🕑 💠🌹💠 #بـہـجٺ_خـــوبـان
🌸 به مناسبت سالروز ازدواج مبارک #رسول_خدا (صلیاللهعلیهوآله) با #خدیجه_کبری (علیهاالسلام)
⚜ پیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآلهوسلم):
🔅خدِيجَةُ وَ أَيْنَ مِثْلُ خَدِيجَةَ صَدَّقَتْنِي حِينَ كَذَّبَنِي النَّاسُ وَ آزَرَتْنِي عَلَى دِينِ اللَّهِ وَ أَعَانَتْنِي عَلَيْهِ بِمَالِهَا.
🔅خدیجه (علیهاالسلام) و کجاست مثل خديجه؛ او تصديق كرد مرا در وقتى كه مردمان، مرا تكذيب میكردند. پشتیبانی کرد مرا بر اظهار دين مبين، و یاری کرد مرا بر دین خدا به اموالش.
📚 کشفالغمّه، ج ١، ص ٣۶٠.
🌐 @partoweshraq
🕓 💠🚻💠 #مشاوره_خانواده
🚹 مردان نمیتوانند در یک زمان هم حرف بزنند، هم احساس کنند و هم فکر کنند.
🚺 ولی زنان هر سه فعالیت را می توانند همزمان با هم داشته باشند!
👌از این رو، اگر زنی را به صحبت کردن وادار کنید، علاوه بر حرف زدن، احساس صمیمیت میکند و همزمان فکر میکند.
💭 مغز زن برای کارهای متفاوت در آن واحد شکل می گیرد و میتواند چند کار متفاوت انجام دهد.
🌐 @partoweshraq
🔺بعد از متهم کردن کشور به پولشویی گسترده، جناب ظریف در نامهای خواستار بررسی مجدد الحاق به توافق پاریس شدهاند تا مبادا پرونده ایران در شورای امنیت به جریان بیافتد؛ هر چند که هراس افکنیهای جدید جناب ظریف، بیشتر برای انحراف افکار عمومی از شکست طرح اعتماد نادرست ایشان به اروپا در جهت حفظ برجام است اما بنظر میرسد خیلی هم بیمیل نیستند که از سوی مجلس استیضاح شوند و بدون پاسخگویی، قهرمانانه کنار بروند!!
🌐 @partoweshraq
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت سیصد و بیست و ششم
🕌 حالا رمز زمزمههای عاشقانه مجید، قفل قلعه مقاومت شیعیانهاش و هر آنچه من از زبانش میشنیدم و در نگاهش میدیدم و حتی از حرارت نفسهایش احساس میکردم، در انتهای این مسیر، رخ در پرده کشیده و به ناز نشسته بود.
💓 هر چند دل من سنگینتر از همیشه، زیر خرواری از خاطرات تلخ خزیده و نفسش هم بالا نمیآمد، چه رسد به اینکه همچون این چشمان عاشق خاصه خرجی کرده و بیدریغ ببارد که از روزی که از عاقبت وحشتناک پدر و برادرم با خبر شده بودم، اشک چشمانم هم خشک شده و جز حس حسرت چیزی در نگاهم نبود.
🏻حالا میفهمیدم روزهایی که با همه مصیبتهایم بیپروا ضجه میزدم، روز خوشیام بود که این روزها از خشکی چشمانم، صحرای دلم تَرک خورده و سخت میسوخت.
🏴🏴🏴 همه جا در فضا، میان پرچمها و روی لب مردم، نام زیبای حسین (علیهالسلام) میتپید و دل تنگم را با خودش میبُرد و به حال خودم نبودم که تمام انگشتان پایم میسوزد و به شدت میلنگم که مجید به سمتم آمد و با لحنی مضطرب سؤال کرد:
❓الهه! چرا اینجوری راه میری؟
🏻🏻 و دیگر منتظر پاسخم نشد، دستم را گرفت و از میان سیل جمعیت عبورم داد تا به کناری رسیدیم.
👥👤خانواده آسید احمد هم از جاده خارج شدند که مامان خدیجه به زبان آمد و رو به مجید کرد:
- هر چی بهش میگم، میگه چیزی نیس... و مجید دیگر گوشش بدهکار این حرفها نبود که برایم صندلی آورد و کمکم کرد تا بنشینم.
👳🏻 آسید احمد عقبتر رفت تا من راحت باشم و مامان خدیجه و زینبسادات بالای سرم ایستاده بودند.
👌🏻هر چه به مجید میگفتم اتفاقی نیفتاده، توجهی نمیکرد، مقابلم روی زمین زانو زد و خودش کفشهایم را درآورد که دیدم سرِ هر دو جورابم خونی شده و اولین اعتراض را مامان خدیجه با لحن مادرانهاش کرد:
⁉ پس چرا میگی چیزی نشده؟!!!
🏻 مجید در سکوتی سنگین فقط به پاهایم نگاه میکرد که زیر لب پاسخ دادم:
🏻فکر نمیکردم اینجوری شده باشه... و در برابر نگاه ناراحتش دیگر جرأت نکردم چیزی بگویم که سرش را بالا آورد و طوری که مامان خدیجه و زینبسادات نشنوند، توبیخم کرد:
🏻با خودت چی کار کردی؟ چرا زود تر به من نگفتی؟ و دیگر صبر نکرد و با ناراحتی از جایش بلند شد. نگاهش با پریشانی به دنبال چیزی میگشت که مامان خدیجه اشاره کرد:
🚑 اون پایین ماشین هلال احمر وایساده... و هنوز جملهاش به آخر نرسیده بود که مجید سراسیمه به راه افتاد.
👁 زینبسادات با دلسوزی به پایم نگاه میکرد و حالا نوبت مامان خدیجه بود تا دعوایم کند:
☝🏻آخه مادرجون! چرا حرفی نمیزدی؟ هنوز چند ساعت راه تا کربلا مونده!
💓 از این حرفش دلم لرزید و از ترس اینکه نتوانم با پای خودم وارد کربلا شوم، آسمان سنگین چشمانم ملتهب شد، ولی نه باز هم به اندازهای که قطره اشکی پایین بیاید که با دل شکستگی سر به زیر انداختم و چیزی نگفتم.
👥👥 جمعیت عزاداران به سرعت از مقابلمان عبور میکردند و خیال اینکه من جا مانده و بقیه را هم معطل خودم کردهام، دلم را آتش میزد که مجید با بسته باند و پمادی که از هلال احمر گرفته بود، بازگشت.
🏻ظاهراً تمام مسیر را دویده بود که اینچنین نفس نفس میزد و پیشانیاش خیس عرق بود.
🚰 چند قدم آنطرفتر، به دیوار سیمانی یکی از موکبها، شیر آبی وصل بود که کمکم کرد تا آنجا بروم و باز برایم صندلی گذاشت تا بنشینم.
👳🏻 آسید احمد چند متر دورتر ایستاده و به جز دو سه نفر از اهالی موکب کسی اطرافمان نبود که مجید رو به مامان خدیجه کرد:
❓حاج خانم! میشه چادر بگیرید؟
💭 و مامان خدیجه فکر بهتری به سرش زده بود که از ساک دستیاش ملحفهای درآورد و با کمک زینبسادات، دور پاهایم را پوشاندند تا در دید نامحرم نباشم.
🎒مجید کوله پشتیاش را در آورد و به دیوار تکیه داد تا نیفتد. مقابل قدمهای مجروحم روی زمین نشست و با مهربانی همیشگیاش دست به کار شد.
🚨🔰 لینک #قسمت_اول برای دوستانی که تازه وارد کانال شدند:
🔗 eitaa.com/partoweshraq/8
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید...
▶🆔: @partoweshraq
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت سیصد و بیست و هفتم
👌🏻از اینکه سه نفر به خدمتم ایستاده و آسید احمد هم معطلم شده بود، شرمنده شده و باز دلواپس حجابم بودم که مدام از بالای ملحفه سرک میکشیدم تا پاهایم پیدا نباشد.
🚰 مجید جورابهایم را در آورد، شیر آب را باز کرد و همانطور که روی صندلی نشسته بودم، قدمهایم را زیر آب میشست.
🏻از اینکه مقابل مامان خدیجه و زینبسادات، با من اینهمه مهربانی میکرد، خجالت میکشیدم، ولی به روشنی احساس میکردم که نه تنها از روی محبت همسری که اینبار به عشق امام حسین (علیهالسلام) اینچنین عاشقانه به قدمهایم دست میکشد تا گرد و غبار از پای زائر کربلا بشوید.
👣 حالا معلوم شده بود که علاوه بر زخم انگشتانم، کف پایم هم تاول زده و آب که میخورد، بیشتر میسوخت و مامان خدیجه زیر گوشم حرفی زد که دلم لرزید:
- این پاها روز قیامت شفاعتت رو میکنه!
👁 از نگاه مجید میخواندم چقدر از این حالم دلش به درد آمده و شاید مثل من از مامان خدیجه خجالت میکشید که چیزی به زبان نمیآورد و تنها با سرانگشتان مهربانش، خاک و خون را از زخم قدمهایم میشست.
🏻با پماد و باندی که از هلال احمر گرفته بود، زخمهای پایم را بست و کف پایم را کاملاً باند پیچی کرد و من دل نگران ادامه مسیر بودم که با لحنی معصومانه زمزمه کردم:
🏻مجید! من میخوام با پاهای خودم وارد کربلا بشم!
🏻آهسته سرش را بالا آورد و شاید جوشش عشق امام حسین (علیهالسلام) را در نگاهم میدید که پرده نازکی از اشک روی چشمانش نشست و با شیرینزبانی دلداریام داد:
✋🏻انشاءالله که میتونی عزیزم!
👁 ولی خیالش پیش زخمهایم بود که نگاهش به نگرانی نشست و چیزی نگفت تا دلم را خالی نکند.
جورابهایم دیگر قابل استفاده نبودند که مامان خدیجه برایم جوراب تمیز آورد و پوشیدم.
🏻 حجابم که کامل شد، مامان خدیجه ملحفه را جمع کرد و به همراه زینبسادات برای استراحت به سمت آسید احمد رفتند.
🏻 مجید بیآنکه چیزی بگوید، کفشهایم را در کیسهای پیچید و در برابر نگاه متعجبم توضیح داد:
- الهه جان! اگه دوباره این کفش رو بپوشی، پات بدتر میشه!
🎒 سپس کیسه کفش را داخل کوله گذاشت و من مانده بودم چه کنم که کفشهای اسپرت خودش را درآورد و مقابلم روی زمین جفت کرد.
🏻 فقط خیره نگاهش میکردم و مطمئن بودم کفشهایش را نمیپوشم تا خودش پابرهنه بیاید و او مطمئنتر بود که این کفشها را پای من میکند که به آرامی خندید و گفت:
❓مگه نمیخوای بتونی تا کربلا بیای؟ پس اینا رو بپوش!
🏻 سپس خم شد و بیتوجه به اصرارهای صادقانهام، با مشتی دستمال کاغذی و باقی مانده باندهای هلال احمر، داخل کفش را طوری پُر کرد تا تقریباً اندازه پایم شود و اصلاً گوشش به حرفهای من نبود که خودش کفشهایش را به پایم کرد و پرسید:
❓راحته؟
☝🏻و من قاطعانه پاسخ دادم:
- نه! اصلاً راحت نیس! من کفشهای خودم رو میخوام!
🏻 از لحن کودکانهام خندهاش گرفت و با مهربانی دستور داد:
❓یه چند قدم راه برو، ببین پاتو نمیزنه؟
👌🏻و آنقدر درونش دستمال و باند مچاله کرده بود که کاملاً احساس راحتی میکردم و سوزش زخمهایم کمتر شده بود، ولی دلم نمیآمد و باز میخواستم مخالفت کنم که از جایش بلند شد، کولهاش را به دوش انداخت و با گفتن «پس بریم!» با پای برهنه به راه افتاد.
👳🏻 آسید احمد کنار خانوادهاش روی تکه موکتی نشسته بود و از صورت غمگینم فهمید ناراحت مجید هستم که لبخندی زد و گفت:
❓دخترم! چرا ناراحتی؟ خیلیها هستن که این مسیر رو کلاً پا برهنه میرن! به منِ پیرمرد نگاه نکن!
👳🏻 سپس رو به مجید کرد و مثل همیشه سر به سرش گذاشت: فکر کنم این مجید هم دوست داشت پا برهنه بره، دنبال یه بهانه بود!
👣 و آنقدر گفت تا به پا برهنه آمدنش رضایت دادم و دوباره به راه افتادیم.
🚨🔰 لینک #قسمت_اول برای دوستانی که تازه وارد کانال شدند:
🔗 eitaa.com/partoweshraq/8
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید...
▶🆔: @partoweshraq
🕕 💠🌷💠 #سـیـره_شـہـداء
⚜🇮🇷⚜🇮🇷⚜🇮🇷⚜🇮🇷⚜
🍳 حامد چند باری فرمانده اش حاج احمد را دعوت کرده بود به صرف املت. بساط پخت و پزش هم همیشهی خدا جور بود.
🍳 کنار قبضه و زیر آتش و دود و بوی باروت املتهائی درست میکرد که هم سنگرها انگشتهایشان را هم با آن بخورند. آوازهی املتهای حامد همه جا پیچیده بود و بالاخره یک روز صبح، سردار مهمان سفرهی صبحانهشان شد و همان یک املت کار خودش را کرد!!
💥از آن شب به بعد، وقتی که حجم آتش کم میشد و سر و صدا میخوابید، حاج احمد کیسه خواب به دوش، میآمد سنگر حامد که پیش آنها بخوابد.
👌آنقدر صمیمی که وقتی فهمید حامد ٢۴ سالش هست و هنوز مجرد است، توپید بهش که «اگر میخواهی یک بار دیگر رنگ سوریه را ببینی و از یگان محل خدمتت بخواهم که تو را باز هم بفرستند اینجا، این بار که برگشتی ایران، زن میگیری و سری بعد که آمدی باید حلقهی نامزدی توی دستت داشته باشی!!
📗 بریده ای از کتاب «شبیه ِخودش»، خاطراتی از #شهید_مدافع_حرم_حامد_جوانی، نوشته حسین شرفخانلو.
🌐 @partoweshraq
⚜ #نکات_ناب_استاد_انصاریان
🌹 #حضرت_خدیجه (سلام الله علیها) در فهم حقایق سرآمد بودند، این بانوی جلیل القدر از تمام دارایی خود در راه خدا و اسلام گذشت.
🕋 خدیجه(س)، اولین بانویی است که اسلام آورده است. در همان زمان که پیامبر از آزار و اذیت مشرکان رنج می برد، خدیجه(س) تنها کسی بود که از بار اندوه و غم های او می کاست و یاور همیشگی پیامبر نام گرفت. تبسم خدیجه(س)، دردهای محمد(ص) را سبک می کرد و به او آرامش می داد. وقتی حضرت خدیجه(س) به عنوان اولین زن مسلمان به پیامبر ایمان آورد، پیامبر برای ادامه دعوت رسالتش، راسخ تر شد. او آینده ای درخشان و باشکوه برای سیر رسالت همسرش ترسیم کرد.
🌹در دورانی که #زنان_جاهلیت، به انواع هرزگی های آن زمان آلوده بودند، خدیجه(س) حتی پیش از ازدواج با پیامبر هم به نام « #طاهره» ملقب بود؛ یعنی کسی که از هرگونه آلودگی و هرزگی به دور است.
⚜ ابن عباس می گوید:
💚 « #پیامبر خدا، بر روی زمین چهار خط کشید و پرسید: آیا می دانید این چیست؟
گفتند: خدا و رسولش آگاه ترند؛ ما نمی دانیم.
💚 پیامبر خدا فرمود: بهترین زنان اهل بهشت، چهار نفرند:
🌹«خدیجه دختر خویلد، فاطمه دختر محمد، مریم دختر عمران و آسیه دختر مزاحم».
🌐 @partoweshraq
⚠ حماقت؛ مرضی علاج ناپذیر!
⚜ #حضرت_عیسی (علیه السلام) میفرماید:
🔅من بیماران را معالجه کردم و آنان را شفا دادم کور مادرزاد و مرض پیسی را به اذن خدا مداوا نموده و مردگان را زنده کردم ولی آدم احمق را نتوانستم اصلاح و معالجه کنم!!
👥 پرسیدند: یا #روح_الله! احمق کیست؟
⚜ فرمود: شخصی خودپسند و خودخواه است که هر فضیلت و امتیازی را از آن خود میداند و هر گونه حق را در همه جا به خود نسبت میدهد و برای دیگران هیچ گونه احترامی قائل نمی شود و این گونه آدم احمق هرگز قابل مداوا و اصلاح نیست.
📚 بحارالأنوار.
📚 الجامعة لدرر اخبار الائمة الاطهار، ج ۷۲، ص ۳۲۰.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
#روایت
#پندها
#داستان_کوتاه
🌸 #یا_صاحب_الزمان
🌹 کشتی نساز ای نوح طوفان نخواهد آمد
⛈ در شوره زار دلها باران نخواهد آمد
⛈ رفتی کلاس اول این جمله را عوض کن
🌹 آن مرد تا نیاید باران نخواهد آمد
⚜ تعجیل در فرج پنج صلوات:
🌹 الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فَرَجَهُم
🌐 @partoweshraq
#شعر_انتظار
🕥 💠📢💠 #منـبر؛ رسـانـہ شیعـہ
🎧 #بشنوید | #موعظه
📗 معنای نام «خدیجه»
💐 ماجرای شنیدنی خواستگاری حضرت خدیجه و پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله)
🎙حجت الاسلام #بندانی_نیشابوری
🌐 @partoweshraq
4_5832166151714505362.mp3
2.14M
🕥 💠📢💠 #منـبر؛ رسـانـہ شیعـہ
🎧 #بشنوید | #موعظه
📗 معنای نام «خدیجه»
💐 ماجرای شنیدنی خواستگاری حضرت خدیجه و پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله)
🎙حجت الاسلام #بندانی_نیشابوری
🌐 @partoweshraq
🌹 #سواد_زندگی
👦🏻 به کوچه ای وارد می شدم که پیرمردی از آن خارج شد.
⛔ پیرمرد گفت: نرو، بن بست است!
👦🏻 گوش نکردم و رفتم، بن بست بود!!
👣 برگشتم...
👴🏻 به سر کوچه که رسیدم، پیر شده بودم...
🏆 آدم موفق کسی نیست که همه چیز را تجربه کند، کسی است که از تجربه دیگران استفاده می کند.
🌐 @partoweshraq
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #ببینید
🔗 آمار سازمان ملل:
❌٨۵ درصد کلمبیا، ۵٧ درصد فرانسه و... زنازاده هستند...
🎙دکتر #حسن_عباسی
🌐 @partoweshraq
#فساد_در_جهان
#صادرات_فساد
👩 زنی به مشاور خانواده گفت:
👌من و همسرم زندگی کم نظیری داریم؛ همه حسرت زندگی ما رو میخورند.
💞 سراسر محبّت؛ شادی؛ توجّه؛ گذشت و هماهنگی...
⁉ امّا سؤالی از شوهرم پرسیدم که جواب او مرا سخت نگران کرده است!!
🌊 پرسیدم اگر من و مادرت در دریا همزمان در حال غرق شدن باشیم؛ چه کسی را نجات خواهی داد؟
👨و او بیدرنگ جواب داد: معلوم است، مادرم را؛ چون مرا بدنیا آورده و بزرگ کرده و زحمتهای زیادی برایم کشیده!
🙎 از آن روز تا حالا خیلی عصبی و ناراحتم به من بگویید چکار کنم؟
🏊 مشاور جواب داد: شنا یاد بگیرید!
👌همیشه در زندگی روی پای خود بایستید حتی با داشتن همسر خوب.
💪 به جای بالا بردن انتظار خود از دیگران، توانایی خود را افزایش دهید.
🌐 @partoweshraq
#داستان_کوتاه
#پندها
💠❓📚 ✍🏻💠 #پــرســمــان
❓سئوال: فلسفه #نفرین کردن، آیا در مکتب اهل بیت هم آمده است؟ آیا این کار روش پسندیده ای است؟!
✅ پاسخ:
🔰نفرین کردن و دعا برای مرگ و گرفتاری و مصیبت دیگران به طور کلی به دو قسم تقسیم می شود که یک قسم جایز و یک قسم جایز نمی باشد:
1⃣ نفرین بر ظالمین مساله ای جایز تلقی می شود و در موارد متعددی پیامبران و امامان افراد ظالم را مورد نفرین قرار می دادند.
⚜ حضرت علی (علیه السلام) می فرماید:
🔅«در حالی که نشسته بودم خواب چشمان مرا فرا گرفت، ناگهان رسول خدا بر من ظاهر شد، گفتم ای رسول خدا چه عداوت ها که از امت تو دیدم، فرمود: آنها را نفرین کن...
🔅من هم نفرین کردم که خداوند بهتر از آنان را به من دهد و به جای من شخص بدی را بر آنها مسلط کند».
📗 نهج البلاغه، خطبه ۷۰.
📚 در حدیث دیگری آمده است که حکم بن عاص عموی عثمان، پیامبر گرامی را مسخره می کرد و شانه هایش را تکان می داد و دست هایش را خم می کرد و پشت سر پیامبر حرکت می کرد!
🔅روزی پیامبر به او نفرین کرد که همین گونه باش. او بعد از آن به هنگام راه رفتن دائماً شانه هایش می لرزید و دستهایش جمع می شد.
📚بحارالأنوار، ج ۱۸، ص ۵۹.
⚜ ابن مسعود می گوید:
🔅پیامبر(ص)، ابوجهل و عتبه و شیبه و ولید و امیه و عقبه بن ابی معیط را نفرین کرد، چیزی نگذشت که کشته همه آنان را در چاه بدر دیدیم».
📚 بحارالأنوار، ج ۱۸، ص ۵۷.
⚜ پیامبر گرامی فرمود:
🔅«از نفرین مظلوم بترسید، زیرا مستجاب می شود و از نفرین پدر نیز بترسید زیرا یکی از شمشیرهای برنده است».
📚 الکافی، ج ۲، ص ۵۰۹.
⚜ امام صادق (علیه السلام) فرمود:
🔅«از ظلم کردن بترسید، زیرا نفرین مظلوم به آسمان می رود و مستجاب می شود».
📚 الکافی، ج ۲ ص ۵۰۹.
⚜ و فرمود:
🔅«نفرین امام، عادل و پدر بر فرزند مستجاب می شود».
📚 الفقیه، ج ۴، ص ۳۵۵.
⚜ در روایت دیگر فرمودند:
🔅«شش نفرین است که رد نمی شود؛ نفرین امام عادل و پدر نیکوکار بر فرزندش، و نفرین ولد صالح بر پدر ظالمش و نفرین مؤمن بر مخومن ظالم به او و نفرین مظلموم و نفرین فقیر».
📚 بحارالأنوار، ج ۹۳، ص ۳۶۰.
👌🏻از این روایات استفاده می شود که نفرین بر کفار و ظالمین اعم از مومن و کافر امری جایز می باشد.
2⃣ نفرین بر مؤمنین که به انسان ظلمی نکرده اند جایز نبوده و آن نفرین هیچ اثری در واقع نخواهد داشت.
⚜ امام صادق (علیه السلام) فرمود:
🔅«بنده زمانی که به ناحق بر مومنی نفرین کند ظالم و گناهکار محسوب می شود».
📚 الکافی، ج ۲، ص ۳۳۳.
📚 عقاب الاعمال، ص ۳۲۳.
⚜ امام سجاد (علیه السلام) فرمود:
🔅«فرشتگان زمانی که می شنوند که مؤمنی مؤمن دیگر را به ناحق نفرین می کند می گویند تو چه بد برادری هستی».
📚 وسائل الشیعه، ج ۷، ص ۱۳۱.
⚜ پیامبر گرامی فرمود:
🔅«از خداوند خواسته ام که نفرین ناحق مؤمن در حق مؤمن دیگری مستجاب نشود».
📚 مستدرک الوسائل، ج ۵، ص ۲۷۵.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
5⃣4⃣1⃣ داستان #ضرب_المثل «بايد پدرش را پيش چشمش آورد!»
💪 هرگاه آدم نانجيب و بد ذاتي با تكبر و سركشي و غرور خودنمايي كند و باعث آزار اين و آن بشود ميگويند:
👈🏻 «بايد باباشو پيش چشمش آورد تا آدم بشود!»
🐴 گويند: تاجر ثروتمندي قاطري داشت، كه اين حيوان در اثر تغذيه كامل و مواظبت كافي غلامان تاجر، خيليخيلي فربه و چاق شده بود و مخصوصاً تاجر اين قاطر را موقعي سوار ميشد كه به مسافرتهاي دور ميرفت، آن هم با زين و برگ و لگام و جلهاي مخمل و ابريشم، البته تاجر مجبور بود قبل از هر مسافرت او را پيش نعلبند ببرد و نعلش را تازه كند.
🐴 تصادفاً روز و روزگاري اين حيوان با آن همه تجملات دور و برش و ناز و نوازشي كه ميديد نگذاشت كه نعلبند به پاهايش نعل بزند و چند نفر از غلامان را هم لگد زد.
👳🏻♂ تاجر كه خيلي قاطرش را دوست ميداشت قصه را براي دوستش گفت.
👨🏻 دوستش گفت: «هيچ ناراحتي ندارد. كار آسان است» آن وقت دوست تاجر با همراهي او به مزبلهاي رفتند، در آنجا الاغي را ديدند كه از فرط باركشي خسته و پير شده بود و از دم تا سم مجروح بود و از گرسنگي داشت ميمرد.
👌🏻به دستور دوست تاجر، غلامها او را به دكان نعلبندي بردند كه قاطر با آن طمطراق در آنجا بود.
🐴 دوست جهانديده تاجر، پيش رفت و جلو چشم قاطر كه از فيس و افاده ميخواست پر در بياورد گوش خر را گرفت و به قاطر گفت: «ساكت باش، فروتني كن، بسه ديگه! مگه پدر تو نميشناسي؟ بدجنسي و بد ذاتي كافيه!»
🐴 قاطر از ديدن پدر و شناختن او خجل و شرمسار شد و آرام و معقول گذاشت نعلش كنند!!
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
#داستان_کوتاه
#طنز