eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
3.3هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
گرفتن ارزاق نسبت به تهیۀ نفت برای بخاری تفریح به حساب می آمد. سرمای زمستان زیر 53 درجه رسیده بود. از آن سرماهایی که مثل برگ خزان آدم های بی خانمــان را می ریخــت. آن هــا کــه مثل ما خانه داشــتند اگر نفت نمی رســید حال و روزشــان بــا گداهــا فرقــی نمی کرد. مردم با بمباران خانه هایشــان راحت تر کنار می آمدند تا با بی نفتی. اواســط زمســتان نفتمان تمام شــد. مدت زیادی از رفتن حســین می گذشــت. دوســتانش کم وبیــش بــه خانواده هایشــان ســر می زدنــد و خبــر ســلامتی اش را می دادند. غرورم اجازه نمی داد که به آن ها بگویم، نفت نداریم. مهــدی را بغــل کــردم و یــک بیســت لیتــری دســت دیگــرم گرفتــم. ســه تا کوپن بیســت لیتری ســهمیه داشــتیم. امّا نمی توانســتم بیشــتر از یک پیت، با خودم ببرم. چرخی ها توی بیشتر کوچه ها می چرخیدند و نفت جابه جا می کردند. رسیدم سر خیابان، جایی که نزدیک ترین شعبۀ توزیع نفت بود. صف طویل مردمی که با طناب پیت های نفتشان را بسته بودند، نشان می داد که حالاها نوبــت مــن نمی شــود. پیــت را داخــل صــف گذاشــتم و نفــر آخر شــدم. آفتاب بی رمقی به برف ها می خورد. پولک های سفید برف، چشم ها را می زد. وهب و مهدی سردشــان بود. باوجود شــال و کلاه و دســتکش و چکمه، لپ هایشــان از ســوز ســرما ســرخ شــده بود. نیم ســاعت بعد، همان آفتاب کم رمق هم رفت. بچه ها می لرزیدند. اول مهدی به گریه افتاد و بعد وهب. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
تنها کسی که توی آن صف طولانی با دو بچه ایستاده بود، من بودم. پیرمردی که با لباس خاکی، هیئت یک رزمنده را داشت، از جلوی صف بیرون آمد و گفت: «حاج خانم شما جای من بیا نفتت رو بگیر و برو.» حلب خالی را از طناب درآورد و برد جلوی صف. ســه تا کوپن را دادم و دو تا پیت هم از صاحب شــعبه گرفتم. حالا می توانســتم به ســه تا پیت بیســت لیتری پر از نفت فقط نگاه کنم. پیرمرد لطفش را کامل کرد و رفت چرخی از صاحب شعبه به امانت گرفت و بیست لیتری ها را، شانه به شانۀ هم چید و به زور چرخ را از میان برف و یخ ها به طرف خانه حرکت داد. وهــب بــا گریــه می خواســت او را هــم مثــل مهــدی بغــل کنم. یکــی دوبار بغض کردم امّا پیش پیرمرد که هرازگاهی به عقب سر می چرخاند، بغضم را خوردم. نزدیک خانه یک دفعه ماشــین «آریا» کنارم ترمز زد. حاج آقا ســماوات بود که برای سرکشی به خانوادۀ رزمنده ها به محلۀ ما می آمد. وقتی صحنه را دید، فرو ریخت. پیرمرد حاج آقا ســماوات را شــناخت. از ســر دلسوزی گفت: «احتمالاً، شوهر این خانم رزمنده س. امّا خُب باید کسی یا کسانی باشن که نگذارن، این ضعیفه، توی این سرما با دو بچه بیاد، سرِ صفِ نفت.» حاج آقــا صبورانــه از او تشــکر کــرد و پیــر مــرد رفت. حاج آقا گفت: «من و امثال من باید، بمیریم که شماها...» 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 📖 صفحه ۷۴ شرکت در ختم قرآن برای فرج @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊 ✨اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم✨ 🌷شادی_روح_شهدا_ ْ @parastohae_ashegh313
📗 ▫️قَدْ ـ وَ اللهِ ـ لَقُوا اللهَ فَوَفَّاهُمْ أُجُورَهُمْ، وَ أَحَلَّهُمْ دَارَ الاَْمْنِ بَعْدَ خَوْفِهِمْ 🌺 به خدا سوگند! آنها به لقاى پروردگار نايل شدند و خدا پاداششان را به طور کامل عطا فرمود و آنها را در سراى امن و امان بعد از اين زندگى پر از خوف جاى داد» 🔸آرى همان گونه که قرآن مى فرمايد: گمان مبر آنها که در راه خدا کشته شده اند مردگانند آنها زنده جاويدانند و در نزد پروردگارشان به انواع روزيها متنعم اند، مرده آنها هستند که تن به ذلت مى سپرند و زير پرچم ظالمان به زندگى مادى و تحقيرآميز ادامه مى دهند. ♦️شهادت هميشه مايه افتخار است ولى در محيطهاى آلوده شهادت و رخت بر بستن از آلودگى ها و مفاسد و رهايى از دست گروه هاى فاسد و مفسد افتخار ديگرى است. 📘 @parastohae_ashegh313
💔 حرف‌شهادت‌ڪہ‌پیش‌مےآمد، یڪےمےگفت: اگر‌من‌شهید‌شوم، نگران‌نماز‌و‌روزه‌هایم ڪہ‌قضا‌شده‌اند‌هستم 😥 و‌یا‌نگران‌سرپرستےخانواده‌ام‌هستم🥺 و... نوبت‌معاون‌گردان‌رسید همہ‌گفتند: تو‌چے؟ چیزےبراےگفتن‌ندارے؟ پاسخ‌داد: اگر‌من‌شهید‌بشوم، فقط‌‌غصہ‌ے ۳۵‌روز مرخصےراڪہ‌نرفتہ‌ام‌مےخورم.🤕 از‌آن‌میان‌یڪےپرید‌و‌قلم‌وڪاغذی‌آورد وگفت: بنویس‌ڪہ‌بدهند‌بہ‌من🤗 قول‌مےدهم‌این‌فداڪاری‌را‌بڪنم و‌بہ‌جاےتو‌بہ‌مرخصےبروم😁 @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 برشی زیبا از مستند «» با صدای : 🔘«دیدن فرماندهانی كه نانوایی می‌كنند شاید نامأنوس و غریب باشد، اما بسیار زیباست، چرا كه انجام وظیفه از هر كاری دشوارتر است. تنها یكی از آن عزیزان كه فرزند یك نانوا بود تجربه‌ی نانوایی داشت؛ بقیه را ضرورت انجام وظیفه به این كار كشانده بود. ✨برای تحصیل رضای خدا یك روز باید راه رفت، روز دیگر باید جنگید و چه بسا كه روز سوم باید نانوایی كرد. برای من هیچ تردیدی وجود ندارد كه این نانوایی در محضر خدا بهای جنگیدن دارد.» ♦️پس، جهاد حقیقی در انجام وظیفه است، خواه مدیرکل باشیم، خواه چوپان و یا خیاط و چه وظیفه ای سنگین تر از انسان بودن؟ @parastohae_ashegh313
هدایت شده از گذر عمر به سبک شهدا
روایتگری شهدا امروز ساعت ۱۷ گلزار شهدای علی بن جعفر قم راوی: جلالیان
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مجید_زین‌الدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه #قسمت
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه 📔کتاب ستارگان حرم کریمه هم جبهه می رفت، هم درس می خواند. هربار می آمد دو سه ماه کلاس می رفت بازبر می گشت منطقه . یک روز بهش گفتم (( شما که این قدر زحمت می کشی بهتر نیست دیپلمت رو بگیری بعد بری جبهه؟)) گفت(( مادر الان تکلیف مون مبارزه ست ، دیپلم به چه درد می خوره؟)) گفتم((چندماه بیشتر به دیپلم گرفتنت نمونده ، بمون این چند ماه رو تلاش کن دیپلمت رو بگیر ، بعد برو جبهه.)) ماندگار شد. نشست به درس خواندن ؛ خیلی مصمم ، خیلی با علاقه. برای اینکه حرف من را زمین نزده باشد. دیپلمش را که گرفت آورد گذاشت جلوی من و گفت ((بفرمایید این دیپلم رو برای شما گرفتم .)) برگشت جبهه ... ✍🏻نویسنده کتاب 🌷نثار روح مطهر سردار شهید مجید زین‌الدین ... @parastohae_ashegh313 ━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
و پیت ها را از سر پله ها بالا آورد. فردا برگشــت با یک تانکر بزرگ نفت که دویســت لیتر ظرفیت داشــت. دو تا کارگر، تانکر را گوشۀ حیاط گذاشتند. گفتم: «حاج آقا نه من راضی ام و نه حسین آقا.» گفــت: «نگــران نبــاش، بــرای همۀ همســایه ها، تانکر ســفارش دادم.» آرام شــدم و دعایش کردم. *** زمســتان نفس های آخرش را می کشــید که حســین آمد. دم نزدم و از کمبودها و سختی زندگی، گلایه نکردم. گفت: «پروانه جان، ساکت رو ببند، بچه ها رو حاضر کن، بریم یه خونۀ دیگه.» گفتم: «از دربه دری و خونه به دوشــی خســته شــدم. همین امســال اومدیم توی این خونه، کجا بریم؟» گفــت: «خونــه ای کــه بــه جــای چنــد مــاه یه بــار، حداقــل هفتــه ای یه بــار به شــما سرمی زنم، خونه ای نزدیک جبهۀ سرپل ذهاب.» دید که رفتم توی فکر، پرسید: «هستی؟!» محکم گفتم: «آره تا هرجا که بخوای با تو میام.» دستش را به شانه ام زد و گفت: «پروانه، سالارِ حسین یعنی همین.» ساک را بستم با کُلی لباس پشمی و زمستانی، حسین خندید: «اینجا زمستونه و سرپل ذهاب بهار. خبری از برف و یخ نیست. هوا اون قدر لطیفه که فکر می کنی آخر اردیبهشته و توی باغ های فخرآباد، قدم می زنی.» اسم قدم را که آورد. یاد همسایۀ توی کوچه مان«قدم خیر خانم» افتادم. همسر یکی از فرمانده گردان ها به اسم ستار ابراهیمی. از او هم چند روز پیش شنیده بودم که همســرش بهش گفته که می خواهد او را به ســرپل ذهاب ببرد. از این موضوع به حسین چیزی نگفتم و پرسیدم: «فقط ما می ریم.» 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
گفــت: «فعــلاً، بلــه، مــن بایــد از خودم و خونواده ام شــروع کنم تا از بقیه هم بخوام خونواده هاشون رو به منطقۀ جنگی بیارن.» خندیــدم و خنــده ام کــش آمــد: «پــس چنــدان هــم باغ و بســتان نیســت. منطقۀ جنگی یعنی، توپ و تانک و بمباران.» پرسید: «پس نیستی.» گفتم: «ساکمو بستم، فقط پوتین نپوشیدم.» اگر این گفت وگوها هم نبود، حسین واقف به فکر درونی من بود و می دانست که حاضر هستم هرجا برود با او باشم، حتی خط مقدم. سوار تویوتای جنگی فرمانده تیپ شدیم. راننده نداشت خودش پشت فرمان نشست. وهب و مهدی چپ و راستِ من، نشستند. صبح راه افتادیم و نزدیک غروب از تنگه ای که به طرف سرپل ذهاب سرازیر می شــد، رد شــدیم. طبیعت، همان بهشــتی بود که حســین توصیفش کرده بود. ســبزه ها تــا زانــو بــالا آمــده بودنــد و بــاد آن ها را روی هم می خواباند. نه از ســرما خبری بود و نه از برف و یخ. ساعتی پیش، نم بارانی روی دشت نشسته بود و به فرش سبز طبیعت، طراوت بهارانه داده بود. حسین شیشۀ تویوتا را پایین کشــید و گفت: «بو بکشــید.» و هوا را از راه بینی تا ته ریه اش فرســتاد. من محو طبیعت بودم. پرسیدم: «اینجا جبهه بوده؟» گفت: «وقتی عراقی ها تا سرپل ذهاب اومدن، اینجا عقبۀ جبهه بود.» گفتم: «الآن جبهه کجاست؟.» گفت: «یه کم جلوتر می رســیم ســرپل ذهاب. ســمت راســت شــهر، مرز عراقه. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
اونجا یه گوشه از جبهه س امّا جبهۀ اصلی و فعال اون طرف قصرشیرینه که عراقیا بعد از اون کــه تمــوم شــهر رو بــا خــاک یکــی کــردن، بــه عقــب رفتن و خط جلوی شــهر بسته شده.» دقایقی بعد وارد شهر سرپل ذهاب شدیم کم وبیش مردم به شهر بازگشته بودند. امّا ویرانی از سر و روی شهر می ریخت. خانه ها یک طبقه و در و دیوارشــان همه، ســوراخ بودند و متربه متر آســفالت خیابان ها، خراش خمپاره و توپ نشسته بود. حسین آهسته از برچسبی چاله ها رد شد و هرازگاهی، نیم نگاهی به خانه ای می کرد و جایی را نشان می داد که در آغاز هجوم عراقی ها، محل استقرار بچه های سپاه همدان بوده و با حسرت از شــهدایی می گفت که توی این خانه های خالی از ســکنه، شــب زنده داری می کردند از شهیدان بهمنی، فریدی، حاج بابایی و مظاهری. از شهر به جاده ای که به پادگان ابوذر می رفت، چرخیدیم. خودروهای نظامی ارتش و سپاه از سمت مخالف ما می آمدند و به سمت قصرشیرین می رفتند. از دور ســاختمان هایی یک شــکل و پنج طبقه نمایان شــدند. وارد پادگان که شــدیم. از بلندگوهــای پــادگان صــدای اذان مغــرب آمــد. حســین از دژبانی رد شــد و گفــت: «تــو جبهــه هیــچ کاری مقــدم بــر نمــاز اوّل وقت نیســت.» 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
حق با من بود. هر وقت فکرش را می‌کردم، می‌دیدم حق با من بوده. ولی چیزی نگفتم. بالاخره فرمانده بود. یکی دو ماه هم بزرگ‌تر بود. فکر کردم: بگذار از عملیات برگردیم، با دلیل ثابت می‌کنم براش. از عملیات برگشتیم. حسش نبود. فکر کردم: ولش کن. مهم نیست. بی خیال. پشت بی‌سیم صدایش می‌لرزید. مکث کرد. گفتم: بگو حاجی. چی می‌خواستی بگی؟ گفت: فلانی! دو سال پیش یادته؟ توی بدر؟ حق با تو بود. حالا که فکر می‌کنم، می‌بینم حق با تو بوده. من معذرت می‌خوام ازت. شهید🕊🌹 @parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
#زیارتنامه_شهدا🕊 ✨اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا
🔸 در سوم فروردین‌ماه سال ۱۳۳۹ در روستای اشرف آباد شهرری به دنیا آمد. او ، با آغاز جنگ راهی جبهه شد و در عملیات بیت‌المقدس با مسؤولیت فرماندهی «گردان میثم» از لشکر حضرت ۲۷ محمد رسول الله (ﷺ) شرکت کرد. آقا کاظم پس از آزادسازی خرمشهر در رکاب به لبنان شتافت و مدتی پس از اسارت حاج احمد به ایران بازگشت. 🌹پس از استعفای علیرضا موحد دانش از فرماندهی تیپ ۱۰ سیدالشهدا (علیه‌السلام) به پیشنهاد او، کاظم رستگار فرماندهی این تیپ را بر عهده گرفت. سرانجام این فرمانده شجاع جبهه در عملیات بدر و در خط مقدم نبرد شرق رودخانه دجله در ۲۵ اسفندماه سال ۱۳۶۳ به شهادت رسید و پیکر مطهرش پس از ۱۳ سال در منطقه هورالهویزه تفحص شد و در قطعه ۲۴ بهشت زهرای تهران، ردیف: ۷۴، شماره: ۲۳ به خاک سپرده شد. 📥منبع : فارس‌نیوز @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا