار شهید مجید زینالدین #صلوات
#ادامه_دارد...
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
#فرمانده_قلب_ها
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
💠 #نماز_دهه_اول_ماه_ذی_الحجه 🗓به مدت 10 شب 🔻کیفیت خواندن نماز 🔸«#مابین_نمازمغربوعشاء دو رکعت
#نماز_اول_وقت #سیره_شهدا
#شهیدسیدمحمدحسینبهشتی
🎤باخبرنگاران خارجی مشغول مصاحبه بود صدای اذان به گوشش رسید مصاحبه رو قطع کرد و گفت :
💫الان وقت نماز است ، نه چیز دیگه ...
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
نوعروس 3.mp3
22.9M
#کتاب_صوتی 🎧
📕 نوعروس
قسمت 3⃣
#شهیدهرقیهرضایی
#اللهمعجللولیکالفرج
═━⊰⫸✨🕋✨⫷⊱━═
قسمت2 👇🏻
https://eitaa.com/parastohae_ashegh313/27265
#قسمت190
اگرچه او بذر فتنه را پاشید و به بهانۀ صحبت صریح و بی واسطه با ملــت، بــه تضعیــف جایگاه رهبری، مجلس و نخســت وزیر منتخب مجلس _ محمدعلی رجایی _پرداخت و بعد به طرف سپاه رفت. دل من مثل سیروسرکه می جوشید که مبادا اتفاقی بیفتد. چون حسین از محمود شهبازی شنیده بود که دروازۀ سپاه را روی بنی صدر می بندیم. بنی صدر تا نزدیکی ســپاه رفت و چون مُخبرانش خبر داده بودند که شــرایط برای ورود او به سپاه فراهم نیست، برگشت. چنــد مــاه بعــد، مجلــس رأی بــه عــدم کفایــت سیاســی بنی صــدر بــه عنــوان رئیس جمهــور داد. او از کشــور گریخــت و جریــان نفــاق کــه تــا آن روزهــا، زیــر نقاب بود، آشــکار شــد. منافقین دســت به اســلحه بردند و دور ترورهای کور مردم آغاز شد. مردمی که فقط جرمشان اعتقاد به نظام و رهبری امام بود. حســین با موتور به ســپاه می رفت و می آمد و حاج آقا ســماوات، هشــدار می داد که منافقین، مسیر رفت وبرگشت تو را شناسایی و زهرشان را خالی می کنند. حسین از ترور و تروریست، پروایی نداشت. یک پایش شهر بود و یک پایش جبهه،و مانمی دانستیم که او ومحمودشهبازی درتدارک عملیاتی سنگین برای دور کردن دشمن از ارتفاعات قراویز در سر پل ذهاب هستند. چند روز مانده به عملیات،حاج آقاسماوات برای بسیج امکانات از سرپل ذهاب آورد.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#قسمت191
و قت رفتن گفت: «محمود شــهبازی تقریباً ســپاه اســتان همدان رو برای حضور در عملیات، تعطیل کرده،و حسین آقا رو گذاشته به عنوان فرمانده این عملیات،از بس به حسین آقا اعتقــاد داره. حتــی خودشــم فرمانــده محــور شــده، تحت فرماندهی حســین آقا.» از روز دوازدهــم شــهریور، هــر روز چندیــن شــهید بــه شــهر می آوردند، شــهدای عملیــات شــهیدان رجایــی و باهنــر در ســرپل ذهاب را. کم کــم همه جــای شــهر سیاه پوش شد. مثل همۀ خانوادۀ رزمنده ها هر لحظه انتظار داشتم، یکی زنگ خانه را بزند و خبری از شهادت یا مجروحیت بدهد، که حسین پس از یک هفتــه، بــه همــدان آمــد. خســته بــود و بی قرار، مثل مرغ ســرکنده بال بال می زد و می گفت: «بیشــتر بچه های ســپاه اســتان همدان در این عملیات شــهید و مجروح شــدن. عملیات رو یکی از عاملین نفوذی منافقین، لو داد و پیکر شــهدا زیر برق آفتاب، موندن روی کوه قراویز.» از شهدا که گفت، چشمانش میان اشک نشست و با حسرت و آه خطابم کرد: «من آخرین کسی بودم که برگشتم. پیکر دوستان شهیدم رو روی زمین می دیدم و می سوختم.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#قسمت192
نالۀ مجروحین رو می شنیدم و فقط تونستم یکی از اونا به اسم محمد شکری صفا رو عقب بیارم. غروب یازدهم شهریور برای من مثل عصر عاشورا بود. قراویز قتلگاه بچه ها شده بود. با ذره ذرۀ وجودم، غربت و دلتنگی حضرت زینب رو احساس کردم وقتی که برگشتم. محمود شهبازی گفت: حسین چطور به شهر برگردیم و پیش خونوادۀ شــهدا ســرمون رو بلند کنیم؟ اون روز من و محمود، ســر روی شونۀ هم گذاشتیم و گریه کردیم.»پرسیدم: «محمود شهبازی زنده س.» گفت: «آره، در تدارک یک عملیات دیگه س.» تابستان سال 0631، حاج محمد سماوات برای بار دوّم با من صحبت کرد که «شما توی چالۀ قام دین، امکانات ندارین. خونه به سپاه، دوره و حسین آقا، این مســیر رو با موتور می ره و می آد. یه ســپاهی موتورســوار برای منافقین که به صغیر و کبیر رحم نمی کنن، هدف ایده آلیه.» گفتم: «من و حســین به شــما و همســر محترمتون خیلی ارادت داریم. من حرفی ندارم امّا حسین راضی نمی شه. مگه اینکه مادر شوهرم ازش بخواد.» عمــه کــه اســم موتــور و تــرور را شــنید، از حســین خواســت کــه به خانــۀ حاج آقا ســماوات برویم. حســین نرم شــد ولی گفت: «از منطقه که برگشــتم، اسباب کشی می کنیم.» برای عملیات رفت و پس از یک ماه برگشت و نگفت که بر او و دوستانش چه گذشته است. از حاج آقا سماوات پرسیدم: «مگه حسین برنگشته سر مسئولیتش توی تدارکات سپاه، پس چرا این قدر برای عملیات می ره؟» حاج آقا سماوات گفت: «اینو دیگه باید از محمود شهبازی، فرمانده سپاه همدان پرســید که عاشــق حســین آقا شــده و اسمشو گذاشته آرام دل، اون قدر قبولش داره کــه گاهــی می ذارتــش جــای خودش مثل همین عملیــات اخیر تو ارتفاعات تنگ کورکِ گیلان غرب که ماجراش مفصله.»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
💔
مراببر
آنجاڪہ
بودنتـ
تمامنمےشود...
ناگهانبازدلمیادتوافتادشکست(:💔
#حاجی🥀
#شهید_قاسم_سلیمانی
سردار سپاه
#شبتون_شهدایی
@parastohae_ashegh313
بسم الله الرحمن الرحیم
#هر_روز_با_قرآن
📖 صفحه۶۴
شرکت در ختم قرآن برای فرج
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
#شهیدمحسندینشعاری #شهیدعباسبابایی
#زیارتنامه_شهدا🕊
✨اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم✨
#شهدایعیدقربان
🌷شادی_روح_شهدا_#صلوات
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفرَجَهُمْ
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مجید_زینالدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه #قسمت
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷
زندگی نامه #سردار_شهید_مجید_زینالدین
📔کتاب ستارگان حرم کریمه
#قسمت- چهارم
پنج ، شش سالش بود، هرجا می رفتم او را با خودم می بردم ، جشن تولد یکی از دوستانم بود. طبق معمول مجید را هم با خودم بردم . مادر سفارش کرد(( اگه مجلس ساز و آواز داشت، نمونید.)) رفتیم . اتفاقاً نوار ترانه روشن کردند . مجید حرف مادر را به من یادآوری کرد گفت ((بلند شو بریم.)) بلند شدیم . صاحب خانه علت را پرسید ، مجید با زبان کودکانه اش گفت(( چون ترانه گذاشتید.)) خلاصه نگذاشتندبیاییم نوار را خاموش کردند.
✍🏻نویسنده کتاب #لیلاموسوی
🌷نثار روح مطهر سردار شهید مجید زینالدین #صلوات
#ادامه_دارد...
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
#فرمانده_قلب_ها
[❤️•"🤍"]
🌹#اولین پایه رسیدن به مقام شهادت مسئله #هجرت است هجرت از خود هجرت از مقامات خود هجرت از مال، خود هجرت از مکان خود هجرت از دلبستگی ها و زیباییهای خود. شهدا این هجرت را در تمام ابعادش در حد کمال انجام دادند.
🌹مرتبه #دوم مرتبه #جهاد در راه خدا و في سيبل الله و
🌹مرتبه #سوم #ایستادگی و پایداری است.
#حاج_قاسم #سپهبد_شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#خلبانى_كه_بدنش_را_دو_نيمه_كردند!!
🌷سرلشکر خلبان شهید سید علی اقبالی دوگاهه در یکم آبان ماه ۱۳۵۹ زمانی که لیدر یک دسته دو فروندی هواپیمای اف-۵ را به عهده داشت، در یک مأموريت برون مرزی با هدف بمباران یکی از سایتهای راداری موصل به همراه همرزم خلبانش از زمین برخاست و پس از رسیدن به منطقه و عدم مشاهده هدف بلافاصله هدف ثانویه را که پادگان العقره در حوالی پایگاه هوایی کرکوک عراق و ایران بود، تغییر مسیر داد و در ساعت تعیین شده روی هدف ظاهر شد و در پایان این عملیات موفقیت آمیز، رادار راهبردی دشمن پرنده آهنین شهید اقبالی را نشانه رفت و هواپیمای وی به شدت مورد اصابت موشک قرار گرفت.
🌷پرنده زخمی که خلبان جوان آن را به زحمت به ٣٠ کیلومتری شرق موصل نزدیک مرز ایران رسانده بود، سقوط کرد و شهید اقبالی دوگاهه با چتر نجات هواپیما را ترک کرد و به اسارت دشمن بعثی درآمد. خلبان جوان و دلیر ایرانزمین بیشتر تلمبه خانهها و نیروگاههای برق عراق را از کار انداخته بود و طرحهاى عملیاتی وی موجب شده بود تا صادرات ۳۵۰ میلیون تنی نفت عراق به صفر برسد. به همین منظور صدام جنایتکار به خون این شهید تشنه بود و صدام لعین دستور داد پس از دستگیری اقبالی بدنش را به دو نیمه تبدیل کردند و نیمی از پیکر مطهرش در نینوا و نیمی دیگر در موصل عراق مدفون شد.
🌷شهید اقبالی دوگاهه توسط عناصر مزدور رژیم بعث عراق با بیرحمانه ترین وضعیت به شهادت رسید، این جنایت به حدی وحشیانه بود که رژیم بعثی در تلاشی بیشرمانه برای سرپوش گذاشتن بر این جنایت هولناک، تا سالها از اعلام سرنوشت آن شهید مظلوم خودداری میکرد و در مدت ٢٢ سال هیچ گونه اطلاعی از سرنوشت وی موجود نبود تا اينكه در خرداد سال ١٣٧٠ طبق گزارشهای موجود عملیاتی و اطلاعاتی و نامه ارسالی کمیته بینالمللی صلیب سرخ جهانی مبنی بر شهادت ایشان و اظهارات دیگر اسرای آزاد شده و خلبانان اسیر عراقی، شهادت خلبان علی اقبالی دوگاهه محرز شد.
🌷دشمن بعثی عراق بخشی از پیکر مطهر شهید اقبالی دوگاهه را در گورستان محافظیه نینوا در جوار و بخش دیگر را در قبرستان زبیر شهر موصل به خاک سپرده بود که با پیگیری کمیته جستجوی اسرا و مفقودین و کمیته بینالمللی صلیب سرخ جهانی به همراه دیگر خلبانان شهید نیروی هوایی در پنجم مرداد سال ٨١ پس از ٢٢ سال دوری از وطن در بین حزن و اندوه یاران و همرزمان به میهن اسلامی بازگشت و در بهشت زهرا (س) تهران کنار دیگر همرزمان شهیدش آرام گرفت. سرلشکر خلبان «عباس بابایی» و سرلشکر خلبان «مصطفی اردستانی» از شاگردان آموزش دیده این استاد جوان بودند.
🌹خاطره ای به یاد سرلشکر خلبان شهید سیدعلی اقبالی دوگاهه
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
@parastohae_ashegh313
شهید همت:
وقتی رفتن مسجّل است، چرا بهتر رفتن را انتخاب نکنیم؟ چرا با بُراق عشق و شهادت به معراج نور و جوار یار، بار سفر نبندیم؟
📚 کتاب طنین همت
@parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #تماشایی | پدر قهرمانم
'اینه افتخار من که باباجون #شهید شدی...🥺😍
#سرود فرزندان شهدا در دیدار با رهبر انقلاب
💌 من با همه ایمانم، در وسط میدانم، چون فدای ایرانم
🌹شب جمعه یاد شهدا #صلوات
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفرَجَهُمْ
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
"حجابٺ" را محڪمـ نگھـ دار...
نگـاه نڪن ڪھـ اگـر
#حجاب و فڪر درسٺ داۺٺھـ باۺے
مسخـره اٺ مےڪنند😒
آنھـا ۺیطـان هستند...
ۺُما👈🏻 بھـ حضرت زهـرا ( سلامالله ) 💚
نگــ👀ـاه ڪن ڪھـ
چگـونھـ زیسٺ و خودش را حفـظ ڪرد...😌
💌 فرازی از #وصیٺ :
#شھــیدسیـدمحـمدناصـرعلـوے بھـ خـواهرش🧕🏻
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
@parastohae_ashegh313
#قسمت193
وهب می توانســت روی پای خودش بایســتد. امّا همچنان ناآرام بود. یک نفر می خواست که 42 ساعته مراقبش باشد. و حسین همیشه می خواست مرا برای روزهای ســخت آماده کند هر روز به منزل یکی از همرزمان شــهیدش می برد. دستم را خوانده بود. می دانست که خسته و دلتنگ شده ام و دنبال فرصتی هســتم که از او بخواهم تا مدّتی در شــهر بماند و پیش ما باشــد. وقتی از منزل خانــوادۀ شــهدا برمی گشــتیم می گفــت: «ایــن شــهید، زن و چنــد تا بچه داشــت، بسیجی بود و با اختیار این راه رو انتخاب کرد و بعد از شهادتش، بار مسئولیتِ امثال من رو سنگین تر کرد.» وقتی حسین از غربت و مظلومیت شهدا و تنهایی خانواده شان حرف می زد، به فکر فرو می رفتم به خودم نهیب می زدم که اعتراض نکن، امّا سختی زندگی وسوسه ام می کرد که خیلی ها مثل حسین، سپاهی هستند و مسئولیت دارند امّا این قــدر درگیــر جبهــه نیســتند. بالاخــره لــب باز کردم و گفتم: «باردار شــدم، یه بچۀ دیگه شــاید مثل وهب» با شــنیدن این خبر، برق شــادی توی چشــمانش درخشــید. گونه هایش گرد شــد و با مهربانی گفت: «زهرا باشــه یا مهدی، فرقی نمی کنه. بچۀ سالار، مثل خودش سالاره.» مــن زورکــی خندیــدم و او ادامــه داد: «محمود شــهبازی ســپاه همــدان رو ول کرد و رفت.»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#قسمت194
باتعجب پرسیدم: «کجا؟!» گفت: «پیش فرمانده سپاه مریوان، احمد متوسلیان و فرمانده سپاه پاوه، ابراهیم همت.» گیج و ســردرگم پرســیدم: «یعنی کســی که اون همه ازش تعریف می کردی، ســپاه همدان رو رها کرده و رفته مریوان و پاوه؟!» گفت: «نه، سه نفری رفتن دوکوهه.»1 داشتم قاطی می کردم که حسین آرامم کرد: «این سه نفر توی حج امسال کنار حرم پیامبر هم قســم شــدن که یه تیپ درســت کنن به اســم تیپ محمدرسول الله(ص)» و صلوات فرستاد. پرسیدم: «اونا هم قسم شدند که تیپ درست کنن، شما...» نگذاشت ادامه بدهم گفت: «شهبازی رو قسم دادم که اگه منو به دوکوهه نبری، فردای قیامت، سر پل صراط یقه ت رو می گیرم.» بغض کردم: «پس من، وهب، و این بچه، چی می شیم؟!» با طمأنینه جواب داد: «خدا وعده کرده که وقتی رزمنده ای به ســمت جبهه حرکت می کنه، همراهشــه. وقتی شهید می شه، وعده کرده که جای خالی شهید رو توی خونه پر می کنه.» به حرف هایش ایمان داشتم اما دلم می خواست بعد از به دنیا آمدن فرزندمان برود. نمی توانستم در مقابل صحبت هایش که وعدۀ خداست، صحبتی کنم. ســرم را پایین انداختم تا محبتی که نســبت به او داشــتم، ســکوتم را نشــکند. دســت زیــر چانــه ام بــرد و آرام ســرم را بــالا آورد، نگاهــش را بــه نگاهــم گره زد و گفــت: «بعثی هــا، زن و بچــۀ مــردم رو تــو خرمشــهر، بســتان، هویــزه و سوســنگرد به اسارت بردن دار و ندارشونو تو این شهرها غارت کردن، با یه خیز دیگه به دزفول و اهواز می رسن. پس غیرت من و امثال من کجا رفته و چرا ضجۀ مادران بارداری رو که آوارۀ بیابان شدند، نمی شنویم؟!» ســرم را پایین انداختم. بوســه ای از روی ســرم زد و گفت: «به خدا می دونم که زجر می کشی، شرمندۀ توأم، اما باید برم. محمود شهبازی پیغام داده که نیروهای زبدۀ سپاه همدان رو فردا ببرم دوکوهه.» حرفی نزدم و با وهب که گریه می کرد، خودم را مشــغول کردم. حســین رفت و از من خواست در مورد حرف هایی که شنیده ام حتّی با نزدیک ترین دوستان و خویشانم، درددل نکنم.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#قسمت195
زمســتان ســرد و ســختی بود. برف تمام پشــت بام ها، کوچه ها و حتی خیابان ها را پوشــانده بــود. چنــد روزی از رفتــن حســین بــه دوکوهــه می گذشــت کــه یکی از دوســتانش بــا خانــواده از بندرعبــاس بــه همــدان آمدند و میهمان ما شــدند، مردشــان گفت: «هوای بیرون ســرده، حســین آقا هم که نیســت، خیلی به زحمت نیفتید، یه غذای ساده درست کنید.» عمه هم آمده بود خانۀ ما. آش بار گذاشت و با میهمان ها سرگرم شد. یادم آمد که کشــک نداریم. وهب را پیش عمه گذاشــتم و جوری که میهمان ها متوجه نشــوند، از خانه بیرون زدم. تمام دکان های نزدیک به چالۀ قام دین، از ســرما بســته بودنــد. بــرف تــا زانو هــا بــالا آمــده بود. و ناچار بودم تا میدان اصلی شــهر بروم. ماشین ها به سختی از بلندی چالۀ قام دین، بالا می آمدند. بالاخره یکی پیدا شــد و ســوارم کرد. رفتم و از ســبزه میدان کشــک خریدم. اما برای برگشــتن به مشــکل خوردم. بارش برف شــدت گرفته بود و ماشــین ها با زنجیر جابه جا می شدند. حتی بین لاستیک تا گلگیر ماشین ها یخ زده بود. نزدیــک یــک ســاعت، بــرای تاکســی معطــل شــدم. بــاد ســرد هــوره می کشــید و بــه پیشــانی ام شــلاق مــی زد ســرم شــده بــود مثــل قالــبِ یــخ. تا یک تاکســی خالــی می رســید، هنــوز نایســتاده، مــردم هجــوم می آوردنــد و پنــج، شــش نفــر، دوان دوان،پشــت ســرش می دویدنــد و بــا زور و گاهــی دعــوا خودشــان را تــوی ماشــین، جــا می کردنــد.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313