🕓 💠🚻💠 #مشاوره_خانواده
👌داستان تربیتی واقعی
👨🏻🏫 معلّم از دانشآموز سوالی کرد امّا او نتوانست جواب دهد، همه او را تمسخر کردند. معلّم متوجّه شد که او اعتماد به نفس پایینی دارد.
🏫 زنگ آخر وقتی همه رفتند معلّم، او را صدا زد و به او برگهای داد که بیت شعری روی آن بود و از او خواست آن بیت شعر را حفظ کرده و با هیچکس در این مورد صحبت نکند.
👨🏻🏫 روز بعد، معلّم همان بیت شعر را روی تخته نوشت و به سرعت آن را پاک کرد و از بچّهها خواست هر کس توانسته شعر را سریع حفظ کند، دستش را بالا ببرد.
☝🏻تنها کسی که دست خود را بالا برد و شعر را خواند همان دانش آموز بود.
👥👥 بچّهها از این که او توانسته در فرصت کم شعر را حفظ کند مات و مبهوت شدند.
👏 معلّم خواست برای او دست بزنند. معلّم هر روز این کار را تکرار میکرد و از بچّهها میخواست تشویقش کنند.
👌دیگر کسی او را مسخره نمیکرد و دارای اعتماد به نفس شد و احساس کرد دیگر آن شخصی که همواره او را «خِنگ» مینامیدند، نیست و تمام تلاش خود را میکرد که همیشه احساس خوبِ برتر بودن و باهوش بودن را حفظ کند.
📄 آن سال با معدّلی خوب قبول شد. به کلاسهای بالاتر رفت.
🎓 وارد دانشگاه شد. مدرک دکترای فوق تخصص پزشکی گرفت و اکنون پدر پیوند کبد جهان است.
📙کتاب زندگانی دکتر ملک حسینی.
📲 ڪانال پـرتـو اشـراق
🆔 @partoweshraq
#داستان_کوتاه
#پندها
⁉ غذای منزل یا بیت المال؟!
🍽 روزی مهمان مقام معظم رهبری بودم. سفره را که گستردند، #آیت_الله_خامنه_ای به پسرشان، آقا مصطفی فرمودند:
🔅پا شو برو!
✋ من خلاف ایشان عرض کردم: اجازه بفرمایید آقا زاده هم باشند. من از وی درخواست کرده ام که با هم باشیم!
🌷آقا فرمودند: این غذا مال #بیت_المال است. شما هم مهمان بیت المال هستید. برای بچه ها جایز نیست که بر سر این سفره بنشینند. آنان به منزل بروند و از غذای خانه میل نمایند.
🌷من در آن لحظه فهمیدم که خداوند چرا این همه عزت به آقا داده است.
🎙 #آیت_الله_جوادی_آملی
📗پرتوی از خورشید (داستان هایی از زندگی #مقام_معظم_رهبری (مدظله العالی))، علی شیرازی.
📲 ڪانال پـرتـو اشـراق
🆔 @partoweshraq
#هـمراہ_با_رهـبرے
#داستان_کوتاه
#حـلقـہ_عشـاق
#پندها
🐽 #حیوانات_انسان_نما!
⚜ از #امام_صادق (علیه السلام) #روایت شده است:
🔅صورت انسانیت همان راه مستقیم برای نیل به هر خیر و خوبی است و همان صورت انسانی پلی است کشیده شده بین بهشت و دوزخ. (١)
👌بنابر حدیث امام صادق (علیه السلام) کسی که می گوید:
🔅اهدنا الصراط المستقیم مقصودش این است که:
✋🤚 «بارالها! مرا از حمایت و رحمت وسیع خود برخوردار فرما و موفقم بدار که همواره اعمالم و اخلاقم انسانی باشد و از طریق انسانیت منحرف نشوم و به خلق و خوی حیوانات و درندگان نگرایم که بر اثر آن گرایش، صورت انسانی از کفم برود و رخسار حیوانات و درندگان به خود بگیرم!»
🐺 با توجه به این #حدیث معلوم می شود که حیوانات و درندگان انسان نما در این جهان بسیارند و اولیای الهی با #چشم_واقع_بین خود آنان را مشاهده می کنند و گاهی اجازه می دهند که دیگران نیز آنها را با چهره غیر انسانی ببینند!!
🕋 #امام_سجاد (علیه السلام) به مکه، مشرف شده بود. در #عرفات، مردم بسیاری گرد هم آمده بودند.
🌹حضرت از #زهری پرسید: به نظرت عدد این ها چقدر است؟
👳🏻 او عدد زیادی را حدس زد و گفت: این همه برای ادای فریضه #حج آمده اند؟!
🌹 امام (علیه السلام) فرمود:
🔅«یا زهریّ ما أکثر الضجیج و أقلّ الحجیج»؛
🔅«چقدر هیاهو و فریاد زیاد است و حج کننده کم!» (۲)
👳🏻 زهری از سخن امام (علیه السلام) به شگفت آمد!!
🌹حضرت فرمود: صورتت را نزدیک من بیاور!!
👳🏻 نزدیک آورد... امام (علیه السلام) دستی به صورتش کشید.
🌹 سپس فرمود: نگاه کن!
👳🏻 زهری به مردم نظر افکند.
🐒 می گوید: مردم را به صورت #میمون دیدم. مگر عده قلیلی از آنان را!
👥👥 این عده که در عرفات بودند، به ظاهر در صف مسلمین قرار داشتند و صراط مستقیم اسلام را می پیمودند، اما فاقد اخلاق سالم و سجایای انسانی بودند، از این رو صورت انسانی نداشتند.
👳🏻 موقعی که امام، پرده طبیعت را عقب زد و چشم زهری را واقع بین ساخت، حقیقت امر آشکار گردید و شکل واقعی آنان مشهود شد. (۳)
📚 پی نوشت ها:
١. تفسیر صافی، ص ٢٠.
۲. مستدرک الوسایل، ج ۱۰، ص ۴۰.
۳. شرح و تفسیر دعای مکارم الاخلاق، ج ۱، ص ۲۵۱.
📓 حکایات منبر، «داستان های شیرین و حکایات خواندنی در محضر استاد سخن، زبان گویای اسلام #مرحوم_فلسفی (رحمت الله علیه)، محمد رحمتی شهرضا
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔 eitaa.com/partoweshraq
▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
#پندها
#داستان_کوتاه
#حـلقـہ_عشـاق
🕎 #یهودی_و_زرتشتی 🔥
🐪 مرد یهودی و فقیر با شخصی آتش پرست که مال زیاد داشت، به راهی می رفتند، آتش پرست شتری داشت و اسباب سفر نیز همراه داشت؛ از یهودی سؤال کرد:
👴🏼 مذهب و مرام تو چیست؟
👨🏻 گفت: عقیده ام آن است که جهان را آفریدگاری است و او را پرستش می کنم و به او پناه می برم، و هر کس موافق مذهب من می باشد به او نیکی می کنم و هر کس مخالف مذهب من است خون او را بریزم!!
👨🏻 یهودی از آتش پرست سؤال کرد: مرام تو چیست؟
👴🏼 گفت: خود و همه موجودات را دوست می دارم و به کسی بدی نمی کنم و به دوست و دشمن احسان و نیکی می کنم.
👌اگر کسی با من بدی کند به او جز با نیکی رفتار نکنم، به سبب آنکه می دانم که جهان هستی را آفریدگاری است.
👨🏻 یهودی گفت: این قدر دروغ مگو که من همنوع تو هستم، و تو روی شتر با وسایل مسافرت می کنی و من با پای پیاده با تهی دستی، نه از خوراک خود می دهی و نه سوار بر شترت می نمایی!!
🐪 آتش پرست از شتر پیاده شد و سفره غذا را در مقابل یهودی پهن کرد یهودی مقداری نان خورد و با خواهش بر شتر او نشست تا خستگی بگیرد.
👨🏻مقداری راه که با یکدیگر حرکت کردند، یهودی ناگهان تازیانه بر شتر نواخت و فرار نمود.
👴🏼 آتش پرست هر چند فریاد کرد: که ای مرد من به تو احسان نمودم آیا این جزای احسان من است که مرا در بیابان تنها بگذاری، فایده ای نکرد.
👨🏻 یهودی با فریاد می گفت: قبلاً مرام خود را به تو گفتم که هر کس مخالف مرام من است او را هلاک کنم.
✋🤚 آتش پرست رو به آسمان کرد و گفت: خدایا من به این مرد نیکوئی کردم و او بدی نمود، داد مرا از او بستان.
🏜 این گفت و به راه خود ادامه داد. هنوز مقداری راه را نپیموده بود که ناگهان چشمش به شترش افتاد که ایستاده و یهودی را بر زمین انداخته و تمام بدنش مجروح و ناله اش بلند است!!
🐪 خوشحال شد و شتر خود را گرفت و بر آن نشست و می خواست حرکت کند که ناله یهودی بلند شد:
👨🏻 ای مرد نیکوکار تو میوه احسان را چشیدی و من پاداش بدی را دیدم، اینک به عقیده خودت از راه احسان رومگردان و به من نیکی کن و مرا در این بیابان رها مکن!!
👴🏼 او بر یهودی رحم و شفقت نمود او را بر شتر خویش سوار کرد و به شهر رساند. (١)
١. جوامع الحکایات ص ٢۴ - نمونه معارف ۱/۲۹.
📗 یکصد موضوع، ۵٠٠ داستان، سید علی اکبر صداقت
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔 eitaa.com/partoweshraq
▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
#داستان_کوتاه
#پندها
🏢 دوستانِ جان دیروز صبح تو مشهد در دانشگاهی یک جلسه کارگاهی بود که شرکت کرده بودم، کاری به موضوع کارگاه ندارم اما اتفاق برام جالب بود که میخوام براتون بگم:
🎙 اتفاق بسیار دلچسب بود تو کارگاه اساتید میرفتن صحبت میکردن و مطالب زیبا و ارزشمندی رو ارائه می دادند.
💺من انتهای سالن نشسته بودم که حرکات دست و اشاره ی خانمی توجه منو جلب کرد!
💺💺 ابتدا فکر کردم تمام وقت جلسه داره با بغل دستیش صحبت میکنه!
💭 با خودم گفتم خب اگر جلسه براشون مهم نبود خب نمیومدن.
👌🤞اما زود متوجه شدم نه اینطور نیست، این خانم مهربان تمام مدت جلسه ی سه ساعته داشت برای دوست ناشنوای بغل دستش سخنرانی ها رو بزبان اشاره ترجمه می کرد!!
🌹 خیلی زیبا بود برام، تمام وقت با خودم زمزمه می کردم:
💚 زندگی خالی نیست، مهربانی هست، ایمان هست...
🎙راوی استاد علیرضا قزی
📲 ڪانال پـرتـو اشـراق
🆔 @partoweshraq
#داستان_کوتاه
#پندها
🚢 داستان نمادین کشتی نوح
🌊 ماجرا از این قرار بود که حضرت #نوح به پسرش #کنعان گفت: که بیا سوار کشتی شو و از طوفان خودت را نجات بده!
⛰ ولی کنعان گفت: من می روم روی آن کوه بلند.
🌹 حضرت نوح نماد زندگی و خداست که هر لحظه به ما می گوید که بیا سوار #کشتی این لحظه شو. این لحظه فضایی است که شما را از طوفان نجات می دهد.
🌪اما طوفان چیست؟
🏙 طوفان همان سیلاب اتفاقات و وضعیت های بیرونی ما هستند که هر لحظه ما را اسیر خودشان می کنند و ما در گرداب اتفاقات غرق می شویم.
💭 ولی کنعان که نماد «ما» هست که در ذهن و فکر گیر کرده است می گوید که من می روم روی کوه بلند!
⛰ این کوه بلند چیست؟
💭 این کوه بلند همان کوه «منیت» و «من» ذهنی است.
🌪️که ما فکر می کنیم که هر چقدر خودمان را پیش مردم بزرگتر جلوه دهیم از طوفان نجات پیدا خواهیم کرد. اما نمی دانیم که طوفان اتفاقات ما را به دام خود می اندازد.
🔺هر چقدر بالاتر بریم باز طوفان اتفاقات ما را به خود می کشاند
به قول مولانا:
🔅نردبان این جهان ما و منی است
🔅عاقبت این نردبان افتادنی است
🔅لاجرم هر کس که بالاتر نشست
🔅استخوانش سخت تر خواهد شکست
🚢 پس تنها راه نجات وارد شدن در کشتی این لحظه و فضای یکتایی این لحظه است.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔 eitaa.com/partoweshraq
▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
#داستان_کوتاه
#پندها
🏰 در تایخ آمده مرد عربی مهمان حاکمی شد و آن حاکم برای مهمان دو کبک بریان شده آورد!
👳🏻♂️ عرب از دیدن کبک ها خنده اش گرفت؟!
👥👥 اطرافیان علت خنده اش را پرسیدند؟!
👳🏻♂️ گفت: در خنده من اسراری است؟!
🏰 حاکم با عصبانیت گفت: یا اسرار خود را بگو یا دستور می دهم سر از بدنت جدا کنند!!
👳🏻♂️ عرب گفت: چند مدت قبل بازرگانی را که دارای اموال فراوان بود در بیابان غارت کردم سپس تصمیم گرفتم او را بکشم!
🧔🏻او خواهش کرد مرا نکش ولی اموالم همه مال شما باشد مرا رها کن فرزندانم در انتظار من هستند!
👳🏻♂️ گفتم: حرف بی مورد نزن اگر تو را رها کنم راز من فاش می گردد.
🦃🦃 در این هنگام که خواستم بکشم مقتول دید دو کبک روی تخته سنگی نشسته اند، گفت:
🧔🏻ای کبکها شما شاهد باشید بی گناه کشته شدم!
👳🏻♂️ من گفتم: ای بی عقل کبک چگونه بر قتل تو گواهی دهد!!
🗡️ و سرش را جدا کردم و حالا که کبک را در سر سفره دیدم یاد سخن آن مرد بی عقل بازرگان افتادم!!
🍗 حاکم دست از غذا کشید و گفت: تو با زبان خود اقرار به قتل کردی و این کبکها گواهی دادند و با پای خویش به قتلگاه آمدی زیرا هر چه بکاری همان را درو می کنی، اموال بازرگان را به فرزندانش برگردانید و بعد او را به قتل رسانید. (۱)
۱. حکایت برگزیده ص ۱۵۵.
📕 داستانهای تبلیغی، شیخ علی گلستانی همدانی.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔 eitaa.com/partoweshraq
▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
#داستان_کوتاه
#پندها
⛳ #کمال
🌃 در نيويورک، در ضيافت شامى كه به منظور جمعآورى كمک مالى براى مدرسهاى مربوط به بچههاى داراى ناتوانى ذهنى بود، پدر يكى از بچهها نطقى كرد كه هرگز براى شنوندگان آن فراموش نمىشود...!!
🤵🏻 او با گريه گفت:
🎙️ كمال، در بچه من «شايا» كجاست؟
🔅هر چيزى كه خداوند مىآفريند كامل است، اما بچهِ من نمىتواند چيزهايى را بفهمد كه بقيه بچهها مىتوانند.
🔅بچهِ من نمىتواند چهرهها و چيزهايى را كه ديده، مثل بقيه بچهها به ياد بياورد. كمال خدا در مورد شايا كجاست؟
👥 افرادى كه در جمع بودند،
با شنيدن اين جملات،
شوكه و اندوهگين شدند...
🤵🏻 پدر شايا ادامه داد:
✋🏻 به اعتقاد من، هنگامى كه خدا بچهاى شبيه شايا را به دنيا مىآورد، كمال آن بچه را در روشى مىگذارد كه ديگران با او رفتار مىكنند.
🔰و سپس داستان زير را درباره شايا تعريف كرد:
🏏 يک روز كه شايا و من در پارک قدم مىزديم، تعدادى بچه را ديديم كه بيسبال بازى مىكردند.
👦🏻 شايا پرسيد:
بابا، به نظرت اونا منو بازى مىدن...؟
🤵🏻 من مىدانستم كه پسرم بازى بلد نيست
و احتمالا بچهها او را توى تيمشان نمىخواهند؛
اما فهميدم كه اگر پسرم براى بازى پذيرفته شود، حس يكى بودن با آن بچهها مىكند. پس به يكى از بچهها نزديك شدم و پرسيدم كه آيا شايا مىتواند بازى كند؟!
🧒🏻 آن بچه به همتيمىهايش نگاه كرد تا نظر آنها را بخواهد، ولى جوابى نگرفت و خودش گفت:
ما ۶ امتياز عقب هستيم و بازى در راند ۹ است.
فكر مىكنم اون بتونه در تيم ما باشه...
🏏 در نهايت تعجب، چوب بيسبال را به شايا دادند!
👥 همه مىدانستند كه اين غير ممكن است؛ زيرا شايا حتى بلد نيست كه چطور چوب را بگيرد!
👦🏻 اما همين كه شايا براى زدن ضربه رفت، توپگير چند قدمى نزديک شد تا توپ را خيلى آرام بندازد كه شايا حداقل بتواند ضربه آرامى به آن بزند...
🥎 اوّلين توپى كه پرتاب شد،
شايا ناشيانه زد و از دست داد!
🧒🏻👦🏻 يكى از همتيمىهاى شايا نزديک شد و دوتايى چوب را گرفتند و روبهروى پرتابكن ايستادند.
🥎 توپگير دوباره چند قدمى جلو آمد و آرام توپ را انداخت.
👦🏻🧒🏻 شايا و همتيميش، ضربه آرامى زدند و توپ نزديك توپگير افتاد؛
🥎 توپگير، توپ را برداشت و مىتوانست به اوّلين نفر تيمش بدهد و شايا بايد بيرون مىرفت و بازى تمام مىشد ...
👥 اما به جاى اين كار، او توپ را جايى دور از نفر اوّل تيمش انداخت و همه داد زدند:
👈 شايا، برو به خط اوّل، برو به خط اوّل!!!
👦🏻 تا به حال شايا به خط اوّل ندويده بود! شايا هيجانزده و با شوق، خط عرضى را با شتاب دويد.
⛳ وقتى كه شايا به خط اوّل رسيد،
بازيكنى كه آنجا بود مىتوانست توپ را جايى پرتاب كند كه امتياز بگيرد و شايا از زمين بيرون برود، ولى فهميد كه چرا توپگير، توپ را آنجا انداخته است.
🥎 توپ را بلند، آنطرف خط سوم پرت كرد و همه داد زدند:
👥 بدو به خط ۲، بدو به خط ۲!!!
👦🏻 شايا به سمت خط دوم دويد.
👥👥 در اين هنگام بقيه بچهها در خط خانه هيجانزده و مشتاق، حلقه زده بودند...
⛳ همين كه شايا به خط دوم رسيد،
همه داد زدند:
👈 برو به ۳!!! وقتى به ۳ رسيد،
افراد هر دو تيم دنبالش دويدند و فرياد زدند:
🗣️ شايا، برو به خط خانه...!
شايا به خط خانه دويد و همه ۱۸ بازيكن، شايا را مثل يک قهرمان روى دوششان گرفتند،
مانند اينكه او يک ضربه خيلى عالى زده و كل تيم برنده شده باشد...
🤵🏻 پدر شايا در حالى كه اشک در چشمانش بود، گفت:
👌🏻 «آن ١٨ پسر به كمال رسيدند...»
📗 من، منم؟! | امیر رضا آرمیون
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔 eitaa.com/partoweshraq
▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
#داستان_کوتاه
#پندها
💃🏻 قدرت یک زن آلوده!!
⚜️ #حضرت_باقر (علیه السلام) فرمود:
👥👥 زنی هرزه گرد با چند نفر از جوانان #بنی_اسرائیل مصادف شد.
👩🏻 با قیافه به ظاهر آراسته خود آنها را فریفت!
👥 یکی از جوانان به دیگری گفت اگر فلان #عابد هم این زن را ببیند فریفته اش خواهد شد!
👩🏻 زن آلوده این سخن را شنید، گفت: به خدا سوگند تا او را نفریبم به خانه بر نمی گردم!!
🌌 هنگام شب به محل عابد رفت در را کوبید گفت زنی بی پناهم امشب مرا در خانه خود جای ده!
👳🏻♂️ عابد امتناع ورزید.
👩🏻 زن گفت چند نفر جوان مرا تعقیب می کنند اگر راهم ندهی، آنها برسند از چنگشان خلاصی نخواهم داشت!!
💃🏻 عابد این حرف را که شنید او را اجازه ورود داد همین که داخل خانه شد لباس از تن خود بیرون کرد و قامت دلارای خویش را در مقابل او جلوه داد!!
👁️ چشم عابد به پیکر زیبا و اندام دلفریب او افتاد. چنان تحت تأثیر غریزه جنسی واقع شد که بی اختیار دست خود را بر اندامش نهاد!
🥘 در این موقع ناگاه به خود آمده متوجه شد چه از او سرزده دیگی بر سر بار داشت، برای تهیه غذا زیر آن آتشی افروخته بود. جلو رفت دست خود را بر آتش نهاد!!
👩🏻 زن پرسید چه کاریست که از تو سر می زند؟
👳🏻♂️ جواب داد دست من خودسرانه کاری کرد او را کیفر می دهم.
👥👥 از دیدن این وضع زن طاقت نیاورده، از خانه او خارج شد در بین راه به عده ای از بنی اسرائیل برخورد، گفت فلان عابد را در خانه یابید که خود را آتش داد!!
🔥 وقتی آمدند مقداری از دست او را سوخته یافتند. (۱)
۱- جزء ۱۴، بحارالانوار، ص ۴۹۲، چاپ آخوندی.
📗 آگاه شویم (۱۱) پیروی یا مخالفت با نفس چرا؟ - حسن امیدوار
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔 eitaa.com/partoweshraq
▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
#داستان_کوتاه
#پندها
⚰ جنازه ای که فریاد می زد که مرا به قبرستان نبرید اما کسی نمی شنید!
⚜ مرحوم حضرت #آیت_الله_العظمی_میرزا_جواد_انصاری_همدانی (رضوان الله تعالی علیه) نقل می فرمودند:
⚫ من در یکی از خیابان های همدان عبور می کردم، دیدم جنازه ای را به دوش گرفته و به سمت قبرستان می برند و جمعی او را تشییع می نمودند، ولی از جنبه ملکوتی او را به سمت یک تاریکی مبهم و عمیقی می برند و روح مثالی این مرد متوفی در بالای جنازه می رفت و پیوسته می خواست فریاد کند:
✋🏿 ای خدا، مرا نجات بده، مرا اینجا نبرند! ولی زبانش به نام خدا جاری نمی شد!!
👨🏿 آن وقت رو می کرد به مردم و می گفت: ای مردم مرا نجات دهید، نگذارید مرا ببرند ولی صدایش به گوش کسی نمی رسید!!
🔥 من صاحب جنازه را می شناختم، اهل همدان بود و او حاکم ستمگری بود.
📚 منبع: کرامات و حکایات عاشقان خدا، جلد اول، ص ۱۴۹.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔 eitaa.com/partoweshraq
▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
#پندها
#کرامات
#داستان_کوتاه
#سـیـره_اهـل_بیـٺ
👳🏻♂️ عبدالله بن مبارک و زن سیده 🧕🏻
🕋 #ابن_جوزی در تذکرة الخواص نقل می کند که #عبدالله_بن_مبارک مدت پنجاه سال مرتب هر دو سال یک بار برای زیارت به #مکه می رفت.
🐪🐫 سالی مهیای رفتن به #حج گردید و از خانه خارج شد. در یکی از منازل بین راه به زنی سیده برخورد که مشغول پاک کردن یک مرغابی مرده است!
👳🏻♂️ پیش او رفت و گفت ای زن چرا این مرغابی مرده را پاک می کنی؟
🧕🏻گفت کاری که برای تو فایده ندارد از چه رو می پرسی؟
👳🏻♂️ عبدالله اصرار زیاد کرد.
🧕🏻زن گفت حالا که اینقدر اصرار می ورزی من زنی #علویه هستم و چهار دختر دارم که پدر آنها چندی پیش از دنیا رفت. امروز روز چهارم است که ما چیزی نخورده و به حال اضطرار افتاده ایم و مرده بر ما حلال است این مرغابی را پیدا کرده ام و می خواهم برای بچه هایم غذا تهیه کنم.
👳🏻♂️ عبدالله می گوید در دل گفتم وای بر تو چگونه این فرصت را از دست می دهی؟
💰 به زن اشاره کردم دامنت را باز کن چون باز کرد دینارها را در دامن او ریختم!!
🧕🏻زن با قیافه ای که شرمندگی را حکایت می کرد سر به زیر انداخته بود.
🐫🐪 او رفت و من از همانجا به منزل خود برگشتم و خداوند میل رفتن مکه را در آن سال از قلبم برداشت. به شهر خود بازگشتم مدتی گذشت تا مردم از مکه برگشتند.
🌴 برای دیدار همسایگان سفر رفته به خانه آنها رفتم.
👥 هر کدام مرا می دیدند می گفتند ما با هم در فلانجا بودیم و شما را در فلان محل دیدیم!!
🤝🏻 من به آنها تهنیت برای قبولی حج می گفتم، آنها نیز مرا تهنیت می گفتند که حج تو هم قبول باشد!!!
🌌 آن شب را در اندیشه ای عجیب به خواب رفتم در خواب حضرت_رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) را دیدم که فرمود:
🌹 عبدالله! رسیدگی و کمک به یک نفر از بچه های من کردی از خداوند خواستم ملکی را به صورت تو خلق کند تا برایت هر سال تا روز قیامت حج بگذارد اینک می خواهی پس از این به حج برو و می خواهی ترک کن. (۱)
📚 پی نوشت:
۱. شجره طوبی، ص ۱۱ در ریاحین الشریعه مدت حج را پنج سال نوشته و نیز در کشکول بحرانی نقل از منهاج الیقین علامه.
📗 آگاه شویم (۱۲) احترام و نیکی با سادات چرا؟ - حسن امیدوار
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔 eitaa.com/partoweshraq
▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
#روایت
#پندها
#داستان_کوتاه
#سـیـره_اهـل_بیـٺ