فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کرامات_شهدا
🔻 محمد حسین علم الهدی؛ #اهل_پاکستان!
🔸 ماجرا مربوط به چند سال قبل است. زوجی جوان اهل کشور پاکستان و ساکن انگلستان، 10 سال در حسرت بچه دار شدن بال و پر می زدند. بعد از مدتی که از مداوا در انگلستان ناامید می شوند برمی گردند پاکستان تا داشته هایشان را به پای کشور خودشان بریزند و چندی بعدتر در سفر راهیان نور، مسافر ایران می شوند و اینجا در #هویزه خودمان دست به دامن سیدالشهدای کربلای هویزه...
🔸 سید حسین هم دست رد به سینه مهمانان عزیزش نمی زند و حتما واسطه می شود پیش خدا که بعد از مدتی یک #پسر_کاکل_زری می آید در دامن شان...
🔸 زوج قدرشناس زائر ما هم اسم پسرشان را می گذارند:«#محمد_حسین_علم_الهدی»!
#حاج_حسین_یکتا
#شهیدعلمالهدی
#اللهمعجللولیکالفرج
┄┅┅❅🌹❁🌹❅┅┅
@parastohae_ashegh313
💚 از لباس سفید پرستاری به رو سپیدی رسید
#شهیده_مریم_رحیمی
✨ در شبهای ماه مبارک رمضان و شبهای قدر بیمارستان را ترک نکرد و بر بالین بیماران قرآن تلاوت میکرد.
🤍مریم رحیمی همیشه به روپوش سپیدش اشاره میکرد و میگفت اگر از این لباس سفید به رو سپیدی رسیدیم هنر کردهایم.
او در مسیر خدمت به همنوع در دام ویروس منحوس کرونا گرفتار شد و جان عزیز خود و نوزاد دلبندش را تقدیم پیشگاه ربالعالمین کرد و به فیض شهادت رسید.
#زن_عفت_افتخار #حجاب
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زینالدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه #قسمت
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷
زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زینالدین
📔کتاب ستارگان حرم کریمه
#قسمت- پنجاه و چهارم
نصف شب رسید خانه . از چشم هایش معلوم بودخیلی وقت ست نخوابیده . بادگیرش را که پر شده بود از شن، در آورد. نشست پوتین هایش را در بیاورد، همان جا خوابش برد. خواستم بندهای پوتینش را باز کنم ، از خواب پرید. خیلی ناراحت شد وگفت ((من اصلاً دوست ندارم کارهایی که آقایون باید انجام بدن بیفته رو دوش خانما.))
✍🏻نویسنده کتاب #مهدی_قربانی
🌷نثار روح مطهر سردار شهید مهدی زینالدین #صلوات
#ادامه_دارد...
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
#فرمانده_قلب_ها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روایتی از وصیتنامه شهدا
#رهبرمعظمانقلاب:
تلویزیون یک برنامهای را دیروزپریروزها پخش میکرد که بنده تصادفاً چند دقیقهای دیدم از بعضی از شهدا...میگوید من درس خواندم و میترسم که این درس خواندن من تحمیل بر #بیتالمال بوده خرجی برایش شده و هزینهای شده این به گردن من باشد؛ وقتی که من شهید شدم موتور گازیِ من را بفروشید، پولهای بانک من را بگیرید، بروید بدهید به بیتالمال بهجای آن! اینها درس است؛ اینها درس است. ۱۳۹۵/۰۷/۰۵
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
#قسمت165
آدم ســنگین و باوقاری بود و خیلی دوســت نداشــت احساسات درونش را نشان بدهد. امّا اینجا مثل یک بچۀ یتیم روی سرش می زد. تــا مدّتــی بعــد از مــرگ مادرم، آقام به بیابان نرفت، می گفت: «حســین مظلومه، نمی خوام از اخلاقش سوء استفاده کنم.» حسین قسمش داد که به زندگی برگردد و کار کند و خاطرش را جمع کرد که نمی گذارد آب توی دل یتیم های پدرم، تکان بخورد. مدتی بعد، ایران، از تهران به همدان آمد. هر دو مستأجر بودیم. امّا نوبت بندی می کردیم که هیچ وقت بچه ها تنها نمانند. عمه هم باغ ارث پدریشان را 03 هزار تومان فروخت، چون حسین دیگر فرصت نمی کرد برای آبیاری برود به باغ. حســین بــا پــول بــاغ نزدیــک خانــۀ پــدرم در چالۀ قــام دین یک زمیــن خرید. مقداری هم قرض کرد کار در شرکت شن وماسه را هم رها کرد. گفت: «شرکت مالِ یه سرمایه داره، نمی خوام ادامه بدم. می رم سر یه کار حلال تر.» و شروع کرد به ســاختن خانه. تا رســید به زیر ســقف، پولش تمام شــد. رفت وام گرفت و بالاخره خانه را تا سفت کاری رساند. پول قرضی هم تمام شد و برای کارهای داخلی مثل لوله کشی و برق کشی ماند. گفت: «پروانه حتی یه ریال هم پول ندارم. نمی دونم چکار کنم.» یــادم آمــد کــه داخــل ســماوری که جهیزیه ام بوده مثل قلّــک، پول می ریختم، حســاب وکتاب آن را نداشــتم. ســماور را آوردم و پیــش حســین برگردانــدم و بدون اینکه بشمارم و بدانم چقدر پس انداز کرده ام، اسکناس های پاره پوره یا تا خورده را لابه لای اسکناس های صاف گذاشتم و گفتم: «این هم پول.» برق شادی توی چشم حسین افتاد، پرسید: «اینا رو از کجا آوردی؟!» گفتم: «بهم پول که می دادی، جمعشون کردم شده این.» پول ها را شمرد، خیلی نبود. امّا از ابتکارم خوشش آمد. گفت: «خیلی به موقع بود سالار.» این دومین بار بود که با اسم سالار صدایم می کرد. خوشم می آمد. بیشتر از آن زمانی که آقام، با این اسم صدایم می کرد.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#قسمت166
بعد از یک ســال از خانۀ مســتجری مشــت قنبر، اسباب کشــی کردیم و به خانۀ نوســاز خودمــان رفتیــم، گچ هــا، هنــوز خیــس بودنــد و همه جا بــوی نم می داد. تا این خانه، خانه شــود خیلی راه بود. به معمار مؤمن و خد اشناســی به اســم حاج مهــدی بدهــکار بودیــم. حســین از بدهــکار بودن بیــزار بود. تنها راهی که به فکرم رسید فروش جهیزیه ام بود. یک جهیزیۀ خوب شامل یک تخته فرش دستباف کاشان، سرویس طلا و ظروف کامل دست نخورده را فروختیم و پول حاج مهدی را دادیم. پشتکار و پاک دستی حسین، یکی از سهامداران اتوبوس های مسافر بری را بر آن کرد که از او بخواهد رانندۀ اتوبوس های مســیر تهران _ همدان شــود و این پیشنهاد همان چیزی بود که حسین می خواست. حسین قبلاً گفته بود «رابط ما برای آوردن اسلحه، شخص مطمئنی نیست و گروه به این رسیده که یکی باید در پوشش راننده، این مأموریت رو به عهده بگیره.» یک روز حسین آمد، ولی با پیشانی بخیه شده و چشم های سرخ و خون مرده و پلک های کبود با نگرانی پرسیدم: «چه بلایی سرت اومده؟!» تعریــف کــرد: «بــا چنــد نفــر به تهران اعلامیه می بردیــم. مأموران برای تفتیش وارد اتوبوس شــدن و ما دعوای الکی راه انداختیم و دوســتانم دعوا رو جدی گرفتن؛ چشم وچالم رو سیاه کردند ولی مأموران خام شدن و رفتن.» دفعــۀ دیگــر بــه خانــه آمــد از حالاتــش می فهمیدم که اتفاقی افتاده، امّا ســعی می کرد همه چیز را حتّی به من نگوید و سروته ماجرا را با شوخی به هم بدوزد. گفتم: «حسین تو چشمات می خونم که اتفاقی افتاده.»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#قسمت167
گفت: «به خیر گذشت. جریمه شدم. یه جریمۀ حسابی که خیلی بهم چسبید.» پرسیدم: «چی چسبید جریمه؟! مگه جریمه هم خوشحالی داره؟!» گفت: «آره.» و توضیــح داد کــه بــا اتوبــوس از آرامــگاه بوعلی خارج می شــدم که پلیس آمد و گفت بزن کنار. مسافرهای تهران را پیاده کرده بودم و من بودم و اتوبوس و یک گونی اسلحهکــه در جعبــۀ بغــل بــود. اگــر پلیس می گرفت، بالای چوبۀ دار بودم. منتظر بودم کــه بگویــد در صنــدوق بغــل را بــاز کــن. کنــار صندلی بغل ایســتاد و مدارک را خواست و قبض جریمه را نوشت یک جریمۀ خیلی سنگین. خودم را خونسرد نشــان دادم و گفتم چه خطایی از بنده ســر زده جناب ســروان؟! گفت انگار خیلــی عجلــه داری بــا اتوبــوس تــوی شــهر، چــراغ قرمز رو رد کــردی، خلاف از این بالاتر؟ قبض جریمه را گرفتم و خیلی خوشحال به راه افتادم. این بهترین جریمه ای بود که آن زمان شده بودم. حســین چند ماه بعد رانندگی اتوبوس را کنار گذاشــت. کار او صبح تا شــب، فعالیت برای براندازی حکومت شاه بود.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
عشاق الحسین محب الحسین.حاج محمدرضا طاهری.mp3
9.86M
اگه گرفتاری بگو یا جواد الائمه(ع)😢
🎙حاج محمدرضا طاهری
@parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ 🕊"
📲#استوریشهدایی
🔰انشاالله مؤثر باشیم در تحقق این مسیر پر پیچ و خم و دستیابی به کمال و دستیابی به همه اون ارزشهایی که بخاطر اون آفریده شدیم؛ ان شاالله
#شهـــیدعباسدانشگر
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
پرنده بیقرار۳ .mp3
26.26M
#کتاب_صوتی🎧
📘پرنده_بیقرار
قسمت 3⃣
#شهیدمصطفیچمران
#اللهمعجللولیکالفرج
┈┄┅═✾◄🦋►✾═┅┄┈
قسمت2 👇🏻
https://eitaa.com/parastohae_ashegh313/27035
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#نماهنگشهدایی
✨یاد دریادلان خط شکن، #شهدای_غواص گرامی باد.
🌹۱۷۵ جوان پاک ،در لباس غواصی،در دفاع از میهن اسلامی توسط آواکس های آمریکایی در عملیات کربلای ۴ لو می روند وبا دست و پای بسته به دیدار خداوند می شتابند..💔
🌷هدیه به محضر شهدا«صلوات»
#یادشهداکمترازشهادتنیست
#اللهمعجللولیکالفرج
┄┅┅❅🌹❁🕊❅┅┅┄
@parastohae_ashegh313
بسم الله الرحمن الرحیم
#هر_روز_با_قرآن
📖 صفحه۵۴
شرکت در ختم قرآن برای فرج
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
#زیارتنامه_شهدا🕊
✨اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم✨
#شهدایگمنام
🌹شادی روح مطهر شهدا_#صلوات
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفرَجَهُمْ
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
#عکس_نوشته #شهیدمطهری
♦️ همه مدیون و مرهون شهدا هستند؛
📃 عالم در علم خود و مکتشف در اکتشاف خود و مربی و معلم اخلاق در تعلیمات خود و حکیم و فیلسوف در حکمت و فلسفه خود مدیون و مرهون شهدا هستند و شهدا در کار خود مدیون کسی نیستند، زیرا شهدا بودند که محیط آزاد به دیگران دادند تا آنها توانستند نبوغ خود را ظاهر کنند. شهدا شمع محفل بشریتند؛ سوختند و محفل بشریت را روشن کردند.
📕 حماسه حسینی، جلد۲، صفحه ۲۴
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
💔
شهیدی که نام و هویتش به امام جواد علیهالسلام گره خورده
وقتی جواد به دنیا آمد به آقا اباعبدالحسین(ع) گفتم پسرم را به تو سپردم و او را نذر امام حسینش کردم و به یاد امام رضا (ع) که نام فرزندش را جواد گذاشته بود نام جواد را بر او نهادم و گفتم او را جواد نامیدم تا غلام امام رضا (ع) شود.
امام رضا(ع) خواست تا تهران برای پابوسی پسرم بروم. از خداوند میخواهم صبری به من و پدرش بدهد که این چهار روز دنیا را پشت سر بگذاریم.
جواد میهمان امام حسین(ع) است و حالا که در تهران به خاک سپرده شده نظرمان هست که همان جا که خودشان خواستند باقی بمانند.
خوشحالم که در سالروز شهادت امام جواد(ع) خداوند جوادم را که هم نام با میوه دل حضرت رضا(ع) است را به من برگرداند.
این شهید متولد سال 48 و اعزامی از سپاه پاسداران است که در تاریخ 28 تیر سال 66 در جزیرهی مجنون به شهادت رسیده و سال 90 به عنوان شهید گمنام در محوطه دانشگاه صدا و سیما به خاک سپرده شد.
دسته گلی از صلوات به نیابت از شهید، هدیه میدهیم به حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
🌸الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهم🌸
به امید نگاهی از جانب پُر مهرشان
راوی: پدر و مادر #شهید_جواد_نظام_دوست
#شهید_گمنام
شهادت_امام_جواد
@parastohae_ashegh313
#شهیدیحییرحمانیانکوشککی:
🔸 به نماز جماعت اهمیت دهید که یدالله مع الجماعه. حداقل در روز یک بار نمازتان را با جماعت بخوانید.
#نماز_اول_وقت #سیره_شهدا
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زینالدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه #قسمت
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷
زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زینالدین
📗کتاب ستارگان حرم کریمه
#قسمت- پنجاه و پنجم
شام نخورده بود. سریع سفره را پهن کردم . غذا را که آوردم، صدای لیلا بلند شد.تا آرامش کنم و برگردم سرسفره طول کشید. وقتی برگشتم دیدم دست به غذایش نزده ؛ صبر کرده بود باهم شام بخوریم.
✍🏻نویسنده کتاب #مهدی_قربانی
🌷نثار روح مطهر سردار شهید مهدی زینالدین #صلوات
#ادامه_دارد...
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
#فرمانده_قلب_ها
#قسمت168
پاییز را دوست داشتم و ترکیب متنوع و چشم نوازِ برگ های زرد و سبز و سرخ روی درختان را. باد لای شاخ و برگ درختِ بلندِ بیدِ جلوی خانه، می پیچید و درخت را از برگ می تکاند و کف حیاط، از حجم برگ ها پر می شد. مریض بودم و بی رمق و بی حال، نزدیک ظهر بود که عمه گوهر برای احوال پرسی آمد. دید که سرحال نیستم، آستین بالا زد و برای نهار آش گذاشت. پیازداغ و نعنا را که روی تابه به هم زد، ناخواســته دلم به هم خورد. نخواســتم مادرشــوهرم را نگــران کنــم. امّــا او بــا نگاه نافذ، به چشــمانم خیره شــد و گفــت: «پروانه جان، مژه هات کنار هم، جُفت شده، تو می خوای مادر بشی و من صاحب نوه»1 و بغلم کرد و صورتم را بوسید. حسّ مادرانگی، حسّ خوبی بود که برای اولین بار تجربه می کردم. حسین هم رســید. صدای ســایش پای حســین روی برگ ها که آمد، خجالت کشــیدم و به اتاقم رفتم. عمه ســلام کرده، نکرده خبر را به حســین داد اوّلش باور نمی کرد. یکه خورد و آمد سراغم و پرسید: «مامان راست می گه؟» گفتم: «عمه گوهر همیشه راست می گه.» هرچقدر رنگ من سفید و شاید زرد بود، صورت حسین از شوق و شعف سرخ و برافروخته شد. و در پوست خود نمی گنجید، گفت: «پروانه، از امروز شما، دو نفرید، باید بیشتر مواظب خودت باشی.» پرسیدم: «درس و دبیرستان چی می شه؟» گفت: «تا وقتی که تونستی، مدرسه برو درست رو بخون.»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#قسمت169
دبیرســتان شــاهدخت درس می خوانــدم و از میــان همکلاســی ها بــا خانــم مصداقی و زهراکار بیشــتر ارتباط داشــتم. برادر زهراکار را ســاواکی ها دســتگیر کرده بودند و خودش هم زمینۀ انقلابی داشت او از من کتاب می خواست و من از حسین. حسین به غیر از دادن اسلحه به شکل مخفیانه به انقلابیون، کتاب و اعلامیه هم توزیع می کرد. وقتی که موضوع را مطرح کردم، پرســید: «دوســتات قابل اعتماد هستن؟»گفتم: «آره، برادر یکی شــونو ســاواک دســتگیر کرده، هردوشــون مطمئن هستن.» و برایشان کتاب های شریعتی و مطهری را بردم. چهــار ماهــه شــده بــودم و نــوزادم در شــکمم می جنبیــد. امّــا مثــل گذشــته کار می کــردم. مشــکل آب آشــامیدنی اصلی تریــن، درد ســر آن روزهــای زندگــی من بود. هنوز با دلو از چاه آب می کشیدم. وقتی ریسمان را به ته چاه رها می کردم. صدای تالاپی می آمد چین به صورت آب می افتاد و کمتر از یک دقیقه طول می کشید تا دلو، پر از آب شود. ریسمان را، چپ راست با دست بالا می کشیدم. تا دلو به لب چاه برسد، جانم درمی آمد. حسین که می آمد، دعوایم می کرد که «به خاطر بچّه ت هم که شده از چاه آب نکش.» و خودش دبه ها را از چاه پر می کرد. یک روز، یکی از همسایه ها، صحنۀ آب کشیدن با دلو را دید. دلش سوخت و گفت: «موتور چاه ما سالمه، هر وقت خواستی بگو، موتور رو روشن کنم و آب بردار، فقط به شوهرت بگو، 07 متر شیلنگ بخره.»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#قسمت170
موضوع را با حسین در میان گذاشتم، به خاطر سلامتی من و بچّه ام پذیرفت. فقط شرط کرد که همسایه، پول آب را حساب کند. 07 متر شیلنگ خرید. حالا شیلنگ داشتیم امّا آب از شدّت سرما توی شیلنگ یخ می زد و شوهر همسایه شیلنگ را می برد توی حمام زیر شیر آب داغ می گرفت تا یخش باز شود. سرما و برف و کولاک به اوج رسید و من پا به ماه بودم داخل اتاق را با چراغ نفتی علاءالدّین گرمم ی کردم. گاهیف تیلۀچ راغ، کزم ی کردو م ی سوخت.ت اس وختگی فتیله را با قیچی بگیرم، اتاق از سرما، زمهریر می شد و شیشه ها از تو یخ می زد. با ناخن، روی شیشه، شیار می انداختم تا از لابه لای خط ها، هم برف هایی را ببینم که تا پشت درِ خانه، بالا آمده بودند و هم قندیل های یخی را که با نوک تیزشــان، از زیر ســقف شــیروانی خانه های روبه رو، آویزان بودند و چشــم به در می دوختم تا حسین کلید بیندازد. تا می رسید، پارو برمی داشت و از همان جلوی در شروع می کرد. نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم. و نمی گذاشت آب توی دلم تکان بخورد و می گفت: «فقط زینب، باید توی دل شما تکان بخوره.»من اســم الهه را برای فرزندم انتخاب کرده بودم و حســین زینب را. می گفت: «زینب یعنی زینت پدر و اگه برادری بعد از او خدا به ما داد، بشه سنگ صبور برادر.» من هم قبول کردم. زینب کهب هد نیا آمد،ح سینس را زپ ان می شناخت،م ی گفت:« درسته ک هپ روانه ای، امّا من باید به دور تو بچرخم» و به دور من می چرخید امّا این شادی و شور بیست روز بیشتر دوام نداشت. زینب، مریضی زردی گرفت و جلو چشممان جان داد. آن روز دنیا برای من و حسین به قدری تیره وتار شد که در کنار گل پرپر شده مان، سر به روی شانه های هم گذاشتیم و مثل ابر بهار گریستیم.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313