eitaa logo
پرتو اشراق
784 دنبال‌کننده
25.8هزار عکس
14.2هزار ویدیو
58 فایل
🔮 کانال جامع با مطالب متنوع 🏮شاید جواب سئوال شما اینجا باشد! 📮ارتباط با مدیر: @omidsafaei 📲 کپی برداری مطالب جهت نشر معارف اهل بیت(ع) موجب خوشحالی است! 🔰 کانال سروش پلاس: 🆔 sapp.ir/partoweshraq
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺می دونید اینجا کجاست؟ 😐 رودخانه راین در آلمان ⚠ اگر در کشور ما بود الان یه مشت لاشخور سیاسی میگفتن سپاه و بسیج آبِ‌شو فروختن به عراق و باعث خشکسالی این رودخانه شدن!! 🌐 @partoweshraq
🔺😂 نگاه دولت و مجلس به تورم!!! 🌐 @partoweshraq
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و دهم 👁 سپس با نگاه مؤمنانه‌اش به عمق چشمان گریانم نفوذ کرد و با لحنی لبریز یقین ادامه داد: ☝الهه! اینا همونایی هستن که دارن تو سوریه دسته دسته آدم می‌کُشن! اینا همونایی هستن که زن و بچه رو زنده زنده آتیش می‌زنن! چرا؟ چون طرف مسیحیه؟ چون شیعه‌اس؟ اینا حتی به سُنی‌ها هم رحم نمی‌کنن! به خدا اگه اینجا ایران نبود و جرأت داشتن و می‌تونستن، من و تو رو هم می‌کشتن! چون من شیعه‌ام و تو هم داری از یه شیعه دفاع می‌کنی! الهه! به خدا اینا مسلمون نیستن! اینا رو آمریکا و اسرائیل کوک می‌کنن تا خون مسلمونا رو تو شیشه کنن! شیعه و سنی هم نداره! حالا یه جا مثل سوریه و جدیداً عراق، زورشون می‌رسه و کوچیک و بزرگ رو قتل عام می‌کنن! یه جا هم مثل ایران که نمی‌تونن اسلحه دست بگیرن، اینجوری تو خونواده‌ها نفوذ می‌کنن تا زهر خودشون رو بپاشن! اونوقت چرا ما باید ساکت بمونیم تا هر غلطی دلشون می‌خواد بکنن؟ مگه اون سرباز سوری ساکت می‌مونه تا خاک کشورش اشغال بشه؟ پس ما چرا باید ساکت بمونیم؟ 🏻 هر چند به حقیقت حرف‌هایش ایمان داشتم، ولی دلم جای دیگری بود که هنوز چشمان شعله‌ور از خشم پدر را فراموش نکرده بودم و نمی‌خواستم این شعله‌های جهنمی، دامان همسر عزیزتر از جانم را بگیرد که باز التماسش کردم: ✋🏻 مجید! منم حرف‌های تو رو قبول دارم! منم می‌دونم اینا به اسم مسلمون دارن تیشه به ریشه اسلام می‌زنن! منم از اینا متنفرم! منم می‌دونم پشت سر همه اینا، آمریکا و اسرائیله! ولی نمی‌خوام برات اتفاقی بیفته! به خدا نمی‌خوام یه مو از سرت کم بشه! 👌سپس با انگشتان لرزانم زخم پیشانی‌اش را لمس کردم و با صدایی که از دلواپسی به تپش افتاده بود، اوج دل نگرانی‌ام را نشانش دادم: 🏻 مجید! به خدا می‌ترسم بابا یه بلایی سرت بیاره! 🗡 و نه فقط از پدر که از برادران شیطان صفت نوریه بیشتر می‌ترسیدم که می‌دانستم تشنه به خون شیعه، شمشیر کینه به کمر دارند که در برابر اینهمه پریشانی‌ام، لبخندی زد و با آهنگ دلنشین کلامش، اوج آرامش قلبش را به نمایش گذاشت: 🏻 الهه جان! نترس! هیچ غلطی نمی‌تونن بکنن! 💓 ولی دل لبریز دغدغه و نگرانی‌ام دست بردار نبود و خواستم باز التماسش کنم که از جیب پیراهنش جعبه کوچکی درآورد و با شیرین زبانی ادامه داد: 🎁 ناقابله الهه جان! می‌خواستم گل هم برات بگیرم، ولی گل‌فروشی‌ها بخاطر چهارشنبه سوری بسته بودن. شرمنده! 💞 و چه ماهرانه و عاشقانه بحث را عوض کرد و چشمان من هنوز غرق اشک بود که باز با سر انگشت مهربانش به صورت خیسم دست کشید و تمنا کرد: 🏻 الهه جان! تو رو خدا گریه نکن! حیف صورت به این قشنگی نیس؟ 🎁 و من همانطور که بغضم را فرو می‌دادم، نگاهی به جعبه کوچک در دستش کردم و نمی‌دانستم به چه بهانه‌ای برایم هدیه خریده که خودش با شوخ‌طبعی به زبان آمد: ☝همیشه مردها یادشون میره، تو خونه ما خانم یادش میره که چه خبره! ای داد بیداد! 🏻و با صدای بلند خندید که تازه به خاطر آوردم امشب سالگرد عقدمان است. 🏻بلاخره صورتم به خنده‌ای بی‌رنگ و رو باز شد و برای توجیه فراموشی‌ام بهانه آوردم: - از صبح یادم بود، الان یه دفعه یادم رفت! 🏻🏻 از لحن کودکانه‌ام هر دو به خنده افتادیم و خودم خوب می‌دانستم که مصیبت‌های پی‌در‌پی روزگار، روزهای خوش زندگی را از خاطرم بُرده است. 🎁 میان خنده‌های مجید که بیشتر می‌خواست دل مرا شاد کند، جعبه را باز کردم و دیدم برایم انگشتر طلای ظریف و زیبایی خریده است که بدنه نازکش از نقش و نگار پُر شده و با یک ردیف از نگین‌های پُر زرق و برق، مثل ستاره می‌درخشید. 💍 انگشتر را به دستم کردم و با شوقی که حالا با گرفتن این هدیه زیبا به دلم افتاده بود، از اعماق قلب غمگینم قدردانی کردم: 🏻 ممنونم مجید جان! خیلی نازه! 👣 و او از جایش بلند شد و با گفتن «قابل تو رو نداره عزیزم!» به سمت آشپزخانه رفت و با مهربانی ادامه داد: 🏻 بلند شو بیا که هم من خیلی گشنمه، هم حوریه! و تا وقتی بود اجازه نمی‌داد دست به سیاه و سفید بزنم که من سرِ میز نشستم و خودش غذا را کشید و هنوز چند قاشق نخورده بودیم که صدای زنگ درِ خانه در انفجار ترقه‌ای پیچید و دلم را خالی کرد. 👁 نگاه پرسشگرمان به همدیگر افتاد که در غربت این خانه منتظر کسی نبودیم. 🚪مجید بلند شد و آیفن را جواب داد که صورتش به خنده باز شد و همچنانکه در را باز می‌کرد، مژده داد: - عبداللهِ! 💓 حالا پس از چند روز جدایی از خانواده، دیدن برادر مهربانم غنیمت شیرینی بود که دلم را غرق شادی کرد. 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید... ▶🆔: @partoweshraq
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و یازدهم 🍽 از سرِ میز غذا بلند شدم و با قدم‌های کوتاهم به استقبالش رفتم. 👨🏻 هر چند از دیدن دوباره من و مجید خوشحال بود و به ظاهر می‌خندید، ولی چشمانش به غم نشسته و هر چه تعارفش کردیم، سیری را بهانه کرد و سرِ میز غذا نیامد. 🍽 من و مجید هم مجبور شدیم زودتر غذایمان را تمام کنیم و کنار عبدالله بنشینیم که خودش بی‌مقدمه سؤال کرد: 👨🏻 چه خبر؟ جایی رو پیدا کردید؟ 🏻 مجید نگاهی به من کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: - یه جایی رو من امشب دیدم، حالا قراره فردا با الهه بریم ببینیم... و عبدالله مثل اینکه دنبال بهانه‌ای باشد تا سرِ حرف را باز کند، نفس بلندی کشید و از مجید پرسید: ❓برای پول پیش می‌خوای چی کار کنی؟ میای از بابا بگیری؟ 🏻که باز گلویم در بغض نشست و به جای مجید، من پاسخ دادم: ❓چجوری بیاد بگیره؟ مگه ندیدی بابا اون روز چجوری خط و نشون می‌کشید؟... و مجید اجازه نداد حرفم به آخر برسد و با لحنی قاطعانه جواب عبدالله را داد: 🏻 آره. فردا صبح میرم نخلستون باهاش صحبت می‌کنم! 🏻از این همه سماجتش عصبانی شدم و با دلخوری اعتراض کردم: ⁉ یعنی چی مجید؟!!! تو نمی‌فهمی من چی می‌گم؟!!! می‌گم بابا منتظر یه بهانه‌اس تا عقده‌اش رو سرت خالی کنه! اونوقت خودت با پای خودت می‌خوای بری اونجا که چی بشه؟!!! 🏻 و باز گریه امانم نداد و ادامه شکوائیه پُر غیظ و غضبم را با گریه به گوشش رساندم: ⁉ می‌خوای من رو عذاب بدی؟!!! می‌خوای من رو زجر کُش کنی؟!!! من این پول رو نمی‌خوام! اصلاً من این خونه رو نمی‌خوام! من میرم کنار خیابون می‌خوابم، ولی راضی نیستم تو دوباره بری پیش بابا! به خدا راضی نیستم! 🚪🛋 و زیر بار سنگین گریه نتوانستم اوج دلواپسی‌ام را نشانش دهم که خودم را از روی مبل بلند کردم و به اتاق خواب صاحبخانه رفتم تا کسی شاهد هق هق گریه‌هایم نباشد، ولی مجید نمی‌توانست گریه‌های غریبانه‌ام را تحمل کند که بلافاصله به دنبالم آمد و همین که چشمم به صورت غمزده‌اش افتاد، میان بارش بی‌امان اشک‌هایم تمنا کردم: ✋🏻 مجید! تو رو خدا از این پول بگذر! از این حق بگذر! من این حق رو نمی‌خوام! بخدا جون آدم از همه چی عزیزتره! 🏻 و می‌دانستم که او نه به طمع چند میلیون پول پیش که به هوای عزت نفسش می‌خواهد در برابر خودخواهی‌های پدر مقاومت کند، ولی برای من و دخترم، حفظ جانش حتی از عزت نفسش هم مهمتر بود که عبدالله در پاشنه در اتاق ظاهر شد و به غمخواری اینهمه پریشانی‌ام همانجا ایستاد. 🏻مجید مقابلم روی زمین نشست و با لحنی لبریز عطوفت دلداری‌ام داد: ⁉ برای چی اینهمه نگرانی الهه جان؟ من با بابا یه معامله‌ای کردم و با هم یه قراردادی بستیم. حالا این معامله به هم خورده. بابات خونه‌اش رو پس گرفت، منم می‌خوام برم پولم رو پس بگیرم. برای چی آنقدر می‌ترسی؟ 👌ولی عبدالله نظر دیگری داشت که صدایش کرد: 👨🏻مجید! میشه یه لحظه بیای بیرون با هم حرف بزنیم؟ 👌دلش نمی‌آمد با اینهمه بی‌قراری تنهایم بگذارد، ولی عبدالله رفت تا او هم برود که لبخندی زد و با گفتن «به خدا توکل کن عزیزم!» از کنارم بلند شد و از اتاق بیرون رفت. 🏻از آهنگ سنگین صدای عبدالله حس خوبی نداشتم و می‌دانستم خبری شده که خودم را کمی به سمت در کشیدم تا حرف‌هایشان را بهتر بشنوم و شنیدم عبدالله با صدایی آهسته به مجید هشدار داد: ☝مجید! من می‌دونم اون پول حق تو و الهه اس! ولی بابا هم حسابی قاطی کرده! راستش رو بخوای منم یخورده نگرانم! 👨🏻و برای اینکه خیرخواهی‌اش در دل مجید اثر کند، با صدایی آهسته‌تر توضیح داد: - دیروز رفته بودم یه سر خونه ببینم چه خبره. دیدم طبقه بالا کلاً تخلیه شده. بابا می‌گفت همه وسایل شما رو فروخته به یه سمساری!!! 💔 از اینکه می‌شنیدم جهیزیه زیبا و وسایل نوزادی دخترم به حراج سمساری رفته، قلبم شکست و باز حفظ جان همسر و زندگی‌ام از همه چیز مهم‌تر بود که همچنان گوش می‌کشیدم تا ببینم عبدالله چه می‌گوید که با ناامیدی ادامه داد: 👨🏻 یعنی واقعاً می‌خواد ارتباطش رو با تو و الهه قطع کنه! یعنی دیگه فراموش کرده دختر و دامادی داره! یعنی اینکه زده به سیم آخر! 👌و در برابر سکوت مجید با حالتی منطقی پیش‌بینی کرد: 👨🏻 من بعید می‌دونم پول رو بهت پس بده! مگه اینکه بری شکایت کنی و پای پلیس و دادگاه رو بکشی وسط! 🏻و مجید دقیقاً همین نقشه را در سر داشت که با خونسردی پاسخ داد: - من فردا میرم باهاش صحبت می‌کنم. خیلی هم آروم و محترمانه باهاش حرف می‌زنم. ولی اگه بخواد اذیت کنه، از مسیر قانونی کار رو پیگیری می‌کنم. می‌دونم سخته، طول می‌کشه، دردِ سر داره، ولی بلاخره مجبور میشه کوتاه بیاد... 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید... ▶🆔: @partoweshraq
🕕 💠🌷💠 ⚜🇮🇷⚜🇮🇷⚜🇮🇷⚜🇮🇷⚜ 🌷 شهادت از نظر شهید لبنانی مدافع حرم، احمد مشلب: 🌹 قطعاً شهادت گل رز زیبایی است که هنگامی که فکرمان به آن نزدیک می شود، آرزوی شهادت را مشاهده می کنیم. 🌹 آرزو داریم بوی خدا را استنشاق کنیم. و هنگامی که رایحه الهی را استنشاق کردیم، صفات روحمان به جهان جاودانگی تراشیده می شود و این می تواند یک آغاز باشد. 🌷بسیاری از ما ها از آنها درس شهادت را فراگرفته ایم، سعی کردند شهادت را برای ما تجسم کنند و بسیاری آرزوی شهادت می کنند و منتظر آن هستند. 🌷 ای برادرانم ای مجاهدان در راه خدا باید هرکدام از شما عنصر فعالی باشیدتا پایان زندگی اش شهادت باشد. 👌و به خدا نمی شود پایان زندگی جز شهادت باشد. دنیا را همه می توانند تصاحب کنند ولی آخرت را فقط با اعمال نیک می توان تصاحب کرد. 💚 هر وقت اسم امام زمان (عج) رو می گفت با یک ارادت خاصی دست روی چشمانش میذاشت. 👁 مولای من چشم هایمان منتظر آمدنت است بیا... 🌺 اللهم عجل لولیک الفرج 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 #یا_موسی_بن_جعفر (ع) 🌹 امشب جهان به عطر ولایت معطر است 🌹 زیرا شب ولادت موسی بن جعفر است 🌹 روئیده در بهشت ولایت گلی کز آن 🌹 در هر مشام رایحه ای روح پرور است 🌹 با اینهمه جلال خدائی بشر که دید 🌹 الحق که جای گفتن الله اکبر است 💚 میلاد امام موسی بن جعفر علیه السلام مبارکباد. 🌐 @partoweshraq #شعر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌟 کراماتی از حضرت (علیه السلام) - {١} 🌹توصیه امام کاظم (ع) در گهواره!! 👳🏻 یکی از اصحاب امام جعفر صادق (علیه السلام)، به نام یعقوب سرّاج حکایت کند: 🌴 روزی به قصد ملاقات و زیارت مولایم، حضرت صادق آل محمّد (علیهم السلام) به منزل ایشان رفتم، هنگامی که وارد شدم، دیدم که آن امام بزرگوار کنار گهواره شیرخوارش، حضرت ابوالحسن مولا موسی کاظم (علیه السلام) ایستاده؛ و جهت دلگرم کردن و آرام نمودن نوزاد، با او سخن می گوید! ⏳مدّت زیادی بدین منوال طول کشید؛ و همچنان من در گوشه ای نشسته و نظاره گر آن ها بودم تا آن که سخن راز امام با نور دیده اش علیه السلام به پایان رسید. 👣 آنگاه من از جای خود برخاستم و به سمت آن امام مهربان رفتم، همین که نزدیک آن حضرت قرار گرفتم، فرمود: 🔅آن نوزاد، بعد از من، مولایت خواهد بود، نزد او برو و سلام کن. 👳🏻 پس اطاعت کردم و نزدیک آن نوزاد و نور الهی رفتم و سلام کردم، با این که او کودکی شیرخواره در گهواره بود، خیلی زیبا و با بیانی شیوا جواب سلام مرا داد! 👌🏻و سپس به من خطاب نمود و اظهار داشت: 🔅حرکت کن و به سوی منزل خود روانه شو و آن نام زشت و نامناسبی را که دیروز برای دخترت برگزیده ای تغییر بده، چون خداوند متعال صاحب چنین نام و اسمی را دشمن داشته و غضب دارد و او مورد رحمت الهی قرار نخواهد گرفت! 👳🏻 یعقوب سرّاج در ادامه گوید: 👶🏻 یک روز قبل از آن که خدمت حضرت برسم، خداوند متعال دختری به من عطا کرده بود، که نام او را حُمیراء نهاده بودیم؛ و کسی هم آن حضرت را از این موضوع آگاه نکرده بود؛ و با این که آن حضرت، طفلی شیرخوار در گهواره بود، به خوبی از درون مسائل خانوادگی ما آگاه بود! 🌟 و بعد از آن که چنین علم غیبی از آن طفل معصوم آشکار گشت و مرا در تغییر و انتخاب اسم مناسبی برای دخترم نصیحت فرمود، امام جعفر صادق (علیه السلام) مرا مورد خطاب قرار داده و اظهار نمود: 🔅ای سرّاج! دستور و پیشنهاد مولایت را عمل کن، که موجب سعادت و خوشبختی شما خواهد بود. 👳🏻 یعقوب گوید: من نیز اطاعت امر کردم و نام دخترم را به نام مناسبی تغییر دادم. 📚 اصول کافی: ج ١، ص ٣١٠، ح ١١، إثبات الهداة، ج ٣، ص ١۵٨، ح ١٢. 🌹امام کاظم (علیه السلام): 🔅بدانید که بهاى تن شما مردم، جز بهشت نیست، آن را جز بدان مفروشید. 🌺 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 در نگاه (ع) هرچه انسان عاقل‌تر باشد توجه‌اش به دنیا و زرق و برق آن کمرنگ‌تر و اشتیاقش به آخرت بیشتر می شود. 🌐 @partoweshraq
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕥💠📢💠 ؛ رسـانـہ شیعـہ 🎧 | ⏳عمر خود را در چه راهی صرف کنیم؟ 🌹روایتی ناب از (ع) 🎙حجت الاسلام 🌐 @partoweshraq
🌺 #یا_موسی_بن_جعفر_ادرکنا (ع) 💚 مژده ای دل که شب میلاد کاظم آمده 🌹✨ فاطمه بر دیدن موسی بن جعفر آمده 🌹✨ کاظمین امشب چراغان از وجود کاظم است 💚 خانه ی صادق چراغان از حضور کاظم است 🌸 ولادت امام موسی کاظم مبارک(ع) باد. 🌐 @partoweshraq #شعر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜ امام کاظم (علیه السلام): 🔅بازیگوشی پسر در دوران کودکی پسندیده است، برای این که در بزرگسالی بردبار شود. 📚 میزان الحکمه، ج ۶، ص ۲۵۷. 🌐 @partoweshraq #حدیث
🌹 ⛔ مردم از گناه دوری کنید چرا که هیچ نفعی از ارتکاب آن برای شما بوجود نمی آید. ✅ همیشه راستگو باشید که رهایی در راستگویی است و از دروغ بپرهیزید که مرگ در دروغ گویی است. 🎁 کار خیر کنید. 🗣 کمتر حرف بزنید و بیشتر عمل‌کنید. 🌃 هر شب قبل از خواب مقداری از اعمالتان را که در روز انجام دادید مرور کنید و سعی کنید فردایتان از دیروزتان بهتر باشد. 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 ⛔ کور خواندید؛ این دفعه دیگه فراری در کار نیست! 🎙تحلیل جالب حاج از صحبت های اخیر 🌐 @partoweshraq
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 😳 این یک فیلم هالیوودی نیست! 🌪تصاویری حیرت انگیز از یک طوفان تابستانی در آمریکا!! 🌐 @partoweshraq
👨🏻🏫 آموزگار تصمیم گرفت که از دانش آموزان به شیوه‌ی جالبی قدردانی کند. 🚪او دانش آموزان را جلوی کلاس می‌آورد و چگونگی اثرگذاری آن‌ها بر خودش را بازگو کرد. 🎗آنگاه به سینه هر یک از آن‌ها روبانی زرد رنگ می‌زد که روی آن با حروف طلایی نوشته شده بود: 🌟 من آدم تاثیر گذاری هستم!! 🎗🎗🎗آموزگار به هر دانش آموز سه روبان اضافی داد و از آن ها خواست که مراسم قدردانی را گسترش دهند. 🏢 یکی از بچه سراغ مدیر جوان شرکتی رفت و از او به خاطر کمکی که در برنامه‌ریزی شغلی به وی کرده بود، قدردانی کرد و یکی از روبان ها را به پیراهنش زد و دو روبان دیگر را به او داد. 🚪مدیر جوان چند ساعت بعد به دفتر رئیسش که به بدرفتاری با کارمندانش شهرت داشت، رفت و به او گفت: 🎗که صمیمانه او را به خاطر نبوغ کاری‌اش تحسین می‌کند، سپس یکی از رویان ها را روی یقه کت رئیسش چسباند و آخرین روبان را به او داد! 🌃 آن شب رئیس به خانه آمد و در کنار پسر ۱۴ ساله اش نشست و به او گفت: 👨🏻💼 امروز یکی از کارمندانم به من گفت که مرا بخاطر نبوغ کاری‌ام تحسین می کند و روبانی زرد رنگ به من داد که روی آن نوشته شده بود: 🌟 من آدم تاثیر گذاری هستم!! 🎗او یک روبان اضافی بمن داد و از من خواست از کس دیگری قدر دانی کنم. 🚗 هنگامی که داشتم به سمت خانه می آمدم، فکر می‌کردم که روبان را به چه کسی بدهم و به یاد تو افتادم. 👨🏻💼 من میخواستم از تو قدر دانی کنم، مشغله کاری من بسیار زیاد است و وقتی شب ها به خانه می‌آیم توجه زیادی به تو نمی کنم… اما امشب می‌خواهم کنارت بنشنیم و به تو بگویم که چقدر برایم عزیزی و می‌خواهم بدانی که تو بر روی زندگی من تاثیرگذار بوده‌ای و روبان آبی را به پسرش داد. 🙍🏻‍♂ پسر که کاملا شگفت زده شده بود به گریه افتاد، به پدر نگاه کرد و با صدای لرزان گفت: ✋🏻من می‌خواستم امشب خودکشی کنم، اصلا فکر نمی‌کردم که وجود من برایتان اهمیتی داشته باشد…! 🏢 فردا که رئیس به اداره آمد، آدم دیگری شده بود. 👨🏻💼 او دیگر سر کارمندان غر نمی‌زد و طوری رفتار می‌کرد که همه کارمندان بفهمند که چقدر بر روی او تأثیرگذار بوده‌اند. 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
🌹 پیک سعادت داد این بشارت ☀ تابیده هفتم مهر ولایت ☀ آمد این مژده از حى تبارک 🌹 میلاد موسى بن جعفر مبارک 🌺🍃 سلام صبحتون بخیر و شادی 🌐 @partoweshraq #شعر