eitaa logo
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
639 دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
2.9هزار ویدیو
37 فایل
🌷 کانال راویان(سیره شهدا،دفاع مقدس و مدافعین حرم،جبهه مقاومت،انقلاب،پیشرفت،مکتب حاج قاسم) 🌹اهداف:اعزام راوی،برگزاری دوره روایتگری،اردوی راهیان نور و راهیان مکتب حاج قاسم، برگزاری کنگره ویادواره شهداو... ⚘سیاری @shahidegomnamemaktabehajqasem ۰۹۱۰۰۲۳۷۶۸۷
مشاهده در ایتا
دانلود
#طلبه_شهید_سعید_بیاضی_زاده 🔰با #اخلاص بود و جزء #نخبگان و استعدادهاے برتر #حوزه ، ولی به قول طلبه ها هیچ وجهه علمی برای خود نتراشیده بود. 🔰هدف ازحضور در سوریه دفاع ازحرم #حضرت_زینب(س) و #حضرت_رقیه(س) بود و اعتقاد داشت یک بارحضرت به اسارت رفتند و حالا که ما هستیم، نباید اجازه دهیم دوباره به اسارت دشمن درآمده وحرم به دست دشمنان بیفتد.👌👌👌 🔰در زمانی که رئیس کاروان در کربلا بود. راه کربلا نیز با همه سختی ها، صبوری کرد و به هیچ کسی اعتراض نداشت. تا اینکه درراه برگشت به خانه باکاروان صحبت کرده وگفته بود شما همه ناراحت هستید که چرا نتوانسته اید در شلوغی به خوبی زیارت کنید اما باید از امام حسین(ع) تشکر کنید و بگویید ممنونیم که ما را طلبیدید تا به کربلا بیاییم.🙏 در مسیر رفتن به کاظمین همه غر می زدید و می ترسیدید؛ باید یک لحظه خود را جای #حضرت_زینب (س) می گذاشتید😔 و از خود می پرسیدید ایشان چگونه درتاریکی شب با پای پیاده همراه کاروان اسرا می رفتند و چه سختی هایی تحمل کردند. @raviannoorshohada
💢وارد #سوریه که شدیم برای عرض ادب به بارگاه #حضرت_زینب و #حضرت_رقیه سلام الله علیهما رفتیم. بعد از آن هم در محل خود مستقر شدیم. ▪️روز بعد برای شناسایی محیط پیرامون حرکت کردیم. چند قدم🚶 که رفتیم دیدم محمود پوتین هایش را از پا درآورد و با #پای_برهنه به راه افتاد.🙁😢 ‌ ▪️مدام می پرسیدیم چرا این کار را انجام میدهی آقا محمود؟ هنوز چند متری بیشتر نرفته بودیم که دیدیم نشست و شروع کرد به #گریه 😭. هر چقدر اصرار میکردیم بلند نمیشد چند نفری زیر بغلش را گرفتیم و بلندش کردیم. بلند بلند گریه میکرد و میگفت خدایا حضرت زینب کبری سلام الله علیها چطور این مسیر سنگلاخی را با پای پیاده با بچه های کوچک راه رفته آن وقت من چند متر بیشتر نمیتوانم بروم!😭💔 ‌ ▪️بعد گفت رفقا بیایید تا آنجا که میشود سنگها را از جلو پای #شیعیان برداریم، همانطور که اباعبدالله #شب_عاشورا خارهای اطراف خیمه ها را برداشت که در پای کودکان و اهل حرم نرود. 😔☝️ راوی:همرزم شهیدمدافع‌حرم ‌#محمود_مراد_اسکندری🌹 @raviannoorshohada
❤️💍 #همسران_شهدا چند روز قبل از رفتنش بی قرار بودم و می‌دانستم که می‌خواهد برود. هر دفعه که می‌رفت و برمی‌گشت، می‌گفتم: «خیلی استرس داریم» 😔و گریه می‌کردم ولی نه تا حد و اندازه دفعه آخر، هر بار انگار دلم آرام‌تر بود ولی این مرتبه دلم، خیلی بی‌قرار بود و گریه می‌کردم که می‌گفت: ❤️«اگر تو راضی نباشی، نمی‌روم، بالاخره ما با هم در زندگی شریک هستیم» چون هر دفعه که می‌رفت و نمی‌شد برود، می‌گفت: «این دفعه آخرم است و اگر نبرند دیگر نمی‌روم» 🌷به او گفتم:«شما گفتی دفعه آخرم است» گفت:«این دفعه نبرند، دیگر واقعا نمی‌روم» گفتم: «خودت را جای من بگذار، اگر من بودم تو اجازه می‌دادی به چنین سفری بروم؟» گفت:«نه اصلا اجازه نمی‌دادم بروی» 😔گفتم:«من نه دلم می‌آید که بگویم برو و نه این که بگویم نرو، سخت است، من را در دوراهی گذاشته‌ای، نمی‌توانم بگویم نرو چون برای #حضرت_زینب (س) و #اسلام می‌خواهی بروی که باید بروی، بگویم هم برو که دلتنگی و فراق خیلی اذیتم می‌کند، به خدا می‌سپارمت، اِن شاءالله به سلامتی بروید و برگردید و در زمان ظهور امام زمان (عج) در رکاب ایشان با دشمنان بجنگید.» ولی برایم خیلی سخت بود.... شهید شب #تاسوعا #مدافع_حرم #عبدالله_باقری @raviannoorshohada
یک روز به خوابم آمد و گفت: من به خواسته ی خودم که #شهادت بود، رسیدم☺️🕊 وقتی برای دومین بار با خانم شهربانو نوروزیان(همسر شهید) هماهنگ میکردم تا کارهای مربوط به کتاب را انجام دهیم، همان شب دوباره خواب او را دیدم😳 انگار نه خواب بودم و نه بیدار.ـ. آمد و گفت: کتاب (خداحافظ دنیا) رو بده ببینم چه کار کردی! جزوه ی آماده شده ای را جلوی او گذاشتم📕. جزوه را برداشت و به چند صفحه اش نگاهی انداخت و با لحن تلخی پرسید: از حضرت زینب چی نوشتی😑؟ نگاه مبهوتم به چشم های نافذش گره خورده بود. بعد از سکوت کوتاه زبان باز کردم و با شرمندگی گفتم: چیزی ننوشتم😓! گفت: از مصیبت #حضرت_زینب(ع) بنویس 😔💔 از خواب برخاستم. ناخودآگاه می گریستم و می گفتم: الله اکبر... الله اکبر... الله اکبر.😭😭 شهیـد مدافـع حـرم حـاج محمـد شالیڪار🌹 @raviannoorshohada
36.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مااز دمشق و کربلا خیلی فاصله داریم،💔 اما همین‌جا کنار هم، میلادِ #حضرت_زینب (س) رو جشن می‌گیریم . . . 💞 رفقای شهدایے☺️ تولد‌ #عمه‌جانموݩ #عقیله #زینب (س) @raviannoorshohada
راوی:مادر شهید 🔰اواخر سال 66 بود رفت به جبهه و در طی این مدت دو بار به مرخصی آمد. هر وقت زنگ می زد📞☎️ می گفتم «چرا نمی آیی مرخصی» می گفت «هر وقت می آیم مرخصی شما میگویید نرو.من اینجا از قفس آزاد شدم.🕊 من اینجا عاشق شدم». 😍دفعه آخر که به مرخصی آمد دیدم خیلی فرق کرده و حالت معنوی خاصی پیدا کرده. وقتی بغلش کردم با خودم گفتم برای آخرین بار است که می بینمش. 🔰به سید مهدی گفتم «مادر مگر جنگ تمام نشده و امام قطعنامه را امضا نکردند؟» گفت «مگر امام نفرمودند من جام زهر را نوشیدم، من باید دوباره برگردم.» گفتم «برو و مواظب خودت باش!»  🔰با اینکه خودش می دانست بر نمیگردد گفت «این دفعه که برگردم تحصیلاتم 📚را ادامه می دهم به خاطر شما!» 🔰مادر شهید رضوی در خصوص عشق و ارادت فرزندش به ائمه اطهار (ع) می‌گوید:عشق خیلی زیادی به (س)، (س) (ع) داشت. ایام محرم و عزاداری در هیئت ها عزاداری می کرد و عشقش قابل وصف نبود. 🔰قبل اینکه شهید شود هر موقع تهران بود می رفت روی قبر شهدا می‌خوابید و با شهدا صحبت می کرد و با خدا راز و نیاز می‌کرد و خیلی دوست داشت شهید شود. 🔰5 روز بعد از آخرین باری که به جبهه رفت به شهادت رسید . آخرین بار به من گفت «مادر من لایق شهادت نیستم اما اگر شهید شدم مادر برای من گریه نکنی و  هزینه های مراسم من را به جبهه کمک کن». 🔰وقتی خبر شهادتش را برایم آوردند من بچه شیرخواره داشتم و درب را باز کردند و پدرش راخواستند به من الهام شد که سید مهدی شهید شده . 💔وقتی خبر شهادتش را دادند من گفتم خدا را صد هزار مرتبه شکر 🙏همه فکر کردند که من گزیه و زاری می کنم اما خدا را شکر کردم.🙏 🔰این مادر شهید, نحوه شهادت فرزندش توسط منافقین در عملیات مرصاد را این‌چنین بیان می‌کند: 👇👇👇 🔰سید مهدی در گردان مسلم لشکر 27  و در منطقه اسلام آباد غرب بود که به شهادت می رسد. منافقین سفّاک چشم هایش را در آورده بودند, 😭گوشهایش را بریده بودند 😭و آنقدر به فکش ضربه زنده بودند تا فکش خرد شده بود و پوستش را کنده بودند و بدنش را سوزانده بودند😭.زمانی که پیکرش را برای ما آوردند اجازه ندادند او را ببینم ولی بعدا فیلم پیکرش را دیدم.💔 @raviannoorshohada
سرود مدافعان حرم_210417092707.mp3
965.2K
❤️ سرود بسیار زیبای مدافع حرمم 💠 #حضرت_زینب(س) @raviannoorshohada
▪️یک سال و نیم فراق امامش را تاب نیاورد💔/ من نه از دوری تو صبورم و نه از فراقت بی قرار، کاش منتظر بودن را از زینتِ امیرالمومنین بیاموزیم.😔 بی وفایی شرط عاشقی نیست..👌 ▫️ قربان غریبی ات شوم مهدی جان/ ای کاش که صاحب الزمان، زینب داشت...😭 ▪️وفات شهادت‌گونه‌ی #حضرت_زینب را به امام زمان و شما منتظران تسلیت میگوییم @raviannoorshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حال و هوای حرم حضرت زینب(س) ، پس از پخش خبر شهادت سردار قاسم سلیمانی #حضرت_زینب #وفات_حضرت_زینب #حاج_قاسم_سليماني @raviannoorshohada
دیدن (ع) ✨ ما در منطقه خان طومان مستقر بودیم و تازه با این بزرگوار آشنا شده بودم🌹. که درست چند روز بعد دشمن به ما حمله کرد و این مرد در پشت خاکریز آروم و قرار نداشت با تیربار شلیک میکرد و میدوید این طرف با آرپیجی خودم دیدم دوتا تانک دشمن رو زد💥 خلاصه با هرچه دم دستش بود میجنگید اونروز باور بفرمایید با شجاعت ایشون ما پیروز شدیمو دشمن عقب نشینی کرد✌️.بعد چند روز که فرصتی دست داد از این دلاور که حالا نورانی تر شده بود✨پرسیدن چرا اینقدر با شوق وذوق میجنگی و آوم و قرار نداری جوابی داد که مو بر تنم سیخ شد 😮 گفت :من در موقع جنگ حضرت زینب ..سلام الله علیها.. را میبینم😳😯 که به من نگاه میکند و لبخند میزند!!! من ابتدا باور نکردم تا اینکه آن روز آمد روز سقوط خانطومان😔من با همه ی شلوغی حواسم به "علیرضا" بود او باز شروع کرد به جنگیدن و چه جانانه میجنگید💪 و صحنه ای را که میدیدم باور نمیکردم ...این شهید بزرگوار وسط معرکه جنگ به پشت سرش نگاه میکرد و لبخندی میزد که اورا آسمانی تر میکرد🕊 این نگاه کردنش چند بار تکرار شد و من یقین کردم خود نظاره گر ایشون هستند😭 من به فراخور کارم خودم را به جایی دیگر رساندم و در این حین مجروح شدم و دیگه چیزی نفهمیدم تا تهران ‌...در بیمارستان خبر 🕊 و چند تن ار رفقای نازنینم‌ را دادند 😭💔 راوی: همرزم شهید مدافع حـرم علیرضا بریری🌹 @raviannoorshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👓 اگر کسی شهادت می خواهد، به #حضرت_زینب توسل کند! درست مثل #حاج_قاسم! فکر کردن به اینکه دیشب این شهید بزرگوار در محضر خود حضرت زینب بوده، هر عاقلی را از خود بی خود می کند! @raviannoorshohada
یک روز به آمد و گفت: من به خواسته ی خودم که بود، رسیدم☺️🕊 وقتی برای دومین بار با خانم شهربانو نوروزیان، همسر شهید ، هماهنگ میکردم تا کارهای مربوط به کتاب را انجام دهیم، همان شب دوباره او را دیدم😳. انگار نه خواب بودم و نه بیدار.ـ. آمد و گفت: کتاب (خداحافظ دنیا) رو بده ببینم چه کار کردی!👀 جزوه ی آماده شده ای را جلوی او گذاشتم. جزوه را برداشت و به چند صفحه اش نگاهی انداخت👀 و با لحن پرسید: از چی نوشتی😑؟ نگاه مبهوتم به چشم های نافذش گره خورده بود. بعد از سکوت کوتاه زبان باز کردم و با شرمندگی گفتم: چیزی 😓! گفت: از مصیبت (ع) بنویس...😔💔 از خواب برخاستم. ناخودآگاه می گریستم و می گفتم: الله اکبر... الله اکبر... الله اکبر.😭😭 🌷 http://eitaa.com/raviannoorshohada
برشی از کتاب عمار حلب📚 یک بار هم روز عاشورا شنیده بوده حرم (س) خالی است و عزادار ندارد🖤 می گفت:توی اوج جنگ، هیچ پروازی نبود. فقط یه هواپیمای کوچیک می رفت که پای باند پرواز رفتم بالا. رفته بود داخل حرم حضرت زینب(س)، تک و تنها👤 می گفت: تک و توک خمپاره💥 می افتاد داخل حیاط و گاهی می خورد به دیوارهای . شروع کردم به عزاداری و سروصدا کردن کم کم چند نفری رو دیدم. بعد هم یه دسته اعراب وارد حرم شدند و حرم حضرت زینب(س) شد💔 http://eitaa.com/raviannoorshohada
💠سقای تشنه 🔰مرتضی درتحمل سختی زبانزد هم قطارانش بود. تحمل سختی برای او دوره بود‌.در عملیات آبی خاکی شمال کشور در هوای به شدت گرم♨️ ناگزیر می شود چند بار یک را تکرار کنند. 🔰وقتی این عملیات سخت تمام شد، همه برای جرعه ای آب له له می زدند ولی اوبه همراه دوستش که بهمن ۹۲ درحوالی حرم🕌 (س) به رسید سقا شده،وخود بدون نوشیدن جرعه ای آب به پادگان باز می گردند. 🔰مرتضی درجریان نیز روزه بود و در همان حال مسئول اطلاعات به تنهایی برای شناسایی موقعیت های تکفیری خطر می کرد و باز می گشت. 🔰یک شب زمستانی وقتی از شناسایی بازگشت به شدت گرسنه بود پرسید غذاهست⁉️ گفتیم مقداری عدس داشته ایم که تمام شده وکمی نان مانده. تکه کوچکی از نان را روی بخاری گذاشت پس از آنکه کمی گرم شد دولقمه ازآن را خورد وخدا شکر کرد🙂 و خوابید. 🌹شهید_مرتضی_حسین_پور ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/raviannoorshohada
. 📜 برگی از دفترچه خاطرات شهید : . ✍ "مدتی است یکی از دندان های شکسته و به عصب رسیده و امانم را بریده است. از فک درد و سردرد روحیه خوبی ندارم. خیلی کم غذا میخورم. البته مسکن نمی خورم تا درد بکشم. شاید بتوانم گوشه ای از دردهای (سلام الله و رقیه سلام الله) که در این منطقه شام و دمشق متحمل شدند را درک کنم؛ اما افسوس این کجا و آن کجا. امکانات و تدارکات مواد غذایی اینجا خوب است البته ما هم قناعت گر هستیم و قانع، و برای جنگ سربازی (عجل الله) آمده ایم که انتقام اجدادش را بگیریم و نه برای خوردن و خوش گذرانی ..." . 🌷 http://eitaa.com/raviannoorshohada
💢🍃💢🍃💢 به او گفتند که چطور می خواهی مادرت را تنها بگذاری و بروی؟؟🥀 بابک هم گفت : مادر همه ما آنجا در سوریه است ؛ من بروم سوریه که بی مادر نمی مانم، می روم پیش مادر اصلی مان (س)...💚 🦋شهید مدافع حرم 🌹 http://eitaa.com/raviannoorshohada
💌 روضه خوانی شهید متوسلیان برای حضرت زینب(س) (س) @raviannoorshohada
✍️ 💠 یک نگاهم به قامت غرق عباس بود، یک نگاهم به عمو که هنوز گوشه چشمانش اشک پیدا بود و دلم برای حیدر پر می‌زد که اگر اینجا بود، دست دلم را می‌گرفت و حالا داغ فراقش قاتل من شده بود. جهت مقام (علیه‌السلام) را پیدا نمی‌کردم، نفسی برای نمانده بود و تنها با گریه به حضرت التماس می‌کردم به فریادمان برسد. 💠 می‌دانستم عمو پیش از آمدن به بقیه آرامش داده تا خبری خوش برایشان ببرد و حالا با دو پیکری که روبرویم مانده بود، با چه دلی می‌شد به خانه برگردم؟ رنج بیماری یوسف و گرگ مرگی که هر لحظه دورش می‌چرخید برای حال حلیه کافی بود و می‌ترسیدم مصیبت عباس، نفسش را بگیرد. 💠 عباس برای زن‌عمو مثل پسر و برای زینب و زهرا برادر بود و می‌دانستم رفتن عباس و عمو با هم، تار و پود دلشان را از هم پاره می‌کند. یقین داشتم خبر حیدر جان‌شان را می‌گیرد و دل من به‌تنهایی مرد اینهمه درد نبود که بین پیکر عباس و عمو به خاک نشسته و در سیلاب اشک دست و پا می‌زدم. 💠 نه توانی به تنم مانده بود تا به خانه برگردم، نه دلم جرأت داشت چشمان حلیه و نگاه نگران دخترعموها را ببیند و تأخیرم، آن‌ها را به درمانگاه آورد. قدم‌هایشان به زمین قفل شده بود، باورشان نمی‌شد چه می‌بینند و همین حیرت نگاه‌شان جانم را به آتش کشید. 💠 دیدن عباس بی‌دست، رنگ از رخ حلیه برد و پیش از آنکه از پا بیفتد، در آغوشش کشیدم. تمام تنش می‌لرزید، با هر نفس نام عباس در گلویش می‌شکست و می‌دیدم در حال جان دادن است. زن‌عمو بین بدن عباس و عمو حیران مانده و رفتن عمو باورکردنی نبود که زینب و زهرا مات پیکرش شده و نفس‌شان بند آمده بود. 💠 زن‌عمو هر دو دستش را روی سر گرفته و با لب‌هایی که به‌سختی تکان می‌خورد (علیهاالسلام) را صدا می‌زد. حلیه بین دستانم بال و پر می‌زد، هر چه نوازشش می‌کردم نفسش برنمی‌گشت و با همان نفس بریده التماسم می‌کرد :«سه روزه ندیدمش! دلم براش تنگ شده! تورو خدا بذار ببینمش!» 💠 و همین دیدن عباس دلم را زیر و رو کرده بود و می‌دیدم از همین فاصله چه دلی از حلیه می‌شکافد که چشمانش را با شانه‌ام می‌پوشاندم تا کمتر ببیند. هر روز شهر شاهد بود که یا در خاکریز به خاک و خون کشیده می‌شدند یا از نبود غذا و دارو بی‌صدا جان می‌دادند، اما عمو پناه مردم بود و عباس یل شهر که همه گرد ما نشسته و گریه می‌کردند. 💠 می‌دانستم این روزِ روشن‌مان است و می‌ترسیدم از شب‌هایی که در گرما و تاریکی مطلق خانه باید وحشت خمپاره‌باران را بدون حضور هیچ مردی تحمل کنیم. شب که شد ما زن‌ها دور اتاق کِز کرده و دیگر در میان نبود که از منتهای جان‌مان ناله می‌زدیم و گریه می‌کردیم. 💠 در سرتاسر شهر یک چراغ روشن نبود، از شدت تاریکی، شهر و آسمان شب یکی شده و ما در این تاریکی در تنگنای غم و گرما و گرسنگی با مرگ زندگی می‌کردیم. همه برای عباس و عمو عزاداری می‌کردند، اما من با اینهمه درد، از تب سرنوشت حیدر هم می‌سوختم و باز هم باید شکایت این راز سر به مهر را تنها به درگاه می‌بردم. 💠 آب آلوده چاه هم حریفم شده و بدنم دیگر استقامتش تمام شده بود که لحظه‌ای از آتش تب خیس عرق می‌شدم و لحظه‌ای دیگر در گرمای ۴۵ درجه طوری می‌لرزیدم که استخوان‌هایم یخ می‌زد. زن‌عمو همه را جمع می‌کرد تا دعای بخوانیم و این توسل‌ها آخرین حلقه ما در برابر داعش بود تا چند روز بعد که دو هلی‌کوپتر بلاخره توانستند خود را به شهر برسانند. 💠 حالا مردم بیش از غذا به دارو نیاز داشتند؛ حسابش از دستم رفته بود چند مجروح و بیمار مثل عمو درد کشیدند و غریبانه جان دادند. دیگر حتی شیرخشکی که هلی‌کوپترها آورده بودند به کار یوسف نمی‌آمد و حالش طوری به هم می‌خورد که یک قطره از گلوی نازکش پایین نمی‌رفت. 💠 حلیه یوسف را در آغوشش گرفته بود، دور خانه می‌چرخید و کاری از دستش برنمی‌آمد که ناامیدانه ضجه می‌زد تا فرشته نجاتش رسید. خبر آوردند فرماندهان تصمیم گرفته‌اند هلی‌کوپترها در مسیر بازگشت بیماران بدحال را به ببرند و یوسف و حلیه می‌توانستند بروند. 💠 حلیه دیگر قدم‌هایش قوت نداشت، یوسف را در آغوش کشیدم و تب و لرز همه توانم را برده بود که تا رسیدن به هلی‌کوپتر هزار بار جان کندم. زودتر از حلیه پای هلی‌کوپتر رسیدم و شنیدم با خلبان بحث می‌کرد :«اگه داعش هلی‌کوپترها رو بزنه، تکلیف اینهمه زن و بچه که داری با خودت می‌بری، چی میشه؟»... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------